گلگشتی در حدیث عنوان بصری(1)
هو
حديث «عنوان بصري»، روايتي است كه علامه مجلسی(ره) در كتاب العلم بحارالانوار جلد اول نقل نموده و نوشته است: «وجدتُ بخطّ شيخنا البهايي تقدس الله روحه ما هذا لفظه»، (به خط شيخمان، بهاء الدين عاملي- قدس الله روحه- روايتي بدين عبارت و مضمون يافتم) از طرق ديگر از جمله از «سيد بن طاووس» هم نقل شده است، همچنين شيخ شمسالدين محمد بن مكّي معروف به شهيد اول گويد: نقل ميكنم از خط شيخ احمد فراهاني–رحمة الله- از عنوان بصري... اين حديث شامل مطالبي درباره علم و معرفت، عبوديت، كيفيت معاشرت، تحصيل علم، آداب غذاخوردن، صبر و بردباري، تسليم، رضا و نايل شدن به مراتب متعالي عرفان ميباشد. آيتاله آقا سيد علي قاضي (ره) شاگردان خود را به شرط التزام به مضمون این روایت می پذيرفتند، علامه محمد حسین حسینی تهرانی در کتاب «روح مجرد» که یادنامه سیدهاشم موسوی حداد (ره) می باشد می نویسد: «[آقا سیدعلی قاضی] برای گذشتن از نفس اماره و خواهشهای مادی و طبعی و شهوی و غضبی که غالباً از کینه و حرص و شهوت و غضب و زیاده روی در تلذذات بر می خیزد روایت عنوان بصری را دستور می داد به شاگردان و تلامذه و مریدان سیر و سلوک الی الله تا آن را بنویسند و به آن عمل کنند. یعنی یک دستور اساسی و مهم، عمل طبق مضمون این روایت بود و علاوه بر این می فرموده اند باید آن را در جیب داشته باشند و هفته ای یکی و دوبار آن را مطالعه نمایند»، (علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی، روح مجرد، ص 176). عنوان بصری پیرمردی نود و چهار ساله بود که در ابتدای نقل حدیث می گوید: «کنتُ اَختلف الی مالک بن اَنَس سنین، فلمّا قَدِم جعفرٌ الصادقُ علیه السلام المدینه اِختلُفتُ الیه وَ اَحَببتُ اَن آخُذ عنه کما اخذتُ عن مالک»، (سالیانی نزد مالک بن اَنس رفت و آمد داشتم، چون جعفر صادق(ع) مدینه آمد من نزد او رفت و آمد کردم و دوست داشتم همانطور که از مالک تحصیل علم کرده ام از او نیز تحصیل علم کنم). نکته قابل تامّل در عبارت فوق، عطش علمی و علاقه عنوان بصری در آن سنّ و سال به آموختن است که خستگی نمی شناسد و به محضر امام (ع) مشرف می شود تا تعلیم ببیند، این عطش و علاقه به تحصيل از مهم ترین و مبارک ترین ملزومات سلوک و آموزش می باشد که در مالک به کمال بوده است، مولانا گوید:
آب کم جو تشنگی آور به دست تـا بجوشد آبـت از بالا و پـست
مثنوي معنوي، دفتر سوم، بيت: 3212
و در حکایت موسی(ع) و خضر می گوید:
بـا چنین جاه و چنین پیغمبری طالـب خضـرم ز خود بینی بـری
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بيت: 1963
به یاد دارم سالها پیش از استاد دکتر مقصود فراستخواه که از پر مطالعه ترین انسان هایی است که دیده ام و گستر ه و عمق مطالعه همراه با تفکر و تحلیل شان همواره برایم خیره کننده بوده است پرسیدم:شما چگونه این همه مطالعه می کنید؟با تواضع و بزرگواری بدون این که ادعای مطالعه و معلومات داشته باشد در جمله ای بسیار کوتاه و گویافرمود:«راستش تازیانه نیاز مرا وادار به مطالعه می کند»! عنوان بصری نیز چنین نیازی به معارف اهل بیت علیهم السلام احساس می کند که با اصرار و پا فشاری از امام (ع) می خواهد او را به شاگردی قبول کند.
«فقال لی یوما: انّی رجٌل مطلوب و مع ذلک لی اوراد فی کل ساعۀ من اناءالّیل و النهار فلا تشغلنی عن وردی، و خذ عن مالک و اختَلف اِلیه کما کُنتَ تختلفُ اِلیه»، (روزی حضرت به من فرمود: من مردی تحت نظر دستگاه حکومتی هستم، علاوه بر این در هر ساعتی از شبانه روز برای خود اذکاری دارم که به آنها مشغولم، تو ارتباط خودت را با مالک ادامه بده [و مرا از اشتغالاتم باز مدار]).
