مکتب خانه و مدرسهی اسلامى دارالتعليم ديانتى مشهد مقدّس به روایت آیت الله سيّد على حسینی خامنهاى
««آیت الله سيّدعلى حسینی خامنهاى»فرزندمرحوم«آیت الله حاج سيّد جواد حسينى خامنهاى» وخانم«خدیجه میر دامادی» دربیست وچهارم تیرماه سال ۱۳۱۸ ه ش / 28 صفر 1358 قمري قمرى/پانزدهم جولای 1939م درخانه ایی شصت متری با یک اتاق وزیر زمینی تاریک وخفه واقع درکوچه ی«نصرت الملک»محله ی فقیر نشین«ارگ»شهر«مشهد مقّدس» به عنوان دوّمين پسر خانواده از همسر دوّم به دنیا آمد. از آن جایی که دو فرزند از این خانواده در گذشته از بین رفته بودند بااحتساب آنها «آسیّد علی»فرزند چهارم بچّه ی دوّم خانواده شمرده می شود.
پدرآقا«سيّدعلى»،«آیت الله حاج سيّد جواد حسينى خامنهاى»1365/4/14ه ش – جمادی الآخر1274ه ش/1407 – 1313ه ق/1986 – 1895م متوّلد«نجف اشرف»،كه نزدبزرگانی چون«حاج سیّد حسن قمی»،«میرزا محمّد آیت الله زاده ی خراسانی»،«حاج فاضل خراسانی» و«میرزا مهدی اصفهانی»تحصیل و از آیات عظامی هم چون «نائینی» و«آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی» اجازهی اجتهاد داشت ،فرزند«آیت الله سیّد حسین خامنه ای» ازعلمای آذری«خامنه ی آذربایجان شرقی» زبان ساکن در« محله ی خیابان تبریز»،مقیم«نجف اشرف» به شمار می رفت، شوهر خواهرایشان «شیخ محمّدخیابانی»آزادی خواه «تبریزی» می باشد.
«حاج سيّدجواد»که همانند پدر در«نجف اشرف» وسپس در«قم» و«مشهد مقدّس» به انجام تحصیلات حوزوی پرداخته و سرانجام درهمین شهرمقیم گردیده وسالیان متمادی علاوه بر تدریس علوم دینی و مذهبی،صبح ها در«مسجد گوهرشاد» و شب ها در« مسجد صدیقی ها ی بازار بزرگ» به اقامه ی نمازهای جماعت همّت می گمارد.وی که ازهمسراوّل خویش که در جوانی دار فانی را وداع نمود، سه فرزند دختر را دارا شده بود.
«حاج سيّد جواد» درطول زندگی واقامت در«مشهد مقدّس» مقیّد به تشرّف روزانه به «حرم رضوی»بودو این آداب راحتّی هنگامی که مبتلا به بیماری چشمو مدّتی نابینایی گردیده بود، تا مفید افتادن معالجات که توانست یک چشم او را بینا نگه دارد با کمک پسرانش به خصوص آقا«سیّدعلی»ادامه می داد.
وی بسیار ساده زیست، قانع و زاهد بود و دل بستگی به ظواهردنیوی نداشت. که علاوه بر سلامت جسم ،تندرستی روح را نیز برای او به ارمغان آورده بود ،تا جایی که به نظر می رسد تن دادن به این نوع زندگی، نه از سر اجبار بلکه یک انتخاب بوده است زیرا همسردوّم وی نیزتا پایان عمر به این نوع گزینش زندگی احترام گذاشته وبه استمرارش مقیّد بود.
مادرآقا«سيّدعلى»،خانم«خدیجه میر دامادی»1368/5/14ه ش – 1293/2/16ه ش/1410 – 1333ه ق/1989 - 1914م،فرزند«آیت الله سیّد هاشم میردامادی نجف آبادی»ازعلمای مشهور«مشهد مقدّس» و«بی بی سکینه(بی بی قمر)» می باشد.
«حاج سیّد میرزا زین العابدین نصرآبادی»( متوفّی 1326/1/6ه ش ومدفون در بقعه ی «شیخ عزالدین داوود نصرآباد»)و«بی بی خدیجه» صاحب چهار پسر و سه دختر به نام های«سیّد حسین،سیّد محمود،سیّدعلی،زهرا بیگم ، بی بی مروارید، بی بی سکینه (بی بی قمر) و بی بی رباب» بوده است. در این بین«بی بی سکینه(بی بی قمر)» با «آیت الله سیّد هاشم میردامادی نجف آبادی» ازدواج کرده که حاصل این ازدواج توّلد دختری در«نجف اشرف»به نام «خدیجه »بوده که د سن بیست سالگی به عنوان دوّمین همسر،با «آیت الله حاج سيّد جواد حسينى خامنهاى» ازدواج نموده است ،که نتیجه ی این پیوند چهارپسر و یک دختر به نام های«سیّد محمّد، سیّدعلی، سیّده بدر السادات، سیّد هادی و سیّد محمّد حسن» شده است.
