رفتگر جوان محله ما
شما از خانواده سرشناس، با موقعیت اجتماعی متوسط به بالا هستید یا شاید هم دارای موقعیت اجتماعی و اقتصادی خیلی بالا هستید و البته آدم ایده آلیست یا آرمانگرا هم نیستید و دوستی ازشما می پرسد شغل نامزد یا شوهر شماچیست؟ و یا اگر از آقایان ویا خانمی در مقام مادری یا خواهربزرگترهستید و آشنایی یا همسایه ای از شما می پرسد که شغل داماد شما (فرقی نمی کند نامزد خواهر یا نامزد دختر شما) چیست؟ و شما با لبخند و در کمال آرامش و البته با غرور پاسخ می دهید :
- رفتگر
- بله!!؟؟
- رفتگر شهرداری ... سپور
فکر می کنید این دوست محترم شما چه عکس العملی نشان خواهد داد؟
نام من، محله زندگی، رشته تحصیلی، دانشگاه من و موقعیت خانوادگی ام مهم نیست لذا خودم را شیوا و دانشجوی یکی از دانشگاههای معتبر تهران معرفی می کنم، چند خواستگار با تحصیلات و کم تحصیلات، با موقعیت و کم موقعیت داشتم و البته همچنان هم دارم که تا به حال هیچکدام منجر به فرجام مثبتی نشده است. نه که عاشق شده باشم، تا حدی از یکی از هم کلاسی ها خوشم می آمد و به هر بهانه ای گفتگوی درسی و عادی داشتیم و یک مختصر انتظاری داشتم که آدرسی بپرسد، اجازه ای بخواهد که پدر و مادرش برای امر خیر به منزل ما بیایند که روزی شیرینی داد و اعلام شد نامزد کرده است و بعد آن سلام واحوالپرسی قطع نکردم که مبادا تصور کند سلام قبلی من به طمعی بوده است.
از این دو مقدمه طولانی که بگذرم، سروکله رفتگر جوانی در محله ما پیدا شد، که سر و وضعی بسیار مرتب، لباس فرمی اطو کشیده، و بسیار مودب در برخورد با اهل محل که تعجب همه را برانگیخته و نقل محفل ها و گفتمان زنانه و مردانه داخل فروشگاه، صف نانوایی و آسانسور شده بود، و قوی ترین فرضیه این بود که شهرداری، شرکت های پیمانکار را مجاب کرده است که رفتگران را برای طرح تکریم شهروندان آموزش دهند و بعضی عقیده داشتند در محله ما مقامات شهرداری سکونت دارند و شرکت پیمانکار با گماشتن این رفتگر استثنایی در این محل مشغول خوش خدمتی است.
من هم مانند بقیه از سر کنجکاوی، ونه فکر دیگر بی میل در کنکاش رفتار این رفتگر جوان نبودم و حتی از باب احترام به این فرد زحمتکش که بی اغراق محله ما را زیباتر از گذشته نموده بود، سلام واحوالپرسی نموده و بدم نمی آمد از مسیری بروم که یک خسته نباشید به او بگویم، البته فکر نکنید تعلق خاطری به او داشته و یا جایی در دلم به عنوان شریک زندگی آینده برایش باز کرده بودم و این مقدمه ای که در بالا نوشتم ناخودآگاه در حد یک خیال سطحی و گذرا چیزهایی در ذهنم گذشت که پیامد آن این سوال اطرافیان بود.
خیالات و تصورات دیگری که راجع به این جوان پیش می آمد؛ شنیده بودم که یکی از سرداران بزرگ جنگ زمانی در ارومیه شهردار بوده که یک روز به لباس مبدل رفتگرها مشغول شده است ... و یا فکر می کردم این جوان عاشق و دلباخته یکی از دختران محله ماست که به شوق دیدار یار بر این هیبت ظاهر شده که بیشتربه افسانه های قدیمی می مانست و از همه تصورات خطرناک تر اینکه او یک مامور امنیتی است که برای شناسایی شبکه فساد یا ضد امنیتی که ممکن است در محله ما جا خوش کرده باشند مامور شده است که بعید است کسی که می خواهد رد گم کند، با این ادب و نزاکت متمایز ظاهر شود.
