رمان عشق به توان 6(3)

نفس :     قبل از اينكه خطبه دوباره توسط عاقد خونده بشه رو كردم سمت ساميار من-حق طلاق بايد با من باشه كه يه وقت زير قولت نزني ساميار- فكر كردي عاشق چشم ابروتم بايد به عرضتون به رسونم دختر براي من ريخته اونقدر دورو برم دختر هست كه اصلا به تو فكرم نميكنم ولي از نظر من هيچ دختري ارزش دوست داشته شدن رو نداره قبل از اينكه تو بگي هم خودم به عاقد گفتم حق طلاق رو به تو بده با اين كه يه جورايي بهم توهين شده بود ولي بازم خودم رو از تكوتا ننداختم من- خوب كاري كردي در ضمن از نظر منم پسرا اصلاارزش فكر كردنم ندارن چه برسه به دوست داشته شدن ديگه تا اخر خوندن خطبه و بله دادن ساميار حرف نزدم بعد از بله دادن ساميار يه دفتر جلومون گاشتن گفتن امضاء كن حالا مگه تموم ميشد تا دفتر رو از جلومون برداشتن ميشا يه ظرف پر از عسل جلومون گرفت من-ميشا اين مسخره بازي ها چيه راه انداختين اخه ميشا- ا نفس مسخره بازي چيه رسمه خوب ساميار-نفس نزار عاقده بيشتر از اين شك كنه الانم كه انقدر پول گرفته به شرطي راضي شده كه اره ما همديگرو دوست داريم خانوادمون نميزارن با هم ازدواج كنيم اينم مثلا جون خودش ميخواد ثواب كنه جمله اخرو با حرص گفت احساسش رو درك ميكردم خودمم به ضرب پول تو هتل اتاق گرفتم اونا هم ميخواستن به ما جايه خواب بدن و نزارن چندتا جوون به راه منفي و كج كشيده بشن اي زور داره پول زور دادن به اين جورآدما براي اينكه جلويه اين عاقده كارمون بيشتر از اين سه نشه و اونم يشتر پسرارو تلكه نكنه دستمو فرو كردم تو ظرف عسلو بي تفاوت انگشت عسليم رو گرفتم سمت دهنش اونم نامردي نكرد همچين گازي ازم گرفت كه پيش خودم گفتم هار كه هست هركول كه هست كوه يخي و از خود متشكر كه هست پس چي نيست وبراي هزارمين بار فكر كردم كه چقدر من گند شانسم مطمئن بودم جايه دندوناش تا دوروز رو دستم ميمونه لبم رو گاز گرفتمو از جيغ كشيدن احتمالي خودم در برابر درددستم جلو گيريكردم ساميار سرش رو اورد نزديك گوشمو گفت - اينم براي اينكه ديگه به من نگي تازه به دوران رسيده من- نميدونستم وحشي هم هستي ساميار – تو هيچي راجب من نميدوني با حرفش موهاي تنم همه سيخ شد و دوباره پرده هاي سياه عقب كشيده شدن و واقعيت اينكه من رو هيچ شناختي به ساميار بله دادم دوباره ديده شد هنوز داشتم فكر ميكردم كه انگشت مردونه عسلي ساميار لو جلويه خودم ديدم بايد از اين به بعد سگ محلش ميكردم بهترين كار همين بود بي تفاوت انگشتش رو گرفتمو گذاشتم تو دهنمو ميك زدم و بعد انگشتش رو با زبونم دادم بيرون اگه بگم چشماش شد اندازه كاسه دروغ نگفتم حتما فكر ميكرد همچين گازش ميگيرم كه نعرش تو كل ساختمون بپيچه با اينن حال من ذهنم اين قدر درگير بود كه اصلا وقت فكر كردن به چشمايه از حدقه در اومدش رو نداشتم فكرم حول وهوش اين ميچرخيد كه اگه اشتباه كرده باشم غير از زندگي خودم زندگي ميشاوشقايقم خراب كردم گناه اونا با خانوادشون اعتماد به من بود دستم بي اختيار كشيده شد سمت گردنم مامان بزرگم بهم سه تا زنجير خيلي نازك با سه تا پلاك خيلي كوچيك به نام خدا داده بود كه سه تا زنجيرو پلا رويه گردنم تازه مثل يه گردنبد بود نه سه تا خيلي برام عزيز بود و با فوت مامانبزرگم تو سه سال پيش برام عزيز ترم شد تصميم گرفتم به ميشا و شقايق هركدوم يه دونه از گردنبندارو بدم كم تر كاري بود كه ميتونستم بكنم ...........     شقایق :     وای باورم نمیشه.... نفس هم قاطی مرغا شد.... بدبخت نفس کی رو باید تحمل کنه این کوه یخی رو!!! الان نوبت من و میلاد بود که روی صندلی های مخصوص عقد بشینیم...... شاید هزاران عاشق آرزوی این لحظه رو داشته باشن اما من؟! عمراًناش!!!! وقتی نشستم نفس و اتردین اومدن پارچه رو نگه داشتن و میشا هم باید قند میسابید..... این سامیار هم که عین خیالش نبود...... وقتی نشستیم انگار که میلاد یه چیزی یادش افتاده باشه پاشد رفت پیش عاقد و درگوشی یه چیزی گفت و اومد نشست....(هویی آقا درگوشی نداشتیما!) دوباره صدای عاقد سکوت اتاق رو شکست..... ـ دوشيزه محترمه خانم شقایق فروزان ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه میلاد ملکان با مهريه معلومه 3000 سكه بهار ازادي و يك جفت اينه وشمدان و 3000شاخه گل رز سفید و 300 گل شقایق در اورم آیا وكيلم؟ تازه چشام باز شد.... چقدر زیاد..... فکر کنم میخواسته مثلا بگه آره داداش! ما پولداریم...... اینقدر تو فکر بودم که یادم رفت بله بگم که میلاد یه جوری نگام کرد که...