رمان قرعه به نام 3 نفر(1)
فصل اول
رایان:راشا اون نور لامصب رو بنداز رو دستم نه تو چشمم..کورم کردی..
راشا سریع نور چراغ قوه رو انداخت رو دست رایان که خیلی ماهرانه می خواست در گاوصندوق رو باز کنه..
رادوین:زود باشید دیگه..گاوصندوق بانک مرکزی که نیست..د یالا..
توی درگاه اتاق ایستاده بود و بیرون رو می پایید..
رایان با حرص گفت :من بچه زرنگم یا تو رادوین؟..د یه ذره صبر داشته باش برادرِ من..خم رنگ رزی که نیست..وقت می خواد..
راشا
:اره راست میگه ..وقت می خواد..ولی رایان جان..داداشه من..اینطور که تو فس
فس می کنی باید به فکر باز کردم قفل در زندان باشی نه گاوصندوق..
همان موقع صدای تیک در گاو صندوق مژده ی باز شدنش رو داد..هر 3 ریختن سرش..ولی همان موقع صدای قدمهایی رو از بیرون شنیدن..
چند
لحظه همو نگاه کردن..خشکشون زده بود..تازه مغزشون به کار افتاد و حالا
دنبال یه سوراخ می گشتند که مخفی بشن..وقتی 10 ,20 بار خوردن به هم و در و
دیوار..رادوین خزید زیر میز و بقیه هم دنبالش ..
همزمان در اتاق باز شد..نور چراغ قوه فضای اتاق رو روشن کرد..صدای قدم هایی اروم توی اتاق پیچید..
راشا اهسته گفت :اوه اوه بچه ها این یارو مشکوکه..چراغ قوه دستشه..
رایا :خب باشه..کجاش مشکوکه؟..
رادوین:راشا راست میگه..می تونست لامپ رو روشن کنه ولی چرا چراغ قوه؟..
هر سه سکوت کردند..
راشا ابروشو انداخت بالا و ارومتر گفت :یعنی این یارو هم از بچه های همکاره؟..
رادوین سرشو تکان داد..
راشا:خب اینجوری که ما در گاوصندوقو باز کردیم اونم راحت پولا رو برمی داره..
رایان زیر لب با حرص گفت:راشا دو دقیقه زر نزن بذار تمرکز کنم..
راشا :به من میگی زر نزن ایکیوسان؟..تو که..
رادوین: هردو تاتون زر نزنید ..د خفه شید دیگه..
راشا خندید و گفت :چه زر تو زری شد..حالا چکار کنیم؟..
رایان لبخند مرموزی زد و گفت :عمرا بذاریم کار نصفه و نیمه ی ما رو یکی دیگه تموم کنه..
هر دو نگاهش کردن..سرشون رو تکون دادن..
راشا :با شمارش من از جاتون پا شید و ببینید طرف کیه..
رایان:پس تو چکار می کنی؟..
راشا:منم قسم می خورم از پشت هواتونو داشته باشم..
رادوین :نیازی به قسم خوردن تو نیست..هر بار دیدم قسم می خوری پشتش چی میشه..همگی با هم بلند می شیم..اوکی؟..
رایان:موافقم ..اوکی..
راشا:چاره ی دیگه ای هم مگه دارم؟..منم اوکی..
رادوین:خیلی خب..3..2..1..حالا..
هر 3 با یک جهش از زیر میز اومدن بیرون و ایستادن ..
حدسشان درست بود..یک نفر تا نصفه کمرش رو کرده بود تو گاوصندوق و داشت پولاشو می ریخت تو کیسه ..
هر سه رفتن بالا سرش..طرف هم بی خیال داشت کارشو انجام می داد..
رادوین زد رو شونه ش که اونم ترسید و سرش خورد به سقف گاوصندوق..
رایان از پشت یقه ش رو گرفت و کشیدش بیرون..سفت چسبیده بودش..
اون
مرد هم که فکر می کرد این سه تا صاحبای شرکتن به التماس افتاد:اقا تو رو
خدا ولم کنین..غلط کردم..دیگه دزدی نمی کنم..بذارید برم..
راشا:کجا
بری؟..به چه حقی پاتو گذاشتی تو شرکت ؟..اینجوری که داری از خودت پذیرایی
می کنی رودل نکنی بیچاره؟..هرچی خوردی رو پس بده..منظورم اینه کیسه رو پس
بده..یالا..
رادوین کیسه رو از دستش کشید..
رادوین :ولش کن بذار بره..
رایان:نه بذار یه گوشمالی حسابی بهش بدم تا دیگه دست به دزدی نزنه..چنین عملی نابخشودنیه..
راشا:اره منم موافقم..گوشمالی کمشه..مشت و مال هم می خواد..
بعد هم دستاشو به هم مالید..و قولنج گردنش را شکست..
هر
3 برادر قد بلند بودن و هیکلی ورزیده داشتن..اون مرد هم که هیکل ریزی داشت
مطمئن بود یه کشیده از اونا بخوره تا 6 ماه میره تو کما..
با دیدن این سه تا اب دهانشو با سر و صدا قورت داد و اینبار غلیظ تر التماس کرد..
--نه جون عزیزتون بذارید برم..غلط کردم..شکر خوردم..دیگه به روز سیاه هم بیافتم دزدی نمی کنم..قسم می خورم..
راشا:بچه ها قسم خورد ولش نکنید..
رادوین:همه که مثل تو نیستن از اینور قسم بخورن و از اونور انگار نه انگار..
رایان:چکارش کنیم؟..بذاریم بره یا قبلش جفت دستاشو بشکنیم؟..
فضا تاریک بود ..رنگ از رخ مرد پریده بود و هیچ کدوم این رو نفهمیده بودن..
با این حال رادوین دستور داد ولش کنن..
رایان کشون کشون بردش سمت در و راشا هم دنبالش رفت..راشا درو باز کرد و رایان دزد رو پرت کرد بیرون..
راشا هم یه لگد به طرف پروند که محکم خورد پشتش..اونم دوتا پا داشت چندتا دیگه هم قرضی گرفت و الفرار..
راشا دستاشو زد به هم و انگار که داره خاکشو می تکونه گفت :مرتیکه ی دزد..می خواست بزنه به شاه دزد..مادرزاده نشده..
رایان:خیلی خب کم موعظه کن..تا یکی دیگه سر و کله ش پیدا نشده باید بزنیم به چاک..
کیسه رو برداشتن و وقتی از برق افتادن گاوصندوق مطمئن شدن از شرکت زدن بیرون..
وارد خونه
شدن..رایان با خستگی خودشو رو مبل پرت کرد..راشا هم درست کنارش
افتاد..رادوین کیسه ی پولا رو انداخت رو میز و خودش هم رو مبل نشست..
نگاه هر سه مستقیم به طرف کیسه ی پر از پول بود..
راشا با ارنجش زد تو پهلوی رایان و گفت :رایان خدا وکیلی تو اون جمله رو از کجات گفتی؟..
رایان: کدوم جمله؟!..
راشا اداشو در اورد : یه گوشمالی حسابی بهش بدم تا دیگه دست به دزدی نزنه..چنین عملی نابخشودنیه..
رایان پوزخند زد و گفت :بیخی بابا اون لحظه یه جوی اومد منو گرفت و بعدشم اون چرتو پروندم..