یک ماهی بر این منوال گذشت و دیگر توجه اهل محل به این رفتگر جوان عادی شده بود، که ناگهان پخش اطلاعیه ای در محله همه ما را غافلگیر کرد، ابتدا خودش را معرفی کرده بود و سپس برنامه کاری رفتگری و سرانجام درخواست ارائه پیشنهاد و انتقاد که خلاصه آن را نقل می کنم:
{ من بیژن محسنی هزاره افتخار دارم که رفتگر محله شما می باشم ... به علت ترافیک روز امکان تمیز کردن خیابان های اصلی فقط در ساعات قبل از اذان صبح میسر است ، کوچه ها و معبرهای کم ترافیک بعد از نماز صبح ، جوی ها و آبراه ها بعد از روشن شدن هوا و آبیاری فضای سبز نزدیک ظهر انجام می گیرد... خرابی معابر، آسفالت ، پل ها و درختان خشک و آفت زده را تا حدودی شناسایی کرده ام که به مسئولین گزارش نمایم... از اهالی خوب و فهمیم محله تقاضا دارم پیشنهادات مفید و سازنده و انتقادات و موارد نیاز به اصلاح را کتبی به اینجانب تحویل و یا در صندوق پیشنهادات و انتقادات ویژه رفتگر محله نصب شده در ورودی فضای سبز بیاندازید ویا شفاهی تذکر دهید، البته در موارد فوری و ضروری به این شماره ...0919 پیامک بفرستید...}
مجدد حضور این رفتگر جوان بحث داغ محله ما شد، تمسخر اطلاعیه و صندوق پیشنهادات در همه محافل سرپایی گفتمان ها شنیده می شد و البته فرضیه غالب این بود که شهرداری برای یک کار تبلیغاتی دست به این شگرد زده است و در جایی مردی میانسال مزاح کرد که حتما خود این رفتگر می خواهد کاندید شود که طوری جمع خندیدند که انگار خندان ترین طنز گل آقا را خوانده است.
یکی دو روز که گذشت تب بحث پیرامون اطلاعیه رفتگر به فراموشی رفت، اما به نظر من ایده جالبی بود و نمی دانم چطور شد که تصمیم گرفتم پیشنهاداتی را برای این آقا بنویسم، چند مطلب را نوشتم از جمله چند نقطه خرابی در معبر که در ایام بارندگی ایجاد مشکل می کرد را یادآور شدم. یک پیشنهاد دیگر من، تغییر ساعت لجن برداری از جوی ها به ساعت خلوت که باعث آزار شامه رهگذران نشود، اما احساس کردم ممکن است موضوع برای این جوان ناخوشایند باشد، لذا کلی جستجو در سایت های مختلف راجع به ماسک های بوگیر نمودم و ابتدا در مورد سلامت خود رفتگر و استفاده از چنین ماسک هایی چند پیشنهاد علمی نوشتم و سپس به موضوع لجن برداری پرداختم. و برای اینکه به غرور وی لطمه ای وارد نشود که اینها از سر دلسوزی نوشه شده است، در پایان از احترامی که به شهروندان گذاشته و نظرخواهی کرده بسیار تشکر کردم.
با همان دیده احترام قبلی به این رفتگر با شخصیت، کاغذ پیشنهادات را امضا کرده و در پاکت گذاشته، به سمت فضای سبز محله حرکت کردم تا در صندوق بیاندازم. اما قبل از رسیدنم به صندوق او را در حال جمع کردن ظروف یک بار مصرف و پوسته پاکت تنقلات ریخته شده بر روی چمن ها دیدم. انداختن پاکت در جلوی چشم اش به داخل صندوق را صلاح ندانستم. لذا طبق معمول خسته نباشید گفتم و چند جمله ای بابت عذرخواهی مشکل فرهنگی منجر به ریخته شدن این نوع زباله ها بر چمن بیان کردم و خیلی تشکر کرد و گفت:
- فرهنگ را همین ما مردم ایجاد کرده ایم و خود ما باید تغییر دهیم، یک بانی احتیاج دارد که آن هم در درجه اول آموزش و پرورش و سپس رسانه ملی با تاکید بر آموزش کودکان می باشد.
قبول کنید حتی با تمام رفتارهای مودبانه و منظم وی، انتظار چنین جمله شمرده ای از او نداشتم، با تعجب پرسیدم:
- شما تحصیل کرده اید!؟
- تحصیل؟!...(مکثی کرد) منظور شما آموزش است؟ بله ... بله من دوره مخصوص نظافت شهری دیده ام.
عذرخواهی کرد و کمی عقب رفت و خم شد تا به کارش ادامه دهد. پاکت را از کیفم در آوردم و گفتم:
- جسارتا چند پیشنهاد نوشتم، حسب اطلاعیه که در محله پخش کرده بودید.
با ذوق تمام پلاستیک مشکی زباله ها را زمین گذاشت و سریع دستکش ها را از دست خارج کرد:
- خیلی زحمت کشیدید، دست شما درد نکنه ( جلوتر آمد و نامه را دو دستی از من گرفت) ممنونم، اجازه می خواهم سر فرصت آن را بخوانم ، لطف کنید آشنایان خود را در محله تشویق کنید آنها هم پیشنهاد و انتقاد خود را بنویسند، یا اگر وقت ندارند شفاها من در خدمت شان خواهم بود.
