رمان گل عشــــق من و تو(2)
آرشام با لحنی نه چندان خوشایند به باباش گفت که کاری داری؟
بابای آرشام: آره پسرم چند لحظه بیا...
آرشام
سرش و تکون داد زیر لب چیزی گفت و بلند شد...هر کی حواصش به خودش و شامش
بود به جز من و شادی جون با چشمم تعقیبشون کردم رفتن تو ماشین نشستن
نفهمیدم چی شد...اومدن بیرون آرشام چیزی خیلی کوچولو خورد با آب معدنی سر
کشید...داشت دوباره میومد که باباش نگهش داشت ...دستش و با یه حالت عصبی
کشید بین مواهاش و جیزی گفت...
خدایا یعنی چی خورد؟ چشه؟ چرا یهو بی
دلیل عصبی شد؟ کسی کاری کرد؟ نه کسی کاری نکرد...شایدم کاری کرده من
ندیدم... دیدی تعادل نداره...خدایا مامان بابای من حواسشون رفته به کباب از
خود بی خود شدن!!!!چرا حواسشون نی پس...یه نفس صدا دار کشیدم و به غذام که
شاید سر هم یک سومشم نخورده وبدم نگاه کردم...اعصابم خورد شد...منم که
اعصابم خورد شه هیچی نمی تونم بخورم..اما خوب مشغول شدم...
آرشام و باباشم اومدن وبا گفتن یه ببخشید نشستن...آرشامم دیگه عصبی نبود...
چند دقیقه بعد شاید 10 دقیقه نشد که بزرگترا خواستن برن واسه قدم زدن...
آنا: پس شما ها که رفتین شاید ما هم بریم دوچرخه کرایه کنیم یه کم دوچرخه بازی کنیم کاری داشتین به گوشیامون زنگ بزنید...
من
تو دلم گفتم وای نه خدا...با اینکه عشق دوچرخه بودم اما اصلا حسش نبود
تازشم من فقط با دوچرخه خودم عادت داشتم...ترجیح می دادم الان اسکیتم
بود...
بابا: باشه... فعلا غذاتون و بخورید آقا آرشام که تازه چند قاشق خورده..
بعد بابا سوئیچ و داد به من که خواستیم بربم زیر انداز و بزاریم تو ماشین...
بابا اینا که رفتن...دیدم که آرشام داره غذاش و زد کنار...منم که دلسووووووووز عذاب وجدان گرفته بود...رو بهش گفتم:
من:آقای آرشام میشه چنگالتون و بدید/؟چند لحظه...
سرش و بالا کرد و با تعجب نگام کرد...یه نگاه به من و یه نگاه هم به پشت و روی قاشقش و بعد با حالت تعجب چنگالش و داد به من ...
چنگالش
و گرفتم و کبابم و که دست نخورده بود باهاش گرفتم و گذاشتم تو ظرفش و گفتم
دست نخوردست منم سیر شدم... مثل اینکه شما غذاتون و دوست نداشتید...این و
بخورید...
آنا: وای دیگه واقعا مطمئنم خانم مهربونی...آرشام خیلی بی عرضه ای اگه سانی زنداداشم نشه...
با چشمام از آنا خواهش کردم ادامه نده...با اینکه خجالتی و سر به زیر نیستم اما خوب کمی خجالت کشیدم دیگه...
آرشام به گفتن ممنونم مچکر اکتفا کرد و بعد کمی از کباب و خالی خورد و گذاشت کنار...
آنا: آرشام میای بریم دوچرخه بگیریم سه تایی...
خواستم بگم انا جان نظرت با اسکیت چیه؟ دهنمم باز شدا اما تا خواستم از دهنم صدایی خارج کنم آرشام گفت:
آرشام: امشب وقت دوچرخه بازی نیست همینجا بشین...
من دهنم و بستم آنا هم با لب و لوچه آویزون یه چشم غره به داداشش رفت... چند دقیقه ای تو سکوت گذشت تا که آرشام گفت:
شما نیاز به چند جلسه برای آشنایی بیشتر داشتین دوست دارین از چی بدونید؟ آشنائیت از نظر شما چیه؟
یکم نگاش کردم؟ می خواستم رک بگم؟ تو دیوونه ای؟ اون چی بود خوردی که بعدش آروم شدی قرص بود..؟
یهو آنا مثل فشنگ بلند شد گفت : داداشی من یه دقیقه برم از کانکس چند تا چایی بگیرم میام...
آرشام سرش و تکون داد گفت یه دقیقه هم نباشی غنیمته...برو...
و بعد رو به من منتظرم نگام کرد...
من: شما چرا می خوایید ازدواج کنید؟ چرا انتخابتون من بودم؟
آرشام نگام کرد...
دلیل
ازدواجم تشکیل و داشتن یه خونواده جداست...دلم می خواد زندگی خودم و داشته
باشم...احساسا می کنم الان موقعش شده...موقع اینکه من کنار همسر خودم تو
چهار دیواری که با هم میسازیم زندگی کنم و به آرامش برسم...آرامشی که
تاحالا با پدر و مادر داشتم و الان با همسرم می خوام و چزای دیگه ای که
خودتون می دونید...چ
من تو دلم گفتم: یعنی رابطه؟ پس خوبه رکی خوب اون
که نیاز هر جوونیه عزیزم...ازون لحاظ خیالت تخت... از فکرم خجالت کشیدم و
نگاش کردم... گفتم: و دلیلتون برای انتخاب من؟
آرشام: فکر کنم گفتم تاحالا چندیدن بار گفته شده...
من: بله به خاطر نجابت و اینکه سر سفره پدر و مادرم بزگ شدم و بعد با علامت سول بهش نگاه کردم...
آرشام:
من قبل از اینکه بیام خاستگاری شما با پدر راجع بهتون تحقیق کردم...شناختم
و انتخاب کردم...نه چشم بسته بیام بگم شما نجیب و با پدر و مادر
داری...الان دیگه 10 سال پیش نیست ... که مردم بترسن دخترشون و بسپان به یه
پسر و بگن معلوم نیست معتاد ه نیست...چکارست و خیلی چیزای دیگه...الان همه
از دختره می ترسن...بخشید رک صحبت می کنم اما واقعیته... من تحقیق کردم پا
تو خونه شما گذاشتم...
خوب خدارو شکر پس این تحقیقاشم کرده...اما من
فقط از محل زندگیشون تحقیق کردم و همه تاییدشون می کردن به جز یه همسایشون
که بابا می گه با کمی تردید بهش نگاه کرده و بعدم گفت نمیشناسشون...و هر چی
بابا دوباره در زده در و باز نکردن...
سرم و بالا کردم, منتظر نگاهم می کرد...
من: شما ازدواج و چه جوری معنی می کنید؟
آرشام:
ازدواج... با دو تا دست کشید تو صورتش و در همون حال گفت : ازدواج...یعنی
شروع مسئولیتا...یعنی فهمیدن و درک کردن...یعنی بودن کنار هم و برای هم یکی
بودن...
ای جااااااااااااااااااااانم اصلا بهش نمیا متولد بهمن
باشه...یکی از مشکلات ما اسفندیا اینه که با هر ماهی نمی تونیم کنار بیاییم
چون فوق العاده احساساتی و رویایی هستیم و هیچ ماهی تو سال نیست که
احساساتش حداقل نصف احساسات ما باشه...بهم ثابت شده...بیشتر اسفندیایی که
با متولدین دی ازدواج می کنن کارشون به طلاق می کشه...با متولد بهمن می
تونم زندگی متعادلی داشته باشم اینم از حرفاش یعنی اینکه می تونه مثل من
باشه آره تو حرفاش پر از احساس بود...
