ایران زیبا و زیبایی های ایران
معرفی روستاهای گردشگری ایران (ماسوله ) تاريخ : چهارشنبه بیست و سوم اسفند 1391 | 22:15 | نویسنده : مهتاب چهارطاقي با اینکه میدانم کمتر کسی است که تا به حال به ماسوله سفر نکرده و یا راجع به آن نشنیده و نخوانده باشد، میخواهم در این آخرین هفته سال با من همراه شوید و ماسوله را از دریچه دوربین من نیز ببینید پس این آخرین سفر سال را نیز همراه من باشید.
وقتی میرسیم غروب شده و خورشیددر پس کوههای ماسال ناپدید گشته. ماشینها پشت هم قطار شده اند و راننده ها برای پیدا کردن جای پارک با هم در قال و مقالند. اینجا همان ماسوله زیبا و رویایی است. خدا برسد به داد ما! توی روستا یا بهتر بگویم شهری که پیدا کردن جای پارک کار حضرت فیل است، چطور میشود یک جای خواب راحت پیدا کرد؟ خب چه میشود کرد بالاخره باید شانس خودمان را امتحان کنیم
پس سری به هتل ماسوله میزنیم که در پایینترین طبقه روستا به سبک و سیاق خانه های روستایی ساخته شده تا مبادا وصله ناجوری بر پیشانی ماسوله باشد. اگر شانس بیاوریم اتاقی گیرمان می آید که از پنجره اش بتوان آسفالت جاده را دید و قطار ساخته شده از ماشینها را. نه !محال است. اینهمه راه را نیامده ایم که پنجره اتاقمان چنین چشم اندازی را مقابل دیدگانمان بگشاید. دلم میخواهد شب را در یکی از این خانه های قدیمی که روی هم چیده شده اند به صبح برسانم. جایی که پنجرهاُرُسیاتاقمان به روی طبیعت سبز و گلدانهای شمعدانی باز شود و وقتی پنجره را باز میکنم اکسیژن ناب را به ریه هایم بفرستم نه دود ماشینها را! جایی که پشت بام خانه پایینی زیر پایم فرش شود و صبح با صدای خروس صاحبخانه از خواب برخیزم نه با قیل و قال ماشینها و صاحبانشان. پس راه می افتیم پله ها را بالا و پایین کردن و درب تک تک خانه ها را زدن
- سلام خانم جان! خانه اجاره ای میخواستیم
- نداریم یعنی داریم ولی از دیروز کرایه داده ایم.
دختربچه ای از اهالی روستا نمیفهمم از کی و کجا دنبال ما راه می افتد تا بلکه خانه ای گیر بیاوریم
- خاله زری اتاق خالی ندارید؟
- نه داشتیم همین امروز صبح کرایه دادیم باید زودتر می آمدید این موقع شب که نمیشود اتاق پیدا کرد
یک طبقه بالاتر میرویم
- خاله رعنا اتاق کرایه ای دارید؟
- پیش پای شما چندتا جوان تهرانی آمدند دادیم به آنها البته از یک هفته پیش تلفنی رزرو کرده بودند!
- عمو حسن اتاق کرایه نمیدهید؟
- بچه ها از شهر آمده اند با خودشان هم مهمان آورده اند وگرنه اتاقها را کرایه میدادیم
خوبیش این است که اینجوری همه اهالی روستا را میبینی و به اسم میشناسی (البته ناگفته نماند که این اسامی همگی ساختگی اند چون اسم آنهمه آدم را فراموش کرده ام )
باید به هر قیمتی شده حتی در آخرین طبقه روستا و از آخرین خانه آبادی اتاقی کرایه کنیم. حالا به آخرین خانه از آخرین طبقه روستا نزدیک شده ایم
- خاله فروغ اتاقت را اجاره نمیدهی؟
- من همین یک اتاق را دارم اگر اجاره بدهم خودم کجا بخوابم؟
نگاهی به ما می اندازد و میپرسد از کجا آمده اید و با هم چه نسبتی دارید و بعد چندتا سئوال رایج دیگر اینکه شغلمان چیست و چندتا بچه داریم و... بعد از اینکه جواب همه سئوالاتش را میگیرد میگوید اتاق من مال شما! من امشب در منزل برادرم که همین خانه پایینی است میخوابم و خانه ام را به شما میدهم. تا حالا هیچوقت کرایه ندادمش ولی همه چیز دارد گاز، یخچال، تلویزیون. از خوشحالی نزدیک است خودم را از همین بام ماسوله پرت کنم پایین ولی این کار را نمیکنم و درعوض همینکه در را باز میکنم از فرط خستگی خودم را روی تخت میزبانم که گوشه تنها اتاقش است پرت میکنم و نفس عمیقی میکشم و چنان آرامشی به من دست میدهد که نگو و نپرس. راست گفته اند که جوینده بالاخره با هر بدبختی که هست، یابنده بود
