فقط براي من بخون 4
شب شده بود من کاملا خسته بودم اونروز خیلی هامون سر به سرم گذاشته بود دیگه
نا نداشتم وارد اتاقم شدم تا بخوابم زودم خوابم برد وسطای خوابم بود که یه ان یه چیزی
رو پام حس کردم فکر کردم مگسی چیزی رو پام تو همون خواب یکمی پامو تکون دادم تا
اگه جک و جونوری هست از رو پام بپره دوباره همون حس رو پاهام با دستم یکمی پامو
خاروندم دوباره خواب ولی این مگس لعنتی مگه می زاشت بخوابم دوباره همون حس
و رو پام احساس کردم چشمامو نیمه باز کردم تا کاملا خواب از سرم نپره ولی وقتی چشمامو
باز کردم هامونو دیدم که کنار من نشسته با بالا تنه ی لخت برق سه فاز از سرم گذشت رو
تخت نیم خیز شدم به خودم نگاه کردم که به پهلو خوابیده بودمو کل رو تختی مچاله شده بین
پاهام بود یکی از پاهامم زیر رو تختی قایم شده بود و دیگری رو... یادم افتاد که من پیراهن
خواب تنم کرده بودم البته نه مثل اون پیرهن خوابای ان چنانی یه دونه که زیاد کوتاه نبود و یقه
شم باز باز نبود ولی خوب تو خواب پیر هنم بالا رفته بود حالا یکی از پاهام کاملا لخت بود
سریع خودمو جمع و جور کردم و کاملا نشستم
به هامون که می خندید نگاه کردم با تشر گفتم : چیه ؟ چرا نزاشتی بخوابم ؟
هامون گفت : مگه قول ندادی امشب منو بابا کنی ؟
هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا اومدم چیزی بگم هامون جلوی دهنمو گرفت خیلی اروم تو گوشم زمزمه کرد : میکروفون
تازه یادم افتاد به هامون نگاه کردمو با سرم اشاره کردم که فهمیدم
هامونم دستشو اروم از جلوی دهنم پایین اورد
هامون ادامه داد : خوب خانومی انا هست و قولش یادت که نرفته من امشب می خوام بابا بشم
به هامون اخمی کردمو اشاره کردم اینقدر واسه من بابا بابا نکنه چه معنی داره ؟؟؟؟؟....
بعد یکم صدامو نازدار کردمو گفتم : هامون جون نمی شه یه شب دیگه اخه خوابم می یاد؟
نه عزیزم نمی شه قول دادی پس پاشم وایسا ..........
هامون سریع بسمتم خم شدو منو تو اغوشش گرفت از حرکتش شوکه شدم و تنها کاری
که تونستم انجام بدم یه جیغ یواش بود هامون منو رو تخت خوابوند دستمامو با دستاش
گرفته بود فکر کردم داره فیلم می یاد ولی دوباره یادم افتاد که چه فیلمی اونا فقط صدای
ما رو می شنون دیگه تصویرمون و که نمی بینن داشتم تقلا می کردم تا از زیر بدن
هامون بیرون بیام هامون سرشو تو گردنم کرده بودو می بوسید بعد هم یه گاز گرفت که دیگه جیغم د راومد
می خواستم پاهام و خم کنم تا بازانو بزنم به هامون و اونو از خودم دور کنم ولی نمی شد
هر حرکتی می کردم اون عکس العمل نشون می داد و حرکتهای منو خنثی می کرد
هامون همون جوری فقط داشت گردن منو می بوسید یا گاز می گرفت
دیگه ترسیده بودم در گوش هامون گفتم داری چه غلطی می کنی هامون ؟؟؟؟
اگه تمومش نکنی جیغ می زنم اصلا گور پدر هر چی نقشه است !!!!
هامون تا سه می شمرم اگه تمومش نکنی .......
هامون خیلی اروم از روم بلند شد و کنارم دراز کشید دوباره خودشو به سمتم کشید که یه جیغ دیگه زدم
هامون در گوشم گفت : اروم باش فقط خواستم چند جای کبودی رو گردنت بزارم تا همه چی طبیعی باشه
حالا هم کاریت ندارم اروم بخواب .
هامون رو سرمو بوسید و تیشرتشو از رو زمین برداشت و تنش کرد و کنارم خوابید
من که کاملا ترسیده بودم تا نزدیکیهای صبح خوابم نبرد دمدمای صبح بود که خوابیدم .............
وقتی بیدار شدم به ساعت نگاه کردم اوه ساعت ده و نیم بود
سریع دست و رومو شستم اومدم موهامو شونه بزنم که دیدم بله گردنم
تو چند جاش کبودو قرمز شده بود این هامونم وحشیی بود واسه خودش
ببین چه کرده بی خیال کبودی شدمو لباسمو عوض کردم یه شلوار جین مشکی پام
کردم با تی شرت جذب سفید که روش با مشکی نوشته شده بود فقط تو عشق منی ...
اماده از اتاق خواب بیرون زدم
سلام صبح همگی بخیر
همگی جواب منو دادن و خان جون کمی رو من مکث کرد البته
بیشتر به کبودیه گردنم نگاه می کرد وقتی نشستم هامون گفت : عزیزم خوب خوابیدی ؟
واقعا اگه کسی نبود حسابی از خجالتش در می اومدم ولی خوب
از بد شانسیم نمی شد جواب هامونو داد پس
گفتم : اره عشقم خوب خوابیدم
فرشته به من نگاه کرد وقتی کبودیه گردنمو دید
یه لبخند مهربون زد بعدشم گفت : انا جان امروز می خوام برم یکمی وسیله بخرم دیگه باید اماده رفتن بشیم
بعد از کلی تعارف که نه زوده بمونید و غیره ..... قرار شد
همگی بریم که مهمونا کمی برای خودشون وسیله بخرن
به عنوان سوغات از ایران با خودشون ببرن بعد از
اینکه حاظر شدیم خان جون گفت : هامون جان تو بمون امروز بریم پیش وکیلم
ولی عسل سریع گفت : خان جون ولی ...
