شب زیبا شدن من
«عمه جون ، راستش دیشب خیلی زود خوابیدم تا صبح اول وقت بیام این جا. دیروز یادم نبود که امروز کلاس ندارم ، یعنی دارم ، ولی خیلی مهم نیست ، می تونم یه بهونه ای بیارم که غیبتم موجه بشه . البته چون می دونستم شما سحر خیز هستین و این وقت صبح بیدارین ، اومدم خدمتتون که بقیه ماجرا رو بشنوم... ببینم ، شما صبحونه خوردین؟»
«نه عزیزم ، ولی الان می گم صبحونه رو حاضر کنن با هم بخوریم. هوای پاییزی خیلی دلچسبه ، زیاد سرد نیست ، تو موافقی صبحونه رو توی ایوون طبقه دوم بخوریم؟»
« باشه عمه جون ، ولی هوا ایریه امکان داره بارون بیاد.»
« خب ، اگه بارون شروع شده ، می ریم توی اتاق.»
پس از صرف صبحانه در ایوان بزرگ طبقه دوم که به باغ خزان زده خانه عمه اشرف مشرف بود ، صنم که از شدت اشتیاق آرام و قرار نداشت ، بی صبرانه پرسید :« عمه جون ، الان مادرم زندست ؟»
«بله ، خیالت راحت باشه ... حالا اجازه بده بقیه ماجرا رو برات تعریف کنم . مادرت یعنی سهیلا ، تو رو پنج ماهه حامله بود که مرداد تصمیم گرفت در مسافرت بعدیش به انگلیس ، سهیلا رو هم با خودش ببره و اونو همونجا بزاره که زایمانش رو توی یکی از بیمارستانهای مجهز لندن انجام بده . چون به هر حال مراقبتهای بهداشتی اون جا از این جا بهتر بود. سهیلا از این پیشنهاد مهر داد استقبال کرد ، چون مهرداد زود به زود به انگلیس مس رفت ، درنتیجه می تونست مدت بیشتری رو کنار مهر داد باشه ، چون توی ایران که مهرداد بیشتر شبهارو پیش شیرین بود و سهیلا توی آپارتمان خودش با مادرش زندگی می کرد.
« سهیلا برای مادرش یک پرستار گرفت و خودش راهی انگلیس شدتا بقیه مدت بارداریش رو توی آپارتمان مهرداد در لندن زندگی کنه . مهرداد که خیالش از بابت سهیلا راحت شده بود ، حال و حوصله بیشتری پیدا کرده بود و به رعنا و شیرین هم بیشتر می رسید و درعرض دو ماه بعدی اونها رو یکی دوبار برده بود سفر شمال. ششیرین که به کارهای مهرداد مشکوک بود ، تردیدش بیشتر شد ، اما منبعی برای کسب خبر نداشت . تنها چیزی که می دونست این بود که سهیلا از دفتر کار مهرداد اخراج شده بود و از این بابت احساس راحتی خیال می کرد، ولی مغرور تر از اون بود که اون رو به زبون بیاره .»
« توی لندن اقوام و دوستان مهرداد ، یعنی همون قوم و خویش های مادریش ، به سهیلا سر می زدند، بنابراین سهیلا حسابی سرگرم بود . البته مهرداد هم دو سه باری بهش سر زد . آخرین بار روزی بود که به زایمان مادرت چیزی نمانده بود ؛ شاید مثلاً ده روز. مهرداد طبق تماس تلفنی که با سهیلا انجام داده بود ، می دونست که حدود ده وزی به زایمان سهیلا مونده ، برای همین برنامه ریزی کرده بود که دو روز به زایمان مونده به لندن بره . اما شرکت طرف قرارداد اون ، بهش گفته بود که باید یک هفته زود تر از موعد مقرر به لندن بیاد . برای همین هم مهرداد ، بدون خبر قبلی ، رایه انگلیس شد . به قول خودش ، می خواست سهیلا رو غافل گیر کنه ، که البته خودش غافلگیر شد...»
صنم که سراپا گوش بود ، از سکوت ناگهانی عمه اشرف تعجب کرد و پرسید: « عمه جون ، منظورتون از خودش غافلگیر شد چیه ؟» عمه اشرف که غرق در تفکرات بود سر تکان داد و پس از لحظاتی گفت :« الان می گم... راستی که کار دنیا عجیبه . همون غفلتی که کار دست شیرین داد، یقه مهر داد رو هم گرفت . همرداد وقتی وارد لندن شد ، بدون تلفن زدن به خونش ، یکراست به اونجا رفت. اما وقتی در آپارتمان رو با کلیدش باز کرد و وارد شد ، کسی رو تو خونش دید که باعث شد در جا خشکش بزنه . یه مرد عرب به نام عادل. اون مرد کویتی بود و کارش هم خرید خشکبار و زعفران از ایران و فروختنش در بازار های اروپا بود. مهرداد اون مرد رو قبلاً توی یه مهمونی دیده و با اون آشنا بود ، اما از همون اول هم ازش خوشش نیومده بود و سعی می کرد کم تر با اون رو به رو بشه .
« البته اونها رو بروی هم نشسته بودند و با هم حرف می زدن ، ولی از دیدن مهر داد یکه خوردندو عادل خیلی زود خداحافظی کرد و رفت. مهر داد که اصلاً احتمال نمی داد با چنین وضعی روبرو بشه، داشت منفجر می شد. اون داد کشید سر سهیلا که این مردتیکه نره خر عرب این جا چکار می کنه ؟ سهیلا میگه مگه از دوستای خودت نیست و مهرداد می گه کدوم دوست ؟ تو که می دونی من ازش خوشم نمی آد...خلاصه کلی جر و بحث می کنن، ولی مهرداد کوتاه میاد ، چون می بینه سهیلا در وضعیتی نیست که عصبی بشه ، ولی بهش می گه یه زن نجیب وقتی تنهاست هیچ وقت یه مرد غریبه رو تو خونش راه نمی ده.
«به هر حال سهیلا می گه :« خب چه کار کنم ، تنها بودم . تو ایران هستی و نمی دونی که من این جا بدون دوست و آشنا چی می کشم. عادل همزبون منه... مثل اینکه یادت رفته منم عربی بلدم و از بچگی با این زبون حرف زدم و دوست دارم با کسی که همزبون منه حرف بزنم...» مهرداد دیگه حرفی نمی زنه ولی از دست سهیلا دلخور میشه و تا روزی که سهیلا رو می برن بیمارستان و تو رو به دنیا می آره، کم تر با هم حرف می زنن. البته به دنیا او مدن تو باعث می شه مهرداد یه کمی تغییر اخلاق بده و با سهیلا مهربون تر بشه. این رو هم بگم که سهیلا بی راه هم نمی گفته.توی اون مدتی که سهیلا آبستن بود، مهرداد به علت اشتغال زیاد ، وقت نداشت خیلی بهش سر بزنه ، چه توی تهران، چه لندن، اون هم وقتی که زن به همنشینی و همصحبتی شوهرش خیلی احتیاج داره...»
صنم دیگر به چهره عمه اشرف نگاه نمی رکد. اون به نقطه ای دور دست خیره شده بود و سعی می کرد مانع از فروچکیدن دو قطره اشکی شود که در گوشه چشمانش حلقه زده بود. در این هنگام باران باریدن گرفت و عمه اشرف از جا برخاست . او به کنار صنم آمد، دستش را در دست گرفت و در حالی که در بلند شدن کمکش می کرد، گفت: « عمه جون بریم تو ، این جا خیس می شیم . در ضمن من عکس بچگیهاتو نشونت بدم.»
