رمان قتل سپندیار6

*سهراب*
موهام رو کنار زد..... با سرانگشتهای کوچیکش کنار زد ...
من با زن ها رابطهءزیادی نداشتم ..یعنی اهل دوست دختر وروابطهءباز نبودم ...وجدانم وتربیتم اجازه نمیداد که به ناموس کسی نگاه کنم ...
به همین خاطر حرکت دست لی لی تکونم داد ...فکر نمیکردم یه روزی با نوازش دستش تا این حد احساساتم به قلیان بیفته
تک بودن ورابطه نداشتنم باعث میشد خیلی زود تحت تاثیر قرار بگیرم
و من این رو نمیخواستم ..رابطه با خوانوادهءقاتل برام افت داشت ...اون هم کی لی لی فر؟
ولی امان از بوی نفس هاش که تاب وتوان مقابله باهاش رو نداشتم .
به خودم گفتم ..
(بجنب سهراب ..تکون بخور و به خودت بیا... وگرنه ممکنه یه بلایی سرش بیاری ...
توی جام غلطی زدم وپشتم رو به لی لی کردم ...
عطر نفسهاش که از رو صورتم کنار رفت احساس کردم نفس کشیدن راحتتر شده ...
سعی کردم به سپندیار فکر کنم ...داداش کوچولوم ..البوم خاطرات کودکیم رو تو ذهنم باز کردم ودونه به دونه ورق زدم ...
نرم نرمک قلبم اروم گرفت واز تب وتاب افتاد...
چشمام داشت گرم میشد ...ولی یه چیز ته ته دلم ازارم میداد ...
اگه میتونستم... دوست داشتم که امشب رو با لی لی سر کنم ..کنار محبت بی ریا وچشمهای شفافش ...ای کاش که میشد ...ای کاش ...که ...میشد ...

.......
این روزها نگاهم دیگه بی اراده به سمتش کشیده میشه.... دست خودم نیست ...هرجایی که هست نگاه من هم اونجا ست...
یه وقتهایی از اون همه صبر وسکوت تعجب میکنم ...مگه میشه اینقدر بهش ظلم بشه واون جز سکوت کار دیگه ای نکنه ..؟
اصلا مگه یه ادم چقدر تحمل داره ...؟که به خودش ...به خوانواده اش.... فحش بدی واون فقط سر خَم کنه وچیزی نگه ...؟
کم کم داشتم به حرفهای سیاوش ایمان میاوردم ....این که این دختر ...واقعا گناهی نداشت ....
ولی غرور .... چنان سرتاپام رو گرفته بود که نمیذاشت حتی تو خلوت خودم هم ...به بی گناهیش اعتراف کنم ...
لی لی صبور بود ...خیلی صبور ....اونقدر صبورکه هیچ کس به گرد پاش نمیرسید ...
نیش وکنایه های من ومادر رومیشنید.... دستورهای وقت وبی وقتمون رو میشنید وفقط میگفت چشم ...
وقتی تو اطاق موهاش رو شونه میکرد وشعر میخوند ...وقتی که خورشید روی اون موهای کوتاه وبلند میتابیدو باد ...بوی خوشش رو برام میارود ...دست ودلم میلرزید .....
با احساسم غریبه بودم ...اخه چرا اینقدر برام مهم شده ...؟چرا هرجا میره چشمام هم به دنبالش میره ...؟
چرا مادر که سرش داد میزنه ...اذیت میشم ؟...چرا از اینکه مثل یه کلفت باهاش رفتار میکنه وبه خستگیش اهمیت نمیده دلزده میشم ...؟
چرا وقتی سیاوش بهش محبت میکنه شاکی میشم ...؟چرا نمیخوام باهم باشن ...کنار هم ...؟
............
دوروز دیگه هم همین طور گذشت ..هرشب کنار لی لی میخوابیدم وبوی نفس هاش من رو مست وجودش میکرد ...
ذهنم پراز چراهاست ...چرا برام مهم شده ؟..چرا عزیز دلم شده ؟...چرا کم کم خود من شده ....؟

مگه این دختر همون کسی نبود که با قساوت روش کمربند کشیدم ...؟مگه این دختر خواهر اون شاهین نامرد نیست ...؟
پس چرا حس میکنم که قبل از خواهر شاهین بودن ...پاره ءتن من بوده ...؟

