رمان در مسیر آب و آتش (قسمت آخر)


رار بود اهورا مرخص بشه..
خانواده اش از رابطه ی ما باخبر نبودند و فکر می کردند من پزشک معالجش هستم و تمام کارهام بر حسب وظیفه بود..در صورتی که من با عشق به اهورا کمک می کردم و از این دید هر کار از دستم بر می اومد برای مداوا و سلامتیش انجام می دادم..

روز اخر که دیگه برگه ی ترخیصش هم امضا شده بود خانواده ش رو دیدم..فقط پدر و مادرش اومده بودند..هر دو متشخص و مهربون ..

اهورا سرسنگین و جدی ازم تشکر کرد..گذاشتم پای اینکه جلوی پدرو مادرش راحت نبوده..
در کل خودمم کرم داشتم و دوست داشتم بهم توجه کنه..ولی از طرفی ناخواسته ازش فرار می کردم..
دلیلش هم برام نامعلوم بود..
**************
الان 1 هفته است که نه اهورا رو دیدم نه پامو تو پادگان گذاشتم..1 هفته مرخصی بودم و حالا قرار بود برگردم..
تمام این مدت از طریق تلفن با شمیم در ارتباط بودم..امار اونجا رو درسته می ذاشت کف دستم ..می گفت که اهورا هنوز پایگاه نیومده و فرمانده گفته همین روزا بر می گرده..

تو این مدت یه دل سیر مامانمو دیده بودم..خداییش دلم براش تنگ شده بود..این چند روز که به خاطر مراقبت از اهورا تو بیمارستان بودم کمتر می دیدمش..
واقعا عشقم به اهورا چنان شدید بود که حتی از مامان هم غافل شده بودم..از علاقه م خبر نداشت و نمی دونستم بگم یا نه..ولی نه..باید اول از جانب خودم مطمئن می شدم..

امروز نمی خواستم با خودم ماشین ببرم..باید تا سر خیابون رو پیاده می رفتم..
بعد از کلی سفارش از طرف مامان و اطاعته امر از طرف من بالاخره رضایت داد حرکت کنم..
کمی از راه رو طی کرده بودم که یکی صدام کرد..
--ببخشید خانم..
برگشتم..یه زن جوون بود..
- بله..با من بودید؟!..

لبخند زد و جلوم ایستاد..یه کاغذ تو دستش بود..به طرفم گرفت و گفت :بله..معذرت می خوام شما می دونید این ادرس مال همین محله یا نه؟..

سرمو تکون دادم و ادرس رو ازش گرفتم..نگاهی بهش انداختم..به کل ادرسش ماله یه جای دیگه بود..
سرمو بلند کردم که بگم اشتباه اومدید ولی یه دفعه بازوم کشیده شد..تا اومدم جیغ بکشم یکی جلوی دهنم رو گرفت..
به معنای واقعی کلمه قبض روح شدم..چشمام گشاد شده بود..
نگاه که کردم دیدم دوتا مردن و یه زن..دارن کشون کشون منو می برن سمت یه ماشین..
تقلا هم فایده ای نداشت..جیغ و داد هم نمی تونستم بکنم چون محکم جلوی دهنمو گرفته بودن..دست و پا می زدم ولی اون دوتا مرد زورشون فوق العاده زیاد بود..

پرتم کردن تو ماشین و تا خواستم در اون سمت رو باز کنم یه درد بدی تو قسمت راست گردنم حس کردم و بعدش هم دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد..
****************
با پاشیده شدن اب سرد به سر و صورتم حس تنگی نفس بهم دست داد و همزمان چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..
شوکه شده بودم و با همین شوک به اطرافم نگاه می کردم..
یه مرد سطل به دست جلوم وایساده بود و کنارش هم..همون زن ایستاده بود..چی باید صداش می کردم؟!...خاله؟!..هه..نفرت داشتم ازش..

نفس نفس می زدم..به قهقهه افتاد و یه دور اطراف اتاق راه رفت .. دوباره رو به روم ایستاد..دستشو بلند کرد که همون مرد سطل رو گذاشت زمین و سریع رفت بیرون..

اب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم..
دروغ چرا ترسیده بودم و از طرفی هم نمی دونستم اینجا چه خبره و منو برای چی گرفتن؟!..


-از جونم چی می خوای؟..چرا باز سر و کله ت پیدا شد؟..
اروم خندید..خنده ش کم کم تبدیل به قهقهه شد..از صدای بلند خنده هاش چهارستون بدنم می لرزید..

انقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد..شک نداشتم که دیوونه ست..حرکاتش..نگاه و نوع رفتارش داد می زد که این زن مشکل روانی داره..وگرنه کی با خواهرزاده ش یه همچین کاری رو می کرد؟..

ناغافل به طرفم یورش اورد و تا به خودم بیام یقه ی لباسم رو تو مشتش گرفت..منو به طرف خودش کشید..چشمام از ترس گرد شده بود..با وحشت نگاش می کردم..ولی روی لبای اون لبخند بدی نشسته بود..

--خوشگلی..درست مثل مادرت..همون چشما و همون صورت..شاید اگر اینقدر شبیه ش نبودی می ذاشتم زنده بمونی ولی نه..تو باید نابود بشی..همونطور که مادرت پرپر شد و من با شنیدن خبر فوتش فقط قهقهه زدم و حتی یه قطره اشک هم نریختم ..می دونی چرا؟..

محکم تکونم داد..تو دلم خالی شد ..
فریاد زد :چون نفرتی که من از اون داشتم نابودکننده بود..مادرت هر چیزی که متعلق به من بود رو برای خودش داشت..ازهمون بچگی مورد توجه پدرم بود..برای همین وقتی فرار کرد پدرم کمر به قتلش بست و گفت از روی زمین نیستش می کنم ..تو کار و حرفه ی پدرم خیانت تاوانش تنها با مرگ تسویه می شد..و مادر تو هم مستثنا نبود..اون هم به اتش خشم پدرم گرفتار شد و تا پای نابودی پیش رفت..

هُلم داد..صندلی برگشت و چون دست و پام بهش بسته بود پرت شدم رو زمین..کمرم درد گرفت و شونه ی راستم می سوخت..نگاه که کردم دیدم لباسم کمی خونی شده..با گوشه ی میز برخورد کرده بود..

سوزشش رو طاقت می اوردم ولی حرف های این زن برام قابل هضم نبود..اشک به چشمم نشست..نه از درد بلکه از زور بی کسی..من..توی این دَخمه ..به دست زنی که می خواست زجر کشیدنم رو ببینه..میونه یه مشت ادم زبون نفهم گیر افتاده بودم..
نه اهورا بود که کمکم کنه .. نه کسی که بیاد و نجاتم بده..
احساس می کردم ته خطم و چیزی تا پایان عمرم باقی نمونده..دلم برای مامان سوخت..الان چه حسی داره؟..حتما کلی نگرانم شده..

از پشت یقه م رو گرفت و بلندم کرد..لامصب عجب زوری داشت..البته منم جثه ی سنگینی نداشتم و این کارشو راحت می کرد..

گرنمو فشار داد از درد ناله کردم..انگار از شنیدن صدای ناله م خوشش اومد که گفت :چیه؟..درد می کشی؟..عالیه..بهتر از این نمیشه..تو تنها بازمانده ی اون دونفری..پدر ومادرت تقاصشون رو پس دادن وحالا می مونه تو..

