رمان عشق به توان 6«9»
میشا :
اتردین میخندیدو من جیغ میزدم..بدو رفت تو اتاق یابهتره بگم اتاقمون درم پشتش بست ولی قفل نکرد چون سرعتم زیادبود رفتم تو در..
من:اخ توروحت اتردین بی دماغ شدم..
اتردین
سریع دروباز کرد تامنو دیدتو اون حالت کپ کرد اومد طرفم یک نگاه کرد گفت
چیزی نیست..دستمو برداشتم دیدم یکم داره خون میاد با دادگفتم
من:هییی داره خون میاد بعدمیگی چیزی نیست؟
اتردین:نترس زیادنیست شهید نمیشی..بیابوسش کنم خوب میشه.
من:لازم نکرد..
بدورفتم تو w.cاتاقمون بینیمو شستم خداییش خیلی کم بود ولی خب من جون عزیز بودم دیگه..
ازدشستشویی که اومدم بیرون یکهو اتردین منوکشیدبغلش.بچه کلا روانی بود تا دیروز داشت کت شلوار قهوه ایم میکردا..
من:ولم کن روانی...تو تعادل روانی نداری تا دیروز داشتی سرم دادمیزدیا..
اتردین:ببخشید میشایی میدونم بد حرف زدم باهات شرمنده..توهم اگه جای من بودی ناراحت مشدی..خیلی سخته بفهمی ابجی کوچولوت بایک اشغال....
بقیه ی حرفشو خورد..گفت:حالا میبخشی؟
راستش ته دلم یکم ناراخت شدم که گفت ابجی..به خاطرهمینم خودمو از بغلش کشیدم بیرونو گفتم:
من:برای چی باید ببخشمت؟؟توفقط یک اسمی توشناسنامه ی من همینهو بس..پس دلیلی نمیبینم که ازت ناراحت باشم که حالا ببخشمت..
منتظرجوابش نشدمو ازاتاق رفتم بیرون.شقی داشت ازسروکوله نفسه بدبخت بالا میرفت رفتم یکدونه زدم پس کله ی شقیو گفتم:
من:هوی ولش کن بدبختو خودت که میدونی نفس به خاطرچی داشته از کله ی سامی بالا میرفته..
شقی:هوی چته بیشعور..بله میدونم.حالا اگه گذاشتی یکم اذیتش کنم..
نفس که اصلا تو این باغ نبود گفت:
راستش از چندوقت پیش یک فکری افتاده بود تو جونم به نفس گفتم:
من:نفس میای بریم اتلیه؟
نفس:وا برای چی؟؟؟
من:یک
فکری دارم..ببین بیچاره پسرا کناه دارن رو مبل میخوابن.میخوام دوتا تخت
تکی بگیرم بعدم بریم اتلیه عکس بندازیم بکوبونیم به دیوار...
نفس:برو بابا دیونه.
من:ضدحال..میخوام یکدونه عکس تکی بندازم یکی دوتاهم با اتردین..
شقی:هوی بیشعور.چشما درویش.
من:مسخره میخوام اگه یک وقت تفضلی اومد تواتاق شک نکنه..
شقی:اها بعد تختارو که ببینه اصلا شک نمیکنه.
من:واسه اونم نقشه دارم...میخوام هروقت تفضلی اومد تختارو بچسبونیم به هم دیگه..
شقی غش کرد گفت:خوشم میاد فکر همه جارو میکنی..
من:پس که چی.
نفس:باشه میام..
من:ایول..
بدو رفتم تو اتاق تاجریانو به اتردین بگم..وقتی جریانو گفتم گفت:
اتردین:باشه فکر خوبیه..
من:خیلی باحالی من برم یک اتلیه خوب گیر اوردم زنگ بزنم وقت بگیرم..
اتردین:حالا نخوری زمین..
زنگ زدم به اتلیه قرار شد ساعت 5اونجاباشیم..همه چی درست شده بود..بعداز خوردن ناهار بانفس افتادیم به جون مو هامون..
