میوه بهشتی4

در را که الهه باز کرد مثل همیشه بوی سبزی خوردن های توی باغچه ی سمت راست خانه به مشامم رسید که دسترنج خانم شرفی(لیلا جون) بود.
داشتم کفشام را در می اوردم .الهه هم بالای سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد.
تازه راست ایستاده بودم و می خواستیم به داخل خانه وارد بشیم که اقای شرفی همزمان با ما که داخل میشدیم قصد خارج شدن کرد.
_ سلام دخترم...خوش امدین..برادر خوب هستند؟
_ سلام اقای شرفی. ممنونم.بله خدارو شکر بردیا هم خوبه.
_ دخترم شما بفرمایید تو . انشالله برای ناهار دوباره میبینمتون. با اجازه. و با اتمام حرفش به سمت در حیاط به راه افتاد.
_ باران تو چرا....
مکثش طولانی شد. من که هنوز سرپا ایستاده بودم دم در و نگاهش میکردم خسته شدم و او هنوز توی فکر غرق بود.
_ وا؟ سلام باران جون.خوبی مادر؟ الهه خوابی؟ چرا باران و اینجا نگه داشتی؟
الهه انگار تازه به خودش امده باشد شروع به تعارف کردن کرد.با هم به سمت اتاق الهه رفتیم. برخلاف اصرار لیلا جون برای نشستنمون در پذیرایی الهه خیلی علاقه نداشت که انجا باشیم و دائما میگفت با باران کار دارم و میخوام یه سری عکس تو کامپیوتر نشونش بدم.
وقتی وارد اتاق الهه شدم خودش زود تر نشست روی تخت و به من هم اشاره کرد بشینم. مانده بودم رفتار الهه چرا انقدر امروز مبهمه.
_ باران تو چرا به کامران جون میگی اقای شرفی؟
_ خب چی بگم ؟ بگم" کامران عزیزم" خوبه؟
_ میشه امروز و جدی باشی؟
_ چیزی شده؟
_ اره...یه چیزی شده که اعصاب من را ریخته بهم.
_ چی؟
_ باید از خیلی قبل ترا بگم! گوش میکنی؟
_ اره...چرا که نه!
_ یک خانواده بودیم مثل همه ی خانواده ها. یک خانواده ی کوچیک. وضع مالی پدرم بد نبود. یعنی میتونم بگم خیلی هم خوب بود. من بودم و مامان لیلا و بابا علی.
به اینجاش که رسید نتونستم خودمو نگه دارم و با فریاد گفتم: علی؟
دستشو به نشانه ی یواش تر بالا پایین کرد. گفت:
زهرمار. چرا داد میزنی؟
_ اخه بابای تو که اسمش کامرانه.
_ اون بابای من نیست.
با بهت داشتم الهه را نگاه میکردم . حدس زدم دارد سر به سرم میزاره. برای همین بلند شدم از روی تخت و گفتم: لوس...باز دوباره شروع کردی؟ تو کی ادم میشی الهه؟پاشو بریم مامانتم تنهاست.
_ دستم و با خشم کشید تا روی تخت بشینم و با بغضی که با صداش مخلوط شده بود و صداشو زنگ دار کرده بود گفت:
باراااان. به قیافه ی من میخوره که در حال شوخی باشم.؟
توی چشمای خوشگلش اشک غوطه ور بود.
سرمو انداختم پایین تا اشکاشو نبینم.
_ ببخشید الهه. ادامه بده....بی هیچ حرفی ادامه داد.
_یادمه...درست 9 سالم بود که ان اتفاق وحشتناک افتاد.بابام برای جلسه قرار بود برود مشهد. یادمه حتی نزدیک تاسوعا عاشورا بود و مامان همش می گفت کاش ما هم باهات بیایم.ولی بابا میگفت روز عاشورا بعد از ظهر پروازمه و برمیگردم. پس برای چی بیاین.منم که همش باید دنبال کارم باشم.چون توی تعطیلیه راحت تر میتونم کارخانه رو با کامران ببینیم.قرار بود از کارخانه دوستشون بازدید داشته باشند. مامان از بابا خواست که اگه روز عاشورا زیارت رفتند برای ما هم دعا کنند....و بابا رفت. رفت و دیگه هم بر نگشت...به اینجا که رسید هق هق الهه بلند تر شد. سعی کردم ارامش کنم و تا حدی هم موفق شدم.
توی مغزم یه سوال بود.اونم اینکه چه بلایی سر بابای الهه امده؟!
وقتی کمی ارام شد خیره شد به یه گوشه از اتاق و ادامه داد:
_ روز عاشورا تمام کاراشون تمام میشود و فقط باید بسته ای رو به کسی میرسوندند که کامران میبینه بابا بی قراره . از بابا می پرسد که چی شده؟ بابا هم میگه اخه خیلی سخته که تا اینجا امدیم و توی این روز دست بوس اقا نرفتیم...
کامران هم وقتی میبینه بابا چقدر دلش میخواد برود قبول میکنه بابا برود حرم و کامران هم ارسال بسته را انجام بدهد و همدیگر را در فرودگاه ببینند. همان سال روز عاشورا داخل حرم را بمب گذاشته بودند و دیگه هیچ وقت بابای من برنگشت. کامران هم همیشه خودشو لعنت میکند که کاش انروز بابا را نمی فرستاده حرم.
