رمان در امتداد باران (18)
فصل دوم :
" مسافرين محترم ضمن اينكه كادر پرواز آرزو مي كند كه تا اين لحظه سفري خوش را سپري كرده باشيد به اطلاع شما مي رساند كه هواپيما تا دقايقي ديگر در فرودگاه امام خميني تهران به زمين خواهد نشست . لطفا كمربندهاي ايمني را بسته و صندلي را به حالت اوليه خود بازگردانيد . "
هنگامه نگاهي به صدرا انداخت كه سرش را به پشتي صندلي هواپيما تكيه داده و در خوابي آرام فرو رفته بود . اين دوره سه ماهه براي او چون اكتشافي رويايي از سرزميني ناشناخته گذشته بود . سردي بيش از حد هواي سوئيس هم حتي نتوانسته بود اندكي از حرارتي كه بودن در كنار صدرا در وجودش افروخته بود را كاهش دهد . وقتي در فرودگاه پدر او را بي قيد و شرط به صدرا سپرد اندكي عصبي شده بود و حس كودك خردسالي راداشت كه به اردو مي رود و والدينش از ترس شيطنتهاي او را به دست مربي سختگيري مي سپارند تا مبادا خرابكاري به بار بياورد . وقتي به لوزان رسيدند هردوي آنها اقامتگاههاي پيشنهادي از طرف دانشگاه لوزان را رد كرده و درهتل زيبايي كنار درياچه ژنو اقامت كردند. گرچه تمام شهر در اين سه ماه پوشيده از برف و يخ بود اما زيبايي رويايي و آرامشش چيزي بود كه هر دوي آنها به آن نياز داشتند . روزهاي اول هنگامه سعي مي كرد كه چندان اهميتي به برنامه صدرا و رفت و آمدهايش ندهد و خود به تنهايي مسير بين هتل و دانشكده را طي مي كرد . اما وقتي ديد كه صدرا با چه وقارو احترامي آزادي هاي فردي او را محترم مي شمارد خيالش از بابت فضولي هاي احتمالي راحت شد . گاهي حس مي كرد كه صدرا به هيچ عنوان در پي اين نيست كه مراقب او باشد و به قولي كه به پدرش داده عمل كند،اما اتفاقي كه افتاد اورا كاملا از اشتباه در آورد . يك غروب سرد زمستاني هنگامه كه دلش از اينهمه بارش بي وقفه برف گرفته بود و دلتنگي براي خانواده مزيد بر علت شده بود پالتوي پوست خاكستري رنگش را بپوشيد و شال و كلاه قرمز تيره اش را بر سر نهاد و در حالي كه شلوار گرم و چكمه هاي خز دار مشكي و زيبايش را پوشيده بود از هتل خارج شد . دقيقا روبروي هتل كافه ساحلي كوچك و زيبايي بود كه حتي در اين فصل سال هم شلوغ و پر تردد به نظر مي رسيد . زيبايي هاي طبيعي لوزان خيره كننده بود خصوصا اينكه اين شهر روي سه تپه واقع شده و جغرافياي خاص و رويايي را به تصوير مي كشيد . و اين طبيعت زيبا باعث هجوم توريستهاي مختلف به آنجا مي شد . معماري اين شهر نيز بسيار زيبا و چشمگير بود ساختمانهايي با معماري كهن كه فضاي داخلي آنها به صورت مدرن دكوراسيون شده بود سقفهاي پوشيده از سفالهاي قرمز و سنگفرشهاي طوسي و تيره .... هنگامه از سرماي استخوان سوز بيرون به داخل كافه پناه برد .كنار پنجره اي رو به درياچه نشست . سطح درياچه در اين فصل سال كاملا پوشيده از يخ بود و هنگامه مي دانست كه تا چند ساعت قبل عده ايي روي يخ اين درياچه مشغول اسكيت بازي بودند . هميشه وقتي از دانشكده بر مي گشت از پشت پنجره اتاقش ساعتها به بازي مردماني آرام و لي خوشحاال نگاه مي كردكه داشتند از اين فرصت كوتاه يخ بستن سطح درياچه به خوبي استفاده مي كردند و افسوس مي خورد به حال كشوري كه عاشقش بود اما مردمش از اين آرامش محروم ....
