قسمت دوم رمان باران عشق
صبح سر میز صبحانه مادر گفت:
-بهتر است پدر تو را برساند و محمد هم برت گرداند.
-صبح به این زودی که نمیتوانم بروم ، حتماً خواب است.
پدر گفت:
-اگر بخواهی دیرتر میرویم.
-مزاحم شما نمیشم.محمد قول داده است که مرا برساند ، خانه شان را هم بلد است.
طبق معمول بلوز و شلوار سفید و ساده ای پوشیدم و آماده رفتن شدم.تنها زینتم یک ساعت ظریف بود که به دستم بسته بودم.
جلوی در خانه که رسیدم محمد گفت:
-طبقه دوم است.
آپارتمان لوکس دو طبقه ای بود با نمای سنگ سفید و بالکنی بزرگ با ستونهای
مرمری بلند.غزل جلوی در طبقه دوم منتظرم بود.با خوشحالی همدیگر را
بوسیدیم.انگار سالها بود که همدیگر را می شناختیم.
وارد خانه که شدم دکوراسیون زیبا و شیک داخل آن توجهم را جلب کرد.تا به
حال خانه ای به ای زیبایی و با سلیقگی ندیده بودم.همه چیز تمیز و مرتب سر
جای خود قرار داشت.با هم به سمت مبلمان رفتیم و نشستیم.همه چیز جالب
بود.قسمتی از هال به صورت سنتی با پشتی و مخده و قالیچه و گبه تزیین شده
بود و قسمتی دیگر که با یک دکور چوبی از بقیه هال جدا میشد به صورت جدید و
سبکی مدرن چیده شده بود.وسایل قدیمی و آنتیک ، مجسمه های قیمتی و
تابلوهایی از نقاشان معروف ؛ یک تابلو مینیاتور و چند تابلو فرش توجهم را
به خود جلب کرد.
غزل که توجهم را دید گفت:
-بیشتر این وسایل را پدرم طی مسافرتهایش به کشورهای مختلف آورده است و
خیلی به آنها علاقه دارد.همه از دیدن این وسایل لذت میبرند.تنها کسی که
دوست ندارد خانه اینقدر شلوغ باشد و با وسایل گرانقیمت تزیین شود امیر
است.او بیشتر موافق سادگی است.درست مثل تو.
-چرا من؟
-از همان اول که تو را دیدم و وارد اتاقت شدم سادگی آنجا را پسندیدم.اتاقت
در عین سادگی ، قشنگ و جمع و جور است ، درست مثل خود تو سفید و ساده.البته
با مخلوطی از آبی و آرامش.
-من و اتاقم را با هم مخلوط کردی و نتیجه اش یک تابلوی سفید و آبی در آمد.
-ببخشید که نتوانستم خوب منظورم را بیان کنم.
-از این بهتر نمیشد.هیچکس تا به حال اینقدر خوب راجع به من نظر نداده بود.
وقتی غزل به آشپزخانه رفت تا چای بریزد به اطرافم نگاه کردم ؛ به دیوارهای
بلند و تابلوهای فرش گرانقیمت ، همه آنها اصل بودند.یک لحظه دلم گرفت.حس
کردم یک دیوار بین من و غزل فاصله انداخته ؛ دیواری بلند با تابلوهای فرش
و مجسمه های سنگین گرانقیمت.حس کردم خیلی با غزل فرق دارم.به فرش های
ابریشم زیر پایم خیره شدم.وقتی غزل برگشت خودم را کنترل کردم.به صورت آرام
و مهربانش که نگاه کردم فوری به خودم نهیب زدم:"دیوانه شده ای محبت ، تو
که اینطوری نبودی؟چطور توجهت به این چیزها جلب شد؟مهم دل است که دل تو
وغزل یکی است و اخلاق و رفتار اوست که بی غل و غش و پاک است ، همینطور
برادرش.خودش گفت که علاقه ای به این وسایل ندارد.اگر امیر اهل ظاهر و
مادیات بود هیچوقت محمد با او دوست نمیشد.پس معلوم است که خواهر و برادر
اصلاً در بند این حرفها نیستند."
پس از صرف چای به اتاق غزل رفتیم.از اینکه از آن سالن فرار میکردم خوشحال
بودم.اتاق غزل درست مثل خودش ساده و زیبا بود.کتابخانه ی کوچکی گوشه اتاق
بود که یک تخت و یک عسلی منبت کاری کنارش قرار داشت و با آباژور روی آن
هماهنگی داشت.تابلوهای خوشنویسی از شعرهای زیبا روی دیوار نصب شده بود.از
اتاقش خیلی خوشم آمد.نفس عمیقی کشیدم و با خیال راحت روی یکی از مبلها
نشستم.پرده ها و رو تختی به رنگ لیمویی بودند.گفتم:
-مثل اینکه از رنگ لیمویی خوشت میاد.
غزل روی مبلی دیگر نشست و گفت:
-بیشتر رنگ ها را دوست دارم ولی خب رنگ زرد را بیشتر می پسندم مثل تو که رنگ آبی را دوست داری و البته سفید.
-وقتی لباس سفید می پشوم احساس سبکی میکنم درست مثل یک پر.انگار جلوی خدا
ایستاده ام و نماز میخوانم ، سبک ، سبک و خالی از هر فکر.سادگی رنگ سفید
باعث میشود بهتر بتوانم به رنگ ها فکر کنم.
-خیلی جالب است.سفید به تو می آید ، صورتت را روشن و نورانی میکند.
و با تحسین نگاهم کرد.
-اینطورها هم نیست.من رنگم همیشه پریده است.رنگ پوستم اینطوری است وگرنه هیچ نوری در صورتم نیست.
-ولی به نظر من از همان نگاه اول میشود فهمید تو چه جور دختری هستی.
-ولی همیشه فکر میکردم غیر قابل شناخت هستم ، البته بخاطر حرف دوستانم.
-شاید به این دلیل که آنها با تو فرق داشتند و سعی نمیکرند تو را بشناسند.
-آنها هیچوقت رفتارم را قبول نداشتند و بجز چند نفر از دوستان صمیمی ترم
بقیه مسخره ام میکردند و من را قدیمی و بی احساس و خشک میدانستند.
غزل با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-ولی تو دختر ساده و با احساسی هستی.
-درست مثل تو ولی خیلی برایم جالب است که اینطور فکر میکنی.از کجا با یک برخورد متوجه شدی دختر با احساسی هستم؟
-راستش من هم در لحظه اول این فکر را کردم که تو ساکت و خشک هستی ولی فوری
متوجه اشتباهم شدم به خصوص وقتی امیر هم گفت که تو دختر با احساسی هستی.
با گفتن این جملات فوری ساکت شد و حرفش را نیمه تمام گذاشت.فکر کرد من ناراحت شده ام.
-خب با اینکه خیلی هم احساساتی نیستم ولی فکر میکنم یکی روانشناس خیلی خوب میتواند دیگران را بشناسد.
-میدانم که هستی ولی دوست نداری کسی متوجه شود.
لبخند زدم و گفتم:
-حتماً این مسئله را هم امیر آقا گفتند؟
-بله ، البته وقتی من با اصرار نظرش را راجع به تو پرسیدم.
-حتماً میترسیدی من یک غول بی شاخ و دم باشم و از برادرت کمک گرفتی.
هر دو خندیدیم.بعد پرسید:
-دوست داری اتاق امیر را هم ببینی؟
-زیاد فرقی نمیکند.