نفس
موهاشو لخت شلاقی کرد منم موهامو فر خیلی درشت کردم..یکجورایی پیچ پیچی
کردم..چندتا لباس برداشتیم.من دوتا لباس مجلسی که تا بالای زانوم بود
برداشتم رنگاشم کرمی وطلایی بود..یک لباسه اسپرته یقه شل برداشتم..یک رژ بژ
با رژگونه ی اجری زدم کفش پاشنه بلندم برداشتم ..
نفسم یک تاپ جذب سفیدبا شلوارجین پاره پاره یابی روشنباکفشای پاشنه بلندسفید
پيراهن تنگ ماكسي دكلته كه يه چاك بلند تا روي رونم داره رنگشم طلايي به
پيراهن جذب كه جلوش كوتاهه پشتش دنباله ميخوره رنگشم مشكش باشه دكلته و روي
سينشم پولك كاري شده باشه كفشاشم هم رنگ لباسش بود..جیگری
شده بودیم یک ارایشه ساده هم کردو ساعت 4حاضربودیم پسراهم حاضربودن..شقی
نیومد گفت:نمیخوام..یکهو یک تی بی تی جمع کن ببر دیگه!!1
منم
کلی حرص خوردم..صدای اتردین میاومد که داشت صدامون میکرد.بانفس رفتیم
پایین.وای اتردینو ببین..یکدونه زدم پس کله ام گفتم:میشا دوباره بهت
خندید..ول کن بابا برو..سامی هم باحال شده بود..ساعت4:30 زدیم بیرون..
نفس :
داشتم
با ميشا ميرفتم سمت ماشين اتردين كه سامي صدام كرد خاك عالم انقدر ازش
خجالت ميكشيدم حالا نه خيليا خب چيكار كنم زياد بلد نيستم خجالت بكشم كه
نگو ولي خودمونيم چه تيپي زده بود پيراهن جذب سفيد كه استيناشو تا ارنج تا
زده بودو تمام عضله هاشو به خوبي نشون ميداد با شلوار جين روشن پوشيده بود
اخ جون تيپش با تيپ اسپرته ي من ست شده بود يه ساكم به علاوه ي ساك لباساي
من دستش بود كه فكر كنم بقيه لباساش توش بود واي خدا اصلا من عاشق مدل موي
اينم بقلا كوتاه ميليمتري بالاها بلند سه چهار سانتي چقدر اين بشر جيگر بود
اخه
سامي-نفس بيا كارت دارم
من-بله كارتو بگو
سامي-بيا با ماشين من برم كه بعدش هم تو بري خريد هم اونجاي خوبي رو كه بهت گفتم نشونت بدم
منم كه فضول گفتم باشه رو كردم سمت ميشا كه با اتردين منتظر ما بودن
من-ميشا من با سامي ميام كه از اونور برم به كارام برسم يه سرويس خدماتي هم با سامي براي مهموني تفضلي بگيريم كه خودمونو خسته نكنيم
ميشا-باشه برو
بعد رو كرد سمت اتردينو يه دونه زد رو لپش نميدونم چي گفت كه اتردين بلند خنديدو گفت كه سوار شه
منم
با سامي سوار شدمو باهاش راه افتاديم سمت اتليه معلوم بود اين ميشا هم
خودش درست حسابي ادرسو بلد نيست چون دوسه بار دور خودمون چرخيديم تا رسيديم
اتليه يه نگا به درش انداختم از توشم كه قشنگ معلوم بود يه اتليه مدرنو
كار بلده خلاصه با يكم حرف زدنو گفتن اين كه وقت قبلي داريم رفتيم از چندتا
پله پايين كه يه زير زمين خيلي بزرگو شيك بود مخصوص عكس گرفتن گفتن اول
بريم لباسامون رو عوض كنيم و عكساي تكيمون رو بگيريم بعد بريم سراغ عكسايي
كه ميخواستيم با هم بگيريم اول لباس اسپرتامون رو پوشيديم ميشا رفت تو يه
