رمان آتش دل (قسمت بیستم)
دست به سينه به كوه هاي بلند و پر عظمت سياه نگاه مي
كردم و به صداي حركت لاستيكها بر روي جاده گوش مي دادم كه با صداي ناگهاني و
بلند موسيقي ، شماتت بار به حامي نگاه كردم .
قصد ترساندن شما رو نداشتم ، فكر كردم با گوش كردن به موسيقي حواستون پرت ميشه و كمتر مي ترسيد .
دوباره به بيرون نگاه كردم ، نيم ساعتي بود كه در اين جاده خلوت حركت مي كرديم كه حامي متوقف شد .
چرا ايستادين ... چيزي شده ؟
صدام مي لرزيد و خودم هم مي لرزيدم .
نمي دونم ... بشين جاي من ، هر وقت كه گفتم استارت بزن .
حامي
كاپوت را بالا زد و خودش پشت اون پنهان شد ، من اطرافو نگاه مي كردم كه با
فرياد (( بزن )) حامي ، استارت زدم اما بيهوده بود . حامي كاپوت را محكم
بست و كنار من ، دست به پنجره گذاشت و گفت :
اينطوري نمي شه ، من از مكانيكي سر در نمي آرم .
نا اميدانه به جاده اي كه از آن آمده بوديم نگاه كردم و در حالي كه سعي مي كردم اين بار صدام نلرزه گفتم :
چكار بايد كرد ؟
بالاخره يكي از اين جاده مي گذره ، صبر مي كنيم تا كسي رد شه و ازش كمك مي گيريم .
حامي نشست و فرمان را دو دستي گرفت و فكورانه به آن خيره شد .
موبايلم را برداشتم و گفتم :
با احسان تماس مي گيرم ، اون اين جاده رو بلده و مياد دنبالمون ...اينكه آنتن نداره.
متاسفانه اينجا تحت پوشش دكل مخابراتي نيست .
حالا بايد چكار كنيم توي اين برهوت .
به كوير ميگن برهوت .
حالا هر چي ، وقت مسخره كردن من و استاد ادبيات شدن شما نيست .
هيچي ، بايد صبر كنيم تا صبح شه من برم از سر جاده اصلي كمك بيارم .
يعني تا صبح هيچ كس از اين جاده رد نمي شه .
نه اين جاده خيلي كم گذره.
اينجا ... ايجا گرگ هم داره ؟
طبيعتا بله بايد داشته باشه .
واي خداي من ، توي يك جاي پرت و پر از جك و جونور بايد تا صبح صبر كنيم .
نه
بايد توي هتلپنج ستاره دو قدم جلوتر شب رو صبح كنيم ، دختر خانم مي بيني
كه اين اتفاق افتاده و با جز و جز كردن سركار چيزي تغيير نمي كنه .
احسان ! ... حتما وقتي ببينه دير كرديم مي آد دنبالمون نه .
اگر بياد مطمئن باش از اين جاده نمي آد ... اينجا شبهاي سردي داره ، لباس گرم تو چمدونت داري .
حامي قصد پياده شدن داشت كه ملتمسانه دستشو گرفتم و گفتم :
نه سردم نيست ، پياده نشو .
حامي متحير اول به من ، بعد به دستم نگاه كرد و گفت :
چرا ؟
تو گفتي اينجا گرگ داره نرو پايين .
حامي دستمو از دستش جدا كرد و با لحن طنز آلودي گفت :
نترس خانم كوچولو ، آقا گرگه منو نمي خوره اما اگه اينكار رو كنه بايد بگم خيلي بد غذاست .
حامي شوخي نكن ... خواهش مي كنم پياده نشو .
باشه
... اين درو نمي بندم و به محض ديدن جنبنده اي به سرعت هر چه تمام تر
دوباره سوار مي شم ، خوبه ... وگرنه دختر خوب تا صبح منجمد ميشيم .
اجازه دادم پياده شه ، خودم هم پياده شدم و كنارش ايستادم .
تو چرا پياده شدي ؟
اينطوري بهتره .
آره ، آقا گرگه از هيبتت مي ترسه و جلو نمي آد .
صداش آغشته به خنده بود و دستاويز جديدي پيدا كرده بود براي دست انداختنم ، اما من بي تفاوت به او اطراف رو نگاه مي كردم .
نمي خواي از چمدونت لباس گرم برداري ؟
نه پالتوم داخل ماشينه .
دختر جان دستم را كندي .
نمي دانم كي به بازوي حامي آويخته شده بودم ، آن را رها كردم اما از كنار حامي جم نخوردم .
نمي خواي سوار شي ، آقا گرگه پشيمون مي شه مي آد ساغت ها .
جواب
دادن به حامي بي فايده بود ، او براي سرگرمي آتويي از من گرفته بود و دست
بردار نبود . سوار شدم اما از حامي رو برگرداندم ، خنديد و گفت :
دختر كوچولوي ما قهر كرده .
توي اين وضع خوشمزه بازيش گل كرده ، نه به زمان حركت كه نمي شد با يك من عسل خوردش نه به حالا كه فكر مي كرد خيلي با نمكه .
حامي پرسيد :
گرسنه نيستس ؟
نه .
اما من به اندازه خوردن دو تا گاو جا دارم ... هواي كوهستان هميشه اشتهاي منو باز مي كنه .
از روي صندلي عقب نايلون خريدش رو برداشت و بعد با افسوس گفت :
اي كاش كمي بيشتر خريد مي كردم ... بد نبود كمي غذاي سرد مي خريدم .
من گرسنه نيستم ، فكر كنم اين چيپس و تنقلات بتونه شما رو سير كنه .
اينا ؟ ... فكر نكنم .
سعي كردم بخوابم اما افسوس از شدت ترس آن هم از وجودم رخت بسته بود .
از صدايي بيدار شدم ، اطرافم برايم نا شناخته بود و نگاه كردم تا موقعيتم را بياد آوردم . حامي روي صندليش نبود ، پتو را كنار زدم و پياده شدم داشت خلاف جهت آمده را مي رفت ، فرياد زدم :
كجا ميري ؟
ايستاد منو نگاه كرد ، خودم را بهش رساندم و گفتم :
كجا داري ميري ؟
نمي خواستم بيدارت كنم ، مي خواستم برم كمكي چيزي پيدا كنم .