پس از رفتن به داخل اتاق و بعد از آن که صنم بر روی مبلی نشست،عمه اشرف در حالی که عکسی در دست داشت از اتاق دیگری وارد شد. صنم عکس را بادقت نگاه کرد . پدرش با چهره ای بشاش در کنار سهیلا ایستاده بود. سهیلا نه خندان بود نه شاد ، اما نوزاد را که همان صنم بود ، مادرانه در آغوش می فشرد.
عمه اشرف پس ار چند لحطه که صنم به عکس نگاه کرد، آن را از دستش گرفت و گفت : « سهیلا بعد از زایمان خیلی بهتر شده بود. می بینی ، یه پرده گوشت آورده چه قدر خوشگل تر شده . مهرداد اون روزا خیلی سرحال بود، هم به خاطر دنیا اومدن تو و هم به این دلیل که کار و بارش حسابی سکه بود. تو در حدود یک ماه و نیم داشتی که مهرداد مجبور بود برگرده ایران ، ولی سهیلا مخالفت می کردو می گفت می خواد یه مدتی بمونه تا از تو خوب مراقبت کنه، چون بیمارستانهای انگلیس بیشتر به بچه ی نوزاد رسیدگی می کنن.به هر حال مهرداد می آد ایران و مادرت همون جا می مونه.
«در حدود یک ماه بعد که گمونم تو سه ماهه بودی ، یه روز از لندن با مهرداد تماس می گیرن . از یه پرورشگاه بوده. می گن یه دختر بچه به اینجا سپرده شده و کسی که دختر رو سپرده ، خواسته به شما خبر بدیم بیاین بچه رو تحویل بگیرین. مهرداد که حسابی یکه خورده بود ، همه کاراشو نیمه کاره میزاره و میره لندن به همون نشونی که داده بودن. می بینه مادرت تو رو به اونجا سپرده و خودش رفته . مهرداد پس از پرس و جو از اقوام و دوست و آشنا، می فهمه که سهیلا پس از سپردن تو به پرورشگاه ، همراه عادل رفته....»
صنم از شنیدن این قسمت از ماجرا چنان منقلب شد که صورتش را میان دو دستش گرفت و با صدای بلند گریست . شانه هایش از شدت گریه تکان می خوردو پیوسته زیر لب می گفت :« چرا؟...چرا؟...چر؟...»
عمه اشرف آمد و در کارش بر روی مبل نشست، سر او را بر روی شانه خود گذاشت و به نوازشت موهایش مشغول شد. « عزیزم گریه نکن... آدما برای هر کارشون دلیلی دارن. هیچ کس بی دلیل کاری رو نمی کنه. به هر حال مادرت هم برای این کارش دلیل داشته که شاید تنهایی یکی ار اونهاست. ولی برای قضاوت درباره کار مادرت باید حرفاشو بشنوی و بعد قضاوت کنی و جواب چراهاتو بگیری.
« به هر حال این کار سهیلا ضربه روحی شدیدی رو به مهرداد وارد می کنه. مهرداد چنان عذابی می کشید که روز و شبش رو نمی فهمید . یکی از زنهای قوم و خوشش که در لندن زندگی می کرده ، پرستاری از تو رو به عهده می گیره. مهرداد شده بود مثل مجنونا. روزا می رفت توی پارکا تو خیابونا و کوچه پس کوچه هارو می کشت تا سهیلارو پیدا کنه ؛ اما بی فایده بود. در حدود یک ماهی از موندن مهرداد تو لندن گذشت ، بدون این که اون به شیرین یا دفترش تو تهران خبر بده که کجاست و چه کار می کنه. همه دلواپس بودن ، خود من داشتم دق می کردم ، چون از هیچی خبر نداشتم .
شیرین که می بینه اینجوریه میاد لندنو بی خبر میره آپارتمان مهرداد و وقتی بچه رو با پرستار می بینه، پس می افته . بعد که به هوشش میارن مهرداد بعد از کلی طفره رفتن ، موضوع رو به شیرین میگه . اون کلی گریه و زاری می کنه و می گه طلاق می خواد . مهرداد خیلی باهاش حرف می زنه و میگه حالا که سهیلا رفته بهتره از خره شیطون بیاد پایین و با هم زندگی ادامه بدن و قول می ده سهیلارو غیابی طلاق بده که این کارو هم می کنه. شیرین که می بینه از جنجال به پا کردن هیچ نتیجه ار نمی گیره ، و بیشتر آبروش می ره، به مهرداد میگه بهتره یک سالی تو لندن بمونن ف بعد که به ایران برگشتن به همه می گن این بچه، یعنی تو ، اونجا به دنیا اومدی، اینجوری دستگم از آبرو ریزی جلو گیری می شه. رعنا رو هم میارن پیش شیرین اما مهرداد برمی گرده ایران. اینجوری فقط من ، پدرت شیرین و خود سهیلا می دونستیم که ماجرا از چه قراره. البته الان هم که دارم با تو حرف می زنم فقط همون قبلیا می دونن که تو دختر سهیلا هستی؛ البته شیرین به رعنا نگفته باشه. ببینم صنم جون تا حالا رعنا به تو چیزی گفته ، چه به صورت رک و چه به گوشه کنایه؟»
« نه عمه جون حتی یک بار هم حرفی نزده که نشون بده می دونه مادر من شیرین نیست . اما خود شیرین همیشه با رفتارش این تردید رو در من به وجود می آورد که نکنه من دخترش نباشم.حالا که فهمیدم موضوع چیه ، تا حدی هم بهش حق می دم؛ هر چند می تونست مانع این کار بشه . به هر حال ، حالا که این جوری شده و کاریش هم نمی شه کرد. خب ، بگذریم . عمه جون شما می دونین مادرم الان کجاست؟»
« بله. مهرداد درحدود یکسال بعد که تو شیرین و رعنا بر می گردین
ایران، از طریق همون دوستاش خبر میشه که سهیلا با عادل ازدواج کرده، اما چند ماه بعد عادل توی ححادثه ای کشته میشه و سهیلا که وضع روحیش بهم ریخته بودهف توی یه آسایشگاه روانی خصوصی اطراف شهر لندن بستری میشه و گویا هنوز هم همونجاست.
یعنی این همه سال توی آسایشگاه مونده؟
آره نمیدونم به چه دلیل دوست نداره اونجا رو ترک کنه، البته سن زیادی نداره، گمونم حدودای چهل سال داشته باشه و حتما هنوز هم همون جور خوشگله ولی چرا خودشو توی آسایشگاه حبس کرده خدا میدونه شاید داره تقاص پس میده!
تقاص چی رو؟ مگه نه این که شیرین به بابا بی توجهی کرد، بابا رفت سراغ سهیلا، خب طبیعیه که وقتی بابا همون کارو با مامان میکنه، اونم کشیده میشه به طرف کسی که بهش توجه داره.
پس تو از دست مادرت ناراحت نیستی؟ آخه اون تو رو ول کرد و رفت.