رادوین نگاهی به هر دو انداخت و گفت :بچه ها یه سوال..بدجور درگیرشم..
راشا:بپرس داداش بزرگه..خودم جوابتو میـــدم..
رادوین:ما واسه چی میریم دزدی؟..
راشا یه کم نگاهش کرد و بعد هم دست به سینه تکیه داد به مبل..
با انگشت به رایان اشاره کرد و گفت :اهان..خب سخت بود از بعدی بپرس..
رادوین نگاهشو به طرف رایان کشید..
رایان یه کلام گفت :مرض داریم..
راشا:خب جواب صحیح نیست..شما 100 امتیاز از دست دادید ..
رادوین نفسشو فوت کرد و گفت :نه اتفاقا رایان راست میگه..ما مرض داریم ..
راشا:بابا جمع کنید این حرفا رو..چیه؟..غولِ عذاب وجدان افتاده به جونتون؟..
رادوین سرشو به نشانه ی مثبت تکان داد..رایان و راشا با تعجب نگاهش کردن..
رادوین متفکرانه گفت :یادتونه اولین بار کی رفتیم دزدی؟..
راشا:اره
من یادمه..دقیقا 1 سال پیش بود..رفته بودیم کافی شاپ ..رایان حرفو کشید به
دزدی که از خونه ی دوستش شده..بعد هم بحث عین پیتزا کش اومد..تو هم گفتی
خداییش دزدی هم هیجان خودشو داره ها..ما هم عین منگولا گفتیم اره والا..بعد
تو هم نه گذاشتی برداشتی گفتی باید یه بار امتحانش کنیم..ما هم که همیشه
عین کش تنبون دنبالت بودیم نمی تونستیم ولت کنیم شدیم شریک جرمت..
رادوین :کم چرت بگو..تو خودت پیشنهاد دادی و گفتی عاشق اینجور هیجاناتی..
راشا:خب
منم خر مغزمو گاز گرفته بود..جفت پا لگد زدم به بخت و اقبالم..وگرنه من که
داشتم گیتار تدریس می کردم..معلم هنر و موسیقی رو چه به دزدی و خلاف؟..
رایان :اره راست میگه..تو این فکر و انداختی تو سرمون..منم که تو کار خرید و فروش موبایل و لوازم جانبی بودم..
رادوین :خوبه پس همه چیزش افتاد گردنِ من..خب منم باشگاه بدنسازی داشتم..اینا که دلیل نمیشه..
راشا دستشو زد زیر چونه ش و گفت :خلاصه برادرای عزیز رفتیم تو گل تا خرخره..حالا میشه خودمونو بکشیم بالا؟..
رایان:چرا
نشه؟..دفعه ی اول که رفتیم گاوصندوق اون یارو سمساره رو خالی کردیم دیدیم
هیجان نداشت تازه عذاب وجدان هم گرفتیم..بعد هم گفتیم بریم شرکتای توپو
خالی کنیم..ولی تا به خودمون اومدیم دیدیم ای دل غافل..شدیم یه پا شاه دزد و
خلاص..
رادوین :ولی ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه ست..
راشا:اره خب تازه ست ولی مگه می خوای ماهی بگیری؟..
رادوین گوشه ی لبشو گزید و گفت :بدم نمیاد..شماها چی؟..
راشا و رایان نگاهی به هم انداختن..
رایان:من که از خدامه برگردم سر کار قبلیم..ولی نمی دونم می تونیم از پسش بر بیایم یا نه..
راشا:حالا رادوین چی شده که یهو وجدان خفته ت رو زدی بیدار کردی؟..
رادوین:من بیدارش نکردم..خودش با یه تلنگر بیدار شد..
رایان:میشه بگی چطوری؟!..
رادوین:امشب
که رفتیم دزدی..وقتی اون مرد اومد و خواست گاوصندوق رو خالی کنه دیدم ما
دزدیم و اونم دزد..ولی جوری باهاش برخورد کردیم که انگارما ادم حسابی هستیم
اون بیچاره سر دسته ی دزداست..خاری و خفتش رو که دیدم یه جوری شدم..گفتم
خب منم از این یارو کم ندارم..منم دزدم..منم اومدم اینجا خلاف
کنم..التماسها و حقارتشو که دیدم از خودم بدم اومد..برای همین گفتم ولش
کنید..کاری رو که اون مرد می خواست انجام بده رو من و شما دوتا تمومش
کردیم..هر 4 نفر دزد بودیم..ولی از یه قماش نبودیم..ما سه تا یه جورایی
وجدان حالیمونه ولی اون مرد ..نمی دونم..ماها با اینکه مشکل مالی نداریم
ولی خیر سرمون واسه تنوع گاهی میریم گاوصندوقا رو برق می ندازیم..شده عادت
برامون..اسمش دزدیه نه سرگرمی..اتفاقات امشب یه تلنگر بهم زد که منم دزدم و
چیزی ازاون مرد کم ندارم..درسته همیشه حساب شده عمل کردیم و هیچ پلیسی
نتونسته مارو خفت کنه ولی اخرش که چی؟..شوخی شوخی افتادیم زندان چکار
کنیم؟..
راشا:اونوقت همه ی اینا رو همین امشب فهمیدی؟..
رادوین:همه ش رو نه..گفتم که..وجدانم نیمه بیدار بود که با تلنگرِ امشب کامل از خواب پرید..
رایان:پس بیدار نگهش دار که منم باهات موافقم..اگر همین امشب دست از این کار بکشیم من پایه ی همتونم..می کشم کنار..
رادوین :منم همینو می خوام..دیگه نباید ادامه بدیم..بچسبیم به کارای قبلمون..
هر دو به راشا نگاه کردن..
راشا:خب..چی بگم؟..منم که نخودیم این وسط و تابعه بقیه..شما می گین نیستید منم میگم ایول دارید به مولا منم نیستم..
رادوین دستشو اورد جلو و گفت: قول؟..
رایان دستشو گذاشت رو دست رادوین و گفت :قول..
راشا هم دستشو گذاشت و گفت :منم قسم می خورم که..
رادوین و رایان : اِِِِِِِِ..
راشا:خیلی خب بابا شوخی کردم..منم قول..
رادوین :پس از امشب یه خط قرمز می کشید دور خلاف ملاف..اوکی؟..
رایان:من که گفتم پایه م..
راشا:به شرط اینکه بچه مثبت نشیما..فقط دزدی رو بی خیال میشیم..
رادوین لبخند مرموزی زد و گفت :اون که بله..البته خلاف از نظر ما یه چیز دیگه ست ..
رایان خندید و گفت :رادوین راست میگه..اونی که تو بهش میگی خلاف دیگه خلاف نیست..باحال ترین سرگرمی ماست..من که بی خیالش نمیشم..
هر سه خندیدند..
ادامه دارد...
دوستان داستان چون از زبان سوم شخصه و همینطور که می دونید از زندگی این 6 نفر گفته میشه..بنابراین بین پست ها از سه تا شخصیت دختر داستان هم میگم..یعنی پست بعد مختص به تانیا و ترلان و تارا ست..اینجوری طبق روندی که در نظر گرفتم رمان رو پیش می برم..ممنونم از شما.. تارا رو به تانیا که رانندگی می کرد گفت :حالا چه اصراریه بریم خونه ی عمه خانم؟..
