رمان عملیات مشترک4
نگاهی به کوچه انداختم بازم به یاد شهر
مردگان افتادم سوت و کور بود و بی سر و صدا اهسته در نیمه باز را باز تر
کردم و وارد شدم سرکی تو حیاط کشیدم کسی نبود.وارد شدم و در را پشت سر بستم
حیاط کوچکی بود با چشمام به دنبال راهی به پشت بام خانه گشتم نرده بانی
چوبی و پوسیده نظرم را جلب کرد از نردبان بالا رفتم و خودم را به پشت بام
رساندم از روی پشت بام دو خانه ی دیگه هم رد شدم.به خونه هدف رسیدم.اهسته
حرکت کردم.پشت کولر کمین کردم 3 مامور روی پشت بام کشیک می دادن باید چیکار
می کردم.کمی افکارم و جمع کردم.
چاقوی ضامن دارم و از جیب بیرون کشیدم و با
انتهای اون خطی برای ایجاد صدا روی اسفالت کف پشت بام کشیدم.با این کار
توجهشون و با سمت خودم جلب کردم.صدای قدم هاشون که به سمت کولر می امد واضح
بود. به حالت تهاجمی اماده ایستادم به محض اینکه هیبت مرد اشکار شد با لگد
بهش حمله کردم و توی دو ضربه که به نقاط حساس بدنش برخورد کرد بیهوش شد تا
برگشتم که با چشم به دنبال نفر بعدی بگردم ضربه ای محکم به صورتم برخورد
کرد.سرم گیج رفت از بینی و دهانم خون امد.ندیده می دونستم کف پوتین مامور
روی صورت طرح انداخته دوران سرم تمامی نداشت.با همون منگی بلند شدم که مرد
ضربه ای دیگر به شکمم زد..طاقتم طاق شده بود ضربه هاش به شدت سنگین وطاقت
فرسا بود اما یا باید می مردم یا تسلیم نمی شدم.این قانون یک نظامی بود مرگ
شرافتمندانه تر از دستگیری است در حالی که طعم شور خون در دهانم جولان می
داد بار دیگه بلند شدم این بار مامور سوم هم به مامور قبلی اضافه شده
بودهمونطور نشسته با چرخش پام زیر پای یکی از مامورا را خالی کرد .نقش زمین
شد .نفر بعدی ضربه ای به کمرم زد اما اینبار زمین نخوردم و به کارم ادامه
دادم با ضربه ای که به گردن مامور پخش شده روی زمین زدم بیهوش شد و تا
برگشتم حسابم و با نفر اخر تسویه کنم دیدم اسلحه اش و روم نشانه رفته...با
چشمای تنگ شده به صورتش نگاه می کردم مثل شکار و شکارچی به هم خیره شده
بودیم.نه اون حرف میزد نه من.تنها عاملی که سکوت را می شکست صدای تند نفس
های من بود..
مامور-دست تو ببر بالا
حرکتی نکردم داشتم به این فکر می کردم که چه
طور باید سلاح و از دستش بگیرم اما در شرایط موجود تقریبا محال به نظر می
رسید.اینم از خوش شانسی من بود که هم باید با دزد می جنگیدم هم با پلیس
به این امید ایستاده بود که شاید اینم ریسک
کنه و مثل سروان ایمانی نزدیک بیاد اونوقت بتوانم مشابه همون بلایی را که
به سر سروان ایمانی آوردم به سر اینم بیارم اما خیالم باطل بود از جاش جم
نخورد
نگاهم به سطل فلزی سیمانی افتاد که روی کولر بود ...سریع جهت نگاهم و عوض کردم که از امتداد نگاهم متوجه هدفم نشه
مامور-زبون نفهم با توام می گم دستا بالا
تمام قدرتم را در ساق دستم ریختم و محکم سطل
را به سمت مامور جوان پرت کردم ...سطل به شدت به شکمش برخورد کرد قبل از
اینکه به خودش بیاد با لگد اسلحه را از دستش انداختم و اونم مثل دو تا
همکار دیگه اش بیهوش کردم...
بدجور صدمه دیده بود و اینا همش تاوان اشتباه
و بی دقتی خودم بود..من همیشه مواظب گردنبندم بودم اما جو اون شب کاملا
این یه مورد را از خاطرم برده بود
به سمت راه پله دویدم اما با دیدن یک مامور
دیگه در راه پله از پایین رفتن منصرف شدم..دوباره به پشت بام برگشتم باید
راهی پیدا می کردم..کولر را دیدم چشمام برق زد ..طنابی را که به عنوان رخت
آویز روی پشت بام بسته شده بود باز کردم ..یک سر را به لوله ای که نزدیک به
دهانه ی کولر بود بستم و یک طرف را به کمرم .طناب پوسیده بود و ریسک کاری
که می خواستم انجام بدم بالا اما چاره ی دیگه ای نبود با این انرژی تحلیل
رفته زور مبارزه با مامورای دیگه را نداشتم...اهسته وارد دهنه کولر شدم
اصلا نمی دونستم کجا قرار فرود بیام و اینکه چی در انتظارمه اما ان لحظه
عقلم تمام این ریسک ها را پذیرفت..دوتا پام و به دو طرف دهنه کولر تکیه داد
و اهسته اهسته به پایین سر خوردم..سعی کردم با تکیه دادن پاهام به طرفین
سرعتم و کنترل کنم و زیادی شتاب نگیرم...فضا کاملا تاریک بود و چیزی نمی
دیدم اما چاره ای نداشتم باید چشم بسته به ارهم ادامه می داد این یه مورد و
پیش بینی نکرده بود و چراغ قوه به همراه نیاورده بودم
به انتهای راه رسیدم .گوشم را به خروجی کولر
چسباندم صدای نمی آمد ..صلاح ندیدم سریع خارج بشم از کجا معلوم کسی پایین
کمین نکرده باشه..مدتی را به انتظار شنیدن صدای نشستم اما وقتی تقریبا
مطمئن شدم کسی در اتاق نیست با لگد اهسته ای خروجی را باز کردم وبا دستانم
در خروجی را گرفتم که نکنه به زمین بیفه و صدا تولید کنه..با اولین ضربه در
خروجی کنده نشد چند ضربه پشت سر هم زدم تا بلاخره موفق شدم طناب را از
کمرم باز کردم و تا جای که تونستم بی صدا به داخل پریدم..واسه یک لحظه در
جا خشک شدم
ادامه دارد
--------------------------------------------------------------------------------
مردمک چشمم به روی در مخفی که نیمه باز بود
خشک شد...اگه تا این حد دقیق خونه را تفتیش کردن که حتی به در مخفی که با
مهارت جاسازی شده بود هم رسیده بودن هیچ بعید نبود که گردنبند عزیزم الان
توی دست سروان جوان بدرخشه ...واسه اولین بار توی عمر کاریم دچار تردید
شدم...روی سینه صلیبی کشیدم و از عیسی مسیح کمک خواستم...این ی دفعه بخیر
بگذره قول می دم دیگه از این گافا ندم
گوشه ی اتاق را گشتم اما نبود..باید یه نگاهی
به حیاط می انداختم تو این فکر بودم که چه جوری خودم را به حیاط برسونم که
صدای قدمهای که از داخل تونل مخفی می امد تمرکزم و بهم ریخت فرصت خارج شدن
از اتاق و نداشتم زیر تخت قایم شدم
فردی از داخل تونل بیرون امد صداش توی اتاق پیچید
شاهین شاهین ...عقاب
صدای پیس بی سیم تو اتاق طنین انداز شد
عقاب به گوشم..(چه صداش اشنا بود)
ماموریت تمام شد قربان
بمون همونجا الان به شما میرسم
اطاعت قربان
مامور توی همون اتاق موند
سنگین نفس می کشیدم تا مبدا صدام بیرون بره...مامور های نظامی همه جای دنیا گوش و چشم تیزی دارن واسه همین باید مواظب می بودم
ده دقیقه بعد صدای پای مامور که به مافوقش
احترام نظامی می داد توی اتاق پیچید و همین نوید اینو می داد که بعد از ده
دقیقه معتلی شاهین عزیز سر رسیده
سروان-چیزی پیدا کردی؟
یه سری رد پا که نشون می ده تقریبا 10 نفر از این راه فرار کردن...یه رد کمرنگی از هروئین ...