منو مي خواستي وسط اين ناكجا آباد بزاري و بري .
ميگي چكار كنم ؟
من هم ميام .
با اين كفشا ؟
كفش اسپورت دارم ، همين الان عوض مي كنم .
طنين بچه نشو ، برو تو ماشين تا من بيام .
نه .
چنگي به موهاش زد و گفت :
جاي دوري نميرم ... مي خوام ببينم جايي هست اين لعنتي آنتن بده .
به موبايل درون دستش نگاه كردم و گفتم :
قول ... قول مر دونه بده منو ول نمي كني بري .
قول ميدم ، حالا رضايت ميدي ؟
زود برگرد ، زياد دور نشو .
ديگه سفارشي نيست ؟
بجاي
پاسخ سرس تكان دادم و هر كدام خلاف جهت همديگر راه افتاديم . داخل ماشين
نشسته بودم و اطراف ديگه به ترسناكي ديشب نبود و هوا روشن شده بود ، اما از
خورشيد خبري نبود . به صندلي خالي حامي نگاه كردم ، پتوي مسافرتي را مرتب تا كرده و روي آن گذاشته بود . با خودم گفتم يكبار امتحان كنم شايد روشن شد .
پتو را روي صندلي
عقب پرت كردم و پشت رل نشستم و زير لب هر چي نام خدا را بلد بودم را بردم
بعد چشمم را بستم و استارت زدم ، در كمال ناباوري روشن شد . از خوشي جيغ
كشيدم و پياده شدم و دستم را روي بوق گذاشتم و همراه با اون من هم فرياد مي
كشيدم و حامي را صدا مي زدم . از دور حامي را ديدم كه مي دويد ، پشت رل
نشستم و دنده عقب گرفتم و به حامي كه رسيدم متوقف شدم .
حامي سوار شد و گفت :
چكارش كردي ؟
هيچي پشتش نشستم و استارت زدم روشن شد .
ببينم تو ورد و جادويي بلدي .
به رويش خنديدم اما در دل گفتم اگر من جادو بلد بودم تو رو به طرف خودم مي كشيدم ، خوشگل مغرورم .
بهتره بياي سر جات بشيني ، من جاده رو بلد نيستم .
برو ، هر جا كه لازم بود راهنماييت مي كنم ... ديشب نخوابيدم ، مي ترسم پشت رل خوابم ببره .
پس پسر كوچولو هم از آقا گرگه ترسيد ، پسر كوچولو نمي دونست آقا گرگه نمي تونه در ماشينو باز كنه .
نه پسر ما بزرگ شده و براي خودش مرديه ... مي ترسيد دختر كوچولو از خواب بپره و بترسه .
مي خواستم بگم دختر كوچولو دلش به حضور تو كرم بود و از هيچي نمي ترسيد ، اما نگفتم . با كنترل ضبط رو روشن كردم ، همون آهنگ لعنتي اول حركت بود با اخم گفتم :
از اين بهتر نداري .
حامي از داخل داشبورد اف – ام برداشت و گفت :
هر آهنگي دوست داري تو اين پيدا كن .
از
بين آهنگهاي اوليه يكي از آهنگهاي استاد شجريان را انتخاب كردم ، وقتي به
حامي نگاه كردم نظر او را بپرسم ديدم به خواب عميقي فرو رفته . خوشبختانه
راه هموار بود تا زماني كه به تقاطع رسيدم و توقف كردم ، نمي دونستم حامي
را بيدار كنم يا منتظر باشم بيدار شه .
چيه ، چرا ايستادي ؟
به حامي نگاه كردم ، چشماش بسته بود . گفتم :
كدوم طرف بايد بپيچم ؟
حاني در جا نشست و دستي به صورتش كشيد و گفت :
بپيچ سمت چپ ... آهسته آمدي .
جاده برام نا آشنا بود .
جاده امنيه ... تندتر برو .
بالاخره رسيديم به ويلاي كوهستاني حامي ، همه نگران ما بودن اما بقدري خسته بوديم كه فقط سربسته گفتيم دير از تهران حركت كرديم .
اتاقي
كه براي من در نظر گرفته شده بود با طناز مشترك بود ، احسان و تابان با هم
و حامي و افسانه جون اتاقهاي مجزا داشتن و مامان هم در تك اتاق طبقه پايين
اسكان داده شده بود و ويلا در جاي مرتفعي بنا شده بود و از پنجره آن مي شد
باغ ها و خانه هاي روستايي كه در دامنه ساخته شده بودند را ديد ، درختان
هنوز لباس سبز بهاري به تن نكرده بودن و هوا همچنان سرماي زمستان را به دوش
مي كشيد .روي زمين نشسته و به تخت تكيه داده بودم و با موبايلم بازي مي كردم كه طناز تنهاييم را نابود كرد .
چرا اينجا نشستي پاشو بيا پايين همه جمع هستن .
من ...
طناز دستانش رو بلند كرد و گفت : تورو جان مامان باز شروع به ناله كردن نكن .
هنديكم
را برداشت و رفت ، به بازي روي موبايلم نگاه كردم گيم آور شده بودم . بي
خيال آمدم مسافرت خوش بگذرونم ، از اينجا نشستن و فكر كردن به مهملاتي كه
نتيجه برداشت مغز معيوب خودمه چي نصيبم مي شه .
از داخل چمدان يك بلوز
شل بافت قرمز با شلوار مشكي كتان برداشتم و پوشيدم ، از اتاقم كه بيرون
آمدم ديدم در اتاق حامي باز اما كسي درون اتاقش نبود . سرك كشيدم اتاق به
اندازه اتاق مشترك من و طناز بود اما با تزئينات خيلي قديمي ، بيشتر از اين
نتونستم نگاه كنم چون صداي پايي را شنيدم و خودم را از جلوي در اتاق دور
كردم و نزديك پله ها به احسان بر خوردم .
به به ، چه عجب خانم عزيز از دير بيرون آمد .
فرمان لازم الاجراي همسرتونه .