صاحب كافه زني به نام يوهانا ميانسال با قامتي بلندو اندامي تقريبا درشت بود و صورتي گرد با گونه هايي گلگون و كك مكهاي قهوه ايي ريز ، با ديدن هنگامه لبخند زد اين دختر را دوست داشت او را در اين مدت كوتاه به خوبي شناخته بود . فرانسه را با لهجه شيريني حرف ميزد كه ناخودآگاه شيفته حرف زدنش مي شدي و اين را نميشد انكار كرد كه دربرابر زيبايي سرد و تكراري زنان شهر لوزان هنگامه چهره ايي شرقي و جذاب داشت .
بدون اينكه چيزي از او بپرسد فنجاني شكلات داغ روي ميزش نهاد و لبخندي مهربان نثارش كرد . هنگامه قدر اين مهرباني ها را خوب مي دانست دفعه قبل به جبران همين اندك توجه بسته اي پسته به يوهانا داده بود كه باعث تعجب و خوشحالي يوهانا شد .
هنگامه ساعتي را در آنجا گذراند و سپس به سمت هتل بازگشت هوا كاملا تاريك شده بود فاصله كافه تا هتل چندان زياد نبود اما سرماي هوا مانع ميشد تا به سرعت قدم بردارد . ناگهان حس كرد بازويش را از پشت سر كسي در دست گرفت . به سرعت به طرف عقب برگشت و چهره گلگون شده نادر يكي از مسافران توري كه به تازگي از ايران وارد لوزان شده بود را مشاهده كرد . چند شب قبل وقتي در كافي شاپ هتل مشغول نوشيدن قهوه و مرور جزوهايش بود بي اجازه سرميزش نشسته و خود را معرفي كرده و سپس از او دعوت كرده بود كه همراه او به يك ديسكو برود . هنگامه در لحظه از او متنفر شد از لحن طلبكارانه صدايش ،ا زظاهر جذابي كه به شدت با پوشيدن لباسهاي ماركدار سعي در به رخ كشيدن تمكن مالي اشت داشت ، از وقاحت كلامش كه دربرخورد اول او را به يك ديسكو دعوت مي كرد ... و حتي كنجكاو نشد كه بپرسد او از كجا مي داند كه هنگامه نيز يك ايراني است . به سرعت و به سردي جواب رد داد و از او خواهش كرد تا تنهايش بگذارد . و حالا باز سر راهش قرار گرفته بود با نگاهي سرخ صورتي برافروخته از سرما و بوي الكي كه مشامش را بيش از پيش اذيت مي كرد .
- سلام خانوووووووم كجا بااين عجله ؟
- لطفا دست منو ول كنيد آقاي محترم !
فشار دستان نادر بر بازوانش بيشتر شد و او از درد چهره اش را در هم كشيد :
- چرا ؟ خيلي ام دلت بخواد ! فكر نكن همچين تحفه اي هستي كه باز اومدم سراغت . خوش ندارم تو سفر تنها باشم از قيافه هاي يخ زده اين سوئيسي ها هم خوشم نمياد .دلم يه دختر داغ ايروني ميخواد مغزت نپكيد انقدر درس خوندي ؟
بازوش رو به شدت از دستش كشيد بيرون و گفت :
- دهنت رو ببند فكر كردي كي هستي كه به خودت اجازه ميدي با من اينطوري حرف بزني !
نادر خنده اي مستانه كرد و گفت :
- من ؟ اها دردت اينه كه منو دودوتا چهارتا كني ببيني ارزشش رو دارم باهام بپري يا نه . نگران نباش كوچولو! من تك پسر حاج معتمدي تاجر بزرك بازار آهن تهرانم كل بازار آهن ايران رو دست باباي من ميچرخه .... همه خوب من و تو بازار مي شناسن !
هنگامه با نفرت اخمهايش را در هم كشيد :
- آره مي شناسن حتما به وقاحت و بي آبرويي !
نادر با پررويي دست دور كمر هنگامه انداخت :
- اشكال ند اره هرچي ميخواي بارم كن اتفاقا من از اينطور دخترها بيشتر خوشم مياد اما خودتم خوب ميدوني كه دلت الان پر پر ميزنه كه با من باشي ؛قول ميدم اگر اينجا دختر خوبي بودي توايران هم بگذارم سوگلي ام باقي بموني !
