سه داستان استیو جابز در سخنرانی دانشگاه استنفورد
سه داستان استیو جابز در سخنرانی دانشگاه استنفورد
استيو جابز در سال 2005 در مراسم فارغ التحصيلي دانشجويان دانشگاه استنفورد شرکت کرد و يک سخنراني مشهور در آنجا انجام داد. شايد بسياري از شما قبلا اين سخنراني را ديده باشيد اما در چنين روزي خواندن مجدد آن نکات زيادي را به ما يادآوري مي کند و کساني هم که تا به حال آن را نديده اند مي توانند از سخنان استيو جابز لذت ببرند.
من امروز خيلي خوشحالم كه در مراسم فارغالتحصيلي شما كه در يكي از بهترين دانشگاههاي دنيا درس ميخوانيد هستم. من هيچ وقت از دانشگاه فارغالتحصيل نشدهام. امروز ميخواهم داستان زندگي ام را برايتان بگويم. خيلي طولاني نيست و سه تا داستان است.
اولين داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بي ربط زندگي است:
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در كالج ريد ترك تحصيل كردم ولي تا حدود يك سال و نيم بعد از ترك تحصيل تو دانشگاه ميآمدم و ميرفتم و خب حالا ميخواهم براي شما بگويم كه من چرا ترك تحصيل كردم. زندگي و مبارزهي من قبل از تولدم شروع شد. مادر بيولوژيكي من يك دانشجوي مجرد بود كه تصميم گرفته بود مرا در ليست پرورشگاه قرار بدهد كه يك خانواده مرا به سرپرستي قبول كند. او شديداً اعتقاد داشت كه مرا يك خانواده با تحصيلات دانشگاهي بايد به فرزندي قبول كند و همه چيز را براي اين كار آماده كرده بود.
يك وكيل و زنش قبول كرده بودند كه مرا بعد از تولدم ازمادرم تحويل بگيرند و همه چيز آماده بود تا اينكه بعد از تولد من اين خانواده گفتند كه پسر نمي خواهند و دوست دارند كه دختر داشته باشند. اين جوري شد كه پدر و مادر فعلي من نصف شب يك تلفن دريافت كردند كه آيا حاضرند مرا به فرزندي قبول كنند يا نه و آنان گفتند كه حتماً. مادر بيولوژيكي من بعداً فهميد كه مادر من هيچ وقت از دانشگاه فارغالتحصيل نشده و پدر من هيچ وقت دبيرستان را تمام نكرده است. مادر اصلي من حاضر نشد كه مدارك مربوط به فرزند خواندگي مرا امضا كند تا اينكه آنها قول دادند كه مرا وقتي كه بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.
اين جوري شد كه هفده سال بعدش من وارد كالج شدم و به خاطر اين كه در آن موقع اطلاعاتم كم بود دانشگاهي را انتخاب كردم كه شهريهي آن تقريباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت براي شهريهي دانشگاه خرج ميكردم بعد از شش ماه متوجه شدم كه دانشگاه فايدهي چنداني برايم ندارد. هيچ ايدهاي كه ميخواهم با زندگي چه كار كنم و دانشگاه چه جوري ميخواهد به من كمك كند نداشتم و به جاي اين كه پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج كنم ترك تحصيل كردم ولي ايمان داشتم كه همه چيز درست ميشود.
اولش يك كمي وحشت داشتم ولي الآن كه نگاه ميكنم ميبينم كه يكي از بهترين تصميمهاي زندگي من بوده است. لحظهاي كه من ترك تحصيل كردم به جاي اين كه كلاسهايي را بروم كه به آنها علاقهاي نداشتم شروع به كارهايي كردم كه واقعاً دوستشان داشتم. زندگي در آن دوره خيلي براي من آسان نبود. من اتاقي نداشتم و كف اتاق يكي از دوستانم ميخوابيدم. قوطيهاي خالي پپسي را به خاطر پنج سنت پس ميدادم كه با آنها غذا بخرم.