سروان-راه به کجا ختم میشه؟
باورتون میشه اگه بگم تا سر کوچه بعدی این تونل ادامه داره
سروان –باریکلا به مجرمای باهوش فکر همه جاشم کردن...می دونی مقدم از چی خوشم میاد؟
نه قربان از چی؟
سروان-از اینکه با بچه بازی یه عده مجرم تازه
کار سر و کار نداریم با یه سیستم پیچیده طرفیم...از پیچیدگی خوشم
میاد..سخته این گره بازشه اما بازش می کنم
چند لحظه سکوت حکم فرما شد اما صدای نحس ماموری که ظاهرا مقدم نام بود سکوت را شکست صداش پر تعجب و حیرت بود
مقدم-قربان دهنه کولر!!!!!!!!!
سروان-می دونستم پیداش میشه
مقدم-کی قربان؟
سروان با صدای زمزمه واری گفت:این پرونده یه مزاحم بیشتر نداره...یه مزاحم که بر خلاف جنسش که خیلی لطیفه به شدت وحشیه.
لحن اروم سروان بلند شد و در حالی که سعی می
کرد لحن سریعش باعث بشه زمان و از دست نده دستورات و پشت سر هم ابلاغ کرد:
همه نیرو ها را بسیج کن ...بی سیم بزن مرکز نیرو کمکی هم بفرستن .می خوام
قدم به قدم خاک این خونه الک بشه ..قبل از همه چیز تمام راه های خروجی را
ببندین...یه نفرم اینجا کشیک بده که از این راه در رو فرار نکنه...از دهنه
کولر بگیر تا هواکش همه جا را زیر نظر بگیرین...می خوامش ...زنده و سالم می
خوامش..دست کم نگیرینش وحشی ای که در نوع خود لنگه نداره...پیداش کردین یه
نفری سمتش نرین..فرز تر از اون چیزیه که فکر می کنین..اگه از دستتون در ره
یا پیداش نکنین همتون و توبیخ می کنم
تو دلم خندیدم و گفتم:اگه توبیخ شدن به فرار کردن منه که جنابعالی باید تا حالا از مقام سروانی به سربازی تنزل پیدا کرده باشین
صادقانه بخوام بگم کمی دلهره گرفتم..تنهایی محال بود بتونم کاری از پیش ببرم
مقدم بی سیم زد مرکز و در خواست نیروی کمکی
کرد ...تا قبل از رسیدن نیروی کمکی باید کاری می کردم با رسیدن اونا و زیاد
شدن نفرات دیگه هیچ کاری ازم ساخته نبود
ادامه دارد
--------------------------------------------------------------------------------
بدجور کنترل اوضاع از دستم در رفته بود ...یه مامور ویژه تعلیم دیده بودم درست اما دیگه از پس یه گردان مامور که بر نمی آمدم...
وای خدایه من خودت یه راهی جلو پام بزار که تو این چاه تباهی نیفتم
صورتم درد داشت و هنوز از گوشه لبم خون می آمد ...کمرم ذق ذق می کرد پر واضح بود که سیاه و کبود شده....
درگیری با ماموررهای ویژه توان و انرژی
بالایی می خواست با این حال زارم نمی دونستم از پسشون بر میام گذشته از این
با درگیری اوضاع بیش از بیش ملتهب میشد
باید قبل از هر حرکتی اعلام وضعیت اضطراری می
کردم ساعتم یه وسیله ی ارتباطی فوق پیشرفته بود که تنها با رمز مخصوصی کار
می کرد ..دکمه مورد نظر را فشار دادم ...و رمز را با استفاده از دکمه های
که روی صفحه ساعت طراحی شده بود وارد کردم ارتباط برقرار شد ...با فشار
دادن دکمه قرمز اعلام وضعیت اضطراری کردم وشماره 3 را که مشخصه محاصره توسط
پلیس بود فشار دادم...بعد از اتمام کارم رمز خروج و زدم و ساعت به حالت
عادی برگشت..حالا اگه به ساعت نگاه می کردین حتی یک درصد هم احتمال نمی
دادید که این یک وسیله ارتباطیه
از زیر تخت سرکی کشیدم..فقط هیبت یک نفر که
کنار تونل مخفی کشیک می داد نمایان بود اسلحه ام و بیرون آوردم و تیر بیهوش
کننده را از توی پوتین بیرون کشید و به سراسلحه وصل کردم
خوابیده پای مامور را نشانه گرفتم و شلیک کردم..تیر به زانوش اثابت کرد تا امد به خودش بجنبه بیهوش شده بود..
از زیر تخت بیرون امدم و سعی کردم قبل از اینکه صدای افتادن مامور بقیه را با خبر کنه از اونجا خارج بشم اما گردنبند....
بدون اون نباید می رفتم حتی اگه خودم گیر می
افتادم بهتر از این بود که گردنبندم به دست سروان بیفته.اگه دستگیر می شدم
با هویت ایرانیم معرفی می شدم و اگه گردنبند به دست سروان می افتاد شخصیت
اصلیم لو می رفت یه جور تباهی محض
قبل از اینکه مامورا ها به اتاق کشیده بشن به
سمت پنجره رفتم ..پنجره رو به حیاط باز میشد...پشت درختی پریدم...از پشت
تنه درخت اوضاع را از دیده گذراندم...این حوالی که کسی کشیک نمی داد...
