رمان عملیات مشترک7
سروان:بیا...جلو....کم...کمکت کنم
جلو رفتم و با کمک سروان زخمم و بستم
دستش که به بازوم خورد حس کردم اتش روی بازوم گذاشتن...سریع دستم و رو پشانی اش گذاشتم که ببینم حدسم درسته یا نه...که دیدم بله...تو تب داره می سوزه
باید یه کاری می کردم....باید می رفتم و از توی ماشین کوله پشتیم و می آوردم اونجوری هم به تمام تجهیزات واسه در آوردن گلوله و ضد عفونی کردن زخم دسترسی داشتم هم می تونستم به ابزار مورد نظر واسه عملیات دسترسی پیدا کنم...حالا که زخم خورده بودیم محال بود راضی بشم بی هیچ اطلاعاتی برگردیم..این همه سختی باید یه نتیجه ای می داد
از جلوش بلند شدم....با چشم نگاهم کرد به سمت خروجی خرابه رفتم
سروان:کجا؟
می رم سمت ماشین...یه سری وسیله بیارم
سروان:تعدادشون زیاده مواظب باش
برگشتم سمتش و گفتم:انقدرا هم که فکر می کنی بی عرضه نیستم
سروان سرش را به دیوار تکیه داد چشماش و بست و گفت:ثابت کن
دندان قرچه ای کردم... دلم می خواست اون چند بار درگیری را یادش بندازم اما موقعیت مناسب اینجور بحث ها و کل کل ها نبود
توی حیاط خرابه داشتم دنبال روزنه ای واسه نفوذ می گشتم ....بهتر بود از خرابه های دیوار به دیوار انجا بگذرم و وقتی به سر کوچه رسیدم به سمت ماشین برم اینجوری کمتر تو دید بودم
کنار دیوار ایستادم...دوربین را بیرون آوردم و رو چشمم وصل کردم....طرح بدن یه انسان در چند متری...نشان می داد که جلوی این دیوار نیستن....واسه همین از دیوار بالا رفتم و از آن طرف به جایی اینکه بپرم از روی دیوار سر خوردم و پایین رفتم تا صدای ایجاد نشه
چند دیوار بعدی را هم به همین منوال بعد از کنترل پایین رفتم....فشاری که توی این بالا و پایین رفتن ها به بازوم وارد شده بود باعث شد زخمم بیشتر سر باز کنه و خون از زیر پارچه بیرون بزنه...دلم داشت از خونریزی زیادی ضعف می رفت اما چاره ای جز مقاومت نداشتم
به سر کوچه رسیدم حالا باید می رفتم اونطرف کوچه ... دوربین زاویه مناسب نداشت واسه همین نمی تونستم از اون استفاده کنم سرکی اهسته کشیدم که با دیدن مردی سیاه پوش سریع برگشتم سر جام...چند لحظه گذشت و باز نظری انداختم...کسی نبود
از روی دیوار اهسته پایین امد...با شتاب به سمت ان طرف کوچه دویدم و سریع خودم را پشت خرابه ای که ماشین پارک شده بود مخفی کردم
نفس نفس می زدم
با دست سالمم صلیبی روی قفسه سینه کشیدم...خدا را شکر بخیر گذشت
در ماشین و باز کردم...کوله ام و برداشتم...یک بطری بزرگ اب معدنی را هم در جیب بغلش جا دادم..تمام مدارک و کارتهای شناسایی سروان را توی کوله ام جا دادم . بقیه وسایلی را که در حال حاضر لازم نداشتیم را بیرون آوردم...باید جای مخفیشون می کردم تا اگه ماشین شناسایی شد از روی وسایلی که داخل ماشین بود به هویت ما پی نبرن...تمام وسایل و توی ساک بزرگ سروان ریختم و پشت دیوار انداختم با یه دست چند تخته سنگ دور تا دورش چیدم و روش و با خاک پوشوندم.