مادر ایشان با خلق و خویی مهربان ،بسيار فهميده،باسواد، كتاب خوان،دارى ذوق شعرى و هنرى، که با «دیوان حافظ »چاپ «بمبئی» که بخشی از جهیزیه ی عروسی اش محسوب می گردید وبا کتاب «روضه الصفا» آشنایی وكاملا به قرائت «قرآن کریم» با صدایی خوش،شیرین وقشنگ تسلّط داشت ،که همه ی این صفات موجب می شدند تا به رغم کوچکی خانه وشلوغی محیط پیرامونیش، در بسیاری از اوقات فرزتدانش رابه گردخویش جمع نموده وبا قرائت آیات متناسبت با موضوعات آنها، به شرح وبسط زندگی پيامبران بزرگ خداوند«حضرت موسى،حضرت ابراهيم و...» در کنار بهره گیری ازاشعار مختلف در خور مطالب بپردازد،تا برای همه ی عمر این مفاهیم در ذهن کودکانش نقش ببندند.
ویتا پیش از کودتای «عبدالکریم قاسم»در«عراق» به منظور دیدار اقوام وانجام زیارت،سفرهای متعددی به«عتبات عالیات» داشت که در این سفرهافرزندانش«سیّدعلی» و«سیّد محمّد حسن »نیز وی را همراهی می نمودند.
وی به رغم عدم تمایل به نشست های رایج زنانه،درطول زندگی خویش تا پایان عمر مرجعی همواره جهت حل اختلافات برخی از بانوان شهر«مشهدمقدّس» به شمار می آمد.
با به دنیا آمدن وبالیدن آقا«سیّدعلی»،عیال واری ونیز وقوع «جنگ جهانی دوّم» با اين كه« مشهد» در كرانه ی جنگ واقع بود وهمه چيز نسبت به شهرهاى ديگر كشور در آن ارزان تر و فراوان تر بود موجب شده بودند تا «آیت الله حاج سيّد جواد حسينى خامنهاى»به زحمت تمام می توانست امورات خانواده ی خویش را با تدابیر همسر خود راهبری نماید،تا جایی که برای رفع گرسنگی اهل و عیال خود چون هميشه نمى توانستند نان گندم تهیه نمایند، معمولا نان جو و گاه نان مخلوط جو و گندم تهیه وبا بهره مندی از پول خردى كه بعضى وقت ها مادربزرگ خانواده درنوه هایش قرار می داد شام اهل خانواده که عبارت از نان با كشمش ویا شیر بود،مهیّا می گردید.
این تنگ دستی تا آنجا ادامه یافته بودکه مادر خانواده گاه مجبور می شداز لباس هاى كهنه ی همسر خودکه گاه تا چهل سال مورد استفاده قرارگرفته بودند،لباس هایی برای فرزندانش تهیه کند که دارای ظواهر غیر معمولی می شدند، زیرانه به لبادّه ونه حتّی نه به قبا شباهتی نداشتند.
این عسرت ها موجب شدند تا از آنجایی که ایشان به عنوان روحانی محل دایمابه طوردایم مورد مراجعه ی اقشار مختلف مردم نیز قرارداشت،اهل خانه ی وی مجبور بودند بیش تر اوقات تا خروج میهمانان از تنها اتاق خانه، در زیرزمین اقامت که همین عسرت وارده به ایشان موجب گردیدتا عدّهاى از ارادت مندان «حاج سیّد جواد»،زمين كوچكى رادر مجاورت این خانه ی نقلی خریداری و به آن اضافه نمایند تا به این ترتیب خانه ی مذکور داراى سه اتاق گردیده و فشار کم تری به خانواده ی «آقا سیّد جواد»وارد گردد.