صدای پر ابهت پوتین مامورهای که به اتاق
دویدن را شنیدم...خودم را از تیر رس پنجره پنهان کردم...از میان علف های
هرز حیاط سینه خیز رفتم تقریبا به محل مورد نظرم رسیده بودم که اهسته سر
بلند کردم
علف های هرز پوشش خوبی برام محسوب میشدن خوب تونسته بودم با استفاده از اونا خودم و استتار کنم
کمی بیشتر سر بلند کردم...چیزی دیده نمی
شد..دوربین جیبیم و از جیب بیرون آوردم...جلوی چشم گذاشتم و دقبق تر به
زمین خاکی که تقریبا 10متر ازم فاصله داشت خیره شدم...روی زمین زوم کرده
بودم...چیزی مشخص نبود یه دور رفت و امد کل اون قسمت و دید زدم اما پیدا
نکردم بار دوم را به نیت چک کردن نگاه کردم که زیر خربار ها خاک ذره ی در
تلالو خورشید درخشید روی همون نقطه نگه داشتم...درسته قسمت کوچکی زنجیر
گردنبندم بود که زیر خاک ها دفن شده بود ...داشتم با حسرت به تنها یادگار
پدرم نگاه می کردم که ماموری پا گذاشت روی گردنبند نازنینم و رد شد..حیف که
موقعیت نبود وگرنه گردنش و می شکستم
اشفته بازاری بود...مامور ها در رفت و امد
بودن توی این اوضاع تنها یک تیکه چوب بلند کارساز بود...می ترسیدم به
اطرافم نگاه کنم و اخرین روزنه امیدم هم خاموش بشه...یادم به حرف پدربزرگ
افتاد که می گفت هر وقت از ته دل چیزی از خدا بخواهی حتما جواب میگیری
از ته دل از خدا خواستم تکه چوب نازک و بلندی
در اطرافم باشد...نفسم و بیرون دادم و نگاهی به اطراف انداختم...با دیدن
نی بلندی که معلوم بود همون طور هرز توی این باغ بی باغبون رویده چشمام برق
زد ..چاقو را از جیبم بیرون اوردم و در حال که سعی می کردم حتی به اندازه
صوتی که قدم برداشتن مورچه ایجاد می کنه صدا ایجاد نکنم از انتها قطعش
کردم.و اونو پایین کشیدم....از لای علف های هرز ردش کردم و با دردسر و کلی
کش و قوسی که به بدنم دادم رسید به زنجیر..مامور بعدی رد شد و با پاش سر نی
را له کرد...دیگه از اون تیزی اولی در امده بود و نمی شد راحت باهاش زنجیر
را بیرون کشید...بازم من تلاشم و کردم هر چی نباشه پای مرگ و زندگیم در
میون بود با هر زحمت و مشقتی که شده زنجیر را به سمت خودم کشیدم و هزاران
مرتبه خدا را شکر کردم که جلب توجه نکرد...
زنجیرم و توی دستم گرفتم...تنها چیزی بود که
نسبت بهش احساس داشتم...توی آموزش های یاد گرفته بودیم که به هیچ چیز
وابسته نباشیم چون نقطه ضعفمون میشه و هر کس وابستگیهامون و تو دست بگیره
راحت میتونه کنترلمون کنه...بوسه ای به قاب گردنبند زدم..نمی تونستم دوباره
گردنم بندازمش هیچ معلوم نبود از این مهلکه جون سالم به در میبرم یا نه
با دستام کمی از خاک زیر بدنم و کندم و
گردنبند توی چاله ی کوچکی که کنده بودم قرار دادم یکی از ردیابم های ریزم و
هم روی سرش گذاشتم تا اگه عمری باقی موند و خواستم دوباره دنبالش بیام
راحت تر پیداش کنم سریع چاله کوچک پر کردم...موندن بیش از این جایز
نبود..صدای خش خش علف های را که زیر پوتین ماموران جسور ایرانی له می شد می
شنیدم و همین گواه این بود که در چند قدمی منن...کمی از مسافت باقی مونده
را سینه خیز رفتم و خودم را به دیواره کناری باغ رسوندم ...دیگه عملا جنازه
بودم...چشمم به بشکه ای افتاد که کنار دیوار بود کمی انطرف تر دو مامور
کشیک می دادن
با حرکت سریعی از جا بلند شدم و روی بشکه
ایستادم نظر مامور ها به سمت من جلب شد صدای ایست ایست گفتن بلند شد
...چیزی نمونده بود خودم را از دیوار کوچه به پایین پرت کنم که گلوله ای به
بازوم برخورد کرد... چند گلوله هم به جلیقه ام اثابت کرد...خودم را درون
کوچه پرتاب کردم و با شدت شروع به دویدن کردم....مامورهای سیاهپوش از در
خونه بیرون زدن و تعقیبم کردن...سرعت دویدنم بالا بود ..همین باعث شد
بینمون فاصله ایجاد شه...به خیابان اصلی رسیده بودم و به خاطر ازدحام جمعیت
نمی تونستن شلیک کنن...به درون ماشین پریدم و با سرعت هر چه تمام حرکت
کردم ...از اینه بغل نگاهی به خیابان انداختم زانتیای نقره ای تعقیبم می
کرد
ادامه دارد
--------------------------------------------------------------------------------
خون از دستم می چکید دردش طاقت فرسا بود اما مجال فکر کردن به تیر و بازو و زخم و نداشتم
صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد به پشت سر نگاه
کردم...چراغی قرمز روی سقف زانتیای نقره ای خود نمایی می کرد.. کمی از شهر
خارج شده بودیم . خیابان ها خلوت و کم تردد بود...بازم نگاهم و به اینه
دوختم ...سروان با یک دست فرمان و گرفته بود و با دست دیگه اسلحه را به سمت
ماشین من نشونه رفته بود ...ماشین و مدام از سمت چپ به راست و از راست به
چپ حرکت می دادم تا هدف متحرک تمرکزش را بهم بریزه
اما بلاخره تیرش را شلیک کرد تیر به لاسیک
ماشین اثابت کرد...با پنچر شدن یه لاستیک کنترل ماشین داشت از دستم خارج می
شد...اما بازم سعی کردم به مسیر تا جایی که میشه ادامه بدم...نفس عمیقی
کشیدم و سعی کردم افکارم و جمع و جور کنم و فکری برای رهایی از این وضعیت
مفتضحانه پیدا کنم ...اما شلیک مجدد گلوله اجازه فکر کردن نداد
چرخ بعدی هم پنچر شد ...دیگه نمی شد ماشین و
کنترل کرد ..ماشین به سمت پرتگاه می رفت . ترمز کردن بی فایده بود کلاچ هم
که فقط باعث قفل شدن چرخ های بی باد می شد...فقط چند ثانیه فرصت داشتم فقط
چند ثانیه
در ماشین و باز کردم و بیرون پریدم با بازوی
زخمیم روی زمین فرود امد صدای اخ گفتنم تمام دره را لرزاند...خونریزیم شدت
گرفت...سرم به خاطر برخورد با سنگ ریزه کنار جاده خونی شده بود...از بینی و
لبم خون می آمد...با بدنی کوفته سعی کردم از جا بلند بشم...دستم را روی
بازوی زخمی گذاشتم و سعی کردم با فشار دادن جلوی خونریزی را بگیرم
صدای قلت خوردن ماشین صوت وحشتناکی ایجاد
کرده بود با چشمای سرد و بی روحم که کمی رنگ و بوی درد گرفته بود به ماشین
خیره شده بودم...ماشین انقدر رفت تا به تخت سنگی بزرگ برخورد کرد و بمبم
منفجر شد...زبانه های اتش در چشمانم می درخشید ..کمی دیر تر از ماشین بیرون پریده بودم الان بدن من هم در حال کباب شدن بود
نمی تونستم صاف بایستم ..کمی خم شده بودم...صدای سروان و از پشت سر شنیدم..