کوله را انداختم رو دوشم و دوباره حرکت کردم....دوربین و کار انداختم...طرح بدن چهار مرد جلوی چشمم خودنمایی می کرد با تقریبی که زدم حدس زدم باید جلوی خرابه ای باشن که سروان انجاست
وای نه...یعنی پیداش کردن؟
ادامه دارد
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
وای نه...یعنی پیداش کردن؟
دوباره نگاهی به دوربین انداختم نزدیک به سر کوچه چیزی دیده نمی شد ...با شتاب به ان سمت دویدم و بی توقف از دیوار بالا رفتم خودم را به داخل اولین خرابه سر کوچه پرت کردم
به خاطر شدت حرکت دستم درد گرفت و ناخودآگاه لب زخمیم رو به دندون گرفتم ... از بوی گندمم حالم داشت بهم میخورد ... نگاهی به اطراف کردم ...دیگه توان بالا رفتن از دیوارهای متعدد را نداشتم ...خیلی خون ازم رفته بود و قوای بدنیم رو به افول بود بهتر بود تا جای که میشه از درز دیوار ها استفاده کنم.. باید از بین دیوار های این خرابه راهی پیدا میکردم تا برسم به سروان ... از شکاف یه دیوار رد شدم دیوار بعدی بسته بود .. برای همین باید از روی سقف راهی پیدا میکردم ... با وضعی که دستم داشت خیلی قدرت مانور نداشتم .. چشم انداختم اطراف و با دیدن یه گالن بزرگ به سختی رفتم روش از بین شکاف سخت با درد شدید دستم رفتم بالا و خودم رو انداختم رو سقف و نفس عمیقی کشیدم
نگاهی به حیاط خرابه ای که سروان اونجا بود انداختم کسی نبود...دوربین لوله ایم را بیرون آوردم و جوری تنظیمش کردم که کوچه را بدون اینکه بخوام سر بلند کنم ببینم...چند نفر جلوی خرابه راه می رفتن اما هیچ کس قصد داخل شدن نداشت....به نظر نمی رسید کسی هم وارد شده باشه
برای یه لحظه خوشحال شدم از اینکه کسی داخل نشده ... ولی باید عجله میکردم .. ممکن بودهر لحظه برن داخل .. دست خودم نبود .. ولی عجیب نگران ایمانی بودم
از روی دیوار بی صدا سر خوردم توی حیاط
اسلحه ام و از کمر درآوردم و با گارد نظامی جلو رفتم...پشت دیوار کمین گرفتم و با یه چرخش وارد خونه شدم واسلحه را مستقیم هدف گرفتم
سروان هم با دستای خونی و بدنی نیمه جون اسلحه اش را مستقیم نشونه گرفته بود
با دیدن من سلاح و غلاف کرد و گفت:تویی؟
با دست بهش اشاره کردم که صداش را پایین بیاره
سروان هم زمزمه وار پرسید چی شده
دوربین و بیرون آوردم و روشن کردم بدون حرف جلوش گرفتم
سروان:پشت همین دیوارن اره؟
با سر تایید کردم
نفس عمیقی کشید که از درد چهرش در هم رفت ...
نمیدونم چم شده بود ... دلم براش سوخت ... آروم با دستم دونه های عرق روی پیشونیش رو پک کردم و گفتم :
باید ازینجا بریم هر لحظه ممکنه یه سر بیان تو .. اونوقت کارمون ساختست ...
فکر میکنی بتونی ...
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و بعدش با لحن شوخی گفت
من ...اگه ... از این ز...ز...خم نمیرم .. از بوی خوش تو حتم...حتما می میرم
حیف که وضعش خراب بود...حیف که دلم واسش می سوخت....وگرنه؟
من و باش که فکر دین و اصول دینی این بود
-می ریم سمت شمال...خرابه ی پشتی ...اونجا محاله بیان
سروان سری واسه تاکید تکون داد
زیر بازوش و گرفتم و بلندش کردم.....به سمت دیوار پشتی رفتیم
بدن سروان مثل کوره داغ بود....لرزش بدنش دیگه واضح شده بود...رنگش به سفیدی می زد و با خس خس نفس می کشید
کنار دیوار نگهش داشتم و توی گوشش گفتم ...به دیوار تکیه بده چند لحظه
سروان با باز و بسته کردن چشمش موافقت کرد
چند تابوک و روی هم گذاشتم تا سروان راحت تره بتونه بالا بره و کمتر به پهلوش فشار بیاد...
به سمت سروان رفتم و کمکش کردم جلو بیاد...با کمک من از تابوک ها بالا رفت و با یک جهش خودش را به خرابه بعدی پرت کرد
از دستش حرص خوردم اینجوری زخمش بیش از بیش خونریزی می کرد
بلافاصله منم پریدم و عصبی گفتم :
احمق .. می میری میفتی رو دستما ...
خنده ی بی جونی کرد و حرفی نزد...
فهمیدم حالش خرابه باید زودتر کاری میکردم .
--------------------------------------------------------------------------------
بهش کمک کردم گوشه ای به دیوار تکیه بده و بشیین
از دست خودم کاری بر نمی امد ..واسه همین ازش پرسیدم
چجوری می تونم به همکارات خبر بدم؟
سروان با صدای ضعیفش چیزی گفت اما نشنیدم...جلو رفتم و گوشم و جلوی دهانش گرفتم تا بشنوم
سروان:بی ... سیم آوردی؟
اره آوردم....تو کوله است
سروان-بیارش
سریع کوله را باز کردم و بی سیم و دستش دادم....
دکه را فشار داد و بی سیم و جلوی دهنش گرفت....با دشواری رمزی را تکرار کرد و از اونطرف هم کلمات رمزگونه ای تکرار شد
سروان-علی... داداش... ن ...نیرو کم...کمکی بفرست م...میدان جنوبی پشت خرابه ...به ها
علی-رایان تیر خوردی؟
رایان با لحن طنزگونه ای گفت:زو زود باش تا م...مجبور ...نشدی....نش کش بفرستی
الان اعزام میشن...ربع ساعت دیگه بهت میرسن...ردیابت و کار بنداز
سروان:باشه
تماس قطع شد...سروان گوشه ی ساعتش و فشار داد...مشخص بود که ردیاب و کار انداخته
قصد داشتم حتی بعد از رفتن سروان هم اونجا بمونم و به عملیاتم ادامه بدم...اون رو به مرگ بود من که نبودم
از کوله ام فندک و انبر بیرون آوردم...به دیوار تکیه دادم....اینه جیبیم و روی کوله ام چسباندم و کوله ام و روی پاهای جمع شده ام گذاشتم تا به بازوم دید داشته باشم
فندک را روشن کردم و با اون سر انبر دستی را داغ کردم
رایان با صدای بی رمقش گفت:می خوای...می خوای چیکار کنی دیونه؟این...اینجوری عفونت می کنه زخمت...الان ...الان ...میرسن منتقلمون می کنن...