امام(ع) به عنوان بصری می فرماید: من برای هر ساعت از شبانه روز اذکاری دارم، از رسول گرامی اسلام نقل شده است که حضرت می فرماید: «انّ اهلَ الجنّۀ لا یتحسَّرونَ علی شییء فاتَهم من الدنیا کحسرتهم علی ساعۀ مرّت من غیر ذکرالله»، (اهل بهشت برای هیچ چیز به اندازه ساعتی که در غیر یاد خداوند سپری شده است حسرت نمی خورند)، (دیلمی، ارشاد القلوب). علی (ع) در خطبه 222 نهج البلاغه تصحیح دکتر صبحی صالح که آن خطبه را موقع تلاوت آیه شریفۀ: «رجال لا تلهیهم تجارۀ و لا بیع عن ذکر الله» انشاء فرموده اند در فرازی می فرمایند: «و انّ للذکر لاهلا اخذوه من الدنیا بدَلا، فلم تشغلهُم تجارۀ و لا بیعٌ عنه، یقطعون به ایام الحیاۀ ... »، (برای یاد خداوند اهلی است که آن یاد را به جای دنیا انتخاب کرده اند، هیچ تجارت و داد و ستدی آنها را از ذکر حق غافل نمی کند، روزگار خود را به یاد خداوند به سر می برند ...). کتاب «مفتاح الفلاح» شیخ بهایی در اذکار ساعات مختلف روز تدوین شده است که شش باب دارد و هر باب مشتمل بر چندین فصل می باشد، مثلاً باب اول در آداب و ادعیه بین الطلوعین، باب دوم در ادعیه طلوع آفتاب تا زوال ظهر و ... می باشد. و ظاهراً امام (ع) نیز نسبت به اذكار عنایت و اهتمام داشتند و چون حلاوت ذکر خداوند را نيز چشیده بودند در اولویت قرار داده بودند. مولانا گوید:
ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز چشم نرگس را از این کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق واشنـاس رنگ می را بـازدان از رنـگ كاس
تا بـود کز دیـدگان هفـت رنـگ دیـده ای پیـدا کنـد صبر و درنگ
رنگهـا بینـی بجــز ایـن رنگـها گـوهـران بینـی بجـــای سنگــها
گـوهر چـه، بلکـه دریایی شوی آفتــاب چــرخ پیمـایـی شــوی
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات: 754-758
گاندی می گوید: آنکس که تشنه بیدار ساختن روح خدايی در درون خویشتن است باید به نیایش تکیه کند. شاید هم حضرت (ع) می خواستند اشتیاق «عنوان» را بسنجند و معلوم شود در تقاضای خود چقدر جدّی و صادق می باشد. بعضیها بدون اینکه علاقه ای به استفاده واقعی از بزرگان معرفت داشته باشند با آنها مربوط می شوند و بعضاً این ارتباطات را به عنوان وجهه و اعتبار در امور دنیوی مطرح می سازند یا اصلاً دلخوشی شان به این ارتباطات و نقل خاطراتشان از بزرگان می باشد که مثلاً ما هم در جمع این بزرگان بودیم! استاد جعفری (ره) می گوید: بیائید دفتر عمر خودمان را با امضای این و آن پر نکنیم، البته نقل حکایت های آموزنده از دوران مصاحبت با بزرگان برای استفاده و بهره گیری دیگران همواره برخاسته از تظاهر و دنبال کسب اعتبار بودن برای خود نمی باشد و می تواند بسیار هم مفید واقع شود ولی هستند کسانی که دنبال استفاده علمی و عملی از دیگران نیستند بلکه فقط می خواهند خودشان را نشان دهند و از این ارتباطات، آبرویی برای خود تدارک ببینند. و مطلقاً عطش علمي ندارند و معدودي نيز علاقه و اشتياق به يادگيري تمام وجودشان را فرا گرفته است. نقل میکنند که مرحوم استاد راشد برای یاد گرفتن ریاضیات نوین به منزل دکتر هشترودی می رود و بعد از چند جلسه دکتر هشترودی می گوید: تو خیلی کند پیشرفت می کنی و مطالب را به سختي یاد می گیری من نمی توانم به تو ریاضیات یاد بدهم، دیگر پیش من نیا، فردای آن روز باز هم استاد راشد به منزل دکتر هشترودی می رود و با التماس از وی می خواهد که درس را ادامه دهند و قول می دهد که منتهای سعی و تلاش خود را در یادگیری ریاضیات به کار بندد و یاد بگیرد. عنوان می گوید: وقتی این سخن را از امام (ع) شنیدم: «فاغتممتُ من ذلک، و خرجتُ من عنده و قلتُ فی نفسی، لو تَفرَّسَ فیَّ خیراً فما زجرنی عن الاختلافِ الیه و الاَخذِ عنه»، (پس من از این پیشامد غمگین شدم و از نزد امام (ع) بیرون آمدم و با خود گفتم: اگر حضرت (ع) در من به مقدار جزئی خیر مشاهده می نمود هر آینه مرا از رفتن به حضورش و تحصیل علم از محضرش منع و طرد نمی کرد). «فدخلتُ مسجد الرسولِ صلّی الله علیه و آله و سلّمت علیه، ثمّ رجعتُ مِن الغد الی الروضه وصلّیتُ فیها رکعتین و قلتُ: اَسالکَ یا الله یا الله! ان تعطِفَ عليَّ قَلبَ جعفرٍ و ترزُقنی من علمه ما اَهتدی به الی صراطک المستقیم»، (پس داخل مسجد رسول الله علیه و آله شدم و بر آن حضرت سلام کردم پس فردای آن روز به سوی روضه برگشتم و در آنجا دو رکعت نماز گزاردم و عرض کردم: ای خدا! من از تو می خواهم قلب جعفر را به من متمایل فرمایی و از علمش به مقداری روزی من نمایی تا بتوانم توسط آن به سوی راه مستقیمت راه یابم). و با حال اندوه و غصه به خانه ام برگشتم و چون دلم از محبت جعفر اشراب گردیده بود دیگر نزد مالک بن اَنس نرفتم. ارادت عاشقانه و با تمام وجود عنوان بصری به امام صادق (ع) موجب شده بود که سایر علائق و علاقه اش به سایرین کم رنگ گشته و تمام فکر و ذکرش امام صادق (ع) شده بود و نشانۀ و نتیجۀ عشق و علاقه واقعی نیز این است که غیر معشوق را بی جلوه می کند. مولانا گويد:
عـاشقان را شادمــانی و غــم اوست دستمزد و اجــرت خدمت هم اوست
غیـــر معشــوق ار تمـاشایی بــود عشق نبــود هــرزه ســودایی بــود
عشق آن شعلهست كو چون برفروخت هرچه جز معشوق بـاقي، جمله سوخت
مثنوي معنوي، دفتر پنجم، ابيات: 586-588
و از مهمترين دغدغههاي يك زندگي اصيل بايد اين باشد كه به «چه» و «كه» دلبستهايم، چرا كه اين گرايشهاي روحي از موثرترين عوامل سمت و سو دادن به زندگي ميباشند. دنيا محل دلدادگي و دل سپردگي است، شاكله شخصيتي انسان نيز غالباً دنبال اين است كه به معشوق و محبوبي دلباخته شود و از ديگران دلبري كند، بسيار مهم است كه دلها و علائق قلبي ما كجاها معطوف ميشوند و به كدام جاذبه ها دلبسته ميشويم، البته اين گرايش تا حدّي ذاتي و سرشتي است ولي قسمت عمدة آن نيز اكتسابي است و تعليم و تربيت، محيط، مصاحبهاي دهههاي اوّل زندگي و ... در سمت و سو دهي به آن نقش دارند، بايد توجّه داشت كه جاذبههاي بيارزش آدمي را خيره و مجذوب خود نسازند كه انسان ارزشمندتر از آن است كه هر شخص يا متاعي بيارزشي ذهن و ضمير او را به خود مشغول سازد. حافظ گويد:
به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنيد كه مُردهايم به داغ بلند بالائي
در بيت فوق، حافظ با رندي منحصر به فرد خود و با ايهام ميگويد: «داغ بلند بالائي» ما را از پا در انداخته است «بلند بالا» ميتواند صفت داغ باشد و به وسعت و گستره داغ اشاره داشته باشد كه سراپاي وجود حافظ را فرا گرفته يا اينكه منظور از داغ بلند بالا، در واقع، داغ معشوق و محبوب بلند بالا باشد يعني جلوة معشوقي، تار و پود هستي ما را فراگرفته است كه بلند بالاست.معشوق كوچك و كم قدر توان دل بردن از ما ندارد، مولانا گويد:
بر خرمن صد زاهد عاقل زند آتش اين داغ كه ما بر دل ديوانه نهاديم
محبت امام صادق (ع) نيز موجب شده بود كه جلوههاي ديگران در نظر عنوان بيفروغ نموده و نسبت به آنها بي اعتنا باشد.
و آنكه چشم او نديده است آن رُخان پيش او جانست اين تفّ دُخان
چــون نديد او عُمَّر عــبد العـزيـز پيش او عـادل بود حجـاج نيز
چون نديد او مار مـوسي را ثبــات در حبــال سحر پندارد حيـات
مرغ كـو ناخــورده است آب زلال انـدر آب شور دارد پـر و بال
مثنوي معنوي، دفتر پنجم، ابيات: 595-598
مولانا در ابيات ديگري از دفتر دوّم مثنوي كه پيشتر به چند بيت از آن فراز اشاره شد، گويد:
ايـن همه عالم طلب كـار خوشنـد وز خـوش تـزوير انــدر آتشـند
طالب زر گشتـه جـمله پير و خـام ليك قلب از زر نداند چـشم عـام
پرتوي بر قلـب زد، خالـص ببيـن بي محك زر را مكن از ظن گزين
گر محك داري گزين كن ورنه رو نـزد دانـا خويشتـن را كـن گـرو
بـا محك بايد ميان جان و خويش ورنـدانـي ره مرو تنـها تـوپيـش
بانـگ غـولان هسـت بانگ آشـنا آشنـايي كـه كـشد ســوي فنــا
بـانگ ميدارد كه هـان اي كاروان ســوي مـن آئيد، نك راه و نشان
نـام هـر يك ميبرد غول اي فـلان تـا كنـد آن خواجه را از آفــلان
چـون رسد آنجا ببيند گرگ و شـير عـمر ضـايع، راه دور و روز ديـر
از درون خـويــش ايــن آوازهــا منـع كـن تا كـشف گردد رازهـا
مثنوي معنوي، دفتر دوم، ابيات: 743- 753
عنوان بصري در ادامه گويد: «فما خرجتُ مِن داري الاّ اليالصلوة المكتوبه، حتّي عيل صبري، فلمّا ضاق صدري تنعّلتُ و تردّيتُ و قصدتُ جعفراً و كانَ بعدَ ما صلّيتُ العصر»، (پس، از منزل خارج نشدم مگر براي نماز واجب [به صورت نماز جماعت در مسجد] تا جائيكه صبرم لبريز شد و در اين حالت كه دلتنگ و بيطاقت شده بودم كفش و لباس خودم را پوشيدم و قصد زيارت امام صادق (ع) را كردم و اين هنگامي بود كه نماز عصر را خوانده بودم).
«فَلمّا حضرتُ بابَ داره استأذنتُ عليه، فخرج خادمٌ له فقال ما حاجتُك؟ فقلتُ : السّلامُ عليالشريف، فقال: هو قائمٌ في مصلاّه، فجلستُ بحذاء بابه، فما لبثتُ الاّ يسيراً اذْ خَرجَ خادمٌ، فقال: اُدخلْ علي بركة الله»، (پس چون به در خانهاش رسيدم، اذن دخول خواستم براي زيارت و ديدار حضرت، در اين وقت، خادمي بيرون آمد و پرسيد: چه كار داري؟ گفتم: [آمدهام تا] سلام عرض كنم به شريف، خادم گفت: او در محل نماز و نيايش خود، به نماز ايستاده است،پس من مقابل درِ منزل حضرت منتتظر نشستم، مقدار كمي صبر كردم كه خادمي آمد و گفت: «بر بركت الهي و داخل شو» استقامت و ارادة «عنوان» براي تشرّف به محضر امام(ع) در آن سن و سال جالب و عبرت آموز هست، پيامبر (ص) ميفرمايد: «من طلب و جدّ، وجد»
سايه حــق بر ســر بنــده بــود عاقبت جوينده يــابنده بــود
گفت پيغمبــر كه چون كوبي دري عاقبت زآن در برون آيـد سري
چون نشيني بر ســر كــوي كسي عاقبت بيني تو هم روي كسي
چون ز چاهي ميكني هر روز خاك عاقبت اندر رسـي در آب پاك
مثنوي معنوي، دفتر سوم، ابيات: 4781-4784
شايد سختگيري حضرت همانگونه كه اشاره شد براي معلوم ساختن علاقه عنوان به مصاحبت و تحصيل بود و شايد هم اگر به سهولت به محضر حضرت شرفياب ميشد برايش عادي جلوه ميكرد و دست كم ميگرفت و عنايت زيادي نميكرد.