تانیا با حرص دنده عوض کرد وگفت :من چه می دونم..زنگ زد گفت بیاید می خوام در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم..
ترلان پوزخند زد و گفت :عمه خانم و موضوع مهم؟..از نظر عمه خانم تنها موضوعی که هم مهمه و هم باید حتما اجرا بشه شوهر کردنه ما سه تاست.. نمی دونم چی نصیبش میشه؟..ما نخوایم ازدواج کنیم کدوم بدبختی رو باید ببینیم؟..
تارا:اره والا..همینو بگو..اگر اینبار هم بخواد تو گوشمون از این حرفا بخونه من که نیستم..کلمه ی اول به دوم پا میشم میام بیرون..
ترلان :منم مثل تو..
تانیا:بسه دیگه..هی هیچی نمیگم باز ادامه بدینا..
تارا:خب همه که مثل تو نیستن خواهر من..اینکه یه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید اَد بیاد بخوره به پست و اقبالش..
تانیا چپ چپ نگاش کرد ولی ترلان گفت :خب راست میگه دیگه..تو یکی رو زیر سر داری من و تارا چی بگیم؟..تازه من عمرا ازدواج بکنم اونم بدون اینکه به طرف علاقه ای داشته باشم..
تانیا:هه..علاقه رو بذار در کوزه ابشو سر بکش ابجی..عشق وعلاقه توی این دوره و زمونه پیدا نمیشه..هر کی هم بیاد جلو واسه پول ماست نه اینکه عاشق چشم و ابرومون بشه..
تارا:خداوکیلی اینو راست گفتی..هنوز اون پسره ی چلغوز رو یادم نرفته..بیشعور جلوی من سوسک بیچاره رو لگد کرد..بعدش هم با افتخار میگه کشـتـمــش..آی دلم می خواست با بیلی..کلنگی..خلاصه با یه چیزه اساسی بزنم فرق سرش دیگه بلند نشه..
ترلان:خب بنده خدا چکار می کرد؟..نمی دونست که تو طرفدار حیوونا و چرنده ها و خزنده ها و حشراتی..
تارا پشت چشم نازک کرد وگفت :به درک که نمی دونست..می خواست تحقیق کنه بعد بیاد بهم پیشنهاد بده..توی همون دیدار اول گند زد..مرتیکه ی قاتل..
تانیا خندید و گفت :چون زده سوسکه رو کشته بهش میگی قاتل؟..
تارا:پ نه پ ..فکر کردی با این کارش مدال طلای المپیک بهش تعلق می گیره؟..
ترلان:ولی منم سوسک ببینم با دمپایی به خدمتش می رسم..نمیذارم قسر در بره..
تارا داد زد :تو غلط می کنی..ببین من رو جک و جونورام حساسما..بهشون توهین کنی..
تانیا:خیلـــی خب..خودتو کنترل کن دختر..واسه سوسک هم ادم انقدر داد و قال راه میندازه؟..
تارا:چطور تو واسه روهان جونت داد و قال راه میندازی چیزی نیست واسه من عیبه؟..والا سوسکا ارزششون از روهان تو بالاتره..
تانیا با شنیدن اسم روهان اخماشو کشید تو هم و گفت :دیگه تمومش کن تارا..موضوع من و روهان فرق می کنه..
ترلان:اتفاقا فرق نمی کنه..در هر حال به ما هم مربوطه..بالاخره تصمیمت چیه؟..
تانیا:فعلا هیچی..
کناری نگه داشت..رو به روی خونه ی عمه خانم پارک کرده بود..
همگی پیاده شدند..
*******
عمه خانم زن تنهایی بود.. تنها یک برادر داشت که اون هم احسان پدر تانیا و ترلان و تارا بود..
پدرشان در اثر سکته ی قلبی فوت شده بود..قبل از مرگش به صورت لفظی وصیت کرده بود که بعد از فوتش سرپرستی دخترها به عهده ی عمه خانم باشد..ولی عمه خانم هم زنی بود که توانایی نگهداری این سه دختر رو نداشت..
از طرفی هم دخترها دوست نداشتند خونه ی پدریشون رو ترک کنند و اینجا بمانند..به قول تارا ابشون تو یک جوی نمی رفت..عمه خانم اونور جوی این سه تا هم اینور جوی..
عمه خانم هیچ فرزندی نداشت..ولی بسیار بسیار زن ثروتمندی بود..
روی صندلی چرخدارش نشسته بود..پرستارش خانم سلیمی هم درست کنارش ایستاده بود..دخترها به ترتیب کنار هم روی مبل نشسته بودند و مسیر نگاهشون مستقیم به سمت عمه خانم بود..
عمه خانم :خب مطمئنم که نمی دونید واسه ی چی بهتون گفتم بیاید اینجا..درسته؟..
تارا زیر لب گفت :مگه علم و غیب داریم؟..باز شروع شد..همیشه همینجوری استارتشو می زنه..
تانیا زیر لب نا محسوس گفت :تارا ساکت..
عمه خانم لب باز کرد و با صدای پیر و شکسته اما پر غرور ومحکمی گفت :من دیگه چیزی از عمرم باقی نمونده..دیشب خواب محمدعلی خان رو دیدم..اومد به خوابم و گفت ساکمو جمع کنم برم پیشش..این نشونه ی خوبیه واسه من..دیگه خسته شدم..این دنیا به من وفا نکرد ولی اون دنیا خیلی کارا می تونم بکنم..
تارا دوباره زیر لب گفت : با این سنش تازه فهمیده این دنیا بهش وفایی نکرده..ساعت خواب..حالا هم واسه اون دنیاش کیسه دوخته..
ترلان زیر پوستی خندید ولی تانیا دوباره تذکر داد..
تارا با عمه خانم خصومتی نداشت..اتفاقا همیشه احترامش رو نگه می داشت..ولی همیشه دلش از این پر بود که عمه خانم تنهاست و این همه ثروت دارد ولی دست هیچ فقیر و بیچاره ای رو نمی گیره تا به نون و نوایی برسونه..
تا به حال کسی ندیده بود عمه خانم دست به سوی خیر دراز کند..کلا اهل اینجور کارها نبود..زنی قُد و یک دنده..مستبد و مغرور بود..
حالا که وصیت برادرش تنها سرپرستی دخترانش بود همیشه سه تا خواهر را مجبور به اطاعت از خود می کرد ..
تانیا احترام می ذاشت ولی بقیه حرص می خوردند..در کل هیچ کدوم راضی به انجام دستورهای عمه خانم نبودند..
عمه خانم:ازتون خواستم بیاید اینجا تا در مورد وصیت پدرتون باهاتون حرف بزنم..مسئله ی مهمیه..
هر سه با کنجکاوی نگاهش کردن..
عمه خانم :امروز وکیل خانوادگیمون اینجا بود..باهاش کار داشتم..بعد از اتمام کار یه چیزی گفت که ذهنم رو به خودش مشغول کرد..
تانیا:چی عمه خانم؟..به ما هم مربوط میشه؟..
عمه خانم سرش رو تکون داد..با انگشت به هر سه اشاره کرد و گفت :اره..دقیقا به شما سه نفر مربوط میشه..
ترلان:خب بگید..چی شده؟..