مرحبا به جذبه همسرم كه شما رو از اتاق بيرون كشيده .
احسان ... قصد فضولي ندارم ... اون اتاق .
اتاق حامي رو مي گي ؟
آره .
خب .
هيچي فراموشش كن .
مي
دونم چي مي خواي بپرسي ... اونجا اتاق مجردي پدر حامي بوده يعني قبل از
ازدواجش ، بعد از ازدواج اون اتاق ديگه رو ( اتاق مادرش را نشان داد ) بر
مي داره اما اتاق مجرديش رو دست نخورده نگه مي داره . آخه وقتي پدر حامي
توي دانشگاه قبول مي شه جد مادريش كه خان اين روستا بوده ، اين زمين رو بهش
هديه مي ده و پدرش هم اين ويلا رو مي سازه . بعد از مرگش در اين ويلا بسته
شد تا چند سال پيش كه حامي آمد و اينجا را بازسازي كرد ، البته اتاق پدرشو
دست نخورده نگه داشت ... من مي رم گيتار حامي رو بيارم ، تو هم برو پايين
بچه ها نشستن .
از روي پله ها ديدم همه دور تا دور ، دور شومينه نشستن و طناز داره از چهره تك تكشون فيلم مي گيره . كنار طناز نشستم و گفتم :
مامان كو ؟
خوابيده .
چه خبر ميتينگ تشكيل دادين .
طناز دوربين را خاموش كرد و روي پاش گذاشت و گفت :
قراره حامي گيتار بزنه .
حالا كجاست اين استاد موسيقي ؟
يكي از اين محلي ها كارش داشت رفت بيرون .
احسان با صداي بلند از روي پله ها گفت :
اين هم از گيتار، حامي نيومده ؟
طناز نود درجه چرخد تا احسانو ببينه بعد گفت :
نه نيامده ... تا حامي بياد ما هم برنامه فردا رو مي چينيم .
دستم را زير چانه طناز زدم صورتش را چرخاندم و پرسيدم :
فردا چه خبره ؟
احسان ميگه بريم كوه .
كوه ! توي اين هواي سرد .
آره مزه ميده ، احسان ميگه خيلي قشنگه .
با صداي آرومي در گوشش نجوا كردم :
ببينم تو سر قفلي عقلتو با امتياز آب و برق و تلفن اجاره دادي به احسان ، احسان اينو گفت ، احسان اونو گفت .
نوبت اجاره دادن تو هم مي رسه .
من غلط كنم از اين غلطا بكنم .
نخوابيده شب درازه .
بتهون آمد .
حامي كنار شومينه نشست و دستانش را بهم ماليد و گفت :
اينجا بهارش از زمستون سردتره ، حالا يكي پيدا مي شه به من يه چايي گرم بده ؟
طناز سريع بلند شد و گفت :
من براتون مي آرم ... كس ديگه اي هم چاي مي خواد ؟
زير لب گفتم :
من ميل ندارم پاچه خوار اعظم .
طناز
كلامم را شنيد اما به روي خودش نياورد ،حامي گيتارش را برداشت و كوك آن را
تنظيم كرد . وقتي طناز با سيني چاي وارد شد ، حامي با خنده گفت :
به افتخار بهترين زن داداش دنيا و بعد يك قطعه آهنگ ريتم دار زد .
وقتي طناز نشست ، سرم را كج كردم و زير گوشش گفتم :
خر كردن با موسيقي ... چه شاعرانه .
طناز هم به همان صورت جواب داد :
چيه حسوديت ميشه ؟
چهار پا شدن هم حسودي داره ؟
نه پز دادن داره .
حالا اين همه ما رو معطل كرده ، با اين همه ناز و ادا چيزي هم بلد هست ؟
احسان ميگه صداش خيلي قشنگه .
باز احسان حرف زذ تو قبول كردي .
كمي دندون رو جيگر بزار تا بشنوي ، اون وقت قضاوت كن .
پس تو هم صداي نخراشيده اش رو نشنيدي .
قاطعانه گفت :
نه .
حامي شروع به نواختن كرد و همراه با آن صداي گرم و دلنشينش را شنيديم .
از راهي كه رفتي برنگرد كه ديگه ديره آخه دلم يه جايي گير كرده اسيره
نيا پيشم ولم كن برو حوصلتو ندارم از ناز و ادات خسته شدم حالتو ندارم
يكي پيدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر يكي پيدا شده هزار دفعف از تو يه رنگتر
يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
مث تو نيست كه هر كاري كنم ايراد بگيره هر چي بهش بگم حاليش نشه هيچي نگيره
اگه يه لحظه پيشش نباشم دلش مي گيره منو دوسم داره عاشقمه واسم مي ميره
مث تو نيست كه از عاشق شدن هيچي ندونه همه حرفاي عاشقونه رو بازي بگيره
مث تو نيست راست و چپ بره بگيره بهونه بهانه هاي جورواجور بگيره از زمونه
يكي پيدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر يكي پيدا شده هزار دفعه از تو يه رنگ تر
يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
حق
با احسان بود صداي گرمي داشت اما مفهوم شعرش ؟ يا اون آهنگي كه تو ماشين
گذاشته بود ...يعني داشت به من تيكه مي انداخت ؟ نه امكان نداره ...
از سقلمه اي كه طناز زد به خودم آمدم و براي حامي دست زدم انا دلم
گريه مي كرد ، عشق اونو از دست داده بودم . حامي چند تا آهنگ ديگه خوند
اما من هيچكدوم را نشنيدم چون هنوز تو گوشم ، آهنگ اول زنگ مي زد . وقتي
نوبت احسان شد از آن خلسه بيرون آمدم ، نمي دونستم احسان هم مي تونه بخونه .
طناز با ناز و ادا خواست كه احسان همون آهنگي رو بخونه كه هر وقت طناز دلگير مي شد مي خوند .حامي سر به سر احسان گذاشت و گفت :
آهنگ زن ذليليتو بخون برادر من .
افسانه جون : حامي اذيتش نكن ، بچه ام احساسات لطيفي داره و با شعر از همسرش دلجويي مي كنه .
بالاخره احسان عرق ريزان خواند .