سروان-اینبار توی چنگمی ببر وحشی
با خشم در حالی که هنوز نیم خیز بودم
برگشتم...ذره نوری قرمز چشمم را اذیت کرد. سروان نشونه را تنظیم کرد...می
دونستم الان لیزر تفنگش پیشانی منو نشانه گرفته
سروان-می دونم ضد گلوله تنته...پس بدون خطا نمی کنم و با کوچک ترین حرکتی ماشه را فشار می دم
پوزخندی زدم..که باعث شد طعم شور خون بیشتر مهمان دهانم بشه
سروان-بخند ..منم بودم و تو همچین وضعیتی گیر می کردم به حال خودم می خندیدم...حالا دستتو بزار روی سرت و بشین روی زمین
بدون اینکه دستم و از روی بازوم بر دارم اهسته روی زمین زانو زدم
سروان-اخ اخ اخ اخ...ببر کوچلو تیر
خوردی؟...درد داره نه؟....اونروزی که این ماسمک می دادن دستت باید بهت یاد
می دادن که تفنگه نه اسباب بازی
فقط به چشماش زل زده بودم حتی یک کلمه هم جواب طعنه و کنایه هاش و نمی دادم
سروان-اون شیش متر زبونو کی بریده؟....من که به سربازام گفته بودم سالم می خوامت...حالا اشکال نداره رفتیم مقر نشونم بده توبیخش کنم
چشمام و کمی تنگتر کردم و بازم بهش زل زدم
سروان-اینبار محاله خطا کنم راه فرار نداری پس بی خودی به مغزت فشار نیار..من حالا حالا ها با اون مغز کار دارم
سروان فریاد زد:خلع سلاح
دست پر خونم و از روی بازو برداشتم و اسلحه را از کمرم بیرون اوردم و به سمتش پرتابم کردم
سروان-سلاح های سردتم بنداز
اهسته گفتم:ندارم
سروان-باور کردم.....
با فریاد ادامه داد بریز بیرون هر چی اسلحه داری
دوباره دست توی جیب کردم و چاقوی ضامن دارمم بیرون انداختم
سروان-پوتینتم درآر
با خشم بند پوتینم و باز کردم وبا قدرت تمام به سمتش پرتابشون کردم...که یکیش خورد به سینه اش و دومیش خورد به صورتش
سروان-هی هی هی...وحشی بازی درنیار ..فکر دو ساعت دیگتم باش که تو مقر زیر دست منیا
از خشم پره های بینیم باز و بسته میشد
سروان-می دونی چیه ؟؟؟؟خوشم میاد وقتی می بینم مثل شیر تو قفس چنگ و دندون نشون می دی اما نمی تونی کاری از پیش ببری.
نفسم به شمار افتاده بود..از دستم به شدت خون
می آمد...سرم گیج می رفت حالم بد بود...دستم تیر کشید..واسه چند ثانیه
چشمم و بستم و بعد اهسته باز کردم.
ادامه دارد
سروان با همون گارد مخصوصش نزدیکم شد...
نگاهم روی هیکلش سرسره بازی می کرد .....رو
بنده مشکیش را بالا زده بود تا صورتش مشخص بشه...فقط واسه یه لحظه به ذهنم
خطور کرد که لباس کماندویی چقدر به هیکلش میاد...از طرز گارد گرفتنش معلوم
بود حرفه ای ...گرچه این مدت خیلی اماتور بازی در آورده بود
سروان-به پشت دراز بکش
چی؟
سروان با فریاد-دستات وبزار بالای سرت و دراز بکش
می خوای به دستای یه تیر خورده دستبند بزنی؟!!!!
سروان-تو زخم شمشیرم که برداشته باشی من این دستبند به دستت میزنم...بدجور زخم خوردتم ببر وحشی
هنوز دستم را روی زخمم فشار می دادم... لگدی
بهم زد که پخش زمین شدم...با اینکه از ناله کردن بیزار بودم اما اونروز
انقدر مورد نوازش قرار گرفته بودم که جای سالم تو بدنم نبود ...واسه همین
همراه با لگدی که به شکمم خورد صدای فریادم بالا رفت
اخخخخخخخخ
سروان-اوه اوه اوه ...مادمازل دردشون گرفت؟
خونابه ای که تو دهنم جمع شده بود رو به
بیرون تف کردم..سروان با خشم دستامو به پشت برد و دستبند و به دستام
زد...درد دستم کشنده بود...
سروان-بلند شو
دستش و نزدیک آورد تا بلندم کنه که فریاد زدم
به من دست بزنی دستت رو می شکنم
سروان-ااااااا....با این دستای بسته و تن و بدن زخمی خوب اعتماد به نفسی داری که هنوز زبونت کار می کنه
جوابش و ندادم و سعی کردم خودم از جا بلند شم...انقدر بدنم انعطاف پذیر بود که بلند شدنم زیاد طول نکشه
سروان-نه بدن رو فورمی داری...
هنوز اسلحه را روم نشونه رفته بود...واسه
اینکه حرصشو در بیارم گفتم:سروان یه شیر زخمی و دست و پا بسته اینقدر ترس
داره که هنوز اسلحه ات آماده شلیکه
سروان-زیاد خودتو ادم حساب نکن این چند بار رکب خوردم ..فرارای تو به خاطر غفلت من بود نه حرفه ای بودن خودت
پوزخندی تحویلش دادم
با سر اسلحه به سمت ماشین هلم داد...چاره ای نبود جلو رفتم
در ماشین و واسم باز کرد و من رو صندلی جلو نشوند کمربند ایمنی را بست...خودش ماشین و دور زد و سوار شد
سروان تو چشمام خیره شد و گفت:من بر خلاف تو
خدا را قبول دارم به همون خدایی که قبولش دارم قسم اینبار حس کنم داری به
فرار فکر می کنی امانت نمی دم
چی باعث شده فکر کنی فقط تو خدا داری؟
سروان پوزخندی زد و گفت:مگه ماسون ها خدا پرستن؟
من ماسون نیستم...از اولم بهت گفتم من مهره این بازی نیستم داری وقتتو تلف می کنی
سروان-ساکت باش فعلا ...وقتی رسیدیم من می پرسم اونوقته که تو باید جواب بدی
حرف زدن با این سروان مثل فرو کردن میخ در سنگ خارا بود ...انرژی بر و بی نتیجه
درد و خونریزی دستم بیشتر شده بود...از اینه
بغل نگاهی به صورتم انداختم به شدت رنگ پریده بودم...از سفیدی پوستم خبری
نبود رنگم به زردی کشیده بود...چشمام بی سو بود ..نفس نفس می زدم..عرق روی
پیشانیم نشسته بود
سروان نگاهی بهم انداخت
سروان:چیه؟؟؟چرا خودت و زدی به موش مردگی؟؟؟؟
اب دهنم و به سختی قورت دادم ...طعم تلخ خون گلومو اذیت می کرد..با صدای اهسته گفتم
موش نمرده من دارم میمیرم...باید زخمم پانسمان بشه
سروان-وای که دلم سوخت الانه که اشکم در بیاد
حرفی نزدم..عمیق تر نفس کشیم
سروان بازم نگاهم کرد...توجهی نکردم...
سروان با چاقوش کمی از پایین تونیک و پاره کرد
زیر لب گفت:نه واقعا دلم برات سوخت
پارچه را به بازوم بستم...