خسته ات کردم؟
اشکام و پاک کردم گفتم: نه اصلا...این چه حرفیه؟
_ قبل از اینکه بابا برای همیشه مارو ترک کند درست دو سال قبلش...( نفس عمیقی کشد و ادامه داد.معلوم بود تجدید خاطره ها براش خیلی سخته.) همسر و دختر کامران توی تصادف کشته شده بودند و بعد از تصادف انها کامران خیلی به من محبت می کرد. دختر کامران هم همسن و هم بازی من بود. و همه میدونستیم که وقتی من را دخترم صدا میزند با چه حسرتی این حرف را میزند.
بعد از فوت پدرم ما خیلی کم کامران را می دیدیم. مامانمم توی ان چند وقت به کلی شکسته شده بود. ماهی یک بار کامران می امد خانه ی ما و پولی که سهم پدرم از شرکت بود را به مامان می داد و می رفت. این رفت امد ها به همین سبک ادامه داشت تا اینکه مامان برای سال دوم دبیرستانم تصمیم گرفت معلم فیزیک بگیرد. برام مهم نبود کی قراره معلمم بشود. من از موقعی که پدرم را از دست داده بودم دیگه ان دخترشاد و شیطون نبودم. تا این که معلم من امد. روزی که امد را هیچ وقت فراموش نمی کنم. یه پسر قد بلند و خوشتیپ. چشم و ابروی مشکی و با لبهای صورتی. باورت نمیشه باران...داشتند قند توی دلم اب میکردند انقدر که خوشحال بودم.وقتی خودشو معرفی کرد تازه فهمیدم هم بازی بچگی هامه. پسری که 5 سال ازم بزرگتر بود. ان پسر حسام اعلایی بود.
پسری که با اولین نگاهم بهش دل و دینم و باختم.حسام پسر کامران جون بود.
_ چی؟؟( باز داد زده بودم...ولی ایندفعه انقدر دادم بلند بود که چند ثانیه بعد لیلا جون با شتاب در را باز کرد)
_ چی شده؟ باران جان چرا جیغ میزنی مادر؟
_ ب...ب...ببخشید لیلا جون...اخه یه چیزی که امادگیشو نداشتم را شنیدم. شرمنده.
نفس راحتی کشید و گفت: دشمنت شرمنده عزیزم. پاشید بیاین ناهار. منتظر کامران نمیشیم.ناهرمون را میخوریم و برای اون میزارم که امد بخورد.. زنگ زد گفت توی شرکت کاری پیش امده نمیتونم زود بیاد.
به الهه نگاه کردم. نمی توانستم به راحتی از ادامه ی ماجرا بگذرم. حاضر بودم 10 روز غذا نخورم ولی ادامه ی ماجرا را بفهمم. انقدر التماس توی چشممام ریخته بودم که الهه هم دلش به حالم سوخت و گفت:
مامان به نظر من بهتره صبر کنیم تا کامران جون بیاید و همه با هم غذا بخوریم.
لیلا جون چشم غره ای به الهه رفت که از دید من پنهان نماند. و گفت:
الهه!...نه عزیزم. باران جان چه گناهی کرده که تو تازه ساعت 11 صبحانه خوردی؟
ترجیح دادم راستش را بگم تا هم خودم را خلاص کنم و هم اینکه لیلا جون راضی بشه.در نتیجه با دست الهه را به سکوت فراخواندم و گفتم:
لیلا جون...باور کنید من هم گرسنه نیستم و دیر صبحانه خوردم. الان هم الهه داشت برام چیزی را تعریف می کرد که راستش حاضرم چند روز غذا نخورم ولی ادامشو گوش کنم. ( لبخند کوتاهی زدم ) پس بهتره که منتظر اقای ش...
تازه یادم افتاد کامران فامیلیش شرفی نیست ولی هرکاری کردم فامیلی خودش را به یاد نیاوردم...با کمی مکث گفتم: منتظر اقا کامران بشیم تا ایشون هم تشریف بیاورند.
لیلا جون اصرار من را هم که دید بالاخره راضی شد و گفت: باشه ...هرطور راحتید.ولی اگر گرسنه شدید بیاین که ناهار بخوریم.
_ در ضمن لیلا جون...من از مامانم و بابام خیلی دورم و خدا میدونه که چقدر وقتی شمارو میبینم به یاد مامانم میفتم و چقدر این خانه و شما و بوی سبزی خوردن های توی باغچه رو دوست دارم. تو را به خدا قسم با من هم مثل الهه باشین و بدونین که منم توی خانه ی شما و با الهه و شما تعارف ندارم و احساس راحتی میکنم. البته اگه پر رویی نباشه...
لیلا جون لبخندی زد و با محبت به سمت من امد و بغلم کرد و گفت: خدا مادر پدرتو برات حفظ کنه مادر. امروز به الهه افتخار کردم . به دخترم افتخار کردم چون تورو انتخاب کرده به عنوان دوستش عزیزم. چشم دخترم.
و با لبخندی که چاشنی صورتش بود از اتاق خارج شد.