هر كه او ارزان خرد ارزان دهد گوهري طفلي به قرصي نان دهد
مثنوي معنوي، دفتر اول، بيت: 1756
نهايتاً عنوان به حضور امام (ع) رسيد، مولانا در اوايل مثنوي و در حكايت اول آن مينويسد:
پرس پرسان ميكشيدش تا به صدر گفت گنجي يــافتم آخــر به صبــر
گفت: اي نور حـق و دفع حــرج معنــي الصبــر مفتــاح الفــــرج
اي لقاي تــو جواب هــر ســؤال مشكل از تو حل شود بي قيـل و قال
ترجماني هرچــه ما را در دل است دستگيري هر كه پايش در گِل است
مرحبي يــا مجتبي يــا مـرتضــي ان تغِب جاء القضا، ضــاق الفضــا
انت مــولي القــوم مــن لا يشتهي قــد ردي «كلّــا لئــن لــم ينتــه»
مثنوي معنوي، دفتر اوّل، ابيات: 95-100
مرحوم حجت الاسلام عزيزالله خسروي از همدرسان و همدورههاي امام (ره) نقل ميكند: يك بار چند نفر از اساتيد فلسفه از كشور انگليس به ايران آمده بودند و مسافرتي هم به قم داشتند، آنجا به حضور آيت اله بروجردي (ره) رسيدند و گفتند: سؤالاتي در رابطه با فلسفه اسلامي داريم و ميخواهيم از صاحب نظران و متخصصين اين رشته بپرسيم، آيت اله بروجردي (ره) امام را معرفي كرد و گفت: سوالهاي خود را از او بپرسيد، وقتي آنها سؤال خود را مطرح ساختند و امام (ره) پاسخ داد آنها به امام پيشنهاد كردند كه اگر تمايل داشته باشد زمينه تدريس فلسفه در انگليس را براي او فراهم سازند و آنجا تدريس كند، امام فرمود: من حضور در درس آيتاله بروجردي را با تدريس در دانشگاه سهل است كه با حكومت انگليس هم عوض نميكنم، منظور اشتياق و عطش و علاقه علمي از مهمترين عوامل زمينهساز پيشرفت ميباشد و اگر اين نباشد با وجود ساير عوامل نتيجه بايسته و سزامند گرفته نخواهد شد. عنوان بصري با آن سن و سال آنگونه علاقه به استفاده از توصيههاي علمي و سلوكي امام صادق (ع) از خود نشان ميدهد. معروف است و در منابع پرشمار و متعدد نقل شده است كه در ساعات آخر عمر ابوريحان بيروني يكي از دوستانش به عيادتش رفت و ابوريحان در حال بيماري از او درباره «كلاله» پرسش نمود، دوستش در پاسخ گفت: آخر حالا كه وقت اين سوالها نيست، ابوريحان گفت: من جواب اين سوال را بدانم و بميرم بهتر است يا اينكه ندانم و بميرم؟!
عنوان بصري ميگويد: پس از آنكه به من اجازة وارد شدن دادند، داخل منزل حضرت شدم: «فدخلتُ وَ سلّمتُ عليه، فردّ السلام و قال: اِجلس! غفرالله لك»، (پس داخل شدم و برحضرت سلام نمودم، حضرت سلام مرا پاسخ گفت و فرمود: بنشين! خدايت بيامرزد). عنوان ميگويد: «فجلستُ، فاطرَقَ مليّا، ثمّ رفع راسه، و قال: اَبومن؟ قلتُ: ابوعبدالله، قال: ثبّت الله كُنيتك و وفّقك يا ابا عبدالله! ما مسألتك»،(پس من نشستم، و حضرت قدري به حال تفكر سر به زير انداخت و سپس سرِ خود را بلند نمود و پرسيد: كنيهات چيست؟ گفتم: ابوعبدالله! حضرت فرمود: خداوند كنية تو را ثابت گرداند و همواره بندة خدا بماني، خواستهات چيست؟) «فقلتُ في نفسي: لو لم يكن لي من زيارته والتسليمِ غيرُ هذا الدعاء لكان كثيراً»، (من با خود گفتم: اگر براي من از اين ديدار و سلامي كه به حضرت كردم غير از همين دعاي حضرت هيچ فائدة ديگري نبود باز هم بسيار ارزشمند و بابركت ميباشد) بندگي خداوند ارزشمندترين سرمايه و امتيازي است كه يك انسان ميتواند داشته باشد، رسول گرامي اكرم (ص) كه اشرف كاينات ميباشند و جان گراميشان مخاطب به خطاب: «لعمرك»، (حجر،72) ميباشد. بندة مطلق خداوند نيز بودند و در طريق بندگي و عبوديت تمامي مراتب و مراحل را طي كرده بودند، در سلام نماز نيز بندگي آن حضرت، مقدم بر رسالتش مطرح ميشود و در قوس صعود نيز والاترين مقام از آنِ ربّ آن عبد مطلق ميباشد كه قرآن ميفرمايد: «و انّ الي ربّك المنتهي»، (و همانا كه پايان هر چيز به سوي پروردگار توست)، (نجم، 42). «هو» يا هويت مطلقه عاليترين اسم از اسماي حسناي خداوند است كه رسول اكرم (ص) كه به كمال علو و علوّ كمال نائل آمده بود آنگونه كه سعدي در شعر معروف خود ميگويد:
بلـغ العُلي بكمــاله كشف الدّجي بجماله
حسُنت جميع خصاله صلّوا عليــه و آلــه
به اين اسم از اسماي خداوند منتسب ميباشد: «الحمدلله الذي انزل علي عبده الكتاب»، (كهف،1) يا ميفرمايد: «تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده»، (فرقان، 1) منظور: رسول گرامي اسلام، برترين مخلوق خداوند به عنوان عبد مطلق توصيف شده است، در قرآن وقتي توصيف «عبد» براي ساير انبياء عليهم السلام به كار ميرود با اسم آنان همراه است مثلاً قرآن ميفرمايد: «و اذكر عبدَنا داود»، (سوره ص، آيه 17) يا ميفرمايد: «و اذكر عبدنا ايّوب»، (سوره ص ، آيه 41) يا ميفرمايد: «واذكر عبادنا ابراهيم والحق و يعقوب»، (سوره ص ، آيه 45) ولي در مورد پيامبر اكرم (ص) صفت عبد همواره به صورت مطلق آمده است مثلاً در رابطه با معراج ميفرمايد: «فاوحي الي عبده ما اوحي»، (نجم، 10) يا ميفرمايد: «سبحان الذي اسري بعبده ليلا»،(اسري، 1) حافظ گويد:
به خدايي كه تويي بنده بگزيده او كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
عنوان بصري گويد: اگر اين تشرف و ملاقات رهاوردش برايم فقط دعاي امام (ع) بود كه فرمود: «ثبت الله كنيتك» برايم كافي بود.