سروان- جلوی خونریزیت و موقتا می گیره
جوابی ندادم
سروان-هی حالت خوبه؟
بازم سکوت..ازش بدم میامد ..دلم نمی خواست باهاش هم صحبت بشم
ماشین و به حرکت در آورد...فکر کنم فهمید که از صوت صداش بدم میاد ..چون اونم ازش صدایی در نمی امد
هنوز خارج از شهر بودیم..جاده ای خاکی...اصلا
نمی دونم این راه چطوری امدم...فکرم مشغول بود باید راهی واسه رهایی از
چنگال این مامور وظیفه شناس پیدا کنم..توی سکوت خودمون غرق بودیم که صدای
انفجار مهیبی سکوت را وحشیانه شکست
سروان به شدت ترمز کرد...دقیقا جلوی ماشین بمب منفجر شده بود...فضا پر بود از گرد و غبار
سروان با حالت عصبی گفت:لعنتی!!!!
حدس میزنی کی باشن گروه مایکل یا گروه های که قبلا ازت ضربه خوردن؟
سروان با خشم نگاهم کرد و گفت:یعنی نمی دونی همکارات امدن نجاتت بدن
همکارای من!!
شلیک گلوله ای که به کاپوت ماشین خورد اجازه ادامه بحث و نداد
دستامو باز کن
سروان-دیگه چی؟بیرونیا کمن که دست تو هم باز کنم
سروان بی سیم و به دهنش نزدیک کرد و گفت:عقاب عقاب ..شاهین
شاهین به گوشم
من تو تله جغد گیر کردم محدوده 23 خودتون و برسونید
چشم قربان
دستامو باز کن.. تا اونا بیان اینا ما را خاکستر کردن
تیر بعدی شلیک شد
سروان-نترس همکارات با تو کاری ندارن
اینا همکارای من نیست باز کن دیگه دستمو لعنتی الان هر دومون و می کشن
سروان-نمی تونم بهت اعتماد کنم
چاره ی دیگه ای نداری..بجنب
سروان-یه اطمینان بده
به همون خدایی که هم تو قبولش داری هم من ..من با اینا نیستم...خواهش می کنم عجله کن
تو چشمام خیره شد درست مثل اینکه بخواد حقیقت
و از توی چشمام بخونه...نمی دونم چی تو عمق چشمام دید که دستبند و باز
کرد...روبنده ای که روی سرش بود و بیرون کشیدم و صورت خودمو با اون
پوشاندم..من نباید شناسایی می شدم
این امانت دست من...یه اسلحه بهم بده
تیر بعدی شلیک شد و اینه بغل و شکست
ببین سروان اگه هدف من کشتن تو بود توی دو سه تا درگیری قبل می کشتمت هدف من بزرگتر از این حرفاست ...زود باش اسلحه
کلت کمری به سمت گرفت
سروان:با این دست تیر خورده چه طوری می خوای شلیک کنی؟
من با دو دست می تونم تیر اندازی کنم
در ماشین و باز کردم...هنوز بدنم بی رمق بود اما واسه زنده موندن چاره ای جز مقاومت نداشتم
ادامه دارد
--------------------------------------------------
از جلو به ما شلیک می شد...در ماشین و باز
کردم و پشتش کمین کردم...سروان هم مثل من...درد دستم اجازه تمرکز نمی داد
اما چاره ای نبود...بیشتر تمرکز کردم....سعی کردم حواسم و جمع کنم و تیر رو
هدر ندم...ون مشکی رنگی را که رو به رو قرار داشت نشانه گرفتم...سری از
پشت ون بیرون امد سریع عقب کشیدم ...تیر به چراغ جلوی زانتیای سروان
خورد...سروان زودتر از من شلیک کرد....تیرش به هدف خورد و یه نفر پخش زمین
شد
تیر بعدی را من شلیک کردم...خورد به بدنه ماشین
سروان پوزخندی زد و گفت:فقط بلدی خوب قمه بکشی؟
با خشم گفتم:شات آپ..shut up
سروان در حالی که تیر بعدی را شلیک می کرد گفت:اِاِاِاِ...لیدی بی تربیت نشو...انگلیسی حالیمه هااا
تیر بعدی را شلیک کردم به زانو هدف خورد و مرد خودش رو پشت ون انداخت
سروان-شاخ و شونه کشیدنت فقط واسه منه
کنایه هاش داشت حالم و بد می کرد از یه طرف درد دستم بیشتر شده بود...تیر بعدی سروان هم به هدف خورد
سروان بی سیم و بالا اورد و گفت:شاهین شاهین ..عقاب
به گوشم
سروان-شما کجایین ما داریم تو تله جغد گیر می کنیم
الان موقعیت 18 هستیم تا 20 دقیقه دیگه خودمون میرسونیم
اره 20 دقیقه دیگه بیا جنازه هامون و جمع کن
اینجوری نمی شد رو کردم به سروان و گفتم:تفنگت و با من عوض کن
سروان-می خوای چیکار؟
زود باش سوال نپرس
سروان با لحن مسخره ای گفت:به ریش نیست که به ریشه است
نفهمیدم چی گفت ...تو اون وضعیت هم فرصت تفسیر عبارتهای مبهمی که سروان عادت داشت ازشون استفاده کنه را نداشتم.
زوتر
سروان اسلحه اش و با من عوض کرد...با کلت کمری نقشم عملی نمی شد اما با سلاح مجهز می تونست کار و اونجور که می خوام پیش ببرم
دوباره ازش پرسیدم:گاز اشک آور ..نارنجک ..اینجور چیزا همرات هست؟
سروان همونطورکه شلیک می کرد گفت:اره همرامه...اما بُوِ دست بچه نمی دم
ببین ..نمی دونم می فهمی یا نه ..اما توی این
شرایط وقت مسخره کردن نیست ..سریع چیزای که می خوام بهم بده اینجور سریع
تر از شرشون خلاص میشم
سروان:چطوری می خوای پرتاب کنی ...فاصله ون با ما خیلی زیاده در ضمن پرتابم کنی میفته اینطرف ماشین اونا اونطرفن
چیزای که خواستم و بده؟
سروان-تو داشپورت بردار
دست دراز کردم و دو اشک گاز اور برداشتم
لعنتی درد دستم تمامی نداشت
سروان مشغول بود و مدام بی هدف و با هدف تیر
می انداخت....به اطراف چشم چرخاندم تقریبا 12 متر انطرف تر یه تپه از شن و
ماسه بود کمی سینه خیز رفتم....تا جایی که تونسته بودم خودم و به زمین
چسبونده بودم....چند تا تیر در نزدیکیم فرود امد اما قبل از اینکه فرصت
دقیق تر نشانه گیری کردن و بهشون بدم خودمو پشت تپه رسوندم...در عرض تپه
حرکت کردم...کمی جلوتر بالا امدم...تسلطم روی هدف محشر شده بود...به غیر از
اونایی که سروان از پا در آورده بودشون 6 نفره دیگه باقی موندن...