خان جون به عسل یه چشم غره ای رفت یعنی خفههههههههه
هامونم چشمی به خان جون گفت می خواستیم از در بیرون بریم که هامون
منو صدا کردو گفت : این کارت عابر بانکمه رمزشم که یادته هر
چی خواستن خودت حساب کن نزار اونا حساب کنن
سرمو تکون دادم و گفتم : باشه
*******
تو راه هامون به من زنگ زدو گفت خان جون شرکتو کامل به هامون واگذار کرد
منم براش خوشحال شدمو مبارک باشه ای گفتم ولی ته دلم غم داشتم نه از اینکه
هامون به خواسته اش رسیده بود ناراحتیم از این بود که این بازی تموم بشه من با
این قلب بی قرارم چجوری کنار بیام با خاطره های هامون چی کار کنم ؟؟؟
خرید ما هم تموم شده بود تقریبا شب بود که رسیدم از بس اجیل و صنایع دستی خریده بودیم
دیگه هر چی رو نگاه می کردم پسته و بادم می یومد تو چشمم به خونه که رسیدیم تا اومدم
کیف پولمو بردارم تا حساب اژانسو بدم دیدم کیفمو جا گذاشتم به فرشته گفتم که اونا پیاده بشن
تا منم برگردم و کیفمو بیارم و از راننده خواهش کردم منو دوباره به سمت همون مغازه ببره
راننده هم قبول کرد و راه افتاد وقتی رسیدیم من از فروشنده پرسیدم که کیفمو اینجا جا گذاشتم
که فروشنده هم تا منو دید گفت : بله براتو نگه داشتم و کیفو به من برگردوند دوباره با همون
ماشین برگشتم سمت خونه وقتی کرایه رو پرداخت کردم و پیاده شدم ماشین هامون و دیدم که
کمی اون طرف تر از در پارک شده بود دقت که کردم دیدم دونفر تو ماشینن یکمی نزدیک تر شدم
هامون و شناختم یه دختر هم کنار دستش بود قلبم ایست کرد دیگه نه تونستم یه قدم نزدیکتر بشم
نه دورتر همون جا ثابت ایستاده بودم دیدم که دختره خودشو به سمت هامون خم کردو
هامون و بوسید ......... دستم نا خوداگاه به سمت دهنم رفت
هامون دخترو از خودش دور کرد دیدم که دستشو به حالت عصبی تو موهاش کرد و
داشت به دختره یه چیزایی می گفت هامون سرشو تکون می داد وقتی دوباره دستشو
تو موهاش چنگ زد منو تو اینه دید منم داشتم نگاش می کردم هامون سریع از ماشین پیاده شد
چند قدم نزدیک من شد ولی من پاهام جونی نداشت ولی عقلم می گفت برو........ نمون ...........
همه چی تموم شد ....... پایان بازی ........ برو انا برو .......
هامون نزدیک من شده بود ولی من مات مونده بودم فقط چشمام بودن که درست کار می کردن و
اشک می ریختن هامون تا اومد چیزی بگه من دویدم هامونم پشت سر من دوید ولی من اینقدر
حالم بد بود که شاید مثل یه دونده ی حرفه ای می دویدم به سر خیابون که رسیدم یکمی وایسادم تا
نفس بگیرم یه نیم نگاهی به پشت سرم انداختم هامون و ندیدم پس دیگه دنبالم ندویده بود با قلب به
خون نشسته به سمت دفتر اژانس رفتم که همون نزدیکیا بود یه ماشین گرفتم باید می رفتم
داشتم خفه می شدم این اشکا منو اروم نمی کردن باید فریاد می کشیدم باید ضجه می زدم شاید
اروم بشم راننده از تو ایه به من نگاه می کرد بعد از کمی که رفت گفت : خانوم مسیرتون کجاست ؟
به راننده گفتم : اقا برو یه جای خلوت..... برو بیرون شهر
راننده با تعجب منو از تو اینه نگاه کرد و گفت : حالتون خوبه خانوم
با گریه گفتم : نه دارم خفه می شم
راننده دوباره گفت : می خواید برسونمتون بیمارستان
نه اقا فقط برو یه جای که بتونم فریاد بکشم تو رو خدا برو
راننده هم دیگه چیزی نگفت تقریبا از شلوغیا خارج شده بودیم پیچید تو یه جاده که
خیلی خلوت بود من که نمی دونستم کجاست راننده یکم دیگه هم رفت و ماشینو پارک
کرد به سمت من برگشتو گفت : من تو ماشین منتظرتون می مونم هر چه قدر دوست داشتید فریاد بزنید
در ماشینو باز کردم یه جای ارومی بود و تاریک دیگه از تاریکی وحشتی نداشتم هر چه بادا باد
یکمی از ماشین فاصله گرفتم با زانو افتادم و دوباره یاد هامون افتادم رو زمین فریاد زدم
برای خودم فریاد زدم
برای قلبم فریاد زدم
برای بختم فریاد زدم
فریاد ........فریاد.........فریاد.........
این قدر داد زده بودم حس می کردم گلوم زخم شده وقتی کمی اروم شدم به سمت ماشین
حرکت کردم و خیلی اروم در و باز کردم و نشستم از راننده یه تشکر خیلی ارومی کردم
راننده راه افتاد بعد از نیم ساعت تو شلوغیه شهر بودیم نمی خواستم که برگردم موبایلمو
از کیفم در اوردم اه ه ه 52 تا میس کال از خونه و هامون بود
به راننده گفتم منو سمت خونه خودم ببره وقتی سر خیابونمون پیاده شدم
عابر بانک هامون و به راننده دادم و ادرس خونه هامونم دادم و گفتم ببره به
هامون تحویل بده کرایه رو با مقداری ببیشتر به راننده دادم و دوباره از ش تشکر کردم و
به سمت پیاده رو حرکت کردم قدم به قدم به خونه خودم نزدیکتر می شدم وقتی خونه رسیدم
اولین کاری که کردم تمام پریزای تلفنو کشیدم موبایلمم خاموش کردم تو اون لحظه
اصلا دوست نداشتم به چیزی فکر کنم
وقت برای فکر کردن زیاد داشتم در یخچالو باز کردم از بین قرصهای مادرم که
مونده بود یه قرص خواب قوی برداشتمو با یه لیوان اب خوردم مانتوم از تنم در
اوردم همون جا رو زمین انداختم یه راست به سمت اتاق خواب پدر مادرم رفتم
دلم می خواست اونجا بخوابم هنوز بوشونو تو این اتاق حس می کردم یک ساعت
بعد من دیگه چیزی نفهمیدم از خواب که بیدار شدم ساعت 3ظهرو نشون می داد یه دوش
گرفتم تا رخوتی که حس می کردم از بین بره اماده و حاظر بودم حالا باید می رفتم تا تمومش کنم
قبل از اینکه از خونه بیرون برم یه تلفن به خونه ی هامون زدم که رویا خانوم جواب داد بهش
گفتم خونه چه خبره اونم گفت اقا هامون که دیشب تا وقتی من نرفته بودم بر نگشته
بودن نم یدونم کی اومدن امروزم که خانوم بزرگ از شما پرسید : اقای شمس گفتن که
برای دوستتون اتافی افتاده که شما مجبور شدید بمونید پیششون
تماسمو با رویا تموم کردم پس هامون رفع و رجوع کرده بود کیفمو از رو مبل