در حال خوردن شام هستیم که کسی در میزند. فروغ خانم است
- ببخشید غذای ظهرم داخل یخچال مانده گفتم حیف نشود آمدم برش دارم و بعد قابلمه به بغل میرود پایین
نیم ساعت نشده که دوباره سروکله اش پیدا میشود اینبار یادش آمده که بافتنی اش را برنداشته و باید عروسکهای سفارشی مشتریانش را تا فردا تمام کند. یک ربع بعد برای برداشتن قرصهایش میاید اینبار با کلی شرمندگی. کلید را دستش میدهم و میگویم ما داریم میخوابیم این کلید را داشته باش اگر چیزی لازم داشتی رودربایستی نکن و بیا. اگر هم عادت داری که شبها روی تخت خودت بخوابی، باز هم میتوای بیایی. ما را هم مثل بچه های خودت بدان!
هردو از شدت خستگی بیهوش میشویم و دیگر نمیفهمیم که تا صبح چندبار دیگر به خانه اش سرزده!
صبح علی الطلوع با صدای خروس فروغ خانم که نمیدانم چرا زبان بسته را در قفس حبس کرده از خواب بیدار میشویم و راهی کشف ماسوله. درحالیکه همه روستا و اهالی و مهمانانش در خوابی عمیق فرو رفته اند. انگار نه انگار اینجا همان شهر شلوغ دیشب است
اینجا ماسوله است؛ کودکی هزار ساله که در آغوش مهربان مام ماسال آرمیده؛ کودکی شوخ و شنگ که به خاطر خستگی شب گذشته به خوابی ناز فرو رفته و بهترین فرصت است برای ما تا طلوع خورشیدش را نظاره کنیم و زیروزبرش را کشف نماییم
اینجا محله «مسجدبر» است شاخصه اصلی اش هم همین «امامزاده عون ابن علی» و مسجد جامع است و این قبرستان که سنگ قبرهایش انگار آسفالت کوچه را سنگفرش کرده اند. سنگ بعضی قبرها هم ایستاده بر دیوار مسجد و امامزاده اند.
طوری که سنگها را لگد نکنیم از میانشان عبور میکنیم. زندگان ماسوله را که دیروز یکی یکی شناختیم حالا نوبت درگذشتگان است که اسامیشان را یاد بگیریم و برای شادی روح جمیعشان فاتحه ای بخوانیم
همه پنج محله ماسوله («اسد محله»،«مسجدبر»،«خانه بر»،«ریحانه بر»و«کشه سر») را که جمعا" 350 واحد مسکونی را در خود جای داده اند، زیر پا میگذاریم از کوچه های پلکانی ماسوله، از پشت بامها، از حیاط خانه ها بی هیچ ترس و هراسی عبور میکنیم حتی داخل خانه های متروکه هم سرکی میکشیم.
اینجا مثل ابیانه قفل درب خانه ها حدیث غم انگیز هجرت را نمیخوانند. اینجا رختهای آویخته از طنابها و گلهای رنگارنگ شمعدانی و پیچکهای روی دیوارها از زندگی میگویند و این که زندگی هنوز در رگهای ماسوله جاریست.
اینجا صمیمیت و همدلی و یکرنگی، اهالی را از هرچه مرز و مرزبندی بی نیاز کرده، اینجا دیوار و حصار و نرده و سیم خاردار و نیزه های آهنی بدقواره، نبودن امنیت و بالا رفتن میزان جرم و بزهکاری در مملکتت را به تو یادآور نمیشوند اینجا ماسوله رویایی است؛ اقلیمی که تعامل با طبیعت و اتّحاد و سختکوشی مردمانش را به نمایش میگذارد
جمعیت ماسوله درسال 1325 ،طبق آمار 3500 نفر بوده که امروز به کمتر از هزار نفر رسیده. بسیاری از اهالی ماسوله به شهرهای مجاور کوچ کرده و خانه های خود را به بنگاهها سپرده اند. بعضی از خانه ها کوبیده و دوباره سازی شده اند ولی نه با خشت و چوب بلکه با آجر و بتن. فقط نمای ظاهری خانه ها گل اندود شده اند و پنجره ها چوبی اند ولی نه به قشنگی پنجره های ارسی و منبت کاری قدیمی که مردم روزها برای ساختشان وقت میگذاشتند و هوش و هنر تا میراث خود را تمام و کمال سینه به سینه به فرزندانشان بسپرند. افسوس که ما نسل امروزی میراث داران خوبی برای نیاکانمان نیستیم و روح هنر در این چند دهه اخیر از میان ما ایرانیان رخت بربسته!