یه گاز اشک آور پرتاب کردم..دقیقا افتاد پشت
ون...غافل گیر شدن...چند نفرشون در حالی که به سمت سروان شلیک می کردن از
پشت ون پراکنده شدن و بیرون زدن...کمی بیشتر خودم و بالا کشیدم و یک نفر و
هدف گرفتم...خورد به هدف...حالا دیگه سنگر نداشتن سردرگم توی جاده خالی به
دنبال پناهگاه می دویدن...نفر بعدی رو هم زدم...سروان هم بی کار ننشست و دو
نفر و از پا در آورد.. من به سمت بقیه شلیک کردم اما به هدف نخورد...پشت
یه تخته سنگ کمین گرفته بودن...تخته سنگ به سروان نزدیکتر بود نمی دونم چرا
دیگه شلیک نمی کرد..یک دقیقه به سکوت گذشت
اه ...لعنتی حتما تیر تموم کرده...یکشون و
دیدم که سینه خیز به سمت ماشین سروان می رفت .. صد در هزار اونا هم متوجه
تموم شدن تیر سروان شده بودن....زوم کرده روش بلکه بزنمش و به سروان نرسه
اما دیر شده بود...یعنی دیر متوجه شده بودم که داره به سمت ماشین میره
پشت سریش هم به همون سمت سینه خیز رفت این یکی را دیگه متوجه شدم و با یه نشونه گیری دقیق بعد از دوبار شلیک از پا درش آوردم
با دست راستم مشت محکمی به شن ریزه های روی تپه زدم......اَه
صدای کریه مرد سکوت جاده را شکست
بیا بیرون تا مغزش و خالی نکردم
سرکی کشیدم
مرد اسلحه اش و روی شقیقه سروان گذاشته بود و سروان هم لنگان لنگان جلو می امد
چشمم به پای سروان افتاد خونی بود...این دیگه کی تیر خورده ؟اه ...لعنتیِ بی عرضه
فکری مثل خوره مغزم و می خورد...ریسکش بالا
بود خیلی بالا...کافی بود فقط یک اپسیل فقط یک اپسیل تیرم خطا بره
...اونوقت بود که سروان بی سروان
با این حال دلم می خواست این ریسک و با تمام خطرش انجام بدم
دوربین و رویه هدف زوم کردم...دستی را که
اسلحه را روی شقیقه سروان نشونه رفته بود هدف گرفتم...یه ذره لرزش دستم
کاری می کرد که به جای ناکار کردن دست مجرم سروان نابود شه
نفسم را در سینه حبس کردم...چشمام و تنگ کردم
مرد-کدوم قبرستونی هستی؟..گمشو بیرون تا مغزشو خالی نکردم و سرش و واست پیشکش نفرستادم
یک ..دو ...سه...شلیک
تیر به پشت دست مرد برخورد کرد...نفس عمیقم و
بیرون دادم...سروان با پای سالمش اسلحه را که حالا از دست مرد افتاد بود
به دورتر پرت کرد...لگد محکمی به شکمش زد که فریاد مرد به هوا خواست
سروان با حرکتی ارتیستی دستبند و به دستش زد
توی عمرم هیچ موضوعی به اندازه دیدن این صحنه
به خنده نیانداخته بودم..با این وجود مثل همیشه بیشتر خندم و توی دلم
ریختم و تنها یه لبخند خیلی مات که بعید می دونم حتی رو صورتم نمایان شده
باشه زدم
همچین ژست گرفته بود انگار خودش شکار
کرده...همچین واسه مرد رجز می خوند که یکی نفهمه فکر می کرد اون شلیک
کرده...خدایی فیلمی بود لایق اسکار
سرم را از پشت تپه بیرون آوردم و گفتم:یک یک مساوی..حالا فهمیدی اونجورام که فکر می کنی اماتور نیستم
سروان-نه باریکلا دختر واسه خودت یه پا مردی
از روی تپه پایین امدم...شیب تپه تند بود و سنگریزه های سر راه کار را مشکل تر می کرد...اما بی دردسر پایین امدم
سروان بعد از اینکه مرد و در صندلی عقب ماشین
پرتاب کرد لنگان لنگان به سمت جنازه ها رفت یکی یکی برسیشون کرد...با دیدن
چهره ی یکی از مردا گفت:بله کار مرادِ...اینم نوچه ی مخصوصشه
مراد کیه؟
سروان-قاچاقچی مواد ماه پیش دستگیرش کردم...برادرشم توی درگیری کشته شد...قسم خورده بود که زهرش و میریزه
چطور پیدات کردن؟
سروان-این و دیگه باید از تحفه ای که تو ناکارش کردی بپرسم...خوب بپر بالا که همگی باهم بریم مقر مهمونی
ببین...من ..به ..درد..تو ...نمی خورم..بگرد دنبال اصله کاری
سروان-اصله کاری واسه من تویی دختر زبل
با خشم اسلحه را روش نشانه رفتم و گفتم:بزار برم
بلاخره اونم سروان مملکت بو نه پشمک...قبل از اینکه من اسلحه را روش بگیرم اسلحه جنازه ی روی زمین افتاده را برداشته بود
اونم اسلحه را سمتم گرفت
سروان:بچه کجایی انقدر زرنگی
من جونت و نجات دادم...به من مدیونی
سروان-خوب واسه اون مورد که باید ممنونت باشم...اما دیگه پرتوقع نشو ...تو چنگمی و به هیچ عنوان مچم و باز نمی کنم که فرار کنی
معامله می کنم؟
سروان-من خریدنی نیستم
منظورم معامله اطلاعاتی بود
سروان-بیشتر توضیح بدید مادمازل
من یه سرنخ از مایکل به تو می دم...یه سرنخ به درد بخور...و تو می زاری من برم
سروان-اب نبات چوبی می دی دست پسر 7 سال...بابا من خودم قورباغه رنگ کنم .تو منو رنگ نکن
من از اصطلاحاتی که شما استفاده می کنید چیزی نمی فهمم لطفا روان حرف بزنید
سروان-از کجا بدونم اطلاعاتت درسته
درسته
سروان-این حرف تو
پس مخالفی
سروان-فکر کن اره...
با عجز توی دلم خدا را صدا زدم...یه لحظه نگام به جلوی پام افتاد ...فکر نمی کردم با این سرعت صدام به گوش خدا برسه و نتیجه بده
سریع سرم و بالا گرفتم که فکرم و نخونه
تکه سنگی نه چندان بزرگ چند قدم جلوتر جلوی پام بود...چند قدم و برداشتم
سروان-از جات تکون نخور
با چشمای وحشی بهش نگاه کردم..پام و پشت سنگ
گذاشتم سعی کردم حدود هدف را تخمین بزنم...فضا را مجسم کردم حس کردم یک
فوتبالیستم و این تکه سنگ متوسط توپ ...باید گلش کنم...پام و زیر سنگ بردم و
روی پا آوردمش ....و با یک ضربه..شوت
سنگ با شتاب خورد به پای تیر خورده ی سروان...دادش هوا رفت ..خم شد با لگدی که به دستش زدم اسلحه از دستش افتاد
به لگد به کمرم کوبید اما مقاومت کردم...با
زانو به شکمش زدم به محض اینکه تعادلش را از دست داد با دومین دستبندی که
به کمرش بود دستش و بستم
به سمت ماشین رفتم مرد و از پشت ماشین بیرون آوردم و پرتش کردم رو زمین
-اینم هدیه من به تو سروان
پشت زانتیا نشستم ..سرم و از پنجره بیرون آوردم و گفتم:دو دقیقه صبر کن همکارات الان می رسن و زخمت و پانسمان می کن
دستم و با حالت نظامی کنار سرم بردم و گفتم:خداحافظ سروان رایان ایمانی
سروان-ایشالله به ذلالت
-اینم نفهمیدم معنیش چیه؟اگه فحش بود برگرده به خودت
پشت فرمان ماشین نشستم و تا جایی که جا داشت
پدال گاز را فشردم...از محل دور شده بودم نگاهی به اینه انداختم در فاصله
نسبتا دوری چراغ ماشین های پلیس را دیدم
ادامه دارد
--------------------------------------------------------------------------------
درد بدنم فجیع و غیر قابل تحمل بود...پارچه ی
مانتوای را که سروان به بازوم بسته بود از خون خیس خیس شده بود چشمام
سیاهی می رفت و دو دو می زد...جاده را دوتایی می دیدم...رانندگیم مثل
رانندگی ادمای مست شده بود از این لاین به اون لاین از اون لاین به این
لاین
اب دهنم و قورت دادم
اه لعنتی بازم طعم تلخ خون
دیگه نایی برام نمونده بود...دیگه حسی توی
بدنم وجود نداشت...چشمام و بستم و باز کردم مگر معجزه ای رخ بده و حال زارم
بهتر بشه اما فایده ای نداشت..