برداشتمو از خونه زدم بیرون
وقتی خونه ی هامون رسیدم فقط خان جون و فریده بودن خان جون بود که
پرسید: انا جان حال دوستت چطوره ؟
به خان جون گفتم : خوبه خان جون خدارو شکر خطر رفع شد و
شروع کردم به دروغهای بی سر ته گفتن
تا اخر شب اصلا تو حال خودم نبودم خوبه که بقیه هم فکر می کردن من نگران دوستم هستم
نمی دونم ساعت چند بود که هامون اومد هنوز منو ندیده بود
خیلی پریشون به نظر می رسید از خان پرسید : خان جون انا زنگ نزد
خان جون گفت : چرا عزیزم
هامون لبخند پر رنگی زدو گفت : چی گفت ؟ کی می یاد ؟
خان جون گفت : از خودش بپرس
هامون با لحنی که پر از تعجب بود گفت : مگه خونه است کی اومد ؟
به سمت سالن رفتم و با یه لبخند ناراحتی گفتم : ظهر اومدم عزیزم حال دوستمم خوبه
به هامون نگاه کردم اونم داشت منو نگاه می کرد تو چشماش اوج ناراحتی و شرمندگیو حس می کردم
اروم نگاهمو از هامون دزدیدم به سمت اتاق خواب رفتم در و بستم باید عقد نامه و شناسنامه رو بردارم
می
دونستم هامون گذاشته تو کمد با یکم گشتن پیداشون کردم شناسنامه هارو
گذاشتم تو کیفم ولی عقد نامه رو داشتم نگاه می کردم اره این درست ترین کار
بود
فردای اون روز به نزدیکترین دفتر اسناد رسمی رفتم و وکالتی تنظیم کردم که هامون بدون
حضور من بتونه از من جدا بشه و هم چنین مهریمو که یه سکه بود هم بخشیدم وقتی
کارم تموم شد به سمت خونه حرکت کردم نمی دونم ولی یه حس عجیبی داشتم
یه حس سبکبالی هرگز نمی خواستم به خودم دروغ بگم من عاشق هامون شده بودم
عاشق اذیت کردناش عاشق حضورش...... به خودم گفتم شاید اینا عادت باشن نه عشق
ولی قلبم مهیب می زد نه اینا همه از عشقه ...عشقی که مثل یه خیابون یکطرفه است
و فقط قلب منه که تو این خیابون داره حرکت می کنه به اسمون نگاه کردم اسمونم مثل دل من بود
ابری بود ولی بارون نمی بارید به خودم قول داده بودم که بیشتر از این خودمو خار نکنم
دیگه ذلیل این عشق بیهوده نمی شم من انا بیتا بودم پس می جنگم نه با عشقم اون جاش همیشه تو
قلبمه می جنگم با شکست می جنگم با حقارت می جنکم با ..........
بعضی وقتها می شه که ادمها نیاز دارن با خودشونم بجنگن با حس دردنیشون حالا من می شم یه گلادیاتور
تو فکر و خیال بودم که صدای بوق ماشینی منو به خودم اورد سرمو بلند کردم دیدم ستاره است
ماشین ستاره کمی جلوتر ترمز کرد
سلام انا خانوم بی وفا
سلام ستاره جون از این طرفا ؟؟؟؟؟؟
داشتم از خونه ی مادرم برمی گشتم سوار شو برسونمت
مزاحمت نباشم ستاره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بیشین بابا چه واسه من کلاس می زاره مزاحممممممممم نباشم .....
سوار ماشین که شدم گفتم : راستی ستاره حال جوجو چطوره ؟ باباش چطوره ؟
ستاره خنده ی قشنگی کردو گفت : جفتشون خوبن
به ستاره نگاه کردمو گفتم : خدارو شکر خودت خوبی ؟
ستاره مشکوک منو نگاه کرد گفت : انا چرا اینقدر ناراحتی ؟
با لبخند زورکی به ستاره نگاه کردمو گفتم : ستاره جون بازم توهم فانتزی زدی عزیزم
من حالم خیلیم خوبه
ستاره اهانی گفتو دوباره پرسید : پس چرا نیومدی دنبال جواب ازمایش و سونگرافی من
همه رو اماده کرده بودم واسه تو ؟
- اخ ستاره ببخشید باور کن اصلا تو یادم نبود راستش مشکل حل شد خان جون هامونم
شرکتو کامل به نام هامون کرد منم که سرگرم این مهمونا بودم اخه دارن می رن
ستاره گفت : خوبه خوشحالم البته سامی یه چیزایی گفته بود
من خنده ام گرفته بود یاد حرف هامون افتادم که گفته بود سام اب می خوره هم به
ستاره گزارش می ده
ستاره بود که منو از افکارم خارج کرد : بی چی می خندی بگو من و بچه امم بخندیم
دوبره با صدا خندیدمو گفتم یاد حرف هامون افتادم و حرف هامون و به ستاره تعریف کردم
ستاره گفت : مگه بده ؟ من از روز اول با سام شرط کرده بودم که باید همه چیو
به من بگه البته منم همه چیو بهش می گم
نزدیک خونه رسیده بودیم که به ستاره گفتم : ستاره بیا بریم خونه زنگ بزن سام هم بیاد
ستاره جواب داد : حالا بعدا فرصت زیاده راستی انا این برادر شوهر من مارو کچل کرده ؟
به ستاره گفتم : سامانو می گی ؟ واسه چی ؟
ستاره با نگاه سفیهانه ای گفت : یعنی تو نمی دونی ؟
داشتم فکر می کردم که من باید چیو بدونم که یادم افتاد ..........
به ستاره گفتم : ستاره گفتنش هم درست نیست تو که شرایط منو می دونی تو دیگه چرا ؟
ستاره گفت : می دونم انا ولی بالاخره که چی ؟ هیچ چیز جدی هم که بین تو هامون نیست
خوب تو هم باید به فکر اینده ات باشی یانه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ستاره جون هر وقت اینده اومد من بهش فکر می کنم الانم بیخیال
از ماشین پیاده شدم و از ستاره تشکر کردم و با کلیدی که داشتم وارد خونه شدم
چه خبر بود تو سالن کلی ساک و چمدون گذاشته شده بود یه سلام بلندی دادم تا متوجه
حضور من بشن
همگی
جواب سلام منو دادن فرشته و فریده مثل فرفره هی اینورو اونور می رفتنو یه
چیزایی تو چمدونا می چپوندن عسل هم بود ولی سولمازو ندیدم رفتم کنار خان
جون نشستم
خان جون به من لبخندی زدو گفت : انان جان خیلی تو زحمت انداختیمت
- این چه حرفیه خان جون نگید توروخدا ..... ای کاش نمی رفتی خان جون من یکی بهتون عادت کردم
خان جون دستمو گرفت و گفت : منم بهت عادت کردم ولی رفتنی باید بره دیگه عزیزم این بار نوبت شماست که بیاید
به خان جون لبخندی زدمو گفتم : چشم اگه عمری بود حتما می یایم
امروز خان جون و بقیه می رن ته دلم از رفتنشون خیلی ناراحتم
خیلی زیاد خوب یا بد با همشون انس گرفته بودم حتی فکر می کنم برای گوشه
کنایه های عسل و فریده هم دل تنگ می شم ولی خوب این بازی زمان
محدودی داشت حالا هم سکانس اخر این نمایش بود امشب تمام می شد با رفتن خان جون .............
