رمان آخرین برف زمستان قسمت 29

ـ فکرمیکنم یکی همین چند ساعت قبل یه قول هایی داده بود.قرار شد بهم کاری نداشته باشی درسته؟این یعنی اینکه بهتره دیگه تواین مدت منتظرمن نمونی وخودت غذات رو بخوری.درضمن به خاطر وضعیت داغون معده ام نمی تونم هیچ کدوم از چیزایی که لطف کردی ورومیز چیدی رو بخورم.با این حال ممنون که به فکرم بودی.
مات وبهت زده بهم زل زده بود وچیزی نمی گفت.خب لابد انتظار نداشت بعد اینهمه محبت ولطف اینطور ناسپاس وتند جوابش رو بدم.کم کم ابروهاش توهم گره خورد ودلخور نگاهشو به میز دوخت.
ـ من که کاری بهت ندارم.فقط خواستم گرسنه نمونی.
کلافه جواب دادم.
ـ ممنون اماواقعا لازم نیست اینهمه به فکرم باشی.بذار منم تو این خونه احساس راحتی کنم.
خیلی سرد وناامید کننده زیر لب زمزمه کرد.
ـ هرطور راحتی.
جعبه ی پیتزاش رو جلو کشید ومشغول شد.مردد جلوی ورودی آشپزخونه ایستاده بودم ونمی دونستم چیزی که به ذهنم رسیده رو باید به لب بیارم یا نه.
ـ من می تونم یه لیوان شیر بردارم؟
بلافاصله برگشت وباچشم هایی که ازخشم درشت شده بود،نگام کرد.تیکه ی پیتزا رو تو جعبه انداخت ودرحالی که سعی داشت خشمشو کنترل کنه،جواب داد.
ـ ببین آیلین قسم خوردم بهت کاری نداشته باشم این درست اما دیگه حق نداری با گفتن این چیزا منو تحقیر کنی.این خونه وتموم امکاناتش تا موقعی که اینجایی در اختیار خودته. پس معذب نباش وهرکاری خواستی بکن.
ازجاش بلند شد وبی توجه به غذایی که حتی بهش لب نزده بود،از پله ها بالا رفت وراهی اتاقش شد.
دروغ چرا عذاب وجدان گرفتم.خب حق داشت،درست نبود همچین سوالی رو ازش می پرسیدم.دیگه برداشتن یه لیوان شیر از یخچال هم اجازه گرفتن می خواست؟
اگه قضیه ی خوردن قرص هام که مدام به تاخیر می افتاد،درمیون نبود از خجالت سرمو پایین می انداختم وبه اتاقم بر میگشتم اما نمی شد بی خیالش شم.وضعیت معده ام افتضاح بود وبا این فشارهای عصبی،هر روز بدتر از روز قبل می شد.
بعد خوردن قرص هام با یه لیوان شیر،راهی اتاقم شدم ودرو از پشت بستم ومحض احتیاط قفل کردم.این کار آخرمم واسه همون بی اعتمادی ای بود که ریشه تو گذشته ی زندگی من ومحمد داشت.
***
بعد اتفاقات مربوط به جشنواره،واسه یک هفته رفت اردبیل.اونم خیلی بی مقدمه ویهویی.بهم توضیح اونچنانی نداد واصولا عادت هم نداشت در مورد کارهاش توضیحی بده.خودمم همچین توقعی ازش نداشتم که این بی توقعی هم به دلیل رابطه ی خدشه دار شده ی بینمون بود،گرچه ظاهراً با هم مشکلی نداشتیم.امااون خودشو غرق کار کرده بود ومن درگیر گرفتن نمرات وبرنامه ریزی واسه ارشد بودم.
خودم چمدونشو بستم وراهیش کردم.حتی بهم تعارف نزد باهاش برم.از قبل قرار گذاشته بودیم شهریور یه یک هفته ای بریم اردبیل ودیداری از خونواده هامون داشته باشیم.واسه همین اعتراضی نکردم ومطیعانه به سفارشاتش گوش دادم.
قرار بود تو اون چند روز شقایق بیاد پیشم تا تنها نباشم.نمی دونستم با کی می ره یا برای چی می ره.اما نگران بودم،از نفوذ پوران می ترسیدم ودلم نمی خواست زندگی تازه پا گرفته مون دستخوش دخالت های اون زن شه.
دو روز بعد رفتنش،مینا جاری بزرگم باهام تماس گرفت.بااون وحمیده کم وبیش در ارتباط بودم.گهگداری زنگ می زدیم وحالی از هم می پرسیدیم.
متاسفانه در مورد آیناز خواهر کوچیکم هیچ وقت تا این حد هم، ارتباط بینمون بوجود نیومد والبته نسبت به این موضوع گله ای نداشتم.چون می دونستم دلیل دوری کردن اون،شوهرش یاشاره که نمی خواد همچین رابطه ای بوجود بیاد.
بعد از احوالپرسی وسراغ گرفتن از همه ی اعضای خونواده،اون خیلی بی مقدمه حرف رو به محمد کشید.
ـ ببینم آیلین جان کاری داشتی که این دفعه نیومدی؟
خیلی عادی جواب دادم.
ـ نه امتحاناتم که تموم شده ودارم کم کم خودمو واسه ارشد آماده می کنم.چطورمگه؟
یه مکث چند ثانیه ای وهمین تاخیر باعث هجوم آوردن کلی فکر جور وناجور به ذهنم شد.
ـ یه چیزی می گم از من به تو نصیحت...همیشه پا به پای شوهرت،هربار که داره می یاد اینجا،بیا.نذار اون تنهایی خونه ی پدر ومادرش بره.نمی گم محمد دهن بین یا بچه ست،نه اما چون بی تجربه ست خیلی زود تحت تاثیر حرفای مادرش قرار می گیره.خودتم که پوران رو می شناسی ومی دونی چه نظری درموردت داره.حالا این به کنار توکه نیای یه عده دیگه از فرصت استفاده میکنن وباهاش همراه می شن.
مردد ودستپاچه پرسیدم.
ـ منظورت کیا هستن؟!
ـ می دونستی این دفعه با داییش ودخترش نینا اومده؟
یه چیزی ته دلم تکان خورد وقلبم بی اختیار فشرده شد.نه به خاطر حضور اون دختر در کنارش، بلکه به خاطر برنامه ونقشه ای که مطمئن بودم پوران برای این درکنار هم بودن ها داره.
بدبین شده بودم واین دست خودم نبود.حتی اگه خود پورانم می اومد وقسم می خورد چنین چیزی نیست،باز باور نمی کردم.می دونستم تا خود محمد نخواد این زندگی از هم نمی پاشه اماچرا باید قبل درمان به فکر پیشگیری نمی افتادم؟
حرفای مینا حسابی منو به فکر فرو برد.میگفت ظاهرا نینا وپدرش به بهونه ی دیدن اقوام پدری اومدن ومحمد تواین چند روزه اصلا باهاشون در ارتباط نبوده وبرای کاری به یه شهر دیگه رفته.خب این ته دلمو کمی گرم می کرد اما راضی وخشنود،نه... باید دست می جنبوندم تا بیشتر از این زندگیم خراب نشه.



