رمان پشت یک دیوار سنگی(19)

جعبه رو رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن کردم و به راه افتادم. آخرین نگاه و به خونه ی کوهیار انداختم. فرصت تولد دوباره نیست .. مردن دوباره ی من وقتشه.... پامو رو گاز فشار دادم و راه افتادم.... تموم این 8 ماه از جلوی چشمم رد شدن. " من کوهیار سرمستم " " نشناختی؟ کم حواسی خانم آزاد..." لبم رو می جوئم و دنده رو عوض می کنم. " با باربیای بچه کای ندارم. " " واقعا فکر کردی ماشینتو دزدیدم؟ "
" اینو به عنوان عذر خواهی از تهمتی که بهم زدی قبول میکنم "
" از کجا باید می فهمیدم این صداهای عجیب و غریب که از بیرون میاد که بیشتر شبیه صدای جغد شبه، در واقع اسم منه که مثل بز کوهی داری صدام می کنی؟؟ " " زرداب معده ام و خالی کردم رو کوهیار و با تعجب و گیج نگاش کردم و گفتم: زرد شد... " " خیلی بد مستی " با بغض یه خنده ی تلخی کردم.... " محض اطلاع میگم که من رشته ی دانشگاهیم زبان انگلیسی بوده و تو شرکت واردات صادرات با کشتی کار می کنم و تقریباً خیلی از زبان های دنیا رو می فهمم. " " برای من از این عشوه ملوسیا نیا. ترجیح میدم تو یکی خود خودت باشی نه مدل لوس دخترای امروزی. " " دختر هیچ وقت نباید به یه پسر بگه هر چی تو بخوای. " با حرص پامو می زارم رو گاز و بیشتر فشارش میدم. آهنگی که از تو ضبط بلند میشه بیشتر عصبیم میکنه اما نمی تونم ساکتش کنم خفه اش کنم. خواننده رو ساکت کنم صداها و تصویرای تو مغزم و چی کار کنم؟
ديگه ديره واسه گفتن ...... اين كلام آخرينه
فرصت ضجه نمونده ........ لحظه های واپسينه
" بخوای سوسول بازی در بیاری هیچی یادت نمیدم. کثیفه و تفیه و پاکش کنم و دستمال بکشمش نداریم. " " دختره ی بد اخلاق کوهیارم در و باز کن. " " دارم پالتوم و باهات شریک می شم این جوری هم تو گرم میشی هم من سردم نمیشه و از فردین بازی هم خبری نیست. " " از اونجایی که من این ساز دهنی رو به نیت تو آوردم برای همین هر چی ازش در اومده نصیب تو میشه نه به عنوان قرض، به عنوان پول خودت نیازی به دادنش هم نیست. " ديگه با عاطفه دشمن ...... واسه دلتنگي رفيقم
توی شط سرخ نفرت ....... بی صداترين غريقم
" آرشین دختر تو معرکه ای... عالی... حرف نداری... قول میدم جبران کنم ... " " هر وقت و هر ساعتی که بهم احتیاج داشتی بدون تعارف خبرم کن. مطمئن باش خودم و میرسونم. فقط صدام کن... " " هجرت سرابي بود و بس خوابي که تعبيري نداشت
هر کس که روزي يار بود اينجا مرا تنها گذاشت "
" فکر کردم تو به این برد نیاز داری. به یه هیجان و یه پیروزی. " " کوهیار: نه دیوونه قرار امشب من تویی.... " "لعنتی نمیگی دلم برات تنگ میشه؟ " من عروسك كدوم بازي وحشت ....... من عروس قحطي كدوم تبارم
كه مثل تولد فاجعه سردم ...... كه مثل حادثه آرامش ندارم
" الان غیر فوت وسیله ی خنک کننده ی دیگه ای پیدا نکردم. لطفاً تقاضاهات و واضح و کامل بگو که کمکهایی که بهت میرسه کامل و دقیق باشه. " " صبح کله ی سحر اومدی سراغ من به زور داری بیدارم می کنی به زور می خوای حسهای منو غلغلک بدی " " منو از شرطم پشیمونم کن. " " آرشین عاشقتم تو معرکه ای. " " حیف چشمات نیست؟ چشم به این خوشگلی. دلت میاد بزاریشون پشت شیشه؟ " "این تنبیهت بود که دیگه با کفش تو خونه ی من راه نیای و با این سر و شکل و مو و لباس قر و غمزه نریزی." سرد و ساده و شكسته ..... آينه ي قديمي ام من