برق شادی را در صورت ش دیدم، احساس کردم طرح نظرسنجی او با شکست مواجه شده و کسی از اهل محله ازآن استقبال نکرده است، حدس من درست بود، فردا صبح نزدیک ایستگاه اتوبوس رفتگر جوان را دیدم، خیلی ازبابت پیشنهاداتی که داده بودم تشکر کرد، و گفت که بعد از 7 روز فراخوان فقط همین یک پیشنهاد به وی داده شد و حتی پی گیری هایش ازکسبه و افراد آشنا با برخورد های سرد، بی حوصلگی و تمسخر مواجه شده است. اتوبوس هنوز نیامده بود، تمجید و تعریف های آقای محسنی کار دستم دادم ، و بی توجه به عواقب آن به این گپ خیابانی ادامه دادم:
- از این شغل راضی هستی؟
- به رضایت خودم فکر نکردم، ولی دوست دارم کارم را دقیق انجام دهم
- خانواده ات چی؟ آنها از اینکه این شغل را داری، راضی اند؟
- شیوا خانم... من مجردم، فکر کردم شما این را می دانید! من تا به حال هیچ جدی به خانواده فکر نکردم، تا این چند وقت ... و به خصوص از دیروز، یعنی از وقتی که افتخار نصیب من شد تا بیشتر با شما آشنا شدم...
احساس ناخوشایند خیلی بدی که نمی توانم وصفش کنم به من دست داد. از پررویی جناب رفتگر داشت حالم به هم می خورد، دنبال جواب دندان شکنی می گشتم که از شرم نگاه به زمین دوخته، صورت گلگون و عرق رخسارش، دلم برایش سوخت و با حرکتی تند بی آنکه کلامی بگویم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. با اینکه از سوء استفاده رفتگر جوان از دلسوزی من سخت عصبانی بودم و غرورم اجازه نمی داد دیگر حرکتی مرتکب شوم که او آن را حمل بر توجه به خودش تلقی کند، اما از سر کنجکاوی درونی دلم می خواست صدای انفجار، یا صدای ترمز و یا هر اتفاق دیگری که باعث شود همه نگاه ها به سمت محل حضور رفتگر جوان بچرخد تا من همزمان رفتگر جوان را ببینم بی آنکه تصور شود به قصد نگاه به او روی برگردانده ام.
از فردای آن روز مسیرم را طوری پیش بینی می کردم که با او برخورد نکنم ، و حتی یک بار که ناخودآگاه مجبور به عبور از کنارش شدم ، سرعتم را آشکارا زیاد و به سلام اش جوابی ندادم. اما یک نیروی درونی همه فکر مرا مشغول کرده بود، در اتوبوس در سمتی می نشستم که بتوانم او را ببینم و یا بارها پشت پنجره های راه پله آپارتمان سرک می کشیدم تا لحظه ای نظاره اش کنم و تقریبا صبح ها که او در محله ما بود هیچ وقت از آسانسور استفاده نمی کردم.
برای من که مغرورانه خواستگارانی با موقعیت و شغل غیرقابل قیاس با این رفتگر را رد کرده بودم، دلبستگی به او را دیوانگی محض تلقی و سخت کلافه بودم. اما هرچه می کردم از فکرم خارج شود و از این جنجال درونی آزاد شوم نمی توانستم و سخت ترین و غیر قابل تحمل ترین قسمت تصورات درونی ، رازی بود که اگر فراموشم نمی کردم باید تا ابد درسینه حبس می کردم و بخصوص از شریک زندگی آینده ام سخت مخفی می داشتم که در دوره ای دچار جنون شده و فکرم مشغول به رفتگر محله شده بوده است. از طرف دیگر دلم برای رفتگر می سوخت، گرچه پررویی کرده بود، و گستاخانه مرا به نام کوچک صدا زده، اما از نگاه و بیان ش احساس می کردم که فرد هوسبازی نیست و واقعا دل باخته من است. این جمله (شیوا خانم... من مجردم، فکر کردم شما این را می دانید! من تا به حال هیچ جدی به خانواده فکر نکردم، تا این چند وقت ... و به خصوص از دیروز، یعنی از وقتی که بیشتر با شما آشنا شدم) را چند بار نوشتم و پاره کردم، جملاتی که هربار در حافظه هام تکرار می شد بی اختیار طپش قلب را بالا می برد.