من فقط با تو مي تونم توي اين دنيا بمونم .
اگه تو نموني پيشم ميبيني ديوونه مي شم .
اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه
مي تونم داد بزنم عشقمي يا نه
آخه من از تو مي ترسم مي گن عاشقي جنونه
نمي گم عاشقت مرده اما ديگه نيمه جونه
توي اين دوره زمونه بعضي كارامون حرومه
چرا رسم عاشقيمون چنين شده به هر بهونه
آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه
تو يكي مثل صداقت من يكي مثل فلاكت
تو شدي عاشق سوختن منو دل رو بر تو دوختن
من هميشه با تو هستم تورو از جون مي پرستم
من فقط با تو مي تونم توي اين دنيا بمونم
چرا رسم عاشقيمون چنين شده به هر بهونه
آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه
اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه
مي تونم داد بزنم عشقمي يا نه
تابان
سرش رو روي پاي من گذاشته و به خواب رفته بود . به طناز اشاره كردم يه
جوري اين بزم عاشقانه رو خاتمه بده و او هم با شگرد زنانه ، احسان را از
خواندن اهنگ هاي بعدي منصرف كرد و بحث به كه پيمايي فردا كشيده شد .
حالا ساعت چند بايد بيدارشيم احسان ؟
من و حامي هر وقت مي ريم كوه ساعت پنج حركت مي كنيم ، همونساعت پنج خوبه حامي ؟
اين بار استثناعا چون خانم همراهمون هست و ممكنه سرما بخورند ، ساعت هفت حركت مي كنيم و بعد از ناهار بر ميگرديم .
طناز ، دستانش را كودكانه بهم كوبيد و گفت :
عاليه موافقم ، ما چي بايد برداريم ؟
هر چي كه خودتون نياز داريد ، آذوقه رو من و احسان بر مي داريم .
زير گوش طناز گفتم :
من حس اورست فتح كردنو ندارما .
طناز با صداي بلندي گفت :
احسان كوه بلندي رو انتخاب نكني ، ما دوتا زود خسته مي شيم .
حامي به جاي احسان گفت :
چون اولين بارتونه انتخاب كوه با شما ، فردا هر تپه اي رو انتخاب كردين صعود مي كنيم .
حامي مسخره مون مي كني ؟
نه ... فقط از الان بگم ، اگر قراره تو راه غرغر كنيد نيايد بهتره .
مي
دونستم منظورش به منه كه دارم زير گوش طناز نق مي زنم ، من هم پيچيدم تو
كوچه علي چپ و آرام تابان را صدا كردم تا بيدارش كنم . حامي دخالت كرد و
گفت :
شما بفرماييد ، من تابانو مي برم تو تختش .
حامي رو
از دست داده بودم خودش با زبون بي زبونت به من فهموند كه بايد قيد او و
عشقش را بزنم . پس بهتر من هم غرورم را حفظ كنم . نبايد بذارم اون به عشقم
پي ببره ، بذار فكر كنه من هنوز هم از آنها متنفرم . اصلا به درك كه ديگه
دوستم نداره ، عاشق يك بوزينه شده فكر كرده كه چي ؟ مي رم به دست و پاش مي
افتم و مي گم بيا منو بگير ، دارم از عشقت هلاك مي شم ... خوبه اون آمد جلو
من پسش زدم ... نه من طاقت ندارم اونو با يكي ديگه ببينم ، اگر ... نه حتي
فكرش هم نمي تونم بكنم ، بايد گو به زنگ باشم ... حتم دارم يه چيزي از
زبون افسانه جون مي پره ، اون از حال و هواي پسرش خبر داره و حامي آب بخواد
بخوره به مامانش مي گه . بهتره هم صحبت افسانه جون بشم تا بفهمم دل
حامي خان كجا گيره ... آمديم و پيدا كردي معشوق حامي كيه ، بعد چي ؟ ...
اه توي اين كله من هم پر شده از كاه و به درد لاي جرز ديوار مي خوره .
طنين ... طنين . آهاي كجايي ؟
به طناز نگاه كردم دراز كشيده بود و داشت صدام ميزد .
كجايي تو دختر ؟ دارم يك ساعته صدات مي كنم ، به چي فكر مي كني كه اينقدر وحشتناك شدي .
نقشه قتل تورو مي كشيدم ميوووووو ... چه عجب بيدار شدي خانم كوهنورد .
حالا مگه ساعت چنده ؟
نيم ساعت ديگه بايد سر قرار با عاشق دلخسته ات باشي .
واي چرا زودتر نگفتي .
تو مشتاق فتح قله هاي اين اطرافي ، نه من .
واي خدا ... اين دختر باز از دنده چپ بلند شده . خدا ، امروز رو خودت به خير بگذرون . بلند شو ديگه ، هنوز جا خوش كرده .
داشت رو تختي مرتب مي كرد كه پرسيد :
به نظر تو اين حامي مشكوك نمي زنه ، يه جوري شده .
خوب شد طناز پشتش به من بود و نديد چطور خودم را باختم ، او بي خبر از حالم ادامه داد :
احسان
مي گه يه زماني عاشق و شيداي يه دختره بود اما دختره ردش كرد ، مي گه اين
روزها هم اخلاقش شده مثل اون وقتها ... فكرشو بكن حامي عاشق شه ، هر چند
خيلي مرد و خصايص مردونه داره اما فكر نكنم بدرد شوهر بودن بخوره . بيچاره
اون كسي كه بخواد جاري من بشه ، هر چند يه زماني خواستگار تو بود اما فكر
نمي كنم اگر ازدواج مي كردين زندگيتون دوام داشت چون هردوتون مغروريد .
پس درسته ، حامي خان عاشق شده .
طنين .
ها ؟
چته تو ؟ وقت نداريم زود باش .
آهسته
شروع كردم به لباس پوشيدن ، طناز داشت حرف مي زد و اتفاقي كه روز اول آمده
بودن را تعريف مي كرد . در حالي كه كولهام رو بر مي داشتم تا وسايل مورد
نيازم را داخلش بذارم ، گفتم :
طناز چقدر حرف مي زني ، اون احسان بد
بختي كه پايين كاشتي سبز شد و گنجشكها روش لونه ساختن و تخم گذاشتن ، تخم
ها هم جوجه شد و جوجه ها ، گنجشك شدن و تخم گذاشتن و تخمشون ...