به فرودگاه که رسیدیم به خان جون کمک کردم تا پیاده بشه یه ماشین ون
هم هامون کرایه کرده بود اخه وسایلشون دوبرابر زمانی
بود که به ایران اومده بودن وارد سالن که شدیم هامون سریع با کمک دو
اقایی که چرخ دستی داشتن چمدون ها رو برد قسمت تحویل بار می گفت اینطوری
بهتره من و بقیه هم نشسته بودیم سولماز کنار من نشسته بود داشت از خاطره های
که با هم داشتیم حرف می زد هامون هم به جمع ما پیوست نیم ساعتی نشسته
بودیم و گپ می زدیم که پرواز و اعلام کردن با خان و جون بقیه روبوسی کردم
حتی با عسل هم خیلی صمیمی خدا حافظی کردم وقتی از گیت گذشتن برگشتم و
رو صندلی نشستم ولی هامون همون جا ایستاده بود و منتظر بود که هواپیما بپره
تا خیالش راحت بشه منم از بیکاری داشتم مردومو دید می زدم خیلی شلوغ بود...
با صدای هامون از کنکاش مردم دست برداشتم و به هامون نگاه کردم
هامون کنارم نشست و گفت : نمی خوای بریم پرواز خان جون هم پرید ما هم دیگه اینجا کاری نداریم
بلند شو بریم خونه
به هامون نگاه کردم از بعد از اون اتفاق دیگه با هاش سرد برخورد
می کردم سرد تر از برخوردم نگاه سردم بود که چشمای هامون و غافلگیر
می کرد بدون این که چیزی بگم بلند شدم و به سمت خروجیه سالن حرکت کردم
هامون هم پشت سر من راه می اومد سوار ماشین شدیم و هامون از پارک خارج شد
تو مسیر سعی کردم چشمامو ببندم تا هامون نخواد حرفی بزنه
می خواستم اخرین شب بدون درگیری یا دلخوری بگزره
با صدای ترمز ماشین چشمامو باز کردم رسیده بودیم خیلی اروم پیاده شدم و
وارد خونه شدم هامون هم چند دقیقه بعد من وارد شد واقعا جای خالی خان
جون و بقیه حس می شد کرد رو اولین مبل نشستم داشتم به این چند ماه اخیر فکر می کردم که
هامون گفت : انا من به تو یه توضیح بدهکارم !!!!!!!
خیلی اروم نگاهمو سپردم به چشمای هامون و گفتم : من بدهکاریمو بهت حلال کردم پس بدهی نداری
و از رو مبل بلند شدم به سمت اتاق خواب رفتم می خواستم مانتومو
در بیارم و استراحت کنم تو این مدت اینقدر فکرای جورواجور کرده بودم که حس می کردم
اعصابم ضعیف شده روسریمو از سرم در اوردم و پرتش کردم رو تخت از
کمد هم یه لباس استین دار ساده تنم کردم حوصله عوض کردن شلوارمو
نداشتم ترجیح دادم با همون جینی که تنم بود رو تخت ولو شم ولی چه
فایده تا چشمامو می بستم صحنه ی بوسیدن اون دختره و هامون تو نظرم پررنگ
می شد بلند شدم و رو تخت نشستم به پشتی تخت تکیه زدم و پاهامو تو شکمم جمع کردم
سرمو گزاشتم رو زانوهام مثل این مادر مرده ها ...........
صدای در باعث شد سرمو بلند کنم هامون بود که وارد اتاق شد ه بود تو
دلم از خدا خواستم که هامون امشب این جا نخوابه به هامون نگاه کردم که به
دیوار تکیه زده بود اونم ناراحت بود کاملا از نگاهش معلوم بود شایدم از
رفتن فامیلاش ناراحته و دلتنگه نگاهمو ازش گرفتم هامون تکیه اشو از
دیوار گرفت و دو قدم به سمت تخت نزدیک شد و گفت : واقعا نمی خوای تو ضیحی بدم ؟
پوزخندی از سر ناراحتی زدم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم : نه گفتم که دیگه نیازی به این کار نیست
سنگینی نگاه هامون و رو خودم حس می کردم ولی لجوجانه اسرار داشتم تا چشمام به چشماش نیافته
هامون که دید من حرف دیگه ای نمی زنم می خواست از اتاق خارج بشه که گفتم : راستی هامون
هامون سریع به سمتم چرخید من بازم با سر پایین گفتم : دیگه مدیونت نیستم مگه نه ؟
منتظر جواب هامون بودم ولی حس کردم انتظارم زیادی طولانی داره می شه
سرمو بلند کردم تا جوابمو از نگاه ش بگیرم نمی دونم تو چشماش چی بود
ولی هر چی بود قلب وامونده من دوباره تند تند به تپش افتاده بود
تو نگاه هم غرق بودیم به خودم گفتم چقدر حرف نگاهها بی تکلف تر از حرف زبون
هامون خیل ی زمزمه وار گفت : نه ..
همین بیشتر از این کلمه چیز دیگه ای نگفت و با سر
پایین اروم از اتاق خارج شد اما من مثل این چند وقت بارش چشمام شروع شد
دلم گرفته بود به خودم می گفتم انا جدی جدی داره تموم می شه هیچ کاری هم از دستت
بر نمی یاد اخه چرا هامون دوست نداشت من تو زندگیش بمونم
من که از نظر قیافه خوب بودم از خانواده ی خوبی هم بودم حالا شاید پولدار نبوده باشیم ولی حسرت هیچیو
تو زندگیم نداشتم پس چرا هامون منو نمی خواد برای خودم خیلی دلم سوخت
هامون بد جور منو به خودش وابسته کرده بود اگه پای غرورم در میان نبود به پاش می افتادم
تا با من بمونه ولی خوب این جور کارا تو شخصیت من نبود
دلم نمی خواست کاسه ی گدایی عشق دستم بگیرم پس راهی نمونه جز این که برم
قبل از اینکه هامون منو بیرون کنه با این فکر بلند شدم ساک دستیمو
از تو کمد بیرون اوردم هرچیزیو که با خودم اورده بودم توش گذاشتم
و هر چیزیو هم که هامون برام گرفته بود دست نزدم فقط تنها چیزی که
از خونه ی هامون می خواستم بردارم یکی از عکسهایی هامون بود که من رو پاتختی گذاشته بودمش
این عکسو خیلی دوست دارم عکسو رو لباسها گذاشتم و زیپ ساک و کشیدم و گذاشتمتش
گوشه ی اتاق از کیف دستیم عقد نامه رو همراه با وکالتنامه بیرون اوردم و گذاشتمش
رو میز کنسول اتاق دستام به لرزه افتاده بود می دونستم خیلی دختر قوه ای نیستم ولی باید
یاد بگیرم این زندگیه حالا چه زشت چه زیبا ولی زندگی در جریانه ..........