یک ماه دیگر که برای من شاید به منزله سال ها بود گذشت، تا اینکه یک روز اطلاعیه دیگری در واحدهای مسکونی و تجاری محله ما پخش شد، خدا حافظی و طلب حلالیت بود، از اهل محله بسیار تمجید کرده بود و نوشته بود که یکی از بهترین دوران کاری را در این محل گذرانده است، در خط آخر با حروف درشت نوشته بود { چنانچه در انجام وظایف خود دچار قصور شدم، و یا باعث رنجش اهالی شده و مراعات ادب و احترام در شان اهالی بزرگوار ننموده ام ، تقاضای بخشش دارم ... و از اینکه نتوانستم حضوری از تک تک اهالی مهربان خداحافظی کنم عذرخواهی می نمایم.... با تشکر فراوان از همه اهالی ، بیژن محسنی هزاره}
باز خیال برم داشت که فقط در واحد ما انداخته که من بخوانم، اما به ایستگاه که رسیدم دیدم بحث این دسته گل جدید و احتمالا آخری این رفتگر جوان داغ است، نفس عمیقی کشیدم خیالم راحت شد، اما با دیدن رفتگر دیگری که به جایش مشغول کار بود، احساس دل تنگی شدیدی ناخودآگاه به من دست داد، هر چه سعی کردم که این فشار از قفسه سینه برداشته شود نشد، این آزار ناخوشایند که جرات بیان آن را با دیگری نداشتم، آن روز مرا کامل خراب کرد و بود .و نبودم در کلاس فرقی نداشت، دوستان که متوجه تغییر حال من شده بودند، احوال که می پرسیدند، سردرد و سرماخوردگی بهانه می کردم. در جمع دوستانه وشاد دانشجویی خیلی راحت از خواستگاران ، ابراز علاقه ، عشق و امثالهم که برای هرکدام اتفاق می افتاد با آب و تاب ، کم یا زیاد می گفتیم و می خندیدیم، اما هرگز جرات نداشتم راجع به رفتار و اتفاقات مرتبط با این رفتگر جوان کلامی اشاره کنم که سوژه تمسخر و خنده اطرافیان و غیره قرار گیرم.
شدت التهاب مشغولیت ذهنی به رفتگر جوان به تدریج کم شد، در خیالپردازی و رویاهای خوش با خلق دنیایی زیبا برای آینده سعی می کردم بطور کلی این حضور مرض گونه رفتگر جوان را از ذهن پاک کنم و کامل این خاطره تلخ را فراموش کنم، اما پی بردم که بسیار اراده ام ضعیف ، و با دیدن و یا شنیدن هر چه به جماعت رفتگر یا موضوعی مشابه مربوط شود باز این آتش درون شعله ور می شد، دلشوره دیگر این بود که این بیماری بر زندگی آینده ام تاثیر نامطلوب نگذارد و خوشبختی مرا تحت الشعاع قرار ندهد. یک راه حل منطقی این بود که به روانپزشک مراجعه نمایم و با روان درمانی یا دارو از شر این گرفتاری آسوده شوم، اما خجالت داشت که من تحصیل کرده به روانپزشک بگویم " به دادم برس من دل بسته یک رفتگر شده ام!"
جالب اینکه رفتگر جدید محله بسیار بیشتر از رفتگر جوان زحمت می کشید و احترامش به اهل محل نیز زیاد بود، اما نابسامانی اندکی بیشتر شده بود و به نظر می رسید در نظم بخشی و مدیریت نظافت محله ضعیف می باشد و لذا علیرغم تلاش بیشتر نتیجه کمترحاصل می شد.