اتاق ديگه كه عكساشو بگيره يه عكاس ديگه هم اومد يه سري ژست برام توضيح داد
كه هر كدومو دوست دارم انتخاب كنم ولي از هيچ كدوم خوشم نيومد از اونجايي
كه دختر عموم هنر خونده بود اونم عكاسي يه سري چيزا حاليم ميشد چون اكثر
وقتا منو مدل ميكرد براي تجربه اش يه نگا به لوكيشن كردم گفتم
من-لطفا صفحه ي پشتمو سفيد كنيد
دختره
كه يه من ارايش جلفم رو صورتش بود معلوم بود از اينكه از ژستاش خوشم
نيومده ناراحت شده با حرص رفت پشت صحنه يعني همون ديوارو سفيد كرد ترجيح
دادم ديگه چيزي بهش نگمو خودم كارامو بكنم رفتم يه صندلي ناز سفيد مشكي رو
اوردمو گذاشتم وسط لوكيشن نشستم روش يكم مايل شدم سمت پايين ولي سرمو صاف
نگه داشتم به جاي اينكه پاهامو جمع كنم جفتشو باز كردم ارنجو تكيه دادم به
رون پامو دستامو بهم قفل كردم
من-لطفا پنكه رو بياريد تنظيم كنيد پايين پام كه موهامو پريشون كنه
اون
دختره هم با هزار افاده رفت پنكه رو اورد تنظيم كرد چشمامو گربه اي تر
كردمو گوشه لبمو به دندون گرفتم ميدونستم عالي ميشه زنه شروع كرد به عكس
گرفتن چهرش باز شده بود انگار از عكسا خوشش اومده بود عكس بعدي رو هم ژستشو
خودم گفتم يه عكس تمام قد كه پاهام به عرض شونم باز بودو پشتم به دوربين
از كمر برگشته بودم سمت دوربينو يه لبخند همراه باشيطنت داشتم يه چشمكم
چاشنس كارم بود دو سه تا ژسته ديگه هم گفتم ازم گرفتو بهش گفتم بره به سامي
بگه بياد عكس اسپرتامون رو بگيريم داشتم موهام رو مرتب ميكردم كه سامي
اومد
سامي-بفرماييد بنده دربست در اختيار شمام
من-مزه نريز بيا كه كلي بايد عكس بگيريم
رفتم سمتش دست بردم سمت دكمه هاي پيرهنشو يكم بيشتر بازش كردم براي عكس اسپرت قشنگ ميشد يقشو مرتب كردمو گفتم
من-بريم عكس بگيريم اقاي خوشتيپ
خنديدو موهامو به هم ريخت
من-اااا نكن سامي ببين چيكار كردي دو ساعت بود داشتم درستش ميكردم
سامي-اين كه غصه خورد نداره بيا خودم برات درست ميكنم
دختره كه از اول معلوم بود چشمش سامي رو گرفته گفت
-خواهر برادريد؟
سامي-چطور مگه؟
دختره ي جلف شيطونه ميگه برم بزنم بكشمشا
دختر-اخه رنگ چشماتون خيلي شبيه همه اسماتونم خب يكم شبيه
سامي-دليل نميشه براي خواهر برادري
دختره كه معلوم بود از جواب سامي زياد خوشش نيومده گفت
-پس حتما دختر خاله پسر خاله ايد
سامي-خانوم
شما چه اسراري داري عشق منو بكني فاميلم بابا پدرم درومده تا پيداش كردم
اگه با هم فاميل بوديم كه تا الان بچه دوممون هم تو بقلمون بود
از جواب سامي همچين ذوق كردم كه نگو به قول ميشا نيشم شل شد ولي قبل اينكه سامي ببينه جمعش كردم
من- سامي جان عزيزم بيا عكسامون رو بگيريم كه كلي كار داريم
سامي هم سرشو تكون دادو موافقتشو اعلام كرد تا دختره خواست حرف بزنه گفتم اين ژستا هم خودم ميگم
سامي-خانمي مگه قبليا رو خودت گفتي
من-اره زياد از ژستي ايشون خوشم نيومد