حالا میرسیم به قلب تپنده ماسوله جایی که در آن نمادهای زندگی جریان دارند.اینجا هنوز بوی نان تازه و زنان زنبیل به دست ایستاده در صف نانوایی به خاطره ها نپیوسته اند. هنوز صدای فرود آمدن ساطور قصّاب بر لاشه گوسفند و شقه شقه شدن گوشت را میتوان شنید.
هنوز صدای موسیقی گیلکی از بازار به گوش میرسد، هنوز قل قل سماور و قلیان ها و بخار چای قند پهلو توی استکانهای کمرباریک،هوس نشستن در قهوه خانه بازار را به دل می اندازد.هنوز خریدن یک کتاب از کتابفروشی و خواندن آن روی این مخده های قهوه خانه، دلت را قلقلک میدهد
شیرینی فروشی های بازار، حلواکنجدی و کلوچه ماسوله را عرضه میکنند و فروشگاههای صنایع دستی هم صنایع دستی ماسوله و البته لابلایشان محصولات چینی را به اسم صنایع دستی ماسوله به گردشگران از همه جا بیخبر می فروشند
اما هیچ سوغاتی به اندازه این عروسکهای گل منگلی کاموایی خریدار ندارد عروسکهایی که حاصل هنر و عشق مادران ماسوله اند زنانی که سرتاسر روز را بر روی زیر اندازی که در حیاط خانه خود (پشت بام همسایه پایینی ) پهن کرده اند مینشینند و با یک جفت میل و یک دست کلاف، حالا نباف و کی بباف...
سرتاسر سال را میبافند و میبافند و میبافند از عروسک بگیر تا جوراب و لیف و کلاه و ... پس چه سوغاتی بهتر از این عروسکهای قندعسلی که زاییده عشقند.
ماسوله گردی ما هنوز به پایان نرسیده دیدار موزه حیات وحش و موزه مردم شناسی ماسوله خالی از لطف نیست پس به سراغشان میرویم تا ببینیم این مردمان سختکوش چگونه سالیان سال در تعامل با طبیعت زیسته اند.
همسرم از گوزن های زردی که در نوجوانی در ماسوله دیده حرف میزند و میخواهد یک بار دیگر آنها را ببیند پس ما برای پیداکردنشان راه رودخانه را در پیش میگیریم رودخانه ای پرآب که از برف زمستانهای ماسوله جان میگیرد و زندگی را در کالبد درختان پیر چنار حاشیه اش جاری میسازد
گشتمان در ماسوله تمام شده و باید هرچه زودتر برگردیم. روی آخرین پله های اولین طبقه، برمیگردم و آخرین نگاهم را به ماسوله رویایی این عروس زیبا و دلربای گیلان می اندازم. زنی که توی حیاط خانه اش مشغول بافت عروسک است با لهجه طالشی شیرینش از دور صدایمان میزند و میگوید خانه اجاره ای داریم نمیخواهید؟...
همراه من باشید ادامه دارد
آرشیو نظرات پله پله تا آشیانه عقاب (قسمت آخر ) بر فراز قله درفک تاريخ : شنبه هجدهم تیر 1390 | 14:8 | نویسنده : مهتاب چهارطاقي
آشیانه عقاب
ساعت 5 صبح روز شنبه 14 خرداد همه ما بچه های گروه کوهنوردی بیمارستان تامین اجتماعی گنبد،دست و صورت شسته و صبحانه خورده و ادکلن زده با صورتهای شاد و بشاش، توی مینی بوس حی و حاضریم . پس از آخرین نگاههای کشدار به توربینهای بادی که روی تپه ای مشرف به محوطه خوابگاهمان دارند با نسیم صبحگاهی میچرخند ،منجیل را به قصد رودبار ترک میکنیم و پس از پیوستن راهنمای محلی به ما ،رودبار را به سمت ارتفاعات رستم آباد. برای رسیدن به قله درفک چندین مسیر وجود دارد که به سفارش راهنمایمان مسیر رستم آباد و اربناب را انتخاب میکنیم.
