از خیانت تا عشق 3
متعجب به اسمش خيره شدم...بعد از اين همه مدت زنگ زده که چي بگه؟
...عجيب
بود اون که....؟نميدونم چرا هنوز هم شماره اش
توي گوشيم ِ.
پاسخ رو زدم و گوشي رو به گوشم
چسبوندم
-بله
سکوت پشت خط
باعث شد من هم سکوت کنم
بالاخره حرف
زد:سلام
پس خودش بود،نگاهم رو به روبروم دوختم و
گفتم:سلام
هردمون منتظر بوديم طرف مقابلمون حرف
بزنه...انگار اون هم نميدونست چي بايد بگه چون بالاخره بعد از حدود سي ثانيه مکث
گفت:خوبين؟
خوبين؟مسخره بود...
-آره
-مي خوام ببينمت
مي خواد منو ببينه؟کي چي بشه؟
-چکار
داري؟
-فکر نمي کردم اينقدر ازم بدت اومده باشه که حتي
نمي خواي ديگه ببينيم
نگاهي به ايليا کردم و گفتم:نيم
ساعت ديگه جاي هميشگيمون
-منتظرم
-فعلا
قطع که کردم دوباره به ايليا نگاه
کردم...چه مکالمه سرد و مسخره اي بود.
پياده شدم...پس
امروز هم بايد مطب رو بي خيال مي شدم.
ايليا رو توي
بغلم گرفتم و ساک وسايلش رو روي دوشم گذاشتم و سمت در
رفتم...زنگ رو که فشار دادم در با تيکي باز شد.
به محض اينکه وارد شدم ،سروصدايي که از سالن بهم فهموند که حتما مهمون
داريم.
خيلي وقت بود ديگه حوصله سروصدا رو نداشتم،در سالن رو باز کردم که چشمم
به
مانيا افتاد..لبخندي زد و سلام کرد بعد هم به سمتم
اومد تا ايليا رو بگيره
ايليا رو که دادم دستش تشکري
کردم و رفتم سمت مسعود شوهر مانيا و مهيار که کنار بابا نشسته
بودند.
زن عمو هم کنار مامانم نشسته
بود.
دست مسعود رو فشردم و گفتم:ديشب نديدمت کجا
بودي؟
صداي مانيا از پشت سرم اومد که با خنده گفت:فقط
مسعود نبود،پس حواست نبوده که دختر عموت هم نبوده
خواستم بگم جدي؟که مهيار گفت:امروز رسيدن
آهاني
گفتم و اول با بابا و بعد به زن عمو و مامان احوالپرسي کردم..
مسعود يکي از هم دانگشاهي هاي مانيا بود...و الان هم مانيا و مسعود پيش
خونواده مسعود شهرستان زندگي ميکنن.البته دلیل نیومدنشون که دوری راه نمی تونست
باشه چون مسافت زیادی با ما فاصله نداشتن.
بقيه که
سرجاشون نشستن من هنوز ايستاده بودم که مامان گفت:ميري مطب؟
-آره مامان جان،فقط ايليا گرسنه اس يه چيزي بدين بخوره
مانيا:من الان براش سوپ درست مي کنم
به طرفش
برگشتم و با لبخند تشکرآميز گفتم:ممنون لطف مي کني
و رو
به همه گفتم:پس من از حضورتون مرخص ميشم...خداحافظ
**
از در که بيرون زدم نفس عميقي کشيدم ،گوشيم رو دستم گرفتم و به مهرداد
زنگ زدم تا بهش بگم امروز ديرتر ميرم مطب
مهرداد برادر
امير بود دانشجوي مهندسي صنايع بود و عصر هم ميومد مطبم...ميشه گفت منشي مطبم
بود.
-بله
-سلام
-سلام آقاي دکتر شماين
لبخندي زدم و گفتم:صدبار گفتم لازم نيست هي دکتر دکتر کني
-چشم
-زنگ زدم بگم امروز
ديرتر ميام
-چشم
-فعلا
قطع که کردم به اين فکر کردم که امير و
مهرداد دو قطب ،مخالف هم بودند ...يکي شيطون ....يکي آروم و سربزير و خجالتي...چقدر
تفاوت هست بين دو تا برادر که توي يه خونواده بزرگ شدند.
ماشين رو دور زدم و سوار شدم..
مسير کافي شاپي رو در پيش گرفتم که بارها من و اون اونجا نشستيم و گپ
زديم...
مطمئن بودم اون الان
قبل از من اونجا منتظرم ِ.سرم رو با تاسف تکون دادم،فکر نمي کردم اونقدر ساده بتونه
از من و زندگيمون بگذره.
ساده؟ساده نبود سمير خان مگه
از اول نگفت نمي خوام چرا قبول کردي؟
فکر کردي زندگي يه
قصه اس و بعد چند روز عاشق ميشه..؟
تو خريت کردي چرا
ميذاري پاي اون.
روز اول مگه نگفت فقط بخاطر اينکه نظر
خونواده اش مساعد ِ بله داده؟چرا فکر کردي ناز دخترونه اس؟چرا يه ذره فکر نکردي
شايد داره حقيقت رو ميگه؟
بعد هم که گفت مي خوام با
خونواده ام برم اونور چرا باهاش نرفتي؟
چرا پاتو کردي
توي يه کفش که يا اينجا يا هيچ جا؟
فکر کردي اونم
مهرساس که هر چي بگي کوتاه مياد و ميگه باشه؟
نامرد حتي
نخواست بچه اش رو ببينه که نکنه مهرش به دلش بيفته
اون
که بچه رو خواست تو نخواستي بهش بديش؟
خر بود که نفهميد
،مي خواستم با نگه داشتن بچه نگهش دارم؟نميدونستم اونقدر عشق خارج
رفتنه؟
ماشين رو پارک کردم و پياده شدم.سوييچ رو توي
دستم چرخوندم و مثل هميشه پرغرور راه کافي شاپ رو در پيش
گرفتم.