سامي-پس حتما واجب شد اون عكسارو ببينم
دختره هم كه حسابي حرصي شده بود گفت
-من منتظرما
من-ببخشيد بخشيد خب شروع ميكنيم
با
اين حرفم شروع كردم به گفتن ژستا كه خودم عاشقشون بودم تو يكيش سامي بايد
ميشست رو زمين پاشم باز ميكرد من ميرفتم بين پاش ميشستمو تكيه ميدادم به
سينش سرمو هم برميگردوندم سمتشو بيني هامون ميخورد به هم يكي ديگه هم
واستاده بودم پاها به عرض شونه باز ساميارم بايد از پشت بقلم ميكردو سرشو
ميكرد تو كردنمو چشماشو ميبست منم بايد يكي از دستامو ميزاشتم كنار صورتش
با اون يكي دستمم دستاشو كه قلاب كرده بود دور كمرم ميگرفتم يكي ديگه هم
بايد جفتمون ايستاده پشت به پشت تكيه ميداديم به هم هر كدومم يه چشمكو يه
خنده ي شيطنت اميز به دور بين ميزديم
عكس
بعدي رو ميخواستم برگ كنم بزنم به ديوار روبه روي تخت عاشق عكسش بودم فقط
از دوتا چشمامون گرفته بود دو تا چشم عسلي شبيه هم يكي مردونه يكي زنونه و
درشت تر عكسامون تموم شده بود بيچاره دختره رو چقدر حرص داديم
دختر- تموم شد؟
همچين با حرص گفت كه خندم گرفت
سامي-بله تموم شد ممنون
بعدم روي موهام بوسه زد
دختره هم كه حسابي قاطي كرده بود از اتاق پريد بيرون با رفتنش منو سامي زديم زير خنده
من-بيچاره دختره عقش گرفت از اين همه عشقولانه بازي
سامي –تا اون باشه به مرد زن دار خيابون و جاده و راه نده
از بقلش اومدم بيرونو گفتم
من-بهتره بريم ببينيم اين اتردين با ميشا چيكار كردن
سامي-باشه بريم
میشا :
نفسو سامیار که رفتن تویکی دیگه از اتاقا منو اتردینم رفتیم تو اتاقه بغلی..
من:اتردین من میدونم اگه این سامی این نفسو بدبختو اخر چیزخورنکرد..
اتردین به حرفای من میخندید ازاول که راه افتادیم تا اینجا یک سره اینو میگم..
من:خب دیگه بریم عکس بگیریم..این عکاس باشی چرا نیماد؟؟
اتردین بلند خندیدگفت
اتردین:می.میشا یک باردیگه بگو کی نمیاد؟؟
خندیدمو گفتم:عکاس باشی دیگه..والازیرپامو نگاه سبزشد..
اتردین:امان
ازدست تو برو لباس عو ض کن..بدو بدو رفتم لباس اسپرتمو پوشیدم بعد عکاسم
اومد..اول عکاس که یک دخترجوون بود یک تیپه خزی هم زده بود فکرمیکرد کیه
بهم یکی دوتاژست داد یکدونه گفت که من وایساده بودم کفشمو یک لنگه اشو
دراوردم ازپشتم انداختم پایین که تو اون حالت ازم عکس انداخت.یکدونه دیگه
هم نیم تنه که ساعدمو گذاشتم روپیشونیم وسرمو بالا گرفتم..ازاین خیلی خوشم
نیومد..یکدونه هم تمام قد خم شدم وموهامو یک طرفم ریختم انگشتمم به نشونه ی
سکوت روی بینیم گذاشتم لبامم به قول مامانم غنچه کردم...عکس تکی هام تموم
شد حالا نوبته عکس با شوییمان بود اتردین که نمیدونم کی رفت بیرونو صداکردم
اومدتو.وای دختره همچین چشماش برق زد که نگو..اتردین اومدجلو گفت:عکس
تکیتو انداختی؟
من بدون توجه به سئوالش گفتم:
من:فکرکنم برق ازنیروگاهه دختره قطع شد..