عمه خانم :اقای شیبانی..همون وکیل خانوادگیمون..امروز بهم گفت که توی وصیت پدرتون یک مورد دیگه هم قید شده..ولی شما ازش بی خبرید..ازش پرسیدم که اون چیه و اینکه چرا انقدر دیر به ما اطلاع داده .. اون روز که وصیت خونده شد چیزی ازش به ما نگفت؟..در جواب سوالم گفت که این قسمت از وصیت نامه به خواسته ی خود کیهانی یعنی پدر شما مخفی می مونه تا اقای شیبانی کارهای مربوطه رو انجام بده..بعد از انجام کارهای این قسمت از وصیت نامه اون رو به اطلاع شماها برسونه..ولی خب امروز من رو در جریانش قرار داد..و این رو هم گفت که احتمالش هست امروز,فردا سراغ شماها هم بیاد..
تارا:حالا این قسمت سکرت مونده ی وصیت نامه ی پدر ما چی هست؟..
عمه خانم :ویلا..
هر سه نگاهی به هم انداختند و رو به عمه خانم گفتند :ویــــلا؟؟!!..
عمه خانم سرش رو تکون داد و با جدیت گفت :اره..ویلا..تعجب کردن نداره..
تانیا:اخه عمه خانم..یه ویلا مگه چی بوده که پدرمون نخواد به ما بگه؟..
عمه خانم:این ویلا با ویلاهای دیگه فرق می کنه..برای پدرتون یه ویلای معمولی نبوده..خاطرات کودکی..نوجوانی وجوانی پدرتون توی اون ویلا سپری شده..ولی بعد از ازدواج از اونجا اومد..گاهی بهش سر می زد ولی کم کم کار و مشغله و زندگی باعث شد ویلا رو به فراموشی بسپره..با این حال وقتی خواست وصیت کنه اون رو یادش بود..
ترلان:اگر اینطوره که شما می گید..بازم چیز مهمی نبوده که پدر نخواد به ما بگه..
عمه خانم سکوت کوتاهی کرد وگفت :در ظاهر اینطوره..ولی من همه چیزو بهتون نگفتم..
با تعجب به عمه خانم نگاه کردند که ادامه داد :ویلا تنها 3 دونگش به نام پدر شماست..سه دونگ دیگه ش به نام شخصی به اسم نیما بزرگوار هست..
تانیا:نیما بزرگوار؟..فامیلیش یادم نیست..ولی بابا چند بار اسمشو تو خونه به زبون اورده بود..فکر می کنم یکی از دوستان بابا باشه..
عمه خانم:درسته..دوست صمیمی پدرتون بود..از دوران کودکی این دوستی و رفاقت پابرجا مونده بود..اون هم الان فوت شده..6 ماهی میشه..یعنی درست3 ماه بعد از فوت پدرتون..
تارا:و رو حسابِ همین رفاقتِ چندین و چند ساله که ما هم ازش بی خبر بودیم ویلا رو نصف می کنند و سه دونگ,سه دونگ بین خودشون تقسیم می کنند..درسته؟..
عمه خانم:یه جورایی میشه گفت درسته..شما نیما بزرگوار رو دیده بودید؟..
ترلان:اره..البته فقط یکی دوبار..یه بارش تو رستوران بودیم که بابا دیدش وگل از گلش شکفت..یک بار هم تو پارک..البته ما سه تا تنها رفته بودیم اونجا..صبح زود بود و داشتیم ورزش می کردیم..
رو به تانیا و تارا گفت :یادتونه؟..
تانیا:اره یادمه..مرد متشخص و متینی به نظر می رسید..ولی باهاش رابطه ی خانوادگی نداشتیم..
عمه خانم:اره..می دونم..نیما بزرگوار اهل مهمونی رفتن و این حرفا نبود..ولی هر وقت می خواست پدرتون رو ببینه می رفت شرکتش..
تارا:چکاره بود؟..
عمه خانم:شغلش ازاد بود..یه فروشگاه لباس داشت..البته الان پسراش فروشگاه رو فروختن..
ترلان:پسر داشته؟..
عمه خانم تنها سرش رو تکون داد و چیزی نگفت..
تانیا:ما باید منتظر باشیم تا اقای شیبانی بیاد سراغمون یا خودمون بریم پیشش؟..
عمه خانم:صبر کنید بهتره..داره کارهاشو انجام میده..چون بزرگوار هم فوت شده کارهای ارث و ورثه باید انجام بشه..به هر حال زمان می بره..خودش میاد پیشتون..
هر سه سکوت کردند..کنجکاو بودند ویلا رو ببینند..
ولی به گفته ی عمه خانم باید صبر می کردند..
************
رادوین داخل باشگاه بود..کارهاش رو انجام داد و قصد خارج شدن از باشگاه رو داشت که موبایلش زنگ خورد..جواب داد..
رادوین:بله؟..
-سلام عشقم..
با شنیدن صدای دلناز نفسش رو فوت کرد و گفت:سلام..
-خوبی عزیزم؟..کجایی؟..
با حرص در باشگاه رو بست و قفلش کرد:خوبم..باشگام..دارم میرم خونه..
-می خوام ببینمت رادوین..
رادوین:واسه چی؟..
-واسه چی نداره..خب دلم برات تنگ شده..
پوزخند زد و گفت:دلت تنگ شده؟..خب بده یکی گشادش کنه..
-کاره خودته..دلم فقط تو رو می خواد..
گوشی رو با فاصله از گوشش نگه داشت و زیر لب اداشو در اورد:دلم فقط تو رو می خواد..هه..اره جون عمه ت..
-الو..الو..رادوین چرا جوابمو نمیدی؟..
گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت:کجایی؟..
خندید و گفت :همون پارکِ همیشگی عزیزم....زیر همون الاچیقی که عاشقشم..
بی حوصله گفت :خیلی خب..تا نیم ساعت دیگه اونجام..
دلناز با ذوق گفت:وای عزیزم..خوشحال شدم..زود بیا..منتظرتم..
رادوین:بای..
-بای عشقم..
گوشی رو گذاشت تو جیبش و سوار ماشین شد..تمام راه به دلناز فکر می کرد..به اینکه چطور از سر خودش بازش کنه..
1سال پیش با هم اشنا شده بودند..دلناز خودش به رادوین زنگ زده بود و چند باری هم پیامک فرستاد..با این کار رادوین رو راغب به این رابطه کرده بود..اوایل قصد هیچ کدام ازدواج نبود..تنها یک دوستی ساده..ولی بعد از مدتی دلناز حرف ازدواج رو پیش کشید..رادوین مخالف بود..ولی دلناز سر ناسازگاری می گذاشت و می گفت عاشق رادوین است..
اما دلناز دختری نبود که رادوین برای ازدواج اون رو در نظر داشته باشد..برای دوستی ساده خوب بود ولی ازدواج..نه..
روز به روز این موضوع بیشتر کش داده می شد و هر بار رادوین در پی برهم زدن این رابطه بود..
امروز باید تکلیفش را مشخص می کرد..راه این دو از هم جدا بود..نه رادوین قصد ازدواج داشت و نه دلناز دختر مورد نظرش بود..
ماشینش را کناری پارک کرد و پیاده شد..
دلناز زیر همون الاچیقی که همیشه با هم قرار می گذاشتند نشسته بود..رادوین با دیدنش اخم کرد..به طرفش رفت..همه ی حواس دلناز به رو به رو بود..رادوین مسیر نگاه دلناز رو دنبال کرد..درست روبه رویشان..دختر و پسری جوان کنار هم نشسته بودند ..