به محض وارد شدن چشمم بهش افتاد...هنوز هم تغيير
نکرده بود.همون غزل يه سال پيش بود.
با ديدنم بلند
شد،جلوش ايستادم .فقط خوبي جدايي ما اين بود که نه بدم رو گفت و نه بدش رو
گفتم،دليل جداييمون مشخص بود.اون ميخواست همراه خونواده اش بره و من نمي
خواستم،طلاق هم که غيابي بود،اون اونور دنيا بود و من اينجا.
-سلام
-سلام،بشين
و
قبل از اون روبروش نشستم
به محض اينکه نشست گفت:ايليا
رو نياوردي
خواستم جوابش رو بدم که گارسون بالاي سرمون
ايستاد و گفت:چيزي ميل دارين
غزل:قهوه
-دو تا لطفا
وقتي ازمون
دور شد گفتم:تو که همون روز اول گفتي نمي خواي ببينيش که مهرش به دلت
بيفته
نگاهش رو ازم گرفت و به ميزهاي خالي اطرافمون
دوخت و گفت:وقتي قرار نبود بذاري با خودم ببرمش همون بهتر که نبينمش،دلم نمي خواست
پايبندم کنه
قهوه ها که جلومون قرار گرفت باز هم يه
سکوت چند لحظه اي برقرار شد که باز من اين سکوت رو شکستم.
دستم رو دور فنجون حلقه کردم و گفتم:تو که از اول ميدونستي دوست داري با
خونواده ات بري و همه کاراشون رو هم کرده بودند پس ازدواج کردنت چي
بود؟
نگاهش رو بهم دوخت و گفت:شرط مسخره اي بود که
خونواده ام گذاشته بودند بعد از ازدواج حق دارم باهاشون برم،تو رو هم مطمئن بودن
قبول مي کني باهام بري با اون گذشته اي که داش...
با
چشم غره ي من ساکت شد .
فنجون رو به لبام نزديک کردم و
گفتم:الان واسه چي اينجايي؟فکر نمي کردم ديگه ايران ببينمت،وقتي امروز از شماره ات
زنگ زدي چند لحظه تعجب کردم که اين کيه که از شماره غزل استفاده مي
کنه
-يه ماهه برگشتم،براي فروش املاک بابا،همراه مامان
اومدم
ابرويي بالا انداختم و گفتم:بعد از يک ماه امروز
واسه چي خواستي منو ببيني؟
-مي خوام ايليا رو ببينم،توي
اين يه ماه هر جا رفتم مامان باهام بود امروزم شانس آوردم تونستم به بهونه ديدن
دوستم با خودم همراهش نکنم،راستش مامان مي ترسه با ديدنتون هوس موندن به سرم
بزنه
گيج شدم...من که آخر نفهميدم خودش عشق خارج ِيا
مادرش...نفهميدم به اجبار خونواده اش رفت يا علاقه خودش
فنجون رو روي ميز گذاشتم
-من که نفهميدم چي
شد،تا اون جايي که خبر داشتم تو عشق رفتن بودي ،چه ربطي به مامانت
داره؟
سرش رو پايين انداخت وبعد از مکث طولاني
گفت:قراره با پسرعموم ازدواج کنم.
پوزخندي
زدم
-پس اومدي خبر ازدواجت رو بهم
بدي
سريع گفت:نه ...باور کن دلم براي تو و ايليا تنگ
شده
نگاهم رو ازش گرفتم،زنها چقدر مي تونن خودخواه
باشن..حتي بدتر از مردا...
دلتنگيت به چه درد ما مي خوره،تو اصلا عاطفه داري؟مهر مادري ميدوني
چيه؟
غزل:تو نخواستي باهامون
بيايي؟
به صندلي تکيه دادم
-مسخره اس چرا بايد به حرفت گوش ميداد و جايي ميرفتم که راحت
نيستم؟
غزل:مي خوام ايليا رو ببينم
-نميشه
غزل:سمير خواهش مي
کنم
دستم رو به صورتم کشيدم و گفتم:يه بار ديدنش به چه
دردت مي خوره؟
غزل:احتمالا دو سه هفته ديگه هم کارامون
طول مي کشه مي خوام ...
-اصلا و ابدا،يادت ِ بهت گفتم
اگه بري ديگه هيچ وقت نمي بينيش،خب مرد و حرفش
غزل:سمير
تو رو خدا
نگاهش کردم،بالاخره اونم مادرش بود ،نمي
تونستم منکر حس مادريش بشم.
اما باز هم نمي تونم زني رو
که باعث شکست دوم توي زندگيم شد ببخشم.
از زنا هيچي بهم
نرسيد جز شکست.
يه بار عاشق شدم،ضربه خوردم،بار دوم
خواستم عاقل باشم باز هم ...مسخره اس
توي اين دنيا
نميدوني بايد عاقل باشي يا عاشق،هر دوشون دردسرند.
بلند شدم ،اونم سريع بلند شد
غزل:سمير
؟
-باشه فردا صبح بيا خونه
قدمي برداشتم که گفت:سمير منو ببخش،باور کن الان که رفتم پشيمون شدم،الان
مي فهمم که نمي ارزيد،اگه تو...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:خداحافظ
سريع رفتم سمت
صندوق ،حساب که کردم بدون اينکه حتي برگردم سمتش و ببينم ايستاده يا نشسته از در
بيرون زدم.