آرشام: به چب فکر می کنید؟ من و
شما دیگه بچه نیستیم...به نظرم آشناییت مهمه اما نه اونقدری که شما اصرار
داری...من و شما یه پسر 19 ساله و یه دختر 15 ساله نیستیم... هر دومون
تحصیلکرده و یه مسیری از تکامل و رفتیم...هر دو درک درست از زندگی و می
فهمیم...من نمی دونم شما از چی نگرانید یا می ترسید اما فکر می کنم...شاید
اگه کسی دیگه ای خاستگارتون بود شاید تو همون جلسه اولم جواب می گرفت...
من
نگاش کردم و گفتم: نه اینطور نیست...شما که نمی خواستی پفک بخری...که تو
یه روز و یه ساعت همه چی بشه باب میلتون من نیاز به فکر کردن دارم...راستش
من فکر می کنم یه شخصیتتون برام نا معلوم مونده... نمی دونم فکر می کنم یه
شخصیت تاریک دارین...
یه تای ابروش و داد بالا و گفت: شما روانپزشکی؟
من: نه اما خنگ هم نیستم...
آرشام: من همچین جسارتی نکردم ...برای رفع شک و ابهام شماست که من الان نشستم و دارم بهتون جواب میدم...
درسته اما ...
آرشام: به همین امروز و ساعت ختم نمیشه بازم با هماهنگی برای آشنایی بیشتر بیرون می ریم پس زیاد خودتون و ناراحت نکنید...
من:
بله می دونم ...فقط امیدوارم در آخر به تصمیمم چه + بود چه – احترام
بزارید...محترم شمردن برای من خیلی مهمه...به خصوص تو زندگی مشترک...دوست
دارم با همسرم صمیمی باشم اما صمیمیتمون جوری نباشه که حس کنم براش ارزشی
ندارم و احترامی برام قائل نیست...من تو زندگیم رابطهای با جنس مخالف
نداشتم... همین جی اف بی افی که شما می گید...اما دیدم... دوست دارم با
شریکم تو تمام عمر و لحظه های زندگیم همون رابطه ای و داشته باشم که دوستام
تو رابطشونبا دوست پسراشون تو یه هفته اول داشتن...هر چند می گن اگه
خواهان شادی و آرامش یه ماهه هستی ازدواج کن...!!!!
اون خندید منم خندیدم...
آرشم: هر مردی خواهان خواسته شماست منم دوست دارم تمام دوران زندگیم مثل یه هفته ای که می گید باشه...
من: خوبه
اون: عاااالیه...
با
صدای شاد انا که صدامون میکرد بر گشتیم با یه سینی مقوایی که سه تا لیوان
یه بار مصرف گیاهیی توش بود با کلی ذوق داشت میومد سمتمون که یهو نمی دونم
چی شد محکم اومد رو زمین و سینی از دستش پرت شد و چاییا همه ریخت و کمی هم
رو دست من پاچید...اما من مهم نبودم باید میدیدم آنا چش شده...
من و آرشام...با هم بلند شدیم و گفتیم :
آنا خوبی؟؟
اما جواب نداد... من دوباره صداش کردم
آنا؟...
برش گردوندم سرش موند رو دستام چشماش بسته بود و تنش می لرزید... من:آنا
عزیزم خوبی؟ به ابروش نگاه کردم که خون ازش سرازیر شده بود...صد در صد
شکسته بود... خدا رحم کرد که کمی بالا و پایین نشده بود... رو به آرشام که
هنوز تو شک بود کردم و گفتم د بلند شید باید ببربمش بیمارستان...
آرشام
فورا آنا و گرفت تو بغلش و رفت سمت ماشینش ...اما یهو برگشت و به من که
پشت سرش بودم گفت سوئیچ دست بابا جا موند...من یه نگاه به دور ورم انداختم
چشمم ثابت موند رو آب معدنی خانواده ای که تقریبا نزدیکمون بودن و داشتن
نگامون می کردن..رفتم نزدیک و گفتم ببخشید من آب معدنیتون و می خوام دیدین
که چی شد خواهش می کنم پولش و میدم دم دست آب نیست اونا آب و دادن و گفتن
پول نمی خواد برید برسونیدش بیمارستان.... آب و گرفتم و رفتم سمت آرشام که
بلا تکلیف وایساده بود و نگام می کرد... نزدیکاش بودم که گفت باید تاکسی
بگیریم... من: نمی خواد بیا... و بعد دوییدم سمت ماشینمون اخه بابا سوئیچ و
داده بود که زیر انداز و بزارم تو ماشین اما الان زیر انداز مهم نبود...در
عقب و واسه آرشام باز کردم و نشستم... آرشام آنا رو گذاشت خودشم نشست و سر
آنا رو گذاشت رو پاش در و بست... من آب و دادم بهش و گفتم سعی کن با خیس
کردن لبش بهوشش بیاری...بهش آب نده... نمی دونم چرا غش کرده؟ یا شک بهش
وارد شده یا ضربه سر که اونم بعید می دونم...شکستگی ابرو که غش کردن
نداره...در همون حالم سعی داشتم ماشین و از تو پارک که معلوم نبود کدوم آدم
ابلهی از پشت اینقدر چسبیده بود بهم درارم...مجبور شدم سه بار جلو عقب کنم
و در آخر با سه فرمون به چپ اومدم بیرون و دور موتور و رسوندم به 5/2 رفتم
...دو واسه الان کافی نبود سرعتم خیلی کم بود...سرعتم بالاتر شد و رفتم سه
و بعد چهار...از لای ماشینا با سرعت می رفتم... جلوتر ترافیک بود باید
کنترل می کردم ماشین رو... و گرنه همه ماشینا از وسط نصف میشدن و منم
مستقیم پرت میشدم مقصد یعنی قبرستون... فوری گاز دادن و کم کردم رفتم سه
بعد دو و با نیش ترمزایی که میزدم سرعتم متعادل شد نزدیک ترافیم کلاژ و
آوردم پایین که ماشینم زودتر بایسته با ترمز خالی جواب نمیداد...چراغ قرمز
بود برگشتم عقب...تو اون موقعیت با اون همه استرس از مدل و قیافه آرشام
خندم گرفت...در حالی که چشمش قد گردی حلقه کمر شده بود و خیره به جاده بود و
دهنشم تقریبا دو سانتی باز بود و آب معدنی همونجور حالت کج دستش مونده
بود... من: مواظب باشید آب نریزه رو آنا...آقای آرشام خوبید... آرشام: من
بله بله من خوبم... فوری موقعیتش و به دست آورد و با اخم گفت من می خوام
سالم برسم اگه نمی تونی پیاده شو من بشینم... نشد جوابش و بدم چون آنا به
هوش اومد و گفت قلبم مامان...قلبم درد می کنه و از بوق ماشینای عقبی فهمیدم
چراغ سبز شده و اینبار بهتر از قبل روندم سمت بیمارستان امام خمینی...