بعد از گذشت چندماه خوشبختانه به حال طبیعی خود برگشتم و جنون دل مشغولی به رفتگر رو به فراموشی رفت و سخت خود را مشغول درس و امتحانات نمودم و دوباره همان دختر شاداب و سرحال شدم که به جز یادآوری هر آنچه به رفتگری و نظافت محله و یا طرح پیشنهاد و انتقاد مربوط می شد، هیچ دل آشوبی نداشتم. تا اینکه دیروز عصر هنگام خروج از دانشگاه نام درشت " بیژن محسنی هزاره" در پانل اطلاعات دانشگاه مرا گیج و میخکوب نمود، دلشوره ام گرفت که این بیماری ریشه دار شده و اینک دچار توهم و هذیان شده ام. اما توهم نبود ، جلوتر رفتم نام خودش بود اطلاعیه دفاع از پایان نامه مقطع دکتری بهداشت حرفه ای– موضوع : بررسی تنش های روحی و روانی بر حرفه رفتگری – بیژن محسنی هزاره – دانشکده بهداشت ... نام استاد راهنما و ساعت و تاریخ مکان جلسه دفاعیه نیز در اطلاعیه نوشته شده بود. نمی توانم شرح دهم که بعد از خواندن این اطلاعیه تا دیشب و صبح چه حالی بر من گذشت، با اینکه امروز صبح درس مهمی داشتم بی اختیاراز کلاس خود غیبت و به سمت سالن کنفرانس دانشکده بهداشت رفتم، از تفکیک علت رفتنم به این جلسه عاجزم که آیا حس کنجکاوی مرا به آنجا کشاند یا علت دیگری داشت؟ اما سعی کردم که شناخته نشوم، عینک دودی به چشم زده وبا تظاهر به سرماخوردگی با دستمال کاغذی جلوی بینی و دهانم را پوشاندم ودر آخرین ردیف نشستم. سالن مملو از جمعیت بود، استاد راهنما و هیئت داوران در جایگاه خود نشستند، بیژن با همان لباس رفتگری به سمت پشت تریبون رفت ، همهمه و سروصدا در بین دانشجویان بلند شد. استاد راهنما به هیئت داوران توضیح داد که "آقای محسنی برای درک ملموس حرفه رفتگری نزدیک به سه ماه این لباس را پوشیده و در یکی از محلات شهر کامل و البته ناشناس خود را درگیر این حرفه نموده است". صدای تحسین توام با لبخند رضایت هیئت داوران شنیده می شد، اما در جمع دانشجویان همهمه زیاد بود، و من صدای اضافه دیگری می شنیدم که نگران بودم بقل دستی ام آن را نشنود و آن صدای طپش قلب من بود که داشت دیوانه ام می کرد.
جلسه دفاعیه شروع شد، بیژن بسیار مسلط سخنرانی خود را با حدیثی از پیامبر در مقام و منزلت کارگر شروع کرد و بعد از ذکر مقدمه و دلایل انتخاب این موضوع برای پایان نامه و تقدیر و تشکراز استاد راهنما و چند نفر دیگر و هم چنین اهالی خوب محله ای که حدود 3 ماه افتخار کار در آنجا را داشته است، به چگونگی راهیابی به شرکت پیمانکاری شهرداری پرداخت. یک واسطه او را به عنوان یک سرباز فراری به شرکت پیمانکاری معرفی نموده بوده که سخت محتاج است و هیچ جا به او کار نداده اند. خنده و همهمه جمع بلند شد، اما وقتی شرح داد که چطور از او سفته گرفته اند و چند اقرارنامه و رضایت نامه قبل از شروع کار بدون تاریخ را امضاء کرده که شرکت کلیه مزایا و حق وحقوق مرا کامل پرداخت کرده است،که حق هیچ ادعایی در اداره کار یا جای دیگر نداشته باشم، سکوتی توام با تاسف بر جلسه حاکم شد.
در ادامه نطق قرائی در تمجید از"حرفه رفتگری" که نام ابتکاری "تکنسین نظافت شهری" را بر آن نهاده بود انجام داد، که این افراد مسئول امنیت بهداشتی شهر و تامین آرامش و لذت جامعه از زیبایی شهر و معابر می باشند. سپس عوامل زیانبار محیطی و شغلی را برشمرد و ازدیدگاه تخصصی آن را با مشاغل سخت و زیان آور دیگرنظیر کار در معادن، ریخته گری، کوره پزخانه ها ، آزبست ، نساجی و چند شغل دیگر مقایسه نمود و نتیجه گیری نمود که علیرغم تصور عامه عوامل زیانبار محیطی و خطرات شغلی در تکنسین نظافت شهری از مشاغل دیگر کمتر می باشد. انبوهی از جداول و مستندات را برای تایید ادعای خود ارائه کرد، در بحث حوادث شغلی تصادفات رانندگی به عنوان خطر مهم شغل رفتگری برشمرد و آن را با حوادث چند شغل دیگر قیاس کرد و همان نتیجه راگرفت.
موضوع به بحث بهداشت روانی شغل رفتگری رسید و با صدای بلند چنین ادامه داد:
- هیئت رئیسه محترم ، اساتید بزرگوار ، همکاران و دانشجویان عزیز... غم بار ترین قسمت شغلی این عزیزان زحمت کش ، نگاه منفی فرهنگی جامعه به این اقشار می باشد. ما ثابت کردیم این شغل از نظر خطرات ، عوامل زیانبار و حوادث از بسیاری مشاغل دیگر جایگاه بهتری دارد. اما چرا باید این نگاه غلط فرهنگی به این حرفه وجود داشته باشد؟ چرا باید نگاه جامعه به این همنوعان خود تحقیرآمیز و یا ترحم برانگیز باشد؟....