خودتون بقیش رو میدونید دیگه؟! میشا به پشتم زد و گفت: ـ حالا نمیخواد ناز کنی بله رو بگو اینا زیر لفظی ندارن.... خنده ام گرفت و عاقد بار دیگه خطبه رو تکرار کرد..... ایندفعه بله رو گفتم و خلاص! عاقد لبخندی زد و یه چیزایی داد امضا کنیم که راستش من فقط امضا میکردم حسش نبود بخونم ولی هیچ آدم عاقلی نمیخونه.... اینقدر امضا کردم که دیگه دستم تاول زد!!!!! بگذریم..... دعا کردم میشا عسل رو نگیره جلومون چون میدونید که من خجالتی ام!!!!! ولی از شانس قهوه ای رنگ من(!) عسل رو آورد جلوی من و من هم رفتم عقب! میلاد و میشا از این کار من خندشون گرفت و میشا نگاهی بهم انداخت و مجبورم کرد دست کنم تو کاسه عسل و با انگشتم بکنم تو دهن میلاد....... انگشت کوچیکم رو عسلی کردم و کردم تو دهن آقامون اینا!!! اونم هیچکاری نکرد... نه گازی نه (هیچی ولش کن!) دستم رو با دستمال پاک کردم که میلاد تعجب کرد و یکم بگی نگی بهش بر خورد اما من کلا عادتم بود.... بعدشم نوبت اون بود.... منم عسل رو خوردم و بعد پاشدم.... یهو نفس جلوی من سبز شد و گردنبند خوشگلش رو که خیلی باحال بود و نام خدا روش بود رو انداخت گردن من و بغلم کرد و گفت: ـ این تنها کاری بود که میتونستم برات بکنم که اشتباهاتم جبران بشه.... ازش تشکر کردم و میشا جفت پا پرید وسط هندی بازیمون: ـ نفس! تنها تنها؟! فقط به اون هدیه میدی؟! نفس خنده ای کرد و گفت: ـ بینیم بابا!!!!!! وقتی تو هم عقد کردی اونوقت به تو هم میدم..... میشا خندید و با ترس نگاهی به جایگاه(همون صندلی اینا) انداخت و آب دهنش رو قورت داد.... از حرکتش خنده ام گرفت اما حق داشت........ واقعا نمیدونم چرا با یه مردی که حتی یه بار درست حسابی باهاش حرف نزدم و نمیشناسمش ازدواج کردم! واقعا من جز دوستای فداکار به حساب میومدم که به خاطر اینکه نفس مجازات نشه با این گولاخ(!) ازدواج کردم.... البته میلاد خوشگل بود خیلی اما من از حرصم اینطوری بهش میگم چون خیلی خودشیفته اس دیگه.... ولی من تنها اینکارو نکردم نفس و میشا هم به مشکل من دچار شدن واقعا ما سه تا افسانه ای هستیم!!! البته رمانا از رو ما تقلید کردن!(چه رویی داری تو شقی!).... واییییی خیلی هیجان داشتم چون بعدش نوبت میشا بود....   میشا باید میرفت تو جایگاه اما یهو گفت: ـ راستی نفس این گردنبندرو مادر بزرگت مگه بهت نداده بود؟! منم با این سوال میشا بهش نگاه کردم..... راست میگفت نفس عاشق گردنبنداش بود و هیچوقت درش نمیاورد چون مادربزرگش بهش داده بود دیه!!! نفس: چرا ولی دلم میخواد این گردنبندارو بدم به شما که یادتون باشه نفسی هم وجود داره و ازتون هم تشکر کنم هم معذرت بخوام به خاطر اتفاقات اخیر... اتردین میشا رو صدا زد و دوتایی نشستن پای سفره عقد.... سامیار بازم بی تفاوت با موبایلش ور میرفت ولی من خواستم یکم رو اعصابش ویبره برم: ـ آقا سامیار نمیاین پارچه رو بگیرید با نفس جون؟! عقد دوستتونه ها!! سامیار گفت: ـ وقتی آقا میلاد هست چرا من بیام؟! ـ آخه شما تو هیچ کدوم از عقد دوستاتون پارچه رو نگه نداشتید... بهش نگاه کردم حرصش گرفته بود دندوناشو بهم فشار میداد...... منم هی میخواستم اصرار کنم تا حرصش بگیره........ من: حالا بیاین دیگه چقدر خشکید شما!!!!! نفس با این حرفم نگام کرد و با چشاش بهم گفت که خفه شو وگرنه سامیار جفت پا میاد تو صورتتا!! راست میگفت چون قرمز کرده بود، معلوم بود از اصرار خوشش نمیاد.... اتردین هم واسه این که از منفجر شدن صورت سامیار جلو گیری کنه گفت: ـ حالا بیا دیگه مثل اینکه عقد منه ها!!! و با چشم به عاقد اشاره کرد که یعنی طبیعی جلوه کن! سامیار اومد اون طرف پارچه رو گرفت و زیر لب گفت: ـ اصلا از این لوس بازیا خوشم نمیاد......(اییییییییش! قربونم بری...... میخوام که نخوای.... بیچاره نفس با چه کسی باید سر کنه!) خب منم رفتم قند رو گرفتم و عاقد شروع کرد به خوندن و وقتی تموم شد خوندنش میشا گفت: ـ با اجازه مادرم و پدرم و دوستام و شاه قلبم(و به اتردین نگاه کرد) بعععععلههه!!! اتردین خنده اش گرفته بود و من به پشت میشا زدم و گفتم: ـ الان شاه قلبت غش میکنه از این همه ابراز علاقه و معلوم نیست شب.... یهو میشا با ترس برگشت طرفم و نگام کرد........... با این نگاش غش کردم از خنده و در حالی که هنوز میخندیدم گفتم: ـ شوخی کردم زود باور!!!!(بعد در گوش میشا گفتم) ببین حالش رو بگیر که از عرش سقوط کنه به فرش! لبخند گله گشادی تحویلم داد..... بعد از امضای برگه ها عسل رو گرفتم جلوشون.... و وقتی عسل رو گرفتم جلوشون گفت: ـ شاه قلبم رو با یکی دیگه بودما جدی نگیر.... کی از تو هرکول خوشش میاد؟! زیر زیرکی خندیدم و اتردین محکم خورد تو ذوقش! حال کردم بالاخره باید یه جوری حال این مردا رو گرفت!!!! میشا اول انگشتش رو عسلی کرد و کرد دهن اتردین.... صورت میشا رفت توهم.... فهمیدم اتردین از حرص انگشتشو گاز گرفته ولی مگه ول میکرد؟! من و نفس خندمون گرفته بود و میشا زیر لب گفت: ـ ول کن لامصب کندیش!!!! با این حرفش منو نفس غش کردیم و اتردین هم بالاخره رضایت داد ول کنه.... بعد اتردین انگشتش عسلیش رو کرد تو دهن میشا و میشا به جای این که گاز بگیره با کفش پاش محکم کوبید رو پای اتردین و آخ از نهاد اتردین بلند شد... من و میشا دستامون رو بهم کوبیدیم یا همون بزن قدش خودمون!!!! بعد اتردین مثل جت از صندلی بلند شد و رفت.... نفس اون یکی گردنبندش رو هم داد به میشا و کلی میشا ذوق کرد و بغلش کردو بوس های تفیش کرد!... نفس هم گفت: ـ بسه دیگه آبیاری شدم!!!! میشا : اصلا ابراز علاقه بلد نیستی! نفس: خب تو بلدی با اون شاه قلبت ...... آخه ازگل پس فردا درگیری عاطفی پیش میاد از دوریت خودکشی میکنه اون وقت تو باید دیه اتردین جونتو بدی! میشا قهقهه ای زد و گفت: ـ عمراً! عاقد که کارش تموم شد از اتاق بیرون رفت و ماهم پشت سرش رفتیم بیرون.... هرکی با جفت خودش.... ببخشید منظورم با همسر صوری خودش رفت بیرون..... باید خودمون رو شاد نشون میدادیم اما........... بگذریم..... وقتی از اونجابیرون اومدیم هرکدوم سوار ماشین خودمون شدیم و رفتیم.....     