اتردین
ریز ریز خندید..بعدم رفت لباسشو پوشید منم رفتم اون لباس طلایی خوجله رو
بپوشم...لباسمو پوشیدم اومدم بیرون یک لحظه موندم ولی سریع خودمو جمع
کردم.اتردین یک تيشرت مشكي جذب يقه گرد كه سرشونه اش سه تا دكمه طلايي ميخوره و هيكلشو خوب نشون میداد پوشیده بود..یک
نگا به عکاسه کردم مات مونده بود روی اتردین.میخواستم بزنم فکشو بیارم
پایینا..با اتردین رفتیم عکسامونو بگیریم .اینارو دیگه خودم گفتم..یکدونه
تمام قدانداختیم که نیم رخ وایساده بودیمو اتردین منو زیر زانومو گرفته بود
بلند کرده بودو سرش نزدیک لبام بود من داشتم به دوربین نگاه
میکردم...اومدیم یکی دیگه بندازیم نفسو سامی اومدن تو..اتردین داشت باسامی
حرف میزد مه من یک حالت کمد دیواری که فکرکنم برای عکس بود نظرمو جلب
کرد..یکهو مغزم گفت:دینگ!!!بدو رفتم پیش عکاسه گفتم:ببخشید اون کمدم میشه
باهاش عکس انداخت؟
دختره متعجب گفت:اره اگه بخواین چرا که نه فقط چه مدلی میخواین اون تو..تکی دیگه؟
من:نه باهمسرم..
اول رفتم دوباره لباس اسپرتمو پوشیدم رفتم دسته اتردینو کشیدم باخودم بردم که تردین به سامی گفت:
اتردین:شرمنده داداش من برم ببینم این میخواد چه بلایی سرم بیاره..
من:ساکت شوبیاببینم..
رفتم درکمدو باز کردم خداروشکرهمونجورکه فکرمیکردم میله داشت..
اتردین متعجب گفت:میشامیخوای چی کار کنی دیوونه؟
من:بیا بهت میگم.
اتردینو هول دادم تو کمد گفت:
اتردین:دیوونه این تو می خوای چیکار کنی؟
من:وای چقدرفک میزنی..نگاه کن بشین این تو پاهاتم تقریبا جمع کن تو شیکمت دستتم به طوری که داری به یک نفر میگی بشین بگیر بالا..
اتردین:دیوونه شدی به خدا..
اتردین
همون کاری که من گفتمو کردعکاسم اومد جلومون اونم فکرکنم گیج شده
بود..خودمم میله ی بالا سرمم گرفتم ازش اویزون شدم..قرارشدازاین یک عکس
سیاه سفیدبندازه..نفسو سامی اون پشت غش کرده بودن ار ژست من..توعکس انگار
اتردین داشت به من میگفت:بتمرگ..
خیلی عکسه باحالی شد..همین که عکسو انداختن اتردین منفجرشد.منم خیلی شیک میله رو ول کردم اومدم پایین.
نفس:میشا خیلی دیوونه ای..بااین ژستتات..