عمه جون، مگه خود شما اشتباه نکردین؟ خب مامان سهیلا هم اشتباه کرده... بهرحال هرچی باشه مادر منه و من دلم میخواد ببخشمش،باهاش حرف بزنم بگیرمش توی بغلم و مادر واقعی داشتن رو حس کنم. دلم میخواد با دستای خودش نوازشم کنه. شما تا حالا خیلی به من محبت کردین، خیلی نوازشم کردین، ولی میخوام ببینم نوازش مادر چه جوریه؟ عمه جون. من باید مادرمو ببینم. راستی مادر بزرگم کجاست؟
راستش مهرداد همیشه بهش سر میزد و کمکش میکرد. البته پیرزن بیچاره از کار دخترش خیلی شرمنده بود و همیشه به مهرداد میگفت ترجیح میداد بمیره ولی این روزها رو نبینه. اما مهرداد از گل نازکتر بهش نگفت و همیشه احترامش رو داشت. پیرزن بیچاره دو سال پیش از دنیا رفت. مهرداد میگفت: اون در روزهای آخر زندگی همش سراغ سهیلا رو میگرفته. خدا رحمتش کنه.
عمه جون، خب حالا میگین مادرم کجاست؟
تا اینجا هرچی میدونستم و بخاطرم میومد گفتم، بقیه شو از پدرت بپرس، البته مهرداد اگه بفهمه تو از موضوع باخبر شدی ممکنه خیلی ناراحت بشه.
آخرش که باید می فهمیدم. تا کی میتونست موضوع رو از من مخفی کنه، بهرحال از شما خیلی ممنونم که قضیه رو به من گفتین. ببینم عمه جون پدرم بعد از اون اتفاق دیگه باسهیلا رو به رو نشد؟
نه مهرداد حتی حاضر نبود اسم سهیلا رو بشنوه، چه برسه به اینکه باهاش روبرو بشه، البته مهرداد به من گفت که سهیلا در حدود یک سال بعد که رفت آسایشگاه نامه ای براش نوشت که توی اون، ضمن شرح دادن همه ماجرا و اظهار ندامت، نوشته بود اگه مهرداد راضی بشه به خاطر تو برگرده و با اون زندگی کنه، اما مهرداد جواب نامه شو نداده و تو رو آورده ایران که اون نتونه حتی تو رو ببینه.
عجیبه. بابا آدم مهربونیه با این حال چطور دلش اومده مانع دیدار سهیلا با من بشه. خب بهرحال هرچی باشه سهیلا مادره و دوری از بچه برای مادر خیلی سخته.
کادر سهیلا در نظر مهرداد اونقدر بد بوده که اون روی دلش هم پا گذاشه و بر خلاف خواسته ش عمل کرده. تا مرد نباشی نمی تونی بفهمی برای مردا چه چیزایی خیلی مهمه. البته دورادور از حالش با خبر میشد هرچند خود سهیلا اونقدر پول داره که مخارج زندگیش رو تامین کنه و به پول بابات احتیاجی نداشته باشه.
عمه جون، آخرش نگفتین نشونی محل زندگی مادرم کجاست.
عزیزم بهت گفتم که من فقط میدونم که اون توی آسایشگاهی در حومه شهر لندنه، دیگه بقیه شو از بابات بپرس. در ثانی اصلا نمیدونم کار درستی کردم که این ها رو به تو گفتم یا نه. میترسم مهرداد از دستم عصبانی بشه. ولی ازت یه خواهش دارم و اون هم اینه که کسی از موضوع خبر دار نشه چون مهرداد خیلی سعی کرده که هیچکس نفهمه قضیه از چه قرار بوده. به من قول بده به کسی نمیگی.
عمه جون قول میدم. فقط نمیدونم تا هفته دیگه که بابا از انگلیس برمیگرده چطوری صبر کنم. دل تو دلم نیست. نمیدونین چقدر دلم میخواد مادرم رو ببینم، برم پیشش و با اون زندگی کنم.
یعنی دوست داری بری تو آسایشگاه زندگی کنی؟
عمه جون اگه بابام رضایت بده و منو ببره پیش مادرم، هرطور باشه راضیش میکنم بیاد ایران، یا از آسایشگاه بیاد بیرون و همون جا با هم زندگی کنیم. هرچی باشه من دخترشم و من مطمئنم اون خوشحال میشه با من زندگی کنه. عمه جون نظر شما چیه؟ یعنی اگه راضی شد برم با هم زندگی کنیم؟
راستش من نمیدونم این زندگی خودته، خودت باید تصمیم بگیری. ببین کدومشونو ترجیح میدی. البته امیدوارم ناراحت نشی، ولی باید بگم که مادرت از نظر روانی تعادل درست و حسابی نداره. شنیدم بعد از مردن عادل حسابی بهم ریخت و هنوز هم نتونسته با اون حادثه کنار بیاد.
البته چندان هم غیر عادی نیست، اون حتما اون قدر عادل رو دوست داشته که از شوهرش و بچه ش دست کشیده. خب معلومه که آدم وقتی کسی رو اینقدر دوست داشته باشه، از مردنش به چه حال و روزی میفته. ولی خب شاید من بتونم تسکینش بدم. شاید با دیدن من و حرف زدن با منحالش بهتر بشه. من همه تلاشمو میکنم که اونو از آسایشگاه بیرون بیارم
صنم خیلی دوست داشت آن شب در منزل عمه اشرف بماند ولی چون باید روز بعد به مدرسه میرفت و باید از خانه کتاب و لوازم مورد نیاز را بر میداشت، از عمه اشرف خواست به راننده خود دستور دهد که او را به خانه برساند. عمه اشرف پذیرفت اما پیش از آن که صنم از اتاق بیرون رود، از او پرسید: عمه جون، بابات کی از انگلیس برمیگرده؟
دخترش زنگ زد و گفت یه هفته دیگه، چطور مگه؟
هیچی میخواستم ازت یه خواهش بکنم.
خواهش چیه عمه جون شما دستور بدین!
قربونت برم. ولی میخواستم خواهش کنم درباره این موضوع به مهرداد هیچ حرفی نزنی و اجازه بدی من موضوع رو بهش بگم.. آخه میدونی چیه، اون به اسم سهیلا حساسیت داره و اگه تو بهش بگی که از موضوع خبر داری ناراحت میشه و ممکنه دعوات کنه و اصلا اجازه نده که تو اونو ببینی. ولی من با اون جوری حرف میزنم که قانع بشه و خودش تو رو ببره دیدن مادرت.
صنم گرچه به دشواری میتوانست حرف عمه اشرف را بپذیرد و دوست داشت خودش وضوع را با پدرش در میان بگذارد، برای رعایت احترام عمه اشرف گفت: اشکالی نداره عمه جون. ولی تورو خدا هرچی زودتر بهش بگین، چون من برای دیدن مادرم خیلی بیتابم.
روزی از روزهای پایان ماه آذر بود که مهرداد، پس از رسیدن به ایران و وارد شدن به خانه با چهره مرموز صنم رویارو شد. صنم طبق قولی که به عمه اشرف داده بود درباره موضوع مادرش با مهرداد حرفی نزد ولی چون دید تا بعد از ظهر از تلفن عمه اشرف به پدرش خبری نشد خطاب به مهرداد گفت: بابا خیلی وقته که نبودین... نمیخواین تلفنی به عمه اشرف بزنین؟ گمون نم با شما کار داره.