با چراغ و گل غريبه ...... با غبار صميمي ام من
" از کجا اومدی که الان وسط زندگیمی " " بزار آروم شیم " " تا حالا برای موندن کسی انقدر تلاش نکرده بودم. ارزشش و داشت " " خیل خسته ام و دلتنگ " " قربون خنده هات " " آرشین حالت خوبه؟ " " مطمئنی؟ " " برای شما همون آرشینه ولی برای من سوگلِ ." " سگلی.. سوگلی... سوگل جون ... آرشین جون ... " همه ی اینا برام زیاد بود.. خیلی زیاد.. فشار عصبی که بهم وارد میشد و فشاری که برای کنترل خودم متحمل میشدم از توانم بیشتر بود. با یه حرکت ماشین و کشیدم کنار خیابون و به بوق ممتد ماشین های پشت سریم توجهی نکردم.... ماشین متوقف شد. دستهام رو فرمون سفت شد... لبهام جمع شد . هجوم خاطرات تو ذهنم داغونم کرد... " من وابسته نمیشم.. من وابسته نمیشم..." پر حرص با تمام قوا دستهای مشت شده ام و کوبوندم رو فرمون. با هر ضربه یه داد. -: لعنتی.. لعنتی.. لعنتی.... ضربه ی آخر و... شکست.... دیوار تحملم شکست... سکوت 15 روزه ام شکست... سد اشکهای فرو خورده ام جاری شد... سرم و گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد... چرا... چرا... چرا..... هق زدم و زار زدم. تو یه لحظه با یه فکر اشکهام خشک شد. اخمهام غلیط شد، سرم و از رو فرمون برداشتم و ماشین و روشن کردم و راه افتادم. اولین بریدگی مسیرم و تغییر دادم و ... جلوی در خونه ی مامان اینا ایستادم. با عجله ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. دستم و گذاشتم رو زنگ و یه سره اش کردم. در با صدای تیکی باز شد. اونقدر عصبی بودم که منتظر آسانسور نشدم و از پله ها بالا رفتم. در خونه باز بود، اما کسی پشت در منتظر نبود... در و با هول باز کردم و بدون در آوردن کفشهام یه قدم توی خونه برداشتم. مامان انگار از رو پله ها منو دیده بود و در و باز کرده بود و الان داشت به سمت آشپزخونه می رفت. بی توجه به من حرف میزد. مامان: خوب شد اومدی. همین الان چایی دم کردم. بشین تا برات بیارم... بی توجه به حرفش با صدای لرزونی پرسیدم: چرا؟؟ حرفش نصفه موند. با تعجب برگشت بهم نگاه کرد. نمی دونم از قیافه ام انقدر تعجب کرده بود؟ از صدام یا سوالم.... نامطمئن و با شک گفت: چی چرا؟؟؟ بغضم و قورت دادم و با دستهای مشت شده گفتم: چرا با ما این کارو کردین؟ مگه ما بچه هاتون نبودیم؟ مگه ثمره ی عشقتون نبودیم؟ مگه نه اینکه میوه های عشق و به اندازه ی خود عشقتون باید دوست می داشتین؟ پس چرا؟؟ صدام بلند تر شد... -: پس چرا ماها رو ول کردین؟ چرا ماها رو به امون خدا گذاشتین؟ از کی حس کردین براتون زیادی هستیم؟ از کی فهمیدن مزاحمتونیم؟ چرا با ما این کارو کردین؟؟؟ با داد گفتم: چرا گذشته و حال و آینده امون و نابود کردین؟؟؟ اونقدر صدام بلند بود که مامان وحشت زده تکونی خورد و یه قدم عقب رفت. در اتاق آرشا باز شد و اومد بیرون. آرشا: چی شده؟؟ پر بغض با اشکهایی که بی اجازه می چکیدن رو گونه ام رو به آرشا گفتم: بهشون نگفتی؟ نگفتی از عشق می ترسی؟ نگفتی از دوست داشتن می ترسی؟ نگفتی تو آینده ات چی میبینی؟ نگفتی با کارهاشون ماها رو به گند کشیدن؟ مامان: آرشین جان... با داد گفتم: به من نگو جان... من جانتون نیستم... من هیچی نیستم... حتی بچه اتون.. اگه بودم با ما این کارو نمی کردین. تو دوره ای که بهتون نیاز داشتیم، تو دوره ای که باید کنارمون می بودین و شخصیت و اعتقادات و منطقمون و شکل می دادین نبودین.. شما نبودین.. بابا نبود.. کتکهایی بود که رو تن و روحمون خالی میشد.. عقده هایی که نمی دونستیم برای چی ولی تو دلمون بوجود میومد... ترسهایی که تو دلمون خونه می کرد.... دست کردم تو کیفم و دوتا قوطی قرص آرامبخش و از توش در آوردم و پرت کردم جلوی پای مامان... من: ببین... ببین با ما چی کار کردی... من حتی بدون این قرصها به زور خوابم می بره. زندگیم شده پر ترس.. پر وحشت... اصلاً فهمیدی من پیش روانکاو رفتم؟ فهمیدی برای خالی کردن این همه فساز از 18 سالگی پیش دکتر می رفتم؟ بریا اینکه دیوونه نشم. برای اینکه نزنم به سم آخ رو خودم و شما رو بکشم... اصلاً فهمیدین؟ متوجه شدین؟ آرشا بی صدا گریه میکرد و چشمهای مامان گرد و وحشت زده شده بود. اشکهام بی صدا رو گونه ام رون شده بودن. صدام آروم تر و پر بغض و ملتمس شد. چرا کاری کردین که از هر چی دوست داشتن و محبته فراری باشیم؟ چرا مجبورمون کردین که باور کنیم هر نزدیکی و وابستگی محکوم میشه به فنا شدن.. نابود شدن و پایان خوشی نداره؟ چرا باعث شدین فکر کنم اگه عاشق شم اگه کسی و دوست داشته باشم اگه ازدواج کنم و بچه دار شم یکی درست میشه مثل ما؟؟؟ چرا کاری کردیم که از هر چی تعهده فراری بشم؟ از آدمهایی که دوستشون دارم دوری کنم؟؟؟ چرا مامان.. چرا.... اشکهام هق هق شد.. زانوهام شل شد و خم شد و محکم با زانو نشستم رو زمین.. آرشا با چشمهای گریون دویید سمتم و شونه هام و بغل کرد و با نوازش بازوم سعی کرد آرومم کنه اما این دمل چرکی تازه سر باز کرده بود و هیچ آرامشی نداشت... مامان مات و مبهوت و بهت زده افتاد رو مبل. تو چشمهاش نگاه کردم. هیچ وقت این حرفها و بهش نزده بودم. هیچ وقت انقدر بلند نگفته بودم.. پر بغض آرومتر گفتم: اون موقع که عشقت ماها رو به باد کتک می گرفت... اون موقع که به جای اینکه از ما دفاع کنی از اون حمایت می کردی.. اون موقع که پا به پای اون نفرین می کردی و ناله... که خیر از جوونیتون نبینید و الهی بمیرید که انقدر اذیتمون کردین و... ببین... به من نگاه کن... ببین.. خیری ندیدم... نه از جوونیم نه از زندگیم... از هیچی... حتی نتونستم مزه ی خوشبختی و آرامش و حس کنم... تا میام بهش برسم برام سراب میشه... تا میام حسش کنم محو میشه... یا میره یا به زور می برنش... چرا با ما این کارو کردی... ماهارو به دنیا آوردی که آخرمون بشه این؟؟ که آخرمون بشه مردن تو تنهایی؟ بی اعتمادی به ادمها؟ دوری از وابستگیها؟ فرار از مسئولیت؟ اگه خدایی هست... اگه صدام و میشنوه... اگه عدالتی هست.... ازش می خوام بهتون نشون بده.. بهتون نشون بده که با ما چه کردین و زندگی هر کدوممون و چه جوری نابود کردین... اون نمازی که می خونید.. اون دعایی که می کنید... هیچ کدومش قبول نمیشه... نه تا وقتی که همه ی گناهای ما تقصیر شما باشه. اگه انحرافی بود... اگه کج روی بوده. همه اش گردن شماست.. همه اش به خاطر شماست.... آرشا هم به هق هق افتاده بود و مامان آروم اشک می ریخت... نه ناراحتیش.. نه اشکهاش برام مهم نبود... دیگه هیچ چیزی این دل سنگم و گرم نمی کرد. دست آرشا رو از دورم باز کردم واز جام بلند شدم و قبل از اینکه بتونن حرفی بزنن از پله ها پایین اومدم. پریدم تو ماشین و روشنش کردم و پام و گذاشتم رو گاز. می خواستم برم.. برم و دور شم از همه ی این آدم های خودخواه... صدای کوهیار تو سرم فریاد شد... " آدم باید خودخواه باشه" با یه دست فرمون و گرفتم و با دست دیگه یه گوشم و با داد گفتم: نه برای بچه اش.. نه برای عشقش... هیچ وقت نگفته بودم. به آرشا هم نگفته بودم به هیچ کس نگفتم که با من چه کردن که از فشار این زندگی که اونا برام ساختن به دکتر و روانکاو پناه بردم، به قرص های آرام بخش .... حتی هنوزم بعد اینکه از اون خونه بیرون اومدم گاهی با یاد آوری خاطرات درد آور اون خونه برای آروم گرفتن مجبور میشدم به دارو رو بیارم. هیچ وقت نگفتم که می ترسم از وابسته شدن، چون می ترسم از بدنیا آوردن بچه ای که سرنوشتش من باشم.. سرنوشتش آرشا باشه.... می ترسیدم از اینکه بشم یکی مثل مامان... ساکت و صامت و گوش به فرمان... اونقدر تو خیابون چرخیدم و اشک ریختم و دور زدم تا آروم گرفتم و تونستم دوباره اون سد بزرگ و از نو بسازم. با چشمها و صورت بی روح و بی تفاوت. به خودم مسلط شدم و رفتم سمت خونه ی جدیدم. ماشین و تو پارکینگ پارک کردم. به دری که خود به خود بسته میشد یه لبخند تلخ زدم. درش ریموت داره. نفسی کشیدم و رفتم بالا. این بار خونه ام طبقه ی 4 روم بود. زنگ در و زدم. در باز شد و مریم پشت در منتظرم بود. یه لبخندی زد و گفت: چقدر دیر کردی. نگرانت شدم. لبخند بی فروغی زدم و گفتم: شرمنده یه جایی کار داشتم باید می رفتم. وارد خونه شدم. خونه شلوغ بود اما خیلی از وسایل تو جای خودشون بودن. مریم: سعی کردیم با مامان اینا خونه اتو یکم سامون بدیم. برگشتم سمتش و قدرشناس گفتم: دستتون درد نکنه. مامان اینا کجان؟ مریم: خواهش. تا همین 5 دقیقه پیش بودن اما مجبور شدن برن. میدونی که امشب خونه ی عموم اینا دعوت بودن باید می رفتن. من: تو چرا نرفتی؟ یه ابرویی بالا انداحت و گفت: چی؟ من برم تو تنها تو این بازار شام بمونی؟ نخیر. با خنده دستم و انداختم دورش و بغلش کردم. دوتایی با هم تا ساعت 10 شب مشغول شدیم و وسایل و جابه جا کردیم. خسته شده بودیم اما می ارزید خونه چیده شده بود و میشد توش زندگی کرد. شام پیتزا سفارش دادیم و با همون لباسهای کارگری نشستیم و خوردیم. چقدر از دست مریم خندیدم. جدی جدی یه حرفهایی میزد که آدم می ترکید از خنده. اونقدر قهقهه زدم که اشکم در اومد. خنده ام که آروم گرفت با یه لبخند و یه بغض سنگین خیره شدم به تنها کسی که برام مونده بود. تنها