تصویر جاده پر رفت و امد که در 100 متریم
قرار داشت زیباترین نقاشی بود که تا به حال دیده بودم...ماشین سروان و کنار
جاده پارک کردم ...با این وضع نمی تونستم پیاده بشم ..سرو وضعم بیش از حد
تصور مشکوک می زد ..فرصت زیادی هم نداشتم هر لحظه ممکن بود سروان و همکاران
سر برسن اون وقت بود که ماموریت تمام
از اینه نگاهی به جاده انداختم ...بی سر و
صدا و خلوت بود...چند مرد آن طرف جاده راه می رفتن و یک زن چادری داشت از
عقب به ماشین نزدیک می شد
چشمم از روش گذشت...یک لحظه مکث کردم.. دوباره نگاهم به سمتش برگشت..چادر..درسته ..خودش..چادر
اجازه دادم به ماشین نزدیک و نزدیکتر بشه
...تا امد از در سمت من بگذره در را باز کردم و جلوش ایستادم زن جا خورد و
کمی عقب رفت...دهن باز کرد تا جیغ بزنه که سریع جلوی دهنش و گرفتم
نترس کاری بهت ندارم فقط چادرت و می خوام
زن دو دستی چادرش و چسبید
با دست آزادم چادر از سرش کشیدم و با گفتن:هیس صدات در نیاد
دستم را از جلوی دهنش برداشتم
زن مبهوت و مات نگاهم می کرد
به چادرتون نیاز دارم ببخشید
هنوز چند قدم ازش فاصله نگرفته بودم که صدای جیغ زن بلند شد
زن-آی مردم کمک ...کمک ...دزد ..دزد
برگشتم و دوباره دستم و جلوی دهنش گرفتم خدا
را شکر پرنده هم پر نمی زد که صدای جیغ جیغ زن و بشنوه اون چندتا مرد هم از
ما فاصله گرفته بودن و صدای ماشین های که از اتوبان رد می شد مانع از
رسیدن صدا بود
ساکت باش و به راهت ادامه بده ..جیغ بزنی بد بلایی سرت میارم
زن با ترس نگاه می کرد
فهمیدی؟؟؟؟؟؟ یا واضح تر بگم
سرش را به نشانه بله تکان داد
خوب حالا برو
زن در حالی که پشت به من کرده بود و به راهش ادامه میداد مدام سر برمی گرداند و نگاهی به من می کرد
چادر را روی سرم انداختم و با اون صورتم و کاملا پوشاندم...کنار جاده ایستادم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم
ادرس محله را دادم....بازم دو کوچه مونده به خانه پیاده شدم...با احتیاط و اگاهی کامل از اینکه کسی تعقیبم نمی کنه وارد خانه شدم
نفس حبس شده ام را بیرون دادم وای که چه روز سیاهی بود
چادر و از سرم برداشتم...نگاهی به سیاهی مطلق چادر انداختم...چیز به درد بخوری بود
وارد خونه شدم...چادر و در سبد لباس های چرک انداختم...شاید بازم لازمم بشه...به وقتش می تونست محافظ خوبی باشه
جعبه کمک های اولیه را برداشتم و خودم را به
حمام رساندم...دیگه طاقتم طاق شده بود...پارچه را از بازوم باز کردم...یه
لحظه این فکر به ذهنم هجوم آورد که اگه منم بودم زخم اونو می بستم
جواب بی تردید نه بود...ادمی نبودم که از سر دلسوزی غفلت کنم
لباس و از تنم خارج کردم...قطره های خونی که روی ساعدم ریخته بود خشک شده بود و منظره چندش ناکی را ایجاد کرده بود
وسیله انبر مانندی را از جعبه کمک های اولیه
بیرون آوردم با فندک سرش و داغ کردم.. چشمام و بستم ...از اینکه خودم تیر و
از دست خودم بیرون بکشم وحشت داشتم گرچه قبلا یک بار در دوره آموزشم
اینکار و کرده بودم ...در واقع همان تجربه قبلی این ترس و در وجودم ریخته
بود....دردش وحشتناک بود ....چشمم و بستم ...سعی کردم با نفس عمیقی استرس
را از خودم دور کنم ...دستم را به سمت زخم بردم...نگاهی در اینه به صورت
رنگ پریده ام انداختم
چیه افسر تیلُر چرا رنگت زرد شده...می ترسی؟مگه از روزی که پا توی این راه گذاشتی قسم نخوردی بر ترست غلبه کنی
دوباره انبر و به دستم نزدیک کردم و اینبار
بدون مکث توی بازوم فروش کردم..انقدر فشار دندان هام روی هم محکم بود که حس
کردم الان ریز ریز می شن
تیر و بیرون کشیدم ...فریادم به هوا رفت....نفسم و بیرون فرستادم چند بار پشت سرهم دم و بازدم انجام دادم
کمی ارام تر شدم...بتادین را روی پنبه زدم و
کمی روی زخمم کشیدم... از سوزش بیش از حد اشک بی اراده توی چشمام جمع شده
بود اما اجازه پایین امدن بهشون ندادم
بعد از اتمام کارم با هر دردسری بود زخم و
پانسمان کردم....نگاهی به کنار لبم انداختم چاک خورده بود کمی چسب زخم
کوچکی را روی ان چسباندم گونه ام کبود کرده بود پیشانیم بدتر از اون...شکمم
به رنگ بنفش در امده بود...کمرم که دیگه داغون بود...تا جای که تونستم
زخمام و پانسمان و ضد عفونی کردم و با پوشیدن لباسی نه چندان پوشیده به
اتاقم برگشتم و تنها کاری که تو آن شرایط ازم بر می آمد این بود که کمی
استراحت کنم و انرژی تحلیل رفته ام را بازگردانم
ادامه دارد
انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابیدم و کی
بیدار شدم...چشم که باز کردم هوا هنوز تاریک بود نگاهی به ساعت انداختم
ساعت 3 نصفه شب بود...درد بدنم وحشتناک تر از قبل شده بود..زخمم تیر می
کشید ....گلوم خشک بود و دهنم بد مزه ...با فشاری که به بدنم آوردم از جا
بلند شدم...ارنجم و روی زانوم گذاشتم وکف دستم را به پیشانیم چسباندم...کمی
مکث کردم تا درد کمتر بشه...اما بی فایده بود...بلند شدم و لیوانی اب سرد
سر کشیدم..سرمای آب سوزش گلوم و بیشتر کرد اما عطشم و از بین برد...به سمت
لپ تاپم رفتم...ایمیلم و چک کردم...یک پیام از طرف سازمان داشتم که بشارت
ده اکیپ کمکی جدید بود...دیروز درست بعد از تماس من اعزام شده بودن و فردا
شب به ایران می رسیدن...باید از نبودنم باخبرشون می کردم
به ایمیل شخصی فرمانده پیام دادم و مطلعش
کردم که فردا باید به دنبال مایکل به مرزهای جنوبی ایران سفر کنم و پشنهاد
دادم که گروه کمکی در تهران مستقر شن و در صورت بروز مشکل یا احتمال خطر
برای پشتیبانی از من در اماده باش کامل قرار داشته باشن
نیم ساعت بعد فرمانده موافقت خودش را اعلام کرد
وضعیتم مناسب سفر مرزی و تعقیب و گریز قاتل
پرنس نبود اما چاره ای جز این نداشتم...ساک مشکی رنگم و از کمد بیرون
اوردم...چند دست تونیک مشکی به همراه شلوار و کلاه در ساک جا دادم ....تمام
وسیله ای را که حس می کردم لازمم میشه توی ساک ریختم ...بازم مثل همیشه
قبل از هر چیز جلیقه ضد گلوله ام را تن کردم و روی ان لباسم و پوشیدم....