رادوین نگاه بی تفاوتی به اونها انداخت و به دلناز نگاه کرد..با تک سرفه ی رادوین دلناز تو جاش پرید..با ترسی مبهم به رادوین نگاه کرد..
به سرعت از جاش بلند شد و رو به روی رادوین ایستاد..
-س..سلام عشقم..چه زود اومدی..
رادوین:می خواستم باهات حرف بزنم..
-چه خوب..اتفاقا منم می خواستم باهات حرف بزنم..بشین..
هر دو نشستند..رادوین نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به اطرافش انداخت..
رادوین:چقدر خلوته..
-اره..مثل همیشه جای دنجیه..
رادوین نگاهش رو کامل به دلناز دوخت ..ولی ظاهرا حواس دلناز پیش اون نبود..گاهی نیم نگاهی به رو به رو می انداخت..رنگش هم کمی پریده بود..
رادوین:حالت خوبه؟..
-ه..هان؟..اره..اره خوبم..خب حرفتو بزن..
رادوین:حرف زیادی ندارم..تو یه جمله میگم..می خوام دیگه با هم رابطه ای نداشته باشیم..
اینبار همه ی حواس دلناز به رادوین بود..با چشمانی گرد و متعجب گفت :چــــی؟!..تو چی گفتی رادوین؟!..
رادوین با خونسردی کامل گفت :می دونی که خوشم نمیاد جمله م رو دوبار تکرار کنم..گفتم دیگه نمی خوام رابطه ای با هم داشته باشیم..
-اخه چرا؟!..چیزی شده؟!..
رادیون:نه..چیزی نشده و قرار نیست هم بشه..ما با این رابطه ی دوستی راه به جایی نمی بریم دلناز..بهتره تمومش کنیم..یه مدت دوستان خوبی برای هم بودیم..ولی حالا که دیدِ تو نسبت به دوستیِ سادمون تغییر کرده و ..حرف از ازدواج می زنی..من لزومی نمی بینم که ادامه ش بدیم..تا وضع بدتر نشده..تمومش می کنیم..
اشک در چشمان دلناز حلقه بست و گفت :ولی رادوین..من عاشقت شدم..نمی تونم فراموشت کنم..باشه..دیگه ازت نمی خوام ازدواج کنیم..ولی تنهام نذار..
رادوین اخم هایش را در هم کشید و گفت :ولی من حسی به تو ندارم دلناز..حسی هم که یک طرفه باشه به درد نمی خوره..اینجوری هم تو اذیت میشی هم من..پس بیشتر از این کشش نده و تمومش کن..
-چرا نمی فهمی رادوین؟..دارم بهت میگم دوستت دارم..من بدون تو می میرم..می خوام باهات باشم..هرطورکه تو بخوای..ب..
نگاه پر از خشم رادوین باعث شد دلناز ساکت شود..
رادوین:دلناز یه بار دیگه بگو چه غلطی کردی؟..هــــان؟..با تواَم..
دلناز با ترس نگاهش کرد..رادوین در همون حالت ادامه داد :ببین بهت چی میگم..من اگر دنبال این کثافت کاریا بودم ازت نمی خواستم راهمونو از هم سوا کنیم..به بهترین شکل ممکن ازت سواستفاده می کردم بعد هم ولت می کردم و بهت می گفتم هِری..حالا اینجا نشستی و خودت با بی شرمی به من..
ادامه نداد و با حرص نفسش رو فوت کرد..دستی بین موهاش کشید..
دلناز با صدایی لرزان گفت :ب..باشه رادوین..اصلا غلط کردم..نباید این حرفو می زدم..ولی نمی خوام ولت کنم..نمی خوام..
--به بـه..ببین کی اینجاست..دلی خودتی؟!..
نگاه رادوین و دلناز به روبه رو جلب شد..رنگ از رخ دلناز پرید..با وحشت به اون مرد نگاه می کرد..
-ت..تو..تو اینجا..
رادوین نگاه مشکوکی به دلناز انداخت..
رادوین:مگه می شناسیش؟..
دلناز سکوت کرد ولی مرد گفت :چرا نشناسه؟!..مثلا دوست پسرشم..
دلناز:خفه شو شروین..
رادوین پوزخند زد وگفت :نه چرا خفه شه؟..بذار بگه..موضوع تازه داره جالب میشه..
شروین: میشه بپرسم شما نسبتت با دلی چیه؟!..
رادوین با همان پوزخند بر لب از جا بلند شد و اروم به شونه ی شروین زد..
رادوین:من هیچ کس..خیالت تخت..این شما و این هم دوست دخترتون..
و با دست به دلناز اشاره کرد..
دلناز:رادوین برات توضیح میدم..موضوع من وشروین جدی نیست..ما..
رادوین دستشو اورد بالا و با جدیت گفت :ساکت شو..لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدی..تا تهشو خوندم..خوشحالم راهمون جدا شد..از اول هم می دونستم ما به درد هم نمی خوریم که گفتم نباید کارمون به ازدواج بکشه..
شروین یقه ی رادوین رو گرفت و گفت :خفه شو مرتیکه..این ارجیف چیه بلغور می کنی؟..
رادوین با یک حرکت دستان شروین رو از یقه ش جدا کرد وگفت :بکش کنار دستتو..من با این خانم به اصطلاح دلیِ شما صنمی ندارم..می تونی از خودش بپرسی..
شروین به دلناز نگاه کرد..با خشم گفت :راست میگه؟..
دلناز در سکوت تنها به رادوین خیره شده بود..
شروین: با تو هستم..این یارو راست میگه؟..
دلناز کیفشو از روی صندلی الاچیق برداشت و روی شونه ش انداخت..
تقریبا داد زد :همتون برید به درک..اَه..
بعد هم از بینشون رد شد و با قدم هایی بلند به طرف در خروجی پارک رفت..
رادوین هم خواست بره که شروین بازوشو گرفت..
شروین:هی تو..کجا با این عجله؟..
رادوین:عجله ندارم..می خوام برم رد کارم..
شروین:خیلی خب..رد کارت هم میری..راستشو بگو..با دلناز چه نسبتی داری؟..
رادوین بازوشو کشید بیرون و با غیض گفت :هیچی..می فهمی؟..هیچی..فقط دوست بودیم..یه دوستیه ساده...اصرار داشت ازدواج کنیم ولی من گفتم نه..چون دلناز اون کسی که من می خوام نیست..حالا شیرفهم شدی؟..
شروین زیر لب با عصبانیت گفت :غلط کرده دختره ی کثافت..اون با منم دوسته..همین دیشب با هم تلفنی حرف زدیم..2 روز پیش هم رفته بودیم کافی شاپ..نشونش میدم..تا حالا دختری پیدا نشده شروین رو دور بزنه..حالیش می کنم..هه..فکر کرده..
رادوین با پوزخند به شروین نگاه می کرد که به سمت در خروجی پارک می دوید..
رادوین در رو باز کرد و وارد خونه شد..با خستگی ساک ورزشی رو پرت کرد گوشه ی سالن و روی صندلی نشست..
سرش رو بین دستانش گرفت و کمی فشرد..با شنیدن صدای راشا سرشو بلند کرد..
راشا:سلام داداش بزرگــه..چه عجب تشریف فرما شدی..