ديگه غيرممکن ِ زني رو وارد زندگيم کنم،حتي
غزل،غزلي که خودش هم نميدونه چي از زندگيش مي خواد.
سوار ماشين که شدم به زندگيم فکر کردم،انتخابم اشتباه نبود،غزل مي تونست
هموني باشه که من مي خواستم ،اما نخواست،ما که باهم مشکلي
نداشتيم
فقط توي يه چيز نتونستيم به اشتراک
برسيم...اونم رفتن بود.
ياد شب ازدواجمون افتادم،اصلا
فکرش رو نمي کردم که با غزل به اينجا برسم.ظاهرا
درست ترين
انتخاب بود.
"""
غزل:سمير ؟
سرم رو بردم
نزديک گوشش و گفتم:جانم بگو؟
غزل:رقص دونفره رو
،هستي؟
-چشمکي زدم و گفتم:اگه بوسه آخرش هم باشه چرا که
نه؟
با چشمهاي گشاد شده به جمعيت دختر و پسرا و بزرگترا
نگاه کرد و گفت ديوونه شدي،نمي بيني همه فاميل هستن
با
صداي آرومي گفتم:خب کيفش به اينه که آخرش مثل تو فيلما يه بوسه بکارم رو
لبات
لبخند شيطوني زد و گفت:پس تو هم از اون فيلما نگاه
مي کني؟
چپ چپ نگاش کردم و با اخم مصنوعي گفتم:نچ ،من و
فيلم عمرا
خنديد و گفت:من که از خير رقص
گذشتم
ا
ما من براي اينکه سر به سرش بذارم بلند شدم و
گفتم:مرد و حرفش
دستش رو کشيدم و بردمش
وسط
که صداي جيغ و سوت دخترا و پسراي فاميل بلند
شد.
دي جي هم يه آهنگ ملايم و مناسب رقص دو نفره گذاشت
و همه وسط رو خالي کردند.
شروع کرديم به رقص، با دستم
که دور کمرش بود ،فشار آرومي به کمرش آوردم و با شيطنت گفتم:از الان منتظر تيکه
آخرشم
غزل:تو اين کار نمي کني
سرم رو بالا پايين کردم و با لبخند شيطاني گفتم:مي کنم
غزل :نمي کني
-مي کنم
آخراي آهنگ بود که کمرش رو به پشت خم کردم ،با دهاني باز و چشماي گشاد شده
گفت:سمير تو رو خدا
همه هم ساکت بودند ببين چي مي خواد
بشه،بالاخره تا حالا تو فاميل کسي از اين حرکتها انجام نداده بود،فکر کنم تعجب کرده
بودند،يکي از پسرا داد زد ،زود باش ديگه
دلم مي خواست بگم
خفه
خم شدم رو صورتش که چشاش بسته
شدند.
صداي کوبشهاش قلبش رو به وضوح مي تونستم
بشنوم
بوسه اي رو پيشونيش زدم که صداي دست زدن بلند
شد.
اونم نفس راحتي کشيد،صاف ايستادم و اون رو هم کنار
خودم کشيدم
مهرسا
با ورود ناگهانی علی
داخل آشپزخونه یهو جا خوردم و گوشیم از دستم افتاد. با ناباروی زل زدم به گوشی که
روی زمین افتاده بود و شیشه اش خرد شده بود.
علی اومد
بالا سرم و با شرمندگی گفت:
ببخشید انگار تقصیر من بود.
بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم
نه بالاخره باید میشکست.
از روی صندلی بلند
شدم. میتونستم نگاه متعجبش رو روی خودم حس کنم. ولی اون چه میدونست پشت معنی حرفم
چی بود!
خم شدم و گوشیم رو برداشتم. این همون گوشی بود
که یه روزی سمیر بهم داده بود. چقدر مثل چشمام ازش مراقبت میکردم که حتی یه خط روش
نیوفته.
چقدر پری مسخره ام میکرد که یه گوشی جدید تر
بخرم.اما این تنها یادگاری از سمیر برام بود.
برش داشتم
با حسرت نگاهش کردم.
چقدر شکستنش آسون بود ! درست
مثل دل من که آسون شکستش.
توی چشمام پر از اشک شد.
چشمام رو تا حد ممکن باز نگه داشته بودم که قطره اشکم سرازیر نشه.
حتی جرات اینکه سرم رو بالا کنم و برق چشمام رو علی
ببینه نداشتم.
-مهرسا خانوم
خوبین؟
روسریم رو جلو کشیدم و در حالیکه بلند میشدم
گفتم
سرم خیلی درد میکنه میتونم برم
خونه؟
-آره حتما... از امروز هم اون دوتا خانوم برای
کمکی کار رو شروع میکنن. دیگه مجبور نیستین تا دیر وقت اینجا بموین. عصر ها رو دیگه
میتونین خونه باشین.
سرم رو تکون دادم و با یه
خداحافظی زیر لبی کیفم رو برداشتم و بیرون اومدم.
پری مشغول
راه اندازیه مشتری بود براش دست تکون دادم و از مغازه زدم
بیرون.
به سمت کوچه پشتی که ماشینم رو پارک کرده
بودم رفتم. پارسال یه پراید دست دوم خریده بودم که یه وقتا رفیق نیمه راه میشد ولی
در کل برای راه اندازیِ کارم خیلی خوب بود.
در ماشین رو
باز کردم نشستم.با چند تا استارت روشن شد . دنده رو عوض کردم و پام رو از روی کلاچ
برداشتم و گاز دادم .