پس ازپیمودن حدود یکساعت راه در جاده ای پیچ درپیچ و بغایت زیبا آن هم در یک صبح دل انگیز بهاری و عبور از روستاهای کوهستانی با آن سبک و معماری منحصر به فردشان بالاخره میرسیم به جایی که راننده ،ترمز دستی رامیکشد و میگوید شما را به خیر و ما را به سلامت . و همه ما بجز راننده و کمک خوابنده و فرزانه کوچولو و مامانش رهسپار میشویم
اولین بخش مسیرمان عبور از جنگلی است به معنای واقعی کلمه .جایی که هنوز دست بشر نتوانسته تاراجش کند . هنوز میتوان نغمه خوش پرندگانش را شنید و ریه ها را با اکسیژن نابش پر کرد .
میتوان اعجاز طبیعت را در شکل درختانش و زایش و زندگی را آنهم به زیباترین شکل ممکن ،حتی در سخت ترین موقیعتهایش دید و بر خالق اینهمه زیبایی درود فرستاد.
آنقدر محو تماشا و فرو رفته در حسی شیرین هستیم که نمیفهمیم چطور این همه سرسبزی و طراوت یکهو جایش را به این سنگلاخیهای لخت و عور داده اند و حالا باید جدالمان را با آنها شروع کنیم .جدالی که در نهایت یکی از ما دیگری را از پای درخواهد آورد
شور رسیدن به قله و تشویق همراهان مهربان ، ما را از صحنه کارزار روسفید بیرون می آورد و ما پس از رسیدن به بام درفک ، فاتحانه بر آن قدم میگذاریم و پرچم سفید بیمارستان را باز میکنیم .
درفک یا دالفک از دوکلمه دال (عقاب ) و فک ( آشیانه ) تشکیل شده که روی هم معنی آشیانه عقاب را میدهد . قله درفک که ۲۷۳۰ متر ارتفاع دارد در واقع آتشفشان خاموشی است که سطح صاف آن که حدود دو کیلومتر طول و هفتصد متر عرض دارد، به کاسه درفک معروف است .
پس از فتح قله مسیری را رو به پایین به سمت کاسه درفک در پیش میگیریم تا به غاری که زیباترین جاذبه طبیعی اینجاست برسیم. غاری عمودی که در همه فصول سال انباشته از برف است و تامین کننده آب و غذای کوهنوردان و اهالی انگشت شمار اینجا
باید اینجا باشید و ببینید زنان و دخترکان چوپان با چه مهارتی پا توی چنین مکان وحشت انگیزی میگذارند و برفهای تمیز و سفید آن را برمیدارند و روی ظرفهایشان بر روی سر به کلبه هایشان حمل میکنند
در این فصل سال که رویای رسیدن به درفک کوهنوردان زیادی را به اینجا میکشاند اهالی روستاهای پایین دست برای کسب یک روزی حلال به اینجا می آیند تا در کلبه های محقر سنگی و چوبیشان پذیرای کوهنوردان خسته باشند و نمیدانید چه طعمی دارد چای داغی که از برفهای غار درفک درست شده باشد آنهم بعد از ساعتها کوهنوردی .