سامی
که قرمزشده بود.بالاخره بعدازکلی خندیدن قرارشد فردابییایم عکسارو
بگیریم..از اتلیه که اومدیم بیرون نفسو سامی رفتن خریدماهم رفتیم خونه
نفس :
با سامي رفتيم سوار ماسين شديم دستامو محكم كوبوندم بهم گفتم
-يالا زود باش بگو منو مي خواي كجا ببري؟
سامي-اول بريم خريدتو بكن بعد بريم خدمات سرويس دهي پيدا كنيم بعد بريم اونجا
من-سامي اذيت نكن ديگه يعني چي اخه من كه از فضولي ميميرم تا اونموقع
سامي-پس خودتم اعتراف ميكني فضولي
دستامو بقل كردمو به حالت قهر رومو كردم سمت پنجره وگفتم
-خيلي بدي باهات قهرم
سامي-اي بابا چه زودم قهرم ميكنه باشه اول بريم اونجا
با خوشحالي پريدم گونشو بوسيدم بعدش تازه فهميدم چه غلطي كردم سامي دستشو گذاشت رو گونشو نگام كرد
سامي- چه مهربون شدي
خودمو زدم به كوچه ننه ي علي چپ و گفتم
-خب حالا چه جور جايي هست اينجا
يه لبخند زدو رفت تو فكر انگار وافعا اونجا بود
سامي-تو
تهران اولين بار بابام بردم اونجا بعدش خودم عادت كردم در هفته حداقل يه
بار برم اونجا از وقتي هم كه اومدم اينجا گشتم باز همچين جايي رو پيدا
كردمو هر هفته اومدم
من-اي بابا بدتر دلمو اب انداختي نميخواد بگي يعني نگي بهتره
خنديدو ماشينو جلوي يه اسباب بازي فروشي بزرگ نگه داشت
سامي-پياده شو
با تعجب پياده شدم
من-نگو كه منظورت اسباب بازي فروشيه
سامي-نه بابا تو كاريت نباشه فقط بيا
رفتيم تو يه لحظه با ديدن عروسكا دلم براي اتاقمو مامانمينا تنگ شد
من-سامي صبر كن اول يه زنگ به مامانمينا بزنم
سامي-باشه
گوشيمو دراوردم و زنگ زدم يه بوق جواب ندادن دو بوق جواب ندادن ديگه ميخواستم قطع كنم كه برداشتن
مامان-الو
انگار
با شنيدن صداش تازه يادم افتاد چقدر دلم براش تنگ شده تو اين چند روز اصلا
بهشون زنگ نزدم چون از شنيدن صداشونو كاري كه در حقشون كردم خجالت ميكشيدم
مامان-الو بله بفرماييد
من-سلام ماماني الهي من قوربونتون برم
مامان-نفس تويي مادر نميگي من اينجا يه مامان بابا دارم كه تموم اميدشون منم چرا زنگ نميزني؟
صداش با بغض بود
من-ببخشيد مامان سرم شلوغ بود بابا خوبه خودتون خوبيد؟
مامان-ما همه خوبيم تو خوبي خوابگاهتون راحته
جوابشو ندادم نمبتونستم يه دروغ به اين بزرگي بگم مامان-دلم برات تنگ شده نفس مادر نگفتي خوابگا خوبه
من-الو مامان صدات نمياد الو الو
بعدم ترجيح دادم قطع كنم اين كه خودمو بزنم به كوچه علي چپ بهتر از گفتن اون دروغ شاخ دار بود مامانم دوسه بار زنگ زد كه رد تماس زدم
سامي-بريم نفسي؟
من-بريم
من –خب حالا چيكار كنيم
سامي-هرچقدر دلت ميخواد عروسك بردار
من-هان ؟
سامي-براي خودت نيست كه اونجايي كه ميريم بايد اينا رو ببريم
من-باشه باشه
شروع
كرديم خريد كردن هر چيزي كه به نظرم خوشگل بود برداشتم از ماشين گرفته تا
عروسك باربي سامي هم پشت سرم بودو خريدارو مياورد بعد اينكه كل مغازه رو
خالي كرديم سامي پولشو حساب كردو با عروسكا رفتيم سوار ماشيم شديم تو تعجب
بودم كه گفت پياده شو با ديدن تابلوي جايي كه اومده بوديم چشمام چهارتا شد
بيمارستان براي چي اومديم بيمارستان با باتعجب برگشتم سمت سامي كه با لبخند داشت به بيمارستان نگا ميكرد
من-سامي
مسخره كردي منو چرا اومديم اينجا دستمو گرفتو با عروسكا رفتيم تو يكي از