صبح زود از خواب بیدار شدم بعد از شستن دست و روم اروم در اتاق و
باز کردم به همه جا سرک کشیدم
کسی تو خونه نبود حتی هامون رویا خانومم که دیگه قرار نبود
بیاد همون دیروز با هامون تسویه حساب کرده بود
یعنی هامون کجا رفته ؟ اصلا دیشب تو خنه مونده بود ؟
به گوشه گوشه ی خونه سر زدم و همه چیزو با چشمام اسکن کردم من تو این خونه خاطراتی داشتم من
تو این خونه عاشق شده بودم به طرف اتاق خواب رفتم خیلی اروم
رو تخت و مرتب کردم دوباره همه چیو چک کردم مانتومو تنم کردم و کلیدای هامون و که هنوز
پیش من بود و گذاشتم رو کنسول پیش بقیه مدارک روسریمو سر کردم و ساک و برداشتم
دیگه زمان رفتن رسیده بود از راهرو که گزشتم چشمم به عکس بزرگی که
از من و هامون بود افتاد چقدر این عکسو دوست دارم اینجا نگاه مون واقعا قشنگه
ولی حیف که از این عکس تو سایز کوچیک نزده بودیم این عکس رو هم که نمی شد برد
حتما هامون نابودش می کنه دیگه به دردش نمی خوره
****
از در خونه زدم بیرون باد بدی می یومد بادی که سوزش مثل سوزش کشیده رو صورت خیس بود
باد هم داشت منو به سخره می گرفت و تنبیهم می کرد
یکمی قدم زدم تا به سر خیابون اصلی برسم از همون جا واسه یه تاکسی سمند دست تکون دادم
و تاکسیو رو دربست در اختیار گرفتم ادرس خونه ی خودمو دادم وقتی رسیدیم به مقصد بعد از پرداخت
کرایه تاکسی وارد ساختمان شدم کلیدو بی حال تو قفل در چرخوندم و وارد خونه شدم
یه نگاه اجمالی به سالن انداختم چقدر همه چی در سکوت فرو رفته بود
ساکو همون جا انداختم و خودمم نشستم و زدم زیر گریه حالا به واقعیت تلخ زندگیم رسیده بودم تنهاییییییییییییی
اینقدر گریه کرده بودم که حتی نا نداشتم از پشت در کنار بیام
******سه ماه بعد********
الو سلام
سلام بفرمایید ؟
برای اگهی که به روزنامه دادید مزاحم شدم
بله خواهش می کنم
ببخشید می شه شرایطشو بگید ؟
حتما کار تو یه رستورانه – ساعت کاریش هم از 6ظهر تا 12شب
ببخشید اقا فرقی نداره که پیانیست مرد باشه یازن ؟
خیر فرقی نداره فقط کارش مهمه که خوب باشه
ممنون می شه ادرس رستوران و بدید ؟و این که کی می تونم مزاحمتون بشم ؟
بله یاداشت بفرمایید اگر براتون امکان داره همین امروز تشریف بیارید تا اگه
مورد تائید قرارگرفتید قراداد کار رو ببندیم .
------------------------
وقتی گوشیو قطع کردم به خودم گفتم :
بیا اینم از کار انا خانوم این همه زحمت بکش درس بخون اخر سر هم این درس به دردت نخورد
حالا باید بری تو رستوران کار کنی ولی خوب حقوقش خوبه اخر شبا هم که اژانس می گیرم
فعلا از بیکاری بهتره باید بجنبم اگه شانس منه تا برسم یکی دیگه کارو ازم قاپیده پس بهتره زودتر
برم ببینم اصلا این رستوران کجاست ؟
سریع
به سمت اتاقم رفتم و در کمدو باز کردم یه مانتو فیروزه ای خیلی کوتاه
داشتم با شلوار جین سفید برداشتم اماده شدم و روسری ابریشمیه سفیدمو که روش
گلهای ابی داشت و سرم کردم حوصله ارایش ان چنانی نداشتم فقط یکم رژ براق
صورتی زدم بارونیمم گرفتم دستم و کیفمو برداشتم بعد از پوشیدن
کفشام از در بیرون زدم هوا واقعا سرد بود بارونیمو تنم کردم و با قدمهای سریع به سمت خیابون رفتم
به ادرس یه نگاهی انداختم خوبه زیادم از خونه فاصله نداشت ولی بازم یک ساعتی راه بود برای یه تاکسی دست بلند کردم و سوار شدم
وقتی به ادرس مورد نظر رسیدم از تاکسی پیاده شدم یکم اطرافو نگاه کردم
جای خوبی بود خیلی خلوت بود با یه خیابون پهن که فضای سبز قشنگی هم اطرافش بود
به سر در رستوران نگاه انداختم اسم رستوران اریا بود
ابتدا ورودی رستوران سه پله که از جنس مر مر بودن به صورت هلال وجود داشت که
به در بزرگ چوبی بسیار زیبا و بزرگی وصل می شد
دو طرف پله ها مجسمه دو سرباز همخامنشی
که نیزه های بزرگی تو دست داشتن قرار داشت خیلی از طرح ورودی رستوران خوشم اومد
ادمو یاد زمان همخامنشی می نداخت معلومه صاحب رستوران علاقه زیادی به ایران قدیم داره
اروم از پله ها بالا رفتم تا به در چوبی رسیدم درو یکمی هل دادم ولی گویا بسته بود
خوب نگاه کردم زنگی وجود نداشت ولی چشمم یه طناب اویزون خورد
که از جنس کنف بود بالاش هم وصل می شد به زنگ بزرگ برنجی
خنده ام گرفته بود اخه کی تو عصر ارتباطات از این زنگها استفاده می کنه تو دلم اسم خدارو
گفتمو طناب و کشیدم صدای زنگ مثل ناقوس کلیسا بود دوبار طنابو کشیدم وکمی منتظر موندم
با صدای مردی که می گفت : امدم یکم خودم عقب تر کشیدم در با صدا باز شد
یه مرد حدودا 37ساله درو بروی من باز کرد و منتظر نگاهم کرد
یکم مردو بر انداز کردم شاید در حدود 5ثانیه مردی خوش تیپی به نظر می رسی
یه کت و شلوار دودی رنگ تنش بود با یه بلوز خاکستری موهاشم به طرز جالبی
به سمت عقب هدایت کرده بود تا اومدم چیزی بگم همون مرد با لبخندی گفت :
خوب خانوم اگه دید زدناتون تموم شد امرتون و بفرمایید ؟
یه لحظه از حرفی که زد شرمنده شدم ولی زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
عذر خواهی می کنم قصد بدی نداشتم من برای اگاهی که داده بودین مزاحمتون شدم
قبلش هم تلفنی هماهنگ کرده بودم .....