-حدس میزدم این حرف را بگویی.یک سوال ازت بپرسم جواب میدهی؟
-بپرس ، اگر بتوانم جواب میدهم.
-برایم عجیب است که راجع به دیگران اینقدر بی تفاوتی بخصوص نسبت به جنس مخالف.
با ناراحتی گفتم:
-خیلی دوست داری بدانی؟
-اگر ناراحت نمیشوی دوست دارم بدانم چرا راجع به آقایان اینقدر بی تفاوتی؟
-وقتی دختر بچۀ کوچکی بودم تنها همبازیم برادرم محمد بود.با هیچ دختر یا
پسر بچه ای بازی نمیکردم حتی پسرهای فامیل.فقط یادم میاد روزی یکی از
پسرهای همسایه و دوست محمد برای بازی به حیاط خانۀ ما امده بود.من یک گوشه
مشغول نقاشی بودم.وقتی محمد رفت تا توپ بازی را که پشت درخت ها افتاده بود
بیاورد آن پسر بچۀ شیطان دفتر نقاشی مرا گرفت.من دنبال او می دویدم ولی او
دفتر را به من نمیداد.تا وسط های حیاط دنبالش دویدم و مدام گریه میکردم.یک
لحظه پایم به یک کاشی شکسته گیر کرد و افتادم داخل استخر ؛ داشتم غرق
میشدم.همان موقع محمد سر رسید و با داد و فریاد مرا از آب بیرون کشید.آن
پسر بچه فرار کرد بدون اینکه به من کمک کند.محمد بعداً دوستش را حسابی ادب
کرد ولی من هیچوقت نتوانستم آن صحنه و ان خاطرۀ بد را فراموش کنم.از
زورگویی دوست محمد و ناتوانی خودم بدم آمد.از آن به بعد از همه پسرها
متنفر شدم.این عقده در دلم ماند که همه مردها زورگو و بی انصاف هستند
البته به جز پدرم و محمد.حالا سالها از آن اتفاق می گذرد ولی هیچوقت آن
واقعه را فراموش نمیکنم برای همیشه از آب میترسم و همه مردها را زورگو و
خودخواه میدانم.دیگر نمی خواهم مثل کودکی با گریه و ضعف در برابر آنها
ظاهر شوم.
-بهتر بود همان موقع دفتر نقاشی ات را میکوبیدی توی سرش.
خندیدم و گفتم:
-محمد گوشمالی خوبی به او داد ولی او بچه بود و شیطان.او هم فقط میخواست
شیطنت کند ، اصلاً فکر نمیکرد این اتفاق بیفتد.فکر نمیکرد دختر بچه ای که
مورد توجه پدر و برادرش است را از تمام مردها متنفر میکند.پ-با اینکه
میدانم اشتباه میکنی و همه یک جور نیستند ولی حالت را می فهمم.
-به همین خاطر دوست ندارم ازدواج کنم.
-چرا اینطور فکر میکنی؟
از اینکه او رازم را فاش نمیکرد اطمینان داشتم.گفتم:
-میدانی ، هیچوقت نمیتوانم علاقه ام به طبیعت ، نقاشی ، رنگ ها ، کتاب هایم و همینطور به خانواده ام را از دست بدهم.
-خب احتیاجی نیست از دست بدهی ، فقط با یک نفر دیگر تقسیم میکنی.
-نیم خواهم غیر از عشقی خالص و ناب عشق دیگری داشته باشم.هیچکس لایق چنین عشقی نیست.
-فکر نمیکنی تو میتوانی عشقی ناب به همسرت هدیه کنی و از او هم همین هدیه را بگیری ؛ کسی که تو را کامل کند و مکمل تو باشد؟
-هیچکس اینطور نیست.
-وقتی تو اینطور هستی و این گونه فکر میکنی پس مطمئن باش یک نفر دیگر هم
هست.خداوند از ابتدای خلقت هر انسان ، جفت مناسب او را هم می آفریند.
از حرفش خیلی خوشم آمد با این حال گفتم:
-ولی برای من هیچ جفت مناسبی در نظر نگرفته است.
-چرا ، فقط باید سعی کنی تا پیدایش کنی.
ایستادم و به روبرو خیره شدم و گفتم:
-ای آسمان ها ، ای زمین ، از حرکت بایستید.ای مردم ، ای آدم ها ، در برابرم صف بکشید تا من جفتم را پیدا کنم.
هر دو خندیدیم.روز خیلی خوبی بود و ساعت های خوشی را با هم می
گذراندیم.بالاخره کسی را پیدا کرده بودم تا حرفهایم را به او بگویم و چقدر
هم خوب حرفهایم را می فهمید.پرا از احساس و عشق ، سادگی و صداقت بود ، با
قلبی پر از مهر و مهربانی.ساعت ها چنان با سرعت گذشتند که می ترسیدم وقت
رفتن برسد ، کلی حرف ناگفته داشتم.با تعجب شنیدم که گفت:
-چقدر حرف برای گفتن دارم.
خندیدم ، در تمام عمرم این همه شادی یک جا به سراغم نیامده بود ؛ این همه
در یک روز.لبخند روی لبهای ما جا خشک کرده بود.غزل از خودش گفت ؛ از اینکه
تنهایی اش را با خواندن کتاب و سرودن شعر پر میکند.دانشگاه هم مکان مورد
علاقۀ او بود.درس هایی که میخواند در بروز احساساتش کمکش میکرد.شعرهایش پر
از عشق و عاطفه بود.تنها چیزی که کم داشت ؛ یک امید ، یک رنگ سرخ و شاد
بود.پایان هر شعر به ناامیدی ختم میشد.رنگ زندگی در آنها کمرنگ بود ، ولی
درست باب دل من بود.دفتر را از او قرض گرفتم.با خوشحالی آن را به من داد و
گفت که نظرم را راجع به هر شعر بنویسم.
راجع به دانشگاه صحبت شد.با تعجب متوجه شدم درست مثل من دوست زیادی ندارد.پرسید:
چرا در کنکور دانشگاه شرکت نمیکنی؟
-شرکت کردم ، قبول هم شدم ، فقط یک ترم درس خواندم.
با تعجب پرسید:
-چه رشته ای؟
-با اینکه رشته دبیرستانی ام ریاضی بود ولی ادبیات قبول شدم و بیشتر از یک ترم طاقت نیاوردم.
-چطور تونستی از رشتۀ مورد علاقه ات بگذری؟
-من به نقاشی علاقۀ بیشتری داشتم و دانشگاه هم تنها هدفم نبود.هدفهای زیادی داشتم و دارم که بدون دانشگاه هم میتوانم به آنها برسم.
-تو عجب دختری هستی ، حالا می فهمم شناخت تو در عین سادگی ات سخت است.با
اینکه مثل خودم هستی وجودت آنقدر پر از ناشناخته هاست که شناخت تو با این
همه سادگی مشکل است.
-مثل روانشناس ها صحبت میکنی.
-ناسلامتی برادرم روانشناس است.بالاخره روی من هم اثر می گذارد.
-نکند مرا هیپنوتیزم کنی تا بهتر بشناسی.
خندید و دستهایش را بالا برد و گفت:
-اجی مجی لاترجی ؛ الان تو را جادو میکنم.
دختری مثل خودم پیدا شده بود ؛ دور از دغدغه های اجتماع و فکرهایی که
دخترهای همسن و سال ما داشتند.با اینکه محبت مادر از او دریغ شده بود و
خواهری نداشت تا با او درد دل کند ولی مثل خواهری مهربان با من صحبت
میکرد.اصلاً کمبود محبت در وجودش حس نمیشد.حتی میخواست به من محبت
کند.خیلی عاقل بود و به پدرش افتخار میکرد.همینطور به امیر برادرش.
