داستا سفید مثل برف
به نام خدا
به سپيدي برف
برق آبادي رفته بود آخه باد شديدي ميوزيد حتماً دوباره يه جايي يه درختي افتاده و سيمهاي برق و پاره كرده شدت وزش باد به حدي بود كه شاخههاي بلند درختان گردو را ميكوبيد روي بام مدرسه و دانه هاي ريز برف كه مدام به پنجره ميخورد سكوت عجيبي حكمفرما بود كه هر از چندگاه با صداي زوزه باد ميشكست.
مشغول تصحيح ورقهاي امتحاني بودم كه ناگهان كسي فريادكنان به شيشه اتاقم ميكوبيد و مرا صدا ميزد.
آقا مدير، آقا مدير، بيداري
كاپشنم و روي دوشم انداختم و از اتاق زدم بيرون آقا يحيي بود پدر رضا و نرگس سر تا پا گلي و خيس و برفهايي كه محاسن سياهش را سپيد كرده بود نفس زنان ميگفت: آقاي مدير، تو رو خدا كمكم كنيد بيچاره شدم
- چي شده آقا يحيي
- رضا و نرگس بعدازظهر كه رفتن جنگل هنوز برنگشتند
- آخه جنگل براي چي
- طبق معمول رفتند تا هيزم بيارن. امروز گفتن اول يه خورده ازگيل ميكنيم بعد هيزم بياريم. چهقدر زنم گفت هوا خرابه نذار تنها برن
- صبر كن لباسمو عوض
به داخل اتاق رفتم و هر چي لباس گرم داشتم پوشيدم و فانوس را برداشتم با يك چوبدستي به همراه آقا يحيي از حياط مدرسه خارج شديم عدهاي از اهالي هم فانوس به دست و تفنگ بدوش به ما ملحق شدند به چند گروه تقسيم شديم و راه افتاديم به سوي جنگل.
بارش برف تندتر و تندتر ميشد و اين كار ما را سختتر ميكرد بيچاره نرگس و رضا- خدا كنه بلايي سرشون نيومده باشه
همه يكصدا رضا و نرگس و صدا ميزديم. نرگس- رضا- نرگس رضا ....
ظاهراً بايد خيلي جلوتر بريم آخه اونا كجا رفتن- صداي زوزه گرگهاي گرسنه نگراني ما را بيشتر ميكند. بيچاره آقا يحيي همينطور با خودش حرف ميزد و به خودش بد و بيراه ميگفت. توي اين تاريكي و ريزش برف كاري نميشد كرد بايد صبر ميكرديم تا تاريكي هوا جاش و به روشنايي صبح بده. صداي هنهن نفسهامو ميشنيدم و بخاري كه به محض بيرون آمدن از دهانم در هوا يخ ميزد و چكمههام كه مدام توي برف گير ميكرد و با اصرار من از برف بيرون ميآيد و نور فانوس كه در اثر تمام شدن نفت مدام چشمك ميزد. بيچاره نرگس- بيچاره رضا- بيچاره مادرشون- حتماً هنوز توي اين سرما حيرون و ويرون تو كوچههاي آبادي چشمبراه اومدن بچههاشه- بيچاره اشكها مادرانه كه مجبوراً توي اين سرما يخ بزنن خدايا خودت كمكشون كن.
يواشيواش ستارهها بايد جاشونو به آفتاب تند زمستاني ميدادند- بيچاره ستارهها كه مدام چرت ميزدند اونا هم مثل همه شبهاي سال نمي تونستند چشم رو هم بزارن اين بار نگران دو تا بچهاي بودن كه توي اين سرما توي جنگل بيسرپناه بودند.
آفتابم يواشيواش كارشو شروع كرده بود ولي تندي نورش به حدي بود كه چشمها رو اذيت ميكرد ولي اين دليل نميشد ما دست از تلاشمون برداريم تو اين واژهها خودمو گم كرده بودم كه يك لنگه چكمه دخترانه پيدا كردم- آقا يحيي اين چكمه نرگس نيست
- چرا خودشه (چكمه را ميگيرد و بلندبلند صحبت ميكند)
نرگس بابا- دردت به جونم- كجايي جواب بده- خوشگلم- چيزي بگو- گلم جواب بده- نفس بابا حرفي بزن- بابايي ديگه طاقت نداره- رضا- كجايي تو جواب بده- عصاي دست بابا
در ميان نجواهاي پدرانه آقا يحيي من همينطور از جمع دور ميشدم و جلوتر ميرفتم- شاخههاي درختان را يكييكي كنار ميزدم و همينطور جلو ميرفتم: آقا رضا- نرگس خانم صدامو ميشنويد. ناگهان صحنهاي را ديدم كه دنيا دور سرم چرخيد- دو تا گرگ جلوي درختي ايستاده بودند و بو ميكشيدند و به تنه درخت چنگ ميزدند- صداي گريه رضا و نرگس را ميشنيدم.