مهرداد که دچار تردید شده بود با نگاهی پرسشگر به صنم خیره شد و گفت: تو از کجا میدونی عمه اشرف با من کار داره؟
شیرین که شاهد گفت و شنود پدر و دختر بود به قصد گله و شکایت و با لحنی شکوه آمیز گفت: این مدت که شما نبودین صنم خانوم خیلی بیشتر از قدیما تشریف می بردن خونه عمه شما. غلط نکنم دارن کارهایی می کنن و یا راز و رمزی بینشون هست که کسی ازش خبر نداره.
مهرداد خطاب به صنم گفت: مامان شیرین راست میگه؟
صنم که از این موذیگری شیرین کمی رنجیده بود ولی دوست داشت پدرش هرچه زودتر با عمه اشرف تماس بگیرد، گقت: شاید حق با ایشون باشه، ولی شما حتما به عمه اشرف یه سری بزنین.
هنوز آخرين کلمه از دهان صنم بيرون نيامده بود که تلفن زنگ زد و وقتي شيرين گوشي را برداشت صداي عمه اشرف را شنيد که پس از احوالپرسي خواسته بود با مهرداد حرف بزند، مهرداد گوشي را گرفت سلام و عليکي گرم با عمه اشرف کرد و بعد از گفتن چند چشم، چشم، گوشي را گذاشت.
مهرداد وقتي از خانه عمه اشرف برگشت چهره اي در هم و حالتي متفکر داشت. او تا يک ساعتي با هيچکس حرف نزد و وقتي مهر سکوت را شکست از صنم خواست به اتاق او بيايد. شيرين با نگاهي پرسشگر آن دو را بدرقه کرد. در درونش آشوبي بر پا بود زيرا کنجکاوي براي سر در آوردن از کل ماجرا دمي آرامش نمي گذاشت. رفت و آمد هاي اخير صنم به خانه عمه اشرف که هر روز به مدتي طولاني تر انجام ميگرفت و بي اعتنايي هاي صنم به نيش و کنايه هاي او بيش از پيش عذابش ميداد و حالا هم که مهرداد با آن حالت و چهره بر افروخته از خانه عمه اشرف برگشته بود. دل شيرين همچون سيرو سرکه مي جوشيد که از مضووع خبردار شود.
مهرداد پس از شنيدن موضوع خبردار شدن صنم از وضعيت مادرش از زبان عمه اشرف بي اندازه منقلب شده بود. او حتي براي نخستين بار در زندگي اش به عمه اشرف تغير کرده و با صداي بلند حرف زده و گفته بود حق نداشته است موضوع سهيلا را با صنم درميان بگذارد. او هيچ تمايلي نداشت که صنم و سهيلا با هم روبرو شوند. احتمال داشت سهيلا با ديدن صنم از زندگي عادي خود در آسايشگاه دست بکشد و خواستار زندگي با صنم شود که در اين صورت او مجبور ميشد بار ديگر با سهيلا ملاقات کند؛ چيزي که به هيچ وجه خواهانش نبود. او مي انديشيد شايد شيرين به عمد چنين کاري کرده است تا کار وي را که در نظرش خيانتي نابخشودني بود جبران کند؛ کما اينکه اگر با صنم رفتاري بهتر و توام با مهرباني در پيش ميگرفت، صنم هيچ گاه پي نمي برد که مادر ديگري دارد.
هنگامي که پدر و دختر رو در روي يکديگر بر روي مبل نشستند مهرداد که بر خلاف درون پر از غوغايش ميکوشيد ظاهري آرام و مهربان داشته باشد از صنم پرسيد: خب چطور شد که موضوع رو فهميدي؟
پدر جون مگه عمه اشرف همه چيز رو براتون تعريف نکرد؟
چرا ولي دلم ميخواد خودت هم بگي که چه جوري عکس من و مادرت رو پيدا کردي.
صنم ماجرا را از لحظه اي که شروع شد به طور تمام و کمال براي مهرداد تعريف کرد. مهرداد که در تمام مدت حرف زدن صنم ساکت بود، پس از به پايان رسيدن سخنانش پرسيد: خب حالا نظرت درباره من چيه؟
چي بايد باشه...؟ من اونقدر سن و سال و تجربه ندارم که بتونم درباره مسئله اي به اين مهمي نظر بدم. ولي اينو ميدونم که هر موجود زنده اي به محبت و توجه نياز داره خب اگه مامان شيرين به جاي زرق و برق زندگي کمي هم به فکر شما بود، مطمئنا براي محبت ديدن به مادر من، يعني همکار خودتون رو نمي آوردين، از طرفي اگه شما هم بيشتر به مامان سهيلا توجه ميکردين اون اتفاق...
مهرداد که شنيدن اين حرف او را به هم ميريخت، حرف صنم را قطع کرد: خب ديگه بسه، راجع به اين موضوع چيزي نميخوام بشنوم. بنظر تو مادرت گناهي مرتکب نشده؟
پدر جون، من منکر اشتباه مادرم نيستم، ولي براي ارتکاب هر اشتباهي زمينه اي لازمه که براي مامان سهيلا فراهم شد. اون هم اشتباه کرد و چوبش رو هم خورد هم زندگيش رو از دست داد، هم شوهرش و هم بچه ش رو، الان هم که سالهاست توي آسايشگاه زندانيه، خب اون مکافات عملش رو ديده و به نظر من بايد بخشيده بشه.
ولي من نميتونم اونو ببخشم ... اصلا. اون با من کاري کرد که اصلا مسحقش نبودم من دوستش داشتم، بهترين زندگي رو براش فراهم کردم. بردمش انگليس که تو رو راحت به دنيا بياره. ولي اون در عوض، به من خيانت کرد، نه صنم، از من توقع نداشته باش اونو ببخشم. البته من ميخواستم چندسال ديگه که تو خودت ازدواج کردي و فهميدي زندگي زناشويي يعني چي، همه ماجرا رو برات تعريف کنم ولي گويا سرنوشت اينجوري رقم خورده بود که تو زودتر از موضوع خبردار بشي.
پدر جون، اينجوري خيلي بهتر شد. چون براي اين سوالي که سالهاست منو به خودش مشغول کرده جوابي پيدا کردم و من عاقبت فهميدم چرا مامان شيرين اين رفتارو با من داره. از اين بابت خيلي خوشحالم. شايد امان شيرين هم وقتي بفهمه من از ماجرا باخبرم و ميدونم اون مادرم نيست رفتارش تغيير کنه و دست کم جو خونه عوض بشه. اما از وقتي که موضوع رو فهميدم نميدوني جه حالي دارم بابا، دلم واسه ديدن مامانم پر ميزنه. خيلي دلم ميخواد ببينمش، هرچي زودتر بهتر.
مهرداد چند لحظه اي به فکر فرو رفت. اصلا به مخيله اش نيز خطور نميکرد که با چنين وضعي رو به رو شود. خود را در تنگنايي عجيب مي ديد...
نه ميتوانست به صنم پاسخ منفي دهد و نه از رو به رو شدن مادر و دختر آن هم در آسايشگاه رواني رضايت داشت: صنم جان، اين طبيعيه که تو بخواي مادرتو ببيني ولي در حال حاضر امکانش نيست.
چرا؟
خب ميدوني که مادرت توي آسايشگاهه اونم توي انگليس.
خب باشه مگه شما تا ماه آينده دوباره نميرين انگليس، خب منم با شما مي آم و مادرمو مي بينم. مگه اشکالي داره؟
ولي الان که نميشه. الان پاييزه، بعد هم زمستون و سرما. سرماي اونجا ناراحتت ميکنه.