پلاستيك هاي پر از عروسك هم داد دستمو بردم تو همه ميشناختنش هركي رد ميشد
ميگفت
-سلام اقاي مهرارا
تا رسيد به يه مرد كه پيشش واستاد
سامي-سلام جناب خوب هستين شما نامزدم نفس فروزان نفس جان ايشون رئيس اين بيمارستان اقاي خطيبي هستن
من-سلام از اشناييتون خوشبختم
خطيبي-منم همينطور پس با جفتت اومدي ساميار ايشالا خوشبخت بشيد برو كه بچه ها منتظرن
از خطيبي خداحافظي كرديمو رفتيم سمت بخشي كه اصلا فكرشو نميكردم سامي اروم گفت
- نفسي
مهربون باشو محبت كن تا تو محبت غرق بشي دليل انتخاب رشته ي من اين بچه
هان شاد باشو بهشون انرژي بده غمگين نباش دلم ميخواد اون نفس شيطون باشي كه
همه ازش اميد ميگيرن نه نا اميدي
يه بار ديگه اسم بخشو خوندم بخش بيماران سرطاني(اطفال پزشك مخصوص اقاي نيكنام) يه نفس عميق كشيدمو لبخند بزرگي زدم بدون توجه به سامي رفتم تو سامي هم پشت سرم اومد و گفت
-دو دقيقه پيشم واستا بعد جيم بشو
الهي
چقدر بچه اينجاس يكي از يكي ناز تر و معصوم تر چقدر پاكن چقدر بي گناه
اسير اين بيماري شدن ساميار چه روح بزرگي داره من براي چي اين رشته رو
انتخاب كردم اون براي چي از خودم خجالت ميكشم من براي كلاسش اون براي اين
بچه ها به ثانيه نكشيد كه دروبرمون پر از بچه شد و عمو ساميار گفتنشونم همه
جارو پر كرد
-عمو ساميار چرا دير اومدي؟
-عمو ساميار اين خانوم خوشگله كيه؟
-عمو ساميار دلم برات تنگ شده بود
خندم
گرفته بود داشتم نگاشون ميكردم كه توجهم به سمت دختري كه گوشه اي واستاده
بودو فقط داشت نگا ميكرد جلب شد چقدر خوشگل بود لباي عنابي پوست به رنگ برف
چشماي مشكي رنگ شب مژه هاي برگشته بلند كه زير چشماشو سايه انداخته بود بي
اختيار از پيش ساميارينا رفتم كنارو اروم رفتم سمت دخترك معلوم بود كه
تازه متوجه بيماريش شدن چون هنوز روسرش موهاي پر كلاغي خوشگلي وجود داشت
رفتم دو زانو نشستم روبه روش مهم نبود شلوارم كثيف ميشد مهم نبود كلاس
نداشت مهم نبود كه .....
من-اسمت چيه خانوم خوشگله؟
با چشماي خمارو درشتش خيره شد تو چشمام چقدر قشنگ نگا ميكرد نگاش مثل اب مثل شيشه صاف بود وبرق ميزد
دخترك- ستاره اسمم ستارس اسم شما چيه؟
دستمو اوردم جلو بازدممو فوت كردم توش و گفتم
-من نفسم ميايي با من دوست بشي
چشماش برق زد واقعا اين اسم برازندش بود چشماش ستاره داشت
ستاره-باشه نفس جون
يه عروسك خوشگل گرفتم سمتشو گفتم
-اينم براي دوست خوشگل من
با صداي سامي سرمو برگردوندم ولي از رو زانوم بلند نشدم
سامي-به به ستاره خانوم خوب نامزده منو ميدزديا
ستاره
خنديدو با اين كارش دو طرف صورتش چال درومد منم لبخند بزرگي زدمو دستمو
كردم توي چال گونش اونم دستاي كوچولوشو كرد تو چال گونه ي من عجيب مهر اين
دختر افتاده بود به دلم
داشتم با ستاره صحبت ميكردم كه يه دختر بچه ي خوشگل ديگه هم اومد پيشم
دختر- خانوم به منم از اون عروسكا ميدي؟
من-چرا ندم گلم ولي اول بايد بگي اسم قشنگت چيه؟
دختر- اسمم مريم
من-به به چه اسم قشنگي منم نفسم
بعدش
يه عروسك خوشگل ديگه دراوردم دادم بهش الهي اينا چقدر نازن سرمو اوردم
بالا ديدم بله يه سري بچه ديگه هم زل زدن به عروسكايي كه تو دستمه خندم
گرفت بلند شدم دست مريمو با ستاره گرفتم گفتم
-هر كي با من دوست بشه بهش عروسك ميدم
يكي