همین که از پارک اومدم بیرون
ماشینی با سرعت همچنان که دستش روی بوقش بود از بغلم رد شد . خیلی ترسیدم. سریع پام
رو روی ترمز گذاشتم. اونقدر فکرم آشفته بود که موقع بیرون اومدن از پارک حواسم به
این نبود که به آینه بغل نگاه کنم.
هیمین تلنگر باعث شد
که بغضم بشکنه و عقده این همه وقت رو با صدای بلند هق هقم بریزم بیرون. سرم رو روی
فرمون گذاشتم و زار زدم.
به حال خودم. به حال روزگاری
که هیچوقت باهام رفیق نبود. به حال بخت و اقبالی که همیشه یه چیزیش می لنگید.
دلم برای سپهرم تنگ شده بود. دیگه بی خبری ازش برام
طاقت فرسا شده بود. دلم برای خنده هاش یه ذره شده بود. دلم میخواست یه بار دیگه
صداش رو بشنوم که مامان صدام میکنه.
از همه بدتر دلم
حامیم رو میخواست .پناه همون کسی که برای اولین بار عاشقم کرده بود ولی حالا نبود.
نبود که باز با حضورش بهم آرامش بده و بهم بگه آروم باش مهر.
محکم دستم رو روی فرمون کوبیدم و با گریه داد زدم
:
لعنت به تو. لعنت به تو ... چی از جونم میخوای؟ چرا
ولم نمیکنی؟ چرا هر لحظه با هر تلنگری باید یادت بیفتم. چرا هر کاری میکنم از یادم
نمیری؟دس از سرم بردار.
ببین زندگیِ کوفتیم رو . سپهرم دیگه پیشم نیست. تو رو از دست دادم پس سایه ات رو
از زندگیم بردار. نمیخوام بهت فکر کنم.ولم کن ....ولم کن.
دستم رو روی معده ام گذاشتم. فشارش دادم .چشمام از درد جمع شده بود. سرم ذوق
ذوق میکرد. سعی میکردم حتی نفس نکشم تا درد معده ام کمتر بشه.
چشمام رو باز کردم و توی دنده گذاشتم و دستی رو کشیدم.ولی اینقدر فشار روم
بود که همینطور پدال ترمز رو فشار میدادم.
سرم رو به
صندلیم تکیه دادم. سعی کردم آرومتر باشم. همیشه بعد از یه حمله عصبی درد معده ام
رفته رفته کمتر میشد.
بعد از پنج دقیقه راحتر تر تونستم
نفس بکشم.چشمام رو آورم باز کردم.موهام رو کاملا زیر روسریم کردم.یه نفس بلند کشیدم
با گوشه روسریم زیر چشمم رو که سیاه شده بود پاک کردم.از توی آینه به خودم نگاه
کردم.دیوونه شده بودم.ولی نه اون دیوونه ای که همیشه سمیر با لبخند گیراش میگفت
دیوونه!
چشمام به سبز میشی میزد. درست همون رنگی که
سمیر ازش متنفر بود.رنگ سبز !
آینه رو دادم بالاتر تا
نگاهم به خودم نیوفته. دستی رو پایین گذاشتم و سعی کردم اینبار فقط به مسیر رفتن
فکر کنم. به آینه بغل نگاه کردم و دنده رو عوض کردم و از توی پارک اومدم
بیرون.
کیفم رو روی دوشم انداختم و در ماشین رو محکم بستم.هنوز هم معده و سرم
درد میکرد ولی باید اینکار رو میکردم. دیگه به نهایت رسیده بودم.
خسته بودم از بس هر کس بهم تلنگر زده بود و با نیش خند
از کنارم رد شده بود.
دستم روی زنگ رفت و چند بار پشت
سر هم انگشتم رو فشار دادم. بعد از چند دقیقه صداش سر دردم رو بیشتر
کرد
-کیه؟
-منم خانوم جباری .مهرسا.
کمی سکوت کرد و گفت
من که گفتم خبری ازشون نداریم.برای چی هی هر ماه میایی
؟
جدی گفتم در رو باز کنین.
کمی مکث کرد . اعصابم دست خودم نبود بلند تر گفتم
خانوم جباری در رو باز کنین . من باید رو در رو باهاتون حرف
بزنم.
بعد از چند ثانیه در باز شد.در رو هول دادم. خورد
به دیوار و صدای بدی داد. همون لحظه در آپارتمانشون که طبقه اول بود باز شد و خانوم
جباری با اخم جلوی در پدیدار شد.
نفسم رو محکم بیرون
دادم و گفتم
ببینین خانوم جباری من واقعا دیگه به
اینجام رسیده. دستم رو روی خرخره ام فشار دادم .
-
واقعا دیگه نمیدونم چطوری باید برخورد کنم تا شما بفهمین. بابا منم آدمم. یه آدم که
خیلی از زندگش کوتاه اومده و هر کس از راه رسیده سواری ازش گرفته . ولی دیگه به
هیچکس اجازه نمیدم با سرنوشتم بازی کنه.
همون لحظه لای
در آپارتمان همسایشون نیمه باز شد.
مادر حسام سریع
نگاهی به در همسایشون کرد و گفت
بیاین تو با هم حرف
میزنیم.
دست خودم نبود . بجز اینکه صدام بالا بود بدنمم
از اعصبانیت میلرزید. یه قدم جلو رفتم و بدون اینکه بخوام تغییری توی رفتارم و یا
صدام بدم گفتم
من شیش ماهه که دارم میرم و میام. هر
دفعه بدون اینکه در رو باز کنین سر میدوونینم. میگین از حسام و سپهر خبری ندارین.
میگین یهویی ناپدید شدن!