با نفرت زل زدم تو چشماش :چرا انقدر از من بدت میاد؟..مگه من چکارت کردم؟..چرا از خانواده ی من نفرت داری؟..

نگاهش رنگ عوض کرد..اروم ولم کرد..پشتش رو به من کرد و چند قدم ازم فاصله گرفت..حالتاش برام گنگ بود..

یه دفعه برگشت طرفم و با صدای بلند داد زد :چی رو می خوای بدونی دختر؟..هان؟..می خوای بدونی نفرتم از چیه؟..سرمنشاءش از کجاست؟..بهتره از مادرت شروع کنم..کسی که از همون کودکی مورد توجه همه بود..من سرتق و شیطون بودم ولی اون اروم و خانمانه رفتار می کرد..رفتار من توش خشم و بی پروایی بیداد می کرد ولی اون اینطور نبود..همه از ارامشش لذت می بردن..حتی پدرم که خصلت و خوی خشنی داشت..مادرت همه چیز داشت..محبتِ پدر ومادرم و بهترین چیزها رو در اختیار داشت..هر اونچه که به من تعلق داشت بی برو برگرد می رفت تو دستای مادرت..حتی وقتی عاشق شدم هم اون عشقمو ازم گرفت..

پشتشو به من کرد و ادامه داد :پدرت..مرد جذابی بود..گروگان های زیادی زیر دستم می اومدن و با هر شلاقه من و خشمی که بر سر و صورتشون خالی می کردم به وحشت می افتادن ولی اون مرد با همه ی مردایی که دیده بودم فرق داشت..سرسخت بود و مغرور..اگر هر کس دیگه ای جای اون بود و این همه عشوه و ناز براش رو می کردم خامم می شد و به خواسته م تن می داد..ولی اون مقاومت می کرد..حتی وقتی خواستم باهاش باشم منو جای مادرت می دید..وقتی اسمم رو به اشتباه صدا می زد اتیش می گرفتم..بعد از اون هم با مادرت فرار کرد..ولی این علاوه بر پدرم خشم منو هم برانگیخت..مصمم شدم تا نابودشون کنم..مادرت عشقم رو ازم گرفت و پدرت هم عاشق اون بود..

برگشت و با خشم داد زد :تو هم ثمره ی عشقشون هستی..اونا به درک واصل شدن تو هم میشی..خیلی زود..خیلی خیلی زود..ولی به راحتی نمی کشمت..با دختر کوچولوشون خیلی کارا دارم..

لبخند زشتی نشست رو لباش که تنمو لرزوند ..
-- من روش های خودمو دارم..همیشه از نوع بهترینش..جوری که در خاطر همه می مونه..می خوام به بهترین نحو ازت پذیرایی کنم..

چشمک مسخره ای زد و ادامه داد :مثلا خواهر زاده ی منی..پس میشی مهمان ویژه ی من..البته مهمانی که هیچ راهی به بیرون از اینجا نداره..مگه اینکه روحش بتونه از اینجا خارج بشه..

قهقهه ی وحشتناکی زد..اشکام سرازیر شده بود..از فکرش هم مو به تنم سیخ می شد..
به طرف در قدم برداشت و بدون اینکه نگام کنه از اتاق بیرون رفت..
از ترس به هق هق افتاده بودم..خدایا تنهام..حتما اینبار جون سالم به در نمی برم..ای کاش منو می کشت ولی زجرم نمی داد..

با شنیدن قدمهایی از بیرونِ اتاق بدنم یخ بست..کل وجودم می لرزید..
تا اینکه صدا متوقف شد و در با صدای قیژی باز شد..چشمام وحشت زده به در بود که 2 نفر وارد شدند..

با دیدنشون تا سرحد مرگ پیش رفتم و از اون بدتر از زور تعجب زبونم بند اومده بود..
-ت..تو..تو اینجا چکار می کنی؟!..

لبخند کجی روی لباش نشست..جلو اومد..همراهش یه زن بود..با لباس افتضاحی که به تنش بود منی که زن بودم خجالت می کشیدم نگاش کنم..
یه لباس فوق العاده باز به رنگ مشکی که همه جای بدنش رو به نمایش گذاشته بود و یه شلاق هم تو دستاش بود..

به اون مرد نگاه کردم ..اون شخص کسی نبود جز رهام..
رو به روم ایستاد..صورتم خیس از اشک بود..جلوم زانو زد..دستشو اورد جلو که صورتمو برگردوندم..

باورم نمی شد که با این عوضیا همدست باشه..دلم برای شمیم سوخت..پس همه ی اینا نقشه بود؟!..

گرمی دستش رو روی رون پام حس کردم..دستش انقدر داغ بود که از روی شلوار هم اون گرما رو می تونستم حس کنم..
دست و پام بسته بود ..قلبم فشرده شد..چشمامو بستم و خواستم بغضمو قورت بدم ولی نتونستم..
سر باز کرد و همراهش داد زدم :ولم کن اشغــــال..
ولی..


با دیدن چاقوی تو دستش زبونم بند اومد..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد و لبخند می زد..تا سرحد مرگ ترسیده بودم و به برق لبه ی چاقو نگاه می کردم..

اوردش جلو..کنار صورتم گرفت..چشمامو بستم..سردی لبه ی چاقو رو روی پوست صورتم حس کردم..صورتمو باهاش نوازش می کرد ولی برای من این اسمش نوازش نبود..زجر و عذاب بود..

--حیف این صورته که بخوام روش خط بندازم..
چشمامو باز کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..هنوز هم باورم نمی شد اونم یکی از این عوضیا باشه..بیچاره شمیم دلش رو به کی خوش کرده بود؟..چه خواب هایی که برای خودش و رهام نمی دید....

لرزون گفتم :کثافته رذل..به چه حقی.. چنین معامله ای رو ..با شمیم کردی؟..چرا اون؟..

خندید و سرش رو تکون داد..از جا بلند شد وایستاد..
چاقو رو تو دستش چرخوند و گفت :چرا که نه؟..شمیم دختر شاداب و خوشگلیه..می خوام با اون هم همون کاری رو بکنم که با تو می کنم..الان مثل موم تو دستای منه..هر کار بخوام می کنه..هر کار..

قهقهه زد..ازش بیزار بدم..ادم پستی بود و به خاطر شمیم اشکم در اومده بود..
جلوم زانو زد..اشکای روی صورتم رو با سر انگشت پاک کرد..صورتمو کشیدم عقب..

--چرا گریه می کنی؟..هنوز که باهات کاری نکردم..اوه..نکنه به خاطر دوسته عزیزته؟..نترس..نمی ذارم بهش بد بگذره..یه شب رویایی رو براش رقم می زنم..

با صدای بلند خندید..چشمامو روی هم فشردم..دلم برای شمیم می سوخت..
با خشم نگاش کردم و تو صورتش تف کردم..داد زدم :تف به روت که انقدر بد ذاتی..چرا شمیم؟..چرا از اول نیومدی سراغ خودم؟..چرا گذاشتی روح لطیفش خدشه دار بشه؟..شماها که سر و کارتون با من بود دیگه چرا اونو وارد بازی کثیفتون کردین؟..