كافيه
فهميدم ... اينها رو بزار تو كيفت ، من كيف نمي آرم ... من رفتم زود آمدي
ها ، منو همراه احسان جونم نكاري سبز شيم و داستان گنجشكها آغاز شه .
برو تا به احسان جونت قلمه نزدن .
مي شكنم دستي كه بخواد به احسان جونم قلمه بزنه .
درو بست اما صداي طناز رو شنيدم كه گفت :
آخ ببخشيد نديدمتون .
بعد صدايي از پشت در آمد كه پرسيد :
حاضريد ؟
آره ، طنين هم الان مياد .
تا شما بريد پايين من هم آمدم .
نمي
خواستم آخرين نفر باشم كه به جمع اضافه مي شه براي همين بدون دقت هر چي كه
جلوم بود داخل كيف ريختم و پايين آمدم ، احسان و طناز جلوي در ويلا
ايستاده بودن و آرام حرف مي زدن .
صبح بخير .
سلام طنين ... مي بيني چه صبح قشنگيه .
دستم را داخل كاپشن سفيد كوتاهي كه پوشيده بودم فرو كردم و گفتم :
قشنگ اما سرد .
احسان نگاهي به ناز انداخت و گفت :
ما الان داشتيم غيبت تو رو مي كرديم .
چه كار بدي ، صبحتون رو با غيبت شروع كردين .
طنين
تو الان عضو خانواده مني و فرق نمي كنه خواهر طنازي يا من ، چون خواهر
طناز يعني خواهر من ... نمي خوام سوئ تعبير پيش بياد ، به طناز گفتم طنين
مشكلي داره مي گه خبر ندارم . حالا كه منو به عنوان برادرقبول نداري به
عنوان يه دوست از خودت مي پرسم ، مشكلي چيزي داري بگو شايد كاري از ما بر
بياد .
من مشكلي ندارم ، مطمئن باش تو رو هم به اندازه تابان دوست دارم اما اين اخلاق منه و درسته تلخه اما نمي شه كاريش كرد .
احيسان ، تو رو قبل از فوت پدر نديده و خبر نداره چه آتيشي بودي اما من مي دونم تو اين آدم حالا نبودي .
طناز ، ادم ها بزرگ مي شن .
بزرگ شدن با بد اخلاق شدن فرق داره .
حالا من چكار كنم شما دوتا رضايت بدين .
بخند و شاد باش ، اين كار سختي نيست ... دنيا رو هر جور بگيري همون جور مي چرخه .
چشم ، سعي مي كنم .
طناز هنديكم را بدست گرفت و گفت :
حالا
يه لبخند خوشگل بزن تا من شكار لحظه ها كنم ... خب اين خانم خوشگله كه مي
بينيد بد اخلاق ترين موجود كره زمينه ،اين هم نازنين ترين همسر دنياست (
دوربين رو به سمت خودش چرخوند و گفت ) اين خانم ناز هم همسر نازنين همسر و
مي مونه يكي ديگه كه دير كرده . اول بزاريد تا اون نيامده كمي از اين اطراف
بگيرم ، اينجا يكي از مخوف ترين مكان هاي موجوده ... اين ويلا رو كه مي
بينيد ، كلبه وحشتو ديدن اين ويلاشونه ، واي صاحب ويلاي وحشت هم آمد ، جناب
آدم خور بزرگ حامي .
طناز داري گزارش ضبط مي كني يا شكار لحظه ها .
يه شكار لحظه ها ي گزارشي احسان جون ... حامي خان حركت كنيم ظهر شد .
بله بفرماييد ... با جيپ چراغعلي مي ريم .
مي خواهيم با جيپ بريم كوهنوردي ؟
نه خانم ،نيمي از راهو بايد با جيپ بريم .
من
وطناز با كمك احسان سوار جيپ شديم ، حامي پشت رل و احسان هم كنارش نشست .
حامي جاده خاكي ميان كوه ها رو مي پيمود تا اينكه بعد از طي مسافتي ايستاد و
گفت :
از اينجا به بعد و بايد پياده بريم ، وسايلتون و برداريد .
دو تا كوله بزرگ مخصوص كوهنوردي كه يكي رو حامي برداشت و ديگري رو احسان ، احسان از زير صندلي تفنگ شكاري رو هم برداشت .
اينو براي چي مي آريد ، حيوون وحشي داره اينجا ؟
حامي : براي آقا گرگه نيست براي كبكهاست .
بي توجه به حامي به احسان گفتم :
كبكها ؟ ... با كبكها مي خواي چكار كني .
بعد مي فهمي ،بريم .
آروم
و با احتياط سينه كش كوه رو بالا مي رفتيم . حامي و احسان توضيحات لازو مي
دادن و طناز فيلم مي گرفت ، بعضي وقتها هم دوربينو به دست من مي داد تا
فيلمش رو بگيرم . بعضي جاها كه خسته مي شديم ، مي نشستيم و احسان از داخل
كوله پشتيش چيزي براي خوردن بيرون مي آورد ...
وقتي بالاي كوه رسيديم
باورم نمي شد اين فضاي مسطح روي كوه باشه ، هميشه يك فضاي مخروطي شكل به
اندازه فضاي كم روي كوه در ذهنم بود . حامي حكم راهنما را داشت ،بعد از
گذشتن از اون فضاي مسطح يك گودي كم عمق بود با مساحت زياد كه در وسط آن
چشمه آب مي جوشيد و به صورت نهري كوچك روان بود . حامي كوله پشتي را روي
زمين گذاشت و گفت :
همين جا اتراق مي كنيم .
دو برادر زير اندازو پهن
كردن و بعد حامي فلاكس چاي رو از داخل كوله اش بيرون آورد وبهترين چيز در
آن هواي سرد چاي بود . احسان اسلحه بست رو به حامي گفت :
با من كاري نداري ؟
نه فقط مراقب خودت باش .
