رمان ادریس 2

نه این مشکل من از خیلی وقت است که دامن گیرم شده از یک حماقت شروع شد .
ادریسی نفسی کشید و ادامه داد : بگذریم من می خواهم بدانم که تصمیم شما قطعی است ؟ بعد ها من را به خاطر جدایی مقصر ندانید .
نه بین ما پیوندی صورت نمی گیرد که بخواهد جدایی داشته باشد . ادریس دستی در موهایش کشید و گفت : اما این کار به طور رسمی ثبت می شود فقط نوع زندگی ما فرق می کند . همه راه ها قانونی است و جدایی ما از هم به شکل قانونی صورت می گیرد .
من کمی سردر گم هستم . این نوع زندگی را تجربه نکردم و به امید زندگی دوستانه به شما جواب مثبت دادم .
جواب من هم مثبت است و امیدوارم در کنار هم زندگی راحتی داشته باشیم .
من هم امیدوارم ببخشید اما معنی اسم شما چیست ؟
ادریس اولین پیامبری بود که شروع به ماکاتب و تعلیم کرد .
بعد از روی نرده بلند شد و گفت : برویم تا دوباره به سراغ مان نیامدند .
دلم شور می زد یعنی آن دختری که ادریس از عشقش پیش من اعتراف کرده ، چه کسی بود . بارها و بارها از خودم پرسیدم ، نکند او هم مثل من با یک نگاه دلش را باخته و آن دختر من بودم ولی لحن صحبت ادریس چیز دیگر را برایم تداعی می کرد . وقتی وارد جمع شدیم . همه با چشمانی مشتاق نگاهمان می کردند .
خب پسرم همه حرف هایت را زدی ؟
ادریس به پدرش نگاه کرد و گفت : نه .
نه پس چرا برگشتید ؟
بله پدر همه حرف هایم را زدم و ما موفق این ازدواج هستیم .
مبارک باشد پس اگر اجازه بدهید آقای زندی ما فعلا نامزدی ایین دو را اعلام کنیم تا آنها بیشتر با هم آشنا شوند و مادر فرصتی دیگر برای آوردن حلقه و تعیین مهریه و بقیه ی کار ها با بزرگ تر ها خدمت برسیم .
خواهش مب کنم آقای صامت ما هم از این وصلت خوشحالیم و می خواهیم از شمادعوت کنیم ماشب غا را با ما صرف کنید .
پدر ادریس تعارف گونه گفت : باعث زحمت است .
نه اصلا کتایون همسرم دست پخت خوبی دارد اما امشب برای راحتی همه از بیرون شفارش غذا می دهم .
مازیار به ساعتش نگاه کرد و گفت : امشب من باید شیفت شب کار باشم پس عذرم را بپذیرید .
نعیم پایش را روی پای دیگرش جا به جا کرد و با خنده گفت : چه بد شد آقا مازیار من تازه می خواستم با شما بیشتر صحبت کنم . ببینم نثبت تازه ای با هم پیدا نکردیم .
آقا نعیم شرمنده ام اما قول می دهم در فرصتی دیگر صحبت کنیم . در ضمن سهم غذای من را به ادریس بدهید از هیجان هیچی نخورده . 
ادریس با گلایه گفت : مازیار شوخی نکن . الان همه فکر می کنند که منن آدم پرخوری هستم.
مازیار آدم شوخ و بذله گویی بود و تا مدتی که کنار نریمان و نعیم نشسته بود باعث خنده آنها می شد و گاهی نعیم چنان بلند می خندید که بعد خودش خجالت زده عذر خواهی می کرد .
پریناز هم صحبت مهدیس شده و مادرم با مهدیده خانم ، مادر ادریس ، گرم گرفته بود و پدرهایمان با هم در مورد کار صحبت می کردند و ادریس هم روی صصندلی خم شده و آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشته بود . به آنها نگاه می کرد و من ساکت فقط  نظاره گر آنها بودم همه از این وصلت راضی به نظر می رسیدند و برنامه هایی برای خودشان داشتند که با هیجان تعریف می کردند . نگاهم گذرا در جمع می چرخید که متوجه شدم ادریس زیرچشمی نگاهم می کند ، کمی نگاهش کردم و او بلافاصله نگاهش را ازم دزدید .
همه آن قدر سرگرم بودند که موقع ترک آنها متوجه ام نشدند مثلا من عروس این مهمانی بودم به آشپزخانه رفتم و کمی برای خودم از سبد میوه های شسته شده میوه برداشتم و مشغول خوردن شدم . برای سرگرمی بد نبود و وقت می گذشت . ببخشید ....
به سمت صدای مازیار برگشتم .
بله
نادیا خانم سرویس بهداشتی کجاست ؟
گفتم آنجاست آقا مازیار و با دست به سمت دست شویی اشاره کردم .
ممنون
خواهش می کنم .