مرد کاملا در و باز کردو گفت : بفرمایید داخل
مردد نگاش کردم نمی دونم مرد پیش خودش چی فکر کرد که گفت :
جای امنیه خیالتون راحت بفرمایید اگه می بینید در بسته بود دلیلش اینه که
این رستوران قرار هفته ی بعد افتتاح بشه فعلا در و بسته نگه می داریم
اااا پس دلیل در بسته اش اینه مرد کنار ایستاد تا من وارد بشم وقتی وارد شدم
هنگ
کردم فضای داخلیه رستوران بی نظیر بود فضای سالن اصلی به صورت مدور بود با
میز و صندلی های بسیار شیک که همشون به رنگ قهوه ای بودن با رو کش عسلی
رنگ
تمام کف از مرمر نارنجی بسیار خوشرنگ پوشیده شده بود چهار ستون بسیار بزرگ که بصورت طرح هخامنشی به سقف بسیار بلند وصل می شدن
لوستر اصلی سالن هم طرح فروهر بود واقعا از نگاه کردن سیر نمی شدم به مردی کنارم ایستاده بود
بدون اغراق گفتم : اینجا فوق العاده است وصدامو اروم تر کردمو گفتم : منو یاد دوران باستان می ندازه
مرد هم لبخندی زدو گفت : به نظر منم همین طوره خانومه ؟؟؟
- اه ببخشید من هنوز خودمو معرفی نکردم من انابیتا سعادت هستم
- خوشبختم خانوم بنده هم اریا دانش هستم مدیر و صاحب این رستوران
- خوشبختم اقای دانش
- خوب خانوم سعادت در خدمتم
- بله خواهش می کنم برای اگهی که نیاز به پیانیست داشتید مصدی اوغات شریفتون شدم
- شما پیانیست هستید ؟
بله البته نه خیلی حرفه ای ولی کارم بد نیست
می تونید الان یک قطعه بنوازید ؟ امادگی دارید ؟
بله چرا که نه ؟
دانش با دستش منو به سمتی راهنمایی کرد که پیانو قرار داشت
بی رو در وایسی کیفو بارونیمو رو یکی از میزها گذاشتم
رفتم و پشت پیانو جا گرفتم اول چند کلاویه ها رو فشار دادم
تا ببینم پیانو کوک هست یا نه که شکر خدا کوک کوک بود
شروع کردم به زدن یه قطعه از اهنگ خوابهای طلایی
وقتی
نواختن و تموم کردم برگشتم به سمت اقای دانش که رو یکی از صندلی ها نشسته
بود و لبخند بزرگی هم رو لباش داشت خیلی اروم شروع کرد به دست زدن و گفت :
عالی بود شما استخدامید
منم جواب لبخندشو با یه لبخند دادمو تشکر کردم
اقای دانش از صندلی بلند شد و گفت :من الان بر می گردم
سری تکون دادم و گفتم خواهش می کنم راحت باشید ....
وقتی دانش رفت از پشت پیانو بلند شدم و دوباره شروع کردم به دید زدم رستوران به خودم گفتم
خدایی ایده از هر کسی بوده خیلی طراح زبردست و خلاقی بوده
تو افکارم غرق بودم که پسر جونی سینی به دست به سمت من اومد
پسر سلام داد و سینی رو رو میز نزدیک من قرار داد و گفت : اقای
دانش فرمودن از خودتون پذیرایی کنین ایشون هم الان بر می گردن
از پسر تشکر کردم وقتی پسره رفت به محتوای سینی نگاه کردم
یه فنجون قهوه بود و با یه تکه کیک
می خواستم بخورم ولی نمی دونم چرا پشیمون شدم فکر کردم الان دانش پیش خودش می گه
چقدر طرف گرسنه بوده بخاطر همین چشممو به قهوه ی خوش بو کیک هوس انگیز بستم چند دقیقه ای
نگذشته بود که اقای دانش اومد و پشت همون میز نشست به منم گفت که بشینم
- خوب خانوم سعادت اینم فرم قرارداد بفرمایید مطالعه کنید اگه مورد قبول بود امضا بفرمایید
- البته ببخشید من این برگه هارو اوردم این جا اخه اتاق کار هنوز نا بسامانه
برگه رو از ش گرفتم و گفتم بله درک می کنم ایرادی نداره و شروع کردم به مطالعه تمام بندهای قرارداد
فقط
تو قسمت مشخصات وضعیت تاهل موندم که چی بنویسم حتما بعد از سه ماه هامون
رفته و از من جدا شده بازم با یاد اوری نام هامون قلبم فشرده شد ولی باید
خودمو کنترل می کردم تو این مدت خیلی رو خودم کار کرده بودم ولی خوب زیاد
نتیجه ی مثبتی نداشت و همیشه شبها به یادش اشک چشمام جاری می شد .......
با
دستهای لرزون قسمت مجردو تیک زدم ...قرارداد زیاد سخت و پیچیده نبود برگه
رو امضا کردم و به طرف دانش گرفتم و گفتم : بفرمایید امیدوارم شایسته این
کار باشم
دانش که برگه رو از من گرفته بود و داشت مشخصاتمو می خوند با تعجب سرشو بلند کردو گفت : شما تحصیلاتتون که مهندسیه پزشکی؟؟؟؟
- نگاهمو به چشمای پر تعجب دانش انداختمو گفتم : بله ایرادی داره ؟
- ایراد که نه ولی این شغل مناسب تحصیلات شما نیست
- با ناراحتی گفتم : اقای دانش می خواید قرارداد نبندید ؟
- خیر خانوم عرض بنده چیز دیگه ای ؟ شما که رشته تحصیلیتون خوبه چرا می خواید
پیانیست یه رستوران بشید برام کمی جای تعجب داره ؟
بعد هم با صدای خیلی ارومی گفت : بهم حق بدید
- اقای دانش من این کارو دوست دارم در ضمن زمان می بره تا من بتونم با توجه به رشته ی تحصیلیم
شغلی پیدا کنم و این که من به این شغل نیاز دارم
دیگه چیزی نگفتم و به اقای دانش که داشت منو نگاه می کرد زل زدم اقای
دانش بعد از کمی مکث گفت حتما خانوم مهندس باعث خوشحالیه که شما با ما همکاری کنید
و برگه منو داخل همون پوشه گذاشت بلند شدمو از ش تشکر کردم دیگه باید می رفتم
- اقای دانش من از کی شروع به کار می کنم ؟
- شما از 5شنبه که روز افتتاحیه هست تشریف می یارید البته عرض کنم که 5شنبه
کمی باید زودتر بیاید بخاطر مسائل افتتاحیه عرض کردم چون روز افتتاحیه فقط میهمانهای
ویژه داریم که فردا دعوت نامه ها دستشون خواهد رسید
- حتما ساعت 3خوبه که اینجا باشم ؟
- بله خوبه
به دانش قول دادم که 5شنبه ساعت 3حتما تو رستوران باشم دوباره از دانش تشکر کردم و خداحافظی
دانش تا دم در اصلی منو همراهی کرد مرد محترمی به نظر می رسید
اروم اروم داشتم به سمت خونه بر می گشتم از سوپر سر کوچه یکم خرید کردم
تقریبا دیگه چیزی تو خونه برای خوردن نمونده بود جلوی ساختمان که رسیدم
ماشین ستاره رو دیدم کمی جلوتر رفتم ولی کسی داخل ماشین نبود شاید اشتباه
فکر کردم و ماشین فقط مدل ماشین ستاره بوده به هر حال هر گردی که گردو نمی شه
پله ها را بالا رفتم با یکی از دوتا همسایه ها سلام و علیکی کردم تا رسیدم دم واحد خودم
کیسه های خریدو گذاشتم جلو پام تا کلید واز کیفم در بیارم در و که باز کردم صدای اشنایی
به گوشم خورد خود ستاره بود پس اشتباه نکرده بودم اونم ماشینش بود که جلوی ساختمون
پارک کرده بود به پشت سرم نگاه کردم خود ستاره بود ولی خیلی لاغر شده بود
-سلام بی معرفت فراری
-سلام ستاره خانوم با معرفت
ستاره به سمتم اومد و منو تو اغوشش فشرد
حقیقتش از ستاره هم دلگیر بودم تو این مدت حتی یه زنگ هم نزده بود تا ببینه
من مرده ام یا زنده با دست اشاره کردم بیاد داخل و منتظر موندم تا اول ستاره وارد
بشه پشت ستاره داخل خونه شدم و درو بستم همون جور که به سمت اشپزخونه
می رفتم تا وسایل و بزارم گفتم راحت باش بشین منم الان می یام
سریع زیر کتری و روشن کردم تو هوای سرد هیچ چی به اندازه چای به ادم مزه نمی ده
رفتم کنار ستاره نشستم و گفتم : انتظار دیدنتو نداشتم ستاره خانوم ؟ راه گم کردی ؟
ستاره با سر پایین گفت: حق داری انا شرمنده ام می خواستم زودتر از اینا بیام دیدنت ولی نشد !!!
