کچلا جمع بشین...
برای مامان که خیلی اذیتش کردم
گاه که این عیال مربوطه از راه پله ها میآید بالا، و من تصادفا بیدارم و در را براش باز میکنم و منتظر میمانم که تو همان راه پله یقه اش را بگیرم و ببوسمش، دلم براش میسوزد که یواش یواش موهای نازنینش غزل خداحافظی را میخوانند و غیب میشوند. حیف است. واقعا حیف است. آن همه موی یک دست و خوشفرم که کف دست را بد جوری نوازش میدهند، هی کم و کمتر میشوند و من بیچاره را که سالهاست به نوازششان عادت کرده ام، تو خماری میگذارند. بابا هم همینطور بود. از وقتی یادم هست، سرش خلوت بود و خاله اسی «آقای سر خلوتیان» صداش میکرد و حرصش را درمیآورد. خیال میکنم هشت ساله بودم که یک روز مامان گفت:
«برو سر کوچه ببین بابات میآید، که چای را بار بگذارم!» رفتم و برگشتم و گفتم:
«خودش را ندیدم، اما برق آفتاب را که تو کله اش افتاده بود، دیدم. دارد میآید.»
و در رفتم. مامان خندید و با یک «ذلیل مرده ی بلای ناگهون» بدرقه ام کرد و من رفتم که مشقم را بنویسم. بابا که آمد، فرنج/شلوارش را کند و آن پیژامای گشاد دست دوزش را به پاش کشید و پاها را شست، بعد خودش را زیر کرسی ولو کرد. مامان - همانطور که چای میآورد – شیطنتم را براش تعریف کرد. من آن سمت کرسی چپیده بودم و داشتم زیر چشمی نگاهش میکردم. چای نخورده، بلند شد. مامان گفت:
«کجا؟ اول چایت را بخور، سرد میشود.»
«الان برمیگردم.»
و رفت از تو کمد یا صندوقچه اش آلبومش را برداشت و آورد و گذاشت جلو من و با تشر گفت:
«نگاه کن ببین چه موهایی داشتم!»
|
و عکسهای دوران دبیرستانش را در آن مدرسه ی مختلط دوران رضا شاه نشانم داد، با آن موهای خوشفرم تاب دار که چه زود غیب شده بودند. داستان مدرسه اش را میدانستم. میدانستم که موهای بلند را خیلی دوست داشت و تو همان مدرسه عاشق دخترکی بود که موهایی بلند و بلوند داشت. کارش بود. هر روز خودش را یک طوری به دخترک نزدیک میکرد که دستی به موهاش بکشد. یکبار که گویا زیادی جلو میرود، دخترک که میخواهد از دستش فرار کند، موهاش تو دست بابا جا میماند. دخترک بیچاره کلاه گیسش را در حین عاشقی بابا از دست میدهد. بچه ها میزنند زیر خنده و «رعنا کچل» مجبور میشود از آن مدرسه برود.
بابا چای مینوشید و قصه ی عاشقی اش را تعریف میکرد. مامان که خودش موهایی زیبا و دیدنی داشت و بیشتر تو سلمانیهای «صوفیا» و «روفیا» ولو بود، اصلا حسودی اش نمیشد.
و من همان موقع زیر چشمی میدیدم که آدمها هر چقدر هم بزرگ باشند، باز گاهی خودشان را لو میدهند و دلم براش سوخت. برای همین دیگر شریک شیطنت خاله اسی نشدم. اما بابا همان روز نفرینم کرد که:
«امیدوارم کچل بشی و بفهمی کچلی یعنی چی؟»
|
و من زیرزیرکی خندیدم.
«مگر میشود این موهای قشنگ نباشند؟»
و دستی به موهام کشیدم، ولی... نفرینم کرده بود. نفرین کرده بود که کچل شوم و شدم.