از يكي ناز تر تو عمرم با اين همه بچه يه جا دوست نشده بودم به هر كي يه
عروسك ميدادمو چند دقيقه بقلش ميكردم اصلا نفهميدم ساميار كجا رفت عروسكام
تموم شده بود ولي يه دخترو يه پسر مونده بودن همچين نگام ميكردن كه دلم
كباب شدش گوشيمو دراوردم زنگ زدم سامي
سامي-جانم نفس
من-كجايي تو؟
سامي-والا
ديدم تو سرت با بچه ها گرم شده منم يادت رفته گفتم برم به يكي از بچه ها
كه امروز عمل داره سر بزنم يه عروسكم برام مونده بود برم بدم بهش كارم كردم
الان دارم ميام پيشت
من- داري ميايي برو تو ماشين اون ماشين كنتروليه با اون عروسك باربيه كه من چشمم گرفته بودش برام گرفتيرو بيار
سامي-مي خواي باهاشون عروسك بازي كني؟
من- تو كاريت نباشه برو بيار
سامي-اوه اوه چه خشن الان ميرم ميارم
من-زود باش
سامي-باشه بابا
من-خدافظ
سامي هم خداحافظي كردو گفتش زود مياد
من-خب تا هديه هاي شما تو دوتا خوشگلا بياد بياييد با هم دوست بشيم من نفسم
پسر-منم محمدم
دختر-منم ترنمم راسته كه شما با عمو سامي عروسي كردي
پسر-يعني الان شما زن عموي مايي؟
اومدم جواب بدم كه صداي سامي اومد
سامي-بابا انقدر از زن من حرف نكشيد
اسباب بازي ها رو از دستش گرفتمو گفتم
-تو منو اذيت نكني اينا منو اذيت نميكنن
بعدم عروسكا رو دادم به بچه ها و صورتشون رو بوس كردم اونا هم تشكر كردنو رفتن پيش بقيه تا با اونا عروسك بازي كنن
سامي-ااا اينا رو دادي به اينا پس خودت چي؟
من-مگه من بچم به درد من كه نميخوره عروسكا هم تموم شده بود گفتم بياريش براي اينا
سامي-بريم بقيه كارارو بكنيم ساعت 30/8 دير ميشه
من-باشه بريم
سامي-بچه ها خدافظ
حالا مگه ميزاشتن بريم
-عمو نفس جون نريد ديگه
-نفس جون بازم ميايي؟
-عمو بازم نفسو مياري با خودت
-عمو نميشه اگه ميخواي بري نفس جونو نبري
ساميار-نخير نفس با من مياد ديگه چي زنمم ميخواييد ازم بگيريد
من-بچه ها من قول ميدم زود تر از ساميار بيام اينجا
ستاره-نفس جون قول ميدي؟
من-اره گلم قول ميدم
بعدش خم شدم گونشو بوسيدمو با ساميار از بيمارستان رفتيم بيرون
مطالب مشابه :
عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶
امروز عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶ رو گذاشتم
رمان عشق به توان 6(9)
رمان عشق به توان 6(9) عكس شخصيت هاي رمان
شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول)
شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول) دلنوشته هاي يه پسر تنها . i love you . عشقی . دختری با آدامس
رمان عشق به توان 6«23»
رمــــان ♥ - رمان عشق به توان 6«23» - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 1 - عكس شخصيت هاي رمان
رمان عشق به توان 6«6»
رمان عشق به توان 6 كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم عكس شخصيت هاي رمان
رمان عشق به توان 6«9»
رمان عشق به توان 6 ميشه زنه شروع كرد به عكس گرفتن چهرش باز عكس شخصيت هاي رمان
رمان عشق به توان 6«5»
رمان عشق به توان 6«5» ياد نداده نگفته گوش واستادن كار بچه هاي بي عكس شخصيت هاي رمان
رمان عشق به توان 6«10»
رمان عشق به توان 6 ساكت شد خداوكيلي من عكس تكي هاي اينو ديدم عكس شخصيت هاي رمان
برچسب :
عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان 6