اما همین تلاش،همین تکاپوی بی حاصل اینبار با قدم هایی که من به اشتباه برداشتم،به باد رفت.همه ی هدفم صرف حفظ زندگی مشترکم شد بدون اینکه بتونم قبل از همه چیز همسرم رو برای خودم حفظ کنم.
شروع کردم به باج دادن،زیر بار خواسته هایی رفتن که باب میلم نبود،کوتاه اومدن واعتراض نکردن.نمی گم از این عقب نشینی سواستفاده کرد اما زیاده خواه شد،توقعش بالا رفت،حق وناحق اعتراض کرد.
مجبور شدم قرارداد همکاریم رو با یکی از اساتید مردی که کار باهاش مث یه فرصت استثنایی بود،لغوکنم.باکسایی مراوده داشته باشم که اون می خواست،به چیزهایی علاقه نشون بدم که اون دوست داشت وحضور پر رنگ نینا،کارش ودخالت های خونواده اش رو تحمل کنم.
ومن واسه حفظ اون زندگی لعنتی،واسه نبودن دلیلی برای سرشکستگی بابا،واسه رفاقت رهی،واسه آرزوهای مامان خودمو قربونی کردم.نمی خواستم دوباره به جای اولم برگردم،نمی خواستم مطلقه باشم.
***
قاب چشم هایم خالیست.
خانه خالیست
تو نیستی!
سایه ی شوم تنهایی؛
روی خواب هایم کابوس شده.
وتمام سیاهی،
حجم بی تو بودن را پرکرده.
ومن هنوز به یادت،
سپید می گویم.
ونفس می کشم.
نه!
نفس نفس می زنم.
عطر حضورت را کم آورده ام،
بیا!