|
هنوز چندی نگذشته بود که موهام شروع کردند به ریختن. نه زخمی در کار بود و نه چیزی. موهای نازنینم مثل نقشه ی جغرافی میریختند و این درست زمانی بود که تمام پول توجیبی ام خرج خریدن گچ پلیکان میشد. مرض بدی پیدا کرده بودم. گچ میخوردم. تمام پاگرد خانه ی سه طبقه مان، روی قرنیزها جای دندانهای موشی من – تا آنجا که قدم میرسید – مانده بود. و همانطور که قد میکشیدم، قله های بالاتر گچهای دیوار را گاز میزدم و با چه ولعی ... مهرهای گلی خاله جان هم یکی یکی غیب میشدند. تسبیح صد دانه اش اول سی و سه دانه شد، بعد هم غیب شد. بیچاره هرچه گشت تسبیح تربتش را پیدا نکرد. چطور میتوانست از محل اختفای مهرش در شکم کارد خورده ی من خبردار شود؟
پشت سرم دوتا لک سفید مثل کف دست پیدا شده بود و مامان یکبار وقتی تو حمام سرم را میشست، دید و دادش به هوا رفت. اولش خیال کرد که چون بد غذام و میوه و ویتامین دوست ندارم، کمبود ویتامین پیدا کرده ام. دیگر پاشنه ی مطب دکترها بود که زیر پاهای حامله اش برداشته میشد. شکمش روز به روز بزرگتر میشد و غصه اش روز به روز بیشتر. یک روز که داشت با خاله جان درددل میکرد، خاله جان گفت:
«اینم قسمت توست که یک دختر کچل داشته باشی.»
و مادر زد زیر گریه. بابا دلداری اش داد که:
«حتا شده فرش زیر پامان را بفروشم، نمیگذارم اینطوری بماند.» |
من که نمیدانستم چه خبر است، هر روز موها را حسابی شانه میکردم، چتری ها ورز میدادم که خوشفرم بایستند. یک پاپیون گنده ی سفید به سرم میزدم، یقه ی سفید توری خوش ریخت روپوش چهارخانه ام را مرتب میکردم و راه میافتادم به سمت مدرسه، نه، به سمت آن دکان بقالی. تا از سر پیچ میپیچیدم، میچپیدم تو بقالی سر گذر و یک فروند گچ سفید نرم و خوردنی پلیکان میخریدم و همانجا تکه ای از آن را میکندم و میچپاندم گوشه ی لپم و راه میافتادم به سمت مدرسه...
بیشتر بعد از ظهرهای مامان پا به ماه – و گاه پا به پای خاله اسی - در دکانهای رنگ و وارنگ دکترهای بیخبر از همه جا سر میشد. و من با این که هفته ای یکی/دوبار ب کمپلکس و کلسیم ساندوز به رانهام تزریق میشدند، از این همه گردش اجباری خوشحال بودم. مادر روز به روز لاغرتر و تکیده تر میشد، با این همه زنگ تفریحها پرتقال و سیبی پوست میگرفت و میآورد دفتر مدرسه و همانجا مینشست تا میوه ها را بلمبانم و حرامشان نکنم.
|
بچه های بعدی بد جوری حسودیشان میشد، مخصوصا داداش کوچولوم با همان زبان تازه باز شده اش میگفت:
«مامان، کاش من کچل بودم.»
و مامان میبوسیدش و برای این که به خاطر من فراموششان میکرد، به خودش غر میزد. چند صباحی اینطوری سلطنت کردم که یکباره جیغ مامان از راه پله ها بلند شد. خیال میکنم جمعه ای بود و بابا هنوز زیر کرسی لم داده بود که از صدای جیغ دوید به سمت راه پله ها و «گاف» کشف شد. جای دندانهای موشی ام تو پاگرد پله ها کشف شده بود. این را میفهمیدم که بد جوری گاف داده ام، اما وقتی به راه پله میرسیدم، دست و پام شل میشدند. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. در تمام این مدت مامان سیر را ورقه ورقه میکرد و به پوست سرم میمالید. تخم مرغ را میسوزاند و روی سرم میگذاشت. انجیر خام را روی نقشه ی جغرافی سرم میمالید که جیغم را به هوا میبرد...
تا این که جلسه ی مشاوره ی خانوادگی برگزار شد. گویا جاسوسی گذاشته بودند و جاسوس دیده بود که چه چیزی و از کجا میخرم. پول توجیبی قطع شد. بقالی دیگر گچ پلیکان نیآورد. |
تصویر مامان |
رفت و آمد به مدرسه هم با بادیگارد انجام میشد. دختر بزرگ همسایه قرار شده بود هر روز مرا به مدرسه ببرد و به خانه بیاورد. خانه را نقاشی کردند. رنگ لعابی کلفتی زدند و روش چیزی مالیدند که تلخ بود و حالم را به هم میزد. یک ترفند دیگر هم زدند. به محض این که مدرسه تعطیل شد و این درست زمانی بود که من عاشق پسر همسایه ی سرکوچه مان شده بودم، بابا مرا برد سلمانی خودش و داد سرم را از ته تراشیدند. بیژن یک تخته گذاشت روی دسته های صندلی جلو آیینه ی گنده سلمانی اش، بعد بغلم کرد و نشاندم روی چوب که قد بلندش به من برسد. پیش بندی دور گردنم بست. کمی با موهام ور رفت. یکباره ماشین شماره دو اش را برداشت و از وسط چتریهام تراشید تا وسط سرم. بعد که دید نگاهش میکنم، با پدرسوختگی گفت:
«اگر ناراحتی موهاتو نزنم؟» و من نمیدانستم چه باید بگویم. لبخندش را میدیدم و عکس بابا را که افتاده بود تو آیینه ی جلو من که زیر لب غرغر میکرد و با خودش حرف میزد. اصلا وقتی کاری میکرد که دوست نداشت، قیافه اش همینطوری میشد. بعدها سه/چهار سال بعد که عینکی شد و عینکش آستیگمات بود، باز هم قیافه اش همین طوری شد. وقتی میخواست عینک تازه اش را از عینک سازی بگیرد، گفت:
«تو با من بیا که تو خیابان کمکم کنی!»