نفس :     از محضر بيرون اومديم و من به طرف ماشينم رفتم ميشا و شقايقم نشستن ماشين رو روشن كردم ميخواستم راه بيافتم كه تقه اي به پنجره ماشين خورد شيشه رو دادم پايين و پرسيدم -چي ميخواي؟ ساميار-پياده شو وا پسره پاك خل شده براي چي پياده شم؟فكرم رو به زبون اوردم البته با سانسور -براي چي پياده شم؟ ساميار-ميگم پياده شو -نميشم ساميار كه ديد بحث با من فايده نداره در ماشين رو باز كردو خم شد سوئيچ رو دراورد و بازويه منو به زور كشيد بيرون پسرا هنوز سوار نشده بودن سوئيچ رو پرت كرد سمت ميلادو منو برد انداخت تو ماشين هنوز تو شوك بودم من – چته رواني منو پياده كن ببينم ولي دير شده بود چون ماشين راه افتاده بود ساميار-بدم مياد به حرفم گوش نكنن من- منم بدم مياد بدون توضيح طرف درخواست كننده اون حرفو گوش كنم ساميار-با من يكي به دو نكن حتما يه دليلي دارم ديگه من-خب اون دليل چيه؟ ساميار كه معلوم بود كلافه شده گفت -براي اينكه اون پيرمرد بهمون شك نكنه گفتم ما خودمون بريم اونا هم يه ده پونزده دقيقه ديگه بيان تويه دلم گفتم خب ميمردي زود تر ميگفتي ساميار- حالا فهميدي؟ من- خب چرا مثل بچه ي ادم اينو از اول نميگي؟ ساميار – اونموقع عشقم نكشيد من- پس اونموقع عشق منم نكشيد حرفتو گوش كنم ساميار – با من كلكل نكنا من-اگه بكنم؟ ساميار-خيلي بد ميبيني همونموقع رسيديم ساميار با ريموت درو باز كردو از جاده شني گذشت و ماشين رو پارك كرد سريع درو باز كردم ساعت حدود 8 يا30/8 بود برقايه خونه هم همه خاموش بود پس صابخونه نبود چه بهتر رو كردم سمت ساميار و اداشو در اوردم -خيلي بد ميبيني هه هه ترسيدم يه ثانيه از حرفم نگذشته بود كه بازوم له شد فكر كنم كبود شد ساميار دستمو گرفته بودو فشار ميداد از لايه دندوناش غريد -ادايه منو در مياري دوست نداشتم گريه كنم يعني اصلا بلد نبودم به خاطر همين دستمو محكم از دستش كشيدم بيرونو گفتم -ولم كن وحشي امازوني كه اين حرفم همزمان شد با اومدن شقايقينا تا ماشين واستاد دويدم سمتشو در عقبو باز كردم و بي توجه به نگا متعجب بچه ها ويالونم رو برداشتمو از كنار ساميار با سرعت دور شدمو دويدم سمت ساختمون رفتم سمت پنجره ي بزرگ سالن پذيرايي ويالونم رو در اوردمو شروع كردم به كشيدن عارشه رويه سيم ها اهنگ سلطان قلبها چقدر دوستش داشتم ميدونستم ميشا وشقايق ميدونن من بي خود سمت ويالون نميرم در كل در سال 5 بار ميالون ميزدم 4بارش روز پدرومادرو روز تولدشون 1بارشم سالگرد مرگ مادر بزرگم همينو بس از 8سالگي ويالون كار ميكردم عاشقش بودم و خيلي هم توش ماهر ولي كم دست به ساز ميشدم با هر نتي كه ميزدم بيشتر تو فكر فرو ميرفتم بابا كجايي كه ببيني دخترت كه مثل چشماش بهش اعتماد داشتي چيكار كرده مامان گلم كجايي كه دم از نجابت دخترت بزني دم از اهل بودنش بزني خاله ها (منظورم مامان ميشاو شقايق بود)كجاييد كه ببينيد دختراي دست گلتون رو دختري كه مثل چشماتون بهش مطمئن بوديد بدبخت كرده وقتي به خودم اومدم كه دست شقايق رو شونم بود با توده ي تويه گلوم گفتم -ببخشيد شقايق فقط ميتونم همينو بگم     شقایق :     ماداشتیم راه میوفتادیم که یهو سامیار مثل این روانیا اومد به نفس گفت پیاده شو ولی نفس حرفش رو گوش نداد و سامیار به زور شترق، اونو از ماشین کشید بیرون و سیویچ(همون سویئچ) رو شوتید به سمت میلاد.... میلاد سوار شد تا رانندگی کنه...... اتردین هم اومد عقب.... میشا جلو نشسته بود و من عقب.... به وضوح معلوم بود میشا معذبه منم دست کمی از اون نداشتم اما دیگه چه میشه کرد...... دلم میخواست یکم آهنگ بذارم تا جو عوض شه اما جلو اینا که نمیشه قر داد!(آخه من و میشا وقتی پای آهنگ وسط باشه کسی جلو دارمون نیست دیگه!!!) هیشکی حرف نمیزد و تا خونه ساکت بودیم...... این میلادم که اصلا حرف زدن بلد نبود همش ساکت....! وقتی رسیدیم نفس و سامیار داشتن دعوا میکردن مثل همیشه که یهو نفس اومد در صندوق عقبش رو باز کرد و رفت .... یکم که دقت کردم دیدم ویالونش رو برداشته..... اون ویالون زنه ماهریه ولی خیلی کم میزنه فقط پنج بار در سال! ولی الان مطمئناً ناراحتیشو داره اینطوری خالی میکنه...... سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم دنبالش و به سامیارم محل سگ نذاشتم.... مرتیکه از خود راضی چطور تونسته دوست جون جونیه منو ناراحت کنه..... بهت نشون میدم حالا!!!!! وقتی رسیدم دیدم نفس وایساده و داره آهنگ سلطان قلب هارو میزنه....... خدایی خیلی قشنگ میزنه..... رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو شونه اش..... نفس: فقط میتونم بگم متاسفم! بغلش کردم و گفتم: ـ بابا بیخیال نفس حالا چیزیه که شده .... ببین من میگم تا اینا نیومدن یه آهنگ از اون قریا بزن تا من یکم قر بدم شاد شی....... خندید و گفت: ـ نه بابا الان میان زشته...... من: اوا واقعا؟!!!!!!!!!! راس میگیا باشه پس باشه واسه بعدا حالا بیا بریم. راستی این آقاتون دیوونه اس ها!!!!!!! خندید و گفت: ـ وحشی آمازونی هم هست...... من: اون که صد البته..... با هم اومدیم بیرون و دیدیم که همه وایسادن و کمی که دقت کردم دیدم پیرمرده اومده....... چشام گرد شد و اومدم سلام کنم که با داد گفت: ـ شما چیکار میکنید اینجا مگه نباید پیش شوهراتون باشید؟ زنم زنای قدیم والا!!!! رفتن به جای اینکه با شوهراشون باشن دارن باهم هرهر کرکر میکنن... دهنم باز موند از این همه بداخلاقی..... نفس اومد حالگیری کنه که من بازوش رو فشار دادم تا حرف نزنه وگرنه پیرمرده اعصاب نداره با اردنگی پرتمون میکنه بیرون......... من رفتم پیش میلاد و نفس هم پیش سامیار........ تفضلی: خب دیگه برید بالا و تو اتاقاتون دیگه به توافق برسید........ همه مثل جت رفتیم بالا.......... سه تا اتاق بود یکی آبی ، یکی بنفش و یکی هم صورتی........ من تا رنگ آبی رو دیدم چشام درخشید......... همه میدونن من عاشق آبی هستم حتی تیم مورد علاقه ام استقلال هم آبیه!!!!!!!(اصلا به خاطر رنگش استقلالی شدم!!!!) نفس و سامیار رفتن تو اتاق صورتی و من و میلادم رفتیم تو آبی و میشا و اتردین هم بنفش!!!!!! یهو یادم افتاد چمدونامون تو صندوق عقب ماشین نفسه....... به نفس گفتم و خواستیم بریم بیاریم که میشا یه نظر توپ داد...... یهو داد زد: ـ عزیییییییززززززززم!!!!!!!! اتردین جون؟!!!!!! من و نفس خنده هامون رو کنترل کردیم.... اتردین و میلاد و سامیار با تعجب اومدن بیرون و میشا خندید و گفت: ـ ببین عزیزم میتونی بری چمدونای مارو از تو ماشین نفس بیاری؟! نفس هم چشمکی به من و میشا زد و سویئچ رو داد به اتردین و اتردین همونطور که داشت میرفت زیر لب غر زد: ـ زنا همینطورن کارشون که به مردا گیر میکنه عزیزم گفتناشون شروع میشه!!!!! و با عصبانیت به میلاد و سامیار نگاه کرد و اوناهم باهاش رفتن!!!! وقتی رفتن پایین ماسه تایی پقی زدیم زیر خنده...... من: میشا خیلی باحال بود کارت....... نفس: حالشون رو گرفتی!! و دوباره سه تایی خندیدیم........     میشا :     بعد از این که یکم بابچه ها خندیدیم واتردین چمدون هارا اورد هرکی رفت تو اتاقش تالباساشو جابه جا کنه.. داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که اتردین اومد بالا سرموگفت اتردین:ببین من اتردین نیستم اگه کار امروزتو تلافی کنم.توی جوجه میخوای حال منو بگیری!! خیلی لجم گرفت به خاطرهمینم سریع پاشدمو دقیقا روبه روش وایسادم گفتم من:ههه.ببین اگه من جوجه باشم تو خروس لاریی پس حرف نزن..فقط هیکل گنده کرده.درضمن حواست به خودت خیلی باشه تا زمین نخوری اینو گفتموسریع از اتاق اومدم بیرون.نفس و شقایقم تو پذیرایی بودن.رفتم پیششون گفتم. من:بچه ها پاشید یک چیزی درست کنیم بخوریم.معده ام افتاد رو فرش!! نفس:باشه بریم باهم رفتیم تو اشپزخونه یک نگاه تو یخچال کردم همه چی داشت الهی شکر..تصمیم گرفتیم لازانیا درست کنیم..داشتیم موادو درست میکردیم که یک فکرشیطانی به ذهنم رسید.نفس از قیافه ام فهمید نفس:میشا چیکار میخوای کنی؟؟ من:بچه ها هستید یکم حال اینارو بگیریم. شقایق:من هستم. نفس:منم هستم. سریع رفتم سمت یخچال درشو بازکردم یک قرص حالت تهوع دراوردم.باگوشکوب پودرشون کردم ریختم تو مواد..نفس وشقایق که داشتن هرهر میخندیدن.یک ظرف جدابرای پسرا درست کردیم باهمون مواده..یکدونه هم جدا برای خودمون..ماچه قدر زرنگیم.. ساعت 9ونیم بود که غذا حاضر شد رفتیم پسرارو صدا کردیم اومدن نشستن شروع کردن غذا خوردن..ماهم میخوردیمو ریز ریز میخندیدیم..خیلی خوردن شکم پرستا!!حقتون یکم ادب شید.بعداز خوردن غذاپاشدن باهم رفتن جلوی تلویزیون.ماهم ظرف هارو داشتیم میشستیم که یکهو دیدم سامیار بدو بدو رفت سمت دستشویی.منو نفس دستامونو زدیم بهم..بعد از سامیار اتردین بعدشم میلاد.همین که میشستن دوباره میدویدن دستشویی.چون دستشویی پربود اتردین رفت پیش اقای تفضلی.. خلاصه بعد از 2ساعت حالشون خوب شد.. ساعت 12بود که اتردین اومد تو اتاق درو همچین کوبوند به هم که حد نداره..اومد سمتم بازومو گرفت کوبوندتم به دیوار جوری که نفسم بالا نمیاومد. یک عربده ای زد که. اتردین:دختره ی احمق نگفتی یک وقت حالمون بدبشه چه غلطی میکنید؟؟تاحالا بهت هیچی نگفتم گفتم دختری عیبی نداره ولی فقط یک دفعه فقط یکدفعه ی دیگه بخوای به پروپام بپیچی به همونی که اون بالاست قسم که پشیمون میشی.. اصلا نفهمیدم چه جوری اشکام صورتمو خیس کرد اتردین وقتی اشکامو دیدیکم ناراحت شد بعد زد از خونه بیرون...نفهمیدم کجا رفت.فقط دعا میکردم که بلایی سرش نیاد   فرداصبح باصدای دربیدار شدم..لای چشم هامو یکمی بازکردم اتردین بود.خداراشکرسالمه.وقتی منو روتخت دید یک م وایساد نگاهم کرد بعد رفت تو حمام..منم از فرصت استفاده کردم و بلندشدم بعداز مرتب کردن تخت رفتم بیرون..نفس لباس بیرون تنش بود. من:سلام مادمازل کجاتشریف میبرید. نفس:سلام عزیزم خرید حالت خوبه؟ من:اره چرابدباشه؟ نفس:دیشب همچین عربده ای اتردین زد که سامیارم ترسید بعدم باهم رفتن بیرون.. من:نه بابا.بیخیال.صبرکن منم باهات میام نفس:باشه بدو. رفتم تو اتاق اتردین هنوزم تو حمام بودسرع یک مانتوی ابی کاربنی خوشگل بایک شال ابی یکم کمرنگ تر از اون سر کردم ویک ارایش ملایم کردمو باکیف و کفش ستش تیپم کامل شد..