ديگر تحملش از توان او خارج بود . لحن مستانه اش چشمان وقيحش حركت دستانش روي كمر او . به سرعت خود را عقب كشيد و سيلي محكمي مستي را از چشمان نادر پراند . با خشونت دست هنگامه را گرفت و پيچاند :
- چه غلطي كردي الان تو دختره لكاته . نازت رو كشيدم فكر كردي خبريه . ميخواي كاري كنم كه مرغاي هوا به حالت گريه كنند . ميخواي طوري بي آبروت كنم كه نتوني برگردي ايران .... و مجبور بشي تو كافه هاي اينجا هرزگي كني ؟
درد و سرماي هوا توان را از وجود هنگامه برده بود . زورش به اين انسان نماي درشت اندام نمي رسيد و خودش به خوبي به اين امر واقف بود . بارش برف مجدد شروع شده بود و اميد تردد شخص ديگري را در آن خيابان كمرنگ مي كرد . عبور اتوميبيلهاي هم انقدر به سرعت صورت مي گرفت كه بعيد مي دانست كسي م توجه شود و با خصلت خونسرد و بي قيد اروپايي هاي اگر كسي متوجه ميشد تصور اينكه به كمكش بياييند خيلي اندك بود . نا اميدانه در اين افكار دست و پا مي زد و از ترس چشمانش را بسته بود كه حس كرد ناگهان دستش رها شد و خودش به عقب پرتاب شد . سر بودن زمين باعث شد به شدت زمين بخورد چشمانش را به سرعت باز كرد و ناجي اش را ديد . صدرا با خشم رو بروي نادر ايستاده بود و مچ دست او را در دست داشت :
- هميشه اونقدر بخور كه اون يه ذره خصلت انساني كه داري رو ازت نگيره . بهتره ديگه اطراف اين خانم نبينمت . درسته بابات رو هم من خوب ميشناسم به آقاي معتمدي سلام برسون و بگو اگر ميخواد كار خودش و شركاش در خصوص ساختمون غصبي موسسه ماليشون توي دادگاه بيشتر از اين گره نخوره بهتره مراقب تربيت دردونه اش باشه ...
نادر با عصبانيت به سمت صدرا هجوم آورد . صدرا دستش را خم كرد و به طرف پشتش برد و او را چرخاند و گفت :
- بهتره دست از قلدر بازي برداري اينجا ايران نيست كه اگر شب رفتي توي اداره پليس پدر جانت با پارتي بازي بتوني در عرض ده دقيقه آزادت كنه اينجا برات گرون تموم ميشه مزاحمت ايجاد كردن واسه يه خانوم محترم .
و با حركتي او را هل داد و نقش زمين كرد . و به طرف هنگامه برگشت كه در حالي كه مچ دستش را ماساژ مي داد به آنها چشم دوخته بود .
- حالتون خوبه ؟ خورديد زمين ؟ متاسفم فكر كنم خيلي با خشونت دستش رو عقب كشيدم !
- خواهش ميكنم اين چه حرفيه اگر شما نبوديد معلوم نبود چه بلايي سرم مياد!
صدرا لبخندي كمرنگ زد و گفت :
- بهتره فعلا بريم تو هتل !
هنگامه نگاهي به نادر كه حالا تلو تلو خوران از آنها دور شده بود نگاهي انداخت و با حركت سر حرف صدرا را تاييد كرد .