باشه ... دخترها ، مي آييد شكار
شكار ؟
آره ، شكار كبك .
طناز جستي زد و گفت :
من مي آم ،به شرطي كه به من هم ياد بدي .
طنين تو چي ؟
با لحن مشمئز كننده اي گفتم :
نه متشكرم ، من دلشو ندارم .
باشه ، من و طناز رفتيم كه با ناهار خوشمزه بر گرديم .
بعد از رفتن بچه ها ، حامي بي اعتنا به من دراز كشيد . از بودن در كنارش معذب بودم ، مخصوصا با شعري كه زير لب زمزمه مي كرد .
يكي پيدا شده صد مرتبه از و قشنگ تر
يكي پيدا شده هزار دفعه از تو يه رنگ تر
يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه
از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
ز كنارش بلند شدم و روي سنگي كنار چشمه نشستم ، آب زلالي كه از دل
زمين بيرون مي آمد از ميان برفها مي گذشت و بقدري سرد بود كه نمي شد
ثانيه اي دست را درونش نگه داشت . آب چشمه مثل آينه بود و نقوش ابرها را
نشان مي داد ، دستم را زير چانه ام زدم و به صداي آب گوش سپردم و از صداي
شليك گلوله جيغي كشيدم كه فكر نمي كردم اينقدر بلند باشه .
نترس ، احسان بود .
حامي
نيم خيز شده بود اما نمي دانم صداي شليك او را پرانده بود يا جيغ من ، به
اطرافم نگاه كردم معلوم نبود صدا از كدوم طرف بود . صداي گلوله اي ديگر آمد
، اين بار ترسيدم اما نه مثل بار اول كه جيغ بكشم . قلبم مثل پرنده اي در
قفس مي كوبيد وبايد خودم را سرگرم مي كردم ، به طرف زيرانداز رفتم . حامي
يك دستش زير سرش بود و دست ديگرش روي سينه اش كه با هر دم و بازدم بالا و
پايين مي رفت ، به آسمان نگاه مي كرد و پاي راستش را تا كرده بود و پاي چپش
را موازي زمين دراز كرده بود .
دوربين هنديكم را برداشتم ، به كنار
چشمه برگشتم و از چشمه فيلم گرفتم و بعد از اطراف . حامي به من بي محلي مي
كرد ، مي سوختم اما بايد كار خودم را مي كردم و او را ناديده مي گرفتم . به
طرف يكي از تپه هاي بلند اون نزديكي رفتم و وقتي بالاي تپه رسيدم ديدم روي
بلندترين نقطه اون اطراف قرار دارم ، يك دره سرسبز و يك رودخانه كه از
ميان آن دره و باغات مي گذشت . حضور حامي را كنارم حس كردم و بدون اينكه
چشم از مانيتور دوربين بردارم ، پرسيدم :
چقدر اينجا باغ داره .
هنوز درختان شكوفه نزدن ، اينجا ارديبهشت ماه واقعا بهشته و همه جا پر از گل و شكوفه ... اونجارو مي بيني .
جايي كه با دست نشان داد زوم كردم ،گفت :
اونجا
يك پارك جنگلي طبيعي و اين روستا يه روستاي باستانيه با چندين مقبره ،
كتيبه داره ... اون قسمت ديگه رو مي بيني ، مقبره يكي از پيامبرهاي بني
اسرائيله.
هرجايي كه حامي نشان مي داد با دوربين زوم ميكردم و با
توضيحات اون ضبط مي كردم . دوربين رو به سوي آسمان گرفتم و خاموش كردم و
روي همان تپه نشستم و گفتم :
آدمها اينجا پير نمي شن ،با اين آب و هوا و طبيعت زيبا .
زندگي روستايي سخته ... پاشو ، احسان و طناز دارن ميان .
به كمك حامي از اون شيب تند پايين آمدم ، موقع بالا رفتن فكر نمي كردم اينقدر شيبش تند باشه .
احسان فرياد زد :
طنين بيا ببين خانمم چه شكاري زده ... خواهرت براي خودش يه پا شكارچي شده .
با ديدن كبك هايي كه از پا آويزان بودن و از نوكشان خون مي چكيد ، چندشم شد و رويم را برگرداندم .
اين چه اسقباليه ... طنين نمي دوني شكار كردن چه كيفي داره .
واي طناز چطور دلت آمد ؟ گناه دارند .
احسان : وقتي كباب كبك خوردي يادت ميره گناه داره .
احسان كنار چشمه نشست و مشغول پركندن كبك هاي بخت برگشته شد ، طناز هم دستاشو زير بغلش گذاشت و گفت :
واي چقدر سرده ... حامي تو چي ؟ اهل شكار نيستي .
نه ... احسان عاشق شكا كردنه .
پشت
به چشمه روي زيرانداز نشستم تا اون منظره رقت بارو نبينم ، حامي دقيقا
روبروم قرار داشت وبه چهره ام نگاه مي كرد حتما چهره ام حالت مسخره اي به
خودش گرفته بود . بي تفاوت به حامي به پشت سرش نگاه كردم و وقتي احسان از
حامي خواست آتش درست كند
او از مقابلم بلند شد و دوباره شروع به خواندن همون دو بيت عذاب آور كرد
البته اين بار با صداي بلندتر.طنازجاي او نشست و دوباره تكرار كرد :
چقدر هوا سرده .
يخ كردي ، كاپشنم رو بدم بپوشي .
نه ... من نبودم چكار مي كردي ، برادر شوهر عفيف و پاكدامنم رو كه گمراه نكردي .
چشم غره اي به طناز رفتم اما از رو نرفت و ادامه داد :
اگر هم كردي بهت خرده نمي گيرم ، پسر خوبيه و ثواب داره كمي توجه كني آخه طفلك تنهاست و ي تحقيقي كه كردم زيدي هم نداره .
باز شدي نگار .
برو بابا ، بي جنبه آمديم تفريح خوش باشيم اما قيافه بغ كرده تورو كه مي بينم دپرس مي شم .
خوبه حالا دپرسي و ميري اون حيووناي بيچاره رو مي كشي ، اگر شارژ باشي حتما منو شكار مي كني.