نه پدر جون، مهم نيست. تمل ميکنم، يه دو سه روزي هم باشه کافيه. مگه شما کي ميخواين برين؟
من شايد در حدود دوماه ديگه که دقيقا توي زمستونه..گذشته از اینها، مگه تو امسال قرار نیست دیپلم بگیری؟ پس چه جوری میخوای بری انگلیس؟ از درس و مشقت میفتی. فعلا از این موضوع بگذریم. باشه برای باشه برای بعد از امتحانات آخر سال. حالا حسابی درس بخون که با نمره های قبول بشی. بعد که درس هات تموم شد با هم میریم انگلیس و تو میتونی مادرت رو ببین.
صنم که اشتیاق دیدار مادر شعله به جانش انداخته بود، سعی کرد با پا فشاری مهرداد را به عوض کردن تصمیم خود وا دارد. اما مهرداد که میل داشت تا جایی که میتواند این ملاقات را به تاخیر اندازد، قاطعانه گفت که رفتن به انگلیس فقط باید بعد از امتحانات صنم انجام گیرد. همه هراس مهرداد از دست دادن صنم بود، زیرا با رفتاری که شیرین در قبال صنم پیش گرفته و او را آزرده بود، احتمال زیاد داشت که صنم خواستار جدا شدن از او و زندگی با مادرش شود و چون خودش اصلا حاضر به دیدن سهیلا نبود، به ناگزیر باید از صنم دل می کند که این امر بی اندازه برایش دشوار بود.
زمستان کم کم به آخر میرسید و باغ خانه آقای ارفع آهسته آهسته به پیشواز بهار میرفت. بوی عید نوروز از هر گوشه و کناری به مشام میرسید. بعضی از درخت ها به دلیل گرم شدن پیش از موعد هوا زودتر شکوفه داده و جوانه زده بودند. باغ داشت خمیازه می کشید تا از خواب چند ماهه برخیزد و جشن گلباران را بیاغازد. درخت آلبالوی مورد علاقه صنم نیز شکوفه داده بود. شکوفه هایی صورتی رنگ و زیبا.
مهرداد در انگلیس به سر می برد و قرار بود برای تحویل سال به ایران بیاید و اعضای خانواده دور هم پای سفره هفت سین بنشینند. شیرین حال و روز خوبی نداشت. او پس از فهمیدم این موضوع که صنم پی برده است مادرش کیست، به نوعی از صنم می ترسید. هراس از دیو جلوه کردن در نظر صنم آزارش میداد. از رفتار گذشته اش شرمنده بود و میکوشید به نحوی توجه صنم را جلب کند. مهرداد با او سرسنگین بود و حتی در تماس تلفنی از انگلستان فقط با رعنا و صنم حرف زد و از حرف زدن با وی خودداری کرد. مهرداد باز هم به صنم قول داد که درصورت پایان یافتن درس دبیرستانش او را برای دیدن مادرش به انگلیس ببرد، این قول صنم را دلگرم تر میکرد که با جدیت درس بخواند.
رفتار صنم با رعنا هم خیلی تغییر کرده بود. به او بیش از گذشته احترام میگذاشت و محبت میکرد؛ موضوعی که تعجب رعنا را بر انگیخته بود زیرا دلیل این رفتار صنم را نمیدانست. او متوجه شده بود که جو منزل تغییر کرده است ولی بی آنکه بداند چرا.
مهرداد طبق قولی که داده بود یک روز پیش از سال تحویل به ایران آمد و خانواده ارفع به اتفاق عمع اشرف در کنار سفره هفت سین نشستند و سال نو را به یکدیگر تبریک گفتند. اما آنچه سبب شده بود شادی صنم بیش از هرسال باشد این بود که روزهای انتظارش رو به پایان بود. حتی گرفتن عیدی گرانبها از مهرداد یعنی دستبندی طلا، کار ایتالیا نیز آنقدر بر شادی صنم نیفزود که سپری شدن روزی دیگر و رسیدن به روزهای آخر سال تحصیلی، دادن امتحان ها و پس از آن ... دیدار مادر.
اما مهرداد چندان حال خوشی نداشت. اصولا هرگاه به سهیلا می اندیشید آتش خشمی که از او در دل داشت و گویی هرگز نمیخواست به خاکستر بدل شود، بار دیگر زبانه می کشید. او چند بار تصمیم گرفت
به صنم بگوید که از تصمیمش منصرف شده است و قصد ندارد او را به دیدن مادرش ببرد. اما میدانست که صنم درصورت شنیدن چنین حرفی دچار چه بحران روحی خطرناکی میشد و خیلی احتمال داشت به کاری نامنتظر دست بزند اما از سویی نمیدانست او با دیدن سهیلا در آسایشگاه ه حالی پیدا خواهد کرد. شاید ضربه روحی شدیدتری به صنم وارد می آمد؛ زیرا شنیده بود سهیلا بعد از مرگ عادل تعادل روانی خود را از دست داده است. ناگفته پیداست که دختری مثل صنم اگر مادرش را در آن وضع می دید به دشواری میتوانست با مسئله کنار بیاید و مهرداد میترسید صنم وی را مقصر اصلی به شمار آورد و از او رویگردان شود.
هنگامیکه امتحانات صنم آغاز شد، مهرداد در انگلیس بود. او مخصوصا کارهای خود را کش میداد تا دیدار مادر و دختر را تا حد امکان به تعویق اندازد اما میدانست آ[ر خرداد ماه که امتحان صنم تمام میشد دیگر خلاص شدن از دست او ناممکن است.
صنم گویی در این دنیا نبود. هرچند با جدیت درس میخواند که در خردادماه آن هم با نمره های خوب قبول شود که رضایت مهرداد را هم جلب کند، گاه میشد که حتی تا یک ساعت به فکر فرو میرفت و به مادرش و حرفهایی که میخواست به او بزند می اندیشید. او در این مورد آنقدر حساس شده بود که در مدرسه و با دوستانش درباره مادر و روابط دختر با مادر حرف میزد و از ارتباطی که آنان با مادرشان داشتند می پرسید. هئف صنم این بود که دریابد پس از رویارو شدن با مادر واقعی اش از چچه واژه هایی استفاده کند و چه بگوید تا خوشایند مادرش باشد.
این پرسش های صنم درباره مادر تعجب دوستانش را برانگیخته بود، زیرا پیش تر چنین حرفهایی از او نمی شنیدند. یکی از همکلاسی های صنم به نام فرشته که بیش از دیگر دوستان صنم با او صمیمی بود در یکی از روز های اردیبهشت که چیزی نماند کلاسها برای درس خواندن و امتحان دادن تعطیل شود هنگامی که صنم در گوشه ای از حیاط بزرگ مدرسه تنها نشسته بود و به ظاهر کتابی را که در دست داشت میخواند ولی حالتش نشان میداد که غرق در تفکر است به او نزدیک شد.
سلام صنم جون، مثل اینکه بدجوری مشغول درسی، میشه چند دقیقه مزاحمت بشم؟
سلام فرشته جون، مزاحمت چیه؟ نه بیا بشین، همچین زیادم خرخون نیستم راستش...
راستش تو فکر بودی، درسته...؟ تو فکر مادرت... صنم جون ما از سه سال پیش با هم همکلاسیم ولی من در عرض این مدت این حرفها رو از تو نشنیده بودم گاهگداری که ماها درباره مادرهامون حرف میزدیم تو اصلا اظهار نظر نمیکردی ... ولی، ولی الان چند ماهه ورد زبونت شده مادر.منو می بخشی اما برام خیلی تعجب آوره که تو یکهو اینجوری شدی. یه جوری درباره مادرت حرف میزنی، انگار اونو همین چند روزه پیش پیدا کردی.