مازیار از دستشوییدر حالی که دستش را حرکت می داد بیرون آمد و به طرف جمع رفت . دیگر میوه خودرن هم فایده نداشت . حوصله ام سر می رفت . به پذیرایی برگشتم تنها کسی که متوجه ی حضورم شد ادریس بود . که ساکت به اطراف نگاه می کرد و نتوانسته بود برای خود هم صحبتی پیدا کند . ادریس پایش را به آرام تگان می داد و جشمم به حرکت پایش ثابت مانده بود که صدای گریه مهدیده خانم بلند شد . همه ساکت به او نگاه می کردند که ادریس با صدای بلند گفت : کافیه مادر برای چی باز داری گریه می کنی ؟
خون زیادی در صورت ادریس جمع شده بود فقط همین مانده بود که از گوش هایش بخار بلند شود .
مهدیس نگاه خشمگینی به ادریس کرد و گفت : مادر به خاطر دامادی تو خوشحال است و این گریه ی او از روی شادی است . خودت را کنترل کن .
ادریس چنگی به موهایش زد و با عصبانیت بلند شد و به پدر گفت : آقای زند اجازه می فرمایید من رفع زحمت کنم
چرا پسرم اتفاقی نیفتاده
اما من نمی تونم .....
پدرش میان حرفش آمد و گفت : آقای زند اگر اجازه می دهید ادریس به حیاط برود
بله خواهش می کنم .
مادرش به هق هق افتاد و ادریس دست هایش را مشت کرده بود و به آن فشار می آورد به سمت حیاط رفت .
مادرم مهدیده خانم را با اصرار به آشپزخانه برد و مازیار با اشاره ی مهدیس که به او کرد دوباره رشته کلام را در دست گرفت و همه به حالت خود بازگشتند .
از سر کنجکاوی به آشپزخانه رفتم که با وردم مادر ادریس اشک هایش را پاک کرد و گفت : عزیزم ادریس کجاست ؟
به حیاط رفته .
چه کسی پیش اوست ؟
تنهاست .
می شود لطف کنی برای او کمی میوه و شیرینی ببری ؟
مادر با چشم اشاره ای کرد که زودتر آنها را تنها بگذارم کمی میوه و شیرینی در ظرفی گذاشتم و نزدیک در آشپزخانه رسیده بودم که مادر گفت : نادیا در را پشت سرت ببند .
در را که بستم کمی فکر کردم و نریمان را صدا کردم .
نریمان نگاهی کرد و پرسید که چه کار دارم اما تا آمدم جوب بدهم رویش را برگرداند و با نعیم و مازیار شروع به خندیدن کردند .
نعیم می شود ...
الان نه نادیا من هم کار دارم .
نگاهم به مهدیس افتاد . مهدیس خانم می شود این ظرف را برای برادرتان ببرید .
نه عزیزم من خیلی سنگین شده ام و بلند شدن برایم خیلی سخت است .
نگاهم به نگاه پدرم افتاد و مهدیس ادامه داد : خودت ببر تو دیگه باید کم کم خجالت را با ادریس کنار بگذاری
پدر با سر اشاره کرد که بروم .پشت در ایستادم . نفسم به شماره افتاده بود و به سختی چند نفس عمیق کشیدم و به حیاط رفتم ادریس بی قرار بود و قدم می زد .
آقا ادریس .
ایستاد و نگاهم کرد . چقدر نگاهش غمگین بود .
برایتان میوه آوردم .
حتما مادر خواسته .
بله .
او الان کجاست ؟
با مادرم در آشپزخانه است . فکر می کنم می خواستند تنها با هم صحبت کنند چون مادرم از من خواست آنها را تنها بگذاریم و برای تان میوه بیاورم .
طرف میوه ها را به طرف ادریس گرفتم و او روی لبه ی جدول باغچه نشست و بشقاب را کنار پایش گذاشت .
در روی پاشنه چرخید و در چارچوب در مازیار نمایان شد و به صدای بلند ادریس را صدا کرد و در حالی که لیوانی آب در دستش بود چند پله پایین آمد .
مازیار احتیاجی نیست .
اما پدرت خواسته که تو ....
گفتم احتیاجی نیست ما رو تنها بذار .
مازیار پله ها برگشت بالا و به اتاق رفت .
اگر کاری داشتید من در خدمتم .
هنوز چند قدم دور تر نرفته بودم که ادریس گفت : صبر کن نادیا می خواهم در مورد مسئله ای با تو حرف بزنم .
به طرفش برگشتم و او گفت : این که دیدی تنها یکی از کوچک ترین مشکلات من است .
کدام مشکل گریه مادرتان ؟
چیزی در مورد یاسین نشنیدی ، همین حالا در اتاق همه در مورد او صحبت می کردند .
نه من نمی دانم که او کیست .
او برادرم بود .
همان که بر اثر سقوط از کوه جانش را از دست داده ؟
ادریس متاثر گفت : بله ، او و مهشید .
مهشید همسر آقا یاسین بود ؟
نه او خواهرم است که الان در بهزیستی بستری است ، او به خاطر ضربه ای که به کمرش خورده تمام تنش بی حس شده .
واقعا متاسفم .
از وقتی یاسین در آن حادثه مرده ، مادرم هر وقت که می خوام خوشحال باشم گریه می کند و باعث می شود که عذاب وجدان داشته باشم و زیر نگاه پرسشگر پدر خورد شوم .نگاهی که حتی یک بار هم ازم نپرسید چرا من همیشه به خاطر یاسین و مهشید عذاب بکشم و سردی خاکی که یاسین در آن خوابیده رو احساس کنم .