آرشام: خواهری الان میرسیم بیمارستان قلبت درد می کنه؟ قرصات و
نیاوردی؟کیفت که اینجا نیست... اینار و آروم داشت به انا می گفت... من: مگه
انا مشکل قلبی داره؟ آرشام: بله اونوقت شما بهش پیشنهاد بستکبال و پرش و
طناب میدید... این کوچولوی منم به روی خودش نمیاره شما ناراحت شید... من که
نمی دونستم...می تونم مشکلش و بدونم... ؟ آرشام: دریچه میترال قلبش گشاده و
افتادگی داره... من: متاسفم... اما ایشون می تونه ورزش انجام بده نه خیلی
سنگین...تمام ورزشایی که من بهش گفتم با استراحت زیاد بینشون, براش هیچ
ضرری نداره هیچ مفید هم هست...پس بگو چرا غش کرد هیجان زیاد و ترشح بیش از
حد آدرنالین!!!برای قلبش اصلا خوب نیست... آرشام: گفتید مامایی می خونید یا
متخصص قلب و عروق بودین؟ از آینه چشم غره ای بهش رفتم و گفتم ... پزشکی
نخوندید که متوجه بشید یه سری اطلاعات قاطی درسامون هست که میشه گفت تو
تمامی رشته ها مشترکه...عمومی... واسه همینه که تو تامین اجتماعی یه دکتر
پوست مریضای سرماخوردگی و یا خیلی چیزای دیگه رو ویزیت می کنه!!!!! دیگه
چیزی نگفت و منم حرفی نزدم تا 5 مین بعد که رسیدیم...بیمارستان... آرشام
بغلش کرد و فوری بردش داخل...منم ماشین بردم پارکینگ بینارستان امام خمینی و
همونجور که میرفتم سمت بیمارستان به بابا زنگ زدم... بابا بعد از چند تا
بوق برداشت... بابا: سلام دختر کجایین؟ ماشین نیست!!! زیر انداز همینجور
پهن بود...چرا گوشیاتون و جواب نمیدید نگران شدیم... من: بابا جان اجازه
بده... به خانم و آقای ارجمند آروم بگو نگران نشنا ... آنا افتاد کمی ابروش
زخمی شده آوردیمش بیمارستان امام خمینی...بابا بهشون آروم بگیا من باید
برم...خدافظ... بابا آروم و جوری که میشد فهمید تو شُکِ گفت خداحافظ...
رفتم داخل تو قسمت پذیرش کسی نبود پس یعنی پذیرش شده... رفتم پرسیدم بهم
گفتن بعد از حیاط تو سالن اول اتاق شماره 3.... رفتم همون قسمت...تو اتاق
آنا رو تخت دراز کشیده بود و دو نفر بالا سرش بودن رفتم وایسادم آرشام به
من نگاه کرد و دوباره سرش و انداخت پایین... داشتن کارشون و انجام می دادن
که یه آقایی اومد و گفت خانم فلاحی شما باید بری بالا... جوری وایساده بودم
که نیمرخم سمت در بود ...صدای دکتره آشنا بود اما حس نداشتم برگردم نگاش
کنم... دکتر : خانم صالح شمایید؟ من با تعجب برگشتم سمتش... من: ا شمایید ؟
سلام آقای ستوده خوب هستین؟ آرشام با اخم برگشت سمتش..یه کم سر تا پاش رو
نگاه کرد دوباره برگشت سمت آنا.... وای خدا حالا امشب وقتش بود این من
وببینه؟ دو تا هووها تو یه 4 دیواری نهایتا 20 متری وایسادن...اما خوب
ستوده افتخار چندین بار اومدن و به خونمون نداشته ها!!!! خودم جوابش
کردم... ستوده اومد جلوتر و گفت خدا بد نده..... خانم فلاحی شما برو بالا
خودم بقیش و انجام میدم... و بعد از اینکه رفت و دستش رو شست برگشت... طی
کارش با من راجع به درسا صحبت می کرد و اینکه چطور شد تو این بیمارستان
مشغول به کاره...ما تو چند تا درس مشترک همکلاس بودیم... البته رشته هامون
فرق داشت...اما زیاد تو درسا بهم کمک کرد... و منم تو زبان خیلی بهش یاری
رسوندم!!!!... آرشام که معلوم بود دیگه کفرش درومده ..دستاش و مشت کرده بود
و به انا نگاه می کرد و در عین حال هم اخماش تا نزدیکای دهنش اومده
بود...دیدم که دهنش و باز کرد حرفی بزنه اما مامانش اینا اومدن تو اتاق و
نتونست حرف بزنه...جالبه واسم که ستوده مثل خودش باهاش رفتار کرد و اصلا
حسابش نکرد انگار می دونست رقیبشه... مامان و بابای آنا با گریه اومدن داخل
البته گریه و شیون واسه شادی جون بود... مامان و بابای منم نگران اومدن
بعد از نگاه کردن به آنا یه کنار ایستادن... آقای ستوده بعد از زدن سیزده
تا بخیه ریز...، سرمی بهش وصل کرد و بابت قلبش گفت قبل از اینکه بهش بخیه
بزنن داروی مخصوص بهش تزریق کردن... مثل اینکه آرشام به دکتر قبلی گفته
بود... با ابراز خوشحالی از دیدار من و تاسف برای خانواده آنا و در خواست
اینکه به خاطر بیمار و اگه نمی خواد از اتاق برن بیرون ساکت باشن، رفت و
گفت دوباره سر میزنه مامان با سوال نگام می کرد که من همونجا در باره ی
رابطم با ستوده توضیح دادم... ولی انقدر نگرانی تو چهره ها پیدا بود که
میشد فهمید ستوده خیلیم مهم نبوده...انا به هوش اومد اما به خاطر
آرامبخشایی که بهش تزریق شده بود دوباره خوابید و می گفت که پشت ابروش تیر
می کشه./..حالا اثر داروها بره بدتر هم می شه... خواستم برم اتاق ستوده که
ببینم چیا مینویسه واسه آنا؟ آخه سرمش آخراش بود...دیگه کم کم می خواستیم
بریم...می خواستم زودتر کارا انجام شه... همین و به مامان اینا هم گفتم و
رفتم بیرون...ستوده داشت میرفت گفت که تو همین بخش همون اول یه اتاق هست که
اونجاس... مستقیم رفتم همونجا و در زدم... بعد از شنیدن بفرمایید در و باز
کردم ستوده نشسته بود و مشغول خوندن یه پرونده بود... ستوده : خانم فلاحی
الان میام بزراید گزارش این پرونده و بنویسم...اما تا سرش و بالا کرد گفت: ا
شمایید؟ اما یهو چشماش گرد شد!!!!!!!!گفت نه جلو تر نیا واااااااای و بعد
اومد سمت من !!!! اومدن اون سمت من همانا و چسبیدن یه عنکبوت گنده به کل
صورت من همانا ... دستش و دیدم که عنکبوت و از رو صورتم برداشت... خیلی به
هم نزدیک بودیم...من تو شک بودم ...ازینجور چیزا نمی ترسیدم اما برای چند
ثانیه فکر کردم که یه عنکبوت واقعی چسبیده به کل صورتم وایییی م خصوصا هم
که لبه ی پاهاش مثل سوسک پرز مانند بود و رو صورت یه جوری میشد ....از درون
میلرزیدم...چندشم شده بود داشتم پس میفتادم که ...یه دست ستوده اومد پشتم و
دور کمرم... با اون یکی دستش عنکبوت و محکم کشید و انداختش یه گوشه...اون
دستشم وصل کرد به دست چپش...حالا کلا تو بغلش بود... :ستوده: واقعا ببخشید
خانم ستوده من اصلا متوجه این نشدم یه دقیقه تو کمد کار داشتم دوستم اینجا
بود همین 5 دقیقه پیش این و صل کرده متاسفم...حالتون خوبه؟ بزارید
بنشونمتون براتون چیزی بیارم....الان نیاز به آب دارین... سعی داشتم کمکش
کنم و خودمم کمی راه برم که من و بشونه رو صندلی اما نمی تونستم... تو شک
بودم دلم می خواست گریه کنم... از درون میلرزیدم جوری که داشتم کم
میاوردم... دوست داشتم یکی و خفه کنم و بزنم... یهو آرشام و دیدم اول اخم
داشت...اما بعد انگار فهمید که حالم بده و مشکلی دارم... من و از دستای
ستوده گرفت و کلا بغلم کرد...انقدر ترسیده بودم که خودم و تو سینش قایم
کردم... ستوده: من کمکش... اما هنوز حرف ستوده تموم نشده بود که آرشام گفت:
ممنون نمی خواد کمکش کنید!!! میشه بگید نامزدم چش شده؟ (جانم؟؟ نامزدت؟ کو
کجاست؟ به من معرفی نمی کنید؟!) ستوده با یه لحن تعجب واری گفت:
نامزدتون؟؟!!! هیچی اون عنکبوت اومد تو صورتشون ترسیدن... آرشام : واقعا
که... وبعد قدم های محکمش که نمی دونم داشت من و کجا می برد... دست راستم
رو شونش بود و سرم تو سینش...می دونستم کارم درست نیست اما از خودم نمیدیدم
بگم من و بزار زمین... واقعا مقدور نبود رو پاهام وایسم... بیرون بودیم
آره هوای لطیفی که بهم می خورد نشون میداد بیرونیم... صدای دزدگیر و بعدشم
من و گذاشت یه جای نرم جایی که وقتی خوابیدم روش قشنگ منو دربرگرفت...این
ماشین ما نبود آره بابا این عروسک خودشون بود...چشمام و باز کردم سعی داشت
دستش و از زیرم در بیاره تقریبا روم بود معلومه که خیلی سعی داره نیفته روم
کمی خودم و تکون دادم دستش و درآورد و رفت بیرون... در ماشین و بست...چند
دقیقه طول نکشید که برگشت... یه آب دستش بود ....نشستم...گلوم خشک شده بود و
به آب نیاز داشتم... خودش آب برام گرفت و منم خوردم... من:
ممنون...ببخشید...نمی دونم چی شد ...اون عنکبوت، مثل عنکبوت واقعی بود...