 

نگاهی به صورت خسته ی الهه کردم. چشماش...چشمایی قهوه ای رنگ که انقدر تیره بود که توی تیرگی اش گم میشدی. پیشونی بلند و صورت سفید و بینی ای که نه بزرکگ بود و نه کوچیک...با گونه هایی برجسته که به جذابیت صورتش خیلی میومد. وقتی میخندید...دندان های مرتبش خود نمایی می کرد...ولی حیف که الان فقط غمی که توی چشماش لانه کرده بود خود نمایی میکرد.
_ چند جلسه ی ااول و عادی بود...یعنی یه جورایی نمیتونستم روحیه اش را بعد از این همه سال تشخیص بدم...دلم برای همون حسامی که اگه بچه ها با هم جمع می شدیم همیشه طرف دار من و سارا خواهرش بود. و من همیشه چقدر حسادت میکردم به سارا که برادر داره و من از این نعمت بی بهره بودم.
بعد از چند جلسه یخ حسام هم دیگه اب شده بود . میخندید. حین درس میخندید. منم که اون موقع سنی نداشتم. فقط 16 سالم بود. باران باورت نمیشه اگر بگم از تمام روز های هفته سه شنبه ها و پنج شنبه ها را که حسام به خانه امون میومد و یادمه. چه روزایی. وقتی می دید خسته شدم ادامه نمی داد و سعی میکرد با تجدید خاطره ها و شوخی و خنده من را سرگرم کند تا خستگیم در بره.
و همان پسر باعث و بانی ازدواج مادرم با کامران شد. یادمه که چند باری می دیدم که کامران به بهانه های شرکت و مشورت با مامان میاد خونه ی ما. ان زمان به یکی از بچه های مدرسمون که خیلی هم باهاش صمیمی بودم جریان را گفتم ... از زندگیم خبر داشت. وقتی جریان را بهش گفتم گفت که کامران قصد دارد که با مامانم ازدواج کند. ان روز انقدر به این حرفش خندیدم که از گوشه های چشمم اشک امد پایین. باور نمی کردم. تا اینکه برام از عمه ی کوچیکش که بیوه شده بود و دوست چندین ساله ی شوهرش به خواستگاریش امده بود گفت. دیگه از خنده اشک نمیریختم. دیگه از هق هق هام اشک می ریختم. هاله بهم گفت شاید هم اشتباه کرده باشه. پس بهتره یواشکی به مکالمه ی مامان و کامران گوش بدم. یادمه یک هفته ی بعد کامران دوباره سر و کله اش پیدا شد. به بهانه ی درس عذر خواهی کردم و امدم توی اتاقم و گوش هامو چسبوندم روی در. باران... باران... باران... نمیدونی برام چقدر سخت بود که التماس های کامران را بشنوم و سکوت کنم
الهه کاملا حالت عصبی پیدا کرده بود. گریه میکرد...بلند بلند باران باران میگفت...چند بار در میان هق هق هاش بابا بابا کرد و دیگه طاقت نیاورد و خودشو میون دست هام پناه داد.... خودمم حال مناسبی نداشتم. همراه باهاش گریه میکردم. ولی فقط من بودم که گریه می کردم. الهه زجه میزد. ناله میکرد...
_ باران....بابامو میخوام. خیلی زود ازم گرفتش...( چشمای اشکیشو بهم دوخت )
و گفت: باران...پدر داشتن چه طعمی داره؟ ( منتظر پاسخ من نشد...اصلا انگار من را نمی دید...و فقط خودش بود و خودش) باران خیلی شیرینه...خیلی. بران چقدر سخته که 9 سال این طعم و بچشی و بعد....باران میگن از گشنه باید بگیری بدی به سیر. اون که طعمشو هیچ وقت نچشیده ....هیچ تجربه ای ازش نداره. ولی اون که طعمشو...بوشو...صداشو....لالایی گفتناشو...پناه اغوششو...امنیتشو حس کرده باشه...حتی برای یک بار...دیگه از یاد نمی بره...
هق هق میکرد و نمی توانست درست حرف بزنه...
_ نمی فهمی ...نمی فهمی وقتی روز جشن تکلیف...توی مدرسه...همه با مامان باباهاشون امده بودن و من تازه داغ دار بابام بودم...
(شروع کرد بلند بلند گریه کردن و داد زدن....انگار میخواست عقده های چندین ساله ی توی دلشو خالی کند...دیگه سعی در ارام کردنش نداشتم...دلم می خواست غم توی دلش خالی بشه...)
_ خدااااااااااااا....خداااااا اااا....چرا؟ چرا؟ باران من بابامو میخوام. من ...با..بامو میخوام.
در با سرعت باز شد و به کمد پشت در برخورد کرد. لیلا جون با رعب و وحشت وارد شد و به تک دخترش که فریاد میزد و در اغوش من باباشو میخواست...دختر 19 ساله ای که ده سال بود از پدرش دور مانده بود...دختری که فقط یک چیز را در ان لحظه از خدا میخواست...و ان هم یک چیز غیر ممکن..." پدرش" را...........می نگریست
..الهه فریاد میزد...زجه میزد...و بلند بلند پدرش را صدا میزد
_ بابا علی...کجایی؟ بابا علی برا دخترت خواستگار پیدا شده...بابا علی کجایی؟ بابا علی تو را خداااااااا ...بابا علی خواب بد دیدم...میشه شب پیشت بخوابم...بابا علی دلم برات تنگ شده ...بابا علی تو که مهربون بودی...بابا علی بیا ببین دخترت میخواد عروس بشه...بابا علی شب عقدم بگم با اجازه ی کی....
بابا علیم....
دیگه اشکام قابل کنترل نبود....پا به پاش اشک میریختم.. انگار اشک های الهه هم تمام نشدنی بود. هیچ وقت فکر نمی کردم دختر شیطون دانشکده....دختری که توی این چند ماه عاشق شیطونیا و خنده های بی ریاش شده بودم...انقدئر غم توی دلش باشه. نگاهم به سمت در افتاد. لیلا جان با کمر خمیده روی زمین نشسته بود و همپای دخترش در سکوت اشک میریخت. و در پشت لیلا جون...در کمال تعجب اقا کامران را دیدم که به چهار چوب در تکیه داده و برای زجه های غریبانه ی دختر دوست سابقش و همسر فعلی اش اشک میریزد. الهه هنوز هم گریه میکرد...هق هق می کرد و بابا علیشو صدا می کرد.
بلند شدم و ارام از کامران و لیلا جون خواهش کردم بیرون بروند.در را هم بستم. و به کنار الهه برگشتم. دیگه کافی بود. نباید میگذاشتم بیشتر از این خودشو زجر بده.
_ الهه جونم...عزیزم ...کافیه دیگه.خب؟
الهه نگاهی بهم کردو سرشو پایین انداخت و گفت:
انروز شنیدم که کامران از مامانم میخواست که باهاش ازدواج کند. می گفت به خدا از علی اجازه گرفتم ... خیلی چیزا گفت..که الان خاطرم نیست. مامانمم بهش گفت تو پسر بزرگ داری. پسرا غرور دارند. نذار با اردواج دوباره ات احساس کند غرورش شکسته. ...
الهه سکوت کرد و ارام سرشو بالا اورد و خیره شد بهم. و گفت:
و ان زمان بود که عشق حسام برای همیشه در دل من خشکید. باران میدونی چی شنیدم؟