ولی خانوم جباری من که بچه
پنج ساله نیستم باور کنم حسامی که بدون بالشت مادرش نمیخوابید بی خبر از شما غیب
بشه !
دستام رو با عصبانیت بالا بردم و
گفتم
به اون خدایی که بزرگه قسم .اگه تا چند وقت دیگه خبری
از سپهرم نگیرم کاری میکنم سرتون رو نتونین از خجالت تو در و همسایه بالا
کنین.
به اون پسر بی لیاقتتون بگین اگه تا حالا ساکت
بودم فقط بخاطر سپهر بوده.ولی دیگه ساکت نمیونم.
پس
بهتره باهاش تماس بگیرن و بهش بگین به نفع آبروی خودش و خودتونه که این قایم باشک
بازی رو تموم کنه.
نگاهم رو با تنفر و خشم از مادر
حسام که با چشمای گرد شده و عصبی نگاهم میکرد گرفتم و به سمت در رفتم.
.
سایه همسایه های طبقه بالاشون رو از بالای راه پله ها
میتونستم ببینم. دستگیره در رو گرفتم . یه قدم به بیرون گذاشتم اما قبل اینکه خارج
بشم دوباره برگشتم و گفتم
راستی .. کاری نکنین با آه و
نفرینهای منِ مادر، داغ پسرتون به دلتون بمونه. میدونین که یه آه مادر بد جور
میگره.
برگشتم و در رو اونقدر محکم بستم که تا چند
ثانیه داشت میلرزید.
*
کلید انداختم و
وارد خونه شدم. به قول پری سگ بودم حسابی.
مامان توی
اشپزخونه بود. با دیدنم سرک کشید و با تعجب گفت
اومدی؟
سلام کردم و گفتم
اره. سرم درد میکنه.
دستم رو روی معده ام
گذاشتم که گفت
معده ات هم دوباره درد
گرفته؟
فقط سرم رو تکون دادم و رفتم به سمت اتاقم. همون
موقع بابا از دستشویی اومد بیرون. سلام کردم و داخل شدم و در رو
بستم.
روسریم و مانتوم رو در آوردم و پرت کردم روی
صندلی میزم و خودم رو ول کردم روی تخت.
باورم نمیشه که
این کار رو کرده بودم. همیشه سعی میکردم با خانواده حسام با احترام رفتار کنم. ولی
دیگه به آخر رسیده بودم. آخری که فقط آخر بود و هیچ شروعی
نداشت.
چشمام رو بستم و متکا رو روی سرم گذاشتم تا هیچ
نوری نتونه به چشمام نفوذ کنه.
چند دقیقه بعد در اتاق
باز شد. بعید هم نبود خانوم جباری به مامان زنگ زده باشه و چغولی من رو کرده باشه. حوصله هیچی رو نداشتم. نمیخواستم مامان سرم غر
بزنه.
ظرفیتم پر شده بود و نمیخواستم احترام ها شکسته
بشه.
با صداي بهم زدن قاشق توي استکان متکا رو از روي سرم برداشتم. مامان
يکي از اون جوشونده هاش درست کرده بود که گهگاهي افاقه ميکرد.
نيم خيز شدم و جوشونده رو از دستش گرفتم و يه سره سرکشيدم و دوباره دراز
کشيدم و متکا رو روي سرم گذاشتم.
مامان کمي مکث کرد و
کنارم روي تخت نشست. بعد از چند ثانيه کف پاهام رو ماساژ داد و
گفت
زندگي همينه.بالا و پايين زياد داره. اگه کم بياري
نابود ميشي. پس بايد باهاش کنار بيايي
قطره اشکم سر
خورد و لاي موهاي شقيقه ام گم شد.
سرم رو چرخوندم سمتش
ولي متکا رو از روي سرم برنداشتم. دوست نداشتم ببينه دارم گريه ميکنم. هر چند که
ميدونستم هميشه ميفهمه.
دستش رو به سمت پشت گردنم برد و
در حاليکه ماساژ ميداد گفت
بايد براي معده ات بري دکتر. يه
کم حرف گوش کن دختر.
لبخند زدم. هميشه بايد غرش رو
ميزد. يادم نيست چقدر اونجا موند .ولي يادمه اونقدر موند تا خوابم
رفت.
وقتي مامان مهربون ميشد ، مهربونترين مامان روي زمين
بود.
*
با صداي خانوم رحمتي
که از ديروز کارش رو شروع کرده بود دست از کارم کشيدم و به سمت تلفن
رفتم.
-بله؟
-مهرسا گوشيت
رو چرا ور نميداري تو؟
- پري خانوم اول از همه که سلام
. دوم از همه شوهر مشنگت نگفت زد گوشيم رو خورد و خاک شير کرد
- وا علي؟
- بله ديگه.ديروز يهو اومد تو
آشپزخونه گوشيم از دستم افتاد و شيشه اش شکست.
- خيلي
لوسي مهرسا يه لحظه کوپ کردم
زدم زير خنده که
گفت
زهرمار . در ضمن مشنگ خودتي دست و پا
چلفتي.
سرم رو با خنده تکون دادم و
گفتم:
چرا نيومدي سرکار؟
-اي
بابا مهرسا تو هم که ماشالله از حالا آلازيمر داريا. مگه نگفتم امروز وقت دندون
پزشکي دارم.
_آه.پاک يادم رفته بود. خب کاري
داري
صداش رو مظلوم کرد و گفت
مهرسا جونم
با لبخند گفتم بنال من که ميدونم
ميخواي خرم کني
خنديد و گفت
آي قربون آدم چيز فهم.
-ديوونه بگو کار
دارم.