وقتی چسبید به صورتم مثل پاهای پشه پاهاش تکون می خورد با این تفاوت که این
پاها بزرگتر بودن...من نمی خواستم... آرشام: ششششش...لطفا ادامه نده اشکال
نداره...فقط به نظرم شوکِت از ترس نبود از لذتی بود که تو بغل ستوده بردی و
بعد از بغل من...به نظرم غرق لذت شدی نه؟ بعد اومد نزدکتر و با یه دستش
شونه من و گرفت و گفت": آرشام: سعی کن خودت و نندای تو بغل مردا...پسرا از
کسی که وا میده به شدت دوری می کنن...حیف که زنم نیستی...وگرنه استخونات و
خورد می کردم... :من: اوهو!!! پیاده شو با عمت بریم... خرت هنوز وسط پله
!!!نگذشته ها... من فقط حالم بعد شد ...مکان و زمان برام نا آشنا بود..تو
چه طو... نزاشت حرف بزنم حرفم و قطع کرد و یه نیشخند زد و گفت: آرشام: میرم
آنا و بیارم... کور خوندی زنت شم...این و با جیغ گفتم چون نزدیک بود برگشت
در وباز کرد... چی گفتی؟؟؟ من: انقدر از چشمای خمارش که حالا به حالت
تهدید کامل باز بود ترسیدم که گفتم هیچی... آرشام: خوبه و بعد در بست و
دوباره رفت... این یعنی چی...؟چرا اینارو گفت؟ دیدمش که رفت داخل...ماشین
جلو در بیمارستان پارک بود...جیغ زدم آشغال بیشعور...مگه بغل توی روانی چی
داره که غرق لذت شم... وای خدا به بابام اینا چیزی نگه...الان فکر می کنه
چه تحفه ای هست... اه اه... اومدن...آرشام آنا و آورد شادی جونم همراشون
بود...مامان بابای منم میرفتن سمت پارکینگ آره خوب سوئیچ و داده بودم
بهشون... میرفتن ماشین و بیارن دیگه... این آرشامم که شغلش شده بود زدن
مردم زیر بغلش و حملشون از یه نقطه به نقطه دیگر... هه چه باحال شد: پس
آرشام چیست:؟ آرشام موجودیست زیبا با هیکلی زیباتر...و چهره ای خیلی خیلی
زیباتر که... نشد ادامه بدم اومدن...پیاده شدم که آرشام آنا و بزار تو
ماشین...شادی جون حالم و پرسید و نشست که آنا سرش و بزاره رو پاش...آرشام
بهشون گفته فشارم افتاده بود... خوب خدا رو شکر که واقعیت و نگفته...بعد از
خداحافظی که البته برای آرشام فقط یه چشم غره رفته بودم، رفتم سوار
ماشینمون شم...
دوسم داره، دوسم نداره...!!!دوسم داره، دوسم
نداره...!!! دوسم داره، دوسم نداره... دوسم داره، دوسم نداره...!!! فاطی:
زهرمار...آخه تو که می گفتی برات ارزش ندار و فکرت و درگیر نمی کنه...پس چی
شده؟ که این یه ساعت استراحتت تمام گلای محوطه و کندی ، هی دوسم داره,
دوسم نداره راه انداختی... آخرین گل و که دیگه برگی روش نمونده بود انداختم
رو چمنا نمی دونم چرا انقدر سنگدل شدم...ترم آخری حسابی ذهنم درگیر شده
خدا بگم چه کارت نکنه آرشام... خدا می دونست من عاشق مردای با جذبه و جذابم
یکی انداخت وسط خونه ما....منم اینجوری دودل شدم اما اون چی بود خورد...