چرا وقتی توی افتاب خوش بهاری ...میره لب چشمه وپاهاش رو تو اب چشمه فرو میبره ...دلم میخواد من هم کنارش باشم ...تا موهاش رو نوازش کنم وخوشی بودن کنارش رو مز مزه کنم
هنگ کردم ..قاطی کردم ...اون از اول با من بوده.... یا تازگی ها جزئی از من شده ...؟
به سنگ پشت سرم تکیه میزنم ونگاهم رو به این شاهکار خلقت میدوزم ...باخودم میگم برو سهراب ...اینجا جای تو نیست ...
تو باید سر کارت باشی ...سر سدهای کارون ...سر کارگرهایی که دارن یه پروژه رو بالا میبرن ...تو واقعا اینجا چی غلطی میکنی ...؟
برای چی نمیتونی از جات جم بخوری ونگاهت رو ازلذتش بگیری ....؟
هرروز که میگذشت تعجبم بیشتر میشد واحساسم قوی تر ...دیگه به چشم یه خون بس بهش نگاه نمیکردم ...دیگه بهش عادت کرده بودم ...عادت کرده بودم که وقتی مییام ...بهم بگه خسته نباشید سهراب خان ...
عادت کردم که هرشب با صدای نفس هاش بخوابم ...عادت کردم ببینمش وخودم رو به ندیدن بزنم ...
میدونم بد عادت شدم ...ولی مگه عادت کردن دست خود ادمهاست ...؟نه ..نیست ...منی که دارم به لی لی فر عادت میکنم ....بهت میگم که نیست ...
...........
روز چهارمه ...نمیدونی چه زجری میکشم ...خواستم لی لی رو ازار بدم ..حالا خودم هستم که ازار میبینم ...
لی لی..... دلم میخواد کنارت باشم ..دلم میخواد ارومت کنم ...دیگه نمیتونم ...دیگه نمیشه بدون بودنت زندگی کنم ...
شب موقع خواب بهش نزدیک تر شدم ... وجودم فریاد میزد ..دست به کار شو ...ولی عقلم مدام نهیب میزد ....
با خودم گفتم یه کوچولو ..بهش نزدیک میشم .. یه ریزه ..بزار فقط تو دستهام بگیرمش ..همین کافیه ...
انگار که عقل محتاطم یه بچه است که میخوام خرش کنم ...
-لی لی ...بیداری ...؟
-چیه ؟...چیزی میخوای ...؟
-اره ...
یه نفس عمیق میکشم برام سخته که بهش بگم ....
-میای بغلم ...؟
سرش بی هوا میچرخه ...نکنه ترسوندمش ...؟نکنه بگه نه وسنگ رو یخ بشم؟....
-میای تو بغلم لی لی ...؟
تو تاریکی با همون چشمهایی که رنگش دیگه معلوم نیست زل زده به من ...
-بیا لی لی ...از چی میترسی ...؟از منی که محرمتم ؟.....شوهرتم؟ ...نباید ازم بترسی ...
هنوز زل زده به من ...
دستم رو بی اختیار جلو میبرم ...
-میایی...؟
میاد ...اروم ویواش میخزه تو اغوشم ...درست مثل یه بچه گنجشک لرزان ...
دستهام که دورش حصار میبنده ...قلبم پراز ارامش میشه ...اگه میدونستم مثل یه داروی مخدر تا این حد ارامش بخشه ...زودتر خودم رو از قید بایدها رها میکردم ...
موهای طلاییش که لمسشون برام ارزو شده بود ...محبت خوابیده توی وجودش ...من رو مست خودش میکنه ...
....آهای عروس خون بس!...تو چی داری که دلم رو تا این حد گرم کرده؟..
دیگه صبح ها ...بدون خستگی ...بدون هیچ حس بدی چشم باز میکنم ...کش وقوسی به خودم میدم ..جای خالی لی لی بهم دهن کجی میکنه ...کاش بود ومیتونستم تا اخر دنیا تو بغلم نگهش میداشتم ...

.....