در سال 1323ه ش/1364ه ق/1944م از آنجایی که در آن روزگار در مدرسه ها تدریس« قرآن» معمول نبود،«آقا سیّدعلی» با ورود به سن پنج سالگی، به همراه برادر خود«آقاسیّدمحمّد» که درآن هنگام هشت سال و نیمه بود ،برای دوماه به مکتب خانه ایی که توسط «آتون(زن ملّا)»اداره و بيش ترشاگردانش دختر[وتعدادکم تری هم] پسر هم بودند، وارد شده وپس مدّت کوتاهی به صلاح دید والدین خویش به مكتب خانه ی دیگری که توسط «ملّا»ی مسّن سالی اداره می شدوارد گردید.
شرح ماوقع این موضوع از زبان خود ایشان بسیار خواندنی است:
«- روز اوّلی... یادم است كه از نظر من روزی بسیار تیره، تاریك، بد وناخوشایند بود. پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگی كرد كه به نظر من آن وقت خیلی بزرگ بود. البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق، یا مقداری بیش تر از این اتاق بود، امّا به چشمِ كودكیِ آن روز من، جای خیلی بزرگی میآمد و چون پنجرههایش شیشه نداشت و از این كاغذهای مومی داشت، تاریك و بد بود.
شاید شما در این داستانهای قدیمی،« ملّا مكتبی» خوانده باشید،درست همان ملّای مكتبی تصویر شده در داستانها در قصّهها، ما پیش او درس میخواندیم.
من كوچكترین فرد مكتب آن بودم ،شاید آن وقت، حدود پنج سالم بودم و چون هم خیلی كوچك بودم و هم سیّد و پسر عالم بودم، این آقای ملّا مكتبی، صبحها مرا كنار دستش مینشاند و پول كمی، مثلا اسكناس پنج ریالی...،اسكناس یك ریالی و دو ریالی...، یا دو تومانی از جیب خود بیرون میآورد، به من میداد و میگفت:
«- تو اینها را به« قرآن»بمال كه بركت پیدا كند».
بيچاره دلش را خوش مى كرد به اين كه به اين ترتيب مثلا پولش بركت پيدا كند، چون درآمدى نداشتند. تجربه يى كه از آن وقت مى توانم به ياد بياورم ، اين است كه بچّه را در آن سنين چهار، پنج سالگى اصلا نبايد به مدرسه و مكتب و اين ها گذاشت ، براى اين كه هيچ فايده يى ندارد. من به نظرم مى رسد كه از آن دوره ی مكتب قبل از مدرسه ،هيچ استفاده علمى و درسى نكردم.
[به هرحال]مّدتی هم آنجا بودیم تا آن که مقرر شد برای گذرانیدن دوره ی دبستان در مدرسهی تازهتأسيس اسلامى«دارالتعليم ديانتى» ثبت نام شویم.
البته اين مدرسهی ما يك مدرسهی به اصطلاح غيردولتی بود، به علاوه مدرسهی دينی [هم] بود كه معلّمين و مديرانش از افراد بسيار متديّن انتخاب شده بودند و با برنامههای اندكی دينیتر از معمولِ مدارس آن روز، اداره میشد. چون آن مدرسهها اصلاً برنامهی دينی درستی نداشت[ند] و كسی [هم]توّجهی و اعتنايی به آن نمیكرد.
...روز اوّل كه ما را دبستان بردند، روز خوبی بود. روز شلوغی بود. بچّهها بازی میكردند، ما هم بازی میكردیم. اتاق ما كلاس بزرگی بود ، باز به چشم آن وقت كودكیِ آن موقع من و عدهی بچّههای كلاس اوّل،زیاد بود. حالا كه فكر میكنم، شاید سی نفر،چهل نفر، از بچّههای كلاس اّول بودیم و روز پر شور و پر شوقی بود و خاطرهی بدی از آن روز ندارم.
چشم من ضعيف بود،هيچ كس هم نمیدانست، خودم هم نمیدانستم. فقط میفهميدم كه چيزهايی را درست نمیبينم. ليكن در اين دورهی اوّل مدرسه و اينها اين نقصِ كار من بود. قيافهی معلّم را از دور نمیديدم. تختهی سياه را كه از روی آن مینوشتند، اصلاً نمیديدم و اين مشكلات زيادی را در كار تحصيل من به وجود میآورد. بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم چشمهايم ضعيف است. پدرم و مادرم[هم] فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن وقت، وقتی كه عينكی شدم، گمان كنم حدود سيزده سالم بود.
حالاخوشبختانه،بچّه ها..در كودكی، فوراً شناسايی میشوند و اگر چشمشان ضعيف است برايشان عينك میگيرند و رسيدگی میكنند. آن وقت اصلاً اين چيزها در مدرسه معمول نبود.