بعضي وقتها هفت مايل پياده روي ميكردم كه يك غذاي مجاني توي كليسا بخورم. غذاهايشان را دوست داشتم. من به خاطر حس كنجكاوي و ابهام درونيام توي راهي افتادم كه تبديل به يك تجربهي گران بها شد. كالج ريد آن موقع يكي از بهترين تعليمهاي خطاطي را تو كشور ميداد. تمام پوسترهاي دانشگاه با خط بسيار زيبا خطاطي ميشد و چون از برنامهي عادي من ترك تحصيل كرده بودم، كلاسهاي خطاطي را برداشتم.
سبك آنها خيلي جالب، زيبا، هنري و تاريخي بود و من خيلي از آن لذت ميبردم. اميدي نداشتم كه كلاسهاي خطاطي نقشي در زندگي حرفهاي آيندهي من داشته باشد ولي ده سال بعد از آن كلاسها موقعي كه ما داشتيم اولين كامپيوتر مكينتاش را طراحي ميكرديم تمام مهارتهاي خطاطي من دوباره تو ذهن من برگشت و من آنها را در طراحي گرافيكي مكينتاش استفاده كردم. مك اولين كامپيوتر با فونتهاي كامپيوتري هنري و قشنگ بود.
اگر من آن كلاسهاي خطاطي را آن موقع برنداشته بودم مك هيچ وقت فونتهاي هنري الآن را نداشت. هم چنين چون كه ويندوز طراحي مك را كپي كرد، احتمالاً هيچ كامپيوتري اين فونت را نداشت. خب ميبينيد آدم وقتي آينده را نگاه ميكند شايد تأثير اتفاقات مشخص نباشد ولي وقتي گذشته را نگاه ميكند متوجه ارتباط اين اتفاقها ميشود. اين يادتان نرود شما بايد به يك چيز ايمان داشته باشيد، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگي تان يا هر چيز ديگري. اين چيزي است كه هيچ وقت مرا نا اميد نكرده است و خيلي تغييرات در زندگي من ايجاد كرده است.
داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شكست است:
من خرسند شدم كه چيزهايي را كه دوستشان داشتم خيلي زود پيدا كردم. من و همكارم «وز» شركت اپل را درگاراژ خانهي پدر و مادرم وقتي كه من فقط بيست سال داشتم شروع كرديم ما خيلي سخت كار كرديم و در مدت ده سال اپل تبديل شد به يك شركت دو بيليون دلاري كه حدود چهارهزار نفر كارمند داشت.
ما جالب ترين مخلوق خودمان را به بازار عرضه كرده بوديم؛ مكينتاش. يك سال بعد از درآمدن مكينتاش وقتي كه من فقط سي ساله بودم هيأت مديرهي اپل مرا از شركت اخراج كرد. چه جوري يك نفر ميتواند از شركتي كه خودش تأسيس ميكند اخراج شود؟ خيلي ساده. شركت رشد كرده بود و ما يك نفري را كه فكر ميكرديم توانايي خوبي براي ادارهي شركت داشته باشد استخدام كرده بوديم. همه چيز خيلي خوب پيش ميرفت تا اين كه بعد از يكي دو سال در مورد استراتژي آيندهي شركت من با او اختلاف پيدا كردم و هيأت مديره از او حمايت كرد و من رسماً اخراج شدم.
احساس ميكردم كه كل دستاورد زندگي ام را از دست دادهام. حدود چند ماهي نمي دانستم كه چه كار بايد بكنم. من رسماً شكست خورده بودم و ديگر جايم در سيليكان ولي نبود ولي يك احساسي در وجودم شروع به رشد كرد. احساسي كه من خيلي دوستش داشتم و اتفاقات اپل خيلي تغييرش نداده بودند. احساس شروع كردن از نو.
شايد من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل يكي از بهترين اتفاقات زندگي من بود. سنگيني موفقيت با سبكي يك شروع تازه جايگزين شده بود و من كاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگي من پر از خلاقيت بود. در طول پنج سال بعد يك شركت به اسم نكست تأسيس كردم و يك شركت ديگر به اسم پيكسار و با يك زن خارق العاده آشنا شدم كه بعداً با او ازدواج كردم.