دوستی که بی چشم داشت بدون هیچی همیشه کنارم بود و هر وقت از دنیا زده میشدم بهش پناه می بردم و اون چه با سخاوت قبولم می کرد و آغوش خودش و خانواده اش به دور از هیچ قضاوتی به روم باز بود. تنها یار و دوستی که تو این لحظه ها می تونه فکرم و مشغول و لبم و خندون کنه و منو از گذشته ها دور... بغضم و با یه قلوپ بزرگ نوشابه فرو دادم و دوباره با غذام سرگرم شدم. تا ساعت 2 نیمه شب کار کردیم تا خونه رو به کل چیدیم و سامون دادیم. یه سری ریزه کاریها مونده بود که قرار شد با کمک مریم فردا که تعطیلم انجام بدیم. رفتیم تو اتاق و دوتایی رو تختم خوابیدیم. البته خواب که نه کلی حرف زدیم و بعد به زور خوابیدیم. ***** روزمرگی.... روزمرگی چه چیز مزخرفیه. تکرار روزهای متوالی و مشابه بدون هیجان بدون شور و همه مثل هم... یه زمانی عاشق این تنهایی و روزمرگی بودم. عاشق اینکه شب به شب بیام تو خونه ی تاریکم و یه فنجون قهوه درست کنم و بشینم جلوی تلویزیون. اما الان.... خونه ی جدیدم تراس نداره. دیگه همسایه بغلی نداره... یا داره و من کسی و نمیشناسم. برام مهم نیستن. تنهاییهام ارزشش بیشتره.. تو تنهاییهام من هستم و خودم و گاهی فکر و خیال. اما یاد گرفتم... زندگی بهم یاد داده چه جوری فکرها و خاطرات و از خودم دور کنم و اون ته مه های ذهنم بزارمشون دور از دسترس... اما همیشه هم موفق نمیشم... گاهی که دلم می گیره میرم سراغ جعبه ی خاطراتم... اونقدر برام مقدسه که همیشه پاک میرم سراغش.. دوش گرفته و پاک با بوی خوش... تیشرت سفید و تنم می کنم از تماس نرمی لباس با پوست تنم غرق لذت می شم. به یاد بازو ها و آغوش کوهیار... کفشهای قرمز و پام می کنم... به یاد بوسه ی تنبیه.... بالشتش و بغل می کنم .. به یاد یکی شدن تن... چند روز بعد از اسباب کشی وقتی با ملی تو پاساژ بودیم تا برای شایان کادو بخره دم یه ساز فروشی چشمم خورد به یه ساز دهنی قرمز. دلم ضعف رفت برای ساز زدن کوهیار. رفتم و خریدمش. از کوهیار خبری ندارم. خونه ام و که عوض کردم. خطم هم تغییر دادم. ملی و شیده هنوز نمیدونن خونه ام و عوض کردم. ولی بهشون سپردم اگه.. اگه یه درصد کوهیار سراغم و گرفت بگن خبری ندارن ازم. بگن مأموریتم... ظاهراً چند باری سراغم و گرفته اما وقتی هر بار بچه ها گفتن مأموریتم فهمیده که اونا چیزی از من بهش نمیگن... اونقدر خودم و میشناسم که بدونم تو این جور موارد که حس می کنی طرف تو رو از خودش رونده غرورم و حفظ کنم و دنبالش و نگیرم. و کوهیارم مطمئنن همین کارو میکنه. حتی بهش فرصت ندادم بعد از بدرقه ی مأموریتش باهام حرف بزنه. از همون موقع گوشیم و خاموش و بعدم خطم و عوض کردم. خیالم راحته که دم اداره پیداش نمیشه چون هیچ وقت هیچ کدوممون آدرس دقیقی از محل کارمون به کسی نمیدیم. شاید شاید شایان بدونه اونم چون جدیداً پسرمون دل و به دریا زده و از ملی خواستگاری کرده. خیلی براشون خوشحالم. اونقدر میشناسمش اونقدر خودم و میشناسم که بدونم وقتی بفهمه عمداً ازش دوری می کنم و عمداً راه های ارتباطیمون و بستم پِیِش و نمی گیره.   