-من زخمم عمیق نیست ...می مونم عملیات و ادامه می دم
بدون اینکه منتظر ادامه حرفهای سروان بمونم انبر و به بازوم نزدیک کردم..چشام و کمی روی هم فشار دادم...باز کردم و از آینه زخمم را دیدم و با انبر سعی کردم گلوله را بیرون بیارم....این دومین باری بود که بازوم تیر می خورد....و دومین باری بود که خودم داشتم از بدنم می کشیدمش بیرون..گلوله که بیرون آوردم...انبرو با گلوله پرت کردم رو زمین...نتونستم جلوی خودم و بگیرم و اه از نهادم بلند شد
سروان بهم نگاه کرد و گفت:طاقت بیار
حرف خودش و بهش پس دادم و گفتم:این دردا که درد نیست
سروان لبخندی بی نهایت در آلود زد
می خواستم بازوم و پانسمان کنم که گفت:با با ...اون پ ..پارچه های لج ...لجنی دس ... دس...دستت و نبند
-رو زخم گازاستریل میزارم فقط می خوام با این پارچه ها ببندمش
کمی بتادین رو زخم ریختم
تحمل این یکی مورد و نداشتم...بی رودربایستی از حضور سروان اه بلندی کشیدم
گاز و رو زخم گذاشتم
سروان-عف..عفونت می کنه بیا ...بیا ...از پیرهن....من پارچه ببر
اون که خونیه
سروان-خوب تو هم خونی....خ..خون...به..بهتر...از لجن...نیست؟
به سمتش رفتم...دستم و روی یقه اش گذاشتم و با چاقو کمی از یقه لباسش را بریدم.....چشماش و بسته بود...سرش را تکیه داده بود...تندتر از قبل نفس می کشد...
دلم براش سوخت کاش زودتر بیان
با پارچه بازوم و بستم....چند دقیقه نگذشته بود که همکاراش سر رسیدن....
ادامه دارد
صدای پوتین همکارای سروان که مصرانه در تلاش بودن کمترین صدای ممکن را ایجاد کنند از کوچه پشتی به گوشم رسید معلوم بود کوچه پشتی را انتخاب کردن تا با نیروهای مایکل برخورد نکنن...کارشون کار کاملا عاقلانه ای بود تا رسیدن محموله درست نبود خودی نشان بدن
یک دقیقه وقت داشتم تا پنهان بشم ... نباید می موندم ....واسه موندنم هیچ دلیلی نبود
به سروان نگاه کردم....معلوم بود دیگه طاقت مقاومت نداره و هر لحظه ممکنه دیوار توانش بشکنه
اروم صداش زدم..
سروان
چشم باز نکرد...
سروان
بازم عکس العملی نشان نداد
نگران شدم نبضشو گرفتم....خفیف و بی جون می زد...اما بازم خوب بود که می زد
دستی به صورتش کشید و اهسته و زمزمه وار گفتم
طاقت بیار رایان...حیفه این عملیات مشترک شروع نشده به پایان برسه
پلکاش کمی لرزید اما بازم چشم باز نکرد
دیگه فرصت موندن نبود....باید می رفتم.
به سمت خرابه ی قبلی که توی کوچه مایکل و نوچه هاش بود حرکت کردم...از روی دیوار نرم بالا رفتم و خودم و به اون سمت دیوار رسوندم....یه لحظه به ذهنم خطور کرد نکنه به جای همکاراش دار و دسته مایکل بوده باشن...دوربین مادون قرمز و به چشمام وصل کردم و سعی کردم با استفاده از اون بفهمم اونطرف دیوار چه خبره اما نشد
حتما از پوشش انعکاسی استفاده کردن...نمی دونستم باید چیکار کنم.. یه حال عجیبی شده بود...یه چیزی که فکر کنم بهش می گن دلشوره...نه اینکه حسی به سروان داشته باشم ها نه....اهل نامردی نبودم....حالا که قرار بود به هم کمک کنیم ....حس می کردم وظیفه ی منه که تو این شرایط نگرانش باشم ....
سرم و روی زمین گذاشتم و به دقت به صدای پوتین ها گوش کردم....صدا خفیف تر از قبل بود اما می شد شنید
حدس زدم باید 4 نفر باشن...یه صدا نزدیک تر از بقیه بود...اون باید فاصله اش با من کمتر از همه باشه...کاش می شد بفهمم در چه حالتی ایستاد ....کاش می تونستم بفهمم میشه سرک کشید یا نه
کلافه بودم....از اینکه نمی دونستم اونطرف چه خبر کلافه بود
سرم را به دیوار چسباند بود و روی زمین نشستم...سردی دیوار بازوهای لختم و به لرزه انداخته بود اما مصرانه جلوی لرزش را گرفته بودم...همان طور که سرم عقب بود و چشمام و بسته بود صدای خفیف شنیدم که باعث شد سری خودم را جمع کنم و گوشم را کاملا به دیوار بچسبانم
صدای که ارام می گفت:رایان چشم باز کن داداش...اخه کی گفته تو تنهایی بیای وسط اینا
بعد اهسته تر از قبل جوری که من یک کلمه در میان شنیدم و تو ذهن خودم به جمله تبدیلش کردم گفت:منتقلش کنین....سریع.....من می مونم و جاش ادامه می دم
مثل همیشه موقع فکر کردن لبم را به دندان گرفتم که با سوزشش مو بر تنم سیخ شد...تازه یاد لب چاک خورده و پر از خون خودم افتادم....دستی به لبم کشیدم...دستم پر شد از خون....