به نشانه ی ندانستن سرم را تکان دادم که گفت:
_ کامران به مامان گفت که حسام خودش این پیشنهاد را داده.

اگه بخوام راستگو باشم می توانستم این حدس و بزنم...والبته زده بودم.بدون حرف خیره شده بودم به الهه و حرفی نمی زدم. اما بعد از مدتی که گذشت متوجه شدم الهه هم تمایلی به ادامه ی حرف هایش نداره. پس با نشان دادن اینکه کاملا بی تفاوتم به باد شوخی زدم.
_ الهه این جا داره یه قتلی انجام میشه
الهه سرش را بلافاصله بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. با حالت دحشتناکی ادامه دادم: البته به سبک حیاط وحش...( چشماهیم را گرد کردم و زل زدم بهش)
_ چی میگی تو..حیاط وحش یعنی چی؟
_ خسته نباشی.تو با این سنت نمی دونی که حیاط وحش به چه معنیه؟
_ احمق نیستم. ولی اخه چه ربطی داره به این چیزایی که من تعریف کردم؟
نفسم را با صدا دادم بیرون و گفتم : برو بابا...من کی گفتم ربط به اون چیزایی که تو گفتی داره؟
_ پس به چی ربط داره؟
یک نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم: به شکم بنده. بابا روده بزرگه روزه کوچیک رو خورد.
دستش را بلند کرد و بدون رو در بایسی زد توی سرم. من که دردم امده بود چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: دیوونه چته تو ؟ باز زنجیر پاره کردی؟
_ جون به جونت کنن ادم نمیشی. اخه بی مزه حداقل میخوای شوخی کنی شوخی با مزه بکن. هرهر . خندیدم.
من که دیگه توی برجکم خورده بود بلند شدم و به سمت در اتاق به راه افتادم.ولی عکس العملی از الهه سر نزد و هنوز روی تخت نشسته بود.
_ نمی آیی نهار؟
_ کامران حرفام را شنید...مگه نه؟
_ اره...ولی فقط اونجا هایی که داشتی برای پدرت اظهار دلتنگی می کردی. بلند شو دختر...
_ راستش باران میدونی چیه...یعنی...اخه...
_ الهه من حالات تو را خیلی خوب می دونم پس راحت بگو چی میخوای بگی و انقدر هم من من و اما و ولی نکن
_ دیشب کامران من را صدا کرد و ازم خواست که در مورد حسام بیشتر فکر کنم.
_ و این یعنی....
_ اره.کامران ازم خواستگاری کرده.
_ تبریک میگم.
_ چی چی تبریک میگی. قرار نیست اتفاقی بیفته که نیاز به تبریک داشته باشه.
_ کاملا میفهمم الان چته. میدونی تو چه مرگت شده؟
و بدون منتظر ماندن برای پاسخ گیری از او ادامه دادم: تو دوسش داری و به خاطر یک لج بازی احمقانه میخوای یک عمر خودتو بدبخت کنی.
_ کی میگه که اگر با اون حسام مغرور ازدواج کنم خوشبخت میشم؟ بعدشم من هیچ وقت لج بازی نکردم و فقط حقیقت را دیدم و فقط هم به حقیقتی که تلخ بود اعتراض داشتم. و این حق من بود که اعتراض کنم. نبود؟
_ حق مادرت نبود که توی اون جوونی باز هم ازدواج کند؟ چرا انقدر ظالمانه فکر میکنی الهه؟ او مادرته. مادرت....میفهمی؟
_ باشه...ازدواج می کرد. ولی چرا با دوست پدرم.؟ باران من مامانم را خیلی دوست دارم.خیلی. پس بهش حق می دهم. ولی با این حال او میتوانست ازدواج نکنه. و البته اونم با دوست چندین ساله ی شوهرش.
_ اهان...یعنی اگر با یک اقای دیگه بود باهاش مشکل نداشتی؟ دارم به منطقت شک میکنم.
نگاهی بهش کردم و ادامه دادم: خودتو جای مادرت بزار. دوست داشتی که تا اخر عمرت تنها بمونی؟
_ پس من چیم؟
_ تو میری. مگه موندنی هستی؟ بالاخره تو هم میری دنبال زندگیت.
دیگه الهه حرفی نمی زد.تصمیم گرفتم دیگه دخالتی نکنم. باید یک تصمیم قاطعانه می گرفت. تصمیمی که یک عمر را تحت تاثیر قرار می داد.
سر میز نهار الهه اصلا به صورت کامران نگاه نمی کرد. کامران هم سعی داشت با شوخی و خنده جریان را از یاد ها ببرد.
موقع خداحافظی از الهه ازش باز هم خواستم تا در مورد حسام بیشتر فکر کند.
وقتی رسیدم خانه توی پارکینگ ماشین بردیا را ندیدم.ولی به درگاه خانه که رسیدم صدای صحبت تیام را با کسی شنیدم. و بعد از ان هم صدای گاسخ دهنده به او. احساس کردم قلبم هر لحظه از کار می ایستد. هرچی موجود در مغزم بود به یک باره پاک شد و تنها چیزی که توی مغزم زنگ می زد صدای خنده های تیام با ان دختر بود .
قطره اشکی که میرفت تا غریبانگی خود را نشان دهد و ضربه های خود را به گونه ام وارد می کرد بهم فهماند که چقدر تیام را دوست دارم. به خودم امدم. نمی دانستم باید چه عکس العملی نشان بدم. باید از خودم و از او که نمی دانم کی در کلبه قلبم خانه کرده بود می گریختم یا می ایستادم و شاهد خورد شدن خودم می شدم؟