«لیلین»
***

نور آفتاب رو صورتم خیمه زده بود وباعث می شد مرتب تو جام غلت بزنم.پلکام رو به سختی باز کردم وکمی بدن خسته وکوفته امو کش وقوس دادم.افتادن نگام به ساعت روی میز عسلی کنار تخت،همزمان شد با خمیازه ی بلند وکش داری که حسابی کلافه ام کرد واشک به چشمم آورد.
ساعت ده وخورده ای بود وخونه با سکوت آرامش بخشش،حضور دوباره ام رو خوش آمد می گفت.بلند شدم وموهای توهم گره خورده امو جلوی آینه برس کشیدم.نگام به سیاهی زیر چشمام خیره موند.این نتیجه ی تموم اون اضطراب ها وبی خوابی ها وکم اشتهایی روزهای گذشته بود.با یاد آوری صبحونه ای که می تونست انتظارم رو بکشه،لبخندی به خودم زدم واز اتاق بیرون اومدم.
محمد نبود ونبودش لااقل تو اون لحظه،این مزیت رو داشت که با فراغ بالی وخیال راحت پا به آشپزخونه بذارم.چشمام از دیدن میز خالی ونبود هیچ اثری از صبحونه جا خورد.خب راستش باید اعتراف کنم انتظار داشتم برخلاف خط ونشون هایی که شب قبل کشیدم الان با یه میز آماده واشتها برانگیز روبرو شم.هنوز چشمم رو میز صبحونه ی روز قبل که فرصت نشد پشتش بشینم وچیزی بخورم،مونده بود.تازه بعدش وقتی یادم اومد چطور دیشب با چرت وپرت هایی که به زبون آوردم نذاشتم اونم شامش رو بخوره،حسابی از دست خودم حرص خوردم.
کاملا مشخص بود صبحونه هم نخورده.شاید فقط یه فنجون چای.اونم برای این می گم که چایی توقوری لااقل تازه دم بود.
دریخچال رو باز کردم ویه نگاه گذرا بهش انداختم.همه چیز تقریبا با همون سلیقه و ردیفی که من بهشون می دادم،چیده شده بود.این یعنی اون خانومی که برای تمیز کردن اینجا می یاد کاملا به کارش وارده ومی دونه نباید چیزی رو تغییر بده.چون خانوم خونه معمولا با این مسئله راحت کنار نمی یاد.
با این فکر پوزخند تلخی رو لبم نشست وبعد برداشتن ظرف عسل که از عطر خوبش کاملا پیدا بود مال خطه ی خودمونه،دریخچال رو بستم واز تو فریزر دوتا تیکه نون در آوردم.هوس کردم امروز حتما از این چایی یه فنجون بخورم.نمی دونم چرا حس می کردم به اون درد گذرایی که به معده ام تحمیل می شد،می ارزه.
بعد خوردن صبحونه با خاله جیران تماس گرفتم واون گفت که سفارشامو دیروز با اتوبوس فرستاده ومن می تونم برم واز انبار پایانه ی مسافربری بگیرم.کلی از اون وعمو لطفی که به خاطرم به زحمت افتاده بودن،تشکر کردم.
خدا حافظی که کردیم وتماس قطع شد،به اتاقم برگشتم. نشستم سر تحقیقاتم و دوباره تو خط به خط حرفهای سمیه غرق شدم.
(پدر فقط یه سایه نیست،یه اسم تو شناسنامه نیست،فقط پدر نیست.یه ستون محکمه که تومی تونی خودت رو بهش تکیه بدی ومث یه نهال نوپا جون بگیری وریشه بدوونی.حتی شکوفه بزنی ومیوه بدی.
مطمئن باش وقتی نباشه زانوهات می لرزه،پشتت خم می شه واونوقت کافیه فقط هلت بدن تا با سر تو سیاهی سقوط کنی.
شاید واسه همینه که رفتنش رو هرگز بارو نکردم وسقوط اینقدر برام دردناک نشد.به خودم نیومدم که ببینم بازیچه ی دست چهارتا برادرم شدم که خواستن درحقم نابرادری کنن...که به کفاره ی تمام محبتی که پدرم بهم ارزونی کرد وگذاشت پابگیرم،منو از خودم بگیرن...که به جای اون سایه سار خنک،اون اسم قشنگ تو شناسنامه،اون ستون محکم،اون مرد،یه نامرد رو بنشونن که سایه هیچ؛آفتاب صلاة ظهر مرداد ماه بندر به سوزندگی نگاههای هرزه ی اون نبود...که اسمش تو شناسنامه ام مث یه ننگ داغ شده رو پیشونیم می موند...که ستون نبود،یه نی شکسته ی بی ریشه بود که منوتو مرداب خودخواهی هاش فرو برد...که من جای دخترش بودم واون پدر نبود،شوهر بود.
بیست ونه سال اختلاف سن کم نیست آیلین!...حتی تصورش مو به تنت سیخ می کنه وباعث می شه عُقت بگیره،اونم وقتی که توصورت چروک خورده وموهای مثلا سفیدش خیره می شی.وقتی تموم مشامت از عرق به گند کشیده ی تنش پر میشه،وقتی زیر جسم لجنش دست وپا می زنی وجون می دی.
جابر برام هیچ وقت شوهر نبود،همسر نبود،حتی شریک هم نبود...اون یه کابوس بود.کابوسی که بوی هوس می داد.
برادرام منو به زور کتک نشوندن پای سفره ی عقد اون نامرد.مثلا می خواستن به رضای خدا قدمی بردارن وسنت پیغمبر رو به جا بیارن...خنده دار نیست؟رضای خدا وسنت پیغمبر می گه مردی با پنجاه ودو سال سن و داشتن دوتا زن وسیزده بچه، دست رو دختر جوون بیست وسه ساله ای بذاره که جای دخترشه؟که اگه این هوس نیست،نشونه ی هرزگی ونجاست اون نامرد نیست،پس چیه؟
حالم بهم می خوره از اینهمه ریا ودروغ که حکم به مصلحتش دادن ومنو که خدای تو می گه بهشت زیر پامه،به زیر پای اون غده ی سرطانی بدخیم انداختن.
دیگه از قبل وبعدش چی بگم که فقط عذاب بود وعذاب.منتها اینبار دیگه ننه نعیمه واون تیغ سلاخیش نبود،نگاه کثیف جابر بود وزجری که ذره ذره ی وجودمو از هم می درید وعزت نفس وغرورمو جلوی اون لاشخور پیر،ذبح می کرد)