این جملات آخر را چنان با حرارت و بلندو رسا توام با حرکات دست بیان می کرد که من به یاد نوار سخنرانی فخرالدین حجازی افتادم. سکوت سنگین در سالن حاکم شد. خود سخنران نیز مدتی سکوت کرد و سپس با مثال های مختلف آسیب های روحی و روانی به شاغلین این حرفه را طبقه بندی کرد. و با مشاهدات خود در سه ماه کار درمحله ما تطبیق می داد. تا اینکه موضوع را به عشق برای شاغلین این حرفه کشانید:
- ما منکر کفو و هم شان در تشکیل خانواده نیستیم، اما از دیدگاه جامعه هیچ کفوی برای یک رفتگر وجود ندارد، یک رفتگر حق ندارد دلباخته شود، ریاست محترم، اساتید و حضار گرامی من عذرخواهی می کنم و نباید از این مطلب به عنوان مستند استفاده کنم، اما آنچه برای من اتفاق افتاد ممکن است برای هر شاغل دیگر به این حرفه نیز رخ دهد و قابل تعمیم می باشد، در این مدت بی توجهی عمومی و اندک دیگران به من و یا برخورد ناهنجار باصطلاح ترحم، یک استثنا پیدا شد که برخورد و احترامش کاملا متمایز بود، البته به نظرمن، بعد فهمیدم که اشتباه تصور کرده بدم، احساس کردم تمایلی عاطفی نسبت به من دارد که بالطبع گرایشی درونی در من نیز متقابلا پیدا شد ...
خنده شدید حضار جو سالن را به ریخت ، یکی از اعضاء هیئت داوران با خنده و کنایه گفت:
- پس جناب محقق عاشق هم شد!
شدت خنده و همهمه بیشتر شد، قرمزی صورت بیژن نمایان بود با دستمالی عرق صورتش را پاک کرد.
- من از اساتید محترم و جمع بزرگوار عذرخواهی می کنم، یکی از معضلات روحی این حرفه است ، گفتن آن برای خودم هم سخت هست، ولی می خواهم نتیجه گیری علمی بکنم. من خلاصه کنم که آن همه برخورد با محبت و احترام و توجه به محض اشاره ای به علاقه متقابل از طرف من ، البته عرض کردم آن طرف هیچ علاقه ای نبود و من اشتباه تصورکرده بودم... آن همه احترام که عرض کردم ،ناگهان قطع شد ( خنده شدید حضار) و تصور کنید یک رفتگر...، خودم را نمی گویم ، یک رفتگر جوان دچار چه بحرانی می گردد.
خنده و همهمه نظم سالن را به هم ریخته بود که رئیس جلسه با صدای بلند و عامرانه:
- لطفا سکوت را مراعات کنید... آقای محسنی خواهش می کنم جدی باشید و بحث راعلمی ادامه دهید.
سکوت نسبی برقرار شد و بیژن با تکرار عذرخواهی از هیئت داوران، موضوع طرح نظر سنجی محلی را که جزو برنامه پایان نامه بوده را شرح داد که چگونه به دلیل عدم استقبال با شکست مواجه شده است. در ابتدا تصویرمتن اطلاعیه ای را که توزیع کرده بود نشان داد و راجع به آن و انتظاری که از مردم محله داشته است مختصر توضیح داد و سپس باعذرخواهی از جمع، 3 تصویر یادداشت های برگشته را بر پرده سالن نشان داد. اولین تصویر بد خط و درشت نوشته بود{ کثافت خبر چین ، خر خودتی} دومی با خطی بد تر نوشته بود { به جای این شر و ور و مسخره بازی، برو آشغال ها را جمع کن} و اما سومی دست خط خود من که روی اسم و امضاء من را پوشانده بود ، با لحنی ضعیف و اندکی بغض آلود رو به اعضاء هیئت داوران نمود :
- این همان دست خط کسی است که دلم را برد و دیوانه ام کرد.
