امید به خدا ( داستانی کوتاه درباره ی یک اقامت طولانی )

نیم ساعت توقف داریم

راننده این را می گوید و از روی صندلی بلند می شود . کش و قوسی به کمرش می دهد و همانطور دست به کمر منتظر می شود همه پیاده شوند و او دربها را ببندد . از بندر تا اینجا تمام مسیر را خواب بوده ام و نمی دانم چقدر رانندگی کرده است. تقریبن طاس است و تک و توک موهایی که باقی مانده اند سپید شده اند ، راحت هفتاد سال  دارد و سبیل اش آنقدر پر پشت که گویی می توان تمام لبهای جهان را زیرشان مخفی کرد . با وجود سن و شغل اش بسیار لاغر است  . شاگرد و کمک راننده او را سید صدا می زنند اما شباهتی به آنها ندارد ، شاید به خاطر صدای زمخت اش است یا تصوری که فیلم های جنگی تلویزیون از نام سید برای من ساخته اند . کمکش که تا اینجا خواب بوده با صدای او بیدار می شود . لحظه ای انتهای اتوبوس می ایستد ، به شانه ام می زند و درخواست می کند زودتر پیاده شوم ، پیاده می شوم . درست در بیست قدمی ام ( درستی اش را حالا نمی دانم )  در وسط بیابان رستورانی سبز شده است ، در حیاط اش پسربچه ای روی صندلی رفته است و به مسافران تنقلات می فروشد . با کمی فاصله کنارش پیرمردی آب جوش و چای می فروشد . غیر از ما دو اتوبوس دیگر نیز همین مکان را برای استراحت انتخاب کرده اند . در محوطه جلوی رستوران  سی چهل نفری ایستاده اند . سیگاری روشن می کنم و زل می زنم به بیابان پشت رستوران ، سیگار بخاطر باد نسبتن شدیدی که می وزد خیلی زود تمام  می شود . تصمیم می گیرم به دستشویی بروم . تابلوها نشان می دهند گوشه ی سمت راست رستوران است . به سرم می زند داخل دستشویی ریش سه  ماهه ام را هم کوتاه کنم . دستم را داخل جیب کت ام می کنم و مطمئن می شوم تیغ سر جای خودش است . ساختمان را دور می زنم و پشت اش می رسم و با صفی هفت هشت نفره مواجه می شوم که جلوی دو در کوچک منتظرند . پشیمان می شوم و با خودم قرار می گذارم وقتی به  ترمینال جنوب رسیدیم  از شرشان خلاص شوم . اینطوری بهتر است ، و شاگرد سید باز هم می تواند من را درویش صدا بزند ، اولین بار وقتی می خواستم چمدانم را در قمست بارها بگذارم با لبخندی مرا درویش صدا کرد و چمدان را از دستم گرفت ، گفت که شبیه دایی خدا بیامرزش هستم ، درویش بوده و سال پیش در همین جاده تصادف کرده و مرده است . دیر یادش افتادم وگرنه باید در همان بندر کار را یکسره می کردم . به محوطه ی جلوی رستوران بر می گردم . اکثر مسافران داخل رستوران غذایشان را سفارش داده اند و منتظرند حاضر شود . گرسنه نیستم . می روم کنار دست پیرمرد و می خواهم یک چایی برایم بریزد ، می گوید نسکافه هم دارد . نسکافه به بساط اش نمی آید . خوشم می آید و می گویم نسکافه بدهد . نسکافه را می گیرم و می روم روی تنها میز داخل حیاط می نشینم . یادم می آید برای هم زدن اش قاشق نداده است . خودش هم انگار فهمیده باشد سمت پسر بچه می رود . یک نی از او می گیرد و بی آنکه حرفی بزند روی میز می گذارد . باد شدید تر از قبل می وزد . سردم می شود و سعی می کنم با لبخند ِ زنی که جلوی در رستوران ایستاده خودم را گرم کنم . شاگرد سید سر می رسد و به درویش می گوید که تا نماز صبح دیگر توقف نخواهند کرد و اگر می خواهد غذا سفارش دهد باید بجنبند . باز می گردم سر وقت لبخند زن که انگار برای خوشامد مردی در آن سوی جاده روی لبهایش نشسته است ، مردی صدها کیلومتر آنطرف تر که انتظارش را می کشد . درست بالای سر زن روی در کاغذی چسبانده اند : به یک نفر کارگر ساده نیازمندیم . برمی گردم روی صورت زن ، می فهمد نگاه اش می کنم ، شروع می کند به ور رفتن با  روسری اش و لبخند اش را پنهان می کند . جنوبی است ، رنگ پوست اش و لباس هایش شهادت می دهند که آن لبخند جز اتفاقی ساده نمی تواند باشد ، در بهترین حالت زن اول مردی دو زنه است و در بدترین حالت...پسربچه ای با صورتی خیس به سمتش می آید و دست هایش را با لباس او خشک می کند . پیرمرد برمی گردد و می پرسد نی را هنوز لازم دارم یا نه ، نسکافه را حل می کنم و بی آنکه حرفی بزنم نی را سمتش می گیرم ، حرفی نمی زند ، نی را می گیرد و به زن و مرد جوانی می دهد که در اتوبوس دو صندلی جلوتر از من می نشینند . مرد چیزی در گوش زن زمزمه می کند و زن سعی می کند مخفیانه بخندد . حدس می زنم هر دو ساکن بندر باشند و سعی می کنم حدس بزنم برای چه سفر می کنند . دلیلی به ذهنم نمی رسد . سیگار دیگری روشن می کنم و سعی می کنم حدس بزنم چرا خودم راهی این سفر شده ام ، کم نیستند ، دیدار دوباره با خانواده ، دوستان اگر مانده باشند ، محله ی قدیمی مان که مطمئنم هیچ تغییری نکرده است و البته دوچرخه ای که اگر مادر نفروخته باشدش بیست سالی هست که در زیر زمین خاک می خورد ، اما اینها دلیل نمی شود برای اینکه یکباره کار روی کشتی را ول کنم و بیایم ساحل و بعد از ده سال بلیط برگشت را بخرم . یکدفعه یاد جاسم می افتم ، گربه ای  مردنی که لا به لای اجناس آلمانی پیدایش کردیم ، ناخدا به یاد باجناقش که از او متنفر بود اسمش را گذاشت جاسم . در همین افکارم که کمک راننده از رستوران بیرون می آید . سیگاری روشن می کند  و با صدای بلند می گوید که وقت حرکت است . دو اتوبوس دیگر رفته اند و خبری از زن و لبخندش هم نیست ، همه به سمت اتوبوس می روند ، من هم ، یکدفعه بی آنکه بدانم چرا بر می گردم ، تا در رستوران قدم هایم را میشمارم ، بیست قدم . برمی گردم و سوار می شوم ، تقریبن همه هستند ، سید در طول اتوبوس شروع می کند به راه رفتن و مسافران را می شمارد ، کمکش که حالا پشت فرمان است شروع می کند به بوق زدن .