رایان و راشا روی مبل تو سالن نشسته بودند..رادوین به طرفشون رفت و کنارشون نشست..
رادوین:شماها کی اومدین؟..
رایان:یه نیم ساعتی میشه..
راشا:امروز یه چندتا از شاگردام نیومده بودن منم همون تمرین های سری قبل رو باهاشون کار کردم..واسه ی همین کارم زود تموم شد..ولی..
رادوین:ولی چی؟..
راشا: با سایه قرار داشتم..رفتیم و یه گشتی زدیم..بعدش هم کامل بهم زدیم..
رادوین و رایان با تعجب نگاهش کردند..
راشا:چیه؟..مگه خلاف کردم؟..
رایان:اخه واسه چی بهم زدید؟..شما که تازه 2 هفته از دوستیتون می گذره..
راشا:بی خیال بابا..دختره یه چیزیش می شد..اوایل که باهاش دوست شدم فکر نمی کردم همچین دختری باشه..ولی امروز..
رادوین:ای بابا..خب تا تهشو بگو و خلاصمون کن دیگه..هی نصفه ولش می کنی..ولی امروز چی؟..
راشا:تو
چرا جوش میاری؟..صبر کن دارم میگم دیگه..دیدم امروز یه چیزیش میشه..هی ناز
و عشوه می اومد..چند بار به شونه م دست زد و دستمو گرفت..شصتم خبر دار شد
که بلــــه..
بهش گفتم چته؟..
گفت :هیچی..فقط اینو بدون خیلی دوستت دارم..
منم که گوشم ازاین شر و ورا پر بود گفتم:اِِِ..چه خوب..
مثل اینکه پیش خودش یه چیزه دیگه برداشت کرد..چون یه راست رفت سر اصل مطلب و گفت :بریم خونه ی ما؟..
باور کنید چشمام شد قد دوتا توپ پینگ پونگ..بهش گفتم :خونتون مگه چه خبره؟..
گفت :هیچی..اتفاقا هیچ کس خونمون نیست..اینجوری راحت تریم..
راشا با خنده ادامه داد :باورکنید تا الان هیچ کس ازاین پیشنهادای هیجانی بهم نداده بود..
رایان یه دونه زد تو سرشو گفت :خریـت که نکـردی؟..راشا به خدا اگر..
راشا
در حالی که سرشو با کف دست می مالید گفت :ای بابا.. بذار بقیه شو بگم بعد
زرتی بیا بزن تو سر ادم..الان با این ضربه ای که تو زدی همه ش از تو سرم
پرید..
رادوین:بس کنید..راشا ادامه شو بگو..
راشا:داداش بزرگه ی ما رو باش..انگار واسه ش قصه تعریف می کنم..میگه بقیه شو بگو..
رایا: راشا میگی یا یکی دیگه بزنم؟..اینبار همچین می زنم اسم خودتو هم فراموش کنیا..
راشا :باشه میگم..هیچی دیگه..رفتــــم خونشــــون و..
رایان:راشــــا..زنده ت نمی ذارم..پسره ی الوات ..رفتی خونشـــون؟..
راشا
با خنده از جاش بلند شد و گفت :شوخی کردم..به ارواح خاک مامان و
بابا..اینو میگم چون به قسمای من شک دارید ولی تو این یه مورد که شوخی نمی
کنم..
رایان که کمی اروم شده بود به پشتی مبل تکیه داد..منتظر چشم به راشا دوخت..
راشا:همین
که پیشنهادو داد زدم رو ترمز..از پشت سر صدای بوق ماشین ها بلند شد..سرسام
اور بود..زدم کنار و با عصبانیت سرش داد زدم :برو پایین سایه..دیگه نمی
خوام برای یه لحظه هم بینمت..
گفت :واسه چی؟..
گفتم :این چه پیشنهادی بود که تو دادی؟..واقعا شرم نمی کنی؟..
گفت :مگه چیه؟..دوست پسر و دوست دختریم..این چیزا که بین همه ی دوستا از جنس مخالف هست..
دیگه
داشتم منفجر می شدم..از ماشین پیاده شدم..رفتم در سمت اونو باز کردم و
بازوشو کشیدم..اوردمش بیرون در ماشینو بستم..حرف اخرمو بهش زدم و سوار
ماشین شدم و اومدم..
بهش گفتم :من از اوناش نیستم..دنبال دوستی با تو
بودم نه سواستفاده..اون نوع دوستی که تو می خوای تو مرام من نیست..من می
خواستم سالم باهات باشم نه اینکه..
خلاصه اومدم خونه..ولی هنوزم تو شوک هستم..د اخه یه دختر چقدر می تونه بی شرم باشه؟..
رایان:همیشه
پیش خودم می گفتم این ما پسرا هستیم که نگاه و بیان و حرکاتمون در مقابل
جنس مخالف تنها از سر نیاز جنسی و..ولی خیلی وقت پیش فهمیدم نه..اینی که من
دارم می بینم با اونی که توی ذهنم واسه خودش رشد کرده و منو به باورش
رسونده خیلی فرق می کنه..
رادوین:شاید چند سال پیش که این رابطه ها خیلی
کمتر بود شرم هم بین دخترا بیشتر بود ..اصلا به راحتی پا نمی دادن..گرچه
ما اون موقع دنبالش نبودیم و هنوز سنی نداشتیم..ولی الان دختره خودش خیلی
راحت شماره میده..اس میده..تقاضای دوستی می کنه و تهش هم..خونه خالی و
تمام..
راشا :منم همینو میگم..اصلا من خشک شدم وقتی این حرفو زد..توی این 2 هفته هیچ حرکتی نکردم که بخواد ازش همچین برداشتی رو بکنه..
رایان:مگه نمیگی سایه چند سالی رو خارج زندگی کرده ؟..خب لابد فرهنگ اونور اب روش تاثیر گذاشته ..
رادوین:نه رایان..اشتباه نکن..یه دختر اگر بخواد پاک باشه و پاک بمونه حتی تو بدترین شرایط هم می تونه از ارزشای خودش محافظت کنه..
راشا:حق
با رادوینه..سایه اگر اینکاره هم باشه باز میره دنبال کسی که خودش بهش پا
بده نه همون اول دوستی پیشنهاد بده و طرفو بکشونه خونه و بعدش هم..
درضمن سایه الان 5 ساله از خارج اومده ایران..20 سالشه..اون موقع 15 سالش بود..نباید اونطور هم که تو میگی روش تاثیر گذاشته باشه..
با خنده ادامه داد :ظاهرا اینجا اب دیده شده و کار بلد..اطرافمون همچین ادمایی زیاده..
رو به رایان گفت:یکیش همین ژیلا که باهاش دوست بودی..یادته؟..
رایان
با یاداوری ژیلا اخماشو کشید تو هم و گفت :اسمشو هم جلوی من نیار..دختره ی
عوضی..انقدر جلوی من جانماز اب کشید و سر سنگین رفتار کرد که چند بار به
فکر ازدواج باهاش افتادم..ولی تهش فهمیدم از اون مارمولکاییِ که..
راشا پرید وسط حرفشو گفت :افتاب پرست..
رایان
سرشو تکون داد و گفت :اره..درست عین افتاب پرست..تندتند رنگ عوض می
کرد..در ظاهر جلوی من بهترین رفتار رو داشت..خانم و سنگین..ولی ..بعد تقش
در اومد که بلــه..خانم قصدش چیزای دیگه بود..اینکه خودشو بندازه به من و
اینجوری به یه نون و نوایی برسه..