.


نگاهی به خودم تو آینه انداختم ومقنعه مو کمی پایین کشیدم.کیفمو برداشتم وسوئیچ وموبایل ومدارکم رو توش گذاشتم.از اتاق بیرون اومدم ویه نگاه گذرا به دور تا دور خونه انداختم.
ظاهرا همه چیز روبه راه بود.فقط باید یه تماس می گرفتم وبه محمد رفتنم رو خبر می دادم.گوشیمو که از توکیف در آوردم،صدای چرخش کلید تو در اومد ومتعاقب اون محمد وارد خونه شد.سربلند کرد وزیر لب سلام گفت.هنوزم تونگاهش رنگ دلخوری می دیدم وسعی داشتم یه جوری از دلش در بیارم.
ـ سلام خسته نباشی.
ـ جایی داری می ری؟
بی دلیل دستپاچه شدم واین دست خودم نبود.
ـ آره. به خاله جیران یه سری وسایل سفارش داده بودم برام بفرسته.اونم امروز که باهاش صحبت می کردم،گفت فرستاده ومن باید برم ترمینال تا تحویل بگیرمش.
کیف لپ تاپ و وسایلشو رو جا کفشی جلوی در گذاشت وگفت:باشه.بیا بریم، می رسونمت.
ـ ممنون خودم می رم،تو خسته ای.
با ناراحتی سر تکان داد.
ـ نه نیستم.اینجوری خیال منم راحت تره.البته اگه نخوای اینو پای دخالت توکارهات حساب کنی.
داشت طعنه می زد وحرف خودمو بهم بر می گردوند..سرمو پایین انداختم وزیر لب گفتم:بابت دیشب متاسفم.نمی خواستم ناراحتت کنم.
حین اینکه داشت از خونه بیرون می رفت زیر لب گفت:مهم نیست.
خاله جیران علاوه بر چیزهایی که سفارش داده بودم،یه عالم سوغاتی هم برام فرستاده بود.از زیتون ورب انار وکلوچه وبرنج گرفته تا خشکباری که خودش هرساله درست می کرد ومی دونست که من چقدر عاشقشم.
برگه قیسی های خشک شده رو که تو یه ظرف دربسته وباسلیقه فرستاده بود،برداشتم وبقیه رو توصندوق عقب ماشین با کمک محمد چیدم.
به محض سوار شدن سریع درظرف رو برداشتم و دوتا برگه انداختم تو دهانم.
محمد با دیدن این صحنه لبخند محوی زد.
ـ یکم صبر کن برسیم خونه،بعد بخور...ازت که نمی خوان بگیرنش.
ـ چیکار کنم این چیزارو خیلی دوست دارم.تازه خیلی هم گشنمه.
اخماش تو هم گره خورد وجدی پرسید.
ـ ناهار نخوردی؟
یه برگه ی دیگه برداشتم وجواب دادم.
ـ حسابی سرم گرم کار بود واصلا متوجه نشدم.
ظرف رو به طرفش گرفتم وتعارف کردم.اونم یه دونه برداشت.
ـ خیلی دلم می خواد بدونم این مستند در مورد چیه.معلومه حسابی فکرت رو مشغول خودش کرده.
از خوردن دست کشیدم وبا دهانی باز بهش زل زدم.این اولین باری بود که خودش برای سردرآوردن از نوع کارم و موضوعش پیش قدم می شد.
لبخند جذابی رو لبش نشست.
ـ چیه؟چرا اونجوری نگام میکنی؟یعنی به من نمی یاد از این حرفا بزنم؟
بهت زده دوتا برگه ی دیگه تو دهنم چپوندم وبا همون چشمای گرد شده سر تکان دادم.
- نه والله.
