رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

قسمت سی و ششم:

روز خیلی فوق العاده ای بود.... میعاد با تموم سرد و خشک بودنش، با تموم غرورش اونقدر با آرن و فرید گرم گرفت که باورم نمیشد همون پسر غدی باشه که دیدمش.... ستایش با اون همه حسادت با من گرم گرفته بود و حتی یه ذره هم اخم نکرد.... وقتی هم ارسلان اومد، فرید و آرن و میعاد اونقدر باهاش بازی کردن که تا صبح فرداش یه کله خوابید.... زندایی و خاله ها مثل همیشه بودن... مهربون... حتی خاله مهینم به قدری حس شوخ طبعیش گل کرده بود که بارها به میعاد و بقیه پسرا تیکه انداخت.... دایی مهدی و شوهر خاله ها یه تیم شدن و پسرا هم یه تیم.... تا میتونستن والیبال بازی کردن... فکر نمی کردم میعاد انقدر تو والیبال حرفه ای باشه.... آخرشم تیم پسرا برنده شد.... بعدازظهر که شد و بعداز ناهار همه تصمیم گرفتن بخوابن.... ولی من خسته نبودم... دوست نداشتم بخووابم.... خونه باغ بزرگ خاله اینا حوصلمو سر برد.... کپ سفید آرن و ازش قرض گرفتم و درحالی که هدفونو تو گردنم رها کرده بودم آهنگ بی کلامی رو پلی کردم.... این آهنگ اصلاً غمگین نبود.... برعکس به قدر آروم بود که حس یه شوک الکتریکی بهت دست میداد و بعدش سرحال سرحال بودی.... خش خش برگای خیس و خشک و کشیدنشون روی زمین با صدای موزیک قاطی شده بود.... اونقدر آهنگ و گوش دادم که آخر سر خسته شدم... نشستم روی نزدیک ترین جای ممکن... روی یک تخته سنگ بزرگی که توی دورترین نقطه نسبت به خونه.... سرمو گذاشتم روی زانو هام....
اونقدر غرق در اهنگ بودم که متوجه حضور میعاد نشدم:
-تا اونجایی که من میدونم توی سرما یه چیز گرم میپوشن....
به پتوی دستش نگاه کردم و گفتم:
-مرسی که برای من اوردی....
منتظر یه جواب دندون شکن بودم انتظار داشتم با حالت تمسخر "بگه واسه تو نیست" اما در عوض گفت:
-خواهش میکنم... لازم به تشکر نبود... دیدم هوا سرده گفتم بیارمش بدم بهت... وگرنه یه مدت قهر حسابی پیش عمو سهراب و داشتم...
کمی سکوت کرد و گرفتش طرفم:
-بپوشون خودتو...
پتو رو ازش گرفتم و پیچوندمش به خودم....
-پرستش؟
-بله؟
-میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
-اره حتما هرچی باشه جواب میدم...
نشست روی زمین:
-ااا خیس میشه لباست...
-اشکالی نداره....
چشماشو دوخت به روبه روش و پرسید:
-چرا تنها زندگی میکنی؟
باید حدس میزدم این سوال و میخواد بپرسه... چی بهش میگفتم؟ چند ثانیه ای مکث کردم... اما بالاخره گفتم:
-زندگیه دیگه... تقدیر داره... دست تقدیرش منو از اوج تنهایی و سنگدلی، رسوند به یه خوشبختی بدون مادر... میدونی؟ من خیلی چیزامو از دست دادم... مثل اعتقادمو... غرورمو... خانواده گرم و صمیمی که هیچ بویی ازش نبردم... همه اینا رو یک جا از دست دادم... شاید یه روزی جز به جزشو بهت گفتم... اما کافیه که بدونی الآن در عین بی کسی همه کسو دارم... حتی مادرمو.... من حضورشو هر لحظه کنارم حس می کنم.... فقط یه جواهریو تو این دنیا از دستش دادم، اونم برادرمه.... شاید اگه زمان برگرده به عقب تنها چیزی که برش میدارم برادرمه... پرهان جور همه کارهای منو میکشید.... تا ابد حسرت داشتن برادری مثل پرهان به دلم میمونه.... میدونم از احساسی حرف زدن بدت میاد.... اینو کم و بیش از نگاهت خوندم.... امّا تقدیر منم شده احساس تو احساس....