شما از یاسین و خواهرتان بزرگ تر هستید ؟
یاسین از من چهار سال بزرگ تر بود و من از مهشید 2 سال بزرگ تر هستم و مهدیس فرزند آخر خانواده است . سه سال از مرگ یاسین می گذرد اما هنوز داغ مرگش برایم مثل روز اول است . من به خاطر مرگ یاسین و بلایی که سر خواهرم آمده مدت زیادی به خاطر ناراحتی اعصاب در یک آسایشگاه زندگی کردم . دکتر ها گفتن برای برگشت کامل به زندگی باید ازدواج کنم  تا کمتر به گذشته فکر کنم . هنوز هم می خواهی با من زیر یک سقف زندگی کنی ؟
ساکت در ذهنم دنبال جوابی می گشتم و نمی دانستم باید به او چه جوابی بدهم .
باید فکرش را می کردم . که تو نمی خواهی با این شرایط ...
سکوت من علت دیگری دارد ، جوابی ندادم چون حرفی برای گفتن ندارم . شما اگر می توانید در کارتان امانت دارد سرمایه مردم باشید پس حتما می تونید تعادل رفتاری داشته باشید . من قرار نیست با و خاطرات تان زندگی کنم پس جوابم هنوز مثبت است .
جالب است حداقل یک نفر پیدا شد که نخواهد به من ترحم کند .
شما آدم قابل ترحمی نیستید و هر کسی که به شما ترحم کند به خودش خیانت کند .
ادریس شیرینی کوچکی در دهانش گذاشت و به آرامی شروع به جویدن کرد و گفت : به پشت سرت نگاه نکن اما همه پشت پنجره ایستاده اند و ما را نگاه می کنند . با خنده گفتم : حتما ایستاده اند ببینند که با این همه عصبانیت بلاخره شما منفجر می شوید یا نه ؟
یعنی من خیلی عصبی بودم .
خواستم حرفی بزنم که مازیار با صدای بلند ادریس را صدا کرد .
چیه مازیار ؟
پدرت می خواهید که تو همین حالا پیش او بروی .
ادریس بلند شد و گفت : از بابت میوه ها ممنون .
اینها حرف ناگفته ای بود که باید می گفتید ؟
بله
ادریس کنار شیر آب رفت و مشتی از آن را به صورتش پاشید و گفت : باید خودم را برای خیلی چیز ها آماده کنم .
با ورودمان به اتاق پدر به ادریس گفت که کنار او بشیند و ادریس که سرخ شده بود پیش او رفت .
پدر با مهربانی شروع به صحبت با او کرد : ادریس جان ما از مشکلات تو با خبریم . در حقیقت وقتی این مسئله را شنیدیم که تو .... خب اولش ترسیدیم که به تو اعتماد کنم اما حالا می خواهم دوباره نظر نادیا را در مورد تو بدانم . نادیا دخترم آقا ادریس مدتی در یکی ....
می دانم پدر ایشان همان روز اول همه چیز را گفته بود . من دانسته به او جواب مثبت دادم .
ادریس نگاه متعجبش را به من دوخت و بعد چشمانش حالتی گرفت که مربانی در آن موج می زد برای همین ادامه دادم  : به این دلیل بود که می خواستند ما یک هفته فکر کنیم .
آقا ادریس مهر شما و خانواده تان به دل ما و نادیا افتاده پس من دخترم را به دست شما می سپارم و باید خوب مراقب او باشید .
بله آقای زندی سعی می کنم امانت دار خوبی باشم .
خب پس دوباره مبارک است .
مازیار این حرف را زد و از جایش بلند شد و گفت : من باید بروم اما خیلی دلم می خواهد که باز هم در کنار شما باشم . بعد با سر و صدا ی زیادی خداحافظی کرد و رفت . نعیم و نریمان هم به دنبال او برای سفارش غذا بیرون رفتند .
ادریس کم کم شروع به خوردن میوه و شیرینی کرد . دوست داشتم به نوعی سر صحبت مجدد را با او باز کنم برای همین گفتم : آقا ادریس نخورید
همه ساکت نگاهم کردند .
خنده ام گرفت و گفتم : آن وقت باید سهم غذای شما را هم یکی دیگر بخورد . چون خوردن این میوه ها و شیرینی ها شما را سیر می کند .
با خنده اطرافیان ادریس کمی سرش تکان داد و گفت :من به اندازه ده نفر غذا می خورم .
مهدیس همانطور که می خندید گفت : نگران نشو نادیا جان ، ادریس هر وقت که خوشحال باشد غذا می خورد اما وقتی خسته و ناراحت باشد هیچی نمی خورد و پر خوری اش را حبران می کند .
مهدیس حالا من یک چیزی گفتم تو چرا آبرویم را می ریزی ؟