فراموش کردم بگویم که اولین برخورد میان من و امیر از همان روز آغاز شد و
باعث شد تا متوجه اشتباهم شوم.دوست داشتم خودم را به جای غزل بگذارم.برای
بهتر شناختن او این کار لازم بود .موقعیت او را درک میکردم.اولین برخورد
من و امیر موقع برگشتن به خانه شکل گرفت.شاید از همان زمان بود که متوجه
شدم برایم اهمیت دارد.باید برای شناخت بیشتر غزل او را هم می شناختم.این
مسئله تلاش چند ساله ام را برای بی اهمیت جلوه دادن جنس مخالف تماماً از
بین برد و مرا بیچاره کرد.بعدها این وضع بدتر و بدتر شد.حالا که به گذشته
بر میگردم و خوب فکر میکنم متوجه میشوم که همه چیز از همان روز شروع
شد.خودم را در میان حصاری از آهن پوشانده بودم تا احساساتم محفوظ بماند ،
هیچکس از این حصار عبور نکند و به قلبم راه پیدا نکند.
زمان خداحافظی فرا رسیده بود.با غزل روبوسی کردم و از او برای هفتۀ آینده
دعوت کردم.در را که باز کردم امیر را ایستاده روبرویم دیدم.یک لحظه به
خاطر این دیدرا غیر منتظره هم دو جا خوردیم.نگاه های پر از تعجبمان برای
لحظاتی درهم گره خورد.این دومین بار بود که این اتفاق می افتاد.فوری به
خودم امدم.قلبم میلرزید.نمیدانم از ترس بود یا از تعجب یا هیچکدام .سرم را
پایین انداختم و جواب سلامش را دادم.بخاطر ترساندنم معذرت خواهی کرد.شاید
در صورتم ترس را دیده بود شاید هم بخاطر قدمی که به عقب گذاشته بودم.او
خیلی خوب متوجه شده بود.
اتفاقات بعدی چنان پشت سر هم و غیر منتظره رخ داد که قدرت اراده و تفکر را
از من گرفت.فقط زمانی متوجه شدم که داخل ماشین او در کنارش نشسته بودم و
مرا به خانه می رساند.غزل منتظر تلفن پدرش بود و معذرت خواهی کرد که
نمیتواند مارا همراهی کند.آرام گفته بود:"اگر ناراحت میشوی امیر تو را
تنها برساند من بیایم."ولی من که دلم نمیخواست فکر کند در برابر برادرش
احساس ضعف و ناراحتی میکنم جواب دادم اشکالی نداردولی بعداً پشیمان
شدم.تعجب میکنم چرا مخالفتی نکردم.
در برابر نگاه مهربان امیر و خواهش او مخالفت بی معنی بود.وقتی گفت شما را
می رسانم ، لحنش چنان محکم و جدی بود که مخالفت غیر ممکن و بی معنی به نظر
میرسید.
داخل ماشین برای اینکه مجبور به صحبت نباشم به بیرون نگاه میکردم.با اینکه
میدانستم بی ادبی است ولی کاملاً به سمت شیشه برگشته بود.چارۀ دیگری
نداشتم.مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا اصلاً قبول کردم.نیمی از راه را
طی کرده بودیم.در افکار خودم غرق بودم که یک لحظه سکوت طولانی را شکست و
گفت:
-از اینکه مزاحم افکارتان میشوم معذرت می خواهم ولی میخواستم از شما خواهشی کنم ؛ البته اگر اجازه بدهید.
با تعجب رویم را برگرداندم و به او خیره شدم.پشت چراغ قرمز ایستاده
بودیم.او کاملاً به سمت من برگشته بود.دست چپش روی فرمان بود با دست دیگرش
موهایش را کنار زد.یک لحظه متوجه چشمهایش شدم.من که خط دستانش را دنبال
میکردم نگاهم به چشمهایش رسید.این بار بدون ترس به صورتش نگاه
کردم.چشمهایش رنگ خاصی داشت ؛ یک رنگ سبز عجیب ، سبزی به تازگی برگهای
بهاری.همین باعث تعجبم ش.تا به حال هیچ کجا چنین رنگ سبزی ندیده بودم.حتی
رنگ چشمان غزل که عسلی بود اینقدر زیبا و خوشرنگ نبود.فکر کردم این رنگ را
بین رنگهایم پیدا کنم.چند رنگ را باید ترکیب کنم؟مطمئن بودم به این شفافی
در نمی آمد.انگار متوجه نگاه من شد ، یادم رفت چه سوالی پرسیده است.وقتی
به خود آمدم متوجه شدم که مستقیماً به چشمانش نگاه میکنم.فوری به روبرو
خیره شدم و گفتم:
-منو ببخشید.
لبخند میزد.از نمی رخ صورتش لبخندش را می دیدم ف گفت:
-معذرت خواهی برای چه چیزی؟
دستپاچه شدم و گفتم:
-برای اینکه متوجه سوالتان نشدم.
از نگاه خیره من اصلاً ناراحت نشده بود.انگار قبلاً بارها تعجب از رنگ چشم هایش را در نگاه دیگران دیده بود.
-بله ، متوجه شدم که اصلاً گوش نمی کردید و حواستان جای دیگر بود.
منظورش به چشمهایش بود.لحنش با طنز همراه بود.از حرفش ناراحت شدم.حتماً
مرا دختری جلف و سبک سر تصور کرده بود یا فکر میکرد از او خوشم می آید و
از روی تعمد و برای دلربایی آنطور خیره نگاهش کرده بودم.با اخم نگاهش
کردمو گفتم:
-ببخشید ف قصد بی ادبی نداشتم ، فقط گاهی اوقات دقتم به بعضی چیزها زیاد
میشود.بعضی رنگ ها مرا به یاد بعضی رنگهای دیگر می اندازد و دلم میخواهد
انها را پیدا کنم.
یک لحظه ساکت شدم.از اینکه اینقدر بد منظورم را بیان کرده بودم از خودم
عصبانی بودم.تقصیری نداشتم تا به حال موقعیتی این چنینی برایم پیش نیامده
بود.در دل فکر کردم حتماً تصور میکند یا دیوانه شده ام یا برای توجیه
اراجیف به هم می بافم ، گفتم:
-ببخشید نمی توانم منظورم را بیان کنم.
-احتیاجی به توضیح نیست من کاملاً متوجه منظور شما شدم.
باورم نمیشد.فکر کردم یا شوخی میکند یا برای فرار از صحبت با من این حرف
را گفته است.شاید هم واقعاً متوجه منظورم شده بود.دلم میخواست بپرسم ولی
باید صحبت میکردم و این کار باعث میشد حرفهایی بگویم که باز دچار اشتباه
شوم.حس کردم خیلی خوب حرفهایم را می فهمد و بهتر دیدم سکوت کنم.در برابر
او احساس ضعف و بیچارگی میکردم.پاهایم میلرزید ، دلم میخواست زودتر می
رسیدیم.در برابر هیچکس اینطور احساس ضعف نکرده بودم.اصلاً فراموش کردم که
خواهشی از من داشت.موقع خداحافظی خیلی خشک تشکر کردم.