به صورتش دست کشید..هنوز لبخند می زد..
--چون لازم بود..و دلیلی نداره واسه تو توضیح بدم..همین که کارم با تو تموم بشه میرم سروقت رفیق عزیزت..نمی ذارم تعادل بینتون به هم بخوره..حفظش می کنم..

با قهقهه از جا بلند شد..به اون زن اشاره کرد..سرشو تکون داد و جلو اومد..
نگام به رهام بود که رفت اونطرف اتاق و یه تخت که کنار دیوار برعکس گذاشته شده بود رو کشید جلو..کمی تقلا کرد تا تونست صافش کنه..

می دونستم می خوان چه بلایی به سرم بیارن..از همینش وحشت داشتم..ولی اگر به مقصودشون می رسیدن خودمو می کشتم..نمی خواستم ننگش رو به دوش بکشم..دیگه امیدی نداشتم که کسی بیاد و نجاتم بده..

به اهورا فکر می کردم که الان کجاست؟..تو بی خبری از من داره چکار می کنه؟..نمی دونه که مانیا..کسی که میگه دوستش داره و ازش خواستگاری کرده الان تو چه وضعیتیه و حال و روزش چطوریه..

اون زن دست و پامو باز کرد..زیر بازومو گرفت وبلندم کرد..پرتم کرد سمت رهام..نزدیک بود بخورم زمین که رهام دستمو گرفت..

دستمو کشیدم ولی ولش نکرد..زبونم نمی چرخید حرفی بهش بزنم..انگار قفل شده بود و باز کردنش هم کار اسونی نبود..به معنای واقعی کلمه لال شده بودم..

اونم بی سر و صدا کار خودشو می کرد..فکر می کردم منو می خوابونه رو تخت ولی این کارو نکرد..تکیه م داد به دیوار..دستامو از هم باز کرد و طرفینم نگه داشت..

خواستم با زانو بزنم زیر شکمش که خودشو محکم بهم چسبوند..اجازه ی هر عملی رو ازم گرفته بود..
فقط بی صدا اشک می ریختم و وقتی هم به اوج گریه می رسیدم هق هق می کردم..انقدر اروم که سکوت اتاق رو بر هم نمی زد..

به زن اشاره کرد..اومد جلو..نگام به زن بود..موهای مشکی لخت..ارایشی که رو صورتش نشونده بود انقدر غلیظ و تیره بود که ازش وحشت کردم..پوست تنش سفید بود و سیاهی لباس رو خیلی خوب نشون می داد..

شلاق رو گذاشت روی میز و جلوم ایستاد..رهام کمی خودش رو عقب کشید..تموم تنم می لرزید..زن با خشونت لباسمو پاره کرد..یه مانتوی طوسی کمرنگ کوتاه و یه شال مشکی و شلوار مشکی تنم بود..

دکمه های مانتوم هر کدوم یه طرف افتادن..زیر مانتو یه بلوز استین کوتاه تنم بود..مانتو رو کامل از تنم در اوردن..

با صدای مرتعشی که کلمات هم نامفهوم به روی زبونم ردیف می شدند گفتم :ت..تو رو..خ..خدا ولم کنید..د..دست..ا..از..سرم بردارید..

نفس نفس می زدم..ولی اون دوتا حیوون بی خیال به کارشون ادامه می دادن..
اگر رهام منو محکم نگرفته بود نقش زمین می شدم..تا مرز سکته رفته بودم..

تیشرتمو کامل از تنم در اوردن..در اوردن که نه..بیشتر به این می موند که تیکه پاره ش کردن تا تونستن ازتو تنم درش بیارن..

جون نداشتم تقلا کنم..از زور ترس همه ی اختیارات ازم گرفته شده بود و مغزم هیچ فرمانی نمی داد..انگار همه ی سیستم بدنیم قفل شده بود..فقط صاف و صامت وایساده بودم که اون هم به خاطر رهام بود..محکم منو نگه داشته بود..فقط ازاین همه وجودم بود که بیش از حد می لرزید..می ترسیدم..وحشت داشتم از بلایی که می خواست به سرم بیاد..

زن شلاقش رو برداشت و کناری ایستاد..نگاه شهوت الود رهام به بدنم بود..چشمامو بستم که نگاهشو نبینم..سرخ نشده بودم برعکس عین مرده رنگ پریده بودم..یا بهتره بگم رنگی به صورتم نمونده بود..سفید و وحشت زده..

رهام دست داغش رو روی تنم کشید..چشمامو بیشتر رو هم فشار دادم..گرمای دستش رو که حس کردم بیشتر یخ کردم..این رو لرزش ناگهانی تنم نشون داد..

لبام می لرزید..دوست داشتم هوار بکشم و بگم ولم کنید..ولی نه دهنم باز می شد و نه زبونم کار می کرد..
به همه جای بدنم دست کشید و من بیشتر از خودم بدم می اومد..اینکه با مهارت رزمی جلوش وایسادم و می ذارم هر کار می خواد بکنه..

ولی این مهارت واسه ی اینجور جاها نبود..اینکه یه دختر تو چنگال یه مردِ هوسباز اسیر باشه..اینکه تو یه همچین موقعیتی گیر افتاده باشه..مغزم باید بهم فرمان می داد که نمی داد..انقدر ترسیده بودم که هیچی حالیم نبود..فقط یه چیز شده بود ملکه ی ذهنم و بیرون برو هم نبود..
اون هم تجاوز بود..اینکه رهام می خواست منو به ناحق از دنیای دخترانه م خارج کنه و تهش به نابودی بکشونه..

منو برگردوند..حالا رو به دیوار بودم و پشتم بهش بود..چشمامو باز کردم..نمی دونستم می خوان چکار کنن..
ولی با سوزشی که روی پشتم احساس کردم چشمام تا اخرین حد گشاد شد و جیغ کشیدم..انقدر بلند که از صدای خودم وحشتم بیشتر شد..

تقلا می کردم دستامو از تو دستای رهام بیرون بکشم ولی نمی شد..بهم شلاق می زدن..تنها صدایی که از گلوم خارج می شد جیغ بود و اسم خدا..کمک می خواستم..این عوضیا که ادم نبودن تا به حرفام گوش کنن..از خدا کمک می خواستم..اینکه زجرم ندن و راحت بکشنم..اینکه اگر قراره منو بکشن پاک بمیرم..

این دردها امانم رو بریده بود و حنجره م از جیغ هایی که می کشیدم به سوزش افتاده بود..نمی دونم چندتا شلاق به پشتم زدند ولی بالاخره دست کشیدن و هر دو ولم کردن..همین که رهام دستامو ول کرد روی زمین رها شدم و به روی شکم افتادم ..

دیگه حتی نا نداشتم بلرزم..چشمام به زور باز می شد..پشتم داغ شده بود..دردی رو حس نمی کردم فقط هر چی که بود سوزش بود..دست و پام مثل یه تیکه یخ بود ولی صورت و پشت کمرم اتیش گرفته بود..

نامردا نذاشتن یه کم حالم جا بیاد..از رو زمین بلندم کردن و پرتم کردن رو تخت..پشتم که با تخت برخورد کرد سوزشش بیشتر شد و بازم جیغ کشیدم..مثل مار به خودم می پیچیدم..ناله می کردم و از بس جیغ کشیده بودم صدام گرفته بود..