به ولاي تو كه گر بنده خويشم خوانی از سر خواجگي كون و مكان برخيزم
حافظ
اگر كسي به مرتبه بندگي برسد و عبوديت را پيشه خود سازد بعد از آن راهها و درها
به روي او باز ميشوند.
گفتم كه نوش لعلت ما را به آرزو كشت گفتا تو بندگي كن كو بنده پرور آيد
حافظ
عنوان بصري در ادامه، ملاقات با امام (ع) را اينگونه نقل ميكند كه :« ثمّ رفع رأسه ثم قال، ما مسالتك؟ فقُلتُ: سألتُ الله ان يعطفَ قلبك عليَّ و يرزُقَني من علمك و اَرجوا انّ الله تعالي اجابني في الشّريف ما سألتُه»، سپس حضرت (ع) سر خود را بلند كرد و پرسيد: چه ميخواهي؟ عرض كردم: از خداوند خواستم دلت را بر من منعطف نمايد، و از علمت به من روزي فرمايد و از خداوند اميد دارم آنچه را كه دربارة حضرت شريف تو درخواست نمودهام به من عنايت فرمايد) عنوان بصري ما وقع را به حضرت عرض ميكند كه از خداوند خواستم دلت را به من مايل گرداند، خداوند « مقلّب القلوب و الابصار» ميباشد و نه فقط ملك كه ملكوت هستي به دست قدرت خداوند است. قرآن در آيه آخر سوره مباركه يس ميفرمايد: «فسبحان الذي بيده ملكوت كلّ شي ثمّ اليه تُرجعون»، (يس، 83) و ميگويد از خداوند خواستم كه از علم تو به من هم روزي فرمايد:
قطرهاي بر ريــز بر ما زآن سبو شمّـهاي زآن گلستـان با ما بگــو
خو نــداريم اي جمــال مهتـري كه لب ما خشك و تو تنها خوري
اي فلك پيماي چُستِ چُست خيز زآنچه خوردي جرعهاي برما بريز
مير مجلس نيست در دوران دگـر جز تو اي شه، در حـريفان درنگر
مثنوي معنوي، دفتر چهارم، ابيات: 1816-1819
و از خداوند نيز اميد دارم آنچه درباره حضرت شريف تو درخواست نمودهام اجابت فرمايد. امام سجاد (ع) در صحيفه عرض ميكند: «و لا تقطع رجائي عنك» ، (خدايا! اميد مرا از خودت قطع مكن) روا مدار كه من از درگاه كبريائيت نااميد شوم.
روا مدار خدايا كه در حريم وصال رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
حافظ
مولانا گويد:
انبيـا گفتند نوميــدي بــد است فضل و رحتمهاي باري بي حد است
از چنين محسن نشــايد نا اميــد دست در فتــراك اين رحمت زنيــد
اي بسا كارا كه اوّل صعب گشت بعد از آن بگشاده شـد سختي گذشت
بعد نوميدي بسـي اوميدهــاست از پس ظلمت بسي خــورشيدهاست
مثنوي معنوي، دفتر سوم، ابيات: 2922-2925
«فقال: يا ابا عبدالله! ليس العلمُ بالتّعلم، انّما هوَ نورٌ يقعُ في قلب من يريدُ الله تبارك و تعالي اَن يهديَه فان اَردتَ العلمَ فاطلبُ اوّلا في نفسك حقيقة العبوديه، و اطلب العلمَ باستعماله و استفهِمِ الله يُفهِمَك»، (حضرت فرمود: اي ابا عبدالله! علم به آموختن نيست، بلكه نوري است كه در دل كسي كه خداوند ارادة هدايت او را نموده است قرار ميگيرد، پس اگر علم ميخواهي بايد اوّل در دل خودت حقيقت عبوديت را طلب كني و با عمل به علم، طالب علم باشي و از خداوند بپرسي و استفهام نمايي تا جوابت دهد و بفهماند).