از فرداي آن روز ديگر نادر مزاحمش نشد و خوشبختانه دو روز بعد تور آنها لوزان را به مقصد ژنو ترك كرد . حال ديگر هر روز هنگامه در لابي هتل منتظر مي ماند تا با صدرا به دانشكده برود و سركلاسهاي دوره تخصصي شان حاضر شود . اين رفت و آمدها صميميت خاصي بين آنها ايجاده كرده و باعث نزديكشان شده بود . حرف براي گفتن بسيار داشتند و عقايد مشترك زيادي كه آنها را به هم پيوند مي داد . صدرا منطق و استدلال نفهته در كلام هنگامه را مي ستود و وقار ذاتي او بي اختيار جذبش مي كرد . روزهايي كه بار درسي و تحقيقاتي شان كمتر بود با هم به ديدن موزه ها و كليساهاي قديمي شهر و ميادين زيبا و تاريخي اش مي رفتند. حتي از ستاد المپيك هم بازديد كردند . و شبها در كافه يوهانا به بحث درباره موضوعات مورد علاقه و يا پرونده هايي كه در دست داشتند مي پرداختند . و گاهي نيز بي حرف در حالي كه نوشيدني گرمي مي نوشيدند چشم به تلا لو زيباي درياچه يخ بسته زير نور ماه مي دوختند . هنگامه از اينمه ارامش در وجود اين مرد جوان لذت مي برد . از ديد وسيع او نسبت به مطالب مختلف حقوقي و اجتماعي ... و در اين ميان تنها دو بار بود كه او را اشفته و اندكي ناآرام يافته بود . بار اول وقتي بود كه درباره پرونده ايي كه در ميان صحبت با نادر به آن اشاره كرده بود سوال كرد و صدرا با نفسي عميق كه ناشي از خشمش بود پاسخ داد :
- نميدونم جريان مشكلاتي كه براي موسسه مالي اعتباري سعادت به و جود اومده خبر داريد يا نه ؟
- منظورتون جنجاليه كه سر غصبي بودن ساختمون موسسه به راه افتاد ؟
- بله !
- وقتي بهش اشاره كرديد يه لحظه فكرم رفت پيش اون موسسه اما مطمئن نبودم !شما وكيل يكي از صاحبان امتياز موسسه هستيد؟؟؟
صدرا نگاهي آزرده به او انداخت و گفت :
- نه من از طرف كانون حمايت از حقوق كودكان وكيل اون سه كودكي هستم كه صاحبان موسسه ميخوان هر طور كه شده حقشون رو بالا بكشن .
نگاه هنگامه پر از تحسين شد . اين پرونده به اندازه اي بزرگ و پر و سر و صدا بود كه وكيل يكي از طرفين آن بودن براي وكيل جواني مثل صدرا قابل تحسين بود . و حال اينكه مي دانست او بي چشمداشت مالي وكيل طرفي است كه مورد ظلم قرار گرفته اين احساس در او قوت گرفت بود .
و بار دوم وقتي بود كه بارش برف بلاخره جايش را به بارش ريز و زيباي باران داد . آن روز يك شنبه بود و صدرا از او دعوت كر د تا ناهار را در يكي از رستورانهاي زيباي لوزان مهمان او باشد . آنها كنار پنجره رستوران رو به طبيعتي يخ زده و سرد اما زيبا نشستند و به بارش بي وقفه باران نگاه مي كردند . هنگامه پس از گذشت نزديك بيست دقيقه ايي كه در سكوت طي شد براي رها شدن از آن جو ، رو به صدرا كه محو رقص قطرات روي شيشه هاي بلند پنجره شده بود كرد و پرسيد :
- مثل اينكه شما هم عاشق بارانيد ؟؟؟
صدرا از ژرفاي خيالي كه در آن بود بيرون كشيده شد و به سرعت و با آشفتگي گفت :
- نه ! اصلا اينطور نيست باران فقط براي من مثل يه موكل و يه همكلاس قديميه !
هنگامه از اين جواب نا مربوط شگفت زده شد و با شگفتي بيشتر حس كرد كه اندكي هم رنجيده خاطر شده . باران كه بود كه كلمه عشق بي اختيار صدرا را به ياد او مي انداخت ...
***
دیشب که باران آمد...
میخواستم سراغت را بگیرم!
اما..
اما مي ترسيدم اين بار كه پيدات كنم تو ....
باز زیر چتر دیگران باشي ...
صدرا در کسری از ثانیه متوجه شد که چه گفته و جزو معدود دفعاتی بود که احساس شرمندگی و دستپاچه شدن می کرد . هنگامه اما انقدر با تجربه و عاقل بود که بدون توجه به پاسخ بی ربطی که شنیده بود از صدرا پرسید :
- راستی یه خورده برام عجیبه که در خصوص پرونده موسسه مالی اعتباری سعادت انقدر حساس شدی و یه جورایی انگار داری احساسات شخصی ات رو هم توش دخالت میدی !