پيكسار اولين ابزار انيميشن كامپيوتر دنيا را به اسم توي استوري به وجود آورد كه الآن موفقترين استوديوي توليد انيميشن در دنيا ست. دريك سير خارق العادهي اتفاقات، شركت اپل نكست را خريد و اين باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تكنولوژي ابداع شده در نكست انقلابي در اپل ايجاد كرد. من با زنم لورن زندگي بسيار خوبي را شروع كرديم.
اگر من از اپل اخراج نمي شدم شايد هيچ كدام از اين اتفاقات نمي افتاد. اين اتفاق مثل داروي تلخي بود كه به يك مريض ميدهند ولي مريض واقعاً به آن احتياج دارد. بعضي وقتها زندگي مثل سنگ توي سر شما ميكوبد ولي شما ايمانتان را از دست ندهيد. من مطمئن هستم تنها چيزي كه باعث شد من در زندگي ام هميشه در حركت باشم اين بود كه من كاري را انجام ميدادم كه واقعاً دوستش داشتم.
داستان سوم من در مورد مرگ است:
من هفده سالم بود يك جايي خواندم كه اگر هر روز جوري زندگي كنيد كه انگار آن روز آخرين روز زندگي تان باشد شايد يك روز اين نظر به حقيقت تبديل بشود. اين جمله روي من تأثير گذاشت و از آن موقع به مدت سي و سه سال هر روز وقتي كه من توي آينه نگاه ميكنم از خودم ميپرسم اگر امروز آخرين روز زندگي من باشد آيا باز هم كارهايي را كه امروز بايد انجام بدهم، انجام ميدهم يا نه.
هر موقع جواب اين سؤال نه باشد من ميفهمم تو زندگي ام به يك سري تغييرات احتياج دارم. به خاطر دانستن اين كه بالآخره يك روزي من خواهم مرد براي من به يك ابزار مهم تبديل شده بود كه كمك كرد خيلي از تصميمهاي زندگي ام را بگيرم چون كه تمام توقعات بزرگ از زندگي، تمام غرور، تمام شرمندگي از شكست، در مقابل مرگ رنگي ندارند.
حدود يك سال قبل دكترها تشخيص دادند كه من سرطان دارم. ساعت هفت و سي دقيقهي صبح بود كه مرا معاينه كردند و يك تومور توي لوزالمعدهي من تشخيص دادند. من حتي نمي دانستم كه لوزالمعده چي هست و كجاي آدم قرار دارد ولي دكترها گفتند اين نوع سرطان غيرقابل درمان است و من بيشتر از سه ماه زنده نمي مانم. دكتر به من توصيه كرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه كنم. منظورش اين بود كه براي مردن آماده باشم و مثلاً چيزهايي كه در مورد ده سال بعد قرار بود به بچههايم بگويم در مدت سه ماه به آنها يادآوري بكنم.
اين به اين معني بود كه براي خداحافظي حاضر باشم. من با آن تشخيص تمام روز دست و پنجه نرم كردم و سر شب روي من آزمايش اپتيك انجام دادند. آنها يك آندوسكوپ را توي حلقم فرو كردند كه از معدهام ميگذشت و وارد لوزالمعدهام ميشد. همسرم گفت كه وقتي دكتر نمونه را زير ميكروسكوپ گذاشت بي اختيار شروع به گريه كردن كرد
چون كه او گفت كه آن يكي از كمياب ترين نمونههاي سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ يك واقعيت مفيد و هوشمند زندگي است. هيچ كس دوست ندارد كه بميرد حتي آنهايي كه ميخواهند بميرند و به بهشت وارد شوند. ولي با اين وجود مرگ واقعيت مشترك در زندگي همهي ما ست.
شايد مرگ بهترين اختراع زندگي باشد چون مأمور ايجاد تغيير و تحول است. مرگ كهنهها را از ميان بر ميدارد و راه را براي تازهها باز ميكند. يادتان باشد كه زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگي كردن به جاي زندگي بقيه هدر ندهيد.
هيچ وقت توي دام غم و غصه نيافتيد و هيچ وقت نگذاريد كه هياهوي بقيه صداي دروني شما را خاموش كند و از همه مهمتر اين كه شجاعت اين را داشته باشيد كه از احساس قلبي تان و ايمانتان پيروي كنيد.