یه هفته گذشته ...شدم معتاد وجود لی لی ...هرجا میره من هم دنبالشم ...دلم میخواد باهاش باشم ...بودن باهاش رو تجربه کنم ..لمس دستها وموهاش رو ..تا اخر سر بفهمم لی لی فر منجزی کجای این زندگی بهم ریخته قرار داره ...
مست مستم از بودنش ...
*لی لی فر*
چند روزه که رفتار سهراب عوض شده ...مهربون شده ..خیلی خیلی مهربون شده ...شبها کنارش میخوابم ودلم روتو حوضچهءمحبتش جلا میدم ...
وقتی که با دستهاش من رو طوری بغل میکنه که انگار توی دنیایِ به این بزرگی فقط منم واون ...دلم از شادی لبریز میشه ...
نمیدونم میدونه یا نه ...همیشه وقتی بینی ام رو به گودی گردنش میکشم پراز عطری میشه که تا حالا هیچ جای دیگه ای حسش نکردم ...
صبح ها دلم نمیاد از اغوشش بیرون بیام ...مدام تا شب لحظه شماری میکنم و منتظر اومدنش هستم ..
دوست دارم زودتر بیاد ..زودتر شام رو بخوریم وبریم تو خلوت خودمون ...تا باز دوباره من باشم واون ویه دنیا.... محبتِ در جریان بینمون ...

*سهراب*
یه شب دیگه بود... یه شب جادویی
از اون وقتهایی بود که تمام وجودم برای بودن با لی لی فر فریاد میزد ..
تازه دراز کشیده بودم ...لی لی هم همین طور ....
بوکشیدم ..بیشتر ....بیشتر وبیشتر ..
-حموم بودی لی لی ...؟
جواب یک کلام بود
-اره ...
قلبم با ریتم تند میزد ...چرخیدم وپشتم رو بهش کردم ولی بوی موهاش اجازهءفکر دیگه ای رو نمیداد ...
تمام وجودم در برابر مغزم قد علم کرده بود وفریاد میزد که لی لی رو میخواد ...زن شرعیم رو میخواد ...
دوباره چرخیدم سمت لی لی ...به پهلو دراز کشیده بود وصورتش به سمت من بود ...
طره های کوتاه وبلند موهای عسلیش که تو تاریکی به خرمایی میزد روی شقیقه اش ریخته بود ..
چشمهام رو بستم واه کشیدم ..
با نوک انگشت موهای شقیقه اش رو کنار زدم ....چشمهاش بی هوا باز شد ...
انگشتم رو اروم روی پوست صورتش کشیدم ...خط جای کمربند رو ابروش رو رد کردم ...گونه اش ...چونه اش و...دراخر لبهاش ...
انتظار داشتم بترسه..خودش رو جمع کنه یا حتی جیغ بزنه ..ولی اون هیچ کاری نمیکرد وبا همون چشمهای عسلیش زل زده بودتوچشمهام ...
انگشتم رو اروم روی لبش کشیدم ..چشمهاش اروم بسته شد ...عجیب بود ..واقعا عجیب بود ..
اون باید من رو پس بزنه ...منی رو که با کمربند به جونش افتادم رو باید پس بزنه.... ولی انگار که خودش هم دوست داشت
خودم رو جلو کشیدم واولین بوسه رو روی پیشونیش گذاشتم ..بوسه های ریز وریز تر


درست حدس زده بودم ...اون هم راضی بود ..
دیگه نفهمیدم چی شد فقط میدونم اتفاقات بعدی بیشتر از نیم ساعت هم طول نکشید ...
اولین نزدیکی ..اولین لمس ...اولین ضربان مشترک ..
بعد ازاون نیم ساعت رویایی بود چنان ارامشی به وجودم سرازیر شد که تا به حال تجربه اش نکرده بودم ..
اغوش لی لی پر از محبت بود ...واقعا این محبت از کجا می اومد؟ ..این همراهی؟ ..همدلی ...؟
اصلا چرا راضی به اینکار شد؟ ..اون هم لی لی ...دختری که ازبودن من درکنارش زیاد راضی نبود ...
دراغوشش گرفتم ...هــــــــــوم ...هضم این همه خوشی برام مشکل بود ...
چشمهام خمار خواب بود ولی مغزم هنوز درحال پردازش بود ...
من اولین شب مشترکم بعد از ازدواج رو با لی لی گذروندم ...دختر خون بس ..از خوانوادهءقاتل
درسته که زنم بود ...محرم ترین کسم بود... ولی فکر نمیکردم یه روزی همبسترم بشه ...یعنی اصلا درحد واندازهءخودم نمیدیدمش ...
کم کم مست بوی عطر موهای لی لی می شدم ..راستی چرا اون هم مخالفتی نداشت؟
یعنی براش فرقی نمیکرد ...؟شاید هم دوستم داشت ...؟
هه ...با اون همه زجری که بهش دادم محاله که بخواد دوستم داشته باشه ...
ولی پس چطور حاضر شد که با من باشه ...؟
سینهءلی لی اروم بالا وپائین میرفت ...مثل اینکه خوابش برده بود ...
یادمه از یه نفر شنیدم ..اولین رابطه ای که باعث پا گذاشتن یه دختر به دنیای شگفت انگیز زنونه میشه ..مهمترین رویداد تو زندگی اون دخترِ که تا ابد همیشه به یادش میمونه ...
یعنی این حرف راجع به لی لی صدق نمیکنه؟ ..شاید هم واقعا دوست داشت این رابطه رو بامن تجربه کنه ...
نمیدونم .نمیدونم ...ذهنم خسته است ...بهتره همه چی رو موکول کنم به فردا ...
دو دوتا ها رو ...حساب وکتاب ها رو ...چراها وامّاها رو ...
نمیخوام این شب رویایی رو با افکار مزخرفم به گند بکشم ...امشب شب منه ...بذار بهترین شب عمرم بمونه ..
فردا ...فردا ...فکرشو میکنم وبه چراها جواب میدم ..
ولی تا فردا صبح ...اجازه بده بو بکشم ولذت وارامش ذخیره کنم ...