حتی تعارف نکردم داخل شود ، با اینکه مطمئن بودم محمد خانه است.اومنتظر شد
تا کلید انداختم و در را باز کردم.وقتی داخل خانه شدم صدای ماشینش را
شنیدم که دور زد و حرکت کرد.او حتی نخواست محمد را ببیند.شاید متوجه شد که
معذب هستم.
آن شب به صحبتهای خودم و غزل فکر کردم.تا قبل از آمدن امیر همه چیز به
خوبی گذشته بود و روز خوبی را پشت سر گذاشته بودم.چقدر به من خوش گذشته
بود.برای اولین بار در طول زندگیم با کسی اینقدر راحت بودم و با او درد دل
کرده بودم ، ولی پیدا شدن امیر آنطور غیر منتظره جلوی در روز خوبم را خراب
کرده بود.از دست خودم ناراحت بودم و از دست او بیشتر.رنگ چشمهایش تمام
فکرم را مشغول کرده بود.دوست داشتم آن رنگ را از بین رنگهای روی پالتم
پیدا کنم.چه سبز ناب و براقی بود.
صبح خیلی زود با فکر انجام این کار از خواب بیدار شدم و سراغ رنگهایم
رفتم.تلاشم برای پیدا کردن رنگ چشمهایش تا ظهر به طول انجامید ولی برق
چشمهایش و مهربانی نهفته در نگاهش با هیچ رنگی پیدا نمیشد.با اینکه به
سفید خام برقی در چشمانش زده بودم ولی چیزی در چشمانش بود که نمی توانستم
پیدایش کنم.از کارم خنده ام گرفت.اگر کسی مرا در آن حالت میدید که چنین در
تکاپوی یافتن سبزی چشمان پسری هستم که بیشتر از دو بار او را ندیده ام چه
فکر میکرد.از خودم ناراحت بودم ؛ از ضعفی که در برابر او داشتم.سالها
تمرین در یک لحظه و با یک نگاه پودر شده و به هوا رفته بود.به خودم
گفتم:"دیوانه شده ای محبت!"ولی در دل از این تلاش راضی بودم.فکر کردم من
یک نقاشم و همه چیز برایم جالب است.کنجکاوی تنها دلیل این کار بود.او هم
مثل سایر مدل هی نقاشی ام می ماند فقط همین.تا به حال چنین رنگی ندیده
بودم و همین برایم عجیب و جالب بود و باعث شده بود یک صبح تا ظهر برای
پیدا کردنش تلاش کنم.با این حال به خودم قول دادم که دیگر نگاهش نکنم.آن
نگاه فقط برای یک لحظه بود.همه مردها مثل هم هستند ، احساس قدرت و برتری
نسبت به زن ها دارند.نمیدانم چرا این فکر رهایم نمیکرد.بالاخره با عصبانیت
کاغذها را پاره کردم و به خودم قول دادم که دیگر به او و هیچ رنگی که در
نگاه او وجود داشت فکر نکنم ؛ حتی رنگ محبتی که در چشمان سبز خوشرنگش دیده
بودم.
تا شب آنقدر غرق افکارم بودم که بالاخره راه چاره ای برای فرار از این
افکار جز صحبت با محمد ندیدم.جلوی در اتاقش ایستادم و فکر کردم تنها کسی
که میتونام با او درد دل کنم محمد است.از دیدنم آنقدر خوشحال شد که دستش
را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-حتماً مشغول ترسیم خواب هایت بودی که اینقدر دیر پایین آمدی.دلم برایت تنگ شده بود.
-مگر چند سال است مرا ندیدی؟فقط چند ساعتی از دین روی گل من محروم ماندی.از صبح مشغول پیدا کردن یک رنگ هستم ، رنگ چشمهای یک نفر.
-رنگ چشمهای کدام آدم خوشبختی را میخواستی پیدا کنی؟
-فکر نکنم زیاد خوشبخت باشد.
-اگر تو بخواهی رنگ چشم هایش را پیدا کنی پس باید آدم خوشبختی باشد و طبعاً برای تو مهم.
-ای بدجنس ، یعنی فکر میکنی من آنقدر بد هستم که هیچکس برایم اهمیت ندارد.
-البته که نه ولی در مورد اطرافیانت کمی بی تفاوتی و گاهی هم بی انصاف.
-ای بی معرفت!
-راستی فراموش کردم بپرسم دیروز چطور بود؟خوش گذشت؟!
-خیلی زیاد.البته بجز آخرش.
خندید و گفت:
-حتماً چون امیر تو را رساند.
-بله.
-ولی خوشحال شدم که قبول کردی تو را برساند.من به امیر اطمینان دارم ، حتی
از چشمهایم هم بیشتر به او اعتماد دارم.از اینکه قبول کردی ازت
ممنونم.حالا به نظرت چه جور پسری است؟
با عصبانیت گفتم:
-اصلاً برایم مهم نیست که چطور آدمی است ، تو که میدانی چرا می پرسی؟
محمد با ناراحتی گفت:
-البته که میدانم.فقط چون دوست صمیمی من است میخواستم نظرت را بدانم.
-تو که او را بهتر می شناسی.در ثانی با یک بار برخورد که نمی توانم نظری
بدهم.لطف کرد و مرا رساند ، فقط همین.نظر دیگری راجع به او ندارم.
محمد لبخند زد و گفت:
-امیر اگر یک پیرمرد 80 ساله هم بود برایت فرقی نمیکرد.
-درست است ولی من میخواستم راجع به یک نفر دیگر با تو صحبت کنم.
می خواستم حرف را عوض کنم.دوست نداشتم دیگر چیزی راجع به امیر بشنوم.
-چه کسی مورد توجه تو قرار گرفته است؟
-زیاد تعجب نکن ، بر خلاف انتظارت کسی که مورد توجهم قرار گرفته یک دختر است.
محمد نفس راحتی کشید و گفت:
-من چقدر خنگ شده ام.در مورد تو نباید چنین فکری کرد.
-بله ، کسی که مورد نظرم است غزل خواهر امیر است ؛ تنها دختری که فکر
میکنم شبیه خودم است.خیلی خوب همدیگر را می فهمیم ، خیلی با احساس و مطلع
است.
-چقدر خوشحالم که بالاخره کسی پیدا شد تا مورد توجه تو قرار بگیرد.چقدر خوب شد که از او دعوت کردیم.
-و من بابت این مسئله از تو ممنونم.برای هفتۀ آینده از او دعوت کردم به نظر تو ایرادی ندارد؟
-البته که ایرادی ندارد.من خیلی خوب امیر را می شناسم.با اینکه مادر امیر
سالها قبل فوت کرده است ولی هیچکدام از آنها کمبود محبت را احساس نکرده
اند.مهربانی ای که در چشمهای آنهاست نشان دهندۀ این است که پدرشان محبت
کافی به آنها داشته است و هر دو ذاتاً انسانهای پاک و ساده ای هستند.
با تعجب به حرفهای محمد گوش میکردم.حق با او بود ؛ مهربانی عمیقی در نگاه
غزل و امیر وجود داشت.وقتی به اتاقم برگشتم به دنبال کاغذ پاره های داخل
سطل آشغال گشتم.همه را پیدا کردم و با دقت کنار هم چیدم.با دقت همه را به
هم چسباندم.پس چیزی که رنگ چشم های امیر کم داشت مهربانی ته نگاهش
بود.عطوفتی که مرا به خود جذب کرده بود.ترسیم آن عطوفت و محبت کار سختی
بود.باید با احساس این کار را میکردم.با عشقی خاص آن را به سرانجام
رساندم.با اینکه کاملاً شبیه نشد ولی خیلی نزدیک به واقعیت بود.بعد از
موفقیتم کاغذ را لابلای کتابی در کتابخانه پنهان کردم.هیچکس نباید متوجه
تلاشم میشد.چشمها آنقدر شبیه بودند که در نگاه اول بیننده متوجه شباهت آن
چشمها با چشمان امیر میشد.