صدرا نفسی از سر آسودگی کشید ، و در آن لحظه از هنگامه ممنون بود که سوالی نپرسیده که او را دستپاچه تر کند . با خود اندیشید باران باعث شده بود او حسهایی را تجربه کند که تا کنون با همه آنها بیگانه بوده .
- احساسات شخصی نمیشه اسمش رو گذاشت بیشتر حس یه آدمی رو دارم که دارم با یه نیروی نابرابر که ظالم و وقیحه می جنگم .
- یعنی شما به یقین رسیدی که اونا دارن حق اون سه تا بچه رو میخورن ؟
- اگر به یقین نرسیده بودم هرگز وکالت این پرونده رو قبول نمیکردم !
- میتونم یه خلاصه ایی ازش رو بدونم ؟
- بله حتما ! این سه تا بچه تنها وارثین یکی از سرمایه دارن قبل از انقلاب توی ایران هستند. که وقتی انقلاب شد به همراه کل خانواده اش به آمریکا میرن . البته این کل خانواده که میگم منظورم همسرش و دو پسرشه . بعد از اینکه چند سال میگذره و اونها به ایران برنمی گردن اموالشون مصادره میشه و انقدر وسعتش زیاده بوده که میتونم بگم تصور قیمت ریالی اش الان نجومیه .پسر کوچیکتر چند سال بعد از فوت پدر و مادرش تو یه سانحه رانندگی میمیره و متاسفانه پسر بزرگ این خانواده هم راه رو اشتباه میره و تو یه سرمایه گذاری غلط تمام سرمایه ایی که خانواده اش با خودشون برده بودن رو نابود میکنه و دچار مشکلات مالی و مالیاتی زیادی توی آمریکا میشه در نهایت از ترس اینکه به زندان نیافته هر طور شده به همراه همسرش که یه زن فلیپینی بوده و سه فرزندش به ایران بر میگردند . وقتی به ایران می رسند و متوجه مصادره اموال میشن بعد از مشورت با یه وکیل متوجه میشه که اگر بتونه ثابت کنه پدرش ثروتش رو از راه وابستگی اش به خانواده سلطنتی به دست نیاورده و هیچ معامله بادولت نداشته و تو کار خلافی و تجارت نامشروعی هم وارد نشده می تونه بخشی از این اموال مصادره شده رو برگردونه . اما متاسفانه عمرش به این دنیا قد نمیده و قبل از اینکه بتونه به صورت جدی پیگیر کار بشه فوت میکنه . همسرش که حتی زبان ایراني رو درست بلد نبوده هر سه تا بچه رو اینجا رها میکنه و به کشورش بر میگرده سفارت امور خارجه هم بچه هارو تحویل بهزیستی میده . وقتی از طریق کانون وکیل اونها شدم تقریبا ده سال از برگشتن اونها به ایران می گذشت و مسئولان بهزیستی برحسب اتفاق متوجه این قضیه شدند و من بعد از پیگیری این پرونده تونستم ثابت کنم که تمام ثروتشون از راه مشروع به دست اومده و از تمام اون اموال تنها همین ساختمون رو که الان محل استقرار شعبه مرکزی موسسه سعادته و یک خونه ویلایی تو خیابون درروس رو برگردونم که بلافاصله با سنگ اندازی های سرمایه گذارن موسسه مواجه شدم . اما بلاخره تونستیم ساختمون رو از دست اونا در بیارم و چند ماه قبل تخلیه اش کردیم پسر بزرگ این خانواده هم تقریبا چند ماه پیش هجده سالش تموم شد و تونست اختیار اموالشون رو به دست بگیره . البته مدیریت اون ساختمون بزرگ برای پسري به سن اون وخواهراش خیلی سخت بود. تصمیم داشتیم که هرچه زودتر واحدهاش رو اجاره بدیم و اون پسر سهم خودش رو برداره و سهم بقیه بچه ها به حسابی که از طرف دادگستری مشخص میشه ریخته بشه تا به سن قانونی برسن تو این مدت هم راحت با سهم پسر بزرگتر می تونستند زندگیشون رو بچرخونند .اما اونا چند وقت پیش مجدد طرح شکایت کردن و ادعا کردند که عموی بچه ها چند سال قبل اومده و با وکالتی که ازپدر بزرگ داشته سهم این خانواده رو نقدآ گرفته و به آمریکا برگشته . دومین جلسه دادگاه تو فروردین ماه برگزار میشه و من منتظرم ببینم که چه مدرک و سندی میخوان برای حرفاشون ارائه بدن . فعلا هم جلوی اجاره دادن ملک رو گرفتن .