در بعضي از متون و منابع آمده است: «ليس العلمُ بكثرة التعلم» ولي در اين متن اينگونه است كه «ليس العلمُ بالتعلّم»، علم حقيقي از طريق حفظ اقوال اين و آن حاصل نميشود بلكه اگر خداوند بخواهد كسي را هدايت كند بارقهاي در دل او پديد ميآورد، فرقاني به او داده ميشود كه خوب و بد را از هم تشخيص ميدهد، دچار اشتباه در تطبيق نمي شود، از تشخيص سود و زيان واقعي خودش عاجز نمي ماند و از بصيرت و ديدهوري برخوردار ميشود. علمهاي اكتسابي اگر با خودپايي و خويشتنباني همراه نباشند بعضاً حجاب ميشوند و آدمي را گرفتار خود ميسازند و نتيجهاش اين ميشود كه عوض اينكه علم او را حمل كند او علم را حمل ميكند و حمّال داناييهايي ميشود كه به تعبير خواجه عبدالهانصاري اصلاً تبديل به دارايي نشدهاند. عتابآلودترين عبارات قرآن متوجّه عالمان ميباشد كه علمشان بدون تهذيب و التزام عملي ميباشد (سورة اعراف، آيات: 175-177 و سورة جمعه، آيه 5)
مولانا ميگويد:
وهـم و فـكـر و حـسّ و ادراك شمـا |
هــمچو ني دان، مـركـب كـودك هَـلا |
علــمـهـاي اهــل دل حـمــالشــان |
عـلمـهـاي اهــل تــن اَحـمـالـشــان |
علم چـون بــر دل زند يـاري شــود |
علم چون بـر تـن زنــد بــاري شـود |
گـفــت ايــزد: «يحمــل اسفــاره» |
بـار بـاشد علم، كــآن نبـــود ز هــو |
علـم كــآن نبوَد ز هـو بي واسطــه |
آن نپـايــد همچــو رنــگ مـاشــطه |
ليـك چـون اين بـار را نيكـو كشـي |
بــار برگيــرنـد و بخشنـدت خـوشي |
هين مكش بهـر هوا ايـن بـار علــم |
تــا ببينــي در درون انـبــار عـلــم |
تا كـه بر رهـوار علــم آري ســوار |
بعـد از آن افــتد تـو را از دوش بــار |
از هــواها كــي رهـي بيجـام هـو |
اي زهـو قــانع شــده بــا نـام هــو |
از صفـت و زنـام چـه زايـد خيــال |
و آن خيــالـش هســت دلّال وصـــال |
ديــدهاي دلّان بـي مـدلول هيـــچ؟ |
تـا نبـاشد جـاده، نبــوَد غــول هــيچ |
هيـچ نــامي بـيحقيقـت ديــده اي |
يـا ز گـاف و لام گـل، گـل چيــدهاي |
اسـم خـوانـدي رو مـسمي را بـجو |
مَـه بـه بـالا دان نـه انــدر آب جــو |
گـر ز نـام و حـرف خواهي بگذري |
پاك كن خود را ز خود هين يك سـَري |
همچـو آهن ز آهنـي بـي رنـگ شو |
در ريـاضـت آيينــه بـيزنـگ شــو |
خويش را صافي كن از اوصاف خود |
تـا ببينــي ذات پـاك صــاف خــود |
بيــنــي انــدر دل عــلوم انبـــيا |
بــي كتــاب و بـي مَعيــد و اوستــا |
گفــت پيغمبـر كه هســت از امتـم |
كــو بــود هـم گوهـر و هـم همتــم |
مـر مـرا ز آن نـور بينــد جـانشـان |
كــه مـن ايشــان را همــي بينـم بدان |
بـي صحيـحين و احــاديث و رواة |
بـلـكـه انـــدر مـشــرب آب حيـــاة |
ســـرّ امـسيــنا لـكـرديّا بـــدان |
راز اصـبـحـنـا عرابيّـــا، بــخـــوان |
ورمثـالي خــواهـي از عـلم نهـان |
قـصــه گـــو از رومـيـان و چینیان |
مثنوي معنوي، دفتر اول، ابيات: 3445-۳۴۶۶
مولانا در ادامة اين ابيات، «قصه مِري كردن روميان و چينيان در علم نقاشي و صورتگري» را بيان ميكند و ميگويد:
چـينيـان گـفتنــد مــا نـقــاش تــر |
رومـيـان گـفــتند مــا را كـرّ و فــر |
گفت سلطـان امتحـان خواهـم در ايـن |
كـز شـماها كيست در دعـوي گـزيـن |
اهـل چيـن و روم چـون حاضـر شدند |
روميــان در علــم واقـفتـر بودنــد |
چينـيان گـفتند يـك خــانــه به مــا |
خـاص بسپــاريـد و يــك آنِ شـمـا |
بــود دو خـانــه، مـقابل در بــه در |
ز آن، يكـي چيني ستـد، رومــي دگـر |
چينيان صـد رنـگ از شـه خواستنــد |
پس خــزينـه بـاز كــرد آن ارجـمند |
هــر صـبـاحـي از خـزينـه رنگـهـا |
چـينيــان را راتـبــه بــود از عطــا |
روميـان گفتنـد: نه نقـش و نه رنــگ |
در خـور آيـد كـار را جـز دفـع زنگ |