کاری نمی شد کرد بی خیال لبم شدم....باید فکری به حال ماموریتم می کردم..
در همین حین فکر کردن گیرنده ام فعال شد و توی جیبم لرزید
از گروه پشتیبانی منتقل شده به تهران بود...سریع از جام بلند شدم و به داخل رفتم تا صدام به گوش اینوریا و اونوریا نرسه....خدایی گیر کرده بودم...نه دزد بودم نه پلیس
صدای منفور جک توی گوشی پیچید
بدون سلام اینبار با لحن محکمی گفت:گزارشات به دستم نرسید؟
نتونستم بفرستم حالا حالاها هم شاید شرایط فرستادن گزارش برام ایجاد نشه
جک:کی به تو ابلاغ کرده که رئیسی و می تونی تکلیف مشخص کنی
با حرصی که کاملا توی صدام خودنمایی می کرد گفتم:همونی که یه افسر اماتور مثل تو را که از پس چهارتا جوجه قاتل بر نمی آد فرستاده واسه همچین عملیاتی
جک: چهارتا لگد زدی به قاتلای دست و پا بسته هوا برت داشته خیلی افسری
من تو عملیاتم فرصت بحث کردن ندارم...
جک:تا فردا ساعت 12 ظهر باید ایمیل گزارشت رسیده باشه وگرنه به فرمانده اعلام تخلف می کنم
ارتباط قطع شد
ادامه دارد
با حرص گیرنده ام را توی جیبم گذاشتم...اسلحه را از کمرم بیرون کشیدم و با گارد مخصوصم به سمت خروجی خرابه حرکت کردم..
با دوربین بیرون و نگاه کردم....تا انجا که دیدم کسی نبود...بیرون رفتم....پشت چراغ برق قایم شدم....چشمم به خون سروان افتاد که روی بدنه ی چراغ برق خشک شده بود...بی اختیار دستی روی خون خشک شده کشیدم و اخمام تو هم رفت
زیر لب گفتم:سر به هوا...یه جلیقه می پوشید این بلا سرت نیاد
یعنی تا حالا رسیه به بیمارستان؟کاش رسیده باشه
نفس عمیقی کشیدم ....از گوشه ی چراغ برق سرکی کشیدم....مرد سیاه پوش پشتش به من بود...نگاهی به دیوار های ان سمت کوچه انداختم..برای رسیدن به مایکل باید می رفتم آن طرف.....نگاهی دیگر به کوچه انداختم...مرد سیاهپوش در کنار دیگر همکارش سر کوچه ایستاده بود و سیگار خاموشی به لب داشت که مرد دیگر سعی داشت با فندک روشنش کنه....از فرصت استفاده کردم و به ان طرف کوچه رفتم.....دیوارهای این سمت بلند و نسبتا سرپا تر از خرابه های طرف دیگه کوچه بودن....پشت درخت تنومندی سنگر گرفتم....پوتینم و به زمین کوبیدم....پشت کفشم باز شد و خنجر کوچک بیرون امد ....خنجر و در دیوار کاه گلی فرو کردم.....از خنجر جای پای نسبتا محکم واسه خودم ساختم....یک پام روش گذاشتم و خودم و بالا کشیدم....دستم و به دیوار گرفتم و بی سر و صدا خودم را به بالای دیوار رساندم...روی دیوار کمی مکث کردم...توی آن سیاهی مطلق زیر شاخه و برگ های درخت کاملا از نظر محو شده بودم...از کنار ساعتم قلاب کوچکی را بیرون آوردم کمی کشیدمش تا طناب نازک فلزیش آزاد بشه....قلاب و به پایین هدایت کردم دور خنجر انداختم و خنجر و بالا کشیدم....بعد از جاسازی مجدد خنجر و قلاب...از روی دیوار اهسته پایین پریدم....خانه ای بزرگ بود با باغی وسیع.....صدای پام انقدر اهسته بود که نظری را جلب نکنه....دوباره اسلحه ام را از کمرم بیرون کشیدم.... به سمت ساختمان حرکت کردم....سعی می کردم روی برگهای خشک پا نزارم و صدا ایجاد نکنم....تقریبا هم موفق بودم ...بیشتر حواسم معطوف جلو بود ...هیچ فکر نمی کردم امکان داره تله ای زیر پام جاسازی شده باشه تا اینکه پام توی تله گیر کرد....طناب دور پام پیچیده شده و به بالای درخت کشیده شدم ...نفسم توی سینه حبس شد.....برعکس شده بودم..پاهام با طنابی محکم به درخت بسته شده بود...توی هوا معلق بودم....در اثر برعکس شدن خون از بینی ام جاری شد...مردی با هیکلی ورزیده و درشت به من نزدیک شد....