مادر از آرزو هایی که برایم داشت برای مادر ادریس می گفت و پدرم از خرج سنگین زندگی . نگاهم به ادریس افتاد ، دوباره همان فرد سرحال و شاد به نظر می رسید . در دلم احساس می کردم که او را دوست دارم و به او به چشم نامزدم نگاه می کردم . اما ادریس دوباره چشم هایش را تنگ کرد و سرش را به حالت بدی تکان داد که انگار از من متنفر است . ادریس واقعا من را نمی خواست و باید با عشق یک طرفه به خانه او می رفتم .
برای حبران آن حرکتی که ادریس کرده بود چشمانم را چپ کردم و او را ترساندم .
ادریس به سختی خنده اش را کنترل کرد و در جوابم پوزخند معنی داردی زد و رویش را برگرداند .
از حرکات ادریس منقلب و متعجب شده بودم . تا چند دقیقه پیش مثل یک گناهکار کنارم نشسته بود و اعتراف می کرد ولی حالا مثل آدمای بدجنس نگاه های عاشقانه ام را با ادا و شکلک در آوردن جواب می داد . مهدیس چشم هایش را تنگ کرد و گفت : ادریس حالا می خواهید اولین گردش نامزدی تان را کی بروید ؟
هیچ وقت .
چی هیچ وقت ؟
نه منظورم این است که هروقت آقای زند رضایت داشتند و اجازه دادند .
پدر در جواب گفت : خب من می خواهم تا زمانی که رسما نامزدیشان را اعلام نکردیم و دو نفر بزرگ تر در مراسم ما نبودند این اتفاق نیافتد . اما آقا ادریس می تواند با شما به اینجا بیاید و با نادیا صحبت کند به نظرم اینطور بهتر است .
پدر ادریس با سر حرف پدرم را تایید کرد و گفت : هر طوری که شما صلاح بدانید . خود ما هم هنگامی که می خواستیم مهدیس دخترم را عروس کنیم به همین شرایط عمل کردیم . اگر اجازه بدهید ما دو روز دیگر خدمت شما می رسیم تا بله برون را برگزار کنیم .
مادر با شوق گقت : بله ما هم به اقوام می گوییم .
آقای زندی نظر شما برای مهریه چقدر است .
پدر متعجب به ادریس نگاه کرد و گفت : خب ما مقدار خاصی در نظر نداریم ... شما ..
پدرش نگاهی به پدر کرد و گفت : من می خواهم خانه ای که قرار است در آن زندگی کنند را مهریه عروس خانم قرار بدهم . خانه ای چند صد متری که هر روز بر سودش افزون تر می شود و ارزشش از صدها سکه و بقیه چیز ها بیشتر است .
بی مقدمه گفتم : نه من نمی خواهم .
چرا دخترم ؟ آقای صامت تا آنجا که من می دانم آن خانه برای آقا یاسین بود . پدر ادریس مصمم ادامه داد : اما حالا نیست و من می خواهم آن را مهریه تو کنم .
آن خانه یادگاری پسرتان است .
ادریس جدی گفت : بسه دیگه نادیا خانم من به شما گفته بودم که می خواهم در خانه برادرم زندگی کنم حالا چه فرقی می کند که آن خانه برای چی کسی باشد . ادریس دوباره مثل گلوله ای آتیش سرخ شده بود و نفس های بلند می کشید . خواستم حرفی بزنم که او را آرام کنم و گفتم : آقا ادریس مثل این که متوجه نیستید ؟
من متوجه ام پس شما هم اگر به جز این خانه هر چقدر سکه می خواهید بگویید آن خانه هم مهریه شما می ماند .
از تعجب دهانم باز مانده بود برای این که فکر نکنند طمع کرده ام گفتم . هر طور شما بخواهید .
عروس گلم تو خیلی فهمیده ای .
شما لطف دارید خانم صامت .
جهان شیر ما هم باید برای جبران لطف آنها جهزیه خوبی به نادیا بدهیم .
مهدیس کمی جا به جا شد و گفت : خانه برادرم کاملا آماده زندگی است و اختیاج به هیچی ندارد . ام فقط نادیا جان را می خواهیم که در آن خانه خانمی کند .
واقعا یک دختر از این بهتر چی می خواست این همه احترام و بزرگ منشی خانواده ادریس برایم غیر قابل وصف بود
بعد از طرف شام که نعیم و نریمان آماده کرده بودند خانواده ادریس رفتند .
خدا شانس بدهد . نادیا جان بخت و اقبال به تو رو کرده
چی می گویی پریناز جان . ما که نمی گذاریم نادیا بدون هیچی از این خانه بیرون برود .
منظوری نداشتم مادر جون از من ناراحت نباشید .
می دانم عزیزم تو دختر خوبی هستی .
نریمان متفکرانه گفت : اما اگر این حقیقت داشته باشد من فکر می کنم این ادریس یکی عیبی داشته باشد که می خواهند این همه .....