از خونه خبری ندارم. از جمعی که اسمش و خانواده گذاشتن فقط آرشا رو می بینم و باهاش حرف می زنم. حتی دیگه وقتی مهمونم داریم برای حفظ ظاهر هم دلم راضی نمیشه برم اونجا و خودی نشون بدم. فریاد من شکایت یه روح بی قراره .. روحی که خسته از همه زخمی روزگاره قد 26 سال دلم ازشون پره... قد باقی عمرم ازشون گله دارم... آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از دست خدا هم گله دارم... خدایا ازت گله دارم ... از اینکه من و دیدی و با این وجود عشق و محبت و بهم نشون دادی.... ازت گله دارم که با این سرنوشت با این تقدیر.. وقتی برام تنهایی، رقم زدی چرا کوهیار و کنارم سبز کردی؟ می خواستی دلم و بسوزونی؟ می خواستی بگی چیزای خوبی هم هست که نصیب تو نمیشه؟ خوب دلم و سوزوندی خوب.... من از عالم و آدم ..... گله دارم گله دارم از آدمهایی که بی تفاوت از کنار هم رد میشن و هیچیکی یه درصدم به زندگی و مشکلات دیگران توجه نمیکنه به زجری که کشیدن و می کشن و چقدر راحت در موردشون قضاوت میکنن. شما که حرمت عشق و شکستین کمر به کشتن عاطفه بستین. شما که روی دل قیمت گذاشتین که حرمت عشق و نگه نداشتین دلم برای دوست داشتن و عشق ساده ام تنگ شده... چقدر سخته که آدم با این همه بی اعتمادی یه همچین چیزی و پیدا کنه و به همین راحتی با یه اعتقاد و منطق بی دلیلی که از بچگی درش شکل گرفته مجبور و محکوم باشه به نابودیش... فریاد من شکایت یه روح بی قراره .. روحی که خسته از همه زخمی روزگاره گلایه ی من از شما حکایت خودم نیست برای من که از شما سوختم و گم شدن نیست اگه عشقی نباشه آدمی نیست اگه آدم نباشه زندگی نیست گاهی برای خودم واسه دل خودم ساز دهنی و میگیرم و اونقدر توش فوت می کنم تا یه چیزی از توش در بیاد و چه شبها که خواه ناخواه آهنگ آهای مردم دنیای داریوش و با ساز می زنم و ... چقدر غمگین میشم... نپرس از من چه آمد بر سر عشق جواب من به جز شرمندگی نیست آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از عالم و آدم گله دارم گله دارم آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا ****** مشغول غذا پختن بودم. می خواستم ماکارانی درست کنم. شب قرار بود آرشا بیاد اینجا و می خواستم براش یه غذای خوشمزه سر صبر درست کنم. دیروز بهش گفته بودم خونه امو عوض کردم. می خواست بیاد خونه دیدنی. آرشا عاشق ماکارانیه. کوهیارم عاشق لازانیا. کوهیار و کوفت ساکت ... ماکارانی و گذاشتم دم بکشه و رفتم از تو یخچال خیار و گوجه برداشتم شستم و با پیاز آوردم که باهاشون سالاد شیرازی درست کنم. یه دونه خیار پوست کندم که زنگ زدن و آرشا اومد بالا. سلام علیک کردیم و حال مامان اینا رو پرسیدم و یکم از خونه ام تعریف کرد و نشست به فیلم دیدن. داشتم پیاز خورد می کردم و از چشمم آب میومد و مدام بینیم و بالا می کشیدم. پیازه بد چشم و می سوزوند. آرشا همون جور که چشمش به تلویزیون بود گفت: راستی کار پیدا کردم. با چشهای اشکی ابروهام پرید بالا. من: باریکلا. مبارک باشه. چه کاری هست؟ آرشا: تو یه شرکت واردات صادراتِ. ابروهام بیشتر رفت بالا. من: اونجا رو از کجا پیدا کردی؟ آرشا: یادته که تابستونا میرفتم نمایشگاه بین المللی. پارسال که رفتم مدیرشون شماره اش و بهم داد. یکی از بچه ها هم باهاشون آشنا بود. چون 2 تا زبان بلدم و مکالمه ام عالیه در ضمن خانمی هم که کار می کرده براشون حامله شده من و بردن کمکش که کارها رو یاد بگیرم و هم تو دوره ای که میره مرخصی کارها رو تنهایی انجام بدم هم وقتی بر می گرده با هم کار کنیم. خوشحال لبخند زدم. و دماغم و فرستادم بالا. من: آفرین. تبریک می گم. به سلامتی موفق باشی. خوشحال یه مرسی گفت. من: ولی حواست و جمع کن تو محیط کار باید با جذبه باشی نزار ازت بیگاری بکشن تنبل بازی هم در نیار. تهدید آمیز انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش و چون چاقو دستم بود اونم اومد بالا و گفتم: با همکاراتم دوست نمیشی. یه نگاه متعجب و ترسیده به چاقو و انگشت من و قرمزی چاقو که به خاطر خورد کردن گوجه بود انداخت و یه نیشی بهم نشون داد و گفت: بزار ببینم درست و حسابی هستن یا نه؟ یه اخم تهدید آمیز کردم که سریع گفت: باشه حالا... از جام بلند شدم که برم به ماکارانی سر بزنم و تو همون حالت گفتم: تو کارت دقت کن و ایشا.. موفق بشی. خوشحال یه مرسی گفت.
خودم و درگیر کارم کردم. سر کار مثل چی حواسم و میدم به پرونده ها. دیگه به اون صورت حوصله ی مهمونی و دوره همی رو ندارم. نه که اونقدرا دل مرده باشم نه... اما نمی تونم تو جمع باشم.. نه فعلاً.. تنهاییم و دوست دارم و بهش نیاز دارم...
تو اداره شیده و ملی با هم حرف می زنن و من بی توجه به اونها خودم و مشغول می کنم.
سعی می کنم بیشتر مأموریتها رو بگیرم.. نه به خاطر حق مأموریتش بلکه به خاطر دور بودنم از این شهر.. این هوا...
دو ماهه که مدام تو سفرم... سفر به شهر های مختلف ایران... زندگیم تو راه طی میشه...
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت

سرم تو یه پرونده بود و مشغول وارسی کردنش. با صدای شیده سرم و بلند کردم و اشاره کردم که چیه؟
شیده: میگم میای بریم خرید؟ می خوام برای مهمونی پردیس لباس بخرم. تو میای؟
بی تفاوت گفتم: مهمونی و نه ولی خرید و میام.
بهتر از خونه نشستن بود. گاهی باید هوا خوری هم برم. نمی خوام یه روز به خودم بیام و ببینم افسردگی گرفتم. من هنوز همون آرشین مستقل و تنهام. با یه احساس متحول شده.. اما هنوزم خودمم...
بعد کار سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
تو پارکینگ مرکز خرید پارک کردم و سه تایی وارد شدیم.
دم هر مغازه و بوتیکی می ایستادیم و همچین لباسها رو اسکن می کردیم تا خوبهاش و پیدا کنیم و خیلیهاشونم اوکی قبولی می گرفتن و بچه ها می پوشیدنشون. چقدر سر پرو لباسها خندیدم.
واقعاً به این بیرون رفتن ها نیاز دارم. به این جمع های شاد.
بعد 2 ساعت که ملی و شیده هر کدوم یکی یه دونه لباس و منم یه تیشرت خریدم کارمون تقریباً تموم شد.
سرم تو گوشی بود و متنی که آرشا برام فرستاده بود و می خوندم.
تو همون حالت گفتم: بچه ها دیگه خرید ندارین؟
شیده گفت: نه...
سرم و بلند کردم و به ملیکا نگاه کردم که با ذوق به مغازه ی لوازم بهداشتی فروشی اشاره کرد و گفت: بریم اونجا من چند تا لاک می خوام.