نگاهی به قد و قواره اش انداختم، بعد خودم را لوس کردم که:
«من چه کمکی میتوانم به شما به این بزرگی بکنم؟!» و تو دلم گفتم: «به بابای به این گندگی!»
و بابا که: «اگر به جوی آب رسیدیم، بگو مواظب باشم!»
میگفتم: «بابا جون مواظب باشین، همینجا را مواظب باشین...اینجا.» و او درست پاش را وسط جوی آب خیابان زند شیراز میگذاشت و من از خنده ریسه میرفتم و زیر چشمی نگاش میکردم که حالا این بابای خوش قد و قواره، عینکی شده است و نمیتواند درست راه برود...
پیش از رفتن به سلمانی «بیژن» و تراشیدن موهام، مرا برده بود فروشگاه فردوسی و یک کلاه حصیری شیک برام خریده بود که موقع گردش و میهمانی سرم میگذاشتم. اما تو خانه و موقع تاب بازی و بازی با بچه ها که نمیشد با کلاه رفت! از سلمانی که برگشتم و سر تاس تراشیده ام را جلو آیینه دیدم، دستی به پوست کف سر تراشیده و آفتاب نخورده ام کشیدم و رنگم زرد شد. مامان بیچاره همانجا حالش به هم خورد و پس افتاد...
برای برنامه ی کودک رادیو نامه نوشته بودم و اسمم را از رادیوی گنده ی شارپمان خوانده بودند که بروم تو مسابقه ای شرکت کنم. لباس شیکی تنم کردند. مامان و خاله دوپیس و سه پیس خوش ریختشان را پوشیدند. کفشهای پاشنه صناریشان را به پاشان کشیدند و تاکسی گرفتیم به سمت میدان ارک. حالا دیگر نه ساله شده بودم. عاشق هم بودم. پسر همسایه پیغام داده بود که منتظر است صدام را از رادیو بشنود و برام آرزوی موفقیت کرده بود. قلبم بدجوری میزد. با همه ی کچلی زیر کلاه حصیری احساس شیکی میکردم. از همه بدتر ویر راننده ی تاکسی بود. او که مرا با آن کلاه حصیری دید و آدرس را شنید، خیال کرد خواننده ی برنامه ی کودک را سوار کرده است. گیر داد که باید براش ترانه ی «عروسک ناز من» را بخوانم و من که صدایی نداشتم، حرصم درآمد. مامان و خاله خندیدند و گفتند:
«برای شرکت در مسابقه راهی میدان ارکیم.»
آن روز با این که خیلی میترسیدم، اما یک ساعت مچی «ناوزر» بردم. فرداش آن را دستم کردم و به بچه های کوچه پز دادم.
یواش یواش موهام درمیآمدند. روز اول مدرسه ی سال بعد با روسری رفتم سر کلاس. خانم قانع که معلم کلاس اولم هم بود، تا مرا با روسری دید، گفت: «درش بیار ببینم!»
بعد گفت: «بلند میشوند. لازم نیست روسری سرت کنی.»
کم کم گچ خوردن از سرم افتاد. البته گاه بعدها که حامله شدم، دمی به خمره ی مهر و تسبیح ترتب «ایکس عیال حزب اللهی» میزدم. نفرین بابا گرفته بود، ولی ول کرده بود. آنقدر بدجنس نبود که از ته دل نفرینم کند.
گاه برای شیطنت، این شعر را برای این رفیق دوست داشتنی میخوانم، آن هم ریتمیک، که:
«کچلا جمع بشین تا برویم پیش خدا
یا به ما مو بده یا بزنه گردن ما»
اما دلم براش میسوزد. مو زیباست. همه میدانند. راستی چرا بعضی چیزها اجباری است؟!
25سپتامبر 2007 میلادی
نوشته :نادره افشاری
منبع |