فاطی: تموم شد؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم چی؟ چی تموم شد؟ فاطی: بابا فکر
کردنت دیگه به کجا رسیدی؟ چرا انقدر تو خودتی این مدت اصلا شوخی نمی کنی،
شیطونیم نکردیم...بابا نانا حوصلم سر رفته به خدا... من: اه باز تو به من
گفتی نانا؟ بابا اسمم سانازه ...هر کی از راه میرسه یچی میگه...یکی می
گه...سانی ناز...یکی می گه ساناز...ناناز...تو هم که یاد گرفتی مثل جوجه
اردک زشت بیفتی دنبال من هی نانا نانا کنی... فاطی یکی زد رو شونم و گفت:
اووووووووو خُبه خُبه...تو اَم نوبرش و آوردی...بی لیاقت...خوب من می گم
خوشت اومده جواب بده دیگه...این شاهزاده مارو هم که حسابی چلوندی بردی
آوردیش...تمومش کن بره دیگه... من: نمی دونم فاطی حسابی بریدم...قاطی
کردم... احساس می کنم تحت تاثیر حرفای خانواده و نصیحتایی که از جانب همه
فامیل قرار گرفتم ...احساس می کنم چیز زیادی از حقیقت دستگیرم نشده... فاطی
دستم و گرفت تو دستاش و گفت: آخه عزیزم قربونت برم مگه تو باند مافیا هستن
یا قاچاقچین که تو چیزی دستگیرت شه یا چیزی و بفهمی...اونا هم مثل ما
آدمن...با این تفاوت که خرمایه هستن و تازه آقا دوماد خوشگلم هست...باشه
مامانش بد نگات می کنه یا خوب نیست...با اون که نمی خوای زندگی کنی... تو
شوووورت و بکن خرت و سوار شو اونم درستش می کنی...نه که فکر کنی خبیثما اما
وقتی بتونی شووورت و عاشق خودت کنی مطمئن باش مادر شوهرتم به عشق شوهرش که
خیر سرت تو باشی اهمیت میده.... من: نمی دونم... فاطی.: بیا سر کلاس تو از
اول عمرتم چیزی نمی دونستی اصلا از اول نفهم بودی...با هم رفتیم سر کلاس و
نشستیم... استاد هنوز نیومده بود... فاطی: نانا می گم خجالت نکشیدی رفتی
تو بغلش؟ من: فاطی تو رو خدا یادم نیار... نه جون من خجالت نکشیدی اون با
دستاش قشنگ رو باسنت و همه جا رو لمس کرده...شاید دستش... من: فاطی گِل
بگیر... فاطی: ا خوب راست می گم دیگه گل بگیر یعنی چی؟ نباید اینکار و می
کردی 26 سالته خواهر از تو گذشته...اما خوب می دونی من اگه جای آرشام بودم
تو میومدی تو بغلم حس خواستنم بیشتر میشد؟ می فهمی چی می گم؟ نفسم و صدا
دار دادم بیرون ...اجازه دادم حرف بزنه چون فاطی اگه حرفی و که می خواست
نمیزد میمرد... از ترم اول با هم دوست شدیم... اون موقع من خیلی نسبت به
کسای دیگه بچه تر بودم و ...داشتن یه برخورد اجتماعی یا برقراری ارتباط
واسم سخت بود اما فاطی خیلی راحت بدون در نظر گرفتن سنم با من دوست شد و
جالبه که بگم ...همدیگه و درک می کنیم...اونم خیلی...البته فاطی دو سه سالی
هم دیر وارد دانشگاه شد...فاطی چهار سال از من بزرگتره اما مثل خودم ریز
نقشه... مثل من حداقل 4 یا 5 سال از سنش کمتر میزنه...هیچ کس باورش نمیشه
ما همش یه نصف ترم برای متخصص شدن داریم...به خصوص خودم... دوباره گوش
سپردم به فاطی که همینجور مثل وروره داشت حرف میزد تو با ریز نقش بودن با
اون صورت گرد و خواستنیت هر کسی و وسوه می کنی...وای من که نمی تونم قبول
کنم تو می گی قیافه معمولی داری به نظرم تو خوشگلی...نا نا جواب بله
بده...داری اشتباه می کنی لگد به بختت نزن...بابا اونی که دیوونست تویی نه
اون... من: رفتم در گوش فاطی و گفتم: فاطی من نگفتم دیوونست فقط گفتم احساس
می کنم کمی مشکل داره یا شاید بشه گفت عصبیه...بعضی وقتا هم مشکوک و به
دیده شک به همه چی نگاه می کنه... فاطی: تو مریضی به خدا...اگه مشکل داشت
که بابات اینهمه تحقیق کرد یکی یه حرفی میزد... من: ولش کن زیاد نچسب به یه
موضوع...حالا امروز بابا رفته کارخونه هاشون تا ببینیم چی میشه.... فاطی
اومد حرف بزنه که با صدا کردن فامیل جفتمون حرفش نگفته باقی موند... :خانم
رَشوند: خانم صالح خانم مُعِزی لطفا بیایین اتاق اساتید و بعد رفت.. خانم
رشوند جزء خدمه این ساختمون دانشگاه بود،زن خوب و مهربونی بود دوسش
داشتم...دخترشم تو همین دانشگاه درس می خوند دختر خوبیه... . با فاطی رفتیم
سمت دفتر و همونجورم می شنیدیم که می گفتن استاد نیومده...اینم از این...
درس تخصصی اونوقت استادش نیومده... در زدیم و رفتیم داخل ... و بعد از
گرفتن کارت برای ورود به اتاق عمل اومدیم بیرون... من و فاطی درخواست داده
بودیم که بیشتر واسه عملای زنان و همینطور زایمان بریم و به خاطر خوب بودن
درسامون... موافقت شده بود... قرار بود همون بیمارستانیم بریم که ازش واسه
من درخواست اومده بود و چند بار هم حضوری رئیس بیمارستان رو ملاقات کردم...
البته از جانب استادم معرفی شدم... با فاطی اومدیم بیرون.... خوب کار
نداری گلم: فاطی: کجا خوب بیا برسونمت.. من: نه برو ما خونمون مغرب،
مشرقه...برو شوهرتم نگران میشه... فاطی: لابد مثل همیشه هم تعارف نکنم راه
به جایی نداره دیگه؟ من: دقیقا برو خدا به همرات... بعد از خدافظی و کمی
دلقک بازیه فاطی....فاطی رفت...داشتم میومدم اینور خیابون که یه عروسک کپ
عروسک آرشام و دیدم...این ماشین خودش بود شک ندارم ...یعنی اینجاهاست؟
اینجاها چه کار می کنه؟ حالا ما گفتیم دانشگامون کجاست این می خواد بیاد
سیریش شه...چی می گی نانا؟ تو که هنوز ندیدیش شاید با تو کار نداره...رسیدم
اینور خیابون و تو ایستگاه اتوبوس وایسادم تا اتوبوس بیاد من برم مترو...
اتوبوس اومد و سوار شدم اما خبر یاز آرشام نشد...حتی ندیدمش که بیاد سوار
ماشین شه ...اما ماشین خودش بود من مطمئنم...به پُرشه زردی که از کنار
اتوبوس رد شد نگاه کردم خودش بود آره دیدی گفتم...اما مثل باد از کنار
اتوبوس رد شد ...منم شونه هام رو انداختم بالا و چشمام و بستم که تا
ایستگاه آخر کمی استراحت کنم...همینجور که چشمام بسته بود دوباره رفتم تو
فکر آرشام...یعنی چکار کنم بگم بله بگم نه...اگه حدسیاتم درست باشه...اگه
تحت فشار بگم بله...اگه یه روز بفهمم به درد هم نمی خوریم که خیلی دیر شده
باشه...اونروز دیگه نمی تونم کاری کنم...به خاطر یه اشتباه ساده بکارتم و
مفت مفت بدم...می دونم که بعدشم حتما روحیم و میبازم...نمی دونم واقعا
گیجم...اینهمه خاستگار داشتم...هیچ کدوم انقدذ چشم گیر نبودن...واسه همینم
هست که احساس می کنم کمی وسوسه هم قاطی جوابم خواهد بود به خصوص اگه بله
باشه... مامان و بابا که کار و تموم شده می دوننن... مگه نمی گن بزرگترا دو
تا پیراهن بیشتر از ما پاره کردن...شاید اونا بیشتر می دونن... بیخیال
...فعلا از یه هفتم دو روزی مونده... بهتره اگه بله هم دادم کمی دیرتر
بشه... آنا هنوز خیلی خوب نشده...مامان هر روز زنگ میزنه ...حالش و می
پرسه...دوباری با آرشام تنها رفتم بیرون... مامان و بابام موافق
بودن...مامان و بابای اونم حرفی نداشتن...با هم راجع به هر چیزی حرف
زدیم...از بیشتر چیزاش با خبرم...اما خوب قرارامون در حد یک ساعت شایدم یک
ساعت و نیم بود که برای من کفایت نمی کردم... اتوبوس نگه داشت از ایستگاه
یاده شدم///داشتم از پله های مترو میرفتم پایین که صداش و شنیدم... آرشام:
خانم صالح... برگشتم سمتش... من: سلام!!!شما اینجا؟ اتفاقی بود؟ آرشام: نه
نه از صبح برنامه داشتم ببینمتون...راستی سلام...می خواستم قرار آخرمون
تایمش کمی بیشتر باشه و البته اگه میشه خانواده ها نفهمن که سوء تعبیر
شه...البته من حرفی ندارم به خاطر شما گفتم !!!! چون هر دفعه م فهمیدم که
برای با من بودن تایم بیشتری می خوایین... من: با این حرفش عصبیم کرد...مگه
این کیه؟ خوآنمیگل نیست که ...اما حداییش چیزیم کم نداره فقط کمی خوش هیکل
تره!!!! من: خیالات ورتون داشته آقا...من فقط اگه وقت بیشتری می خواستم
برای شناخت شخصیت مخفیتون بوده...نه کنارتون بودن... اگر هم می گم از
مصاحبت باهاتون لذت بردم خیلی کیفتون کوک نشه...چون این تعارفات عادت ما
ایرانیاست...!!!! برید وقت قبلی بگیرین بعد میام میبینمتون... خداحافظ...