زن کنارم نشست و دستامو گرفت..چشمام نیمه باز بود..از بس گریه کرده بودم چشمام تار می دید..
دیدم که رهام داره لباساشو در میاره..بعد هم دستشو به طرف شلوارم اورد..

جون نداشتم تقلا کنم..دیگه خودمو سپرده بودم دستشون..اگر بهم شلاق نمی زدن شاید می تونستم توی این موقیعت از خودم دفاع کنم..ولی اون شلاقا باعث شده بود تنم بی جون و ناتوان بشه..

تا قبل از اینکه شلاق بخورم هم از ترس نمی تونستم کاری بکنم..نمی دونم دختری بود که مثل من اینطور گرفتار بشه؟..اگر بود می دونست که توی چنین وضعیتی چه بلاهایی به سرش میاد و چه حالتی بهش دست میده..

شلوارمو از پام در اورد..زن دستامو محکم نگه داشته بود..گرمی تن رهام رو روی بدنم حس کردم..هیچ حسی جز نفرت نداشتم..شده بودم یه تیکه گوشت که نه جون داره نه می تونه کاری بکنه..توی اون وضعیت چی می تونست باعث بشه که بازم انرژیم برگرده؟..

چشمام بسته بود و بی صدا اشکام جاری بود..با گرمی لباش به روی لبای سردم چشمامو باز کردم..
با ولع منو می بوسید..دستای گرمشو روی تنم حرکت می داد..


صداش تو گوشم می پیچید..صدای خودش بود..

""--ازت خوشم میاد..
-چــی؟!..
--گفتم ازت خوشم میاد..اخلاقت خاصه..یه جورایی..
-منظور؟!..
--در کل میگم..دختر با دل و جراتی هستی..و اگر هم دل و جرات نداشته باشی هیچ رقمه کم نمیاری..از این جور ادما خوشم میاد..""

هه دل و جرات؟..کدوم دل و جرات؟..اهورا کجایی که ببینی مانیا داره ذره ذره خورد می شه و هر لحظه بیشتر به سمت نابودی سوق داده میشه..من دیگه دختر قوی نیستم..مانیا شکست..

صدایی تو گوشم می گفت " هنوز که اتفاقی نیافتاده..بازم می تونی مانیای سابق باشی..با همون غرور و سرسختی..همونی که اهورا دوست داشت..یه دختر محکم و با اراده "..

ولی نمی تونم..دیگه نمی تونم اون مانیا باشم..هنوز صدای فریادش اون روز توی بیمارستان تو گوشمه..

""--وایسا مانیا..
برگرد..بذار لااقل برای اخرین بار هم که شده چشماتو ببینم..اونوقت..اونوقت برو..اونوقت بهم بگو خدانگهدار..مانیا..خواهش می کنم برگرد نگام کن..""

چهره ش جلوی چشمم بود..
رهام به تن و بدنم دست می کشید و گه گاهی وحشیانه به لبام هجوم می اورد..نگاه تار و پر از اشک من به سقف سیاه و کدر اتاق بود..
چشمام سقف رو می دید ولی چشم دلم توی اون وضعیت فقط چهره ی اهورا رو جلوی چشمام ترسیم می کرد..

""-چی می خواین بگید؟!..
--شرطمو قبول کن تا بهت بگم..
-باشه شرطتتون چیه؟..
--اینکه اسممو صدا کنی..فقط بگی..اهورا..
-واسه ی چی ..باید اسمتو صدا کنم؟!..
--تو بگو..من هم دلیلشو میگم..
-خیلی خب..میگم.................اهورا..
..--جان ِ اهورا
-هـــان؟!..
--مانیا..با من ازدواج می کنی؟..
-آقای راد.. سرگرد.. آقای اهورا راد.. جناب.............اهورا..
--جانم..""

به هق هق افتادم..جیغ کشیدم..انقدر بلند که پیش خودم تصور کردم دیوارای اتاق به لرزه در اومد..

کف دستامو به تخت فشار می دادم و خودمو بالا می کشیدم..قفسه ی سینه م محکم بالا و پایین می رفت..

رهام مبهوت نگام می کرد..اینکه تا الان اروم بودم و یه دفعه زدم به سیم اخر..اینکه داشتم وحشی بازی در می اوردم و دیگه اروم نبودم..تنم می لرزید و دستام ملحفه ی روی تخت رو مشت کرده بود..

داد می زدم..اسم اهورا رو صدا می زدم..روی زبونم تنها اسم اهورا بود و با فریاد صداش می زدم..امید داشتم همین الان در باز بشه و بیاد تو اتاق ولی نیومد..هر چی جیغ و داد کردم نیومد..

به جای اینکه ناتوان تر از قبل بشم انگار جونی تازه گرفته بودم..اون زن شلاقش رو برداشت و بلند شد..خواست منو بزنه ولی خیلی سریع شونه ی رهام رو گرفتم و انداختمش رو خودم..چون وقتی جیغ می کشیدم خودشو کنار کشیده بود و الان روی من بود..شلاق به پشتش خورد..از درد ناله کرد..

تنم یخ بسته بود ولی با این حال تمام قوام رو جمع کردم توی پاهام و زانومو اوردم بالا..انقدر محکم زدم زیر شکمش که پای خودم درد گرفت.. از درد به خودش می پیچید..

خواستم از رو تخت بیام پایین موچ دستمو گرفت..بی وقفه گازش گرفتم..همین که ولم کرد به طرف در دویدم..ملحفه هم تو مشتم بود وبه خاطر تقلاهای من نصفش افتاده بود رو زمین..حالا هم به دنبال خودم می کشیدمش..

موهام از پشت کشیده شد..دستمو به موهام گرفتم و جیغ کشیدم..اون زنیکه ی عوضی هم موهامو از پشت می کشید..به بدنم شلاق زد..درد داشت ..جیغ کشیدم و دولا شدم..موهامو کشید بالا..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..نفسم بند اومده بود..

فکر کرد از پا افتادم..خواست برگرده و منو با خودش بکشه که با ارنجم زدم تو شکمش..موهامو ول کرد..رهام هنوز رو تخت بود..به طرفم اومد که چون به در نزدیک بودم زدم بیرون..سریع چفت در رو از پشت انداختم..

به در می کوبید و فحشم می داد ولی من وحشت زده به اطرافم نگاه می کردم..یه راهروی تاریک بود..ملحفه رو دور خودم پیچیدم..برهنه بودم..جلوی ملحفه رو محکم نگه داشتم و دویدم..

به کجا؟..خودم هم نمی دونستم..فقط یه راهرو بود..به دیواره ش 6 یا 7 متر که جلو می رفتی یه مشعل کوچیک روشن بود..با این حال هنوز هم تاریک بود..اینجا دیگه کدوم گوریه؟!..اصلا می تونم از اینجا فرار کنم؟!..با این وضعیت؟!..

برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم..هیچی جز تاریکی ندیدم.. خواستم به دویدنم ادامه بدم که یکی از تو تاریکی جلوم ظاهر شد .. بدون اینکه بهم فرصت بده چی به چیه جلوی دهنم رو گرفت و منو کشید کنار دیوار..