با دیدن این حالتم،به خنده افتاد.
ـ خیلی بامزه شدی آیلین.کاش از این حالتت یه عکس می گرفتم.
براش به شوخی پشت چشم نازک کردم ونگاهمو دوباره به ظرف توی دستم دوختم.خب حق داشتم اینجوری شوکه شم.محمد همون محمد چند ماه پیش بود.حاضر بودم قسم بخورم که عوض نشده اما این رفتارها وعکس العمل هاش یکم که چه عرض کنم،خیلی عجیب غریب شده بود.
به محض رسیدن به خونه،سریع بسته ها رو باز کردم واز دیدن چندتا ورنی خوش آب ورنگ کارِ دست خاله،چشمام برق زد.محمد با یه لیوان چایی که واسه خودش ریخته بود از آشپزخونه بیرون اومد.
ـ اینارو سفارش داده بودی؟
با خوشحالی ای که نمی تونستم پنهون کنم،جواب دادم.
ـ آره.خیلی خوشگله.مگه نه؟
به نشونه ی مثبت سر تکان داد.
ـ حالا اینارو میخوای چیکار؟
با یاد آوری قضیه ی همایش وبهنام اینانلو،یه لحظه مکث کردم.نمی دونستم می تونم این موضوع رو باهاش درمیون بذارم یا نه.واصلا عکس العمل اون چی می تونست باشه.
ـ یه همایش درباره ی ایلات وعشایر قراره تودانشگاهمون برگذار شه.یکی از بچه های تدوین به نام آقای اینانلو که از عشایر قشقایی فارسه،ترتیبش روداده.منم بهش قول همکاری دادم ومیخوام ایل ما هم تو همایش یه چادر داشته باشه.
نگاه منتظرم رو چشمای بی واکنش ولب های صامتش سرگردون بود.می خواستم بدونم نظرش چیه.هرچند مطمئن بودم از این موضوع استقبال نمی کنه.آخه آوردن اسم یه مرد وقول همکاریم برای اون چیز ساده ای نبود.
ـ خیلی دلم میخواد بیام وهمایشتون روببینم.
چیزی که گفت درست مث ریخته شدن یه پارچ آب یخ رو سرم بود.بهت زده وناباور بهش خیره شدم.نه دیگه مطمئن بودم یه چیزیش شده.
اخمام بی اختیار تو هم گره خورد واز جام بلند شدم.بدون گفتن چیزی به سمت اتاقم رفتم ودر رومحکم از پشت بستم.
صداش وقدم هایی که به سمت اتاق بر می داشت،به گوشم خورد.
ـ چی شد؟چرایهورفتی؟من حرف بدی زدم؟
بی دلیل فاصله ی بین تخت تا در رو گز کردم وبا حرص پوست خشک شده ی رولبم رو کندم.اینجوری نمی شد.باید ته توی قضیه رو در می آوردم.اون نمی تونست منو با این برخورد ها گیج کنه.
اومد پشت در وضربه ی آرومی بهش زد.
ـ آیلین؟!چرا قهر کردی؟نمی خوای بگی چی شده؟
بی هوا درو باز کردم واون یه قدم عقب رفت.
نگاه سرخورده ونا امیدم رو بهش دوختم ونالیدم.
ـ بهم راستشو بگومحمد،اینجا چه خبره؟
ـ باور کن چیزی...
دستمو بالا آوردم ومانع حرف زدنش شدم.
ـ باور نمی کنم.نه تو ونه این حرفای تازه رو.
دستاشو گذاشت رو کمرش ودوسه قدم بلاتکلیف رفت وبرگشت.
ـ باشه قبول.بیا بشین که همه ی حقیقت رو بگم.فقط خواهش میکنم تا نگفتم،جبهه نگیر.