با دیدنم گفت:پس آن مارمولک زبر و زرنگ که از صبح تا حالا همه را مچل خودش کرده تویی
با نفرت بهش نگاه کردم.....چهره ای تیره و به شدت ترسناک داشت...تعجب را میشد از چشماش خوند....توقع نداشت یه دختر شکار کنه
جلو امد دستی به بازوی لختم کشیده و گفت:چه مارمولک نازی
دستم و با شدت عقب کشیدم....خون بینی ام سر می خورد و روی چشم و پیشانی ام می ریخت....موهای لختم توی هوا معلق بود و خودنمایی می کرد...همین مرد و وسوسه کرد که دستی به موهام بکشه...موهام و نوازش کرد تارهای موم توی شیارای دستش گیر می کرد...از تماس دستای زمختش با موهام حالام بهم می خورد...سعی کردم کمی بدنم و تکون بدم تا موهام از شر دستش خلاص شن....تا تلاشم و واسه پس زدن نوازش دید موهام و دور دستش پیچید و به شدت کشید....دردم گرفت اما تمام سعی ام را کردم که جیغ نزنم...جیغ میزدم مو کشدن می شد کارش واسه عذاب دادن من
دندان هایش را روی هم فشرد و گفت:از وحشی بازی بدم میادا
صدای از ته باغ امد
تقی چی بود؟
هیچی گربه است
زیر گوشم ارام گفت:حیف که نمی خوام خوراک امشبم و با کسی قسمت کنم وگرنه همه را می ریختم دورت تا یه ساعته تکه پارت کنن...صدات در نیاد برم و بیام بازت می کنم
عوضی اشغال
تمام نیروم و جمع کردم و به سمت کمرم خم شدم ...دست سالمم و با فشار بالا برم و چاقو را از کمرم بیرون کشدم....با یه حرکت چاقو روی طناب...طناب پاره شد و با سر روی زمین افتادم..همزمان با افتادنم صدای پوتین های که به سمتم می امدن نیز بلند شد
پشت درختی کمین گرفتم...صدا خفه کن و روی اسلحه وصل کردم....چند نفر همراه تقی به کنار درخت امدن
خان-مردیکه چی تو تله گیر کرده بود که رو نکردی؟
تقی که صداش پر بود از ترس با تته پته گفت:هیچی خان....گربه بود...حتما پنجولی رو طناب کشیده که پاره شده فرار کرده
خان که معلوم بود قانع نشده با قنداق اسلحه به شکم تقی زد و گفت:که گربه بود مردیکه بی چشم و رو؟
پس کو آن گربه کو؟
نمی دونم خدا کجایی اسمون نشسته بود که با این سرعت نظر لطفش و به من انداخت
تقی به گوشه ای از باغ اشاره کرد و گفت:اوناهاش
خان و دار و دسته که با دیدن گربه دروغ تقی را باور کرده بودن به سمت ساختمان حرکت کردن...اما تقی موند
بعد از دور شدن خان شروع کرد به گشتن....پشتش که به من بود جلو رفتم اسلحه رو به کمرم بستم و جاقو رو بیرون کشیدم دستم و جلوی دهنش گذاشتم و در صدم ثانیه چاقو را در پهلوش فرو کردم....فرصت عکس العمل ندادم و چند ضربه پشت سرهم توی بدنش فرو کردم ...
وقتی که توی دستام جون کند اروم روی زمین خوابوندمش و بدنش را با برگ اهسته و بی سر و صدا پوشاندم
ادامه دارد
نفس نفس می زدم...آروم کنار درختی نشستم و به اون تکیه دادم....نگاهی به دستام انداختم...خونی بود با برگ درختها دستم را پاک کرم
در مورد یگان ویژه ایران اطلاعات کاملی نداشتم اما می دونستم تا مجبور نشن نمی کشن اما قانون ما فرق می کرد ما هر چیزی را که سر راه عملیاتمون قرار می گرفت از بین می بردیم ..البته من نسبت به دیگر همکاران بریتانیایم کمتر دست به سلاح می شدم اما نمی تونم منکر این بشم که اینجور کشتن ها واسم عادی شده بود....زیاد دیده بود و بعضی مواقع مجبور بودم این کار و کنم..اوایل واسم سخت بود اما کم کم عادت کردم....دیگه این کارا عصبیم نمی کرد....حالم و بد نمی کرد...واسم عادی بود یعنی از وقتی عواطف و احساسات دخترانه ام را در وجودم دفن کردم واسم عادی شده بود
باید یه فکری واسه جنازه می کردم اگه اینجوری پیداش می کردن یا اصلا پیداش نمی کردن می فهمیدن که یه نفر تقی را از بین برده و زیر نظر گرفتتشون اونوقت نه تنها محموله ای وارد نمی شد بلکه مایکلم می رفت توی پناهگاه و حالا حالا افتابی نمی شد....منطقی ترین کاری که تو اون لحظه به ذهنم رسید این بود که صحنه سازی کنم و جوری این صحنه را نمایش بدم که همه فکر کنن تقی در یه درگیری با همکارش کشته شده....
با این فکر باید یکی دیگه از مردان سیاهپوش را به داخل بازی می کشیدم....