واي طنين نمي دوني چه كيفي داره ،نشونه كه مي گيري بايد دقت كني دستت نلرزه و بعد بنگ .
تو اينجوري نبودي ، زن احسان شدي خطرناك شدي .
شكار يه تفريحه .
مي خوام تفريح نباشه ، جون يه موجود ديگه رو ميگيري ميگي تفريح .
اگر بخواي به اين فكر كني بايد بشي گياه خوار ، فكر كردي اين مرغ و گوشتي كه مي خوري از درخت مي چينند .
با تو حرف زدن فايده نداره .
خانم ها بيايد كنار آتيش ... كباب دور آتيش مي چسبه .
مرسي من نمي خورم .
طناز بلند شد و دستم را كشيد و گفت :
پاشو همسرم زحمت كشيده و كباب درست كرده ، از ما هم دعوت كرده و تو نبايد دعوتشو رد كني .
طناز ولم كن ، من بيام اون جونور بدبخت به سيخ كشيده رو ببينم روزم خراب مي شه . تو بخور نوش جانت ، به من چكار داري .
اه بد عنق ، هميشه ضد حالي .
طناز
به حالت قهر منو ترك كرد . حامي آمد و دو زانويش را روي زير انداز گذاشت
از داخل كوله اش دو تا كنسرو ماهي يك لوبيا بيرون آورد و گفت :
حالا كهكباب نمي خوري اينارو بخور ، راه زيادي براي پياده روي داريم .
از بين كنسروها ،ماهي رو انتخاب كردم و با در باز كن اونو باز كردم و بعد با صداي بلند گفتم :
بفرماييد كنسرو .
طناز : ما كباب خوشمزه و لذيذ رو ول نمي كنيم كنسرو بخوريم ، نوش جونت تنهايي بخور .
كباب طرفدار بيشتري داشت ، شانه اي بالا انداختم و به تنهايي كنسرو خوردم در حالي كه آنها كبك فلك زده را تناول كردن .
***
در چمدانم را بستم و گفتم :
اينو با چمدونهاي خودت بزار تو ماشين احسان ، نذاري تو ماشين حامي كه من توي اون ماشين نمي رم .
خب چقدر مي گي .
من رفتم ببينم تابان چيزي جا نذاشته باشه ... تو هم به مامان سر بزن .
ضربه اي به در اتاق مشترك تابان و احسان زدم ، تابان تنها روي تخت نشسته بود .
چرا حاضر نشدي ؟
زيپ شلوارم خراب شده .
تو همين يه شلوارو آوردي ؟
نه ، بقيه اش كثيف شده .
واي تابان ، من حالا با اين چكار كنم ... بده ببينم كاريش مي شه كرد .
با زيپ درگير بودم كه تابان پرسيد :
طنين ؟
بله .
تو حالت خوبه ؟
خب معلومه كه حالم خوبه ، اين چه سواليه .
آخه ديشب احسان به حامي مي گفت ، طنين اصلا حالش خو نيست .
دستام از حركت ايستاد و گفتم :
خب ؟
هيچي حامي به من اشاره كرد و احسان ديگه حرفي نزد .
پس
دو برادر در غياب من به جراحي روانم مي پردازند ، دوباره سرو كله زدن با
زيپ را شروع كردم اما فكرم حول حرفهاي اون دو برادر بود . واي كه من چقدر
آدم تابلويي هستم ، حالا حامي فكر مي كنه چه آتيش دهن سوزيه .
بيا درست شد ، زود بپوش بيا پايين چيزي جا نذاري .
نه .
جهت
اطمينان اتاق مشترك خودم و طناز را يكبار ديگه نگاه كردم . صداي پاي تابان
را شنيدم كه از پله ها پايين مي رفت ، مي دونستم سر به هواست براي همين
اتاق او را هم نگاه كردم . وقتي از ويلا بيرون آمدم احسان ،مامان را داخل
ماشين خودش گذاشته بود و داشت ويلچر را داخل صندوق عقب جا ساز مي كرد .
افسانه جون دستم را كشيد و گفت :
طنين جان ، برو تو ماشين حامي كه بچه ام تنها نباشه ، من هم با مامان باشم .
با استيصال به طناز نگاه كردم ، نمي دونم تو كيفش دنبال چي مي گشت.
روم نشد در مقابل درخواست افسانه جون ((نه)) بيارم و اجبارا براي بار دوم سوار ماشين حامي شدم ، البته ته دلم راضي بود كه با او همسفر شم و توي هوايي نفس بكشم كه او نفس مي كشه . تابان صندلي جلو رو اشغال كرده بود و روي صندلي عقب پشت تابان نشستم ، حامي از آينه وسط حتي نيم نگاهي به من نكرد . تابان به طرفم چرخيد و گفت :
آجي جون تو هم با ما مياي ؟
آره ، افسانه جون ازم خواست .
منظورم
به حامي بود تا فكر نكند از شوق ديدنش با سر شيرجه زدم تو ماشينش اما حضرت
آقا اصلا به روي مبارك نياورد كه من آمدم تو ماشينش ، ديگه براي منصرف شدن
دير بود چون احسان حركت كرد و بعد از اون حامي . تابان يك آهنگ شلوغ رپ
گذاشته بود و جالب اينجا بود امي هم همصدا با تابان آهنگ هارو مي خوند ،
طوري كه ديگه صدا به صدا نمي رسيد . حس كردم موبايلم زنگ مي خوره و گوشي را
از كيفم بيرون آوردم ، شماره نا شناس بود .
بله ؟
سلام جيگر.
تويي ، چطوري ؟
حامي صداي ضبط رو كم كرد شايد هم مي خواست ببينه طرف مكالمه ام كيه ، چه توهم شيريني .
ممنون ، خبري از ما نمي گيري .
تو مگه مي ذاري كسي از تو بي خبر بمونه ، كجايي؟
كوالالامپور ، يه بنده خدايي خيلي سلام مي رسونه .
تو باز قاصد شدي .
فكر كردي چرا با خواهش و تمنا موبايلشو داده ، تا حال توي كم عقلو بپرسم و بهش خبر بدم ... دل ديگه ، تنگ شده برات .