مطیعانه پشت سرش راه افتادم وبا هم رو کاناپه و تو فاصله ی مناسبی نشستیم.کمی این پا واون پا کرد وبا تردید گفت:من عادت ندارم چیزی رو مفت ببازم وخیلی راحت از دستش بدم اما...
دستی به موهاش کشید ونگاهشو ازم دزدید.
- از اون روزی که طلاق گرفتیم همش یه سوال تو ذهنم رژه می ره که چرا...چرا باید کار ما به اینجا برسه؟ما کجا اشتباه کردیم؟هربار که پام رو تو این خونه گذاشتم وجای خالی تو رودیدم از خودم پرسیدم به چه قیمتی این زندگی رو باختم؟
دستاموتوهم قلاب کردم وبا تاسف سرتکان دادم.
ـ فکرنمیکنی دیگه واسه پرسیدن این سوالا دیر شده؟
دلخور نگام کرد.
- قرار شد تانگفتم اعتراضی نکنی.بذار حرفموبزنم،بعد قضاوت کن.
کلافه نفس عمیقی کشیدم وبهش زل زدم.نگاهشو به لیوان چاییش که هنوز ازش بخار بلند می شد،دوخت.
ـ تواین مدتی که نبودی مدام با دوستت هانا در ارتباط بودم.نمی تونستم بی خیالت شم،حتی اگه اون امضای لعنتیِ پای برگه ی طلاق میگفت تودیگه همسر من نیستی...دیوونه می شدم وقتی می دیدم اونطور جلوم در میای وکاری رومیکنی که بر خلاف نظرمنه.تنها کاری هم که ازم بر می اومد سرزنش خودم بود.اینکه چرا راضی شدم طلاقت بدم.
برگشت وتو چشمام عمیقا خیره موند.
ـ هنوزم نمی خوای بپرسی چرا بهت پیشنهاد طلاق دادم؟
یه بغض ناشناخته نشست رو گلوم وحال وهوای چشماموابری کرد.نمی خواستم جلوش گریه کنم.واسه همین سرمو پایین انداختم.
ـ این که پرسیدن نداشت.تو هم مث من کم آوردی.
با ناراحتی سر تکان داد.
ـ کم نیاوردم آیلین،کوتاه اومدم.نمیتونستم به زور نگهت دارم.می تونستم؟
ـ حرف زدن در موردش بی فایده ست.از این بحث بگذر.
یه سکوت چند ثانیه ای واینبار که به حرف اومد کاملا مشخص بود تموم اون غم وناراحتی تو صداش رو پس زده.
ـ یادته آخرین باری که اومدی دفترم وبا هم بحث کردیم،منو متهم به چی کردی؟
کمی فکرکردم وچون حقیقتا چیز زیادی به یادم نمی اومد،صادقانه جواب دادم.
ـ نمی دونم،دقیقا یادم نمی یاد.
ـ توبهم گفتی خودخواهم وفقط برای خواسته های خودم ارزش قائل می شم وهرگز سعی نکردم بشناسمت.یا لااقل تلاشی نکردم که علایق وخواسته های تورو ببینم.
لبخند محوی رو لبم نشست.
ـ توهم ادعا کردی که من تورونمی شناسم.
سرتکان داد.
ـ آره درسته.اما اونقدر که فکرمون پی محکوم کردن اون یکی بود،هرگز نخواستیم جوابی برای این زیر سوال رفتن داشته باشیم.ولی بعدش دیدم حق داری.همه چیز اونقدر درمورد ازدواجمون سریع پیش رفت که هرگز نتونستیم همدیگه رو بشناسیم.تواین هشت ماه هم که زیر یه سقف بودیم،مدام بحث بود ودعوا وقهر...خب حالا که دوباره به یه بهونه ای کنار هم قرار گرفتیم چرا تلاشی واسه این قضیه نکنیم؟ بیا این فرصت رو بهم دیگه بدیم.باشه؟
نا امید ومایوس نگاهمو به چشمای منتظرش دوختم.
ـ که چی بشه؟به نظرت چیزی می تونه تواین فرصت کوتاه تغییرکنه؟
چشماشوبست وسعی کرد به خودش مسلط باشه.
ـ امتحانش که ضرر نداره.مطمئن باش هیچ توقعی هم ازت ندارم.بذار لااقل این شناخت رو بهم بدهکار نباشیم.
چه جوابی می تونستم در برابر این خواهش عجیبش داشته باشم؟راستش باید اعتراف کنم اصلا به این موضوع امیدی نداشتم.این درست که محمدروخوب نمی شناختم اما حداقل مطمئن بودم بااین شناخت هم چیزی عوض نمی شد. والبته ساده لوحانه بود اگه تصور میکردم منظورش از این حرفها وتلاش ها فقط بدست آوردن یه شناخت ساده باشه.من هنوز هم سرسختانه می خواستم که راه خودم رو برم،روی پای خودم بایستم وبرای هدف هایی که داشتم قدمی بردارم.
با این حال دلیلی برای مخالفت وجود نداشت.اون حرفاش به اندازه ی کافی قانع کننده بود وآدم رو ،وسوسه می کرد که واسه امتحانش هم شده، زیر بار خواسته اش بره.
ـ باشه قبول.فقط می خوام بدونم دلیل توجهات امروز وحرفات در مورد تحقیق وهمایش هم همین بود؟
ـ خب دروغه اگه بگم نه...هانا درمورد کار با ارزشی که می خوای انجام بدی قبلا باهام مفصل صحبت کرده وبهم گفته بود چقدر ساخت این مستند برات اهمیت داره.خب اولین قدم برای شناختت همین توجه نشون دادن به چیزایی بوده که برای تومهمه.اما باید اعتراف کنم اصلا از قضیه ی همایش وهمکاریت با اون آقا خوشم نیومد.با این حال نخواستم زود قضاوت کنم.نه تا موقعی که تو جریان دقیق کارت قرار نگرفتم.
شرمنده نگاهشو ازم دزدید ولبخند غمگینی زد.
ـ باورکن اصلا کار راحتی نیست.اما من می خوام همه ی تلاشم رو بکنم.بهم کمک کن این نگاه رو عوض کنم.
یه نفس عمیق کشیدم ومتفکرانه به نقطه ی نامشخصی خیره شدم.حرفاش هربار بیشتر ازقبل متعجب وشگفت زده ام می کرد.