نفس عمیقی کشیدم و واسه عملیات بعدی اماد شدم....این یکی نباید ببینتم تا مثل مراد مجبور به کشتنش نشم....شال لجنی ام را از کوله بیرون کشیدم و به مواد بیهوش کننده کاملا اغشته اش کردم....با حرکت محکم پاهام روی برگ های صدای ایجاد کردم...پشت تنه درخت سنگر گرفتم....صدای پوتین های که نزدیک می شد به گوشم رسید
از گوشه درخت نگاه کردم....مرد با دیدن تپه ای از برگ خشک جا خورد...کمی از برگ ها را با پاش کنار زد با دیدن چهره تقی جا خورد...هنوز تو بهت بود که از پشت شال رو روی بینی و دهانش گرفتم....تقلا می کرد...دست و پا می زد....قدرتش ستودنی بود....قوای بدنی من رو به تحلیل بود... هر لحظه ممکن بود حلقه دستام باز شه اما مقاومت کردم....بلاخره بیهوش شد....چشمم به تکه چوبی ضخیم در کنار تنه درخت افتاد برداشتمش...مرد به پشت افتاده بود...ضربه ای به کمرش ضدم جوری که کبود شه و سندی باشه واسه اثبات سناریو من.
چوب و در کنار جنازه تقی گذاشتم کمی از خون تقی را به دستای مرد مالیدم....جنازه را در چند قدمی تقی به شکم خواباندم...جوری که وانمود می کرد داره از تقی جدا می شه و به راهش ادامه می ده...چاقو را کنار دستش گذاشتم
اینجوری نمایش می داد که این مرد با چاقو به تقی حمله کرد و در حالی که فکر می کرده تقی از پا در آمده داشته بر می گشته سمت ساختمان که تقی نیمه جان با چوب به کمرش زده بیهوشش کرده و بعد خودش از پا در امده
برگها را هم از روی تقی کنار زدم....با روحیه ای که از خان سراغ داشتم ذره ای به حرف مرد سیاهپوش اعتماد نخواهد کرد و فقط اون چیزی را باور می کنه که می بینه....به قول پدرم دزد جماعت نسیه کار نمی کنه کارش نقده
به راهم ادامه دادم...به سمت ساختمان رفتم....جلوی در ورودی نگهبان گذاشته بودن واسه همین از روی دیوار خودم را به پشت بام رسوندم انقدر خیالشون بابت بسته بودن راههای ورودی راحت بود که واسه پشت بام محافظ نذاشته بودن...به سمت دهنه کولر رفتم...با تخمینی که زدم تقریبا دهنه سالن را پیدا کردم...در کنار دهنه کولر زانو زدم....مینی میکروفن و از کوله بیرون کشیدم....از کنار ساعتم بند فلزی را بیرون کشیدم ...مینی میکرفن و به سرش وصل کردم و از دهنه کوله عبور دادم...هدفون و به گوشم زدم جایی که صدا واضح شد میکروفن را متوقف کردم
بله حق با شماست....اما یه خورده آت و اشغال قاطیش کنیم وزن بالا می ره ....وارداتم که اخیرا کم شده فقط ما جنس داریم پس چه جنس مرغوب داشته باشیم چه نه تو هوا می زنن
باشه اما زیاده روی نکنید در حد اعتدال....یکمم مرغوب کنار بزار واسه مشتری خاص و خودمون
باشه
کی می رسن؟
راستش نزدیک مرزن اما باز این ماموره دبه در آورده می گه تا مایه را بیشتر نکنید ردش نمی کنم..
همون نگهبانه؟
نه سمتش بالاتره بخواد می تونه راحت مامورا را بپیچونه بی دردسر رد شیم....سروانِ
سروان؟
اره سروان مراد وند
هر چی می خواد بهش بده دهنشو ببند
باشه
به پرنس اولیور التیماتم دادی؟
اره تماس گرفتم زیر بار نمی ره.....این مثل رابرت نیست جنسش خالصه
حس کردم صدای پای داره میاد واسه همین سریع وسایلم و جمع کردم و از پشت بام به کوچه پشتی پریدم....دیگه بیشتر از این اینجا موندن صلاح نبود....نگاهی به سرو وضعم انداختم....با این قیافه تاکسی سوارم نمی کرد.....چشمم به مسجد سر خیابان افتاد..30 قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم ...خودم و به اونجا رسوندم...چشمم به کلمه خواهران افتاد....وارد شدم...یکی از همکارای ایرانی و مسلمانم تعریف کرده بود مادربزرگش همیشه به مسجد می رفته و چادر نمازهای مسجد و به خانه می اورد و می شست....یعنی هنوزم توی مسجدها چادر میزارن یا فقط مال دوره مادربزرگ ها بوده؟
پرده را کنار زدم و وارد شدم...با چشم به دنبال چادر گشتم...چند زن داخل مسجد بودن....یکی خوابیده بود و اون دوتای دیگه مشغول نماز بودن....نگاه هیچ کدام به من نیافتاد....بلاخره چادر را پیدا کردم..روی سر انداختم و خارج شم کنار خیابان واسه اولین تاکسی دست بلند کرد....خواستم منو به نزدیک ترین مهمانسرا برسونه
چهار راه پایین تر توقف کرد...
همینجاست ابجی
پولی بیرون اوردم و بدون حرف دست مرد دادم...پیاده شدم...چشمم به تابلو کوچک مهمانسرا افتاد...مهمانسرای مهمان....عجب اسمی....ساختمانی قدیمی با دیوار های دود گرقته جلوی چشمم خودنمایی می کرد....داخل رفتم....به سمت پیشخوان حرکت کردم...