در مورد معلّمين اوّل...يادم [هست] كه مدير دبستان ما آقای« تدّين» بود[که] تا چند سال پيش هم زنده بود[و] من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادی با او داشتم[و] «مشهد» كه میرفتم، ديدن ما میآمد. پيرمرد شده بود و با هم تماس داشتيم.
یك معلّم دیگر داشتیم كه اسمش آقای«روحانی»بود. الآن نمیدانم كجاست.عدّهای از معلّمین را یادم است، تا كلاس ششم دورهی دبستان خیلی از معلّمین را دورا دور میشناختم. البته متاسفانه الآن هیچ كدام را نمیدانم كجا هستند. اصلاً زندهاند؟ نیستند؟ و چه میكنند؟، لیكن بعد از دورهی مدرسه هم با بعضی از آنها ارتباط و آشنایی داشتم»...
[در آن اوقات]،اينكه در آيندهى زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب كنم، از اوّل براى خود من و براى خانوادهام معلوم بود. [زیرا] نيّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود.همه مىدانستند كه من بناست طلبه و روحانى شوم. اين چيزى بود كه پدرم مىخواست و مادرم به شدّت دوست مىداشت [وخود]من[هم] دوست مىداشتم و...علاقهمند بودم، يعنى هيچ،بىعلاقه به اين مسأله نبودم، من فراموش نمى كنم ... از كلاس دوّم ، سوّم ، دبستان ، سر ما عمّامه گذاشتند...[با این همه]دلیل آن که لباس[مرا] را از اوّل، اين لباس قرار دادند، به اين نيّت نبود،[بلکه[ به خاطر اين بود كه پدرم با هر كارى كه «رضاخان پهلوى» كرده بود، مخالف بود .از جمله اتّحاد شكل از لحاظ لباس و دوست نمىداشت همان لباسى را كه «رضاخان» به زور مىگويد، بپوشيم.«رضاخان»، لباس فعلى مردم را كه آن زمان لباس «فرنگى» بود و از «اروپا» آمده بود، به زور بر مردم تحميل كرد.«ايراني ها» لباس خاصى داشتند و همان لباس را مىپوشيدند. او اجبار كرد كه:
- «بايستى اينطور لباس بپوشيد[و] اين كلاه را سرتان بگذاريد».
پدرم اين را دوست نمىداشت،ازاين جهت بود كه لباس ما را همان لباس معمولى خودش كه لباس طلبگى بود، قرار داده بود.
[به این ترتیب]در بين سنين ده و سيزده سالگى من عمّامه سرم بود و قبا تنم بود. قبل از آن هم همين طور، از اوايلى كه به مدرسه رفتم با قبا رفتم، منتهى تابستان ها با سر برهنه مى رفتم،زمستان كه مى شد، مادرم عمامه به سرم مى پيچيد.[زیرا]مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت[وبه همین خاطر] عمامه پيچيدن را خوب بلد بود، سر ماها عمامه مى پيچيد و به مدرسه مى رفتيم .
از آن بچّگى ، ازجمله چيزهايى كه به عنوان يك عقده ، تا سال ها در ما مانده بود، اين بود كه بچّه ها ما را مسخره مى كردند، عمامه را مسخره مى كردند. البته اسباب زحمت بود كه جلوى بچه ها، يكى با قباى بلند و لباس جور ديگر باشد. طبعا مقدارى حالت انگشت نمایى و اين ها بود امّا ما با بازى و رفاقت و شيطنت و اين طور چيزها جبران مى كرديم ، نمى گذاشتيم كه در اين زمينه خيلى سخت بگذرد.
بزرگ هم كه شده بوديم ،تا حدودى خيال مى كرديم كه حالا مسخره ها تمام شد، ولى بعد ديديم كه نه ، اوّلِ مسخره كردن است .با اين كه شهر ما، «مشهد» بود، ببينيد چه قدر وحشي گرى مى خواهد كه يك آدم معمولى را كه در كوچه و بازار رد مى شود مسخره كنند. هيچ كس عليه هيچ كس ديگر، اين كار را نمى كند، امّا نسبت به روحانيون ، خيلى ها اين حق را براى خودشان قايل بودندچون تبليغات شده بود.