روزهای بعدی تمام فکر و ذکرم غزل بود و تلفنی چند بار با هم صحبت
کردیم.بخاطر پذیرایی آن روز از او تشکر کردم.برای روز جمعه دعوتش کردم ولی
گفت که امیر تنها می ماند.خیلی ناراحت شدم.دلم میخواست او را بیشتر می
دیدم.باید قرارمان تا هفتۀ بعد عقب می افتاد.وقتی با ناراحتی جریان را
برای مادر تعریف کردم ، گفت:
-چرا هر دو را برای ناهار دعوت نکردی؟
-آخر...
مادر حرفم را قطع کرد و گفت:
-اگر امیر بیاید محمد هم خوشحال میشود.
-ولی مادر من می خواهم با غزل تنها باشم.کلی حرف داریم که با هم بزنیم.
-این که اشکالی ندارد.پدر و محمد خانه هستند.تو با غزل به اتاقت بروید و ما از امیر پذیرایی میکنیم.
مادر راست میگفت.اینطوری احتیاجی نبود با رودربایستی روبروی هم
بنشینیم.مثل دفعه قبل.من و غزل به اتاقم میرفتیم و من هم امیر را نمی دیدم
ولی موقع ناهار مجبور بودم با او روبرو شوم.فکر دوباره دیدن امیر ناراحتم
میکرد ، می ترسیدم.از چیزی فرار میکردم که نمیدانستم چیست!ولی راه دیگری
برای دیدن غزل نداشتم.فکر کردم تا آن روز یک فکری میکنم.بالاخره به مادر
گفتم:
-هر طور شما دوست دارید ولی باید اول به محمد بگویم.
خدا خدا میکردم محمد بگوید امیر کار دارد و نمیتواند بیایید ولی اینطور
نشد و دعوت ما با موافقت آنها روبرو شد.البته با اصرار محمد و مادر امیر
بالاخره قبول کرد.فقط وقتی مادر با امیر صحبت کرد و گفت که من چقدر
علاقمند به دیدن دوباره غزل هستم و دلم برایش تنگ شده امیر قبول کرد که
بیایند.
بالاخره فکر دوباره دیدن امیر با فکر خواستگاری دوباره پسر خانم شکوهی از
ذهنم بیرون رفت.آنها دست بردار نبودند و مادر هم با خانم شکوهی رودربایستی
داشت.
وقتی مادر گفت که موافقت کرده تا برای هفتۀ آینده به خواستگاری بیایند غصه ام گرفت و شادی مهمانی جمعه از دلم بیرون رفت.مادر میگفت:
-خانم شکوهی اصرار داشت همین جمعه خواستگاری انجام شود ولی من مهمانی را بهانه کردم و قرار را برای هفتۀ آینده گذاشتم.
او پرسیده بود که مگر خواستگار دیگری قرار است بیاید و مادر گفته بود
خواستگار دیگری در بین نیست یک مهمانی خصوصی است ، ولی او حرفهایی به مادر
گفته و گوشه کنایه هایی زده که باعث تعجب مادر شده بود.از حرفهایش عصبانی
شدم و به مادر گفتم:
-چرا این حرفها را زد ؟
-هر چقدر فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم ، حتی میگفت نکند محبت نامزد دارد؟
با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم:
-چطور چنین فکری کرده است؟
عر چقدر فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.وقتی محمد آمد همه چیز را برایش تعریف کردم.او هم تعجب کرد و گفت:
-این خانم شکوهی همسایۀ روبروی ما هستند؟
-بله.طبقه دوم آپارتمان روبروی ما.
-یعنی هر کسی که به خانل ما می آید در معرض دید انها قرار دارد.
-اگر آدمهای فضولی باشند بله کاملاً میتوانند همه را ببینند.
محمد خندید و گفت:
-پس حدسم درست است.انها دچار اشتباه شده اند.
-چطور؟
-اگر اشتباه نکرده باشم امیر را جای خواستگار اشتباه گرفته اند.روز اول
آمدنشان یادت است با یک دسته گل بزرگ آمدند و بعداً امیر تو را
رساند.حتماً همه چیز را دیده اند و فکر کرده اند خبری است و ما به آنها
نگفته ایم ، در نتیجه همه را به حساب خواستگاری یا نامزدی گذاشته اند.
-یعنی آنقدر فضول هستند و هر کسی با دسته گل به خانۀ ما بیاید را به حساب خواستگار می گذارند؟
-نه هر کسی ، پسر جوان و خوش تیپی مثل امیر اگر با یک دسته گل بزرگ و زیبا
وارد هر خانه ای که دختر جوانی داشته باشد بشود اشتباهی به جای خواستگار
گرفته میشود.
-چه خوب از دوستش تعریف میکند.
هر دو خندیدیم.مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با تعجب به ما نگاه کرد و گفت:
-چه موضوع خنده داری پیش آمده که شما دو نفر را اینطور به خنده انداخته است؟
من در حالیکه از شدت خنده اشکم در آمده بود گفتم:
-اگر شما هم بدانید بیشتر از ما میخندید.
محمد بین خنده گفت:
-عجب آدمهایی پیدا میشوند.ولی این اشتباه چندان هم بد نبود از دست آنها راحت شدیم.اگر واقعیت داشت هم بد نبودها ، مگر نه؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-دیگر شوخی بس است.از این فکر اشتباه اصلاً خوشم نمیاد.
-در هر صورت باید ممنون امیر باشی که باعث نجات توشد.
-اینطور نجات دادن زیاد جالب نیست ، در ثانی موقتی است.
-در هر حال راه خوبی است ، چطور است برای همیشه آنها را با همین روش دست بسر کنیم.
با عصبانیت گفتم:
-حرفش را هم نزن ، من اصلاً قصد ازدواج ندارم.
محمد خندید و گفت:
-مگر من گفتم بیا و با امیر ازدواج کن؟
با این حرفش از فرط عصبانیت سرخ شدم.کتاب دستم را به سمت او پرتاب کردم.در
حالیکه می خندید فرار کرد.مادر با تعجب به حرکات ما نگاه میکرد.بالاخره
مادر که به صوی آشپزخانه میرفت گفت:
-من که سر از کار شما دو نفر در نمی آورم.
من خنده ام گرفته بود ولی ته دلم میلرزید.حسی غریب قلبم را میفشرد.
بالاخره روز جمعه فرا رسید.امیر و غزل این بار با جعبۀ بزرگی شیرینی وارد
شدند.با وارد شدن آنها من و محمد نگاهی به هم انداختیم و هر دو یاد خانم
شکوهی و پنجرۀ روبرویی افتادیم که دوباره دچار اشتباه میشد و نتوانستیم
جلوی خنده مان را بگیریم.از خندۀ بی موقع ما پدر با اخم به هر دویمان نگاه
کرد.امیر و غزل با تعجب به ما نگاه میکردند.مادر چشم غره ای به من رفت و
من با اخم به محمد نگاه کردم تا ساکت شود.محمد فوری و انگار منتظر چنین
اتفاقی بود تا همه چیز را تعریف کند گفت:
-امیر جان ، غزل خانم ما را ببخشید.مسئله ای پیش آمده بود که باعث خندۀ ما شده است.