توی اون ظلمات ندیدمش ولی دست گرمش روی دهنم بود..هیکلش برام محو بود..مثل یه سایه..ولی قد بلند بود..

هر چی تقلا می کردم ولم نمی کرد..منو دنبال خودش کشید..فقط تنها کاری کردم این بود جلوی ملحفه رو محکم بگیرم که یه وقت باز نشه..

این قسمت از راهرو روشن تر بود..نگاهش کردم..لال شده بودم..با تعجب زل زده بودم بهش که در یکی از اتاقا رو باز کرد و هر دو خودمون رو انداختیم توش..درو بست و قفلش کرد..پشتشو چسبوند به در و منو هم محکم گرفت تو بغلش..

هنوز نگام نکرده بود..فضای اتاق نیمه روشن بود..اغوشش گرم بود..مگه می شد اغوش اهورا سرد باشه؟..برای من بالاترین گرما رو داشت..چشمامو بستم و با تمام وجود بوی تنش رو استشمام کردم..

ناگهانی سرمو بلند کرد و صورتمو تو دستاش قاب گرفت..چشمای نمناکم فقط زل زده بود تو صورتش..عاشقانه و از سر دلتنگی نگاش می کردم..

نگاهش گرفته بود و چشماش برق خاصی داشت..
لبام لرزید..از هم بازشون کردم و فقط صداش زدم: اهورا..
چشماشو محکم روی هم فشرد و لباشو روی پیشونیم گذاشت...بوسید..نرم و لطیف..لرزش تنم اینبار از هیجان بود..از وجود اهورا..
--جانم..

روی سرم رو بوسید..بوسه هاش برام نوعی مرحم بود..
دستشو که به پشتم کشید از درد ناله کردم..سریع خودشو کنار کشید و به کف دستاش نگاه کرد..خونی بود..اخماشو کشید تو هم..اروم شونه هام رو گرفت و منو برگردوند..

می دونستم بر اثر شلاق هایی که خورده بودم پشتم زخم شده و از جای زخم ها خون جاریه..سوزش شدیدی داشت..ولی از وجود اهورا انقدر خوشحال بودم که این درد و سوزش جلوی چشمام نبود..

برگشتم طرفش..بهت زده تو صورتش نگاه کردم..رد اشکی روی صورتش پیدا بود..خواستم دستامو بیارم بالا و نوازشش کنم که سر انگشتامو تو مشت گرفت و دیوانه وار بوسید..از این کارش بغضم گرفت..به هق هق افتادم..بغلم کرد..خودمو بهش فشار می دادم..

با بغض گفت :عزیزم ..مانیا..کی تونسته باهات اینکارو بکنه؟..چرا وضعیتت اینجوریه؟..
تو همون حالت با گریه گفتم :اهورا.. مرگ رو به چشمم دیدم..اگر فرار نکرده بودم..الان..الان معلوم نبود..چه اتفاقی می افتاد..رهام..

به سرم دست کشید و اروم گفت :می دونم..می دونم اون اشغال با اینا هم دسته..ولی نمی دونستم انقدر پسته که بخواد با تو..

هر دو سکوت کردیم..کم کم گریه م بند اومد..اغوشش بهم ارامش می داد..به بازوهام دست کشید و نوازشم کرد..این گرمایی که اهورا بهم می داد کجا و اونی که تو اغوش رهام تجربه کردم کجا..فرقش زمین تا اسمون بود..

سکوت بینمون شیرین بود..الان نمی خواستم بدونم اهورا اینجا چکار می کنه؟!..اصلا واسه چی اینجاست و از چه چیزایی خبر داره؟!..
الان فقط وجود خودش برام مهم بود..اینکه پیشم بود و تو اغوشش بودم..اگر وضعیتمون خوب نبود بازم راضی بودم..خودشو می خواستم..که داشتمش..برای فرار از اینجا با هم بودیم..

دستامو اوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم..با اینکارم ملحفه از تو دستام رها شد ولی نیافتاد..چون محکم به اهورا چسبیده بودم و این باعث شده بود ملحفه تو حالت خودش بمونه..فقط وقتی ازش جدا می شدم میافتاد..که قصد جدایی ازش رو نداشتم..

دوست داشتم همین الان بهش بگم می خوامش و دوستش دارم..ای کاش بازم بهم می گفت و ازم میخواست باهاش ازدواج کنم..اونوقت جواب من تنها یه کلمه بود..

اون کاری نمی کرد..سوزش پشتم انقدری نبود که نخوام تو اغوشش غرق بشم..انگار بهش نیاز داشتم..اینکه بهش نزدیک باشم و اون و با خودم همراه کنم..دستاش روی پهلوهام بود و منو محکم نگه داشته بود..

گونه م رو به گونه ش چسبوندم..سرمو کشیدم عقب..نگاهمو از روی گردنش تا روی چشماش بالا کشیدم..لباش لرزش کمی داشت و نگاهش توی چشمام قفل شده بود..

به روش لبخند زدم..پر از عشق..به روم عشق و لبخند پاشید پر از زندگی که می تونست دردامو هم تسکین بده..

صدای بلندی که از بیرون شنیدم باعث شد محکمتر بهش بچسبم ..
--هیسسسس..اروم باش و هیچ حرفی نزن..نباید بفهمن ما اینجاییم..فقط سکوت کن..

هیچی نگفتم..دروغ چرا هنوزم ترس داشتم ولی به خاطر وجود اهورا نادیده می گرفتمش..

کتش رو در اورد..با یه حرکت پیراهنش رو در اورد و به طرفم گرفت :زود بپوش..

سرمو تکون دادم..نشستم رو زمین و پیراهن رو تنم کردم..با این حال شلوار پام نبود..ملحفه رو مثل دامن دور خودم پیچیدم..همچین بد هم نشد..توی این موقعیت بهتر از هیچی بود..یه قسمت از ملحفه رو که توی دست و پام بود رو با دست پاره کردم..بستم دور موهام..نیمی از موهام رو می پوشوند..گوشه هاش رو بردم زیر موهام و گره زدم..

خواستم بلند شم که پشتم تیر کشید..با شنیدن صدای "اخ" من نگام کرد..کج شد و کمک کرد بلند شم..کتش رو تنش کرد..

همون موقع یکی به در کوبید..تا به خودمون بیایم در از جا کنده شد و چند نفر ریختن تو اتاق..با وحشت به لباس اهورا چنگ زدم و به اون مردا نگاه کردم..

اسلحه به دست رو به رومون ایستاده بودن..که اون زن..وارد اتاق شد..
عارم می اومد بهش بگم خاله..اون خاله ی من نبود..
نگاه بدی به ما انداخت..


--هیچ کس نتونسته از دست من..به همین راحتی قِسِر در بره..و ازاین به بعد هم این قانون تو برنامه های من حساب میشه..

با سر اشاره ی کوچیکی به یکی از اون مردا کرد..اون هم اطاعت کرد وبه طرفمون اومد..
گلوم از زور ترس و اضطراب خشک شده بود..و برای همین با تمام زوری که توی اون لحظه هنوز توی تنم مونده بود فقط محکم بازوی اهورا رو نگه داشتم و انگار با این کار می خواستم یه جورایی اونو در کنارم داشته باشم..
می ترسیدم..ازهمه ی ادمایی که اینجا هستن و می خواستن نابودم کنند واهمه داشتم..