-مهرسا کار رو بي خيال شو
با تعجب گفتم
واسه چي
مهرسا علي از شرکت ..... زنگ زدن بايد بره شهرستان کارها رو ببينه که وقتي
تحويل گرفتيم مشکلي نداشته باشه
-خب
-خب نداره ديگه من الان دم دندونپزشکيم و
منتظرم تو بياي
با تعجب گفتم
واسه چي؟
-اِ .مهرسا تو هنوز نميدوني من
ميترسم.قراره عصب کشي کنه
يهويي زدم زير خنده که بدتر
شاکي شد و گفت
به چي ميخندي؟
با
همون خنده گفتم
نوبري ولله. تو چطوري ميخواي زايمان
کني؟
نخند مهرسا خانوم .پاشو بيا.
نگاهي به خانوم رحمتي که مشغول بود کردم و آروم گفتم
من که نميتونم بيام. خانوم رحمتي و رييسي تازه ديروز کار رو شروع کردن. يه
خرابکاري ميکننا.
-مهرسا پا شو بيا . مسئوليتش با
من.
- اي بابا پري. خب وقت دکتر رو يه روز ديگه
بنداز.
شاکي گفت
حرفا ميزنيا.
ميدوني من چند وقته تو نوبتم؟ تازه اين يکي مطبش رو که تازه زده فقط يه روز در هفته
رو اينجاس . بقيه روزا يه جايي ديگه ميره که خيلي دوره به من. ... پا شو بيا
منتظرم
پوفي کردم و گفتم
خيلي
خب بابا ترسو . مسئوليتش پاي تو ديگه؟ فردا علي رو به جون من
نندازي.
-نترس فقط بيا که بيست دقيقه ديگه بايد برم
تو.
پوفي کردم و گفتم
بده
اون آدرس لامصبو.
***
ماشين رو پارک کردم و به تابلوهاي
زيادي که بالاي در ساختمان نصب شده بود نگاه کردم. نگاهم قفل شد روي تابلو .کمي روي
اسمش دقيق شدم. يه لبخند کج اومد روي لبم.
پوزخندي زدم
و فکر کردم اگه سمير بود و اون چيزي که تو ذهنم بود رو ميگفتم حالم رو
ميگرفت
چشمام رو محکم روي هم فشار دادم . باز هم سمير!
چرا هر چيزي که ميبينم اين روزا نشوني از اون داره؟
سرم
رو تکون دادم و وارد ساختمون شدم.
با صداي زنگ گوشي لپ ايليا رو گاز گرفتم که جيغش دراومد...با خنده ازش
فاصله گرفتم و حرکت کردم سمت گوشيم.
-گريه نکن بابايي
امير بود...تازه يادم اومد امروز پنج شنبه اس و طبق
قراري که يه ماهه با امير گذاشتم پنج شنبه ها صبح ميرم درمانگاه،امروز هم که پنج
شنبه بود.
جواب دادم:بله
امير:بله و بلا،بله و درد،بله و کوفت،کدوم گوري هستي که تا الان نيومدي
درمانگاه
با خنده گفتم:شرمنده يادم رفت زنگ بزنم امروز
رو نمي تونم بيام
امير:اي تو روحت ،امروز که دست تنهام
تو هم نبايد بيايي
با خنده رفتم سمت ايليا که داشت
پستونکش رو به کف سالن مي کشيد و بعد ميذاشت دهنش
پستونک رو از دستش گرفتم و گفتم:نکن
امير:من که
هنوز کاري نکردم
-خفه تو هم
خنديد و گفت:بلند شو بيا پنج شنبه ها من دست تنهام
ايليا سعي داشت پستونک رو از دستم بگيره کنارش نشستم و به فاصله زياد دستم
رو بالا سرش گرفتم که بلند شه
با تکیه به من ايستاد و
سعي کرد دستش رو به پستونک برسونه
آروم لپش رو بوسيدم
که داد امير دراومد
امير:کجايي تو ؟بلند شو
بيا
-نمي تونم ،امروز قراره غزل بياد
اينجا
چند لحظه سکوت کرد بعد گفت:زن
سابقت؟
-آره
با به صدا
دراومدن زنگ گفتم:امير من برم ديگه اومد ...فعلا
و سريع
گوشي رو قطع کردم و رفتم سمت آيفون.
دکمه رو که فشار
دادم در رو هم باز کردم و حرکت کردم سمت ايليا که تر و تميز و آماده اش کرده بودم
تا مامانش خيال نکنه تو دوراني که نبود و نيست قراره بهمون سخت
بگذره.
ايليا رو تو بغلم گرفتم و رفتم سمت در که غزل هم
با تقه اي جلوش ظاهر شد.
با ديدن ايليا لبخندي زد و
گفت:سلام ،خوبي؟
-سلام،بيا تو
بعد در رو بستم ...همين که برگشتم غزل رو ديدم که روبروم
ايستاده
غزل:ميشه بغلش کنم
ايليا رو به طرفش گرفتم که جيغ ايليا بلند شد.هيچ وقت نبايد من ميدادمش دست
کسي که نمي شناختش بايد خودش ميرفت
غزل با ناراحتي نگاش
کرد که گفتم:دستات رو سمتش بگير که خودش بياد بغلت.
دستاش رو سمت ايليا گرفت که ايليا چند لحظه بهش خيره شد و بعد سرش رو تو
گردنم فرو کرد.
ديدم خيلي ناراحت شد ...تو دلم گفتم
حقته
-بشين يه چيزي بيارم بخوري ايليا هم چند دقيقه
ديگه مطمئن باش خودش مياد بغلت.
رفت سمت سالن و روي مبل
نشست.ايليا رو گذاشتم کف سالن کنار اسباب بازياش و رفتم سمت
آشپزخونه.