یه اتاق می خوام
تنهاید؟
بله
به خانم تنها اتاق نمی دیم
دسته ای هزاری در آوردم و روی پیشخوان گذاشتم...مرد نگاهی به دسته هزاری کرد و نگاهی به صورتم...کمی بینیش و بالا کشید و بو کرد ...احتمالا بوی لجن من خفش کرد...اخمی کرد و گفت:با اقاتون دعواتون شده؟
حرفی نزدم
دوباره نگاهی به دسته هزاری انداخت ذوقی کرد و کلید یکی از اتاق ها را به سمتم گرفت.....فقط اتاق و قفل کن ابجی حوصله دردسر ندارم...اتاق 12
کلید و گرفتم و به سمت اتاق رفتم....در و باز کردم و وارد شدم....چادر و از سر برداشتم...نگاهی توی اتاق چرخاندم...خبری از حمام نبود اما یه سینک ظرف شویی با یه شیر اب کنار اتاق بود....پرده اتاق را کشیدم....جلیقه ضد گلوله را در آوردم....به سمت شیر اب رفتم....سرم و زیرش گرفتم و موهام و شستم....به یاد اون لحظه ای افتادم که تقی موهام و دور دستش پیچید...حرصم گرفت....موهام و با حوله نسبتا تمیزی که توی اتاق بود خشک کردم....چادر و سر کردم و به سمت پیشخوان مهمانسرا رفتم
اقا ماشین مو زن دارید؟
می خوای چیکار خانم
لازم دارم
نه ندارم اگه بخوای شاگردم بره سر خیابون بگیره
اره بگو بره....بگو یه دست بلوز و شلوار و با یه شال هم بگیره
چشم
بفرست در اتاقم
150 هزارتومان بهش دادم و به اتاق برگشتم...سطلی که کنار اتاق بود رو کنار سینک گذاشتم...داخلش ایستادم و با کاسه ای فلزی اب روی بدنم ریختم و خودم را با شامپو بدن شستم....حوله را دور خودم پیچیدم...نیم ساعت گذشته بود که اتاق به صدا در امد....پسرکی کیسه به دست جلوی در بود...کیسه را ازش گرفتم....لباسا را در آوردم....لباسا اوج سلیقه بود...معلومه بود تمام تلاشش را کرده که در خرج کردن پول صرفه جویی کنه....همگی بد قواره و بد رنگ و بد برش اما چاره ای نبود پوشیدم.....جلوی اینه ایستادم..دستی به موهام کشیدم....دلم نمی امد.... اخمی به خودم کردم و ماشین و زیر موهام بردم....کچل کچل شده بودم....پست سفید سرم خودش رو به رخ می کشید...حالا بهتر شد
روی تخت خودم و رها کردم....به یاد حرفای که شنیده بودم افتاد ..پرنس اولیور...مثل رابرت نیست...یعنی رابرت باهاشون همکاری داشته؟...به یاد محموله و اسمی که بردن افتادم....سروان مرادوند...رایان می دونه؟..وای رایان ...یعنی به بیمارستان رسیده؟....باید قضیه مرادوند و بهش بگم....البته می دونستم مرادوند بهانه است می خواستم ببینم حالش چطوره اما بی خود دلیل تراشی می کردم....نیم ساعت دیگه استراحت کردم....تقریبا خورشید سپیده زده بود که تصمیم گرفت به دنبال رایان برم
ادامه دارد
از روی تخت بلند شدم پانسمان دستم را عوض کردم.... مانتو یشمی را روی جلیقه ضد گلوله تنم کردم و شال رو روی سرم انداختم....کله بی موم زیر شال مشکی رنگ بدجور تو ذوق می زد.... کوله ام را برداشتم....کفش ماموریتم را پوشیدم....کلید اتاق را برداشتم و بیرون زدم
صاحب مهمانسرا سرش را روی پیش خوان گذاشته بود و چرت می زد...اهسته صداش زدم
اقا
جواب نداد
اقا
جواب نداد....سه باره دیگه هم صدا زدم اما جواب نداد....عصبی شدم و کلید را روی سنگ پیشخوان کوبیدم از جا بلند شد و گفت
هی خانم چه خبرته؟ با دیدن کله بی مو من جا خورد وبا تعجب نگاهم کرد
بدون حرف نگاه خشمگینی بهش انداختم و راه افتادم...خورشید تازه طلوع کرده بود..هوا کم و بیش سرد بود.....شایدم لباسای نازک من باعث می شد نسیم صبحگاهی را سوز سرما تعبیر کنم....یه لحظه جلو مهمانسرا ایستادم و تمرکز کردم.....رایان رو باید به نزدیک ترین بیمارستان رسانده باشن...چشمم به مغازی بازی افتاد....سر در مغازه را خواندم...کله پزی ستار....داخل شدم
ببخشید اقا نزدیک ترین بیمارستان به چهارراه قبلی کجاست؟
همین راسته را بگیر ابجی برو جلو دوتا چهارراه که رد کردی بپیچ سمت چپ مریض خونه را می بینی
تشکری کردم . بیرون امدم.....تند تند قدم بر می داشتم....یه لحظه ایستادم.....جسیکا این همه عجله واسه چیه؟....واسه خودم دلیل تراشی کردم خوب دارم بدنم و گرم می کنم دیگه....ورزش که نمی رسم انجام بدم...با بدن سرد هم که نمیشه عملیات انجام داد....بازم سرعت قدم هام و زیاد کردم....دو چهارراه و رد کرد...چپ و راست و نگاه کردم....سمت چپ بیمارستان و دیدم...سریع خودم را داخل رسوندم....