دردوره های كلاس های اوّل و دو،م و سوّم را كه اصلا يادم نيست ، الآن هم هيچ نمى توانم قضاوتى بكنم كه به چه درس هايى علاقه داشتم ، ليكن در اواخر[ تحصیلات ابتدایی ام] يعنى كلاس پنّجم و ششم به رياضى و جغرافيا [وبه خصوص] خيلى به تاريخ علاقه داشتم،به هندسه هم به خصوص علاقه داشتم . البته در درس هاى دينى هم خيلى خوب بودم .«قرآن» را با صداى بلند مى خواندم و[به همین خاطر]«قرآن»خوان مدرسه بودم. يك كتاب دينى را آن وقت به ما درس مى دادند به نام «تعليمات دينى» براى آن وقت ها كتاب خيلى خوبى بود[وبه همین دلیل] من تكّه هايى از آن كتاب را که فصل ، فصل بود، حفظ مى كردم. و[به این ترتیب] از كلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع كردم.
در همان سال های دوره ی آخر دبستان يعنى كلاس های پنجّم و ششم،[مدّتی بود] تازه منبر[های] «آقاى فلسفى» را از راديو پخش مى كردند كه ماهم از راديو آنها را می شنيديم .من تقليد منبر او را به همان سبك ، در[عالم] بچّگى مى كردم و آن بخش هاى كتاب دينى را با صداى بلندى و خيلى شمرده ، پشت سر هم مى خواندم [که از انجام این موضوع] معلّم ، پدر و مادرم خيلى خوششان مى آمد و من را[ به ادامه ی آن] تشويق مى كردند.
من از دیر باز وازدوران نوجوانى با كتاب انس داشتم و البته الآن هم ...از خيلى از نوجوان ها بيش تر مطالعه مى كنم.
[آن وقت ها]غير از كتاب هاى درسى خودمان كه مطالعه مى كردم ،[چون در] منزل ما هم كتاب زياد بود و پدرم كتابخانه ی خوبى داشت ،خيلى از كتاب ها براى منهم مورد استفاده بود وبه همین واسطه هم كتاب تاريخ مى خواندم ، هم كتاب ادبيات ، هم كتاب شعر، هم كتاب قصّه و رمان .
در این بین به كتاب قصّه خيلى علاقه داشتم و خيلى از رمان هاى معروف را در دوره ی نوجوانى خوانده ام . شعر هم مى خواندم وبا بسيارى از ديوان هاى شعر، از دوره ی نوجوانى و جوانى آشنا شده ام . به كتاب تاريخ علاقه داشتم و چون درس «عربى» مى خواندم و با زبان «عربى» آشنا شده بودم ، به حديث هم علاقه داشتم . الآن احاديثى يادم است كه آنها را در دوره ی نوجوانى خواندم و يادداشت كرده ام . دفتر كوچكى داشتم كه يادداشت مى كردم . احاديثى را كه ديروز، يا همين هفته نگاه كرده باشم ، يادم نمى ماند، مگر اين كه يادآوريى وجود داشته باشد، امّا آن هايى را كه در آن دوره خواندم ، كاملا يادم است .
[گاهی اوقات کتاب] كرايه هم مى كرديم[ زیرادر] نزديكی منزل ما كتاب فروشى كوچكى بود كه كتاب ، كرايه مى دادومن رمان و اين قبیل کتاب هایی را که خوانده ام ، معمولا از آن جا كرايه مى كردم .
به«كتابخانه ی آستان قدس» هم مراجعه مى كردم .«آستان قدس»در«مشهد» كتابخانه ی خيلى خوبى دارد. دراوايل طلبگى درهمان سنين پانزده شانزده سالگى به آن جا مراجعه مى كردم .گاهی روزها وقتی آن جا مى رفتم و مشغول مطالعه مى شدم،با آن که صداى اذان با بلندگو پخش مى شد وچون خيلى نزديك بود،خيلى شديد داخل قرائت خانه مى آمد به قدرى غرق مطالعه بودم كه صداى اذان را نمى شنيدم و ظهر مى گذشت وبعدازمدّتى مى فهميدم كه ظهر شده است.