ذهنیت های خرابم ..من های مغررم.... یه امشب رو ازم بگذرید
همسر خواستنی ولطیف من تو اغوشم ارمیده.... نکنه که با منیتهاتون حس سبک ارامش رو ازش بگیرید ..
همه چیز رو بذارید برای فردا ...فردا وطلوع یه صبح دیگه ..

*لی لی فر*
صدای اذان که بلند میشه... چشم باز میکنم ...دستهای سهراب مثل یه حصار دورم رو گرفته ...
نگاهم به چشمهای بسته اش مییوفته ...به صورتش ...به موهای درهم وبرهمش ..
تمام دیشب و تمام لحظه ها فکر میکردم که خواب میبینم ..
یه خواب زیبا ...یه رویای ابی رنگ ...
ولی حالا با لمس دستهاش ...با شنیدن ضربان قلبش میفهمم که همه چی واقعیت بوده ..
ته دلم از خوشحالی قنج میره ...بالاخره سهراب مردی که عاشقش بودم ....من رو خواست وبهم علاقه پیدا کرد ...
خدایا ممنونتم که دل سهراب رو با من نرم کردی ...
ممنونم که طعم عشق و محبتش رو بهم چشوندی ...حالا میتونم با تکیه برعلاقه اش... سختی ها ونیش وکنایه های مادرشوهرم رو تحمل کنم ...
دستهاش رو اروم کنار میزنم ..دوست ندارم از کنارش تکون بخورم ولی باید برم ونون بپزم ...
نون های گرم وخوش عطر برای صبحونهءمردِ خودم ..
روی گونه اش رو به ارومی میبوسم وموهاش رو کنار میزنم ...
ازجام که بلند میشم کمرم تیر میکشه ...ولی برام مهم نیست ...فعلا سرحال وقبراق میخوام برم سراغ تنور گداخته ...
با خودم یه اهنگ محلی رو زمزمه میکنم وبی دلیل لبخند میزنم ..درد رو به عقب میرونم وباعشق خمیررو ورز میدم .....چونه ها رو باز میکنم پهن میکنم وبعد هم میفرستم تو دل اتیش
امروز از اون روزهاست که همه چی داره بهم لبخند میزنه ..یکم درد دارم ولی نه اونقدر زیاد ..
دوباره یاد دیشب میافتم واز خجالت سرخ میشم ...کف دستم رو رو گونه ام میذارم ولبم رو به دندون میگیرم ..
دنیای زنونه هم برای خودش عالمی داره ..پر از شگفتی ...پراز رنگ ...
نون ها رو توی سینی میچینم ..دونه به دونه با عشق ...با محبت ...انگار که این نون ها میتونن پیام عشقم رو به گوش سهراب برسونن ...
افتاب داره طلوع میکنه ..بلند میشم وکمرم رو صاف میکنم ..با لذت طلوع خورشید رو میبینم وسینی رو بغل میکنم تا صبحونهءمَردَم رو اماده کنم ..
فکر کنم سهراب تا الان دیگه بیدار شده ...برم که یه صبح نو وجدید رو باهم شروع کنیم ...
با یاد اوری واکنش سهراب لبهام به خنده بازمیشه ...مطمئنم الان با روی باز منتظرمه ...
...........
نه ...نبود ..منتظرم نبود...اصلا ندیدمش که بفهمم منتظرمه یا نه ... دلم ناجور میگیره
وقتی رفتم ..بی بی گفت که صبحونه اش رو خورده... اون هم با نون های بیات دیروز ....
حتی حاضر نشده بود برای نون داغ صبر کنه ..وقتی هم که خواستم برم دنبالش ..صدای ویراژماشینش رو شنیدم وغبار به جای مونده از لاستیک ها رو ...