با دلخوری به سمت نریمان رفتم و با لحن ناراحت و گلایه وار گفتم : مطمئن باش اگر ادریس مشکلی داشت خانواده اش می گفتند هیچ آدم مشکل داری نمی تواند در بانک کار کند و با پول مردم سرمایه گذاری کرده و به این خوبی در کارش پیشرفت کند . ادریس هیچ چیز را مخفی نکرده من می دانم که او چه مشکلی دارد ، مشکلی که حتی نمی شود آن را جدی گرفت پس بی خودی رویش عیب نگذار که فردا دهان به دهان در جمع بپیچد و او را دیوانه صدا کنند . دیگر هم نشونم که در مورد او اینطوری صحبت کنید . اگر پول دار بودن و دادن مهریه کلان آن هم به پیشنهاد خانواده خود داماد کار عجیبی است ....
چه دفاعیه بلند بالایی ، ما که منظوری نداشتیم .
پدر به نعیم که میان حرفم آمده بود گفت : نعیم نادیا باید از این به بعد طرف ادریس را بگیرد حالا خواه او خوب باشد یا بد .
قابل توجه پریناز خانم لطفا کمی هوای ما را داشته باش .
بی انصافی نکن نریمان تو بهتر از پریناز جون نمی توانم دختر پیدا کنی .
پریناز خوشحال گفت : می دانی نادیا جون تو چون خودت آدم خوبی هستی یک آدم خوب هم به خواستگاریت اومده .
روز های بعد کارمان شده بود تمیز کردن خانه . مادرم گوشی تلفن را برداشته بود و به هرکسی که به فکر می رسید به عنوان بزرگ تر تمام می گرفت و از او دعوت می کرد که در مراسم ما شرکت کند . دلم خون بود از این که مادرم چقدر خوشحال است و من باید چند سال بعد که ادریس از من خسته شد به عنوان مطلقه به خانه اش برگردم . دسته گلی که ادریس و خانواده اش برایمان آورده بودند را در گلدان شیشه ای برزگی تزیین کردم و روی میز گذاشتم . صبح زود از خواب بیدار شدم و تا ظهر که مهمان ها کمکم پیدایشان شد جلوی آیینه ایستاده بودک و مدارم روسری که سرم بود را باز می کردم و دوباره سرم می کردم و آن را یه حالت های مختلف گره می زدم . همه مهمان ها آمده بودند اما از خانواده ادریس خبری نبود . دایی ستارم مدارم حرف های طعنه دار می زد چون او من را همیشه برای پسرش سلمان خواسته بود و او با جواب رد من برای همیشه به خارج رفته بود .
مادرم مدامم لب هایش را می گزید و پدرم سعی در کنترل اوضاع داشت . عمه رعنا و یگانه که از راه دوری آمده بودند مثل پروانه دورم می چرخیدند و قربان صدقه ام می رفتند و همه دختر ها چشم باز کرده بودند تا این دامادی که تعریفش را شنیده بودند ببینند .
عقربه های ساعت به سرعت می چرخید و از ادریس و خانواده اش خبری نبود . شماره همراهش را داشتم اما هرچه کردم نتوانستم با خودم کنار بیایم که با او تماس بگیرم و ببینم چه اتفاقی افتاده این کار من به نوعی التماس کردن بود و شاید ادریس پشیمان شده بود .
دایی ستار بلند شد و با پوزخند گفت : کتایون ما رو سر کار گذاشتید ؟
به نظر من شما هم اگر اینجا نمی امدید باز هم سرکار بودید . نعیم ؟
بله مادر حالا اگر دایی اعصاب همه را تحریک نکند نمی شود آنها خانواده محترمی هستند و حتما برایشان اتفاقی افتاده .
قلبم داشت از دهانم بیرون می زد . در دلم دعا می کردم که ادریس بیاید و جواب قانع کننده ای برای این چشم های منتظر داشته باشد .
بلاخره صدای زنگ در بلند و همهمه ای بلند شده بود یک باره فروکش کرد . ادریس و خانواده اش با خوشحالی زیادی وارد خانه شدند .
ادریس حسابی به خودش رسیده بود و همه با دیدن او از تعجب دهانشان باز مانده بود ، حتی خود من برای لحظه ای نمی توانستم از او چشم بردارم و برق خاصی در چشمان دخترهای و حتی دایی ستار می دیدم .
چند عاقله مرد و زن آنها را همراهی کرده بودند و با متانت شگفت انگیزی با همه رو به رو شدند .
خانم خیلی پیری که چهره لطیفی داشت با احترام تمام بالای مجلس نشست و عمارخان گفت : ما به خاطر تاخیری که کردیم از شما عذرخواهی می کنیم اما علت خاصی برای این تاخیر داشتیم من همین جند لحظه پیش پدر بزرگ شدم . دخترم زمانی که به سمت اینجا حرکت می کردیم در ماشین دچار درد شد و ادریس مجبور شد او را به بیمارستان برساند تا او برایمان یک پسر سالم و زیبا به دنیا بیاورد . من باز هم از این که این همه شما را منتظر گذاشتیم عذر می خواهم .