وقتی سکوتشو دیدم گفتم:
-خب؟
سرشو برگدوند طرفم و گفت:
-چی خب؟
-نظرت راجب تقدیر من چیه؟ نگو همینجور الکی پرسیدی که باور نمیکنم...
لبخند شیرینی زد و گفت:
-تقدیر تو شاید درست برعکس تقدیر من باشه.... نمیدونم امّا میگم که بدونی.... دوست ندارم جای سوالی برات باشه.... میدونی پرستش من خیلی تنهام... از وقتی که یادم میاد تا الآن خیلی خودخواه بودم... لندن که بودم مامانم خونه پیداش نمی شد.... نه بخاطر اینکه بد باشه... نه.... اون بیشتر وقتشو پیش بیماراش می گذروند... حتی وقتی که شیفتش تو مطب تموم میشد یک راست میرفت بیمارستان.... حق داشت.... منم اگه جای اون بودم همین کارو میکردم.... یه بابای سرد و خشک به چه درد مامان پراز عاطفه ام میخورد.... تو غرق در محبت بودی و حسش نکردی.... من غرق در سردی بودم و همیشه حسش کردم.... صبح که بیدار میشدم پرستارم پیشم بود..... شب که میخوابیدم با لالایی پرستارم بود.... وقتی که جمع شمارو دیدم تموم سردی هارو آب کرد.... امروز خیلی سعی کردم مثل شما باشم....
چند دقیقه ای سکوت کردیم..... چه گذشته ای داشت.... چقدر خوب بود که الان هردومون قدر زندگیمونو میدونستیم.... ولی میعاد یه جور دیگه و منم یه جور دیگه.... سوالی که چند وقتی بود ذهنمو درگیر کرده بود رو پرسیدم:
-میعاد؟
سرشو تکون داد و گفت:
-هوم؟
-چرا انقدر فارسیت قویه؟ اصلاً تپق نمیزنی.... با اینکه تا به حال ایران نیومدی...
-خوشم میاد تا نفهمی چی به چیه دست نمیکشی از یقه آدم.... من از وقتی بچه بودم تو مدرسه ایرانی های مقیم لندن تحصیل کردم.... مکالماتمون توی خونه با پرستارم فارسی بود چون اونم ایرانیه.... دانشگاهم که رفتم چندتا دوست ایرانی پیدا کردن... من خیلی به ندرت به انگلیسی حرف میزنم.....
سری تکون دادم و از اینکه حس فضولیم ارضا شده بود خوشحال شدم.... صدای بسته شدن در خونه هردمونو از جا پروند کرد:
-بلند شو بریم دیگه.... الآن همه نگران میشن....
با این حرفش بلند شدیم و راه افتادیم به سمت خونه... فرید نگاهی سرشار از ناراحتی به میعاد انداخت و وسایلارو گذاشت تو صندق عقب ماشینش.... کم کم همه از خونه باغ بیرون اومدن و بعداز کلی تعارف تیکه پاره کردن سوار ماشیناشون شدن....
ما مونده بودیم و آرن و خاله مهلا....
خاله مهلا پیش دستی کرد و گفت:
-پرستش جان امشب تنهایی بیا پیش ما....
-نه خاله جان دیگه مزاحم شما نمیشم...
اینبار آرن گفت:
-تعارف نکن پرستش.... مامان صلاحتو میخواد.... اصلاً از اولشم برای تو خونه گرفتن اشتباه بود....
-نه آخه فردا مدرسه دارم.... باید برم... کلی کار ریخته رو سرم.... باید از فردام شروع کنم واسه کنکور بخونم... خودتون که میدونید.... امسال سال آخره....
با این حرفم تقریبا همه قانع شدن....


مطالب مشابه :


رمان تب داغ هوس 26

رمــــان ♥ - رمان تب داغ -مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم) 66 - رمان تب داغ




برچسب :