موقعي كه من سن شما بودم يك مجلهي خيلي خواندني به نام كاتالوگ كامل زمين منتشر ميشد كه يكي از پرطرفدارترين مجلههاي نسل ما بود اين مجله مال دههي شصت بود كه موقعي كه هيچ خبري از كامپيوترهاي ارزان قيمت نبود تمام اين مجله با دستگاه تايپ و قيچي و دوربين پولورايد درست ميشد. شايد يك چيزي شبيه گوگل الآن ولي سي و پنج سال قبل از اين كه گوگل وجود داشته باشد.
در وسط دههي هفتاد آنها آخرين شماره از كاتالوگ كامل زمين را منتشر كردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روي جلد آخرين شمارهي شان يك عكس از صبح زود يك منطقهي روستايي كوهستاني بود. از آن نوعي كه شما ممكن است براي پياده روي كوهستاني خيلي دوست داشته باشيد. زير آن عكس نوشته بود:
stay hungry stay foolish
اين پيغام خداحافظي آنها بود وقتي كه آخرين شماره را منتشر ميكردند
stay hungry stay foolish
اين آرزويي هست كه من هميشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغالتحصيلي شما آرزويي هست كه براي شما ميكنم.
اگر به يوتيوب دسترسي داريد مي توانيد ويديوي اين سخنراني را با زيرنويس فارسي اينجا ببينيد.
سه داستان استیو جابز در سخنرانی دانشگاه استنفورد
استيو جابز در سال 2005 در مراسم فارغ التحصيلي دانشجويان دانشگاه استنفورد شرکت کرد و يک سخنراني مشهور در آنجا انجام داد. شايد بسياري از شما قبلا اين سخنراني را ديده باشيد اما در چنين روزي خواندن مجدد آن نکات زيادي را به ما يادآوري مي کند و کساني هم که تا به حال آن را نديده اند مي توانند از سخنان استيو جابز لذت ببرند.
من امروز خيلي خوشحالم كه در مراسم فارغالتحصيلي شما كه در يكي از بهترين دانشگاههاي دنيا درس ميخوانيد هستم. من هيچ وقت از دانشگاه فارغالتحصيل نشدهام. امروز ميخواهم داستان زندگي ام را برايتان بگويم. خيلي طولاني نيست و سه تا داستان است.
اولين داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بي ربط زندگي است:
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در كالج ريد ترك تحصيل كردم ولي تا حدود يك سال و نيم بعد از ترك تحصيل تو دانشگاه ميآمدم و ميرفتم و خب حالا ميخواهم براي شما بگويم كه من چرا ترك تحصيل كردم. زندگي و مبارزهي من قبل از تولدم شروع شد. مادر بيولوژيكي من يك دانشجوي مجرد بود كه تصميم گرفته بود مرا در ليست پرورشگاه قرار بدهد كه يك خانواده مرا به سرپرستي قبول كند. او شديداً اعتقاد داشت كه مرا يك خانواده با تحصيلات دانشگاهي بايد به فرزندي قبول كند و همه چيز را براي اين كار آماده كرده بود.
يك وكيل و زنش قبول كرده بودند كه مرا بعد از تولدم ازمادرم تحويل بگيرند و همه چيز آماده بود تا اينكه بعد از تولد من اين خانواده گفتند كه پسر نمي خواهند و دوست دارند كه دختر داشته باشند. اين جوري شد كه پدر و مادر فعلي من نصف شب يك تلفن دريافت كردند كه آيا حاضرند مرا به فرزندي قبول كنند يا نه و آنان گفتند كه حتماً. مادر بيولوژيكي من بعداً فهميد كه مادر من هيچ وقت از دانشگاه فارغالتحصيل نشده و پدر من هيچ وقت دبيرستان را تمام نكرده است. مادر اصلي من حاضر نشد كه مدارك مربوط به فرزند خواندگي مرا امضا كند تا اينكه آنها قول دادند كه مرا وقتي كه بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.