سهراب بدون دیدن من رفته بود ...بدون اینکه بخواد این شروع دوباره رو باهم باشیم رفته بود ..
.....
تا عصر دلشوره داشتم ..نگران ومنتظر بودم ...با برنامهءدیشب فکر میکردم که همه چیزدرست شده.... ولی نمیدونم چرا این حس دلشوره رهام نمیکرد ..
ساعت شد هفت شب ...نیومد ..خدایا همیشه این وقت روز خونه بود ...
شد هفت ونیم... بازهم نیومد ...
شد هشت ...زنگ زد وگفت که دیر میاد ما شاممون رو بخوریم ...
از دلهره واسترس ...بیشتر از دو لقمه از گلوم پائین نرفت ...یعنی چی ..؟چه کاری داره که دیر میاد ..؟
ظرفها رو شستم...خشک کردم ..حرص خوردم ...بازهم نیومد ..
جای اقا جون و مادرشوهرم رو اماده کردم ..قرص های اقا رو دادم ..اشپزخونه رو مرتب کردم ..نیومد ..بازهم نیومد ...
رختخوابم رو پهن کردم ..نگاهم به رختخوابش افتاد ..با دلخوشی تشکش رو کنار تشکم پهن کردم ...با خودم گفتم ..
(بذار شب بیاد حتما ازش میپرسم ..حتما بهش میگم که نگران شدم ..حتما ازش میخوام که دیگه شبها دیر نیاد ...)
نگران بودم ...چراشو نمیدونستم... فقط نگران بودم ..
دلم بهم میگفت ..با توجه به رابطهءدیشب الان باید پیشت باشه ولی نبود وخدا میدونست که کجابود ...
صدای در حیاط اومد وبعد هم موتور ماشین ...دوئیدم پشت پنجره ...اومد ..اومد ..درسته که ساعت یک نصفه شبه... ولی بالاخره اومد ..
میخواستم برم پیشوازش ولی گفتم شاید دا ببینه وتیکه بارم کنه ..
راه رفتم ..واطاق رو وجب کردم ...
(بیا دیگه ...بیا وبگو چرا دیر اومدی ...؟چرا امروز که یه روز دیگه است.... یه شروع تازه است ....ازم فرار کردی ...؟)
دو لنگهءدر باز شد وچراغ روشن ...
نگران وچشم انتظار وسط اطاق زل زده بودم بهش ...


مطالب مشابه :


مدل لباس مجلسی کوتاه شیک جدید دخترانه 2015

مدل لباس مجلسی کوتاه شیک جدید جدیدترین مدل لباس مجلسی کوتاه وبلند مجله زیبایی




مدل دامن زنانه : دامن کوتاه. دامن بلند. دامن دخترانه. دامن زنانه. دامن ماکسی .دامن دراز

مدل لباس های کوتاه و مدل های لباس زمستانی لباس های مجلسی 2009 لباس های عروس 2009




گل ایتالیایی (گل مارگریت مینیاتوری )

گل ها به صورت کوتاه وبلند با بگیرد و به روز ترین مدل های لباس را در مدل لباس مجلسی.




رمان قتل سپندیار6

طره های کوتاه وبلند موهای عسلیش که تو تاریکی به خرمایی میزد روی شقیقه اش مدل لباس مجلسی.




رمان آخرین شب دوران نامزدی 11

-بسه الهام اگر همون روزای اول بخاطرت کوتاه عصبی کیفمو برداشتم وبلند مدل لباس مجلسی.




حفظ پوست

لباس مجلسی. سال مدل لباس. کدزیبای ساعت جهت




رمان آخرین شب دوران نامزدی 8

یه آه کوتاه کشید وسکوت کرد دستشو گذاشت پشت شونه ام وبلند شد وخم شد مدل لباس مجلسی.




برچسب :