نمی شد از پرستار بپرسم که دنبال سروان ایمانی می گردم....باید خودم پیداش می کردم...طبقه اول و گشتم ...نبود.. از پله ها بالا رفتم و چشم را توی راه رو طبقه دوم گرداندم....انتهای راهرو سربازی روی صندلی پلاستیکی جلوی در اتاقی نشسته بود...چشمام روی در اتاق و سرباز در رفت و امد بود....خودشه ....اتاق رایان باید همون باشه...
به سمت اتاق رایان حرکت کردم....اینی که نمی شد از در ورودی وارد اتاقش بشم چیز کاملا مشخصی بود... در اتاق دیوار به دیوارش و باز کردم و وارد شدم....دو پیرزن و یه زن جوان خوابیده بودن....در اتاق و پشت سرم اهسته بستم...چشمم به بالکن اتاق افتاد...پنجره رو باز کردم و وارد بالکن شدم....به کنار فنس رفتم...روی میله ی فلزی ایستادم ...روی دیوار دنبال جای پا گشتم....شیار بین اجرها توجه ام جلب کرد...بد نبود میشد ازش استفاده کرد...یک پام و به اولین شیار گیر دادم و پای دیگرم و کنار فنس....پام و جلوتر بردم و به شیار بعدی رسوندم . کم کم خود را به بالکن اتاق رایان رسوندم.....پشت پنجره اتاقش ایستاده بودم....حدسم درست بود اتاق خودش بود....بالا تنش برهنه بود و دور پهلو و شکمش باند پیچی شده بود....چشماش و بسته بود...پنجره از بیرون دستی نداشت.....از کوله کاترم را بیرون آوردم(وسیله ای برای برش)کنار پنجره جای که از داخل دسته واسه باز و بسته شدن در داشت رو با کاتر برش کوچکی دادم...دستم را داخل بردم و دسته را بالا زدم....در اتاق باز شد...با صدای کوتاهی که دسته ایجاد کرد رایان از خواب پرید به اسلحه کنارش هجوم برد و در کسری از ثانیه اونو روی من نشانه رفت....دستم و بالا بردم و شانه ای بالا انداختم....با دیدن من اسلحه را کنار گذاشت ...در و باز کردم و وارد شده
تو اینجا چیکار می کنی؟
دستم را روی بینی گذاشتم و اشاره کردم آروم تر حرف بزنه
رایان هم صداش و پایین آورد:اینجا چیکار می کنی؟
به کنار تختش رفتم و اهسته زیر گوشش زمزمه کردم:یه سری اطلاعت به دست آوردم که فکر کنم به دردت بخوره
چشماش و تنگ کرد و گفت:چه اطلاعاتی؟
یکی از مرزبان ها می خواد محموله مایکل و رد کنه
رایان:کی؟
مرادوند
رایان:بچه ها را می فرستم دنبالش....باید جلوشون و بگیریم
این کار و نکن
رایان:واسه چی؟
بزار محموله وارد بشه....مرادوند و بگیری فقط یه روزنه را بستی ...بزار وارد شه بعد کل جنسا رو بگیر
رایان:نمی خوام ریسک کنم اگه جنسا از دستم لو بره می دونی چقدر از جوانای این مملکت با این آت و اشغال خودشون و نیست می کنن
من نظرم و گفتم تصمیم گریری با تو
به سمت پنجره رفتم تا از اونجا خارج بشم
رایان: فقط امده بودی اطلاعات بدی؟
کار دیگه ای باید انجام بدم؟
رایان:توی کشور شما آدم حال مریض و نمی پرسه؟
توی کشور شما تجهیزات انقدر کمه که یه پلیس جلیقه ضد گلوله نداره بپوشه؟
رایان:فرصت نکردم...سهل انگاری کردم و تاوان دادم
مشکلت اینه که خودتو خیلی دست بالا می گیری جناب سروان....شما هر چقدرم حرفه ای باشی بدنت از فولاد و آهن نیست که تیر داخلش نفوذ نکنه....این و یادت باشه
برگشتم که از در بیرون برم اما اهسته صدام کرد
یکتا
به این اسم عادت نداشتم کاش میشد بگم من جسیکام
برگشتم و گفتم:بله
مطالب مشابه :
رمان عملیات مشترک 13
رمان عملیات مشترک 13. تاريخ : دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۳ | 20:21 | نويسنده :
رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1
رمــــان ♥ - رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 97 - رمان عملیات
قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه
رمان رمان ♥ - قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می
باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک
رمــــان ♥ - باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 97 - رمان عملیات
رمان عملیات مشترک1
عملیات مشترک. نام:جسیکا تیلور ملیت:ایرانی سن:25 درجه:مامور ویژه بخش عملیات های فوق سری
رمان عملیات مشترک5
رمان ♥ - رمان عملیات مشترک5 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+ رمان عملیات مشترک.
رمان عملیات مشترک7
رمان ♥ - رمان عملیات مشترک7 طاقت بیار رایان حیفه این عملیات مشترک شروع نشده به پایان
برچسب :
رمان عملیات مشترک