در فــرو بستنــد و صيقـل ميزدنـد |
همچو گردون سـاده و صـافي شـدنـد |
از دو صد رنگي به بيرنگي رهي است |
رنگ چون ابرست و بي رنگي مَهي است |
هر چه اندر ابـر ضَـو بينـي و تـــاب |
آن ز اخـتـر دان و مـــاه و آفـتــاب |
چـينيـان چون از عمـل فارغ شدنــد |
از پــي شــادي دهـلهـا مـيزدنــد |
بعـد از آن آمـد به ســوي روميــان |
پــرده را بــالا كـشيـدنـد از ميــان |
عكـس آن تصويـر و آن كـردارهــا |
زد بــر ايــن صــافـي شده ديوارهـا |
هـر چـه آنجـا ديـد اينجا بـه نمــود |
ديــده را از ديــده خـانـه ميربــود |
روميــان آن صـوفيـاننــد اي پــدر |
بـي ز تـكرار و كـتــاب و بــيهنــر |
ليك صيقـل كـردهانـد آن سينــه هـا |
پـاك از آز و حرص و بخل و كيـنه هـا |
آن صفــاي آينـه وصـف دل اســت |
صـورت بـي منتهــا را قـابـل اســت |
صورت بيصورت بـي حــدّ غيــب |
ز آينـه دل تـافـت بـر مـوسي ز جَيب |
گـر چه آن صورت نگنـجد در فلـك |
نه به عـرش و فـرش و دريـا و سمـك |
ز آنكـه محدودسـت و معدودست آن |
آينــه دل را نبــاشــد حــدّ بــدان |
عقـل اينجـا ساكـت آمـد يـا مُضِـل |
ز آنكه دل يا اوست، يا خود اوست دل |
عكـس هـر نقـشي نتــابـد تـا ابــد |
جـز ز دل هـم با عـدد هـم بـيعـدد |
تـا ابــد هـر نقش نـو كـآيـد بَـر او |
مـينـمـايـد بــيحـجـابـي انـدر او |
اهـل صيقـل رستـهاند از بـو و رنـگ |
هـر دمـي بينـنـد خـوبـي بــيدرنـگ |
نقــش و قـشـر علـم را بـگذاشتــند |
رايــت عـيــن اليـقيـن افــراشتنــد |
رفــت فكـر و روشـنايــي يافتنـــد |
نـحـر و بـحـر آشنــايــي يـافتـنــد |
مـرگ كـاين جـمله از او در وحـشتند |
مـيكننـد ايـن قـوم بـر وي ريشخنـد |
كــس نـيابـد بـر دل ايشــان ظفــر |
بـر صـدف آيــد ضـرر نـه بـر گهـر |
گـرچـه نحـو و فقــه را بگــذاشتـند |
ليـك مـحــو فـقـر را بـرداشــتــند |
تـا نقـوش هشـت جنّـت تـافته اسـت |
لـوح دلشــان را پـذيـرا يافتـه اسـت |
بـرتـرنـد از عــرش و كـرسي و خَـلا |
سـاكنــان «مقـعـد صــدق» خـــدا |
مثنوي معنوي، دفتر اول، ابيات: 34۶۷-3499
يكي از روحانيان ميگويد: از علامه طباطبائي پرسيدم در احاديث آمده است كه علم نور است: «العلم نور يَقذفه الله في قلب من يشاء» ولي من احساس ميكنم با بيشتر شدن علم، معنويت و نورانيت در دل من كم رنگ ميشود. علامه فرمود: آنچه عبوديت، روشنايي ونورانيت به همراه نياورد علم نيست لفظ است، علم نور آفرين است تمام تاريكيها را بر طرف ميكند.
اگر علم نور باشد موجب هدايت هم خواهد شد. قرآن ميفرمايد: «انا انزلنا التّوراة فيها هديً و نور»، (مائده، 44) هدايت همراه با نور آمده است و نيز ميفرمايد: «يا اهل الكتاب ... قد جاءكم من الله نور و كتاب مبين، يهدي به الله من اتّبع رضوانَه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الي النّور باذنه و يهديهم الي صراط مستقيم»، (اي اهل كتاب ... نور و كتابي روشنگر از جانب خداوند به سوي شما آمده است، كه خداوند در پرتو آن، كساني را كه از رضاي او پيروي ميكنند به راههاي امن و عافيت رهنمون ميگردد، و آنان را به توفيق خويش از تاريكيها به سوي روشنايي باز ميبرد و به راه راست هدايتشان ميكند)، (مائده، 15-16).
دانش انوار است در جان رجال ني ز راه دفتر و ني قيل و قال
علامه حسنزاده آملي در كتاب ارزشمند هزار و يك نكته، حديثي از امام اميرالمؤمنين (ع) نقل ميكند كه: علم نه در آسمان است كه بر شما فرود آيد و نه در زمين است كه براي شما بالا آيد، بلكه در قلبهاي شما آفريده شده است، به اخلاق روحانيان متخلّق گرديد تا براي شما آشكار شود. (هزار و يك نكته، نكته 788). اميرالمؤمنين (ع) در وصف متقين ميفرمايد: «هجم بهم العلم علي حقيقةالبصيرة و باشروا روح اليقين»، (نهجالبلاغه، خ 193).