-بغل دستی کی پایینه ؟

سید این را می گوید و منتظر جواب می شود . همه سر می چرخانند به دور و بر ، جوابی نمی آید . یکبار دیگر جمله اش را تکرار می کند . تا پنج ردیف جلوتر از من ترکیب مسافران تغییری نکرده است ، همه حاضرند ، سید به انتهای اتوبوس می آید ، یکبار دیگر مسافران را می شمرد و زیر لب  با خودش می گوید یک نفر کم است ، یکدفعه انگار که بی خیال شده باشد رو به کمکش می گوید که حرکت کند . اتوبوس آرام آرام شروع به حرکت می کند ، از شیشه ی ترک خورده اش خودم را می بینم که با صورتی اصلاح شده در رستوران مشغول جمع کردن باقی مانده ی غذاها هستم ، صاحب رستوران کاغذ روی در را می کند . یکدفعه مردی دوان دوان از دستشویی سمتش می آید و با صدایی بلند می گوید یک نفر رگ اش را با تیغ زده است ، همه به سمت دستشویی می روند . زن در حالی  که پسربچه اش کنار دستش ایستاده با لبخندی من را بدرقه می کند


مطالب مشابه :


بهترین روش مطالعه از نظر علمی

امـــــــیــدواری - بهترین روش مطالعه از نظر علمی بهتر است موقع خواندن درباره ی موضوع




نقش امید و امیدواری در زندگی

اگر کسی بخواهد درباره امید در قرآن وواکنشها ی خویش را بر امیدواری فرد لازمه




امید به خدا ( داستانی کوتاه درباره ی یک اقامت طولانی )

اردوگاه - امید به خدا ( داستانی کوتاه درباره ی یک اقامت طولانی ) - اردوگاه. صفحه نخست




جمله ای فوق العاده زیبا

چند کیلو امیدواری درباره وبلاگ: سلام 2- اگر می خواهید همه ی عمر شاد باشید




درباره ی امید

درباره ی امید. می شاید هم قضیه از آنطرف است، یعنی باورم به خدا باعث امیدواری می‌شود




این داستان درباره ی پسر لاغر ......

صبا - این داستان درباره ی پسر لاغر - شرح متون نظم ونثر کتاب های درسی زبان وادبیات فارسی




اس ام اس های امیدواری

اس ام اس های امیدواری هیچکس نباید در باره شما قضاوت کند چون آنچه او شنیده است هرگز آن چیزی




برچسب :