پدر با اخم گفت:
-البته بهتر است هر چه زودتر برای ما توضیح بدهید.
محمد با لبخند گفت:
-البته که توضیح میدهیم.
من که از حرفش عصبانی شده بودم به او نگاه کردم ولی محمد با بدجنسی از زیر
نگاه من فرار کرد و وارد سالن شد.انگار از خدا میخواست تا هر چه زودتر همه
چیز را تعریف کند.در دلم غوغایی بود.وقتی همه وارد سالن شدند پشت سر محمد
ایستادم و نیشگونی از دستش گرفتم و آرام گفتم:
-بالاخره کار خودت را کردی ، بدجنس!
محمد فقط لبخند میزد.بعد از اینکه حال و احوالپرسی تمام شد نشستیم.میخواستم زودتر دست غزل را بگیرم و از آنجا فرار کنم که مادر گفت:
-محبت کمی بنشین بعد با غزل خانم به اتاقت بروید.ما هم دوست داریم از مصاحبت او لذت ببریم.
غزل از فرط خجالت سرش را پایین انداخت و تشکر کرد.آرام کنار گوش غزل گفتم:
-دفتر شعرت را خواندم.شعرهایت عالی بودند.از بعضی یادداشت برداشتم.ایرادی ندارد؟
-البته که ایرادی ندارد.اگر بدانی چقدر برای امروز لحظه شماری میکردم.
-درست مثل من.
غزل پیراهن ساده ای به رنگ صورتی پوشیده بود.پیراهن من مثل همیشه به رنگ
سفید بود.او درست شبیه دختر بچه ای شده بود.با هیکل ظریف و زیبایش چقدر
دوست داشتنی به نظر میرسید.پرسید:
-عجب عطر خوشبویی!
-قابل تو را ندارد.
عطرم که تنها آرایش من بود بوی گل مریم میداد ؛ گلی که همیشه عاشقش بودم.
-این بو تنها مناسب توست ، آرام و ملایم.
از تعریفش که معصومانه و بدون ریا و دروغ بود خیلی خوشم آمد.وقتی چای
آوردم و به همه تعارف کردم پرد نگاه پرسشگرانه ای به من کرد و گفت:
-فکر کنم وقت توضیح باشد.
من با ناراحتی گفتم:
-حتماً پدر ولی اگر اشکالی ندارد بعداً برایتان توضیح میدهیم.
محمد گفت:
-بهتر است همین الان توضیح دیهم.
با اخم به محمد نگاه کردم و ساکت شدم.امیر وقتی ناراحتی مرا دید گفت:
-آقای ایزدی احتیاجی به توضیح نیست.اگر برای ما ناراحت هستید من و غزل
هیچکدام ناراحت نشدیم.حتماً مسئله ای است که محبت خانم دوست ندارد ما
بدانیم.
از حرف او بیشتر عصبانی شدم.محمد گفت:
-اتفاقاً مسئله مهمی است و باید بدانید.من توضیح میدهم.
فوری گفتم:
-محمد بهتر است بعداً موضوع را بگویی.
محمد جواب داد:
-اینطوری همه فکر میکنند چه مسئله ای بوده است.
من بلند شدم تا به آشپزخانه بروم.پدر گفت:
-بهتر است تو هم بنشینی.
با ناراحتی سر جایم نشستم.
قلبم میخواست از جا در آید.در دل خداخدا میکردم محمد دروغی سر هم
کند.نمیدانم چرا اینقدربرایم مهم بود.شاید اگر همان لحظه اول خیلی عادی
جریان را میگفتم اینقدر سخت نبود.به نظر محمد مسئله خنده دار بود ولی برای
من اصلاً اینطور نبود.شاید اگر هر کسی بجای امیر بود اینطور فکر
میکردم.دلم میخواست اتفاقی می افتاد و فرار میکردم ولی اتفاقی نیفتاد و
محمد شروع به تعریف ماجرا کرد.من انگار تا به حال گلهای فرش را ندیده بودم
سرم پایین بود و گل های ریز فرش را میشمردم تا کمی از ناراحتی ام کم
شود.وقتی مادر گفت:"همسایۀ روبرویمان"قلبم تندتر از قبل شروع به تپش کرد و
وقتی پدر گفت:"این مسئله چه ربطی به آنها دارد؟"آرزوی مرگ کردم.محمد گفت:
-الان توضیح میدهم.وقتی خانم شکوهی برای سومین بار قرار خواستگاری گذاشت
از مادر پرسید محبت خواستگار دیگری دارد یا نامزد دارد؟مگر نه مادر؟
مادر با تعجب به محمد نگاه کرد و گفت:
-بله و من گفتم که هیچکدام.
-بالاخره من و محبت کشف کردیم که دلیل این حرف ها چه چیزی بوده است.
مادر گفت:
-این مسئله چه ربطی به خندۀ شما دارد؟
حس کردم محمد تعمداً این حرف ها را میگوید.می توانست خیلی راحت فقط مسئله
شیرینی و گل را بازگو کند ولی او با آب و تاب تمام جریان را تعریف میکرد.
مادر گفت:
-خانم شکوهی اصرارزیادی داشت که سر از جریان در بیاورد.
پدر گفت:
-خب بعد چه شد؟
رنگم هر لحظه بیشتر از قبل می پرید.امیر انگار متوجه حالم شد چون گفت:
-محمد ، بهتر است بعداً برای پدر و مادرت بقیۀ ماجرا را شرح بدهی.این مسئله اصلاً...
ولی محمد حرف امیر را قطع کرد و گفت:
-آخر به تو هم مربوط می شود.
از اینکه امیر نگرانم بود خوشحال شدم ولی در آن لحظه فایده ای برایم نداشت.محمد ادامه داد:
-من و محبت با فکر زیاد به این نتیجه رسیدیم که خانم شکوهی همسایۀ فضولی
است و تمام رفت و آمدهای ما را زیر نظر دارد.دفعۀ اول که امیر و غزل خانم
به دیدن ما آمدند یادتان هست که یک دسته گل بزرگ همراه داشتند ، مگر نه؟
همه تأیید کردند.
محمد ادامه داد:
-تا اینکه چند روز قبل امیر محبت را تا دم در خانه رساند.
امیر با تعجب گفت:
-بلهً
-همه این اتفاقات از نگاه تیزبین خانم شکوهی دور نمانده است و او را دچار
اشتباه کرده است و فکر میکند که تو خواستگار محبت هستی و رقیب پسر او و ما
بخاطر تو به انها جواب رد میدهیم.
پدر و مادر با تعجب به صحبت های محمد گوش میکردند.مادر که از طرز قیافه و
حالات محمد موقع بازگو کردن قضیه خنده اش گرفته بود اظهار تعجب کرد ولی
پدر سات بود.محمد ادامه داد:
-وقتی من و محبت تو و غزل خانم را جعبه شیرینی در دست دیدیم به یاد خانم
شکوهی افتادیم که با دیدن شما چه حالی پیدا کرده و خنده مان گرفت.
پدر و مادر خندیدند.غزل هم لبخند میزد.دلم میخواست عکس العمل امیر را می
دیدم ولی خجالت می کشیدم نگاهش کنم.فقط به غزل خیره شده بودم.یک لحظه صدای
امیر را شنیدم که گفت:
-عجب اشتباهی!