پاکت آبمیوه رو دستم گرفتم و دو تا ليوان
ريختم و گذاشتم توسيني.
واقعيت اين بود که ازش دلخور
بودم بابت رفتنش اما ،اين رو هم ميدونستم که اون هيچ وقت جداييمون رو پاي من ننوشت
و شايد به همين دليل بود که هنوز هم براش احترام قائل بود.
واقعيت رو گفت...به همه ...اينکه اون مي خواد بره و من نمي
خوام.
به محض اينکه وارد سالن شدم ايليا رو ديدم که بغل
غزل و با خنده داره باهاش بازي مي کنه..
اينم از پسر من
که درست مثل من زود خام ميشه.
بايد يه دوره براش بذارم
که اينقدر زود وا نده.
خنده ام گرفت به چه چيزا که فکر
نمي کردم من.
سيني محتوي دوتا ليوان آبميوه رو گذاشتم روي ميز و روبروش
نشستم.
با لذت و خنده همبازي ايليا شده بود.مي تونست
مادر خوبي باشه البته اگه مي خواست.
-کي قراره ازدواج
کني؟
صداي خنده اش قطع شد و نگاهش رو چرخوند
طرفم.
غزل:ميشه در موردش حرف نزنيم
شونه اي بالا انداختم و گفتم:مادرت ميدونه اينجايي يا
نه؟
ايليا رو محکم تو بغلش گرفت و گفت:بهش گفتم ديروز
باهات حرف زدم،اولش کلي داد و بيداد کرد و عصباني شد اما بعد که بهش گفتم ازدواج
کردي راضي شد ايليا رو ببينم
پوزخندي زدم
-يعني
مامانت مي ترسه من بهت بگم بمون و تو بموني؟
سرش رو
پايين انداخت و چيزي نگفت،همون طور که بلند مي شدم تا شيشه شير ايليا رو بيارم
گفتم:عمرا
سنگيني نگاهش رو حس کردم ،اما برنگشتم تا
نگاه شايد دلخورش رو ببينم.
آب جوشيده ولرم شده رو توي
شيشه شير يختم و شير خشک رو بهش اضافه کردم سرش رو گذاشتم و شيشه رو تکون دادم تا
شير توي آب حل شه.
يخچال رو باز کردم و ظرف شيريني که
توي يخچال بود رو همراه شيشه شير ايليا به
سالن
بردم.
اينبار صداي خنده اشون نميومد...هر دوشون ساکت
بهم نگاه مي کردند و هراز چندگاهي غزل ايليا رو محکم مي بوسيد.
ظرف شيريني رو روي ميز گذاشتم و گفتم:چرا آبميوه ات رو نخوردي الان گرم
ميشه
سرش رو تکون داد و گفت مي خورم
نگاهش که به
شيشه شير افتاد گفت:بده خودم بهش ميدم
شيشه رو طرفش
گرفتم
-خوش مي گذره اون طرفا
تلخندي زد و گفت:هيچ چيز اوني نبود که فکر مي کردم
-قصدت ادامه تحصيل هم بود ،درست رو ادامه دادي؟
غزل خيره شد به ايليا که در حال مک زدن به سرشيشه بود ...موهاي لخت مشکيش رو
نوازش کرد و گفت:خودم رو از خيلي چيزا محروم کردن،از
لذت حس مادري...نگاهم کرد و ادامه داد:نه اوايل که عصبي شده بود،حس مي کردم يه چيزي
رو از دست دادم
،پشيمون شده بودم مي خواستم برگردم اما
ديگه مامان قبول نمي کرد ،ميگفت
فراموش مي کني،بعدش هم که
اصلا حوصله درس خوندن رو نداشتم تا سه ماه پيش که مهران پسر عموم اومد
خواستگاريم
با تعجب گفتم مگه مهران زن
نداره؟
سرش رو تکون داد و گفت:دو ساله که جدا
شدن
-آهان
اينبار سکوت
هردومون ادامه داشت تا اينکه صداي آروم غزل بلند شد.
غزل:تو خواب عين توئه،نگاه کن مثل تو که اکثر اوقات ساعد دستت رو
چشاته
نگاهي به ايليا کردم ،آره منم گاهي وقتها اينجوري
مي خوابيدم.
بلند شدم ...خم شدم تا ايليا رو از بغلش
بگيرم که گفت:بذار باشه
-نه اينجوري بمونه زود بيدار
ميشه.
شيشه شير رو آروم ازش جدا کردم و توي بغلم گرفتمش
و حرکت کردم سمت اتاقم.
آروم روي تخت نشستم و ايليا رو خوابوندم،بعد هم مثل
هميشه يه طرفش که ديوار بود و طرف ديگه اش رو هم بالشت گذاشتم.
خم شدم روش و گونه اش رو بوسيدم.
چشات هم به
مامانت رفتن،گيرا و دوست داشتني.
آروم بلند شدم تا
تکونهاي تخت بيدارش نکنه
در رو آروم بستم و به سالن
برگشتم.
اما همين که به سالن رسيدم ،غزل رو ديدم که
داشت اشکاش رو پاک مي کرد.خودم رو به نديدن زدم،شايد دلش نمي خواست
بفهمم...
دلم مي خواست بهش بگم حالا اين گريه ات
چيه؟اگه نميذاشتم بري که مي گفتي داره حق و حقوق انسان بودن رو ازم مي گيره...همينه
ديگه وقتي حق طلاق رو ميدن
به مرد واسه همين احساساتي
بودن زناست...ببين با يه تصميم اشتباه زندگيمون رو که مي تونست آروم باشه چجوري بهم
ريختي.