صنم دوست نداشت راجع به ماجرای زندگی اش به کسی حرفی بزند اما از سوی دیگر مشتاق بود کسی را بیابد کسی قابل اعتماد که بتواند موضوع را خوب درک کند. بی آنکه با برداشت های احمقانه و بچگانه حرفی بزند که سبب ناراحتی اش شود. آری میخواست فریاد بزند و به همه آدم و عالم بگوید که مادرش را یافته است و همین روزها او را خواهد دید، در آغوشش خواهد کشید، بوی تنش را که عمری از آن محروم بوده است دوباره استشمام خواهد کرد و از گرمای دستان نوازشگر او برخوردار خواهد شد. او که در این پرسش فرشته گونه ای صداقت و صمیمیت یافته بود، نمیدانست چرا میتواند به او اعتماد کند و کلید صندوقچه راز دلش را در قفل آن بچرخاند و آن را بگشاید.
فرشته که سکوت صنم را دید درحالی که کمی سرش را کج میکرد تا بتواند چشم در چشم صنم بیندازد، گفت: صنم جون، ناراحت نشی ها ولی یقین دارم مادرتو توی همین چند ماهه پیدا کردی... درسته؟ چرا جواب نمیدی؟ به من اعتماد کن عزیزم. من اصلا قصد فضولی ندارم، میدونی که اینجوری نیستم ولی حدس میزنم سرنوشت تو هم یه جورایی مثل منه.
صنم که گویی به سیم برق دست زده باشد، با سرعت رو برگرداند و به صورت فرشته خیره شد. چنگال تردید گلویش را می فشسرد. با صدایی لرزان پرسید: فرشته تو هم؟
آره منم با تو همدردم... منم مادرمو...
سیلاب اشک رشته کلامش را با خود برد.
صنم به درو گردن فرشته دست انداخت، او را به سوی خود کشید و در گریستن همراهی اش کرد. دقایقی بعد که قطره های اشک غبار غم از دل هاشان شست و درونشان لطافت هوای پس از باران را یافت، هردو به چشم های یکدیگر نگریستند و آن که اول لب به سخن گشود، فرشته بود:
ولی من مادرمو هنوز پیدا نکردم.
او وقتی حیرت را در چشمان صنم دید پس از لحظاتی سکوت و فرودادن بغض سخنش را پی گرفت: صنم جون، منم چند ماهه فهمیدم پرورشگاهی هستم. یعنی خانم و آقایی که الان از من نگهداری میکنن، پدر و مادر حقیق خودم نیستن هرچند خیلی مهربونن و این طوری نشون میدن که جونشون برای من در میره... ولی خب گرمای دست پدر و مادر چیز دیگه ایه؛ چیزی که من نتونستم احساس کنم... اما ای کاش، ای کاش فقط برای چند دقیقه هم شده میتونستم یه استکان آب از چشمه محبت اونا بخورم، و این بار بی صدا گریست...
صنم که در طی چند سال دوستی با فرشته او را دختری بسیار شاد و شیطان دیده بود اصلا بارو نمیکرد که او چنین سرنوشتی داشته باشد؛ هرچند در چند ماه گذشته همواره درهم او بود.
فرشته جون، نمیدونم چی بگم... فقط میتونم بگم اصلا باروم نمیشه، ببینم تو اشتباه نمیکنی؟ چطوری اینو فهمیدی؟
فرشته که کمی آرامش یافته بود، گفت: خیلی اتفاقی، تو که میدونی من یه گربه دارم. چند ماه پیش یه روز مامان و بابا خونه نبودن. من داشتم با ملوسک بازی میکردم که فرار کرد و رفت توی اتاق خواب بابا و مامان. چون کسی نبود خودم رفتم دنبالش وقتی وارد اتاق شدم در کمد دیواری باز بود، از لای در چشمم به آلبوم عکس افتاد. وسوسه شدم ببینم توش چیه. یه مشت عکس بود از بچگی من با مامان و بابا. زیر آلبوم یه کیف بود از اونهایی که قدیما محصل ها دستشون میگرفتن. برداشتم زیپشو باز کردم. توش یه مقدار کاغذ بود. نمیدونم چرا کنجکاو شدم اصلا سابقه نداشت به وسایل کسی بدون اجازه دست بزنم، ولی تحریک شدم کاغذ ها رو بخونم. توی یه پاکت زرد رنگ چندتا کاغذ بود... مدارک تحویل گرفتن من از شیرخوارگاه.
فرشته ساکت شد و به نقطه ای نامعلوم چشم دوخت. صنم دست های او را در دست گرفت. درد او را تا حدی درک میکرد، ولی میدانست وضع او بهتر از فرشته است، چون دست کم تا مدتی دیگر مادرش را می دید و پدرش را هم که همیشه در کنار خود داشت.
فرشته جون، بعد از اینکه موضوع رو فهمیدی به پدر و مادرت حرفی زدی؟
نه اصلا... اولش خیلی عصبانی شدم. اما وقتی خوب فکر کردم، دیدم اگه به اونها بگم دنیاشون رو خراب میکنم. دلم نمیخواد ششه رویاهاشونو بشکنم. بذار توی عالم خودشون خوش باشن، من هم این بار غم رو به دوشم میکشم البته تا هروقت تونستم. اما وقتی دیدم تو همش درباره مادر حرف میزنی شستم خبردار شد باید مشابهتی بین من و تو باشه، برای همین چند وقت بود تصمیم داشتم در این باره با تو حرف بزنم چون بنظرم هم درد می اومدی، خب تو نمیخوای بگی موضوع چیه؟
صنم که تردید را بیش از آن جایز نمیدانست لب به سخن گشود و همه ماجرا را برای فرشته شرح داد. فرشته پس از شنیدن حرفهای صنم لبخندی زد؛ گویی خودش بود که که میخواست به دیدار مادر برود.
صنم جون، تو یه پله نه چند تا پله، از من جلوتری، دست کم تا چند وقت دیگه مادرتو می بینی؛ آرزویی که برای همیشه تو دل من میمونه. من اگه جای تو هم بودم خدا رو شکر میکردم. ولی تازگیا سرگرمی جدیدی پیدا کردم روزهای تعطیل یا هروقت که وقتم اجازه بده میرم به پروروشگاه ها سر میزنم و برای بچه ها هئیه میخرم. البته به بابا و مامان چیزی نمیگم نکنه متوجه بشن که من موضوع رو میدونم. وقتی بین اون بچه ها میرم احساس میکنم خواهر و برادرای خودم هستن. اینجوری بار غمم سبک میشه.
صنم دست فرشته را به گرمی فشرد و گفت: این دفعه که خواستی بری، باهم میریم.
فرشته گفت: باشه، حتما، حتما...
و برخاست وقتی که از صنم دور میشد به پرند ای سبکبال میمانست.