بعد شروع به معرفی افرادی که با خوئ آورده بودند کرد . همه از افراد سرشناس بودند و حرص خوردن دایی ستار را می دیدم و آب از دهان همه دختر ها راه افتاده بود . ادریس با هسیت خاصی کنار بزرگ تر ها نشسته بود و لبخند زیبایی کنار لبش بود .

بزرگ تر ها از همه جا صحبت می کردند و آخر سر رفتند سراغ بحث اصلی و تعیین مهریه .

پدر ادریس وقتی ماجرای خانه پسرش را گفت همه با تعجب به هم نگاه کردند و او حرفش را اینطور تمام کرد . البته شما می توانید هر چندتا سکه هم که می خواهید برای دخترتان در نظر بگیرید .

در آخر به نتیجه ای که من و ادریس به آن راضی بودیم رسیدند . مادر ادریس انگشتری را برای نشان آورده بودند را به دست آن پیرزنی که خاله مهدیده خانم بود ، داد و او زمانی که انگشتر را به انگشتم می کرد گفت : امیدوارم خوشبخت شوی عروس خوش قدمم با ورود تو به این خانواده همه غم ها فراموش شده و مهدیس پسری به دنیا آورده ما همه انها را به فال نیک می گیریم .

همه شروع به کف زدن  کردند و ما با هم نامزد شدیم . ادریس همچنان بی تفاوت بود و با لبخند به بالا و پایین پریدن جوانها نگاه می کرد .

دو روز بعد به خواسته ادریس همراه نعیم برای انجام آزمایش قبل از ازدواج به آزمایشگاه رفتیم و ادریس بی قرار راه می رفت .

نعیم با شوخی گفت : چقدر راه می ری نکنه می ترسی ؟

نه نعیم جان نمی ترسم .

معلوم است اگر می خواهی به جایت آزمایش بدهم ، من نمی ترسم .

من از جواب آزمایش می ترسم برای آن هم تو می توانی کاری کنی ؟

ادریس نگران بود و کم کم دلشوره اش به من هم راه پیدا کرد .

ادریس من رو هم نگران می کنی بیا بشین همه دارند تو را نگاه می کنند.

خندید و گفت : نگران نباش نادیا خوشگل ندیدند .

منظورت خودت هستی ؟

نه پس فکر کردی با تو هستم .

نه فکر کردم با نعیم هستی .

نعیم خنده ای کرد و گفت : ادریس با بد کسی طرف شدی .

خانمی که پشت میزی ایستاده بود اسم هایمان را صدا زد و چند دقیقه بعد هم زمان با ادریس از اتاق آزمایشگاه بیرون آمدیم .

ادریس کت مشکی اش را پوشید و به طرف آن خانم رفت و کمی به او پول داد و به سمت خانه راهی شدیم . نعیم که جلو کنار ادریس نشسته بود با کنجکاوی پرسید : الان کجا می وری ؟

با مسی قرار دارم می خواهم بروم او را ببینم .

گوش هایم داغ شده بود حتما می خواست به دیدن آن دختری که از او حرف زده بود برود چقدر از آن دختر بیزار بودم .

ادریس خان تو دیگر داری متاهل می شوی باید این قرار ها را کنار بگذاری . حالا این شخص خانم است یا آقا .

خانم است مگر برای شما فرقی می کند . آقا نعیم چرا پرسیدید ؟

آتش گرفتم

نعیم به سمتم به عقب جرخید و گفت : جالب شد قابل توجه نادیا خانم .

خودم را به ندانستن زدم و گفتم : چی شده 

حواست کجاست ؟ نادیا این آقا می خواهد برود سر قرار .....

بیرون را نگاه می کنم . شما مرد ها حرف جالبی برای زدن ندارید که من به آنها گوش کنم .

ادریس از آیه نگاهی کرد و با خنده گفت : از چهره ات معلوم است .

بعد ماشین را کناری نگه داشت و به سمت آبمیوه فروشی رفت و با آب میوه برگشت .

من پرسیدم شما چی دوست دارید چون این بهترین آب میوه ای است که سراغ دارم . تازه این مغازه فقط همین آب میوه را می فروشد . ادریس ظرف در داری از آب مویه را به دست نعیم داد .

این چیه ؟

این برای آن خانمی است که با او قرار دارم .

به تنفر به آب مویه در دستم نگاه کردم و متوجه شدم ادریس از آینه نگاهم می کند . گفت : چیه دوست نداری ؟

هنوز مزه اش را امتحان نکردم . پس امتحان کن .

به زور کمی از آب میوه را سر کشیدم . بهترین مزه ای بود که تا به حال تجربه کرده بودم .

من دوست ندارم نعیم اگر می خواهی این را هم تو بخور .

ادریس خنده ی شیطنت باری کرد و او فهمیده بود که من چرا از آن آب میوه نمی خورم ( دختر جون یه ذره سیاست داشته باش ضرر نمی کنی که )

نعیم از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت : اگر قرارت دیر می شود من و نادیا می تواینم خودمان برویم .

نه اون خانم می تواند صبر کند . خیلی وقت است که منتظر است .

من هم کم کم دارم کنجکاو می شوم آن خانم کیست که تو با وجود نادیا به دیدن او می روی ؟

من الان نمی خواهم در مورد او با شما صحبت کنم شاید اگر روزی خواست شما را به او معرفی کنم .

خیلی آهسته و زمزمه وار گفتم .دلش هم بخواهد که با ما آشنا شود .

شنیدم چی گفتی او حتما دلش می خواهد که تو را ببیند .

پس نمی خواهد من را ببیند .

نه نعیم جان کمی به من مهلت بدهید تا شما را با او آشنا کنم .

ادریس دوباره ماشین را کنار خیابان متوقف کرده و ساکت از پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت : نعیم جان تو امروز کاری داری ؟

نه ندارم می خواستم بروم خانه کمی مطالعه کنم .

نادیا تو چی ؟

نه ندارم .

ماشین به راه افتاد و ادریس گفت : نادیا خواهش می کنم از نسبتت با من هیچ حرفی به آن خانم نزن . نعیم شما هم یکی از دوستان من هستید .