تا مرد خواست دستمو بگیره اهورا یه مشت محکم خوابوند تو صورتش..با چشمای گرد شده به جدال بین اون ها نگاه می کردم..
نگران بودم..حالا علاوه برخودم نگران اهورا هم بودم..

مرد سرسختی بود ولی اهورا هم کم نمی اورد و حسابی از خجالتش در می اومد..
یکی دیگشون از پشت به طرف اهورا رفت..انقدر تند اینکارو کرد که تا اومدم داد بزنم و اهورا رو خبرکنم با ارنجش زد تو کمر اهورا..
جیغ کشیدم و به طرفش دویدم..هنوز به هوش بود ولی از زور درد زانو زده بود..


شونه ش رو گرفتم و تکونش دادم..سرشو انداخته بود پایین..صورتشو نمی دیدم..
با نگرانی و چشمای پر از اشکم گفتم :اهورا..خوبی؟..
بی جون سر تکون داد..خواستم کمکش کنم که صدای زن رو شنیدم :بیاریدشون..
بعد هم ازاتاق بیرون رفت..
***********************
تو مسیر بودیم..نمی دونستم ما رو کجا می برن..چشمامون رو بسته بودن..قلبم تندتند توی سینه م می کوبید و این استرسم رو بیشتر می کرد..

حس کردم ماشین متوقف شد ..صدای درش رو شنیدم بعد هم یکی بازومو گرفت و منو ازت و ماشین کشید بیرون..
با یه حرکت دستمال رو از روی چشمام باز کرد..مات و مبهوت به اطرافم نگاه می کردم..تا چشم کار می کرد بیابون بود و دره..

اصلا هیچ موجودی جز ما اون اطراف دیده نمی شد..یا خدا اینجا دیگه کجاست؟!..اصلا چرا ما اینجاییم؟!..

وقتی با عصبانیت اینو ازش پرسیدم در جوابم فقط پوزخند زد..به اهورا نگاه کردم..دستاشو از پشت بسته بودن و مجبورش کرده بودن روی زمین زانو بزنه..سرش تمام مدت پایین بود و حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت..

در کمال تعجب دیدم اون مرد منو برد لبه پرتگاه..با ترس تقلا کردم ولی نتیجه ای نداشت..
با لکنت رو به زن گفتم :د..داری چکار می کنی؟..به این یارو بگو ولم کنه..چی از جون ما می خوای؟..

قهقهه زد و به طرفم اومد..بلند بلند می خندید..با مسخرگی گفت :ولت کنه؟..هه..چه خیال خامی..تازه پیدات کردم..می خوام به بهترین و بالاترین طرز ممکن نابودت کنم..جوری که این تن و بدن خوشگلت اش و لاش بشه..بعد هم خوراک حیوونای وحشی به همین اسونی جور میشه..

نگاه ها و لحن بیانش ترس و اضطرابم رو بیشتر می کرد..توی دستای مردی اسیر بودم که هر ان امکان داشت از جانب رئیسش فرمان بگیره و پرتم کنه پایین..

سرتاپام می لرزید و راه به راه خودمو نفرین می کردم..رو به مرد لبخند شیطانی زد و سرشو تکون داد..اشهدمو خوندم..وای خدا دیگه تموم شد..

چشمامو بسته بودمو هران منتظر سقوطم بودم که صدای ماشین پلیس رو شنیدم..فکر کردم رویاست ولی صدا نزدیک و نزدیک تر می شد..
چشمامو بازکردم..نه رویا نبود..خودشون بودن..ماشینای پلیس اژیر کشان به طرفمون می اومدند..همون لحظه ای که با امید و خوشحالی داشتم به ماشینا نگاه می کردم..

صدای شلیک گلوله فضای اطراف رو پر کرد و همزمان تو قسمت راست پهلوم احساس سوزش شدیدی کردم..
داغ بود..می سوخت..انقدر زیاد که زانو زدم..دستمو به پهلوم گرفتم و وقتی به کف دستم نگاه کردم دیدم خونیه..

چشمام تار می دید..دوباره صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید..
ولی دیگه نتونستم طاقت بیارم و..چشمام بسته شد..


اروم چشمامو باز کردم..اول دیدم تار بود ولی کم کم بهتر شد..سرم سنگینی می کرد..جون نداشتم دستمو حرکت بدم و روی سرم بذارم..

گنگ به اطرافم نگاه کردم..سمت چپم یه پنجره بود و یه صندلی..سمت راستم رو که نگاه کردم چشمام تو چشمای سرخش قفل شد..صورت غمگینش که لبخند ارامش بخشی به روی لباش خودنمایی می کرد..
خواستم لبخند بزنم ولی نتونستم..سرم کمی درد می کرد..

صداشو شنیدم..اروم و دلنشین :خوبی خانمم؟..
فقط نگاش کردم..چشماش سرخ بود و صداش گرفته..
ملتمسانه گفت :تو رو خدا یه چیزی بگو..می خوام صداتو بشنوم .مانیا..کم کم دارم طاقتم رو از دست میدم..

یه قطره اشک از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..ولی هنوز نگام می کرد..
قلبم اتیش گرفت..لبامو از هم باز کردم و تنها صدایی که از گلوم خارج شد " اهورا "بود..

انگار همین هم براش کافی بود که با لبخند نگام کرد و زمزمه کرد :جانم عزیزم..می دونی چند روزه صداتو نشنیدم؟..نگاه شیطونت رو ندیدم؟..

گیج نگاش کردم ..ازحرفاش سر در نمی اوردم..مگه چند روزه که توی این وضعیتم؟..
صدای درونم رو شنید :3 روز.. 3 روز تمام بیهوش بودی..همه ی ما رو..
ادامه نداد..صداش بغض داشت..

با لبخند از جا بلند شد و گفت :صبرکن..بر می گردم..

بعد هم از اتاق بیرون رفت..تعجب کرده بودم..یعنی من 3 روزه که بیهوشم؟!..

درا تاق باز شد..مامان رو دیدم..چشماش از زور گریه وَرَم کرده بود و سفیدی چشمش به قرمزی می زد..
با قدم هایی بلند به طرفم اومد :عزیزدله مادر..الهی فدات بشم و تو رو توی این وضع نبینم..

همونطورکه رو تخت بودم بغلم کرد..گذاشتم اروم بشه..هیچی نگفتم..سرش کنار سرم بود..
زمزمه کردم :مامان..گریه نکن..

گریه ش شدیدتر شد..سرشو بلند کرد :جانه مادر..نمی تونم دخترم..خدا تو رو دوباره به من برگردوند..چطور می تونم اروم باشم؟..

جون نداشتم دستامو بیارم بالا..میخواستم اشکاشو پاک کنم ولی فقط گفتم :مامان به خاطر من..اشکاتو پاک کن..می بینی که حالم خوبه..پس اروم باش..

میون گریه لبخند زد..تند تند اشکاشو پاک کرد :باشه عزیزدلم..باشه دخترم..ولی اشکام از خوشحالیه مادر..
دستاشو رو به اسمون بلند کرد :خدایا شکرت..خدایا بزرگیت رو شکرکه دخترم رو بهم برگردوندی..