داشتم تند تند از پله ها میرفتم پایین که بهو آرشام دستم و گرفت و محکم
کشید سمت بالا جوری که اگه خودم همراهیش نمی کردم برم بالا پاهام کشیده
میشد رو پله ها...واقعا که چه خر زوریه پسره پررو ... من برد بالا ... و
مردم هم همه با تعجب نگاه مون می کردن...بر خیابون جلو اونهمه
جمعیت...دستای کوچیکم و که می دونم تا الان با اون فشارا کبود شده بود گرفت
تو دستش و گفت...مجبور شدم متاسفم...جایی می خوایید برید؟ که با من
نمیایید؟ با کسی قرار دارید... جواب ندادم عجبا آخه احمق تو مترو کیو می
خوام ببینم:؟ آرشام: پس قرار دارین: آره چرا جواب نمیدی؟ وای خدا شکاک تر
از این نبود؟ نوبره والا.. داشت عصبی میشد...دستام و از دستش کشیدم بیرون و
رفتم سمت ماشینش می دونستم که هر طور شده من و سوار می کنه پس بهتره وحشیش
نکنم... همینجور داشت میرفت ...راست می گه به نظرم به این دیدار مخفی
نیاز داشتیم..اما خوب نمی دونم چرا حرف نمیزد ...وای خدا کنه یه رستوران
نگه داره من حتی ناهار نخوردم...دارم از گشنگی میمیرم...موسیقی ملایمی
گذاشت...ازین موسیقیایی بود که من وقتی گوش می کنم رویایی میشم و حس شیرینی
تموم وجودم و میگیره... رفتم تو رویا( آرشام با پرشه بنفش جلو در خونه
دوبلکس قصر مانندم پیاده شد ، تو دستش یه دسته خیلی گوگولی مگولی رز آبی که
از نیمه به بعدشون به بنفش روشن و جیغ درومده بود خودنمایی میکرد.. ...من
داشتم از طبقه دوم خونم از پنجره اتاقم نگاش می کردم اما اون من و
ندید...حاضر و آماده بود...آرشام اومد بالا...دو تا از خدمتکارام که هر
کدوم از یه طرف در و باز کردن...آرشام سرش و بالا کرد من م سرم و بالا
کردم... مات من شده بود... آرشام گلارو پرت کرد اونطرف و اومد جلو تر و
گفت: وای فرشته من باورم نمیشه تو باشی...کجان ببینن که زیباترین دختر دنیا
کنار من و شریک منه اومد نزدیکتر ...زل زدم تو چشماش و اونم زل زده بود تو
چشمام ...با دستاش بازوهام و گرفت...خدمتکارا فهمیدن اوضاع کیشمییه رفتن
بیرون و در و بستن...آرشام من از بالا تا پایین کلا به خودش
چسبوند...صورتامون شاید با فاصله 3 سانتاز هم بودن...یه حس قشنگ بهم منتقل
شده بود... انگار از پایین تنه بهم برق وصل شده بود و تو رگام جریان داشت و
به مغزم میرسید...آرشام اون سه سانت فاصله و کمتر و کمتر کرد... تا که
رسید به لبام....... آرشام: خانم صالح کجایین شما؟ نمی خوایین پیاده شین؟
از رویای خیلی خیلی قشنگم اومدم بیرون و تو دلم گفتم ای تو روهت
آرشام...خواستم چشمام و براش لوچ کنم و یه بختد منگولیسمی هم بزنم که از
انتخابش پشیمون شه... بیخیال شه بره تا من 5 دقیقه دیگه هم برم تو رویا که
دیدم ضایست...مخصوصا هم که تو خونه رویاهام کسی نبود خطری میشد...این
خدمتکارام که زود احساس خطر می کنن میرن..می ترسم اون تو آرشام و خفت کنم
بچه به بغل بیام بیرون!!!! نفهمیدم کی آهنگ و خاموش کرده بود...خوبه مثلا
من یا اون آهنگ رفتم تو رویا... در و باز کردم و پیاده شدم...ای بخشکی شانس
این که اومده کافس شاپ اشکال نداره یکاریش می کنیم...رفتیم و نشستیم...
راستین میلک شیک سفارش داد و من چون خیلی گشنم بود گفتم... کیک شکلاتی با
نسکافه... داشت می رفت که گفتم آفا, برگشت سمتم...گفت بله؟ من گفتم : لطفا
دو تا اون بعد از یادداشت رفت...آرشام اما یه مدلی نگام می کرد...خو چیه
مگه؟ گشنمه...اینا که درست یه تیکه کیک نمیزارن برات ...کیکشون قد کله
جوجست... صدام و صاف کردم و گفتم: اهم اهم...نمی خوایید شروع کنید؟ من خیلی
دیر نمیتونم برم... آرشام : چرا...ببینید...هر کسی شخصیتی داره...ما نباد
به افراد توهین کنیم... سفارشامون و آوردن و رسما مهری بود برای خفه شدن
آرشام...پسره مَنگوول دوساعته حرف نزده وقتیم حرف زد حسابی زد بهش...اصلا
بلد نیست مقدمه چیتی کنه...اینجوری شروع کرد منم زود خسته میشم دل نمی دم
به حرفاش دیه... بعد از اینکه سفارشمون و جلومون گذاشت رفت ... من مشغول
شدم و رو به آرشام گفتم: خوب ادامه بدید.... آرشام:بزارید خلاصه بگم///
فرصت برای شما زیاد بوده دیگه دارم خسته میشم...کسی اینهمه میبره میاره که
جوابش در آخر + باشه... شما به اندازه کافی من و شناختین...من میخوام زندگی
خودم و داشته باشم...می خوام شروع کنم... من : شما دارین نظر + رو به من
تحمیل نی کنید...من هنوز وقت می خوام... آرشام: به نظر من شما می ترسید یه
حس ترس تو وجودتونه نمی دونم از بابت منه یا خانوادم...ما که چیز غیر
معقولی نداریم... شایدم از جانب خودتون یه مشکلی هست که می ترسید؟؟ و بعد
منتظر نگام کرد...باز زدش تو دنده شکاکی... من: شما چرا انقدر بدبین ،یا
شاید بهتره بگم به من مضنونید...هر فکرتون در رابطه با من منفیه...همون
موقع ساعتم و نگاه کردم...میترسیدم مامان اینا نگران شن...وبعد منتظر به
آرشام نگاه کرمدم که جواب بده... نگاه آرشام با دست من که حالا دیگه رو میز
بود اومد پایین... آرشام: مطمئنید که من مزاحمتون نبودم . جای خاصی قرار
نبود برید؟قرار مهمی نداشتید... من: با اخم رو به آرشام گفتم: آقای محترم و
شکاک یکبار گفتم من قرار خاصی نداشتم...دلیلی نمیبینم شما دوباره و سه
باره ازم بپرسید...ساعتم و نگاه می کنم چون باید وقتم و جوری تنظیم کنم و
جوری برم خونه که پدر و مادرم نگرانم نشن... آرشام: چرا عصبی؟ من منظوری
تداشتم... و بعد آرومتر گفت: من شناختمتون بعد انتخابتون کردم... من: من
انتخاب شده شما نبودم ... من معرفی شدم...شاید تایید شدتون باشم اما انتخاب
شده؟؟/ بعید می دونم... آرشام : خیلی مطمئن حرف میزنید... من: اشتباه
گفتم...؟ حقیقت همینه... .وای خدا این چرا اینجوری حرف میزنه ؟؟ دو پهلو که
چه عرض کنم!!!یعنی چی مطمئنم...یعنی انتخاب خودش بودم...پس چه جوری رسید
به خاله مامان و از جانب اون معرفی شدن... یه کمی از نسکافم رو خوردم...با