نمیدانم بخاطر چه چیزی ناراحت شدم.شاید از لحن صدایش بدون دیدن صورتش حس
کردم مسخره ام میکند.دلم میخواست محمد را بخاطر گفتن این حرف ها خفه کنم و
شاید امیر را همینطور خانم شکوهی و پسرش را که مسبب تمام این اتفاقات
بودند.در حالیکه صدایم میلرزید و اشک در چشمانم جمع شده بود بلند شدم
وبدون اینکه به کسی نگاه کنم ، گفتم:
-مرا ببخشید.
و به سمت اتاقم دویدم.سکوت پشت سرم نشان دهنده ناراحتی همه بود.
در اتاقم پشت پنجره ایستادم.قطرات اشک را که بیوقفه بر صورتم سرازیر می
شدند پاک کردم.فکر کردم خوب مورد تمسخر دیگران قرار گرفتم.همان یک کلمه از
طرف امیر کافی بود تا این فکر به سرم بزند.حتماً در دلش بخاطر این اشتباه
کلی می خندید.ازش بدم آمد.در ذهنم صورتش را با حالتی تمسخر آمیز مجسم
کردم.چشمهایش رهایم نمیکردند.در این افکار بودم که در اتاقم را زدند.فکر
کردم حتماً محمد است.اشکهایم را پاک کردم.اما برخلاف انتظارم غزل بود.فوری
به طرفم امد و با محبت بغلم کرد.با دیدن صورت خیس از اشکم دستهایم را گرفت
و با تعجب گفت:
-دستهایت یخ کرده.ما را ببخش خیلی ناراحتت کردیم.
-شما چرا؟
-همه اش تقصیر من و امیر است که باعث شدیم این حرف ها پیش بیاید.
-اصلاً تقصیر شما نیست من زیادی حساسم.
-درست مثل من ، حالت را می فهمم.
با شنیدن این حرف دوباره اشکم سرازیر شد.با دیدن اشکهایم او هم با من اشک
ریخت.همدردی اش باعث شد بیشتر از قبل نسبت به او در قلبم احساس محبت پیدا
کنم.فقط وقتی گفت:خش به حالت.با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
-برای چی؟!
-برای اینکه این همه مورد توجهی.
یک لحظه خودم را فراموش کردم و دلم برایش سوخت.اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
-ولی دلم نمی خواهد اینطور باشد.
-ای کاش من به جای تو بودم.
-ولی ای کاش من به جای تو بودم.
هر دو خندیدیم.غزل که متوجه شد دیگر ناراحت نیستم دفتر شعر دیگرش را به دستم داد و گفت:
-شعرهای جدیدم همه راجع به خوشبختی است.برایت بخوانم یا خودت میخوانی؟
بعضی از شعرهایش را خواندم.حرفهای دل خودم بود.پرسیدم:
-دوست داری طرحی از صورتت بزنم؟
با خوشحالی گفت:
-چقدر خوب البته که دوست دارم.
-الان که نمیشود.هنوز دستم میلرزد.
-یعنی آنقدر ناراحت شدی؟
-تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟
-حق با توست ولی باور کن کسی قصد مسخره کردنت را نداشت.نمیدانم چرا تو اینقدر روی خواستگار حساسیت داری؟
-روی این خواستگار بیشتر از همه حساسیت دارم.خواستگار سمجی است و من اصلاً دوست ندارم او را ببینم.
-چرا جواب رد نمیدهی؟
-آنها دست بردار نیسیتند.اصلاً بگذری.دوست ندارم این روز خوب را با این حرفها خراب کنیم.
تا موقع ناهار با هم صحبت کردیم.طرح های آبرنگم را دید و من شعرهای زیبایش
را خواندماز کتاب های مورد علاقه مان صحبت کردیم.وقتی مادر برای ناهار
صدایمان کرد ، نمیدانستم چطوری پایین بروم.خجالت می کشیدم ، غزل دلگرمی ام
داد و دستم را محکم گرفت و دست در دست هم از پله ها پایین رفتیم.مثل همیشه
مادر میز را چیده بود ، همه نشسته بودند و منتظر ما بودند.از بخت بد جای
من درست روبروی امیر بود ؛ تنها جای خالی.دوست نداشتم نگاهش کنم.شاید او
هم فهمیده بود چون سرش را پایین انداخته بود ، فقط موقع صحبت کردن به محمد
نگاه میکرد و گاهی هم به پدر.
اصلاً اشتها نداشتم فقط با غذایم بازی میکردم.نمیدانم از کجا فهمید گریه
کرده ام ، شاید از قرمزی چشمهایم ولی باید دقت زیادی میکرد تا متوجه
میشد.حتی مادر هم نفمیده بود.پس او بدون نگاه کردن به من چطور کتوجه شده
بود؟!موقع جمع کردن ظرف ها در حالیکه می خواست کمکم کند آرام گفت:
-باید مرا ببخشید.
خیلی بی تفاوت گفتم:
-برای چه چیزی؟
-برای اینکه باعث ناراحتی و گریه شما شدم.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-اصلاً اهمیتی ندارد.
با گفتن این حرف به آشپزخانه رفتم.از شهامتم برای ابراز این جواب خوشم
آمد.سرش را پایین انداخت و کنار محمد نشست.وقتی میز جمع شد ، مادر به همه
گفت که بنشینیم تا غزل از شعرهای جدیدش برایمان بخواند.غزل با خجالت گفت:
-آخر چندان تعریفی ندارد.
گفتم:
-به نظر من که عالی هستند.شعرهایی به این زیبایی حتماً باید خوانده شود تا همه لذت ببرند.
غزل با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-به نظر تو که خیلی مهربانی اینطور است ولی به نظر خودم...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
-همه اینطوری فکر میکنند.
محمد گفت:
-ما اینجا نامهربان نداریم غزل خانم.
من به محمد نگاه کردم و در حالیکه منظورم به امیر بود گفتم:
-مطمئنی؟
محمد فکر کرد منظورم به خودش است و گفت:
-خواهر عزیزم باید مرا ببخشید.استدعا دارم از اشتباه اینجانب در گذرید.
از این طرز حرف زدن محمد همه خندیدند.تنها امیر لبخندی زورکی زد که فقط
متوجه من متوجه شدم.او فهمیده بود منظور من چه کسی است.درست مثل محمد ادای
هنرپیشه های تئاتر را در آوردم و گفتم:
-چشم این بار از گناه شما میگذرم ولی امیدوارم آخرین بار باشد.
محمد گفت:
-بابا غلط کردم.
همه خندیدند.مادر گفت:
-حالا نوبت خواندن شعر است.
غزل دفتر شعرش را به دستم داد و گفت:
-این بار هم تو زحمتش را بکش.
از اینکه غزل باز هم از من میخواست تا شعرش را بخوانم خوشحال بودم ولی
سکوت امیر که ناشی از ناراحتی اش بود مرا هم ساکت کرد.دفتر را که باز کردم
بادیدن شعرها فکر کردم چه اهمیتی دارد که او ناراحت باشد وقتی که با
حرفهایش باعث ناراحتی من شد و بعد شروع به خواندن کردم:
آسمان قلب ها ابری است
چرا باران نمی بارد
چرا بر شاخسار صنوبرها دگر ، برگی نمی روید
چرا این مردمان ، روح سبز زندگی را نمی بویند
لبخندها نشان از غم بر لبان بستند
چرا بر چشم ها باران اشک نمی بارد
قلب هاتهی است
عشق بی معنی است
مگر دوران چه دورانی است؟!