اين جوري شد كه هفده سال بعدش من وارد كالج شدم و به خاطر اين كه در آن موقع اطلاعاتم كم بود دانشگاهي را انتخاب كردم كه شهريهي آن تقريباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت براي شهريهي دانشگاه خرج ميكردم بعد از شش ماه متوجه شدم كه دانشگاه فايدهي چنداني برايم ندارد. هيچ ايدهاي كه ميخواهم با زندگي چه كار كنم و دانشگاه چه جوري ميخواهد به من كمك كند نداشتم و به جاي اين كه پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج كنم ترك تحصيل كردم ولي ايمان داشتم كه همه چيز درست ميشود.
اولش يك كمي وحشت داشتم ولي الآن كه نگاه ميكنم ميبينم كه يكي از بهترين تصميمهاي زندگي من بوده است. لحظهاي كه من ترك تحصيل كردم به جاي اين كه كلاسهايي را بروم كه به آنها علاقهاي نداشتم شروع به كارهايي كردم كه واقعاً دوستشان داشتم. زندگي در آن دوره خيلي براي من آسان نبود. من اتاقي نداشتم و كف اتاق يكي از دوستانم ميخوابيدم. قوطيهاي خالي پپسي را به خاطر پنج سنت پس ميدادم كه با آنها غذا بخرم.
بعضي وقتها هفت مايل پياده روي ميكردم كه يك غذاي مجاني توي كليسا بخورم. غذاهايشان را دوست داشتم. من به خاطر حس كنجكاوي و ابهام درونيام توي راهي افتادم كه تبديل به يك تجربهي گران بها شد. كالج ريد آن موقع يكي از بهترين تعليمهاي خطاطي را تو كشور ميداد. تمام پوسترهاي دانشگاه با خط بسيار زيبا خطاطي ميشد و چون از برنامهي عادي من ترك تحصيل كرده بودم، كلاسهاي خطاطي را برداشتم.
سبك آنها خيلي جالب، زيبا، هنري و تاريخي بود و من خيلي از آن لذت ميبردم. اميدي نداشتم كه كلاسهاي خطاطي نقشي در زندگي حرفهاي آيندهي من داشته باشد ولي ده سال بعد از آن كلاسها موقعي كه ما داشتيم اولين كامپيوتر مكينتاش را طراحي ميكرديم تمام مهارتهاي خطاطي من دوباره تو ذهن من برگشت و من آنها را در طراحي گرافيكي مكينتاش استفاده كردم. مك اولين كامپيوتر با فونتهاي كامپيوتري هنري و قشنگ بود.
اگر من آن كلاسهاي خطاطي را آن موقع برنداشته بودم مك هيچ وقت فونتهاي هنري الآن را نداشت. هم چنين چون كه ويندوز طراحي مك را كپي كرد، احتمالاً هيچ كامپيوتري اين فونت را نداشت. خب ميبينيد آدم وقتي آينده را نگاه ميكند شايد تأثير اتفاقات مشخص نباشد ولي وقتي گذشته را نگاه ميكند متوجه ارتباط اين اتفاقها ميشود. اين يادتان نرود شما بايد به يك چيز ايمان داشته باشيد، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگي تان يا هر چيز ديگري. اين چيزي است كه هيچ وقت مرا نا اميد نكرده است و خيلي تغييرات در زندگي من ايجاد كرده است.
داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شكست است:
من خرسند شدم كه چيزهايي را كه دوستشان داشتم خيلي زود پيدا كردم. من و همكارم «وز» شركت اپل را درگاراژ خانهي پدر و مادرم وقتي كه من فقط بيست سال داشتم شروع كرديم ما خيلي سخت كار كرديم و در مدت ده سال اپل تبديل شد به يك شركت دو بيليون دلاري كه حدود چهارهزار نفر كارمند داشت.
ما جالب ترين مخلوق خودمان را به بازار عرضه كرده بوديم؛ مكينتاش. يك سال بعد از درآمدن مكينتاش وقتي كه من فقط سي ساله بودم هيأت مديرهي اپل مرا از شركت اخراج كرد. چه جوري يك نفر ميتواند از شركتي كه خودش تأسيس ميكند اخراج شود؟ خيلي ساده. شركت رشد كرده بود و ما يك نفري را كه فكر ميكرديم توانايي خوبي براي ادارهي شركت داشته باشد استخدام كرده بوديم. همه چيز خيلي خوب پيش ميرفت تا اين كه بعد از يكي دو سال در مورد استراتژي آيندهي شركت من با او اختلاف پيدا كردم و هيأت مديره از او حمايت كرد و من رسماً اخراج شدم.