ـ خب چی شد؟قبول کردی دیگه؟
سوالش باعث شد به خودم بیام ونگاهمو به چشمای منتظرش بدوزم.
ـ آره...فقط همونطور که خودت قول دادی نباید تهش از این شناخت هیچ توقعی باشه.
با آرامش زاید الوصفی نگاهشو بهم دوخت.
ـ من قسم خوردم خانوم،محاله بشکنمش.
اینبار دلم می خواست واقعا باورش کنم واین دست خودم نبود.با دیدن نگاه موافقم ابرویی بالا انداخت وبا شیطنت گفت:می شه یه خواهش دیگه هم داشته باشم؟
ـ چه خواهشی؟!
ـ می شه یه وعده ی غذایی رو در روز لااقل با هم باشیم؟باور کن این نزدیک بودن خیلی به شناخت بهترمون کمک میکنه.یه فرصت بهمون می ده که حداقل چند دقیقه ای رو در روز با هم بگذرونیم وبدون تنش وبحثی ،حرف بزنیم.راستش با این قانونی که تو وضع کردی نه خودت چیزی می خوری ونه من وقتی می بینم گرسنه می مونی،اشتها پیدا می کنم به غذا لب بزنم.
ـ اما تو که تا عصر خونه نیستی...منظورت وعده ی شامه؟!
ـ آره نظرت چیه؟باور کن توقع هم ندارم چیزی درست کنی.اصلا یا از بیرون سفارش می دم یا اینکه خودم یه چیزی درست می کنم.
به نگاه منتظر وامیدوارش که خیره می شدم،دلم نمی اومد جواب رد بدم.
ـ باشه قبول.منتها خودم درست می کنم.من غذای بیرون رونمیتونم بخورم،دستپخت تو هم که...
باقی حرفمو خوردم وبا بدجنسی به روش خندیدم.اونم با لبخند سرتکان داد وگفت:خودمم می دونم افتضاحه.باشه حالا که خودت می خوای زحمت بکشی من حرفی ندارم.
ـ پس بذار این وسایل رواز وسط نشیمن جمع کنم،بعدش یه فکر واسه شام می کنم.
ـ من می تونم تو این فرصت یه نگاه به تحقیقاتت بندازم؟
سریع استقبال کردم.
ـ آره.الآن می رم برات می یارم.
پوشه ی تحقیقات رو که به دستش دادم،دوباره به سمت بسته های ارسالی خاله رفتم.توش همه چیز پیدا می شد،حتی طرز تهیه ی فطیر روهم برام فرستاده بود.با لبخند به خط ابتدایی و کودکانه اش چشم دوختم واحساس کردم خیلی دلم براش تنگ شده.باید باهاش تماس می گرفتم وبابت همه چیزتشکر می کردم.
لباس های سنتی ارسالیش رو بیرون کشیدم وبه دامن وچارقد وجلیقه اش دست کشیدم،واقعا زیبا وبی نظیر بود.
***
از باج دادن خسته شده بودم واین آیلین جدید رونمی شناختم.زنی که به روی همه چیز چشم بسته بود ومطیعانه زیر بار خواسته های تموم نشدنی همسرش می رفت...پس من چی؟احساسات وباورهام چی؟یعنی باید این تمامیت وجودیم رو به خاطرش زیر پا میذاشتم؟به خاطر همسری که حالا گیج بودم واقعا این زندگی مشترک رو با اون می خوام یا نه؟
شهریور یه سفر یک هفته ای با هم به اردبیل داشتیم.به محض رسیدنمون،محمد منو به خونه ی پدرش برد.خب این رسم بود ونمی شد بهش خرده ای گرفت.اولین روز رو اونجا بودیم وطبق معمول پوران خیلی سرد وبد تا کرد.طوری که محمد فردای اون روز منو به خونه ی پدرم برد وبعد از خوردن ناهار بلند شد وهمراه رهی به پارس آباد رفت.اصلا از این سفرهای گاه وبیگاهش به اون منطقه سر در نمی آوردم.وهربار که در موردش سوالی می پرسیدم،اون سکوت می کرد یا با تندی وخشونت بحث رو عوض می کرد.
اولین خبری که به محض اومدنم به خونه ی پدری شنیدم،بارداری آیناز بود.درسته از یاشار زیاد خوشم نمی اومد اما به هرحال داشتن خواهر زاده شیرین بود.واسه همین از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم.هرچند بعدش دیدن رفتارهاشون حسابی توی ذوقم زد.
هیچ فکر نمی کردم این به اصطلاح پسرعمو تا این حد کینه ای باشه.تو اولین برخوردمون سر سفره ی شام با طعنه گفت:خب نگفتی چیکار می کنی با زندگی مشترک؟راضی هستی؟
قاشقم رو پایین آوردم ویه نگاه گذرا به بقیه انداختم که منتظر چشم به دهانم دوخته بودن.
ـ الحمدلله...چرا باید راضی نباشم.
ـ آقا محمد چطور؟
مطمئن بودم از پرسیدن این سوال ها هدف داره.
ـ اینو دیگه باید از خودش بپرسی.با این حال فکرنکنم ناراضی باشه.
لبخند موزیانه ای زد و گفت:خدا کنه.آخه نه اینکه اینبار اصلا قسمت نبود ببینمش،واسه همین پرسیدم.
با حرص نگاهمو به بشقابم دوختم وگفتم:محمد ورهی واسه کاری رفتن پارس آباد.
با پر رویی پرسید.
- چه کاری؟
ـ نمی دونم،نگفتن.
زد زیر خنده ومثلا به شوخی جواب داد.
ـ مشکوک می زنن ها...خوب نیست آدم اینقدر از همسرش بی خبر باشه.مگه نه آیناز خانوم؟
آیناز یه نگاه مردد بهم انداخت وبرای شوهرش که سعی داشت سر به سر من بذاره،پشت چشمی نازک کرد.
محمد که برگشت با دعوت یاشار مجبور شدیم بریم خونه شون.راستش نه خودم حوصله ی این مهمونی رو داشتم ونه محمد رابطه ی گرمی با این مثلا باجناق داشت.