یکی از انگیزه های ما برای فتح درفک در این فصل سال دیدن یکی از زیباترین گلهای جهان بود گلی که فقط و فقط در دو نقطه جهان (لنکران واقع در جمهوری آذربایجان و داماش از توابع عمارلو رودبار )میروید و فقط حدود بیست روز از سال گل میدهد که زمان گلدهی اش از نیمه خرداد شروع و اوایل تیرماه به پایان میرسداولین گل ایرانی که نامش در فهرست آثار طبیعی به ثبت جهانی رسیده است . متاسفانه بعد از تماس با اداره محیط زیست داماش مطلع شدیم که سوسنهای چلچراغ هنوز گل نداده اند و رفتن ما به آنجا بیفایده است . اگر روزی هر کدام از شما دوستان خوبم موفق به دیدارشان شدید به آنها بگویید که چقدر بیتابانه مشتاق دیدارشان بودم
پایان
آرشیو نظرات پله پله تا آشیانه عقاب (قسمت دوم ) (موزه میراث روستایی رشت ـ رودبار ـ منجیل ) تاريخ : یکشنبه دوازدهم تیر 1390 | 11:31 | نویسنده : مهتاب چهارطاقي
تا گیلان بیایی و از جاده رشت ـ قزوین عبور کنی و سر راهت تابلوی موزه میراث روستایی گیلان را ببینی و سری به آن نزنی،باید بگویم نصف عمرت بر فناست.سرپرست گروه ما هم که از قبل فکر اینجایش را کرده ،برنامه ناهار را طوری میچیند که در حوالی آنجا صرف شود ولو اینکه ساعت سه بعد از ظهر باشد و همه گرسنه و خسته .با اینحال شوق دیدن این مکان رویایی که او تا میتواند در بین راه از زیباییهایش میگوید گرسنگی وخستگی راه را از سرمان بدر میکند .روبروی موزه در حاشیه جنگلی جاده بساط ناهار را میچینیم و بلافاصله بعد از صرف ناهار بازدید از یکی از زیباترین و منحصربفردترین اماکن گردشگری ایران را شروع میکنیم .مکانی که ما را به گذشته مان پیوند میدهد به صد و پنجاه سال پیش
وارد پارک جنگلی میشویم. بوی علفهای جنگلی و شالیزارها، نوستالژی گیلان همیشه سبز است . از کنار جویها و پلهای چوبی روی آن، پرچینها و کوره راهها ،کوچه پس کوچه ها و زنانی که با لباس محلی با آن دامنهای پرچین زیبا و رنگارنگ توی دل این جنگل قدم میزنند،عبور میکنیم. خانه های روستایی یکی یکی از لابلای درختان توسکا و مازو و انجیلی به ما رخ نشان میدهند با همان صفا و صمیمیت و سادگی همیشگیشان
اینجا یک موزه سرباز است و چیزی که ارزش آن را چند برابر میکند این است که هیچیک از این خانه ها اینجا ساخته نشده اند بلکه از مکانهای اصلی خودشان خریداری شده و طی مراحل بسیار دشوار و با کارشناسی دقیق واچینی شده و به اینجا منتقل و سپس دوباره چینی شده اند .تصور کردنش خیلی سخت است .باید به ایده ای که باعث خلق چنین شاهکاری شده آفرین گفت .
در این موزه خانه هایی از نه روستای واقع در جلگه شرق و مرکزی و غرب گیلان دوباره چینی شده اند . وارد خانه ها میشویم .خشت خشت این خانه ها خاطره های چندین نسل را در خود جای داده اند خاطرات آدمهایی که در این خانه ها به دنیا آمده اند ،خندیده اند ،گریه کرده اند ،عاشق شده اند و از این دنیا رفته اند .حالا در وپنجره های این خانه ها با تمام این خاطرات تلخ و شیرین به روی نسلهای آینده باز خواهد ماند تا معرف گوشه ای از فرهنگ و تاریخ این مرز و بوم باشد .
در این موزه علاوه بردیدن خانه ها و اشیاء قدیمی مورد استفاده واقع شده در آنها ،طویله ها ،تنورها چاههای آب و... میتوانیم شاهد پخت انواع غذاهای محلی و شیرینیجات و حتی شاهد بافت و تولید صنایع دستی گیلان هم باشیم و در روزهای خاصی از سال موسیقی روح نواز گیلکی هم گوشهای گردشگران را نوازش میکند.
دل کندن از چنین محلی برای همه ما سخت است ولی باید هرچه زودتر به مقصد برسیم تا محل اسکانمان را تحویل بگیریم .
توی راهمان سفید رود با همه زیبایی وجوش و خروشش ما را به شهر رهنمون میشود و طبیعت زیبا و درختان زیتون که همه جا به چشم میخورند و با وزش باد به یکسو خم شده اند و این کوه که دستخوش تحولات گذشته و حال بوده و کسانی که سعی کرده اند خاطرات گذشته را به ناشیانه ترین شکل ممکن از اذهان مردم پاک کنند ،همه و همه چشم اندازهای به یاد ماندنی از این دیار خواهند بود
اسم رودبار را که میشنویم اولین چیزی که در ذهنمان تداعی میشود زلزله سال ۶۹ است فاجعه ای دلخراش که این شهر را با خاک یکسان کرد ولی امروز بعد از گذشت حدود بیست سال زندگی با همه جوش و خروشش در این شهر دوباره جریان دارد و درختان زیتون با بادهای اینجا هنوز به یکسو خم میشوند. علاوه بر زیتون و زلزله رودبار شهرت دیگری هم دارد. اگر به موزه ایران باستان در تهران سری زده باشید نام تپه های مارلیک برایتان خیلی آشناست .اگر هم اهل فیلم و سینما باشید شاید فیلمی به همین نام ساخته ابراهیم گلستان را دیده باشید .تپه های مارلیک که یکی از تپه های باستانی ایران است محل اکتشاف اشیای چندین هزار ساله از جمله جام طلایی مارلیک است .جامی که بدل آن در مقیاسی بسیار بزرگتر در پارک این شهر قرار داده شده تا نمادی باشد برای این شهرباستانی .