صدای مهیب خنده در سالن پیچید و کف زدن چند پسر دانشجو اوضاع را خراب کرد. رئیس جلسه با همان لحن آمرانه:
- آقای محسنی ، جدی باشید ، اینجا یک جلسه علمی است، قراره شما امروز به گرفتن مدرک دکترا مفتخر بشوید ، قراره عضو هیئت علمی بشوید، جای این احساسات بچه گانه که در این جلسه نیست ، ادامه بدید لطفا
همهمه کمتر شد، بیژن با دستمال عرق صورتش را شاید هم اشک چشمان اش را پاک کرد:
- معذرت می خواهم استاد دست خودم نیست ( بار دیگر چشمانش را با دستمال پاک کرد) با اجازه ... نتیجه گیری و پیشنهادات را طرح کنم
- بفرمائید ... طرح نظر سنجی را نگفتی چی شد؟
- قربان ... غیر از 2 نامه توهین آمیز داخل صندوق و این یک نامه که حضوری به دستم رسید...( سرش را پایین انداخت ، آب دهنش را قورت داد و لختی سکوت کرد) ... هیچ استقبالی نشد
- تلاش دیگری؟ ... راهکار دیگری؟
استاد راهنما به داد بیژن رسید و اجازه خواست به این بحث در پایان جلسه پرداخته شود، بیژن تسلط خود را باز یافت و به نتیجه گیری و ارائه پیشنهادات پرداخت. پایان سخنرانی را با دعا در حق آنها که خود را فدا می کنند تا ما در آرامش بمانیم تمام کرد که تشویق و کف زدن و حتی سوت چند دانشجوی پر شر و شور را به همراه داشت.
استاد راهنما ضمن تمجید فراوان از اقدام آقای محسنی درنزدیک به 3 ماه کار ملموس در شرایط سخت برای درک بهترازشرایط شغلی ، پایان نامه وی را بسیار خوب توصیف نمود، اما رئیس جلسه به عدم توجه به بحث نظرسنجی ازمردم محله با روش علمی انتقاد کرد و استاد راهنما متقاعد شد که نظر سنجی انجام و به رساله متمم شود اما بیژن با پیشنهاد نظر سنجی در مکانی و محله دیگر بار دیگر ولوله در جمع به پا کرد، استاد راهنما با تعجب پرسید :
- چرا ؟... در بحث هایی که راجع به این محله و فرهنگ مردم آن نمودید، لازم است نظر سنجی نیز از همین جا باشد.
بیژن سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود ، عضو هیئت داوران با لحنی تمسخرگفت:
- آخه نمی خواد دوباره با دیدن آن پری رخسار داغ دلش تازه شود.
رگبار خنده در سالن پیچید، آثار خشم در چهره بیژن پیدا بود با لحنی عصبانی گفت:
- من فکر می کردم ، اینجا یک محفل علمی است و ظرفیت ها به حدی بالاست که بیان یک سر درونی و خصوصی که می تواند یک مثال قوی و قابل اعتماد برای دست آورد علمی تلقی گردد، موجب هتک و تمسخر حداقل از ناحیه افراد پر مدعی نمی گردد، نمی دانستم که بعضی ها ...
سکوت جمع را فراگرفت ، رئیس جلسه فوری صحبت بیژن راقطع نموده و گفت:
- لطفا مراعات ادب و احترام را بکنید ، خواهش می کنم جدی باشید
سپس رو به عضو دیگر هیئت داوران نموده و از او خواست که نظرش را بگوید، این استاد بعد از کلی تمجید از اقدام شجاعانه آقای محسنی در 3 ماه کار این چنینی گفت:
- متاسفانه نواقص کار زیاد است، در حد یک رساله دکتری انتظار بیشتری وجود دارد که کار علمی بیشتری انجام شود. من پیشنهاد می کنم طرح نمونه گیری میدانی از آلاینده های مرتبط با شغل انجام شود، هم چنین یک تعداد قابل قبول از نظر آماری از رفتگران تحت مشاوره و معاینه تخصصی روانپزشکان قرار گیرند و همراه اقدام نظر سنجی مورد تجزیه و تحلیل علمی قرار گرفته وسپس ارائه شود. در کل اعتقاد من به بازنگری در بخش هایی از رساله است که می تواند نتیجه قابل قبولی بدهد.
رئیس ضمن تشکر از نظر این عضو رو به عضو دیگر هیئت داوران که بیژن را مورد تمسخر قرار داده بود کرد و از او نظر خواست، او با تکان دادن سرش گفت:
- متاسفم ، نه تنها در حد رساله دکتری بلکه در حد یک تز کارشناسی ارشد یا کارشناسی هم نیست، در کار علمی ما فداکاری نمی خواهیم ، ما مستند قابل ارائه می خواهیم که ترجمه آن در جهان علمی خارج از کشور هم کاربردی باشد. اینکه سه ماه به جای رفتگر کار کرده که نشد مستند علمی ... به نظر من در کل پایان نامه مردود است و با اصلاح مشکل حل نمی شود.
- استاد، خواهش می کنم منصفانه قضاوت کنید ( بیژن به شدت مضطرب شده بود و عرقش را پاک می کرد) کاربرد این رساله داخلی است، یک کار مبتنی بر علم انجام دادم، که حاصل آن اصلاح شرایط شغلی هزاران نفر از بهترین هم وطنان ماست، این با یک مقاله احساسی تفاوت دارد در نتیجه به راحتی می تواند مسئولین را متقاعد به اصلاح روش ها نموده و منجر به بهبودی جایگاه اجتماعی این قشر زحمت کش شود.