از اون حالتش اشک به چشمام نشست..تا اون موقع هنوز منگ بودم ولی کم کم داشتم متوجه اطرافم می شدم..حدس می زدم تاثیر داروهایی که بهم تزریق کردن..

اهورا که اشکامو دید رو به مامان گفت :خودتون رو اذیت نکنید..اینجوری مانیا هم ناراحت میشه..خداروشکر که حالش خوبه..پس بی قراری نکنید..

با تعجب به اهورا نگاه کردم ..پس با مامانم اشنا شده بود..
در کمال تعجب دیدم مامان به روش لبخند زد و گفت :باشه پسرم..

بعد هم نگاهی به هردوی ما انداخت و با لبخند ادامه داد :ایشاالله خوشبخت بشید..
تا اومدم ببینم چی به چیه و کی به کیه از اتاق بیرون رفت..

منظورمامان چی بود؟!..نکنه ازموضوع من و اهورا با خبره؟!..
***********************
کنارم نشست..با لبخند به من چشم دوخته بود..
-اهورا..
--جانم..
مکث کوتاهی کردم :چند تا سوال ازت دارم..می خوام جوابمو بدی..باشه؟..
یه تای ابروشو داد بالا :شما امر بفرمایید خانمی..تمام وقت پاسخگوی شما هستم..
لبخند زدم..چه نمکی هم می ریزه شیطون..

- اولین سوالم اینه که مامان از موضوع ما با خبره؟!..منظورم اینه که..
--متوجه منظورت شدم عزیزم..اره..از همه چیز خبر داره..
شیطون نگام کرد و ادامه داد :اینکه ازت خواستگاری کردم..اینکه دوستت دارم و برات می میرم..اینکه این دختر خانم شیطونش منی که یه مرد سرسخت و مغرور بودم رو رامِ خودش کرد..و در ضمن اینو هم گفتم که دخترش عاشقه منه..

چشمام گرد شد ..وقتی دید دارم با دهان باز وچشمای گشاد شده نگاش می کنم قهقهه زد و گفت :چیه؟..مگه دروغ میگم؟..خیلی خب نترس قسمت اخرش رو نگفتم..ولی اگر بخوای میگم..حالا می خوای؟..
با شیطنت نگام می کرد..بهش چشم غره رفتم :نخیر..لازم نکرده..خیاله خام..
لبخندشو جمع کرد :خیاله خام؟!..من تو رو از مادرت هم خواستگاری کردم..کجای کاری؟..

دیگه تا سرحد مرگ تعجب کرده بودم..این چی داشت می گفت؟!..
-چی؟!..
سرشو تکون داد:دقیقا دیروز عصر بود..انقدر بیتابت بودم مادرت که هیچ همه ی پرسنل هم بهم شک کرده بودن..اینکه تو مجردی ونامزد نداری پس چرا یه مرد مثل من که باهات نسبتی نداره اینطور داره واسه ت بال بال می زنه..مادرت چند تا سوال ازم پرسید که منم راست و حسینی جوابشو دادم..اونجا فهمید بهت علاقه دارم و منم تیر خلاص رو زدم و رسما خواستگاری کردم..

با تعجب پرسیدم :مامانم چی گفت؟!..
خندید و گفت:مامانت که حرفی نداشت فقط گفت هر چی دخترم بگه..نظر اون مهمه..
تو دلم گفتم دم مامان گرم..عاشق همین اخلاقاشم..

--خب حالا که الحمدالله بهوش اومدی و سُر و مُر و گنده ای..بگو ببینم زن من میشی؟..
از لحنش خنده م گرفت..باز از حالت جدی بودنش دراومده بود و شده بود همون اهورایی که تو شیطنت نظیر نداشت..

خواستم جوابشو بدم که سریع گفت:هِی هِی گفته باشم نگی نه و نمی تونم و باید فکرکنم و این حرفا ها..من این چیزا حالیم نیست..به اندازه ی کافی پدرمو در اوردی و اذیتم کردی..دیگه وقتشه که یه جواب درست و حسابی بهم بدی..د یالله..منتظرم..
دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد .. نگاهش جدی بود ..

-همینجوری الکی الکی که نمیشه..فعلا نمی تونم جوابت رو بدم..
اخماش رفت تو هم :یعنی راه نداره؟..
--نُچ..نداره..

کمی نگام کرد..برای اینکه به این بحث خاتمه بدم گفتم :سوال دومم رو بپرسم؟..
فقط سرشو تکون داد..اخی..قهر کرد..بی خیال واسه ش لازمه..
- تو چطوری فهمیدی اونا ..منظورم خالمه و..من رو گرفتن وبردن اونجا؟..

نفسش رو داد بیرون و تو موهاش دست کشید..دستاشو گذاشت لبه ی تخت و کمی به جلو خم شد :تازه رسیده بودم پادگان..هنوز حال جسمیم کاملا رو به راه نشده بود..ولی دیگه طاقت نداشتم..دلم حسابی برات تنگ شده بود..بر خلاف اصرارهای مادرم اومدم پادگان..فرمانده رو درجریان قرار دادم..اومدم اتاقم تا لباسام رو بپوشم..چون مدتی که تو خونه استراحت می کردم لباسام اینجا بود و فراموش کرده بودم ببرم خونه..
همین که وارد اتاقم شدم دیدم یکی با شتاب از تو راهرو رد شد..داشت با موبایل حرف می زد..اوردن موبایل تو پادگان خلاف قوانین بود و می خواستم بدونم این کیه که داره خلاف قانون اینجا عمل می کنه؟..وقتی برگشتم دیدم رهامه..ناخواسته دنبالش رفتم..متوجه من نشده بود..
می خواستم ازش بپرسم چرا با خودت موبایل اوردی که رفت تو یکی از اتاقا ولی در رو کامل نبست و می تونستم صداشو بشنوم..
خواستم برم تو که اسم تو رو از دهنش شنیدم..داشت می گفت ( مانیا سرسخت تر از این حرفاست..باشه حواستون بهش باشه منم خودمو می رسونم)..
یه حسی بهم دست داد..پر از تشویش ونگرانی..رفتم بیرون و توی ماشینم نشستم..از در رفتم بیرون و یه جایی مخفی شدم تا هر وقت اومد بیرون تعقیبش کنم..
وقتی فهمیدم هنوز نیومدی پادگان دیگه بیشتر شک کردم که رهام یه غلطی کرده..خلاصه تعقیبش کردم و رسیدم همون جایی که تو رو برده بودن..ولی خب یه جاهایی با چند نفر درگیر شدم ..
گفتم که هنوز حالم کاملا خوب نشده بود ..با این حال از پسشون بر اومدم..
کمی جلوتر دیدم یه دختر داره به طرفم میدوه..دقت که کردم دیدم تویی..بقیه ش رو هم که می دونی..

سرمو تکون دادم..بعد از سکوت کوتاهی گفتم :به سر اون زن..چی اومد؟..بعد از اینکه بیهوش شدم چی شد؟..
--توی تیر اندازی کشته شد..اون و چند تا از زیر دستاش که رهام هم بینشون بود..بعد از اینکه تیر خوردی به بیمارستان منتقلت کردیم..تو پهلو و شونه ت تیر خورده بود..حالت خیلی بد بود..دکترا گفتن فقط براش دعا کنید..کار منو مادرت وشمیم فقط همین بود..بعد از عمل بیهوش بودی تا 3 روز..