روزی که صنم نتیجه امتحان و قبول شدنش را با نمره های خوب گرفت، مهرداد در دفتر خود در لندن بود. صنم پس از خبر دادن به شیرین، رعنا و عمه اشرف، با مهرداد تماس تلفنی گرفت و و این خبر خوش را به او داد و از وی خواست هرچه زودتر به ایران بیاید و او را به لندن نزد مادرش ببرد. مهرداد درپاسخ ضمن گفتن تبریک قبولی به اطلاع صنم رساند که تا پانزدهم تیر به تهران خواهد آمد. صنم که از خلف وعده پدردلخور شده بود خواست
اعتراض کند. اما به ياد فرشته افتاد، از اين رو منصرف شد و ضمن تشکر از مهرداد با او خداحافظي کرد.
عمه اشرف پس از بوسيدن گونه هاي صنم و تبريک گفتن به او از وي پرسيد: خب صنم جون، بگو بعنوان هديه چي بهت بدم؟
صنم بدون تعارف و بي معطلي گفت: پول.
پول؟ چرا پول؟ تو که تا حالا اهل اين حرفا نبودي؟ نکنه ميخواي ببري واسه مامانت؟
نه عمه جون، اون پول لازم نداره، واسه يه امر خير ميخوام.
خب خير باشه ايشالا. حالا اون امر خير چي هست؟
اگه اجازه بدين ميگم، ميخوام بدم به پرورشگاه.
پرورشگاه؟ موضوع چيه؟ ميشه بگي منم بدونم؟
صنم بدون نام بردن از فرشته به عمه اشرف گفت که يکي از دوستانش پروروشگاهي بوده و او را به کمک به پرورشگاه تشويق کرده است.
باشه عمه جون، يه چک برات مينويسم. ولي چرا اين فکر تا حالا به ذهن ن نرسيده بود که ميتونم به پرورشگاه ها و مراکز خيريه کمک کنم. من يه چک هم از طرف خودم ميدم.
روز جمعه، وقتي صنم و فرشته از پرورشگاهي که براي سر زدن به آن رفته بودند بيرون مي آمدند. پس از ديدن چهره هاي شاد پسرها و دخترهاي دور افتاده از آغوش پدر ومادر که گرفتن هديه از بار غصه هاشان اندکي کاسته بود، احساس توصيف ناپذيري داشتند. مسئولان پرورشگاه نيز بابت وجوه چک ها بي اندازه تشکر کردند و اين اقدام خدا پسندانه آنان را بسيار ستودند.
نخستين ديدار صنم از پرورشگاهي که پر از کودکاني در سنين گوناگون و شکل و شمايلي مختلف تاثيري شگرف بر او گذاشت. دريفت که بسياري از همنوعانش ار چه نعمتي محروم اند. نعمتي که در نظر بسياري از انسان ها امريست بديهي و صنم انديشيد: تو قدر آب چه داني که در کنار فراتي. اگر او غم دوري از مادر داشت، دست کم در رفاه زندگي ميکرد. پدري داشت که دست نوازش بر سرش بکشد و خواهري و عمه اي... و اقوامي که گاه به ديدارشان ميرفت و يا آنان مي آمدند. ولي آن کودکان معصوم، بر اثر ندانم کاري و نابخردي دو انسان ديگر، بايد عمري را در محرويت از بزرگ ترين و گرانبها ترين گنج هاي اين جهان خاکي سپري کنند.
رشته اين افکار را فرشته که در تاکسي در کنار صنم نشسته بود پاره کرد:
صنم، وقتي اينجا ميام همش شعر سعدي به ذهنم مي پيچه که: تو کز محنت ديگران بي غمي/ نشايد که نامت نهند آدمي.
آره واقعا ما آدما در چه غفلتي به سر مي بريم. همش نشستيم و غصه ميخوريم چرا اينو نداريم، چرا اونو نداريم، ولي غافليم که چه چيزهايي داريم و قدرشو نميدونيم. کاش چشمامونو بيشتر باز ميکرديم يا به قول يهراب چشمامونو مي شستيم و جور ديگه اي مي ديديم.
منظورت سهراب سپهريه؟ [پــَ نه پـــَ پسر همسايه رو ميگه که از عشق تو به شاعري روي آورده!]
آره ديگه... سهراب پسر رستم که شاعر نبود. سهراب ديگه اي هم نداريم که حرفهايي انقدر دلنشين زده باشه
اصلا يدم نبود که تو عاشق ادبيات و شعر هستي. خوش به حالت. پدر من هم يه زماني خيلي اهل شعر بود، الان هم گاگداري شعرهايي که يادشه وسط حرفاش ميخونه. بابام ميگه عالم شعر يه چيز ديگه س. توي شعر چيزهايي هست، درس هايي داده ميشه که آدم هيچ جا نميتونه پيداشون کنه. به خصوص توي شعر اي عرفاني حافظ، مولانا، سعدي و خيلي شاعراي قديمي و جديد. بابام ميگه خوندن شعر به تلطيف روح آدم ها کمک ميکنه و لطافت روح يعني همه چيز. آدمي که روح لطيف داره، به همه چيز عاشقانه نگاه ميکنه، همه آدما و حتي جونور ها رو هم دوست داره و دلش نمياد حتي مورچه اي رو آزار بده. آدمي هم که واقعا خدا رو بشناسه حتما از مهربوني خدا کمي يا بيشتر از کمي توي وجودش هست و همين براي زندگي کردن مثل انسان واقعي کافيه.
فرشته نگاهي مهربان به صنم انداخت. پدري که چنين حرفهايي ميزنه، بايد خيلي مهربون باشه. آدماي مهربون هم طاقت نامهربوني ديگرون رو ندارن. براي همين خيلي بايد مواظبشون بود، کاري که مامان شيرين تو نکرد. خيلي دلم ميخواد پدرت رو ببينم و راجع بخ همين موضوع ها باهاش حرف بزنم.
اون به قدري گرفتاره که ما هم به زور مي بينيمش، ولي اگه فرصتي دست بده حتما ترتيب ملاقات تو رو با اون ميدم. بحث شما دو تا بايد خيلي شنيدني باشه.
البته نه براي همه، تنها براي آدماي اهل دل، نه اهل گِل.
مهرداد پس از آمدن به ايران و ديدن صنم، به او گفت که براي رفتن به انگليس بايد تا آخر تيرماه صبر کند، چون کارهاي او تا آن زمان به درازا خواهد کشيد. صنم با همه اشتياقش بي هيچ اعتراضي حرف پدر را پذيرفت. از آن روز به بعد کار صنم شده بود رفتن به بازار و خريد کردن براي مادرش، لباس، کفش، صنايع دستي، پسته و چيزهايي از اين قبيل، يک چمدان بزرگ را پر کرد و صنم با بي صبري در انتظار رسيدن روزهاي پاياني تير ماه بود. او در اين فاصله چند بار هم به پرورشگاه هاي مختلف سر زد و با پولي که از پدر ميفرت براي کودکان پرورشگاهي هديه ميخرید و یکبار هم با چکی با
مبلغ قابل توجه از مهرداد گرفت و به يکي از پرورشگاه ها کمک کرد.اين کار صنم مهرداد را نيز به فکر فرو برد.مي انديشيد چرا آن قدر غرق در کار وتجارت.و به عبارتي،امور دنيوي شده که معنويات را از ياد برده است.
مهرداد،اگرچه از شيرين هنوز دلخور بود،با او آشتي کرد و از وي خواست نگذارد رعنا بفهمد او صنم را به چه منظوري به انگليس مي برد.شيرين که از آشتي دوباره مهرداد خوشحال و از رفتنش نزد سهيلا ناراحت بود،قول داد اين کار را انجام دهد.شيرين از آن مي ترسيد که يکبار ديگر شوهرش را از دست بدهد.اگر صنم به ديدار مادرش مي رفت و او را به زندگي با مهرداد راضي مي کرد،آن وقت چه مي شد؟دلهوره ي ناشي از اين فکر آرامش را از او گرفته بود و در اين ميان تنها رعنا از کم و کيف ماجرا بي خبر بود.