من از دوره ی جوانى شعر گفتن را شروع کرده و گاه شعر مى گفتم . منتهى به دلايلى تا سال هاى متمادى شعرهایم را در انجمن ادبى كه آن وقت در «مشهد»تشكيل مى شد و من هم در آن شركت مى كردم، نمى خواندم .علّت، اين بود كه چون سابقه ی زيادى با شعر داشتم و شعر و خوب و بد آن را مى شناختم .درآن انجمن ، اشخاص نام دارى بودند كه بعضى از آن ها امروز هم هستندو بعضى هم فوت شده اند، وقتى كه شعرى خوانده مى شد نقدى كه من نسبت به آن شعر انجام مى دادم ، نقدى بود كه غالبا مورد تاييد و تصديق حضار از جمله خود آن شاعر قرار مى گرفت .[بنابر این]وقتى كه شعر خودم را نگاه مى كردم ، با ديد يك نقّاد مى ديدم كه اين شعر،من را راضى نمى كند، لذا نمى خواستم آن شعر را بخوانم .يعنى اگر شعرى بود كه از شعر آن روز بهتر بود، حتما مى خواندم ، ليكن مى نشستم ، فكر مى كردم ، شعر مى گفتم ، مى نوشتم و پاك نويس مى كردم امّا در آن انجمن نمى خواندم . چرا؟ چون سطح آن انجمن به خاطر همين نقدهايى كه مى شد بالاتر از اين شعر بود.[ اگرچه]شايد شعرهايى هم خوانده مى شد كه از سطح آن شعر بالاتر نبودند، امّا مورد نقد قرار مى گرفتند ومى توانم بگويم كه [به این ترتیب]آن شعر، من را به عنوان يك ناقد، راضى نمى كرد.با این همه در همان سال هاى قديم اتفّاق افتاده بود كه در غير از آن انجمن،در انجمن هاى ادبی ديگرى در بعضى از شهرهاى ديگر،شركت كرده بودم و چون درآن جا ديده بودم سطح آن انجمن ، سطح نقد انجمن ما را در «مشهد» ندارد واز من هم شعر خواسته اند، لذا من هم برای ایشان شعر خوانده ام...»».(1)،(2)
تلخیص،تلفیق و ویرایش:
بابک زمانی پور
شهرکرد،خردادماه1392ه ش
پی نوشت ها:
(1) تلخیص،تلفیق ویرایش کّلیه ی مطالب این «روایت...»،بر اساس اطلاعات مندرج در وب نوشت ها و تارنماهای ذیل انجام پذیرفته است:
http://payedars.blogfa.com/post-251.asp
http://payedars.blogfa.com/post-51.aspx
http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=5467
http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=3609
http://www.wvvw.azha.ir/showthread.php?tid=3745
http://beheshtiyazdi.blogfa.com/post-291.aspx
http://www.khamene.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=118&Itemid=125
(2)مطالب افزوده شده توسط نگارنده ی این سطوربه اصل مطالب مندرج در وب نوشت ها و تارنماها دربین [ ] آورده شده اند.
مطالب مشابه :
خانه معلم های خراسان رضوی و ستاد اسکان
دهکده ی دانش . خانه خانه معلم شماره هاي تماس با خانه هاي معلم و ستاد هاي اسکان زائران
خانه هاي معلم وتالارهاي پذیرایی
( نوروز و تابستان ) فقط به همكاران مناطقي كه خانه معلم در مشهد ندارند ،خدمات ارائه مي
نام، آدرس و تلفن زائرسراهای مشهد مقدس
*اينجا بهشت شهر خدا، شهر مشهد جنب صدا و سیما ی 17 تهران (خانه معلم
سخن همکار: خانه ی معلم چالوس
مرکزرفاهی و آموزشی فرهنگیان مشهد. خانه ی معلم چالوس . سلام به همه ی همکارای زحمت کش ومظلومم.
آدرس خانه های معلم سراسر کشور
خانه معلم یزد. 8250041
سوسن شریعتی: شریعتی معلم مبارزه با سلطه بود
(خانهی مادری 1331 * اتمام دورهی دانشسرا و استخدام در ادارهی فرهنگ مشهد به عنوان معلم
تلفن وآدرس خانه معلم استانهای سراسر کشور
ادارات خانه معلم DB ی rstan ایجاد خانه معلم در مشهد نموده
مکتب خانه و مدرسهی اسلامى دارالتعليم ديانتى مشهد مقدّس به روایت آیت الله سيّد على حسینی خامنهاى
با اين كه« مشهد» در كرانه ی جنگ واقع بود اهل خانه ی وی مجبور ی معلّم را
جعفر صابری/خانه مشهد ی رمضان کجاست؟
پس از جنگ وی تحصیل را دنبال کرد و درآموزش و پرورش هم معلم جعفر صابری/خانه مشهد ی
'گزارشی مختصر ار عملکرد مدرسه رهنمایی شاهد 28 - ناحیه دو مشهد - فصل اول
برگزاری مراسم هفته ی معلم دو مشهد برگزاری جلسه ی اداری نماز خانه ی
برچسب :
خانه ی معلم مشهد