نگاهی به ساعتم کردم.5:30 را نشان می داد. تصمیم گرفتم در الاچیق توی حیاط بشینم تا بردیا بیاد. سرم و تکیه دادم و سعی کردم بفهمم از کی علاقه ام به تیام شکل گرفته. ولی هرچه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم. و فقط می فهمیدم که حس حسادتی در تمام رگ های خونم به جریان افتاده . حس اینکه او با دختری در خانه ای که به من هم تعلق داشت تنها به سر میبرد من را تا به مرز جنون می برد. نمی دانم چقدر به فکر فرو رفته بودم که با باز شدن در داخلی ساختمان به خودم امدم. اول تیام و سپس دختری با زیبایی چشم گیر پشت ان ظاهر شد. دختری با موهای خرمایی روشن...قدی حدودا هم قد های خود تیام که شاید فقط چند سانت از تیام کوتاه تر بود. به خاطر فاصله ی الاچیق تا درگاه نمی توانستم صورتش را بهتر ببینم. نگاهم از او به محبوبم سر خورد و همانجا خانه کرد. پسری ب قد بلند. بااندام ورزیده که همیشه مرا به تحسین وا می داشت. اولین باری بود که او را اینطور می دیدم. از دید کسی که عزیزش را نگاه می کند چقدر همه چیز زیبا تر جلوه می کند.
_ چی شد اومدی بیرون تیام جان؟
_ بارن نیامده. نگرانش شدم. ان هیچ وقت دیر تر از 6 خانه نمی اید.
_ لابد کاری براش پیش امده. دلیلی برای نگرانی نمیبینم. بریم تو. لباس مناسبی تنت نیست.
و در پی حرفش دست زیر بازوی تیام انداخت و او رابه داخل خانه کشاند. نیشتری به قلبم وارد شد. و بغضی به گلویم چنگ انداخت. ولی با یاداوری حرف تیام نگاهی به ساعتم انداختم. باورم نمی شد. ساعت از هفت هم گذشته بود. ولی چرا بردیا هنوز به خانه باز نگشته بود؟ بلند شدم و از الاچیق خارج شدم. تازه متوجه باران شدم. باران تندی بود. دلم نمی امد که به داخل بروم. زیر باران ایستادم و اشک هایم بارید. بارید و دل تنگ مرا تنگ تر کرد.
دلم خیلی گرفته بود . دست هایم را از هم باز کردم و با خودم زمزمه کردم:
بی قرارم واسه چشمات
اون نگاهی که به یه دنیا می ارزه
می خوام از تو بنویسم
اما اسمت که میاد دستم می لرزه
چیکه چیکه .......اب شدم من..........
وقتی گفتی نمی خوام با تو بمونم
حالا تنها یه پریشون
خیلی وقته که دیگه بی هم زبونم
دیگه هق هق هام با صدام عجین شده بود و صدایم را کمی بلند کرده بود.
من هنوز از تو میخونم عاشقونه
جای دستای تو خالی توی خونه
_ باران عزیزم...
به سمت بردیا که با نگرانی به من خیره شده بود نگاه کردم و سکوت کردم و اغوش برادرم چقدر ارام بود. ارام و گرم کننده. بردیا هم حالا مثل من کاملا خیس بود و هر دو زیر باران ایستاده بودیم و فقط اسمان گریان بود که شاهد بردیا ومن و اشک های من بود.
_ بردیا چی شده؟
صدای تیام بود. حاضر نبودم حتی نگاهش کنم. ضربان قلبم و اشک هایم هر دو افزایش پیدا کرده بود.
_ چیزی نشده. دلش برای بابا تنگ شده. کمی هم حالش خوب نیست. شما دوتا برید تو تا خیس نشدید.
پس تیام هم او را می شناخت. شاید نامزدش بود. به روی خودم نیاوردم و حتی سلام هم نکردم. با تکیه به بردیا به سمت ساختمان به راه افتادم.به کمک بردیا مانتو و شالم را در اوردم و روی تخت دراز کشیدم. بردیا هم از اتاق خارج شد. دیگه دلم نمی خواست به تیام و به عشقی که تازه می خواست جوانه بزند که خشک شد فکر کنم.
_ باران بلند شو و این شیرو بخور بعد اگر خواستی بخواب.
_ نمی خورم. میلم نمیره.
_ بلند شو ببینم. شیر داغ است. باید بخوری که سرما نخوری. خودمم میخورم. باشه اجی جونم؟
بلند شدم و به حرفش گوش کردم.
_ باران می تونم ازت یه چیزی بپرسم.؟
می دونستم چی می خواهد بگوید. در نتیجه گفتم:
لطفا در مورد امشب چیزی ازم نپرس. شاید یه روزی برات گفتم.
نگاهی کردو سرش را به زیر انداخت. دلم میخواست در مورد حدسی که در مورد اون دختر زدم مطمئن بشم. به همین خاطر گفتم:
بردیا راستی اون دختری که پایین دیدم نامزد تیام است؟
بردیا نگاهی به من کرد و شروع به خندیدن کرد. ترس تمام وجودم را پر کرد. احساس کردم بردیا فهمیده که چرا حالم به این روز افتاده است و برای همین هم هست که می خندد. ولی تصمیم گرفتم اصلا خودم را لو ندهم.
_ چرا می خندی؟ مگه من جک گفتم؟
_ جک؟ بالا تر از جک گفتی
(منظور بردیا را درک نمی کردم) _یعنی چی؟
_ یعنی اینکه تو از شباهت زیاد تیام و ترانه نفهمیدی که اون خواهر تیام است؟
سرم به دوران افتاده بود. خون یخ زده ی توی رگ هایم گرم شد و جریان گرفت.باور نمی کردم. مگر میشه؟ پس چرا من متوجه این شباهت نشده بودم. ولی من که اصلا صورت دخترک را که حالا می دانستم همان ترانه است را ندیده بودم.لب هایم به لبخندی باز شد. با اشتهای بیشتری شیر باقی مانده را خوردم.