- بی خیال ستاره می فهممت تو هم گرفتار زندگی خودتی بگذریم حال خودت و بچه اتو و باباش چطوره ؟
- ستاره با لبخند غمگینی گفت : همه خوب ممنون
دیگه چیزی نگفتم و منتظر موندم تا خود ستاره دهن باز کنه و علت اومدنشو بعد
سه ماه بی خبری به من بگه .......
ستاره هم سکوت کرده بود ترجیح دادم یکمی ستاره رو تنها بزارم پس رفتم اشپز خونه و دوتا
چای خوش رنگ ریختم و با کمی شکلات که تازه خریده بودم به سمت ستاره رفتم
بیا ستاره خانوم یه چای تازه دم نوش جون کن تا حالت جا بیاد
راستی ستاره از کی منتظر مونده بودی ؟
- فکر کنم یکساعتی بشه
- خوب دختر عاقل قبلش یه زنگ می زدی که پشت در نمونی ؟
- اگه زنگ می زدم جواب تلفنمو می دادی ؟
ستاره منتظر نگام کرد جواب ستاره رو دادم : چرا نباید جواب می دادم باور کن ستاره
شاید کمی ازت دلگیر باشم ولی درکت می کنم تو هم گرفتاریای خودتو داری مطمئن باش
با خوش رویی جواب تلفنتو می دادم
- می دونم انا تو خیلی مهربونی حقیقتش اینه اگه تو این مدت زنگ نزدم دلیلش بی معرفتی من نبود
من بچه مو از دست دادم حالم خوب نبود
با ناباوری به ستاره زل زدم و گفتم : بچه تو سقط کردی ؟
اشک تو چشمای ستاره جمع شد و گفت : نه
پس چی ستاره درست تعریف کن ببینم چی شده >؟
ستاره از جعبه دستمال کاغذی که رو میز بود یه دستمال کند نم چشماشو گرفت و گفت :
یه روز تو حموم بودم تلفن زنگ خورد منم دمپایی ابری خیس پام بود تا پامو گزاشتم بیرون
لیز خوردم همون باعث شد بچه مونو از دست بدم
رفتم کنار ستاره نشستم و بغلش کردم پیش خودم شرمنده شده بودم که قضاوت
عجولانه کرده بودم
صورت ستاره رو بوسیدمو گفتم : حالا که بهتری ؟
ستاره با سر جوابمو داد
به ستاره اروم گفتم : حتما عمر اون بچه به این دنیا نبوده غصه نخور
هم تو جونی هم شوهرت دوباره تلاش کنید ولی اینبار بیش تر مراقب خودت و بچه ات باش
ستاره گفت : انا فعلا نمی خوام بچه دار بشم اینو به سام هم گفتم چون سقط داشتم تا یه سال
نباید حامله بشم دکترم بهم گفته
خیلی خوب دختر من که نگفتم حالا فردا حامله بشی !!!!
ستاره یه مشت زد به شونه ی من و گفت : انا تو ادم نمی شی ؟
نه من فرشته ام عزیزم حالا هم چایتو بخور سرد شد
کمی از ستاره فاصله گرفتم تا راحت باشه خودمم مشغول خوردن چای شدم
خیلی دلم می خواست از هامون خبر بگیرم ولی غرورم اجازه نمی داد
بزور خودمو نگه داشتم تا یه موقع اسم هامون تو دهنم نیاد
من و ستاره یکم دیگه حرف زدیم البته بیشتر ستاره بود که حرف می زد و من نقش شنونده
رو داشتم از خودش و سام می گفت یه جاهایی هم از سامان یه چیزای می گفت
منم با صبوری گوش می دادم ولی هر چی بیشتر می شنیدم کمتر امید داشتم تا از هامونم
یه حرفی این وسط زده بشه بعد از یه ساعتی ستاره رفت ولی قول داد زود به زود به دیدنم بیاد
بعد از رفتن ستاره دلم بد جوری هوای هامون و کرده بود انگار با دیدن ستاره همه تلاشی
که برای مقابله با قلبم کرده بودم دود شد و رفت هوا به سمت تلفن رفتم جند باری شماره
خونه ی هامون و گرفتم ولی قبل از اینکه تلفن وصل بشه قطع کردم نه نباید همچین
حماقتیو کنم از تلفن فاصله گرفتم تا اخر شب مثل مرغ بال و پر کنده بودم هی دور خودم چرخ می زدم
یه هفته ی کسل کننده هم گذشت امروز روز اول کاریم محسوب می شد
ساعت یک بود که رفتم یه دوش گرفتم و کمی هم به خودم رسیدم به صحبتهای اقای دانش
معلوم بود امروز روز خاصی برای رستورانه و مهمونای ویژه ای هم داره
سرافون سنتی داشتم ترجیح دادم همون و بپوشم با یه زیر سرافونی مشکی و شلوار جین تنگ مشکی
تیپمو کامل کردم حدود ساعت 2بود که از خونه بیرون زدم تا روز اولی بد قول نباشم
وقتی رسیدم به رستوران همه جا مرتب بود تمام کارکنان فرم یک دست پوشیده بودن اقای دانش و دیدم
که داشت به هر کی دم دستش بود یه دستوراتی رو می داد اروم به اقای دانش نزدیک شدم و سلام دادم
- سلام اقای دانش خسته نباشید
دانش به ساعت مچیش نگاهی کردو گفت : سلام خانوم سعادت خوش حالم که خوش قولید
بعد هم دانش ادامه داد اگه ممکنه با من بیاید من پشت سر اقای دانش حرکت کردم از یه راهرویی گذشت
و وارد یه اتاق بزرگ و شیکی شد
دانش روشو سمت من چرخوندو گفت : خانوم سعادت بنشینید لطفا کارتون دارم
اروم به سمت یکی از مبلها که تو اتاق چیده شده بودن رفتم و نشستم
دانش چند برگه از توی کشوی میزش برداشت و به سمت من اومد برگه ها رو به سمتم گرفت
و گفت : برای افتتاحیه دوست دارم این اهنگها نواخته بشه لیست اهنگ ها رو دیدم با زمانبندیشون
اهنگ های خوبی انتخاب کرده بود همه از قطعه های معروف بودن
سرمو بلند کردم و به دانش گفتم مشکلی نیست می شه الان برم یکمی روشون کار کنم