کیکم ور میرفتم که آرشام دوباره شروع کرد: آرشام: نمی دونم حرفی که میزنم
درسته یا نه...امیدوارم ناراحتتون نکنه...از دیشب بهش فکر کردک امروزم به
این دلیل خواستم قرارمون مخفی باشه که این حرف و بحث پیش آنا گفته نشه که
کل عالم بفهمن... کمی مکث کرد...اوه حواسم باشه پس یعنی آنا فضوله...بهش مب
خوره از رو سادگی همه چی رو لو بده... آرشام ادامه داد: می دونید من از
آخر میام به اول!!!! یعنی اول یه توضیحی میدم بعد منظورم و واضح و دقیق می
گم... آرشام: الان دیگه همه تو زندگی مشترکشون به هم فرصت میدن...با هم
زندگی میکنن تا همدیگرو بشناسن ...یعنی...یعنی من و شما می تونیم زندگیمون و
بدون داشتن رابطه ای شروع کنیم من به شما فرصت میدم تا من و بشناسید...قول
میدم بهتون دست...دست درازی نکنم... وای خدا جونم این داشت چی می گفت؟ دست
درازی؟ حرفی نزدم تا حرفش تموم شه... اگه شما من و شریکت می دونستی ما
وارد دنیای واقعی خانواده میشیم اما اگه نه که جدا میشیم و همونطورم که می
دونی...واسه دختری که ببخشید این و می گم اما واسه دختری که بکارت داره،
شناسنامه جدید صادر می کنن... وبعد یه نفس از سر آسودگی کشید...انگار تک تک
این کلمات براش آمپول هوا بودن که بهش تزریق میشدن و با یه نفس عمیق همه
رو فوت کرد بیرون.... واااااااای خدا من گیج شدم این چی می گه؟ یعنی منظورش
س... خوب این که تا دو مین پیش می گفت من به خانواده نیاز دارم حالا چی
شد؟ نه نچ نمی شه به این اعتماد کرد... طاقت نیاوردم همینجور که کمی خجالت
کشیده بود و سرم تو پیش دستی کیکم بود ، فکرم و به زبون آوردم: شما که همین
چند دقیقه قبل گفتید دیگه نمی تونید تحمل کنید؟ چطور شد تغییر عقیده
دادید؟ بهنظرتون اعتماد به شما چقدر ممکنه؟ آرشام: منکر حرفن نمیشم بله
گفتم... بعد کم اومد جلو و گفت: خانم کوچولو ندید بدی که نیستم می تونم
تحمل کنم تا به یه نتیجه ای برسی چون شما دور از من نمی تونی نتیجه
بگیری...به نظر من با این رفت و امدای بی دیل داره هم به خودم هم خانوادم
توهین میشه... تو دلم گفتم: خانم کوچولو ؟ خانم کوچولو...خواستم اداش
ودرارم بعد گفتم الان می گه تقلید کار میمونه میمون جز حیوونه...بعد اینجا
دعوامون میشه زشته... راستی دیدی چی گفت: گفت ندید بدید نسیت...پس یعنی
دیده؟!!!! حالا چی دیده؟ کاش روش و داشتم بپرسم کامل دیده یا نیمه...ای خاک
تو سرت ساناز با این فکرات...یعنی چشم خاندان صالح روشن... کجایی بابای
بابابزرگم و قبلتر که ببینید دخترتون تو فکرش یه خونه فساد تشکیل
داده...واااای از رویاهاش خبر ندارین... از فکر اومدم بیرون و به آرشام یه
نگاه انداختم می خواستم با کولم بزنم تو سرش با این فکر مصخره و مضحکش...
اما خودم و کنترل کردم و گفتم: من این پیشنهاد آخر و نشنیده می گیرم شما هم
بهتره این اندک زمان باقیمونده و تحمل کنید تا بهتون جواب + یا – رو
بدم... و رفتم بیرون از کافی شاپ... تمی دونستم خودم برم یا منتظرش بمونم
من و برسونه...اینجا سخت ماشین پیدا میشد...چون اومده بود تو فرعی و بین دو
سه تا باغ کافی شاپ و سفره خونه زده بودن... هنوز نرسیده بودم به جاده و
همینطورم جایی که آرشام ماشین و پارک کرده بود که رسید... آرشام:کجا میرید
شما تند تند...بیایید خودم میرسومتون...چند کلم دیگه هم حرف بزنیم... بی
هیچ حرفی رفتم و نشستم تو ماشینش...و به این فکر می کردم که راه حل خوبیه؟
که همخونه شم بعد طلاق بگیرم؟ حالا کی خواست طلاق بگیره شاید خوب از آب
درومد...
اونروز اومدم خونه و بابا یک ساعت بعد از من
اومد...هیچ کسی بدی ازشون نگفته...فقط همه از جدیت و مردونگیش به بابا
گفتن...البته یه سری هم گفتن پدرش خو اخلاق تره...از بقیه چیزاشون هم همه
تعریف کردن...فرهنگ شخصیت کارشون...حلال حروم و... بابا و مامان منم که
راضی بودن الان خشنود هم هستن...من جوابم و گفتم... حالا مامان داره حرف
میزنه... آره جوابم + بود...اما نه + به پیشنهاد آرشام...بلاخره زندگی هرکس
از یه جایی شروع میشه من فکرام و کردم... همیشه زندگی نباید با عشق شروع
شه هر چند خودم دوست داشتم حداقل چند ماه قبل از ازدواجم با شوهر آیندم
دوست باشم...دوست داشتم تو رویایی ترین شرایط ازم درخواست ازدواج
کنه...خلاصه فانتزیای زیادی داشتم... اما می تونم این رویاها رو تو زندگیم
بپاشم و با صبر و لذت منتظر رشد و بزرگ شدنش باشم تا بزگتر شه تا بیشتر و
بیشتر شه...آره عشق و معنی می کنم بعد از ازدواج...عشق بعد از ازدواج...می
دونم که آرشامم الان عاشق دلباخته من نیست...شاید اونم به عشق بعد از
ازدواج دلخوشه آره احتمالش زیاده...چون اون بود که فرصت می خواست؟ ولی گفت
می خواد به من فرصت بده...یعنی اون عاشقمه ؟ واسه همین درکم کرد و از ترسم
گفت؟ شایدم عااشق نباشه و اصلا براش مم نباشه... وااای نکنه مثل شوهر
زندایی مامانم باشه من و فقط واسه کاراش بخواد و ازم بخواد که تند تند بچه
تولید کنیم...نکنه فقط یکی و می خواد برای ارضای تمایلاتش... از فکر اومدم
بیرون و تو آینه دستشویی که الان دو ساعته بهش خیره شدم نگاه کردم...نی نی
چشمام فریادی از استرس داشت... نمی دونم چرا انقدر می ترسم...دوستم می گفت
طبیعیه...به آرامش دعوتم می کرد... می گفت پسری که ازش حرف میزنم شاید فقط
کمی خشن باشه و بهتره اینجور موقع بع امتیازاش نگاه کنم...آره من الان نمی
ترسم از زندگی مشترک هیچ ترسی ندارم...آره ندارم...چرا ولی دارم... یه نگاه
به قسمت اصلی انداختم همونجایی که می گن بهترین جا برای تخلیه شدن و البته
فکر کردنه...نیاز داشتم دوباره بشینم و فکر کنم اینجوری ایستاده خسته
شدم...کاش یه صندلی اینجا میزاشتیم... دستشوئیه دیگه حالا هر قسمتش که
نشستی... مامان زد به در و صدام کرد... مامان: ساناز مامان اون تو چی کار
می کنی بیا بیرون ببینم... من: صحبتاتون تموم شد؟ مامان: آره بیا بیرون...