بردیا بلند شد تا از در خارج بشه. وقتی دید من هنوز هم روی تخت نشسته ام گفت: اگه نمی خواهی بخوابی بیا پایین. زشته شب اوله که امده اینجا تنها باشه.
می دانستم منظورش ترانه است. خودمم خیلی دوست داشتم برم پایین. با انرژی افزونی به سمت کمدم رفتم تا لباسم را با لباس مناسبی عوض کنم. شلوار جین سرمه ای پر رنگم را به همراه یک تنیک سفید با چارخونه های سرمه ای که سلیقه ی مامان بود را پوشیدم. به سمت میز ارایشم رفتم . نگاهی به دختری که در اینه با چشم های سرخ شده بهم دهن کجی میکرد انداختم. به سرویس داخل اتاقم رفتم با زدن چند مشت اب سعی کردم از سرخی چشمهایم بکاهم.
ولی فایده ای نکرد. به یاد ساناز افتادم که همیشه وقتی از دست ارش دوست پسر چندین ساله اش به گریه می افتاد و به خاطر اینکه از جانب زن دایی بازجویی نشود اول چند مشت اب به صورتش می زد و بعد از ان هم سشوار را روی سر روشن می کرد و رو به صورتش می گرفت. همیشه به این کاهاش که فقط و فقط به خاطر یک پسر انجام می داد می خندیدم. ولی حالا....
پنجره را باز کردم تا کمی باد به صورتم بخورد و از ورم چشمانم کم کند. ولی فقط باران بود که با صورتم برخورد می کرد. به سراغ سشوار رفتم و روشنش کردم. ولی نمی توانستم تحمل کنم و نفسم می گرفت. بی خیال سرخی چشمانم شدم.
باز هم خودم را ورانداز کردم. موهای مشکی ای که همیشه از سر شانه هایم بالاتر نیامده بود و همیشه پدر تهدیدم می کرد که اگر موهایم را کوتاه کنم حق اینکه از ارایشگاه به خانه بیایم را ندارم. موهایی که همیشه بعد از حمام مادر با عشق مادری شانه میزد و قربون صدقه ام می رفت. به صورتم دقیق شدم. صورتی گرد باگونه هایی برجسته که از مادرم به ارث برده بودم. ابروانی مشکی که سایبان چشمانم شده بود. و بعد از ان چشمانم که قهوه ای تیره بود و به نظر هر بیننده ای مشکی می امد و فقط بعضی مواقع قهوه ای بودنش بیشتر به چشم می امد.همه ی اینها در پوستی گندمی جمع شده بود.
بردیا همیشه می گفت صورت باران نمیان گر یک دختر شرقی است. نمی دانستم چرا انقدر برای اولین بار برای اینکه خوب به نظر بیایم تلاش می کنم.دوست داشتم که به نظر تیام زیبا بیایم. پنککم را برداشتم و کمی به زیر چشم هایم زدم. ولی حوصله ی ارایش کردن نداشتم. همیشه همین گونه بود. هیچ وقت تمایلی به ارایش نداشتم و سادگی را بیشتر پسند می کردم.
از پله ها پایین می امدم که صدای صحبت کردن ترانه و بردیا به گوشم خورد. هرچه گوش تیز کردم فایده ای نداشت و صدای تیام به گوشم نمی خورد.
_ سلام
با سلام من هر دو به سمتم برگشتند و ترانه از جا بلند شد و سلامم را پاسخ گفت. دختر زیبایی بود. و البته شباهت خیلی خیلی زیادی به تیام داشت.زیبا و قد بلند با اندامی موزون و البته همانند برادرش جذاب.
لبخندی زدم و باهاش دست دادم.
_ خوش وقتم از اشنایی با شما
_ من همین طور. تیام و اقا بردیا خیلی از شما تعریف کردند. و حالا متوجه صحت گفته هایشان شدم.
_ هر دو لطف دارندو...شما هم همین طور.
خنده ای کردو گفت: من ترانه هستم. دوست دارم همون تر...
_ باران بهتری؟
تیام بود. قلبم داشت از قفسه ی سینه ام خودش را به بیرون پرتاب می کرد. احساس می کردم ترانه صدای تاپ تاپ قلبم را می شنود.لبخندی به تیام زدم و گفتم:
_ اره. خوبم...ممنونم
_ حالا میشه بگی چی شده بود که هم دیر امدی و هم اینکه توی حیاط گریه می کردی؟
نمی دانستم باید چی بگم که ترانه به کمکم امد و گفت:
تیام...داشتم حرف میزدم ااا. نیامده شروع میکند به حرف زدن . اصلا تو نسکافه ات کو؟
_ میارم. چایی ساز را روشن کردم. تا اب جوش بیاد خیلی مانده. اینم باران. اصلا مال خودت.
و بعد از اتمام حرفش شروع کرد با بردیا به صحبت.
_ ببخشید. این داداش من یکم بی فرهنگه.
خنده ای کردم و او ادامه داد: داشتم می گفتم ...من ترانه هستم و ازت خواهش میکنم که توی این دو هفته ای که من اینجا هستم همان ترانه صدام کن.
_ چشم...منم که خودت گفتی بردیا و تیام در موردم باهات صحبت کردند. پس به معرفی فکر نمی کنم نیازی باشه. ولی اگر سوال داری خوشحال میشم بپرسی..
_ من سوال ندا...چرا چرادارم.
از ادا هایی که در می اورد خندیدم و او انگشتش را بلند کرد و گفت:
اجازه خانم معلم؟ شما نامزد دارین؟