بعد از توقف کوتاهی در رودبار و قدم زدن در شهری که صدها فروشگاه زیتون دارد و انگار مردم آن جز کاشت و فروش و پروراندن زیتون حرفه دیگری ندارند و زیتونش به همه دنیا صادر میشود ،به سمت منجیل میرویم. شهری که به بادهای هفتگانه اش معروف است. پشت سد سفیدرود در آن سوی دریاچه به وجود آمده در پشت سد، توربینهای بادی ،بادهای هفتگانه منجیل را تبدیل به نیروی برق میکنند و مانع هدر رفتنشان میشوند .چشم انداز بسیار زیبایی است هم سد سفیدرود که سهم عظیمی در تولید برق دارد و هم توربینها. از این لحاظ منجیل را میتوان شهر انرژی ها نامید
وقتی به مقصد میرسیم همه آنقدر خسته ایم که هر کدام گوشه ای ولو میشویم و هیچکس از جمله راننده موافق نیست به دیدن معروفترین اثر این شهر برویم و همه نوشیدن یک چای تازه و خوردن شام و زود خوابیدن را به دیدن یک درخت سرو ترجیح میدهند ولی من تا همین الان خودم را شماتت میکنم که چرا همان موقع یک آژانس نگرفتم و تنهایی برای دیدن سرو هزارساله هرزویل نرفتم .اگر کسی روزی موفق به دیدنش شد سلام مرا هم به او برساند.
آرشیو نظرات پله پله تا آشیانه عقاب (قسمت اول ) ( لنگرود و لاهیجان) تاريخ : شنبه چهارم تیر 1390 | 7:55 | نویسنده : مهتاب چهارطاقي خرداد که از راه میرسد دلم دیگر پر میکشد برای رفتن.فرقی ندارد به کجا مهم فقط رفتن است. کوله ها آماده اند و مینی بوس راس ساعت ده شب پنجشنبه دوازده خرداد، بیمارستان را به قصد گیلان ترک میکند با یک گروه کوهنوردی پانزده نفره که این بار رویای رسیدن به قله درفک آنها را به آن دیار میکشاند.
بعد از گذراندن یک شب وحشت در یک مینی بوس لکنته ،با راننده ای که فقط در جاده های داخل استانی سیر کرده و کمک راننده ای که بعدا میفهمیم اصلا رانندگی بلد نبوده و جز خوابیدن هیچ هنر دیگری نداشته، برای صرف صبحانه در یکی از سواحل ماسه ای نزدیک رامسر اتراق میکنیم. بعد از صبحانه بدون فوت وقت به راهمان ادامه میدهیم تا لنگرود
اولین برنامه گشتمان بازدید از پل خشتی لنگرود است پلی که نماد این شهر تاریخی میباشد. این پل که در گویش محلی به خشته پورد معروف است، تماما" از آجر وساروج ساخته شده. طول آن حدود 37 متر و عرضش 4.5 متر میباشد و ارتفاع آن از سطح رودخانه حدود ده متر است یعنی به اندازه ای که یک کشتی بتواند از زیر دهنه آن به راحتی عبور کند. از زمان دقیق ساخت آن سند معتبری در دست نیست. عده ای ساخت آن را به دوره ایلخانان مغول و عده ای به دوره صفویه نسبت میدهند .