تو كه هميشه دلتنگ من هستي .
من ! عمرا اين بيچاره اي كه پا سوز تو شده رو مي گم .
تلفن مفته ، تو هم دلت نمي سوزه .
هر كه طاووس خواهد منت مرجان كشد .
اوه ، چه براي خودش كلاس مي ذاره .
كار من از كلاس گذشته ، من دانشگاه غير انتفاعي باز مي كنم .
اگر احوالپرسيت تموم شد برو استراحت كن .
حالا خوبه طرفو نمي خواي و اينقدر حرص مالشو مي خوري .
در ديزي بازه اما ديگه نگفتن تو با سر برو توش ... الو ... الو .
به صفحه مانيتور نگاه كردم ، آنتن رفته بود و باز تو نقطه كور مخابراتي بوديم . تابان پرسيد :
كي بود ، سعيد ؟
نه .
ضبط رو زياد كنم ؟
راحت باشيد .
دوباره هجوم صداي خواننده بر اعصاب من ، گوشه صندلي
لم دادم و چشمم را بستم تا كمتر چهره پر نخوت حامي رو ببينم . نمي دونم
چرا هر چه كم محلي مي كنه بيشتر به طرفش جذب مي شم ، يكبار اون نازم را
كشيد اما حالا دوست دارم هر ثانيه نازشو بكشم و منتش را بدوش بگيرم . اگر
با من حرف نمي زد و اگر نگاخش به دنبالم نبود مهم نيست ، خدا كنه قلبش
برايم بتپد ولي خودش با زبون بي زبوني گفته بود نزديكم نشو ، من ديگه تو رو
نمي خوام . مي دونستم آدم مغروريه و من غرورش را شكستم ، او بي ريا آمد
جلو ولي من با كبر و خود خواهي گناه ديگران را به رخش كشيده بودم .
با
توقف ماشين چشم باز كردم ، جلوي يك رستوران بوديم . سر ميز غذا روبروي
افسانه جون نشسته بودم و ميلي به غذا نداشتم ولي براي سرگرمي چيز خوبي بود
.افسانه جون داشت از ماه عسلش تعريف مي كرد حتما ماه عسلش با پدر حامي ،
چون او روي خوش به معيني فر نشون نمي داد . چنان با آب و تاب تعريف مي كرد
كه آدم فكر مي كرد داره يك فيلم سينمايي جالب تماشا مي كنه . من سرم پايين
بود اما گوشم به حرفهاش ، تا اينكه حامي گفت :
مامان غذاتون سرد شد .
طناز
جون بقيه اش رو تو مسير برات ميگم .حتما ادامه اش هم اين بود كه طنين جان
شما هم بوق هستي . از فكر خودم خنده ام گرفت بنده خدا ، چه فكري درباره اش
نمي كنم . وقتي طنازبراي تجديد آرايشش رفت دستشويي ، همراهش رفتم .
طنين تو چته ؟
چيه ، اين روزها همتون دكتر شدين و حال منو مي پرسين .
آخه تو خودتي ، بد عنق و بد اخلاق شدي افسانه جون مي گفت طنين رو فرستادم حامي تنها نباشه گرفته خوابيده .
ا ، من نمي دونستم لله حامي خان هستم .
اه ، با تو هم كه نمي شه دو كلمه حرف زد .
خدا رو شكر نمي توني دو كلمه حرف بزني و اين همه برام نطق مي كني ، واي به روزي كه بتوني حرف بزني .
لحظه اي نگاهم كرد و با دلخوري گفت :
خيلي بي معرفتي .
اي خدا من از دست شما كجا برم و گوشه بگيرم .
مگه ما چكارت كرديم ، فعلا اين تويي كه داري جون به سرمون مي كني با اين اخلاق دمدمي مزاجت .
طناز داري حوصلمو سر مي بري .
شما
زير حوصلتون رو كم كنيد سر نره ، تا دو كلمه حرف مي زنيم سريع شلوغ كاري
مي كني و جبهه مي گيري و كاري مي كني كه ما يه چيزي هم بدهكار مي شيم .
آرايشت تمام شد ؟
آره چطور ؟
برو به شوهرت برس و دست از سر من بردار .
ايش ... بي خود نيست ...
چيه حرفتو خوردي ، بگو خجالت نكش .من رفتم تا حرفي تو دهنم نذاشتي ، زود نگيري بخوابي .
چند
مشت آب سرد به به صورتم زدم چرا همه به من گير دادن ، الهي حامي بگم چي
بشي كه منو عاشق خودت كردي و توي بازار چه كنم چه كنم رهايم كردي . با آمدن
من حركت كرديم و غروب بود كه به تهران رسيديم .
***
ظرفهاي شسته شده را خشك مي كردم كه تابان فرياد زد (( طنين ، تلفن ))
دستمال رو روي كابينت گذاشتم و گوشي رو از دستش گرفتم .
بله .
سلامت كو ؟
تويي مرجان .
آره زنگ زدم بگم شب چه ساعتي بيام دنبالت .
مي دوني ، من كشته مرده اين نقشه هاي از پيش تعيين شده تو هستم .
اين يكي از حسن هاي دوست خوب بودنه .
بايد بكم نقشه ات بر آب ، من خودمو تو تله تو گير نميندازم .
نقشه چيه ، همه ما با هم مي خواييم بريم عروسي سيما . خب راه يكي مقصد هم يكي ، چرا با هم نريم .
دست شما درد نكنه ، من خودم ميام و راضي به زحمت تو نيستم .
طنين خيلي بي مزه اي ، مي دوني .
آره مي دونم .
مي كشمت اگه
مطالب مشابه :
رمان غرور عشق31
رمان من بی تو اين سرعت عاشق و شيداي من شدي حس ميكنم حس ميكنم
رمان یک قدم تا عشق-6-
رمان یک قدم تا عشق ترك كردم و خود را براي خواندن نماز من با كم طاقتي از جايم بلند شدم
رمان آتش دل (قسمت بیستم)
احسان مي گه يه زماني عاشق و شيداي يه دختره شروع به خواندن همون دو رمان من مادرم
برچسب :
خواندن رمان شيداي من