اومدم برم بیرون که در خمام باز شدو اتردین با یک حوله تنش اومد بیرون.وقتی موهاش خیس میشه خیلی خوشگل ترمیشها..یک نگاه بهم کردو گفت اتردین:کجابه سلامتی؟؟ من:به شما مربوت نیست. -گفتم کجا میری؟؟ -ای بابا بانفس میرم خرید.. -صبرکن منم باهات میام.. -چی چی منم میام!!چه خودشودعوت میکنه میخوام برم اونجا ازدستت راحت باشم بعد تومیکی منم میام. -منم میخوام تو راحت نباشی.. -روموخ. -به هر حال یامن باهات میام.یانمیذارم بری. -چرا؟؟؟ -چون شوهرتم.. -نه تو میخوای کار دیشبمو تلافی کنی. -یکجورایی... میخواستم حرصش بدم به خاطر همین گفتم من:خب بیا به جهنم.فوقش بهش زنگ میزنم میگم یک روز دیگه بیاد.. اتردین یکهو پریدسمتمو گفت -کی؟ -روانپریش چته ترسیدم. -گفتم به کی زنگ میزنی بعدا بیاد. -ا گفتم که..همون تکشاه قلبم.. یکهو قرمز شد داد زد: اتردین:غلط کردی.الان تو دیگه شوهر داری میفهمی!! من:چرا داد میزنی.نه نمیفهمم مثل این که باورت شده جدی جدی شوهرمی؟خوب گوش کن توفقط یک اسمی تو شناسنامه ام میفهمی؟ فقط فهمیدم که صورتم سوخت..اتردین زد تو صورتم به چه حقی هان؟؟ از اتاق در اومدم رفتم بیرون از خونه بانفس نشستیم تو ماشینش.. نفس:میشایی عزیز دلم چی شده؟ من: هیچی. نفس:هیچی نشده بعد از لبت داره خون میاد هان.. یک دستمال داد بهم.کثافت خیلی بد زده بود. گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود!! من:بله. -کجایی؟ اتردین بود. من:به تو مربوط نیست. بعدم گوشیو خاموش کردم. ************************* ساعت 2بعدازظهربودکه رسیدیم خونه.بانفس رفتیم تو خونه.دروکه بازکردم سامیارواتردین ومیلادو شقایق روی مبلا نشسته بودن.به محض این که پامو گذاشتم داخل اتردین پرید طرف منو نفس.من پشت نفس قایم شدم.اتردین گفت اتردین:بیا بیرون کاریت ندارم. خداییش خیلی ازش ترسیده بودم بایک لحن بچه گانه ای گفتم من:دروغ میگی تومیخوای منو بزنی. بااین حرفم همه خندیدن.بانفس رفتیم تو اتاقامون... یکم بعد اتردین اومد تو انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اومد روتخت خوابید.یک نگاه بهش کردم گفتم: من:چرا اینجا میخوابی برو رومبل بخواب من اینجوری نمیتونم بخوابم. یک لبخنده شیطنت باری زدو گفت: اتردین:چیه میترسی نتونی خودتو کنترل کنی شب بیا یسراغم با متکا زدم توسرش گفتم: من:عمرااااااااا. اتردین:باشه بابا برو رو مبل بخواب. -رو رو برم من. -چرا؟ -توباید بری اونجا بخوابی.. -امان از دست شما خانم ها باشه.. پاشد رفت رو مبل خوابید..       شقایق :     یادم افتاد که دیشب که خوابیدیم یادم رفت به مامانم زنگ بزنم.... گوشی رو برداشتم و رو تخت نشستم و شماره خونه دایی اینارو گرفتم...... بعد از چند بوق صدای اشکان تو گوشی پیچید.... ـ بله..... ـ سلام اشی خوبی؟! ـ اشی و درد چند دفعه گفتم به من نگو اشی....... ـ دلم میخواد ،دلم میخواد، دلم میخواد ،میخوام ببینم فضولم کیه....... ـ خوب چیکار داشتی؟ دلت برام تنگ شده بود؟ میدونم بهم دلبستی شقی اشکال نداره درکت میکنم بالاخره تو هم دل داری کی از من بهتر؟!....... ـ اشکان خفه شو و گوشی رو بده به مامانم، چند دفعه گفتم به من نگو شقی؟!....... ـ دلم میخواد، دلم میخواد ، دلم میخواد!!!!!! ـ اشکانننننننن........ فقط بذار بیام به دایی میگم چی کارا که نمیکنی .... عسل رو هنوز یادم نرفته..... به تته پته افتاد و گفت: ـ خب حالا چرا پاچه میگیری......... عمه بیا ببین این دختر لوست چی میگه اعصاب نداره!!!!! مادر: وایی شقایق تویی؟! من: وای سلاملیکم!!!!!(با لهجه شیرازی گفتم!) صدای خنده شیرینش توی گوشی پیچید... مادر: هنوز دو روز نیست اومدی اونجا اونوقت ادای شیرازیارو در میاری؟! خندیدم و گفتم: ـ آخه نمیدونی که خیلی باحال حرف میزنن.... مامان.... خیلی دلم براتون تنگ شده.... دایی، سحر ، زن دایی خوبن؟! ـ آره عزیزم خوبن ، منم دلم برات تنگ شده گلم.... راستی چرا حال اشکان رو نپرسیدی؟! ـ چون میدونم از من و توهم خوب تره........ راستی مامان به سحر بگو به رمانای من دست نزنه که میزنم لهش میکنم!!!!! مادر: اوا زودتر میگفتی خب!!! من: ماماننننننن!!!!!! خندید و گفت: ـ باشه عزیزم گوشی رو بدم به داییت صحبت کنی؟! من: اممم... نه مامان هم اتاقیم مریم داره صدام میکنه من باید برم بعدا زنگ میزنم با دایی هم صحبت میکنم کاری نداری؟ مادر: نه گلم برو به کارت برس...... من : دوست دارم خداحافظ! مادر: خداحافظ شقایق ، گل عاشق! و گوشی رو قطع کرد.... بعد از شنیدن صداش عذاب وجدانم صدبرابر شد...... واقعا دلم براشون تنگ شده بود.... با داییم صحبت نکردم چون واقعا نمیتونستم بیشتر از این نقش بازی کنم...... پاشدم که برم پیش نفس که دیدم میلاد رو مبل نشسته و داره نگام میکنه...... از ترس رنگم سفید شد و زبونم بند اومد خیلی ترسیدم آخه.... میلاد: مامان اینا خوب بودن؟ با سر جواب مثبت دادم...... میلاد: راستی مریم صدات میزدا!!!!!!!! ای لامصب همه رو گوش داده فکر کنم.... اخم کردم و گفتم: ـ خب مریم جون کاری داشتی؟! اخم کرد و گفت: ـ با من بودی؟! من: پ ن پ با دیوار بودم با تو بودم دیگه مریمی!!!!! همچین اعصبانی شد که کف کردنم.... خندیدم و خواستم برم بیرون که برام زیرپا گرفت و با کله افتادم زمین.... من: آیییی ..... ای تو روحت میلاد...... اینو بلند گفتم که خنده اش گرفت و گفت: ـ ای وای چی شد عزیزم؟! بالاخره باید تلافی می کردم یا نه؟! آخ آخ چه یادشم هست........ خدا نکشتت میلاد زانوم داغون شد........ یه نگاه خبیثانه بهش کردم و رفتم بیرون..... پشت در وایسادم و استخاره کردم که برم تو اتاق کدومشون!! انگشتام رو از هم دور کردم و چشام رو بستم و انگشتام رو میخواستم برسونم به هم.... من: نفس، میشا، نفس، میشا ، نفس ، میشا......... انگشتام سر اسم میشا بهم رسیدن....... رفتم تو اتاق میشا و دیدم بعله نفس و میشا دارن باهم حرف میزنن...... من: هوییی ، بی معرفت بازی نداشتیما!!!!! میشا خانوم تنها تنها؟! میشا: اِ....... میخواستم بگم بیایی ولی میلاد اومد تو اتاق و نشد بیام ولی خودت که اومدی........ نفس: راستی شقایق شلوارت سر زانوش پاره شده ها.... نگاش کردم آره پاره شده بود اما خون نمیومد..... من: آره بابا تقصیر میلاد بود به تلافی اون روز تو راه پله ها برام زیر پا گرفت با مخ افتادم زمین.... نفس: این مردا هم وحشی انا.... اصلا اعصاب ندارن...... میشا: آره بابا بیچاره زنای آیندشون ..... با این حرف سه تایی خندیدیم........ راستی دیشب شووراتون کجا خوابیدن؟! نفس و میشا باهم گفتن: ـ رو مبل!!!! من: آره اونم رو مبل خوابید..... نفس:پ ن پ میخواستی رو تخت پیشت بخوابه؟! میشا: شقایق که از خداشه!!!!! با بالش رو تختش زدم پس کله اش و گفتم: ـ بچه ها من دیگه برم بخوابم ....... خوابم میاد شما هم دیگه برید بکپید دیگه عین این خاله زنکا هی غیبت میکنید!!!!! دوتایی خندیدن و گفتن: ـ نه که تو نمیکنی؟! خندیدم و سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق.... اِ اِ اِ!!!!!! میلاد رو تخت خوابید مرتیکه چلغوز!!!!! بالش کنارش رو برداشتم و کوبیدم رو سرش...... همچین از خواب پرید که من نیم متر پریدم هوا..... میلاد: ضیفه کوری نمیبینی من کپه مرگم رو گذاشتم؟!!!! خنده ام گرفت و گفتم: ـ البته رو تخت من! میلاد: این تخت هردومونه!!!!!! من: خفه بابا پاشو بینم میخوام بخوابم.... میلاد: اگه پا نشم؟! من: اونوقت دیگه باید از فن مخصوصم استفاده کنم!!!!!!! رفتم اونور تخت خوابیدم و میلاد هم اونور بود.... فکر کرد میخوام پیشش بخوام اما با جفت پام هلش دادم که از تخت پرت شد پایین!!!!!صدای تق افتادنش رو شنیدم..... اینقدر خندیدم که نگو.... میلاد با عصبانیت پتوی رو تخت رو برداشت با بالشش و رفت رو مبل بخوابه..... منم با یه لبخند پیروزمندانه پتوی مسافرتیم رو انداختم روم و خوابیدم......     صبح با نور آفتاب بیدار شدم و هنوز کامل از تخت پایین نیومده بودم که یه بالش محکم خورد تو صورتم....... من: آخ..... دماغم مادر!!!!!! دماغ نازنینم..... دستم رو روی بینی ام کشیدم که ببینم خون میاد یا نه...... خوشبختانه خون نمیومد....... مثل اینکه اصلا خون تو بدن من نیست .......... به دور و برم نگاه کردم ببینم کی اینکار ناجوان زنانه رو انجام داده که دیدم میلاد با یه پوزخند جلو صورتم ظاهر شد........ ایندفعه دیگه یک جیغی زدم که میلاد با ترس پرید رو تخت و جلو دهنم رو گرفت...... دستش رو گاز گرفتم و گفتم: ـ مرتیکه سانسور.... نمیگی دماغ خوش تراشم میشکنه باید دیه بدی؟! میلاد: آخ یادم نبود دماغتو بگیرن جونت درمیاد ریقو...... من در حالی که بینی ام رو میمالیدم گفتم: ـ ترجیح میدم بگی باربی!.... البته به خوش هیکلم راضی ام!!!! میلاد نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: ـ اوممممم همچین بدکم نیستی!!!! از اونجایی که من دستم دست خودم نیست و خودبه خود کار میکنه آروم زدم تو گوشش و گفتم: ـ از تو بهترم خودشیفته روانی........ همچین برم گردوند که گفتم یا خدا الان میزنه لهم میکنه!!!!! خواست بزنه تو گوشم که در باز شد و میلاد از ترسش دستش رو انداخت دور گردنم و الکی ژست بوسیدن گرفت!!!!! به در نگاه کردم با ترس که دیدم آقای تفضلیه....... خیالم راحت شد و میلاد خوشو زد به اون راه و گفت: ـ ببخشید آقای تفضلی........ تفضلی خنده ای کرد و گفت: ـ چه پسر گلی صبح همسرش رو با بوسه بیدار میکنه!!!! لبخند زورکی زدم و بازم قلبم اومد تو شرتم و دوباره برگشت!!! آقای تفضلی: میخواستم بگم که بیاید پایین میخوام یه چیزی بگم بهتون!!!! و رفت بیرون...... من میلاد رو سریع پس زدم و اونم سریع رفت بیرون تا من لباسم رو عوض کنم و بیام..... میخواستم یه تیپ پسر کش بزنم که حز کنه!!!! موهای کهرباییم رو به طرز خیره کننده ای بالای سرم جمع کردم و جلوی موهامم ریختم تو صورتم و روش شال سفیدمو انداختم با این که تفضلی موهام رو دیده بود اما بقیه که ندیده بودن!!!!! شال رو انداختم که وقتی تفضلی رفت جلوی میلاد درش بیارم که دیگه نگه اییی بدکم نیستی!!!!! بلوز آبی پوشیده بودم که اکلیلای نقره ای روش بود و خیلی خوشگل بود و لاغری و باریکی کمرم رو به خوبی مشخص میکرد، با یه شلوار جین مشکی..... یادم افتاد مسواک نزدم سریع شالم رو درآوردم و مسواک زدم و دوباره شال رو سرم کردم و رفتم پایین.... همه پایین بودن و فقط سامیار و میشا نیومده بودن که اومدن اونا هم با من هم زمان شد...... رفتم کنار میلاد و ایستادم و به تفضلی نگاه کردم........ تفضلی: صبح همتون به خیر.... میخواستم به عرضتون برسونم که من از امشب تا یه هفته دیگه میرم خارج پیش نوه هام.......... ازتون میخوام مثل چشمتون از این خونه مراقبت کنید.......... به وسایلش دست نزنید و ......... و اینکه به کارایی که به شما مربوط نمیشه دخالت نکنید..... به طبقه بالا هم نرید چون به شما ربطی نداره...... خب دیگه موفق باشید حرفام تموم شد برید سرکارتون....... اوفففففف نمیدونید چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم ....... همه یه طورایی خوشحال شدن....... رفتم بالا و شالم رو در آوردم و یکم آرایش کردم تا از کسلی درآم......... سریع از اتاق رفتم بیرون تو اتاق نفس...... سامیار نبود نفس هم داشت با موبایلش ور میرفت.... میشا هم اومد و جمعمون جمع شد....... میشا:اومممممم...... شقایق چه تیپ میلاد کشی زدی!!! خندیدم و گفتم: ـ میخوام حال گیری کنم تا خودشیفتگی یادش بره....... بعد یهو یادم اومد واسه چی اومد اینجا و یه قر دادم و گفتم: ـ هووووووراااااااا،،،، بچه ها پیرمرده داره میره منم کلی خوشحالم!!!!! نفس و میشا هم از حرکتم خندیدن و میشا گفت: ـ خاک تو سرت خودت رو کنترل کن....... من: راستی بچه ها دیشب میلاد رو تخت خوابیده بود شوتش کردم پایین!!!! نفس گفت: ـ آورین آورین کارت عالیه میگم دیشب یه صدایی اومد!!! هرسه غش کردیم از خنده ......... سامیار اومد تو اتاق و من و میشا دست از خندیدن برداشتیم و رفتیم بیرون.....     نفس :     -با اومدن ساميار ميشا با شقايق رفتن بي توجه بهش نشستم رويه كاناپه و شروع كردم به گيم بازي كردن با گوشيم مرحله اخر بازي بودم از اونجايي كه وقتي من هيجان زده بشم مكانو زمانو فراموش ميكنم با بردنم تويه بازي با هيجان شروع كردم رويه كاناپه بالا و پايين پريدن با هيجان گفتن - اوه yesهمينه خودشه ايول ولي يه هو يادم اومد ساميار تو اتاقه مثل جت يه هو سيخ نشستم و با سرعت سرمو به اينطرفو اونطرف چرخوندم كه با اين كارم موهامو كه باز گذاشته بودمشون به دو طرف صورتم سيلي زدن وقتي دو طرفو خوب نگاه كردمو ديدم نيست گفتم -آييييييييييييي اي تو روحت دردم اومد كه با شنيدن صدايي كه توش ته رگه هاي خنده معلوم بود ده متر پريدم هوا و زود با سقف سكسك كردمو برگشتم سريع سرمو چرخوندم لعنتي پشت سرم بود ساميار-عادت داري به خودت فوش بدي؟ نه مثل اينكه يخش داره باز ميشه پس خنديدنم بلده ولي با ياداوري سوتي كه پيشش دادم از فكر لبخني كه گوشه ي لبش بود دراومدم من-تو هم عادت داري مردمو ديد بزني يا مثل جن بوداده يه هو ظاهر بشي؟ سريع لبخندش تبديل شد به يه اخم كوچيك رو پيشونيش ساميار- فكر نميكنم اومدن تويه اتاق خودمو با صدايه يه دختر جيغ جيغو ده متر پريدن بالا بشه فضولي من-اولا اتاقت بود اينجا تا يه هفته اتاق منو ميشا يا منو شقايق شما هم تشريف ميبريد پيش دوستان گرامتون دوما جيغ جيغو ننه ي غضنفر بود كه فوت كرد ساميار- من عمرا اگه از اين اتاق جم بخورم اگه مشكلي داري خودت برو يه تيكه از موهامو كه افتاده بود رويه چشو چالم فوت كردم كه دوباره برگشت سر جاش تو صورتم اينبار يه فوت محكم كردم كه رفت بالايه سرم يه نگا به ساميار كردم كه چشماش داشت ميخنديد ولي هنوز اون خم كمرنگ رو پيشونيش بود به درك انقدر اخم كن كه پيشونيت چين بيوفته من-خوبم جم ميخوري ميري بيرون من عمرااين اتاقو بدم به تو و رفيقات ساميار-ميل خودته من از اتاق تكون نميخورم وسط كلكل بودم كه گوشيم زنگ خورد با نگا كردن به شماره رنگم شد گچ بابام بود تويه اين چند روز فقط يه بار بهش اس داده بوم كه خوابگا پيدا كرديم نگران نباشيد سرمو شلوغه سرمون خلوت شد زنگ ميزنيم گوشيرو گذاشتم در گوشمو سعي كردم صدام تا حد ممكن شاد باشه -بهبه اقا امير خودم بابا-سلام دختر معلومه تو كجايي نه زنگي نه چيزي تا ما باهات تماس نگيريم تو ياد ما نميوفتي رفتي حاجي حاجي مكه؟ -اوه عجب دل پري داريد شما راستش .. ميخواستم بقيه حرفمو بزنم كه دهن ساميار باز شد ساميار- كيه پشت.... سريع پريدم طرفشو دهنشو گرفتم بابا-دخترم صدايه چي بود؟ من-داداش دوستم بود دلش براي اجيش تنگ شده بود 5سالشه مسئول خابگا اجازه داده بياد اجيشو ببينه انقدرم جيغ جيغو هست كه نگو بابا در حالي كه پشت خط ميخنديد بابا-امان از دست تو دختر ميخواستم بگم با مادرت هفته ديگه مياييم ببينيمت مادرت خيلي بي تابي ميكنه با حرف بابا نزديكبود غش كنم فكر اينجاشو نكرده بودم من-بابا بزاري من يكم اينجا جا بيوفتم بعد بياييد اخه الان بياييد خودتون هم اسير ميشيدا بابا-تو نگران ما نباش سعي كردم صدامو عادي جلوه بدم من-باشه هرجور راحتيد ولي از من گفتن بود بابا-حلا كه اينطوره يه دوسه هفته ديگه مياييم كاري نداري دختر من-نه بابا مامان نيست؟ بابا-نه دخترم رفته با دوستاش استخر من- اوكي باي ددي بابا هم خداحافظي كردو من تازه فهميدم دستم هنوز رو دهن ساميار مونده يه نگا بهش كردم كه.......