دیگه ادامه نداد..چون بقیه ش رو می دونستم..ولی شمیم..اون چی؟..با فهمیدن موضوع رهام..
به اهورا موضوع رو گفتم و ازش درمورد شمیم پرسیدم..
جواب داد :همه ش تو هم بود و حرفی نمی زد..نمی دونم..

باید باهاش حرف می زدم..نگرانش بودم..
*******************
مرخص شده بودم ..شمیم توی بیمارستان هم به عیادتم اومده بود..الان هم پیشم بود..
مامان برامون شربت و میوه گذاشت و رفت بیرون..

دستاشو گرفتم ..انگار از تو چشمام فهمید چی می خوام..
با لحن گرفته ای گفت :چکار می تونم بکنم مانیا؟..فقط خداروشکر می کنم کارمون به جاهای باریک نکشید..چون این ادم انقدر پست بود که هرکار می تونست بکنه..
فکر می کردم مرد خوبیه..هه..حیف اسم مرد..وقتی فهمیدم می خواسته باهات چکارکنه..

اه کشید و بعد از سکوت کوتاهی ادامه داد :خوراکم شده بود گریه..جلوی دیگران چیزی نمی گفتم ولی با خدا درد و دل می کردم..خودمو می کشتم؟..واسه کی؟..یه ادم پست؟..یه کسی که اصلا نمی شد بهش گفت ادم؟..
فقط خداروشکر کردم..اینکه از سر راهم برداشته شد و نتونست وجود من رو هم به گند بکشه..همین هم برام کافی بود و نفرتی که ازش پیدا کرده بودم باعث شد به فراموشی بسپارمش..من نفهم بودم مانیا..کر و کور بودم که نشناختمش..

دستشو فشار دادم و با مهربونی گفتم :این چه حرفیه؟..هیچ کدوم از ما نتونستیم رهام رو بشناسیم..نه من..نه تو و نه اهورا..هیچ کس..انقدر حرفه ای بوده که..خیلی راحت کاراش رو پیش می برد بدون اینکه اب از اب تکون بخوره..

لبخند تلخی زد و چیزی نگفت..
از طرفی نگرانش بودم..شکست سختی توی زندگیش خورده بود..و از طرفی هم خوشحال بودم که پای چنین ادمی فراتر از حدش تو زندگی شمیم باز نشد..



توی اتاق پدرم پشت میز کارش نشسته بودم و داشتم فاکتور های خرید کارخونه رو چک می کردم..دقیقا 1 هفته است که از ارتش بیرون اومدم..هم من و هم شمیم..

تو این 1 هفته چند بار تلفنی با اهورا حرف زده بودم ..دنبال جواب بود که من هر بار می گفتم الان نمی تونم چیزی بگم..

با خودم رو راست بودم و می دونستم از ته قلبم عاشقشم..ولی دوست هم نداشتم به همین راحتی کوتاه بیام..
زنی گفتن مردی گفتن..مثلا ناز ونیازی گفتن..همینجوری که نمی شد..خداییش دلم حسابی براش تنگ شده بود..

خودکار روتو دستام فشار دادم تا حواسم جمع کارم بشه ولی بی فایده بود..هیچ وقت نمی تونستم حواسمو از روی اهورا پرت کنم..

از همونجا مامان رو صدا زدم..ولی جواب نداد..قرار بود بره خونه ی همسایه که تازه از حج برگشته بودند..
از پشت میز بلند شدم..دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم..
توی هال بودم که صدای ایفن بلند شد..به طرفش رفتم..تصویر کسی روی صفحه نبود..
-کیه؟!..
--باز کن..
هول شدم..سریع ایفن رو گذاشتم..وای خدا اهورا اینجا چکار می کنه؟!..
دکمه ی در بازکن رو زدم..
************
جلوم ایستاده بود و لبخند به لب داشت..
--علیک سلام..
به خودم اومدم:سلام..اینجا چکار می کنی؟!..
اخم کرد ولی تابلو بود مصنوعیه..
--ناراحتی برگردم؟..
لبخند زدم :نه این چه حرفیه؟..بیا تو..

ازهمون جلوی در نگاهی به داخل انداخت :کسی خونه نیست؟..
-نه..
--خب اینجوری..برات مشکلی نیست؟..

لبامو جمع کردم و زل زدم تو چشماش..وای که چه با حیا شده بود:نه..مامان که دیگه می شناستت..
سرشو تکون داد و اومد تو..در رو بستم..
***************
براش میوه و شربت اوردم..اصرار داشت بشینم..رو به روش نشستم..

خیره شد تو چشمام:می خواستم باهات حرف بزنم..صاف و پوست کنده..
-باشه..بگو می شنوم..
کمی تعمل کرد..نفسش رو داد بیرون..کلافه بود :چرا مانیا..چرا هی دست دست می کنی؟..چرا با این کارات عذابم میدی؟..
با تعجب نگاش کردم :کی؟!..من؟!..مگه چکار کردم؟!..
--یعنی خودت نمی دونی داری با من چکار می کنی؟..اینکه در انتظار یه جواب از تو شب و روز دارم ذره ذره از بین میرم؟..

تازه متوجه منظورش شده بودم..با دقت بیشتری نگاش کردم..ته ریش چقدر بهش می اومد..چشماش خمار شده بود..سفیدی چشمش به قرمزی می زد..معلوم بود خوب نخوابیده..

یعنی به خاطر یه جواب از من به این روز افتاده بود؟..بیشتر از اینکه برای خودم تاسف بخورم که چرا باهاش اینکارو کردم خوشحال بودم از اینکه انقدر براش مهم هستم..
بدون شک هیچ زنی تو دنیا پیدا نمی شد که از توجه عشقش به خودش خوشحال نشه..

لبامو با زبون تر کردم و گفتم :روز اول که دیدمت با دشمنم برام فرقی نداشتی..همیشه باهات سر جنگ داشتم ودوست داشتم از مرد مغرور وخود رایی مثل تو جلو بزنم..ولی


مطالب مشابه :


دانلود کامل رمان چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر

دانلود کامل رمان چشمهایی به رنگ عسل نوشته دانلود چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر.




رمان در مسیر آب و آتش (قسمت آخر)

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان (زهره کلهر) حس کنم اون عطش و اشتیاق رو




رمان توسکا25

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان (زهره کلهر) چنان پر عطش موهامو و گردنمو بو




رمان پرستش 12

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ (زهره کلهر) در اوج عطش قطره اشکت قفسم بود




رمان راند دوم 79

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ (زهره کلهر) دانلود آهنگ




رمان چادرت را می بویم 2

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ (زهره کلهر) عطش وعشق کولاک میکرد




رمان ازدواج به سبک اجباری 5

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان (زهره کلهر) ولی برای خاموش کردن عطش و آتیش




رمان حکم دل23

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ (زهره کلهر) اون همه عطش خواستنت چی شد؟




رمان افسونگر20

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ (زهره کلهر) با عطش زل زد توی چشمام و گفت:




برچسب :