رعنا از مهرداد خواست وي را همراه ببرد،ولي مهرداد که در به در به دنبال بهانه اي موجه مي گشت،تنها توانست مشغله ي کاري را بهانه کند و اين که نمي تواند مهماندار دو نفر باشد و به او قول داد که پس از بازگشت صنم،او را به انگليس خواهد برد.
مهرداد بار ديگر با صنم اتمام حجت کرد که امکان دارد با مادري روبه رو شود فاقد تعادل روحي و از او خواست قول بدهد ناراحت نشود و توي ذوقش نخورد.
- بابا من اصلا بنا رو بر اين گذاشتم که مامانم ديوونهء ديوونه س پس در هر وضعي که داشته باشه برام اصلا مهم نيست،مهم اينه که اون مادرمه،مادري که من و به دنيا آورد...
«و بعد هم گذاشته پرورشگاه و رفته»
اين حرف مهرداد نشان مي داد که او هنوز از دست سهيلا خشمگين است اما صنم به اين حرف پدرش توجهي نکرد و به اين حرف پدرش توجهي نکرد و آن را به دل نگرفت.به هر حال غرورش جريحه دار شده بود.
عمه اشرف که تحت تاثير حرف هاي صنم و يکي دو ديدارش با فرشته،سرگرمي ديگري غير از بازي با گربه هايش يافته بود و آن هم هفته اي يکبار ديدار از پرورشگاه ها و يا ديگر موسسات خيريه بود،مهرداد خواست خيلي مواظب باشد صنم،پس از ديدن مادرش،به بحران روحي دچار نشود و براي اين ديدار آماده اش کند!
هواپيماي حامل مهرداد و صنم،پس از حدود پنج و نيم ساعت پرواز،در ساعت چهار بعد از ظهر به وقت انگلستان،در فرودگاه هيث رو لندن به زمين نشست.ساعت به وقت لندن با ساعت ايران دو و نيم ساعت تفاوت داشت،بنابراين صنم ساعت خود را ميزان کرد تا در کارهايش دچار اشتباه مربوط به ساعت نشود.
وقتي از سالن فرودگاه بيرون آمدند،خودرويي که به مهرداد تعلق داشت و راننده ي او هدايت آن را برعهده داشت پيش پايشان ترمز کردو آنان را به خانه مهرداد برد.خانه ي مهرداد که او پس از فروش آپارتمان قبلي خود،خريده بود ،آپارتماني بسيار شيک در طبقه دوم مجموعه اي چهار طبقه واقع در محله اي تقريبا اعيان نشين بود.آپارتمان سه اتاق خواب داشت با همه ي وسايل سرمازا و گرما زا.صنم پس از ديدن خانه ي مهرداد،به سليقه ي او تبريک گفت.مهرداد آپارتمان قبلي خود را که کوچکتر از اين جا بود و در ضمن خاطره ي خوشي از آن نداشت،در حدود چهار سال پيش فروخته و اين جا را خريده بود.رو به روي مجموعه ي چهار طبقه بوستان(پارک) محلي نقلي و بسيار زيبايي، با انواع و اقسام گلهاي رنگارنگ،وجود داشت که با گشودن پنجره نسيم وزان از سوي آن به درون مي آمد و عطر گلهاي زيبا خود مي اورد.درون آپارتمان هم گلدانهاي آپارتماني بسيار سرسبزي در جاي جاي اتاقها و هال و آشپزخانه ي اين منظره ي چشم نواز به وجود آورده بود.
صنم ،با همه ي خستگي ناشي از سفر،ابتدا پنجره ي رو به بوستان را گشود و چند بار گفت:«به به ...به به...عجب منظره اي!»در زمين بازي بوستان تعداد ي بچه مشغول بازي الاکلنگ،تاب و سرسره بودند که توجه صنم را جلب کردند و را به ياد بچه هاي پرورشگاه انداختند.صنم و مهرداد پس از استحمام و جابه جا کردن چمدان ها و نوشيدن يک ليوان آب ميوه ي خنک که داخل يخچال بود،هريک به اتاقي رفتند.براي رفع خستگي سفر به کمي استراحت نياز داشتند.
صنم وقتي چشم باز کرد و از اتاق خواب بيرون آمد کسي را نديد.ساعت ديواري انتهاي راهرو ساعت شش را نشان مي داد.اما از مهرداد خبري نبود.صنم يکي دوبار صدا زد:«مهرداد...بابا...»ولي پاسخي نشنيد.براي لحظه اي ترس بر وجودش چنگ انداخت.يعني مهرداد کجا رفته بود.صنم هنوز بر ترس خود غلبه نکرده بود که صداي زنگ تلفن او را بر جا ميخکوب کرد.به اطراف چشم انداخت.تلفنن بر روي ميز تلفن داخل هال بود،صنم با کمي هراس،به سوي تلفن رفت،در حالي که مي انديشيد چه کسي ممکن است باشد و ديگر آن که جملات انگليسي لازم براي پاسخ گويي به تلفن چيست.صنم وقتي به کنار تلفن رسيد،تازه متوجه يادداشتي شد که به خط مهرداد در کنار گوشي تلفن و به ميز و تلفن تکيه داده شده بود.صنم ضمن برداشتن گوشي يادداشت را خواند:«صنم جان،کاري داشتم رفتم بيرون تا ساعت هفت و نيم برمي گردم.توي يخچال همه چيز هست،از خودت پذيرايي کن-قربانت پدر.»
خيال صنم راحت شد و با آسودگي گوشي را به گوش خود نزديک کرد:(هِلو!)
اما مخاطبش از آن سوي خط گفت:«الو...الو...صنم جون،منم،عمه اشرف.»
صنم آهي از سر آسودگي کشيد و با عمه ا
مطالب مشابه :
خرید اینترنتی مبل راحتی
دارند ولي مبلهاي راحتي و تشكي پايه قيمت يك دست مبل مناسب ساخته استقبال مبل
ولوو B9R :
اين اتوبوس استقبال كردند و با توجه به قيمت بالاتر آنها مبل هاي راحتي خانگي طراحي
مزایای استفاده از کاغذ دیواری.
ارزان تبديل شد كه تنها توسط طبقه كم بضاعت و يا مهمانسراهاي ارزان قيمت استقبال قرار مي
ضوابط طراحي تالارهاي موسيقي
در كشور ما با توجه به علاقه و استقبال فعلي از قيمتهاي شخصي، مبل راحتي
شب زیبا شدن من
سهیلا از این پیشنهاد مهر داد استقبال کرد مبل راحتي هال قيمت تر با
همراز 3
رمان مستي براي شراب گران قيمت و با پدرجون به استقبال مهمان روي مبل راحتيِ هال
همراز 5
رمان مستي براي شراب گران قيمت اتاق روي مبل من بتوانم به راحتي به استقبال همسرم
همیشه یکی هست 16
طرف ديگه هم مبل راحتي به رنگ وقتي قيمت ساعت و شنيدم كم مونده عجب استقبال پر شوري ازش
برچسب :
قيمت مبل راحتي استقبال