رادیون:منم امروز با دلناز تموم کردم..
راشا:اِِِِ تو هم؟!..چی شد؟!..
رادوین:هیچی..دلناز
غیر از من با یه پسری به اسم شروین هم دوست بوده..حتی باهاش بیرون هم می
رفته..امروز اتفاقی تو پارک دیدمش و همه چیز لو رفت..من که قبلش باهاش بهم
زده بودم..با این کار دیگه عذاب وجدان هم ندارم..
رایان:چرا عذاب وجدان؟!..
رادوین:چه می دونم..اینکه می گفت دوستم داره و از این چرت و پرتا..من کوچکترین علاقه ای بهش نداشتم..اینجوری بهتر شد..
رایان:حالا
اینجا نشستیم داریم پشت سرشون حرف می زنیم..خودمون هم همچین پاک و مثبت
نیستیما..دزدی..دوستی با جنس مخالف..حالا نه سو استفاده ازشون ولی خب..تیغ
زدن که تو یکی دو مورد بوده..
راشا:اره خب..ما هم جا نماز اب نمی کشیم
داداش جان..خلافامونو قبول داریم..ولی وجدان هم حالیمونه..دزدی که واسه
سرگرمی و هیجانش ادامه می دادیم..تهش دیدیم بهش عادت کردیم اینجوری شد..حتی
بعد از مرگ بابا هم ادامه دادیم..فقط تا چهلم کشیدیم کنار..وگرنه باز شدیم
همون سه تفنگداری که دست هرچی دزده از پشت بستن..تیغ زدن هم تو 2 مورد بود
که فقط من و تو بودیم..دختره از اون خر پولا بود و تهش می خواست نارو بزنه
ما زودتر این کارو کردیم..
رایان سرشو تکون داد و چیزی نگفت..
رادوین:ولی
خودمون هم دلمون می خواست از دزدی بکشیم کنار..فقط به قول تو برامون عادت
شده بود..لذتی نداشت..اون شب تا من گفتم دیگه ادامه ندیم هردوی شماها قبول
کردید..
رایان:اره..من که خسته شده بودم..
راشا:منم زده شده بودم..
رادوین
خندید و دستاشو ازهم باز کرد..کش و قوسی به خودش داد و گفت :واااااای که
ازادی عجب حالی میده..دیگه عمرا بخوام با دختری رفاقت کنم..از همین الان
دوستی با جنس مخالف رو واسه خودم ممنوع می کنم..
رایان:من که بعد از ژیلا این تصمیم رو گرفتم تا الان که 2 ماه گذشته..
راشا:حالا که اینطور شد منم دیگه نیستم..یعنی فعلا نیستم..شاید بعدا باشم..
رادیون:خودت فهمیدی چی گفتی؟..
راشا:اره..مگه شماها نفهمیدید؟..خب اشکال نداره..همون خودم گرفتم چی گفتم مهمه..شما برید سر قول و قراراتون..البته فعلا منم هستم..
هر سه خندیدند..
تارا:بچه ها حوصله م خفن سر رفته ..بریم یه چرخی این اطراف بزنیم؟..
ترلان:اره خیلی خوبه..یه بستنی هم می خوریم و بر می گردیم..پوسیدیم از بس تو خونه موندیم..
تارا:راست میگی..الان 2 روزه پوستم رنگ افتاب به خودش ندیده..نیگا نیگا..
اروم گونه ی خودش رو نوازش کرد وبا ناز به تانیا نگاه کرد..
تانیا خندید و گفت :خیلی خب انقدر ادا و اصول از خودت در نیار..منم حوصله م سر رفته..پاشین حاضرشین..شام هم بیرون می خوریم..
تارا از جاش پرید و گفت :ایول ایوله ایول..تانیا تاجه سره ایول..
تانیا و ترلان هم با خنده پشت سرش رفتند..
هر سه حاضر و اماده توی ماشین نشسته بودند..
تانیا:خب کجا بریم؟..
ترلان:شهربازی بهتره..هم روحیه مون عوض میشه..هم اینکه موقع شام میریم رستورانِ پارک پیتزا می خوریم..
تارا:اره منم موافقم..گازشو بگیر یه راست شهربازی..توقف موقف هم ممنوع..
تانیا با لبخند سرشو تکون داد و حرکت کرد..
کمی تو مسیر حرف زدند تا اینکه رسیدند..
تانیا:جمیعا پیاده شید که رسیدیم..
ترلان پیاده شد و گفت :همچین میگه جمیعا انگار ما چند نفریم..
تانیا :همین تو و تارا به اندازه ی صد نفر ادم سر و صدا دارید..
تارا در ماشین رو بست و گفت :نه دیگه ترلان رو با من حساب نکن..من خودم همون صد نفر رو حریفم..
تانیا بازوی تارا رو کشید وگفت :د راه بیفت زبون دراز..چه افتخاری هم می کنه..
**************
تارا:خب همین اول بسم الله بگم من امروز سوار چرخ و فلک میشم..همون بزرگه..ننه من غریبم بازی در نیاریدا..
تانیا:من که عمرا سوار شم..همون یه بار واسه هفتاد پشتم بس بود..
ترلان:منم
نیستم..اون بار انقدر تو کابینش تکونمون دادی که من اموات خودم و
اطرافیانمو درسته جلوی چشمم دیدم..هی بهت می گفتم تارا نکن..تکون نده..باز
انگار نه انگار..
تانیا:ترلان درست میگه..عین ننو اون بالا تاب می
خوردیم..من که گفتم الانه زنجیر و قفل و هر چی دم و دستگاه بهش وصله پاره
بشه و یه راست شیرجه بزنیم پایین..
تارا:اوهوووووو..خیلی خب
بابااااااااا..حالا خوبه همین اول کاری گفتم ننه من غریبم بازی در
نیارید..خب نیاین..ترسوا..خودم تنهایی میرم..
ترلان:هه..اره برو..بدبخت بین راه چرخ و فلک وایمیسته تا باز مردم سوار شن..اون بالا تک و تنها می مونی تا حالت جا بیاد..
تارا نوک زبونشو اورد بیرون و گفت :می مونم تا کور شود چشم هر ان کس که نتواند دید ابجی..
تانیا:زبونتو بکن تو زشته..وا..
تارا:وا نداره خواهرِ من..والا..بیا و تماشا کن..
به طرف باجه رفت و بلیط تهیه کرد..تو هوا تکونش داد و از همونجا داد زد :ما رفتیم ابجیا..
تانیا و ترلان با لبخند کنار نرده ها ایستادن ..چرخ و فلکه بزرگی بود..
تانیا: خداییش خیلی بزرگه ها..ازهمین پایین که نگاش می کنی احساس سرگیجه بهت دست میده..وای به حال کسایی که می خوان سوارش بشن..
ترلان:بعضیا جرات دارن..
تانیا با خنده گفت :اره..یکیش تارای خودمون..
ترلان:وقتی از جک و جونورا نمی ترسه..می خوای از چرخ و فلک بترسه؟..کلا همه چیزش عجیب غریبه..
*************
راشا تو کابین نشست و گفت :بچه ها جا هستا شما هم بیاین..بقیه کابینا پرن..