هنگامه که تا این لحظه با دقت به حرفهای صدرا گوش میکرد با تاسف سری تکان داد و گفت :
- حتما سند های قوی ساختن که قدم جلو گذاشتن !
- دقیقا همین چیزیه که گفتین سند ساختن ..... !
- این معتمدی هم جزوشونه ؟
- چهار نفرن معتمدی که یکی از تجار بزرگ بازار آهن تهرانه . قریشی که یکی از برج سازهای تهرانه و صاحب شاید بیشتر از دهها ملک توی شمال تهران که برخیشون از معروفترین برجهاست و نائینی که مدیر کل یکی از ادارات دولتیه و در کنارش تجارت خشکبار هم می کنه ...
صدرا بودن در كنار هنگامه را دوست داشت جوري كه انگار با كسي درست مثل خودش به گفتگو نشسته . حتي جدلهاي حقوقي كه بينشان پيش مي آمد هم به نظرش دوست داشتني بود . و هنگامه نيز اين احساس مثبت را در وجود او درك كرده بود و بازيركي از آن لذت مي برد . اما هنگامه نمي دانست صدرا اينگونه در هم اينگونه مغموم به قطرات باراني خيره شده كه درست امروز روز تولد باران پشت اين شيشه شفاب جشني بي صدا اما با شكوه به پا كرده بودند .... پرنده كوچك سبز رنگي به آرامي كنار لبه چوبي و سرخ رنگ بيروني پنجره نشست بالهايش به شدت خيس بود صدرا به ياد شعري افتاد كه باران وقت خداحافظي با همدم در دفترش نوشته بود
تنها جان تو و جان پرندگان پربسته ايي كه دي ماه به ايوان خانه مي آيند. دلش گرفت نگاهش را به دور دست فرستاد ... درياچه ژنو مي درخشيد . و هنگامه برق آن را در نگاه صدرا ديد ...
باران کنار نرده های ایوان ایستاده بود و به بارش بی وقفه باران نگاه می کرد . باز هم بوی جنگل باز هم بوی نم و بابونه وحشی در فضا پیچیده بود . . زمستان بود ... زمستانی سرد . تولد باران بود تولدی سرد . تمام یک ماه گذشته به سرعت از برابر چشمانش می گذشت . درون سرش صداهای نامفهموم به گوش می رسید انگار در سالن بزرگ کلیسایی با سقفی بلند افراد زیادی جمع شده بودند و همهمه میکردند . اما نمی توانست بفهمد که آنها چه می گویند . چشمانش را بست حتی می توانست صورتهای آنها را ببینید که همگی در زیر ماسک سپید لبخند پنهان شده بودند و به او نگاه می کردند . گویی همه این همهمه ها درباره او بود ... دستهایشان به سمت او دراز شد . دلش می خواست به میان انها برود و در میان آنها گم شود .... صدای همهمه ها بلند تر شد و او به آن دستهای پوشیده در دستکش سپید نزدیکتر . یکی از آنها شنلی سیاه درست همانند آنچه خودشان پوشیده بودند در دست داشت و آن را باز کرد تا بر شانه های باران بیاندازد . نوازش دستی او را توهم تیره ایی که دچارش شده بود بیرون کشید . سهند با نگاه مهربان و نگران چشم به او دوخته بود :
- باران خانوم باز که با چشم بسته مشغول سیر تو ملکوتی ! یه ذره این پایینا پرواز کن بگذار منم هم سفرت باشم
- سهند چرا نمیگذاری منو با خودشون ببرن ؟
- چرا میخوای بری ؟
- این دنیا و آدمهاش رو دوست ندارم ...