احساس ميكردم كه كل دستاورد زندگي ام را از دست دادهام. حدود چند ماهي نمي دانستم كه چه كار بايد بكنم. من رسماً شكست خورده بودم و ديگر جايم در سيليكان ولي نبود ولي يك احساسي در وجودم شروع به رشد كرد. احساسي كه من خيلي دوستش داشتم و اتفاقات اپل خيلي تغييرش نداده بودند. احساس شروع كردن از نو.
شايد من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل يكي از بهترين اتفاقات زندگي من بود. سنگيني موفقيت با سبكي يك شروع تازه جايگزين شده بود و من كاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگي من پر از خلاقيت بود. در طول پنج سال بعد يك شركت به اسم نكست تأسيس كردم و يك شركت ديگر به اسم پيكسار و با يك زن خارق العاده آشنا شدم كه بعداً با او ازدواج كردم.
پيكسار اولين ابزار انيميشن كامپيوتر دنيا را به اسم توي استوري به وجود آورد كه الآن موفقترين استوديوي توليد انيميشن در دنيا ست. دريك سير خارق العادهي اتفاقات، شركت اپل نكست را خريد و اين باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تكنولوژي ابداع شده در نكست انقلابي در اپل ايجاد كرد. من با زنم لورن زندگي بسيار خوبي را شروع كرديم.
اگر من از اپل اخراج نمي شدم شايد هيچ كدام از اين اتفاقات نمي افتاد. اين اتفاق مثل داروي تلخي بود كه به يك مريض ميدهند ولي مريض واقعاً به آن احتياج دارد. بعضي وقتها زندگي مثل سنگ توي سر شما ميكوبد ولي شما ايمانتان را از دست ندهيد. من مطمئن هستم تنها چيزي كه باعث شد من در زندگي ام هميشه در حركت باشم اين بود كه من كاري را انجام ميدادم كه واقعاً دوستش داشتم.
داستان سوم من در مورد مرگ است:
من هفده سالم بود يك جايي خواندم كه اگر هر روز جوري زندگي كنيد كه انگار آن روز آخرين روز زندگي تان باشد شايد يك روز اين نظر به حقيقت تبديل بشود. اين جمله روي من تأثير گذاشت و از آن موقع به مدت سي و سه سال هر روز وقتي كه من توي آينه نگاه ميكنم از خودم ميپرسم اگر امروز آخرين روز زندگي من باشد آيا باز هم كارهايي را كه امروز بايد انجام بدهم، انجام ميدهم يا نه.
هر موقع جواب اين سؤال نه باشد من ميفهمم تو زندگي ام به يك سري تغييرات احتياج دارم. به خاطر دانستن اين كه بالآخره يك روزي من خواهم مرد براي من به يك ابزار مهم تبديل شده بود كه كمك كرد خيلي از تصميمهاي زندگي ام را بگيرم چون كه تمام توقعات بزرگ از زندگي، تمام غرور، تمام شرمندگي از شكست، در مقابل مرگ رنگي ندارند.
حدود يك سال قبل دكترها تشخيص دادند كه من سرطان دارم. ساعت هفت و سي دقيقهي صبح بود كه مرا معاينه كردند و يك تومور توي لوزالمعدهي من تشخيص دادند. من حتي نمي دانستم كه لوزالمعده چي هست و كجاي آدم قرار دارد ولي دكترها گفتند اين نوع سرطان غيرقابل درمان است و من بيشتر از سه ماه زنده نمي مانم. دكتر به من توصيه كرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه كنم. منظورش اين بود كه براي مردن آماده باشم و مثلاً چيزهايي كه در مورد ده سال بعد قرار بود به بچههايم بگويم در مدت سه ماه به آنها يادآوري بكنم.