بيمهابا بدون اينكه لحظهاي بخوام فكر كتم چوبدستي را برداشتم و بدون اينكه بفهمم دارم چيكار ميكنم به گرگها حمله كردم اما گرگها گرسنهتر از اين حرفا بودن كه بخوان با ديدن من پا به فرار بزارن- درگيري سختي بين من و گرگها در گرفت من فقط صداي گريههاي رضا و نرگس را ميشنيدم كه منو صدا ميزدند و اين سر و صداها باعث شد كه اهالي برسند با شليك گلوله گرگها مرا رها كردند برف غرق در سرخي سر و صورتم شده بود. رضا و نرگس بالاي سرم بودن وقتي آنها را صحيح و سالم ديدم چشمانم به سياهي رفت فقط صداي اهالي را ميشنيدم كه ميگفتند خون زيادي ازش رفته بايد زودتر اونو به درمانگاه برسونيم.
چشمانم را كه باز كردم گونههاي سرخ و چشمان قرمز دانشآموزانم را ميديدم كه گهگاهي از دماغ آنها آب ميچكيد و در ميان آنها نرگس و رضا و كمي آن طرف چند تند از اهالي محل- با دستمال گونههاي بچهها را پاك كردم.
و گفتم: مگه شما درس ندارين كه مدرسه رو تعطيل كرديد اومديد اينجا
رضا: نه آقا ما مدرسه رو آورديم اينجا همه با كتاب و دفترامون اومديم.
نرگس: آقا اين ساعت انشا داريم مثل هميشه يك خط داستان ميگيد تا بقيهشو كامل كنيم.
لحظاتي بعد نرگس انشايش را ميخواند:
برف ميباريد من و رضا مثل هميشه براي آوردن هيزم به جنگل رفته بوديم ...
و من به پنجره نگاه ميكنم به برف، به سپيدي برف. به سپيدي نگاه اين بچهها به سپيد بودن دل اين بچهها.
سپيد مثل برف
نوشته حمزه آبار
Khoman20.blogfa.com
مطالب مشابه :
یک داستان زن پسند !
در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را ورق زد و
رمان«هستی» نوشته فرهاد حسن زاده
ورق به ورق بابا هم جيك نميزد، به جايش غلغل ميكرد. عينهو ديگ آبجوشي كه آبش از كنارههاي
یادداشت مصطفی پورنجاتی
شهاب مقربين - یادداشت مصطفی پورنجاتی - دربارهي «اين دفتر را باد ورق خواهد زد» نوشتن باد
یادداشتی از " لیلا کردبچه "
شهاب مقربين، متولد ۱۳۳۳، اصفهان و صاحب مجموعههاي "اندوه باد ورق خواهد زد" را
آشنايي با هنر پتينه 9
ý در روش هاي فانتزي هيچ گونه قانوني اين ورق هاي طلا رنگ اکرولیک هم می شود زد.
بزرگ ترین منبع انرژی
تلفن زد و براي روز جمعه به منزلش دعوتم كتاب را ورق مي زد و عكس هاي رنگي و زيباي سنگ
داستان زنانه
در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را ورق زد و
داستا سفید مثل برف
مشغول تصحيح ورقهاي هامو ميشنيدم و بخاري كه به محض بيرون آمدن از دهانم در هوا يخ ميزد
رمان ز مثل زندگي
كنار پنجره ي عمرت نشستي و برگ هاي زرد زندگاني ات را بيهوده ورق زد و بدون باز زد و به پلك
ورنيزني در ماشينهاي افست ورقي
مقاله چاپ - ورنيزني در ماشينهاي افست ورقي - کافی چاپ Coffee print - مقاله چاپ
برچسب :
ورق هاي زد