- اما تو این دنیا و آدمهاش کسایی هستند که بودن تو براشون مهمه . دلت میاد تنهاشون بگذاری ؟
- اونا هم به نبودن من عادت می کنند ...
سهند شال سه گوش بافتنی سیاه رنگی که در دست داشت را روی دوش باران انداخت و کنارش ایستاد .
- باور کن باران دنیا به بودن آدمهایی مثل تو احتیاج داره . تو یکی از بنده هایی هستی که خدا به خاطرشون آدم رو آفرید . به خاطر روح بزرگت . ... به خاطر قلبی که تو سینه اته و جز مهروزی هیچ آیین دیگه ایی رو قبول نداره ... آدمهای مثل تو ستون کائناتن !
حرفهای سهند گرچه زیبا بود گرچه صادقانه بود اما روح باران زخمی تر از اون بود که با شنیدنشان التیام پیدا کنى . جلسات شوکی که دکتر بینا پی در پی برگزار کرده بود و واقعیات زندگی اش را به رخش کشیده بود . انقدر تکان دهند و بی رحمانه به نظر می رسید که نمی دانست اگر سهند نبود او چطور تاب می اورد . با وجودی که دکتر بینا می گفت چهار ماه تمام است که با دارو درمانی و جلسات روانکاوی او را برای روبرو شدن با واقعیت آماده کرده . اما او هنوز نتوانسته بود هیچ کدام از ان جلسات را فراموش کند یا حداقل با دردی که به او تزریق کرده بودند کنار بیاید . و از همه بدتر روزی که با واقعیت مرگ محمد صدرا روبرو شد . چند روزی میشد که به خانه بازگشته بود . صبح با صدای موسیقی ضعیفی که از پشت در به گوش می رسید بیدار شد چشمهایش را باز کرد توقع داشت مثل تمام این روزهای که از آمدن سهند گذشته بود او را بالای سرش ببینید اما در اتاق نیمه باز بود و جز ان صدای کودکانه که ترانه ایی را با موزیکی تند می خواند چیزی به گوش نمی رسید . کمی که گوش کرد صدا را شناخت وقتی با بوجه ایی که پدر در اختیارش گذاشته بود به همراه پونه برای خرید سیسمونی به خیابان بهار رفته بود این عروسک موزیکال را که دایناسوری آبی و صورتی بود پشت ویترین مغازه ایی دید و عاشق چهره بانمک و چشمان درشتش شد . با آنکه فروشنده به اسم مارکدار بودن قیمت گزافی بابت آن عروسک از آنها گرفت اما از خریدنش خوشحال بود هر شب قبل از خواب عروسک را در آغوش می گرفت تا دیگر تنها نخوابد . از وقتی که حامله شده بود فرهاد به بهانه راحت بودن او روی کاناپه جلوی تلویزیون می خوابید . البته هرگز این حامله بودن باعث نشد تا اون طلبکارانه از باران نخواهد حتی در آن شرایط هم آغوشی اش را با روی باز بپذیرد .... از جا بلند شد و زیر لب گفت :
- محمد صدرا ... بلاخره اومدی خونه مامان . . .
بی اختیار از اتاق خارج شد صدا از اتاق کوچکی که مادر همیشه آن را مرتب نگاه می داشت تا در صورت آمدن مهمان از آن استفاده کنند می آمد . در را گشود تمام سیسمونی فیروزه ایی رنگی که برای خرید تک تک آنها مدتها وقت گذاشت بود منظم و زیبا در آنجا چیده شده بودند بی اختیار به طرف تخت گهواره ایی کوچکی رفت که با تورهای سفید و فیروزه ایی پوشانده شده بود اما قبل از اینکه بتواند آن تورها را کنار بزند ناگهان تلویزیون کوچکی که روی میز تحریر ابی رنگ کودکانه گوشه اتاق بود روشن شد . و فیلم کوتاهی که در ابتدای آن چهره دوست داشتنی خانم دکتر میرعباسی متخصص زنان و زایمانی که نه ماه تمام حداقل هر دو هفته یک بار او را می دید نمایان شد . با همان لباسهایی که همیشه در مطب می پوشید و موهای کوتاه و بلوند که به سادگی و زیبایی آراسته بود . او به آرامی به باران سلام کرد و بعد از چند جمله دوستانه و طبیبانه شروع به توضیح دادن روند به دنیا آمدن کودکش کرد . ناگهان باران حس کرد که فیلم روی دور تند حرکت می کند صدای دکتر شیوایی خود را از دست داده بود و در گوشش مثل صدای فرشته مرگ ترسناک و گوشخراش بود . تصاویر کودک بی جانش که روی ملحفه ای سفید آرام گرفته بود و دستان مشت شده کوچکش کنار بدنش انگار هنوز به ظلمی که بر او و مادرش رفته بود اعتراض داشت . . شوک این تصاویر انقدر زیاد بود که او را دچار تشنجی شدید کرد. سهند که کنار کمد کوچک کنار اتاق پنهان شده بود, در حالی که به سختی جلوی ریختن اشکهایش را می گرفت به میان اتاق گام نهاد . باران با دیدنش نالید :
- داداش بچه ام ... بچه ام ... پسرم ...