اين به اين معني بود كه براي خداحافظي حاضر باشم. من با آن تشخيص تمام روز دست و پنجه نرم كردم و سر شب روي من آزمايش اپتيك انجام دادند. آنها يك آندوسكوپ را توي حلقم فرو كردند كه از معدهام ميگذشت و وارد لوزالمعدهام ميشد. همسرم گفت كه وقتي دكتر نمونه را زير ميكروسكوپ گذاشت بي اختيار شروع به گريه كردن كرد
چون كه او گفت كه آن يكي از كمياب ترين نمونههاي سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ يك واقعيت مفيد و هوشمند زندگي است. هيچ كس دوست ندارد كه بميرد حتي آنهايي كه ميخواهند بميرند و به بهشت وارد شوند. ولي با اين وجود مرگ واقعيت مشترك در زندگي همهي ما ست.
شايد مرگ بهترين اختراع زندگي باشد چون مأمور ايجاد تغيير و تحول است. مرگ كهنهها را از ميان بر ميدارد و راه را براي تازهها باز ميكند. يادتان باشد كه زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگي كردن به جاي زندگي بقيه هدر ندهيد.
هيچ وقت توي دام غم و غصه نيافتيد و هيچ وقت نگذاريد كه هياهوي بقيه صداي دروني شما را خاموش كند و از همه مهمتر اين كه شجاعت اين را داشته باشيد كه از احساس قلبي تان و ايمانتان پيروي كنيد.
موقعي كه من سن شما بودم يك مجلهي خيلي خواندني به نام كاتالوگ كامل زمين منتشر ميشد كه يكي از پرطرفدارترين مجلههاي نسل ما بود اين مجله مال دههي شصت بود كه موقعي كه هيچ خبري از كامپيوترهاي ارزان قيمت نبود تمام اين مجله با دستگاه تايپ و قيچي و دوربين پولورايد درست ميشد. شايد يك چيزي شبيه گوگل الآن ولي سي و پنج سال قبل از اين كه گوگل وجود داشته باشد.
در وسط دههي هفتاد آنها آخرين شماره از كاتالوگ كامل زمين را منتشر كردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روي جلد آخرين شمارهي شان يك عكس از صبح زود يك منطقهي روستايي كوهستاني بود. از آن نوعي كه شما ممكن است براي پياده روي كوهستاني خيلي دوست داشته باشيد. زير آن عكس نوشته بود:
stay hungry stay foolish
اين پيغام خداحافظي آنها بود وقتي كه آخرين شماره را منتشر ميكردند
stay hungry stay foolish
اين آرزويي هست كه من هميشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغالتحصيلي شما آرزويي هست كه براي شما ميكنم.
اگر به يوتيوب دسترسي داريد مي توانيد ويديوي اين سخنراني را با زيرنويس فارسي اينجا ببينيد.
مطالب مشابه :
نكات آغاز سخنراني
64 گاهي بيان يك داستان جالب و زيبا در آغاز سخنراني 83 براي سخنراني خود آخرین مطالب.
چگونه يك سخنراني ماندگار ايراد كنيم؟
به خاطر داشته باشید آمادگي براي چنين سخنرانيهايي به محض شروع سخنراني به مطالب. آبان
سخنوري و آداب سخنراني
در وصف و فوايد خوب سخن گفتن و بيان كلام زيبا شروع سخنراني از براي ايراد سخنراني
فنون سخنرانی
اين نوع ساختار براي سخنراني هاي غير رسمي مناسب است و زماني بكار مي رود كه همه اعضا از موضوع
سه داستان استیو جابز در سخنرانی دانشگاه استنفورد
عکس و مطالب من بعد از شش ماه از شروع تمام پوسترهاي دانشگاه با خط بسيار زيبا
درس اصول سخنوري (جزوه نهايي)
سپس او را براي سخنراني دعوت سعي كنيد سخنراني خود را زيبا و از شروع سخنراني
متن سخنراني دکتر ادهم ضرغام :
گروه آموزش نقاشي و مجسمه سازي دانشکده هنرهاي تجسمي پرديس هنرهاي زيبا براي تحوّل شروع
داستان تکان دهنده ی نماز یک دختر بچه
اين کتاب اولين بار در سال 1365 مشتمل بر سيزده سخنراني شروع کرد وسط مطالب براي ( ايران زيبا
برچسب :
مطالب زيبا براي شروع سخنراني