من در و باز کردم و رفتم بیرون...مامان کمی رفت عقبتر و یکم نگام کرد...بعد
یهو اومد بغلم کرد و زد زیر گریه... مامان:ای خدا چه جوری از گل دختر م
جدا شم...من نمیزارم ببرنت دخترم خانم شد داره میره سر زندگیش...نه دخترم و
نمی دم... ای خدا!!!! تا همین دیروز همین مامان خانمی با بیل و کلنگ بهم
می گفت بیا برو از خونه من بیرون...می خوام نوه هام و ببینم حالا میگه
اجازه نمیدم... مامان و از خودم جدا کردم و گفتم : مامان جان گریه کردن
نداره...اولا که هنوز نرفتم ...دوام حالا کو تا عروسی من سوما من هر روز
میام بهت سر میزنم.... بهشون جوابم و گفتی؟ مامان: نه مادر یه وقت هر روز
نیای اینجاها دختر که ازدواج کرد دیگه اول شوهر و بچه هاش بعد پدر و مادرش
اوونا واجبترن....من پدرت و دارم ...آره امروز غروب میان برای صحبتای
آخر... من:ای بابا آدم نمی دونه به کدوم ساز این مامان خانمی برقصه...یه
باز می گه هر روز بیا حالا که من می گم میام ضایع می کنه میگه هر روز
نیا...!!! خوب خدا رو شکر خانواده عجله ها هستن اینا که...مگه دنبالشون
کردن... مامان: خوب ما هنوز راجع به خیلی چیزا حرف نزدیم... من: مامان من
چی بپوشم؟ یهو با این حرفم جفتمون زدیم زیر خنده... همیشه یه چی می شد من
از مامانم این و میپرسیدم و مامانمم یاد سریال خانه به دوش میفتاد که دختره
از همین سوال و از مامانش می پرسید و مامانشم از عصبانیت به لباسای تنش
اشاره می کرد و می گفت : این و بپوش...درد بپوش... بعد از کمی خنده رفتمر
تو اتاق یه دست لباس آماده کردم...که دیگه با خودم درگیری نداشته باشم... و
بعد رفتم کمی درس بخونم اما مگه ذهنم متمرکز میشد؟ آخرم جمش کردم گذاشتم
کنار و رفتم سراخ لباسایی که گذاشته بود وقتی نامزد کردم جلو نامزدم
بپوشم...همشون لباسایی بود که باز بهم کادو داده بودن یا خودم تو مترو و
خیابون دیده بودم و خریده بودمشون... همشون و با هم ست کرده بودم و تو
مشماهای جدا گذاشته بودم...اولین مشما یه نیم تنه مشکی بود با یه دامن
لیمویی ...این دامن و پارسال خالم برام خریده بود و منم یه مدت بهد این نیم
تنه و براش خریدم خیلی ناز بودن... دامنش خیلی کوتا بود... خالم می گفت
فروشندش گفت لباس می تونی باهاش لباس زیر بپوشی اما باید لام... باشه...یا
اینکه اصلا نپوشی... لبام و گاز گرفتم...یعنی من روم میشه بپوشم؟الان دارم
خجالت می کشم...خوب زشته دیگه... مامان صدا کرد مجبور شدم دوباره بزارم تو
کارتون و دیدن بقیه لباسام رو رو موکول کنم واسه بعد...همیشه کلی آرزوهای
خوشتل تو ذهنم داشتم امیدوارم شریک زندگیم مثل من باشه از یه جنس باشیم تا
با هم یه زندگی قشنگ بسازیم...
*****
میوه هایی رو که بابا
آورد با کمک مامان شستم و بعد از خشک کردنشون با دستما چیدمشون تو میوه
خوری...بعد شیرینیا و بعدم شکلات خوری و پرکردم... همه رو چیدم سر عسلی
مامان داشت کاراش و انجام میداد...می دونستیم 7 میان خوب حتما شام نخوردن
واسه همین بابا سفارش داده بود سر ساعت 9 برامون غذا بیارن...مامان همه
کاراش و با کمک من و بابا انجام داده بود ...حتی سینی چای با لیواناشم
آماده بود ...اما باز از این سر آشپزخونه میرفت اینور و از اونور میومد این
یکی ور...همیشه همین بود وقتی مهمون داشتیم مامان کم هول میشد ...اگه هم
بهش می گفتیم ناراحت میشد وتا چند ساعت غر میزد که از زندگی خبر نداری بزار
خودت بری سر خونه زندگیت می فهمی چی می گم و و و... رفتم تو اتاق خودمم
آماده شم...یه نگاه به کت و دامنی که آماده کردم انداختم...قشنگ بود... کت
سفید مشکی و یه دامن بلند و راسته که به رنگ مشکی بود و یه کمر بند از رنگ و
شکل پارچه کتش داشت ولی با جنس محکم تر با صندلای مشکیم.. الان مامان
ببینه چی انتخاب کردم میگه دختر باز تو رنگ مشکی انتخاب کردی اخه امروز که
بله برونته... امروز میشد بله برونم...؟آره دیگه..حرفای آخر و نشون
کردن...کسی رو دعوت نکردیم... مگه بله برون برای آشنایی دو طرف نیست؟ چرا
ساناز جان برای آشنایی دو طرف اما تو گفتی می خوام بله برون خودمونی
باشیم...گفتی می خوای جش
مطالب مشابه :
آمپول رگام
قیمت امپول رگام بدون بیمه ۱۹۷ هزار تومان بود که با بیمه من ۷۷ هزار و چهارصد دادم بعدش هم
پرسش های مردمی در مورد طرح تحول سلامت
با عنایت به تحویل کیف بیمار در ابتدای پذیرش و محاسبه قیمت آن بر هزينه آمپول رگام
رمان عشق به چه قیمت
رمان عشق به چه قیمت. میکنم از بچگی امپول نزده بودم چه احساس کردم خون تو رگام به
مرجع کامل مراقبتهای پس از زایمان
آمپول رگام را در مادر ارهاش منفی با همسر ارهاش مثبت خرید مقالات انگلیسی با قیمت
رمان گل عشــــق من و تو(2)
انگار از پایین تنه بهم برق وصل شده بود و تو رگام جریان براش آمپول هوا بودن که چه قیمت
دو نیمه سیب (2) قسمت 6
پرستارا سریع اومدن و بهم یه آمپول آرام بخش موند، خون و تو رگام به به چه قیمت
برچسب :
قیمت امپول رگام