و بعد از آن را درست به خاطر نمی آورد . اما اینبار وقتی از گنگی ناشی از شوک خارج شد اولین چیزی که به خاطر آورد این بود که کودکش را از دست داده.....
با به یاد آوردن این لحظات چهره اش مملوم از اشک شد سهند خاموش یک دستش را دور شانه های او حلقه کرد و با دست دیگرش یکی از شاخه های هد ست موبایلش را داخل گوش باران قرار داد... صدای محزون زنی در فضای ذهن باران پیچید و او چشمهای را بست اما دیگر از آن چهره های نقاب پوش خبری نبود و هرچه بود انگار فقط بارش برف بود و تللوی درخشش دریاچه ایی یخ بسته زیر نور ماه ...
من زنم همزاد بارون هم نژاد کوه و تیشه
طعم شیرین یه آغوش معنی درخت و ریشه
عطر من اگر بپیچه ذهن شعرات تازه میشه
اگر دستامو بکارن سبز می شم تا همیشه
من زنم که روه عشقومیسپره به سینه مرد
من زنم مرهم درد دل عاشقای شبگرد
تنم از جنس بهاره تو شبهای کهنه و سرد
تک درخت ایستاده تو حجوم وحشی درد
اما تو عمق نگاهم یک قبیله بی کسی هست
روی هر گوشه قلبم زخم بی هم نفسی هست
من زنم زن زمستون زن شعرای پریشون
رو تنم زخم یه غربت تو چشام هوای بارون
من زنم همزاد بارون هم نشین کوه و تیشه
طعم شیرین یه آغوش معنی درخت و ریشه
عطر من اگر بپیچه ذهن شعرات تازه میشه
اگر دستامو بکارن
سبز میشم تا همیشه ...
موزیک که تمام شد انگار دریاچه هم از جلوی چشمان باران دور و دور تر شد سهند روبروی باران ایستاد و پیشانی اش را بوسید . زبری ریش پرفسوری کم پشتش پیشانی باران را نوازش کرد و صدای مهربانش در گوشش نشست
- تولدت مبارک آبجی باران ...
مطالب مشابه :
رمان میراث1
رمان میراث1 اي كه قرار بود زندگي مشترك كلي انجام عمليات روي صورتم يه كفش
رمان در امتداد باران (18)
رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و رمان عمليات عاشقانه
دفاع مقدس
مجموعا در طول8 سال دفاع مقدس 163 عمليات كوچك و بزرگ حمله مشترك دانلود رمان
رمان در امتداد باران (17)
رمان خانه دانلود رمان برای چون او اگر هنوز حتي ذره به اين زندگي مشترك پيوند داشت
رمان بانوی سرخ قسمت 16 (قسمت آخر)
رمان رمــــان همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و سرزمين دانلود.
بانوى سرخ 18
رمان خانه دانلود رمان برای همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و آراد بود
نُت موسیقی عشق 3
رمان خانه دانلود رمان برای استاد خدا نكنه اين محصول مشترك ما باشه.والا ما ارزو
چراغونی 9
رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و رمان عمليات عاشقانه
برچسب :
دانلود رمان عمليات مشترك