تو مجبور نیستی ما را با خودت ببری .

کلافه گفت : نادیا حسادت نکن . من خودم هنوز درست و غلط بودن کارم را نمی دانم . ما به دیدن آن کسی که تو فکر می کنی و به خاطرش از طعم آب میوه خوشت نیامد نمی رویم ما به دیدن مهشید می رویم که من هر روز به دیدنش می روم و او را می بینم . او همیشه چشم به راه من است .

مهشید چه کسی است ؟

او خواهر ادریس است .

ادریس خواهرتان از دیدن شما ناراحت می شود .

نعیم تو هیچی از او نمی دانی .

ماشین جاده ای پر پیچ و خم را پشت سر گذاشت . و جایی خارج از شهر به در بزرگ آهنی قهوه ای و سفیدی رسید و متوقف شد .

همه جا سبز و با شکوه بود در محوطه آن بیماران زیادی بودند که همه به ظاهر سالم بودند . بعضی بیماران مرد ادریس را محکم بغل می کردند و با او چند کلامی صحبت می کردند . ادریس هم با علاقه فراوان با آنها صحبت می کرد .

با ادریس به سمت اتاق در بسته ای رفتیم ادریس چند ضربه ای به آن زد و وارد اتاق شد و در را پشت سرش باز گذاشت و به آرامی دنبال او راهی شدیم . چه صحنه دلخزاشی بود . خواهرش مثل یک فرشته ی زیبا در لباس خواب آبی کم رنگی روی تخت افتاده بود و هیچ حرکتی نمی کرد . او از ادریس و مهدیس زیبا تر بود و صورتش نشان از عاقله بودن او در آن سن کم بود . ادریس به سختی دستش را زیر سر او گذاشت و کمی بلندش کرد و به شانه های خودش تکیه اش داد و گفت : این خانم مهشید خواهر من اسست . مهشید جان این آقا نعیم دوست من است و آن خانم هم خواهر اوست .

مهشید به زور لبخند زد .

نعییم که مثل مرده رنگش سفید شده بود طرف آب میوه را به طرف ادریس گرفت و به مهشید لبخند زد .

مهشید می شنید و ممی دید و نسبت به همه چیز درک داشت اما مثل تکه ای گوشت بی حرکت بود و هیچ اراده ای برای حرکت نداشت . ادریس کنار او حضورمان را فراموش کرده و در عالم خود غرق شده بود و دستان مهشید را تکان می داد و او فقط لبخند می زد . لبخندی که به سختی می شد آن را در صورت مهشید دیید . چه چشمان زیبایی داشت ، اما در عمقش هیچ حیاتی دیده نمی شد و انگار همه زندگی اش را پاک باخته بود این حس من غیر قابل انکار بود و برای همین بعد از این که از آن آسایشگاه به سمت خانه می رفتیم به ادریس که خیلی ناراحت بود گفتم : چرا این جا ؟

چون این به نفع همه است .

اما او می تواند در خانه خودتان باشد و برای او پرستار بگیرید .

بله حق با نادیا است .

شما نمی دانید که ما چه شرایطی داریم .

به هر حال او عضوی از خانواده شماست .

نادیا کافیه لطفا این بحث را تمام کن .

ادریس ساکت شد و تا رسیدن به خانه دیگر حرفی نزد و حتی به شوخی های گذرای نعیم نخندید انگار نه می شنید و نه می دید ادریس ما را به خانه رساند و نعیم به او تعارف کرد که به داخل بیاید اما او تشکر سردی کرد و رفت .

نادیا ادریس حالت طبیعی ندارد .

چند نگو نعیم تو خودت هم با دیدن مهشید حالت طبیعی نداشتی

 بله واقعا ناراحت کننده بود .

او برادر مهشید است و قبول کن که تحمل چنین وضعیتی خیلی مشکل است و مهشید الان باید صاحب خانه و زندگی باشد در حالی که مهدیس خواهر کوچک تر اوست صاحب فرزند شده نعیم من در عمق نگاه مهشید چیزی را دیدم که خیلی در من اثر گذاشت .

می دانم تو در چشمان او ناامیدی را دیدی او به خاطر در آنجا بودن همه ی امیدش را از دست داده اگر من را هم در یک بهزیستی رها کنند و من صبح تا شب فقط بخوابم و به سقف نگاه کنم همین طور می شوم . نادیا اگر این خانواده واقعا پولدار می باشند چرا مهشید را در آنجا نگاه می دارند .

نمی دانم نعیم همه چیز را که نمی دانیم حتما علتی دارد .

نعیم دست در جیبش کرد که کلید را در بیاورد و در را باز کند اما کلیدش را پیدا نکرد . نادیا تو کلید داری

نه در خانه گذاشتم .

حالا چی کار کنیم کلیدم در ماشین ادریس افتاده .

به نظرم زیاد دور نشده باشد صبر کن با او تماس بگیرم .

گوشی کوچک صورتی ام را از کیفم بیرون آوردم و شماره ادریس را گرفتم . بله چی می خواهی نادیا .

لحنش چنان سرد و بی عاطفه بود که احساس کردم مزاحم شدم. ادریس ببین روی صندلی ماشینت همان جایی که نعیم نشسته بود کلیدش افتاده ؟

نه اینجا کلیدی نیست .