این بنا که عمده شهرتش به دلیل قدمتش میباشد امروز در کمال بیمهری واقع شده و رودخانه لنگرود که شعبه ای از سفیدرود است به لجنزاری از خزه وجلبک تبدیل شده که از فاضلابهای شهری هدایت شده به سوی آن، تغذیه میشوند و لجنزار سیاه زیر پایمان نام سفید رود را لکه دار کرده
بعد از بازدید از پل خشتی به سمت لاهیجان حرکت میکنیم اما در سه کیلومتری شرق لاهیجان در روستایی به نام شیخانه ور، در پای کوهی پوشیده از درختان سبز جنگلی یک عارف بزرگ به خواب ابدی فرو رفته. نامش زاهد گیلانی است و دیدن مقبره زیبایش خالی از لطف نیست
آرامگاه زاهد گیلانی که مرا به یاد معابد بودایی می اندازد از یک گنبد فیروزه ای هشت پره تشکیل شده که در نوع خودش بی نظیر است آرامگاه از دو اتاق مستطیلی شکل تشکیل شده که سه قبر را در خود جای داده. روی تنها کتیبه حک شده بر روی صندوق چوبی سال 832 هجری قمری حک شده. زاهد گیلانی از عرفای قرن هشتم هجری بوده که استاد افرادی مثل شیخ صفی الدین اردبیلی بوده و از کرامات او بسیار گفته اند. وقتی از داخل زیارتگاه او خارج میشویم کفشهایمان جلوی پایمان جفت شده. یکی از بچه های گروه به شوخی میگوید بفرمایید این هم یکی از کرامات شیخ زاهد کفشها جلوی پایمان جفت شده. خادم آنجا هم نگاه پر معنی به ما میکند و شاید توی دلش میگوید بر منکرش لعنت!
از آرامگاه زاهد به سمت لاهیجان که به پایتخت چای ایران شهرت دارد حرکت میکنییم. درحالیکه چشم انداز روبرویمان یکسر سبزینگی است و بوی چای تازه و هوس شیرجه زدن توی این باغات سبز مخملی
نمیدانم شما هم قصه آمدن چای به ایران را شنیده اید یا نه این چایی که ما امروز اگر روزی چند لیوان از آن ننوشیم نمیتوانیم روی پایمان بایستیم، ماجرایی بس دراز دارد برای خودش که اگر حوصله شنیدنش را دارید برایتان میگویم. ماجرا از این قرار است که چون صنعت کشت چای یک صنعت انحصاری و در دست استعمار آن روز یعنی انگلستان بوده اجازه کاشت آن به هیچ کشور دیگری داده نمیشده. پادشاهان قاجار هم که نمیتوانستند از هیچ لذتی از جمله خوردن چای چشم پوشی کنند بارها وبارها به طرق مختلف تخم چای را به ایران آورده و کاشت کرده بودند ولی چون اطلاع دقیقی از نحوه کاشت آن نداشته اند تخم بیچاره در نطفه خفه میشده و به ثمر نمینشسته تا اینکه یکی از دولتمردان قاجاری ملقب به کاشف السلطنه شخصا" تصمیم به مهاجرت به هندوستان و آموزش آکادمیک و تجربی در این رشته میگیرد و از آنجایی که مسلط به زبانهای انگلیسی و فرانسه بوده بنا به مصلحت ماهیت ایرانی خود رامخفی نموده و خود را تاجر فرانسوی جا میزند و بعد از گذراندن دوره های علمی در این رشته و کاشت و برداشت چای حاصل دسترنج خودش، و نوشیدن آن و اطمینان کامل به فراگیری تمام و کمال آن به ایران برگشته و از آن تاریخ به بعد مردم عزیز مملکتش را معتاد به چای میکند.
حالا هم خودش با کمال آسودگی در تپه چایی که ملک شخصی اش بوده به خواب ابدی رفته شاید برای اینکه میخواسته ذرات بدنش پس از مرگ در قالب بوته های چای به حیاتی نو ادامه دهند بعدها یک مقبره در خور اوی کاشف السلطنه که امروز به پدر چای ایران معروف است ساخته میشود و یک موزه چای هم به نام اودر لاهیجان. روحش شاد
همراه من باشید ادامه دارد
مطالب مشابه :
خرید اینترنتی عطر و ادکلن Let`s Move مردانه خنک و تند
بهترین قیمت لپ تاپ لنوو Lenovo وبلاگ تبلت پیر گاردین وبلاگ عطر و ادکلن Let`s Move مردانه
ایران زیبا و زیبایی های ایران
وقتی میرسیم غروب شده و خورشید در پس کوههای ماسال ناپدید گشته. ماشینها پشت هم قطار شده اند و
برچسب :
ادکلن پیر گاردین