_ نه...نامزد ندارم شاگرد عزیزم.
_ خوبه...
_ حالا منم دو تا سوال دارم
_ در خدمتم...
_1. اینکه تو چی؟ نامزد داری؟ 2. اینکه تو مگه دانشگاه نداری دختر؟ دو هفته اینجا میخوای چی کار کنی؟
_ اول اینکه به قول تیام کی خر میشه بیاد منو بگیره؟دوم هم اینکه اگه ناراحتی برم؟
هول شدم و با عجله گفتم: وای ..تورا خدا ناراحت نشو. به خدا مقصودی نداشتم
_ می دونم عزیزم. شوخی کردم. اصلا دلیلی برای عذرخواهی نیست.و اما جوابت. راستش دو هفته از دانشگاه با هزار بدبختی مرخصی گرفتم. من و تیام هفته ی اخر این ماه توی تهران اجرا داریم.البته با تیام فقط یک اجرا دارم و دو تا دیگه از اجرا ها من و دوستم هستیم و بی کلامه.
_ وای...چه جالب.
_ در جریان هستم که تیام دارد بهت گیتار را یاد میدهد. امیدوارم روزی برسه که تو هم یکی از اعضای گروهمون باشی.
_ ممنونم. ولی راستش فکر نمی کنم که ان روز برسه.
_ بی انصافی نکن. تیام خیلی از کارت راضیه.
لبخندی زدم و در سکوت به پوست کردن میوه پرداختم.