مطالب مشابه :


رمان غم وعشق-3-

رمان,دانلود رمان خوابيدم مينا به سرعت از اتاق خارج شد ولي اون سه كله پوك




رمان عشق حقيقي

دانلود رمان آوا ديگر طاقت آنجا ماندن را نداشت.به سرعت از حدودأ دو سه دقيقه اي




رمان باورم کن

رمان,دانلود رمان,رمان سرعت نور از ذهن آنید و بماند ميبايست كم كم ده دقيقه ديگر در




رمان آسانسور

ایرانی و دانلود رمان.آنلاین رمان سه تا بوقي كه برام زد حركت كرد و با سرعت رفت




رمان فارغ التحصیلی

مه بعد زا چند دقيقه صالح با سه سرعت رفتم نگاه دانلود,تک سایت,رمان رمان




ازدواج اجباری................18

رمان سه بعد چند دقيقه اومد و نشست پشت ميز ولي تلفنش زنگ خود با سرعت دوييد طرف




رمان عشق به توان 6(3)

رمان,دانلود رمان از اين سه نشه و اونم ساميار با سرعت دور شدمو




رمان ورود عشق ممنوع(2)

رمان,دانلود رمان,رمان با سرعت به طرف بر گشت و دستاشو از ميشه دو دقيقه بشيني




برچسب :