دانش بله ای گفت
منم از جام بلند شدم هنوز در اتاق و باز نکرده بودم که یاد مطلبی افتادم به سمت
دانش برگشتم و گفتم : اقای دانش من هم باید فرم مخصوص تنم کنم ؟
دانش یه نگاه به تیپم کردو گفت : نه نیازی نیست شما که خودت همه چی تمومی
یه ان از حرف دانش هجوم خون گرمو تو صورتم حس کردم وزیر لبی از دانش تشکر کردم و
به سمت پیانو رفتم خداییش همه تو جنب و جوش بودن هر کی یه کاری می کرد چندتا خانوم هم دیدم
که داشتن رو میزیهای مخملی رو روی میزها می زاشتن و چند نفر دیگه هم گلدون های گل و جا بجا می کردن
اروم به سمت پیانو رفتم لیست و دوباره نگاه کردم اولین اهنگ و تمرین کردم خوبه کتاب نت بابامو
با خودم اورده بودم تمامی این اهنگها نتش داخل اون کتابچه بود
با شروع اولین اهنگ صدای سرو صدا کم شد ولی من بی توجه شروع به نواختن کردم
با تموم شدن اولین اهنگم متوجه شدم یه پسری کنارم ایستاده یکمی سرمو بلند کردم و نگاهش کردم
اوه یه پسر خیلی خوش تیپ حدود 28 ساله مونده بودم این بابا کیه همچین زل زده به من
منم یه اخمی به پیشونیم دادمو گفتم : کاری دارید ؟
پسره لبخندب زدو گفت : من ارتا هستم ...ارتا دانش برادر اریا دانش
سریع اخممو باز کردم و گفتم خوش بختم اقای دانش
- شما باید خانوم سعادت باشید ؟ درسته ؟
- بله خودم هستم
- خوب خانوم سعادت عالی نواختین – من مدیر برنامه ی این رستوران هستم شما باید با من
هماهنگ بشید
و شروع کرد به توضیح دادن برنامه ی امشب من باید بعد از هر اهنگ یه انتراکی
بگیرم و بعد پارت بعدی رو شروع می کردم
حدود ساعت 5بود که به خودم یکمی استراحت دادم یکی از کارکنان خانوم رستوران
برام نسکافه اورده بود با یه تکه کیک شکلاتی
این دفع بی تعارف از خودم پذیرایی کردم چون ناهارم درست حسابی نخورده بودم این جور که
از شواهد امر موجود پیدا بود امشبم برنامه ی رستوران خیلی سخت و فشرده خواهد بود
بعد از خوردن شروع کردم به نگاه کردن جنب و جوش کارکنان رستوران فکر کنم
اونها هم یکمی از حجم کاریشون کم شده بود چون دیگه مثل قبل دور خودشون نمی چر خیدن
کم کم به زمان افتتاحیه نزدیک می شدیم اریا دانش و دیدم که با یه کت و شلوار خوش رنگ
طوسی با لباس کمرنگ تر و کروات همرنک پیرهنش نزدیک من می شه
از جام بلند شدم همزمان با اون برادرش هم نزدیک می شد وقتی اریا به من رسید با یه لبخند جذاب
به من گفت : خوب خانوم اماده اید ؟
- بله اقای دانش
- باید با ارتا هماهنگ بشید بعد هم یه هندزفری به من داد و گفت : اینو بزارید داخل گوشیتون
اینطوری با ارتا هماهنگید هر وقت به شما اطلاع داد شروع به نواختن می کنید
- باشه اقای دانش مشکلی نیست
هندزفری و داخل گوشم گزاشتم از اون ور ارتا با خنده گفت 123امتحان می کنیم خانوم صدامو دارین ؟
- بله اقای دانش دارم
بعد هم خود ارتا که به ما ملحق شده بود گفت : این گوشی میکروفن فقط منو شما داریم
افتتاحیه رستوران به بهترین نهو برگزار شد تمامی مهمونهای رستوران همه از قشر خاص اجتماع بودن
بینشون خیلی از چهره های سرشناس و دیدم خیلی از هنرمندان و خیلی از فوتبالیست ها رو ...........
یک ماهی بود از رفتن من به رستوران می گذشت تو این مدت چند باری هم ستاره رو دیدم ولی هنوزم
نگفته بودم کجا کار می کنم هر وقتی از من پرسیده بود به روش خاص خودم ستاره رو پیچونده بودم
بین دیدنها و حرفهای بین من و ستاره بازم از هامون حرفی به میون نیومد
رابطه ام با اریا و ارتا خیلی خوب بود اصلا حس این که من زیر دستشون هستمو نداشتم
کار و بار رستوران هم عالی بود یه وقتهای رستوران رزرو یه گروه می شد مثل همایش های
شرکتهای خاص که تعدادشون کم بود یا .........
یه شب مثل هر شب مشغول نواختن بودم که صدای ارتا تو گوشم پیچید " دختره امشب من می رسونمت "
یه
لحظه نت اهنگ یادم رفت ولی سریع به خودم اومدم ولی اروم گفتم " پسره نمی
دونی وسط نواختن نباید به من چیزی بگی نزدیک بود اشتباه کنم "
وقتی اهنگ تموم شد ارتا گفت یه استراحت یک ربعه بده
داشتم نت اهنگ بعدی رو اماده می کردم که دوباره صدای ارتا تو گوشم پیچید
انا این جکو شنیدی ؟
اروم گ
مطالب مشابه :
شیک ترین مدلهای سارافون دختر بچه ها 2014
بچه ها،لباس راحتی بچگانه خیلی خوشکل،لباس خواب بچگانه بسیار زیبا،سرافون مدل کت و
مدل تونیک مشکی دخترانه
سرافون جدید, مدل جدید پیامک انبوه و مدل کت فانتزی دخترانه
از کلنجه تا سرافون
سخت است که به خود بقبولانیم که به جای کلنجه و گلونی در مجالسمان سرافون کت و چی گلونی
فقط براي من بخون 4
یه کت و شلوار دودی رنگ فکر کردم و ماشین فقط مدل ماشین ستاره سرافون سنتی داشتم ترجیح
برچسب :
مدل کت و سرافون