ممنون خداحافظ . نعیم ادریس گفت : کلیدت در ماشین او نیست .

نعیم در حالی که جیب هایش را می گشت گفت : زنگ خانه را بزن شاسد مادر آمده باشد .

دستم را روی زنگ گاشتم اما فایده ای نداشت . مادر هنوز برنگشته بود . نعیم فکر نکنم مادر به این زودی ها از خرید برگردد .

گوشی ام شورع به زنک زدن کرد : بله ؟

ادریس بود گفت : زنگ زدم ببینم چی کار کردید تونستید داخل خانه تان بروید ؟

نه خداحافظ .

کی بود نادیا ؟

ادریس بود .

چرا اینطوری با او حرف زدی ؟

خط خراب بود خودش قطع شد .

روی پله کنار در خانه نشسته بودیم و اطرف را نگاه می کردیم ماشین نقره ای رنگ ادریسبه داخل کوچه پیچید .

نادیا او اینجا چه کار می کند ؟

نمی دانم نعیم حتما کلید را پیدا کرده .

ادریس از ماشین پیاده شد و به نعیم گفت : چرا در را باز نمی کنی ؟

باید با انشگتم قفل در را به جای کلید بچرخانم ؟نه باید از در بالا بروی و آن را باز کنی.

چه کار کنم ؟ همین که شنیدی .

اما من تا به حال این کار را نکردم . من که دزد نیستم از در و دیوار خانه ها بالا برم .

ادریس کت سیاهش را در آورد و به سمتم گرفت

می خواهی چی کار کنی ؟

می خواهم بروم و در را باز کنم . ببین نادیا اگر در را باز نکنم که شما باید مثل این بی خانه ها در کوچه بمانید تا کسی بیاید ، تازه معلوم نیست او هم کلید داشته باشد . اگر من الان از دیوار بالا بروم شاید کسی من را ببیند . اما نشستن شما در اینجا هر کسی از اینجا رد شود شما را می بیند .

نعیم با خنده گفت : ادریس تو خیلی چاغ هستی و نمی توانی .

 نعیم شوخی می کرد اما ادریس برگشت و به او گفت : تو مثلا لاغری می تونی بیا برو .

من تا به حال تجربه بالا رفتن از در خانه مردم رو ندارم .

نعیم شروع به خندیدن کرد اما ادریس قدیمی به طرف او برداشت و گفت : برای دیدن بچه خواهرم می رفتم که برگشتم و اینجا هستم که شما بتوانید به داخل خانه تان بروید . پس بیا به جتای شوخی خنده برو ببین کسی نیاید تا من از دیوار بالا بروم . ( واه واه چه خشن )

کمی این پا و اون پا شدم و گفتم : این کار خطر دارد .

ادریس جدی گفت : تو اگر خسته شدی برو در ماشین بشین و در کار ما دخالت نکن .

به اطراف نگاه کرد و جستی زد و دستش را به لبه دیوار گرفت و در حالی که کفش هایش روی دیوار کشیده می شد خودش را بالا کشید و به داخل خانه پرید و چند لحظه بعد در حالی که به شدت سرخ شده بود در را باز کرد و گفت : از این به بعد یادم باشد هر وقت به خانه می آیم یک شلوار اضافه با حودم بیاورم .

 نعیم با صدای بلند شروع کرد به قاه قاه خندیدن . ادریس کتش را گرفت و سوار ماشین شد و رفت .

نادیا این ادریس تکلیفش با خودش هم مشخص نیست . این پسر یک دیوانه خانه سیار است . خب معلومه آدم با شلوار رسمی و اتو کشیده از دیوار بالا بره شلوارش پاره می شود .

نعیم دوباره خندید و ادامه داد : این شوهر تپلت خیلی بامزه است .

اصلا هم تپل نیست فقط کمی صورتش گرد است . عیب روی نامزد من نگذار لاغر مردنی .

تا شب از هیچ کدام از اهل خانه خبری نبود و اگر ادریس نمی آمد ما تا دیروفت پشت در می ماندیم . مادر کلی خرید کرده و یک عروسک قشنگ هم برای بچه مهدیس خریده بود که آن را کادو پیچ کردم و کناری گذاشتم .

البته نادیا جان این کادوی اصلی نوه ی صامت نیست . ما باید چیزی برای او بخریم که در خور او باشد . مثلا طلا یا ....

باشد مادر اگر ادریس برای بردنم آمد با او چیز دیگری هم برای آن بچه می خریم .


مطالب مشابه :


رمان ادریس برای دانلود

دنیای رمان - رمان ادریس برای دانلود - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان ادریس 2

دنیای رمان - رمان ادریس 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 18

رمان برای همه - رمان ادریس 18 - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای و پس




رمان ادریس 26

دنیای رمان - رمان ادریس 26 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 15

دنیای رمان - رمان ادریس 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 8

دنیای رمان - رمان ادریس 8 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس قسمت اخر

رمان برای همه - رمان ادریس قسمت اخر - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای




رمان ادریس 21

دنیای رمان - رمان ادریس 21 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 30

دنیای رمان - رمان ادریس 30 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




برچسب :