رایان:نه من که حسشو ندارم..با رادوین همین اطراف می چرخیم..تو عین بچه ها چِپیدی این تو که چی اخه؟..
راشا:مگه
چرخ و فلک واسه بچه هاست؟..نه تو رو خدا تو یه نیگا به این چرخ و فلک
بنداز..بچه ازهمون پایین نگاش کنه زهره ش اب میشه..حالا بخواد سوارش هم
بشه؟..
رادوین:خیلی خب حالا که سوار شدی..برو حالشو بکن..
راشا چشمک زد و گفت :چشـــــم ..خان داداش..
رادوین:زهرمار و خان داداش..
راشا خندید و به صندلی کابین تکیه داد..رایان و رادوین هم از بین نرده ها رد شدن و رفتن اونطرف..
**************
تارا رو به مسئول چرخ و فلک گفت :اقا یعنی این همه کابین یکیش خالی نیست من بشینم؟..
--
خانم این پایینی ها که همه پرن..اون بالا هم همینطور..شاید تک و توک توشون
خالی باشه که بازم باید صبر کنی تا بچرخن برسن پایین..اگر می تونید صبر
کنید که وایسید تا جای خالی پیدا بشه..بازم من احتمال نمیدم خالی باشه چون
اخر هفته ست و پارک شلوغه..اگر هم می خواین یکی از کابینا تک نفره
نشسته..می تونید برید اونجا..
تارا لباشو جمع کرد وبا حسرت به چرخ و فلک نگاه کرد..
تارا:خیلی خب..سوار میشم..کابین چنده؟..
--همین که پایین مونده..کابین 3..
تارا
سرشو تکون داد و بلیط رو داد به مسئولش..به طرف کابین رفت..کابین کاملا سر
پوشیده نبود..اطرافش باز بود ولی پشتی صندلی ها بلند بودن و داخلش زیاد
دیده نمی شد..درش هم مثل در کالسکه باز می شد..سمت چپ و راست کاملا فضاش
باز بود ولی پشت و جلو بسته بود..
هر کاری می کرد نمی تونست درشو باز کنه..انگار یکی از داخل قفلش کرده بود..
با
مشت کوبید بهش و غرغر کنان گفت : د باز شو دیگه لعنتی..ای بابا..حالا بین
این همه کابین تو رو گیر اوردم..تو هم باز نمیشی؟..اینم شانسه من دارم؟..د
باز شو بهت میگــــــــــم..
مشت محکمی به در زد ..در محکم به طرفش باز شد..با ذوق پاشو گذاشت رو پله و پرید بالا..
همین که نشست چشمش افتاد به صندلی که رو به روش بود..پسری جوان با چشمان متعجب به تارا خیره شده بود..
چرخ و فلک حرکت کرد..تارا سنگینی نگاه راشا رو روی خودش حس می کرد..خواست بی خیال باشه ولی امکانش نبود..
تارا:چیه؟..نیگا داره؟..
راشا با لبخند جذابی گفت : پ نه پ..اگر نیگا نداره پس چی داره؟..
تارا با حرص زیر لب گفت :پررو..
راشا با همون لبخند نگاهش کرد و چیزی نگفت..ولی همچنان مسیر نگاهش به سمت تارا بود..
چرخ و فلک از حرکت ایستاد..تارا از کنار به پایین نگاه کرد..با زمین فاصله داشتند ولی هنوز خیلی دور نشده بودند..
راشا:می ترسی؟..
تارا نگاهش کرد و با غیض گفت :نخیر..اگر می ترسیدم که سوار نمی شدم..
راشا ابروشو انداخت بالا و سکوت کرد..
چرخ و فلک حرکت کرد..تارا دست به سینه به پشتی صندلیِ کابین تکیه داد..نگاهش همه جای کابین و اطراف می چرخید الی رو راشا..
کابین
تکانِ نسبتا شدیدی خورد..تارا دستاشو محکم گرفت به دیواره ی کابین..نگاهشو
به پایین دوخت..فاصله زیاد بود..چرخ و فلک حرکت نمی کرد..
بی اختیار گفت :ای بابا..این یارو چقدر نگه میداره..
راشا:داره مسافر سوار می کنه و پیاده می کنه..خب بایدم نگه داره ..
تارا: بی مزه..
راشا:اِِِِ..چرا بی مزه؟..بخوای خوشمزه هم میشما..
تارا:ببین یه کلمه ی دیگه حرف بزنی..
راشا ابروشو انداخت بالا و با لبخند گفت :پرتم می کنی پایین؟..
تارا:دقیقــــا..
راشا:باشه پرت کن..
تارا با تعجب نگاهش کرد..همون موقع چرخ و فلک حرکت کرد..
راشا هنوز هم نگاهش می کرد..تارا اخم کرد و نگاهشو از روی راشا برداشت..
هوا
اون بالا عالی بود..نسیم نسبتا خنکی می وزید..چند تار از موهای تارا که از
شالش بیرون افتاده بود به دست باد تکون می خورد..هر بار که می زدشون زیر
شال باز هم لجوجانه بیرون می افتادند..
راشا به نیم رخ تارا خیره شده بود..تارا صورتشو برگردوند و با اخم گفت :خداوکیلی خسته نشدی؟..
راشا:از چی؟!..
تارا:از
همون اول زل زدی به من..اون چیزی که می خواستی رو پیدا نکردی؟..والا اگه
لنگه کفشت رو هم طرف من گم کرده بودی تا الان پیدا شده بود..
راشا با لبخند گفت :نه هنوز پیداش نکردم..تاریکه..
تارا چپ چپ نگاهش کرد و باز به بیرون خیره شد..
اینبار راشا هم با لبخند سرشو تکون داد و نگاهش رو از روی تارا برداشت..
راشا:هوا این بالا عالیه..بیشتر واسه همین سوار شدم..
تارا جوابی نداد..راشا نگاهش کرد..چرخ و فلک خیلی وقت ایستاده بود و حرکتی نمی کرد..
تارا:پس چرا حرکت نمی کنه؟..
راشا از همون بالا پایین رو نگاه کرد و گفت :نمی دونم..لابد دچار نقصِ فنی شده..
تارا:نقصِ فنی دیگه چه صیغه ایه؟..
راشا:کاری به صیغه میغه نداره..همون گیر افتادیم..
ت
مطالب مشابه :
دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر
دانلود رمان هیجانی جدال زبان کتاب با تشکر از سایت www.98ia.com و هما پور اصفهانی عزیز
رمان توسکا
وبلاگ دربرگیرنده اشعار کامل شاعران پارسی زبان دانلود رمان و هما پور اصفهانی.
رمان جدال پر تمنا3
رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان زلزله اومد به زبان از هما پور اصفهانی.
رمانشروع عشق بادعوا(4)
رمان ♥ - رمانشروع عشق (هما پور اصفهانی) دانشگاست -نه بابامعلم کلاس زبان هستی صدای
رمان مسافر عشق1
رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان ♥ رمان رمان مسافر عشق زبان اونو بهتر می
رمان آبی به رنگ احساس من 16
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان قرعه به نام 3 نفر(1)
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان شروع عشق با دعوا(1)
رمان ♥ - رمان شروع عشق با (هما پور اصفهانی) رودهن درس میخوند تویه موسسه زبان تدریس
برچسب :
دانلود رمان زبان عشق هما پور اصفهانی