و اين علم در واقع غير از علمي است كه امروزه با عنوان دانش و فن، تسهيل كننده امور دنيوي محسوب ميشود. شهيد ثاني در كتاب منية المريد في آداب المفيد و المستفيد مينويسد: «و نور العلمِ لا يقذفه الله تعالي في القلب المنجّس بالكدورات النّفّسيه و الاخلاق الذميمه كما قال الصادق (ع) ليس العلم بكثرة التعلم و انّما هو نور يقذفه الله تعالي في قلب من يريد ان يهديه» استاد حسنزاده آملي در دفتر اشعارش ميگويد:
علوم اصطلاحي نعمت اوست ولي بي نور عشقش نقمت اوست
تـو را انبـار الفاظ و عبـارات چه حاصل ميدهد غير خسـارات
چـو نبوَد نور علـم يقذفـه الله چـه انباري ز الفاظ و چه از كـاه
علامه حسنزاده آملي، دفتر دل
امام خميني (ره) در نامه اي به عروسشان دكتر فاطمه طباطبائي مينويسد: سرگرمي به علوم حتّي عرفان و توحيد، اگر براي انباشتن اصطلاحات است (كه هست) و براي خود اين علوم است، سالك را به مقصد نزديك نميكند كه دور ميكند [العلم هوالحجاب الاكبر] و اگر حق جويي و عشق به او انگيزه است كه بسيار نادر است، چراغ راه است و نور هدايت، [العلم نور يقذفه الله في قلب من يشاء] براي رسيدن به گوشه اي از آن تهذيب نفس و تزكيه لازم است. امام (ره) در آثار و سخان خود بر اين آيه شريفه توجهي خاص داشتند: «و من يخرُج من بيته مهاجراً الي الله و رسوله ثمّ يُدركهُ الموتُ فقد وقع اجره علي الله»، (هر كس كه از خانه و كاشانه خويش به عزم هجرت در راه خدا و پيامبرش بيرون رود، سپس مرگش فرا گيرد، حقّا كه پاداش او بر خداوند است و خداوند آمرزگار مهربان است)، (نساء، 100)
و خارج شدن از بيت را، بيرون رفتن از خانة نفس امّاره معني ميكرد كه مراد از بيت در اين آيه: «بيت نفس» ميباشد و غالب آمدن بر نفس اماره كه «اعدي عدوّ» ميباشد و رها شدن از زندان نفس امّاره، چنين كسي وقتي عالم شد، علمش او را هم رديف فرشتگان قرار ميدهد كه: «شهدالله انه لا اله الاهو و الملائكة و اولوا العلم قائما بالقسط لا اله الا هو العزيز الحكيم»، (خداوندكه در دادگري استوار است و فرشتگان و عالمان [راستين] گواهي ميدهند كه خدايي جز او نيست، آري جز او كه پيروزمند فرزانه است خدايي نيست). (آلعمران، 18) . از لطائف قرآني است كه خداوند، وقتي نعمتهاي دنيوي را بر ميشمارد. ميفرمايد: «متاعاً لكم و لانعامكم»، (براي برخورداري شما و چهارپايانتان)، (عبس، 32) و انسان در رديف چهار پايان مطرح ميشود ولي وقتي سخن از علم است انسان در كنار خدا و ملائكه ميآيد. باز قرآن در سوره مجادله ميفرمايد: «يرفعِ الله الذينَ امنوا منكم والّذين اوتوا العلمَ درجاتٍ و الله بما تعلمون خبير»، (مجادله، 11). در آيه شريفه ترفيع عالمان واقعي همراه با «درجات» آمده است كه از اهل ايمان كه ترفيعشان تقديراً «درجه» ميباشد به مراتب بيشتر است يا اينكه آيه شريفه ميفرمايد: «والذين اوتوا العلم درجاتٍ» عالمان، خودشان به مدارج تبديل شدهاند نه اينكه برايشان مدارج و مراتبي باشد آنگونه كه در سوره آلعمران ميفرمايد: «هُم درجات عندالله والله بصير بما تعملون»، (آل عمران، 163). كه «هم درجات» بالاتر و ارزشمندتر از «لهم درجات» ميباشد كه در آيات آمده است نظير: «لهم درجات عند ربهم و مغفرة و رزق كريم»، (انفال، 4) باز قرآن در آية مهم ديگري به پيامبر (ص) ميفرمايد: «و قل ربّ زدني علما»، (طه، 114) معني متعارف آيه اين است كه: پروردگارا ! مرا دانش افزاي، ولي شايد معني عميق آيه اين باشد كه: خدايا! سعه وجودي مرا با دانش بيشتر فرما چرا كه حالت اول با عبارت: «ربّ زد في علمي» هم ميتوانست بيان شود در واقع آية شريفه ميفرمايد: خدايا! مرا با برخورداري از علوم واقعي بزرگتر و فربه تر كن. علوم و دانستههايم موجب فربهي من شوند نه اينكه موجب آماس گردند، انبان و انبار معلوماتي نباشم كه حجاب و حايل بين من و تو ميشوند و مرا از تو دور ميكنند، مولانا درباره سامري و مهارتش ميگويد:
سامري را آن هنر چه ســود كــرد جز كه از باب الّهش مطرود كرد
مثنوي معنوي، دفتر ششم، بيت: 2502
سامري وار آن هنر در خود چو ديد او ز مــوسي از تكبّر سـر كشيد
مثنوي معنوي، دفتر دوم، بيت: 1980
در احاديث نيز آمده است: «رُبّ عالم قد قتله جهله» و در ادعيه نيز مي خوانيم: «الّهم اني اعوذ بك من علم لا ينفع و نفس لا يشبع»، دنبال اينگونه علوم رفتن به نوعي از حرص و شُح نفس نشأت ميگيرد و موجب هلاك صاحبش ميشود. غزالي ميگويد: علم كسي را به حال خود وا نميگذارد يا او را به هلاكت ابدي ميرساند و يه با حيات ابدي. مولانا در دفتر چهارم مثنوي ميگويد: وقتي طوفان نوح شروع شد، حضرت نوح (ع) از پسرش خواست كه سوار كشتي شود و به او گفت: اگر با آنها همراه نشود نجات پيدا نخواهد كرد، پسرش در پاسخ گفت: «سآوي الي جبل يعصمني من الماء»، (به زودي در كوهي پناه مي گيريم كه مرا از سيلاب در امان نگاه ميدارد). (هود، 46) و در ادامه اين چاره انديشي به ظاهر زيركانة او را سبب هلاكتش مي شمارد و ميگويد:
مطالب مشابه :
جسته گریخته
اطلاعات دفینه و گنج و فلزیابها - مجموعه اطلاعات دفینه و علوم غریبه و فلزیاب
گلگشتی در حدیث عنوان بصری(1)
«قل انّ ربي يقذفُ بالحق علاّم انبياء براي اثاره و برانگيختن دفينههاي عقلاني
کلیله و دمنه "با تاکید بر نصایح و پندها" و معنی و ساده نویسی آن (آخرقسمت ششم)
" نكته ها و نوشته ها " - کلیله و دمنه "با تاکید بر نصایح و پندها" و معنی و ساده نویسی آن (آخرقسمت
برچسب :
علام دفينه