کبودی ها بدنم و زخم بازوم تیر می کشید.. ولی اهمیتی ندادم...سالها بود که
یاد گرفته بودم به خودم اهمیت ندم...لپ تاپم را برداشتم و راه افتاد...هوا
گرگ و میش بود...سوز سرما اذیت می کرد...درختای حیاط لخت لخت از بی برگی
بودن....نفس عمیقی کشیدم و زیر لب نام خدا را صدا زدم و ازش کمک خواستم...
پشت فرمان ماشین نشستم...نقشه ی راه ها را
باز کردم و دقیق برسیشون کردم....راه مورد نظرم را پیدا کردم و به همون سمت
حرکت کردم... از تهران خارج شدم....کمی که گذشت تابلو ابی رنگ کنار جاده
در نظرم درخشید...1 کیلومتر به پلیس راه
ماشین و و گوشه ی جاده نگه داشتم ..دوربین و از توی کیفم بیرون آوردم و زوم کردم روی پلیس راه
تمامی وسیله نقلیه تفتیش می شدن....اینکه
دنبال مایکل هستن یه چیز واضح و روشنی بود اما خوب سروان چهره من و از
نزدیک دیده بود اصلا بعید نبود که با چهره نگاری کپی از عکسم و به تک تک
واحدها ابلاغ کرده باشه.. اینبار دیگه ریسک نمی کنم
از ماشین پیاده شدم...خوب می دونستم چطوری
باید از پلیس راه بی دردسر بگذرم اما خوب زخم بازوم کارم و سخت می
کرد....با این وجود فکرم و عملی کردم
کنار جاده ایستادم واسه اولین تریلی دست بلند
کردم نایستاد..... دوباره نگاهم را به جاده دوختم کامیون نارنجی رنگ در
حال نزدیک شدن بود...دست بلند کردم....کامیون کنار جاده ایستاد و مرد
راننده پیاده شد
راننده با صدای بسیار کلفت و لوتی گرانه گفت:مشکلی پیش امده ابجی؟
کیف پولم و از جیب خارج کردم و دسته ای از 10 دلاری های تا نخورده را جلوش گرفتم..می خوام از پلیس راه رد شم
چشماش درخشید
راننده:پول خارجیه؟
اره
راننده:چقدر میشه؟
فکر می کنم حدود 500 هزارتومان بشه
راننده که فهمیده بود کارم گیره گفت:نه ابجی به دردسرش نمی ارزه
مقدار دیگری دلار از کیفم بیرون کشیدم
راننده:حالا چی می خوای رد کنی؟
معامله بی سوال
راننده:بی سوال که نمی شه...بستگی داره جنست چقدر خطرناک باشه
گیر افتادنم محاله
مرد که طمع زیادی گرفته بودش گفتم:قبوله
دست جلو آورد که کل پول و بگیره اما من عقب کشیدم
الان پیش پرداخت می دم بعد از رد شدن کاملش می کنم
راننده:اومدی نسازی؟
این روش منه
راننده-باشه قبول
نصف اسکناس ها را بهش دادم به سمت ماشین رفتم و ساک و کیف لپ تاپم و بیرون آوردم
راننده:این عروسک و می خوای همینجا ول کنی؟
اشاره اش به ماشین بود...
جوابشو ندادم...با دزدگیر ماشین و قفل کردم و به سمت کامیون رفتم
بارت چیه؟
راننده:چوب
سرکی به زیر کامیون کشیدم....ازش خواستم واسم طناب بیار
روی اسفالت خوابیدم و خودم و به زیر کامیون
کشیدم... کیف لپ تاپ را روی ساک گذاشتم و با طناب به میله ای که زیر کایمون
بود وصلشون کردم
خودمم با دو دست میله ی زیر کامیون گرفتم و
خودم و بالا کشیدم...به خاطر بارفیکسای طولانی مدتی که توی دوره آموزش زده
بودیم بازوهای قوی داشتیم
پاهام و جمع کردم و ان را به دورمیله انداختم بدنم با سطح اسفالت فاصله گرفت...بازوم تیر می کشید اما می تونستم تحمل کنم
ازش خواستم به زیر کامیون بیاد و دو دستم و با طناب ببنده...همینطور پاهام رو....راننده با کمال تعجب کاری که گفتم و انجام داد
راننده-خانم شما دیگه کی هستین؟
با چشمای سردم بهش نگاهی انداختم که کاملا به معنای فضولی موقوف بود
حرکت کن...
راننده:نمی افتین؟
گفتم حرکت کن
راننده از زیر کامیون خودش و بیرون کشید و حرکت کرد
ادامه دارد
مطالب مشابه :
باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک
رمــــان ♥ - باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه
رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1
رمــــان ♥ - رمان زندگی غیر مشترک رمان عملیات دانلود رمان عاشقانه
رمان عملیات مشترک4
رمان ♥ - رمان عملیات مشترک4 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+ رمان عملیات مشترک.
رمان عملیات عاشقانه 1
رمــــان ♥ - رمان عملیات عاشقانه 1 ♥ 166- رمان تولد مشترک دانلود رمان عاشقانه
رمان عملیات عاشقانه - 1
رمان قلب مشترک مورد نظر رمان, رمان عملیات دانلود رمان عملیات عاشقانه برای
رمان عملیات عاشقانه - 3
رمان قلب مشترک مورد نظر رمان, رمان عملیات دانلود رمان عملیات عاشقانه برای
دانلود رمان عاشقانه همسایه من
دانلود رمان همسایه من 142-رمان زندگی غیر مشترک. 143-رمان بهشت را در قلب من
دانلود رمان گرگ و میش برای کامپیوتر
دانلود رمان گرگ و میش برای رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش
رمان عملیات عاشقانه9واخررررررررررر
رمــــان ♥ - رمان عملیات عاشقانه9واخررررررررررر رمان قلب مشترک مورد نظر دانلود رمان
برچسب :
دانلود رمان عملیات مشترک