زمستان است
و هوای قلب ها ابری است
لیک باران نمی بارد
بهار هرگز نمی آید
همه ساکت شده بودند.هنوز سرم روی دفتر بود.سرم را که بلند کردم چشمم به
چشمهایش خورد و در نگاهش حل شد.با تعریف پدر و مادر فوری نگاهم را از او
برگرداندم ولی حس کردم هنوز نگاهم میکند.انگار در نگاهم دنبال چیزی
میگشت.پدر گفت:
-شعر عالی بود فقط از ناامیدی صحبت میکرد.
محمد گفت:
شعر غزل خانم مرا یاد حرفهای محبت می اندازد.
هم مادر و هم محمد از شعر تعریف کردند اما امیر ساکت بود.وقتی دوباره به
او نگاه کردم ، به دفتر شعر در دستم خیره شده بود.انگار به چیزی فکر
میکرد.از شدت عصبانیت دفتر را محکم بستم.با شنیدن صدای بسته شدن دفتر به
خودش آمد.کسی متوجه او نشده بود.سرش را بلند کرد ولی قبل از اینکه متوجه
نگاهم بشود رویم را برگرداندم.احساس کردم ته چشمانش غمی خوابیده ، ناراحتی
خودم را فراموش کردم.دیگر از حرف او ناراحت نبودم.
پس از صرف چای امیر بلند شد و آمادۀ رفتن شد.مادر گفت:
-با این عجله؟هنوز میوه نخورده اید.
امیر گفت:
-دستتان درد نکند از پذیرایی تان ممنونم.
محمد بلند شد و گفت:
-چه عجله ای داری امیر ما که هنوز با هم حرف نزده ایم و آشنا نشده ایم.
و با لبخند به من نگاه کرد.امیر با تعجب گفت:
-بعد از این همه مدت هنوز با من آشنا نشده ای؟
مادر گفت:
-منظور محمد به غزل و محبت است.
با این حرف مادر امیر ساکت شد و گفت:
-اگر محبت خانم و غزل دوست دارند حرفی نیست.
محمد با تعجب به امیر خیره شده بود.من هم از اینکه اینقدر راحت قبول کرده
بود بیشتر بمانند تعجب کردم.دست غزل را با خوشحالی گرفتم و همراه هم به
سمت اتاقم رفتیم.از کنار امیر و محمد که رد می شدیم شنیدم که محمد آرام به
امیر گفت:
-چطور شد قبول کردی؟تو که هیچوقت از تصمیمت بر نمیگشتی.
جواب امیر را نشنیدم.وقتی وارد اتاق شدیم غزل به سمت بالکن رفت و شروع به تماشای منظرۀ بالکن کرد و گفت:
-عجب منظرۀ قشنگی!چه جای باصفایی!
-من بیشتر نقاشی هایم به خصوص رنگ روغن را همین جا میکشم.
-چه آرامشی ، چه سکوتی!
-بعضی اوقات محمد میگوید زندگی تو اینجاست اگر این بالکن را از تو بگیرند
میمیری.و میدانم که راست میگوید.من اینجا زندگی میکنم و این آرامش و طبیعت
و صدای پرنده ها را دوست دارم ، به همین خاطر است که کمتر بیرون
میروم.آنقدر مدل برای نقاشی دوروبرم هست که احتیاجی به خرید مدل نقاشی
ندارم.
بعد با هم به کتابخانه رفتیم.از آنجا هم خوشش آمد و گفت:
-عجب جای دنج و ساکتی!جون میده برای فکر کردن.
-بله ، بیشتر اوقات همین جا می نشینم و کتاب میخوانم و گاهی هم فکر میکنم.
کاناپۀ بزرگ و قدیمی گوشۀ اتاق را نشانش دادم و گفتم:
-بعضی شب ها در حال مطاله همین جا خوابم میبرد.مادر همیشه از این کارم
ناراحت میشود با این حال رویم پتو می اندازد.گاهی در راقفل میکنم و ساعت
ها فکر میکنم ، ناراحت هم که هستم بهترین مکان برای خالی کردن غم و غصۀ
دلم اینجاست.با اینکه اینجا تاریک است ولی هیچوقت دلم اینجا نمیگیرد بلکه
احساساتم فوران میکنند.
لبخند زد و گفت:
-تو آنقدر زیبا از همه چیز اطرافت صحبت میکنی که آدم لذت میبرد.انگار تمام
اشیاء جان میگیرند و با تو حرف میزنند.مثلاً این میز یا آباژور کوچک.
هر دو لبخند زیدیم.خیلی خوب حرف همدیگر را می فهمیدیم.موقع خداحافظی
همدیگر را بوسیدیم و از هم تشکر کردیم.هر دو میدانستیم برای چه چیزی روحیۀ
هر دوی ما عوض شده بود.
محمد گفت:
-غزل خانم من از شما ممنونم ، محبت هیچوقت اینقدر لبخند نمیزد.شما روحیۀ محبت را تغییر دادید.به ما هم یاد بدهید که چکار کردید.
غزل با خجالت گفت:
-کار خاصی نکردم.
محمد گفت:
-حتماً به محبت گفتید که وقتی لبخند میزند چقدر خوشگل میشود به خاطر همین بیشتر می خندد.
من گفتم:
-پس یادم باشد از این به بعد فقط برای تو اخم کنم.
-نه تو رو خدا اون وقت باید از ترس فرار کنم.
-یعنی اینقدر وحشتناک میشوم؟
مادر گفت:
-تو همیشه زیبایی دخترم ولی لبخند روح آدم را شاد و زنده میکند.
محمد گفت:
-در هر صورت این دفعه کاملاً معلوم است که غزل خانم طلسم لبخند محبت را شکاندند.
غزل گفت:
-من که کاری انجام ندادم.
امیر گفت:
-طلسم واقعی را محبت خانم انجام دادند چون غزل هم خیلی تغییر کرده است.
غزل رو به امیر کرد و گفت:
-بله ، حق با توست.
محمد گفت:
-پس خواهر من جادوگر هم هست و ما خبر نداشتیم.هر کس را بخواهیم میتوانی جادو کنی؟
امیر گفت:
-قبلاً این کار را کرده اند.
با اینکه همه فکر کردند منظورش غزل است و
مطالب مشابه :
رمان عشقم باران
رمان عاشقانه __باران من عاشقتم اون شوهرت و ول کن بیا من خودم میگیرمت. 30- رمان عشق به سرعت
رمان عشقم باران قسمت1
رمــــان ♥ - رمان عشقم باران قسمت1 - میخوای رمان بخونی؟ عشق را زیر باران باید
قسمت دوم رمان باران عشق
ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - قسمت دوم رمان باران عشق - ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ
رمان عشقم باران
رمان عاشقانه __تو بیشتر عوض شدی.خیلی ناز شدی راستی.باران من نامزد کردم. __ 30- رمان عشق به
رمان ارمغان باران
رمان عاشقانه 30- رمان عشق به سرعت فراموش 125-رمان عشقم باران. 126-رمان ز مثل
رمان عشقم باران قسمت5(آخر)
رمــــان ♥ - رمان عشقم باران قسمت5 ♥ 93- رمان عشــــق و احســـاس من-fereshteh27
قمار باز عشق 2
رمــــان ♥ - قمار باز عشق 2 باران با قدم هايي نا مطمئن وارد اتاق شد و در اتاق با دو دختر
قمار باز عشق 4 ( قسمت آخر )
رمــــان ♥ - قمار باز عشق 4 میخوای رمان بخونی؟ باران که در مورد رابطه ي سهيل و رها کنجکاو
برچسب :
رمان باران عشق