- مستندات شما ارزشی نداره، رفرنس های شما در مراجع معتبر جهانی جایگاهی ندارد ، بر عکس ادعاتون خیلی هم احساسی برخورد کردید.
- تمام مستنداتی که ارائه کردم ، نتیجه کار محافل علمی بهداشت حرفه ای و بهداشت محیط، آزمایشگاه و آمارهای معتبرسازمان محیط زیست است، خیلی از مستندات مربوط به تحقیقات و پایان نامه های با نمره عالی همکاران قبلی می باشد، ما برای تحقیق با کاربرد داخلی الزاما نیازی به رفرنس خارجی نداریم و گرنه با جستجو در اینترنت صدها عنوان رفرنس خارجی برای شما ردیف می کردم تا راضی شوید، دغدغه من سلامتی روحی و روانی شاغلینی است که از نیمه های شب کار نظافت و بهداشت محیط زندگی ما را با جانفشانی انجام میدهند تا صبح من و شما که از خانه بیرون می آییم از زیبایی شهرمان لذت ببریم و از بهداشت محیط خوب احساس امنیت در سلامتی نماییم نه آنکه ترجمه رساله من به مذاق نمی دانم کدام دانشگاه آنور آب خوش آید....
چند تا از دانشجوها کف زدند و همهمه شد، رئیس جلسه از بیژن خواست که موضوع را به حاشیه نکشاند و با مستندات و در چهارچوب دفاع نماید که همان استادعضو هیئت علمی که از کنایه بیژن عصبانی بود با تمسخر گفت:
- از کسی که با دریافت یک کاغذ پیشنهادات، خاطر خواه میشه و هوش و حواس از سرش می پره بیشتر از این انتظاری نیست
برای چندمین بار موج خنده و سرو صدا در سالن پیچید، همه این ماجرا به نوعی به من مربوط می شد، نگران بودم که شناخته شوم، داشتم خفه می شدم، به شدت بیقرار و کلافه بودم، داشت گریه ام می گرفت و خدا خدا می کردم که جلسه زودتر تمام شود، نمی دانم به کدام لج این استاد اینقدر به بیژن گیر می داد، نطق رسای بیژن سکوت را در جمع حاکم ساخت:
- آقای محترم، من نمی دانم شما دکتراتون را از کدام کشور گرفتید، من در جایی زندگی نمی کنم و یا جایی درس نخواندم که جوانانش با یک لبخند عاشق شوند و بلافاصله وصال آنچنانی و با یک اخم هم دچار فراموشی و نفرت و فردا تکرار با دیگری...(همهمه ضعیفی در جمع پیدا شد) حالا که اینجوره بگذار فریاد بزنم که همه بشنوند...من افتخار می کنم که دل به کسی بستم،... افتخار می کنم که دیوانه کسی شدم، ... خدا را شکر می کنم که اسیر بهترین شدم،... اوج زیبایی و کمالات ، با وقار سنگین و متین ، دریای حجب و حیا ، مودبانه ترین برخورد و احترام ، احساس مسئولیت و مشارکت برای بهبودی جامعه ،.... و من عاجزم از همه خوبی های این فردشرح دهم که هر کجا هست از خدا سلامتی و خوشبختی اش را می خواهم... من افتخار می کنم به اوکه حتی گستاخی مرا محکم و مودب پاسخ داد...
صدای کف زدن عده ای از پسرها بلند شد، بیژن همچنان با آب و تاب از خوبی هایی که خودم باور نداشتم می گفت و استاد بیچاره را به باد انتقاد گرفته بود، تحملم برید وبغضم ترکید وهق ناگهانی گریه ام نگاه اطرافیان را به من جلب کرد، دیگر اراده ام دست من نبود فقط یادم هست می دویدم که از سالن بیرون بروم، پای چند نفر را لگد کردم نمی دانم، دیگر کف و حتی صدای بیژن را نمی شنیدم، انگار جز صدای هق هق گریه ام همه جا ساکت بود.
مطالب مشابه :
رفتگر جوان محله ما
پایان نامه و تقدیر و تشکراز استاد راهنما و چند نداشتم می گفت و استاد بیچاره را به
مراسم تودیع و معارفه روسای قدیم وجدید دانشگاه آزاد داراب برگزار شد
این استاد دانشگاه از زحمات رییس پیشین دانشگاه آزاد داراب تقدیر شد. تشکراز خدمات و
برچسب :
متن تقدیر و تشکراز استاد