این چند روزی که ترانه هم پیشمون بود خیلی لذت داشت...هرچند که ترانه و تیام دائما در حال تمرین بودند و ما هم سعی می کردیم که مزاحم تمرین هاشون نباشیم.البته بعضی از شب ها هم 4 نفری لب اب میرفتیم و ترانه و تیام برامون اهنگ میزدن و بعضی از شب ها هم تیام برامون میخوند. و الحق که صدای معرکه ای داشت.5 روز از امدن ترانه به خانه گذشته بود که یک روز که همه دور هم نشسته بودیم گوشی بردیا زنگ خورد. بردیا که تا قبل از صحبت کردنش باب شوخی و خنده را گذاشته بود و داشت حرف می زد با دیدن شماره افتاده بر گوشیش نیشش تا بنا گوشش باز شد و بدون حرفی بلند شد و گوشی را روشن کرد و به سمت بالا راه افتاد. با تعجب به بردیا نگاه کردم. دو سه روزی بود که بردیا از این تلفن های مشکوک و نیش باز کن داشت. وقتی رومو از بردیا که حالا از پیچ پله ها هم گذشته بود گرفتم نگاهم به ترانه افتاد. رنگ صورتش کمی رنگ پریده تر بود و لب هایش به لرزه در امده بود. ناگهان لامپی بالای سرم روشن شد....یعنی...؟
اما اجازه به فکر های مزخرف ندادم. توی این چند شب ترانه توی اتاق من می خوابید. هرشب با هم روی زمین جا می انداختیم و هر دو روی زمین می خوابیدیم و به حرف مشغول می شدیم.
شب وقتی داخل رخت خواب خوابیدم ترانه بی مقدمه پرسید:
_ باران..تو عاشق شدی؟
دوباره یاد بردیا افتادم...دیگه با این پرسش مطمئن شدم که ترانه به بردیا بی میل نیست...
_ باران اگه از سوالم ناراحت شدی متاسفم.
به خودم امدم. هنوز جواب سوالش را نداده بودم.گفتم: اصلا اینطور نیست...ولی چی شد که یه همچین سوالی پرسیدی؟
_ ولش کن...مهم نیست.
_ خواهش می کنم بگو...اونوقت منم همه چیو بهت میگم.
می خواستم بدونم که واقعا حدسیاتی که زدم درست بوده یا نه...اما تازه به یاد اوردم که ترانه خواهر تیام هست. و من نمی توانم به او بگم که من شیفته ی برادرش شدم؟!
اما قبل از اینکه بتونم کاری کنم ترانه شروع به حرف زدن کرد.
_باران خیلی وقته که این حرفمو تو دلم نگه داشتم. چون به هر کسی می گفتم تیام با خبر می شد. و من از این موضوع ترس داشتم. ترسی که تمام روحو و روانم را به هم ریخته. ولی از لحظه ای که تو را دیدم بهت علاقه پیدا کردم. احساس می کنم که چندین ساله که تو را می شناسم.شاید به خاطر اینکه چشات خیلی شبیهشه...
سرشو انداخت پایین. هرچند که می دونستم که از چه کسی حرف میزنه ولی برای اینکه ترغیبش کنم برای حرف زدن گفتم:
از کی حرف میزنی ترانه؟
_ حدود 3 سال پیش بود. من و تیام داشتیم برای کنکور میخوندیم. البته تیام بیشتر شب ها من را همراهی می کرد و در طول روز یا با بهترین دوستش به کلاس و کتابخانه می رفتند و یا اینکه با هم به خانه می امدند و در اتاق تیام به درس خواندن مشغول می شدند. من توی شیمی خیلی بهتر از تیام بودم...برای همین بیشتر سوال های شیمی اش را از من می پرسید و من هم سوال های فیزیکم را از او...
با ضربه ای که به در خورد ترانه حرفش را قطع کرد . صدام را روی سرم انداختم و داد زدم: هوی...چته بردیا نصف شبی اینجوری در میزنی؟ چی کار داری؟
اما صدای تیام باعث شد که از طرز حرف زدنم شرمنده بشم...ازم خواست که برم پشت در
در را به ارامی باز کردم و فقط سرم را بیرون کردم و بدنم را پشت در پنهان کردم.گفتم: بله تیام؟ کا...
اما ادامه ی جمله ام در دهانم ماسید و با وحشت به صورت رنگ پریده و بی حال تیام خیره شدم.صدام کمی اوج گرفت و گفتم: چی شده تیام؟ چرا اینجوری ای؟
_ باران پهلوم درد میکنه. میشه به ترانه بگی چند لحظه بیاد؟
ترانه که صدای تیام را به وضوح شنیده بود با وحشت امد جلوی در و در را کامل باز کرد. منم که با یک تاپ و شلوارک بودم در حین داخل امدن تیام به سرعت چپیدم بیرون و به سمت اتاق بردیا حمله ور شدم. از طرفی هم به خاطر تیام دل توی دلم نبود. در را باز کردم و به سمت تخت بردیا رفتم. کنار تختش ایستادم و شروع به تکان دادنش کردم. بیچاره با وحشت پرید هوا ...
_ چی شده؟ زلزله است؟
_ چرا چرت و پرت میگی؟ زلزله کجا بود نصف شبی؟
_ پس چی شده؟
_ حال تیام بد شده. میگه پهلوم درد میکنه. تورو خدا پاشو. تزانه دست تنهاست..
بردیا دیگه اجازه ای به من برای ادامه ی صحبتم نداد و من را پس زد و به سمت پایین شروع به دویدن کرد. داد زدم: بردیا کجاااا؟ توی اتاق منه.
بردیا راه رفته را برگشت به اتاق من رفت.
منم به دنبالش با پاهای لرزان و بغضی در گلویم راه افتادم. پاهایم یاریم نمی کردند. همان لحظه بردیا در حالی که با صدای بلند ادرس را میداد از اتاق خارج شد. گوشی ترانه دستش بود و نمی دانم به کی ادرس خانه را می داد.
همانطور که به سمت اتاقش می دوید داد زد: باران کارت عابر منو و دفترچه بیمه و شناسنامه ی تیام و هرچی که فکر می کنی توی بیمارستان لازم بشه را بردارید و اماده بشوید.
با این حرف بردیا ترانه هم از اتاق پرید بیرون و به سمت پایین شروع به دویدن کرد. ولی من مغزم هنگ کرده بود . نمی دانستم چرا همه مسابقه دو می دهند و در حال دویدن هستند.
بردیا از اتاقش امد بیرون. لباساش را عوض کرده بود. ولی تا چشمش به من که هنوز وسط راهرو ایستاده بودم و بهت زده نگاه می کردم افتاد یه داد الله اکبری زد که چسبیدم به کره ماه و برگشتم. تازه فهمیده بودم چه خبره. حالا منم مثل بقیه می دویدم. تیام ناله می کرد و جگرم را کباب می کرد.
ترانه حین اماده شدن هق هق میزد و سعی داشت تیام که چشماش را بسته بود و فقط از درد ناله می کرد را ارام کند. در همین موقع اورژانس وارد شد وبعد از معاینه پزشک رو به بردیا اعلام کرد که اپاندیسش هست و باید سریعا به بیمارستان منتقل بشه.
بردیا هم که برعکس ما کاملا منتظر شنیدن این حرف بود سوئیچ را به طرف من پرت کرد و گفت: شما ها دنبال ما بیایید. من با تیام میرم.
_ اقا بردیا میشه من با تیام برم؟
اما پاسخ بردیا به ترانه فقط نخیری بود که هم داد توش داشت و هم عصبانیت و هم اخمی که بر روی پیشانیش جا خوش کرده بود.
_ بردیا خب بزار بره. مگه حالشو نمی بینی؟
_ می بینم. اما تا اونجا میخواد با دونه دونه ناله ها و دادایی که تیام میزنه هق هق کنه. میگم نه یعنی نه.
و بعد هم به دنبال تیام که بر روی برانکارد بود به راه افتاد.


مطالب مشابه :


مزایای اختصاصی سیستم گرمایش از کف

تاسیسات لوله کشی و گرمایش از کف مشهد مدل گرمایش از کف مشهد طرح تخت از کف در مشهد




قسمت دهم رمان باران عشق

دراین وبلاگ رمان گذاشته میشه و سعی در صبح تخت و کمد و وسایل مشهد نزدیک




کمی بخندیم

وقتی اتوبوس رد میشه کمد دیواریمون تو پسر به قصر حاکم رفت و در کنار تخت حاکم مشهد. ناگهان




رمان جدال پرتمنا 11

با حرص رفتم سر کمد و کرد پلیور رو انداخت رو تخت و راه افتاد سمت در توی راه مشهد رو




میوه بهشتی4

قرار بود برود مشهد. در با سرعت باز شد و به کمد پشت و شالم را در اوردم و روی تخت




برچسب :