مطالب مشابه :


رمان های عاشقانه از سایت نودو هشتیاhttp://www.forum.98ia.com/

زیر بارون با تو | شنه عظیمی کاربر زیر شلاق زمستان | satiris کاربر




دانلود رمان دختران زمینی پسران آسمانی

198 - رمان زیر شلاق زمستان 199 - رمان شبیخون یک 363 - رمان آبان ماه اول زمستان




رمان آخرین برف زمستان قسمت 26

کتاب زیر شلاق سکوتم(کتاب شعر مینو) رمان زندگی رمان آخرین برف زمستان قسمت 26.




رمان آخرین برف زمستان قسمت 29

کتاب زیر شلاق سکوتم(کتاب شعر مینو) رمان زندگی رمان آخرین برف زمستان قسمت 29




جملات دکتر علی شریعتی درباره امام حسین (ع)

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می‌کنند اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد




شعر سگ ها و گرگ ها از شاندور پتوفی شاعر بزرگ انقلابی مجارستان

شلاق ؟ . . . درست است که در زیر آسمان باران و برف فرزندان همزاد زمستان بی درنگ فرود می آیند .




رمان آخرین برف زمستان قسمت 32

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 32 کتاب زیر شلاق سکوتم(کتاب شعر مینو) رمان زندگی




. . . یلدا . . . تقدیمی به { زمستان } بزرگمرد ادبیات ایران _ اخوان ثالث

تقدیمی به { زمستان } جهان گویی که زیر خاک مرده می زید . دما دم میزند شلاق .




معلم پای تخته داد می زد (خسرو گلسرخی )

لبخند عشق - معلم پای تخته داد می زد (خسرو گلسرخی ), سال شصت و دو دوازده روز از زمستان گذشت




برچسب :