بدون اينکه نگاهم کنه مشغول بازي با بند کيفش شد
و در همون حال گفت:ميشه بازم
ببينمش؟
اگه سمير قبلي بودم و بعد از جدايي از غزل باز نمي رفتم پيش محسن و باهاش
حرف نميزدم مطمئنا الان بهش مي گفتم:همين يه بار هم که گذاشتم ببينيش بهت لطف
کردم
اما خب کم کم بايد ياد مي گرفتم زندگي هميشه اون
چيزي نيست که ما دلمون مي خواد باشه .
-مشکلي
نيست.
غزل:ممنون...خداحافظ.
در رو که بستم من هم خودم رو پرت کردم روي راحتي گوشه سالن.
پنج شنبه ها که معمولا فقط صبح رو ميرفتم درمانگاه و عصر هم مطب تعطيل
بود ،پس امروز رو کلا وقتم آزاده.
کش و قوسي به بدنم
دادم و يه ساعت ديواري روبرم خيره شدم...
خميازه اي
کشيدم و دستم رو روي دهنم گذاشتم.
گردنم رو به چپ و
راست تکون دادم و بلند شدم.
ساعت هفت بعد از ظهر
بود...پايين تخت بالاي سر ايليا ايستادم و با لبخند خيره شدم
بهش.
همين يه ساعت پيش خوابش برد،پدرسوخته الان مي
خوابه استراحتش رو مي کنه شب منو بي خواب مي کنه.
خم
شدم روي صورتش و ته ريشم رو به صورت نرمش کشيدم که باعث شد با صداي گريه آرومي
بيدار شه.
-حقته پدر سوخته فکر کردي بازم ميذارم
بخوابي
با لب و لوچه آويزون خيره شد بهم...در آستانه
گريه بود..لباش رو جمع کرده بود و با بغض نگاهم ميکرد.
-اي جان...جانم اذيتت کردم
همين که خم شدم تا
بغلش بگيرم صداي جيغش بلند شد.
بغلش کردم و گفتم:چيه
باباجون،قول ميدم همين امروز صورتم رو تميز تميز کنم و ديگه اذيتت
نکنم
با خنده نگاش کردم
-اشکاش رو نگاه،ببين چه اشکي هم مي ريزه،پسرم مرد که گريه نمي کنه،البته
گريه مي کنه اما فقط جلوي باباش ،پس تو فقط جلو من گريه مي کني
باشه
ساکت شد و صورتش رو ماليد به شونه
ام.
-خب بريم يه چيزي بخوريم که من هم گشنه
امه
رفتيم تو آشپزخونه و گذاشتمش روي صندلي مخصوصش و
رفتم سمت يخچال که ببينم چي بايد بدم بخوره.
پاکت شير و
دستم گرفتم و رو به ايليا گفتم:من هوس فرني کردم تو چي؟
با اخم نگاه مي کرد...خنده ام گرفت بيا اين فقط واسه من بلدِ غُدبازي
دربياره
همونجور که شير رو توي قابلمه کوچيکي مي ريختم
گفتم:چطور مامانت بغلت کرد زود خرت کرد...نه نه حرف بد زدم من...سرم رو تکون دادم و
گفتم:منظورم اينه که دفعه
آخرت باشه اينجوري تو بغل
مامانت مي خندي و باهاش گرم مي گيري،حواست باشه که من حسودم.
بعد به طرفش برگشتم و گفتم:اوکي؟
فقط زل زده بود
بهم و نگاه مي کرد...اخمش هم ديگه رو صورتش نبود...بيچاره ايليا فکر کنم تا چند سال
ديگه من يه ديوونه به تمام معنا تحويل جامعه ميدم....
با اين فکر صداي خنده ام بلند شد....
با صداي
خنده من ايليا هم شروع کرد به خنديدن...قاشق رو توي سينک پرت کردم و رفتم سمتش و
مشغول قلقلک دادنش شدم...اونم هي صداي خنده اش بلند تر مي
شد....گاز محکمي بين خنده از لپش گرفتم که ساکت شد و بغض کرده نگاهم
کرد
با نيشخند گفتم:باشه غلط کردم خوبه اينجوري نگاهم
نکنه که دلم مي خواد بخورمت
صداي گوشيم بلند شد...بيا
يه روز نميذارن با بچه امون صفا کنيم.
به اسم روي صفحه
نگاه کردم باز هم مزاحم هميگشي.
-بنال چکار داري هي زنگ
ميزني؟
امير:شام امشب خونه اتم
-غلط کردي
از وقتی تنها شده بودم هم
بالاخره پای امیر به خونه ام باز شده بود...دیگه که کسی رو نداشتم بگم خوشم نمیاد
رفیقم رو راه بدم خونه ام.
امير:بي
خود کردي عوض نيومدنت بايد شام بهم بدي تازه مي خوام در مورد اون دختر
مطالب مشابه :
رمان *ازخیانت تا عشق*(2)
»موضوع : رمان از خیانت تا عشق. یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ 20:55 نودهشت رمان دانلود رمان و کتاب
از خیانت تا عشق 4
دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های رمان از خیانت تا عشق(سیاوش) رمان ازدواج اجباری
از خیانت تا عشق 3
از خیانت تا عشق 3 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
رمان از خیانت تا عشق2
رمان از خیانت تا عشق2 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)
از خیانت تا عشق 15
از خیانت تا عشق 15 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
از خیانت تا عشق 16
از خیانت تا عشق 16 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
از خیانت تا عشق 17
از خیانت تا عشق 17 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ
رمان از خیانت تا عشق1
رمان از خیانت تا عشق1 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)
برچسب :
دانلود رمان از خیانت تا عشق 2