خودش زودتر از همه راه افتاد و ما هم دنبالش.
عاشق این مغازه ها بودم که همه چیز بهداشتی توش پیدا میشد. مخصوصاً تسترهاشون که میشد همه رو امتحان کرد.
می تونستی پشت دستت و کامل نقاشی کنی.
شیده رفت سراغ رژها و من و ملی رفتیم سراغ لاکها. ملی با هیجان یکی یکی همه رو تست می کرد و منم از سر بی کاری و کمی کرم داشتن هر کدوم از انگشتهام و با یه لاک رنگ کردم. ده رنگ شده بودم.
یاد کیش و لاک و طرحی که کوهیار رو ناخونم کشید افتادم و یه لبخند تلخ زدم.
بی خیال لاکها شدم و چرخیدم که برم بقیه ی چیزها رو نگاه کنم که تو قفسه ی بغلم چشمم خورد به پدهای بهداشتی کوچولو و خوشگل.
رفتم سمتشون و دست دراز کردم که یه دونه برای روز مبادا بردارم که یهو دستم تو هوا خشک شد....
ذهنم درگیر شد و به سرعت خاطراتم و زمانها رو مرور کرد.....
گیج و ترسیده.. ناباور و نامطمئن آب دهنم و قورت دادم....
دستم تو هوا لرزید و عقب اومد و افتاد کنارم.
شیده: آرشین خوبی؟ رنگت چرا پریده؟؟؟
با نفسهایی که به زور بالا میومد با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: هیچی... میشه بریم؟
ملی پول خریدهاش و به فروشنده داد و با نایلون خریدش به سمتمون چرخید و گفت: بریم...آرشین خوبی؟
فقط سری تکون دادم.
باید می رفتم خونه تا مطمئن بشم... ترس و دلهره باعث شده بود که تمرکزم و از دست بدم.
نمی دونم چه جوری و تو چه حالی دخترا رو به خونه هاشون رسوندم.
تو سرم پر فکر بود.. پر آمار.... دنبال روز و ساعت می گشتم اما هر چی میگشتم کمتر به نتیجه می رسیدم.
رسیدم خونه و با عجله ماشین و تو پارکینگ گذاشتم و رفتم بالا.
به محض پا گذاشتن تو خونه کلیدم و پرت کردم رو میز و دوییدم تو آشپزخونه و چشم دوختم به تقویم روی در یخچال. با دستهای لرزون برگه ی ماه قبلم و ماه قبلترش و چک کردم.. نبود.. این ماهم تا الان خبری نبود....
دستهام لرزید.. پاهام شل شد همون جا چرخیدم و تکیه دادم به در یخچال و سُر خوردم و نشستم رو زمین..
آخرین باری که پریود شدم شب مهمونی کوهیار بود... و بعد....
هیچی...
دوماه و نیمه هیچی نشده... دوماه و نیمه خبری نیست و من....
من توی این مدت فقط با یکی بودم... فقط یه شب... فقط...
دستهای لرزونم مشت شد. بی اختیار سرم پایین اومد و به شکمم نگاه کردم. دست چپ لرزونم آروم رو شکمم قرار گرفت.
یعنی ممکنه؟
از وقتی اسباب کشی کردم برای اینکه کمتر فکر کنم و مشغول باشم.. برای اینکه عصبی نشم غذا زیاد می خوردم... حس می کردم یکم چاق شدم.. اما...
ترسیدم... ترس همراه یه حس متفاوت... یعنی ممکنه؟
بی اختیار لبخند زدم.. دوباره.. لبخند بی صدام تبدیل شد به خنده های بلند و بعد قهقهه و وسط قهقهه زدم زیر گریه...
یه گریه ی تلخ.. یعنی ممکنه من بچه ی کوهیار و داشته باشم؟ یه بچه از اون برای خودم.. یه چیز بزرگ؟
یکی شبیه اون؟
نمیشه ... نمیشه از کوهیار فرار کرد. نمیشه از یادش برد.
کاش بتونم ببینم چشمات و. کاش بتونم بگیرم دستات و. آرزومه یه شب بارونی. تو گوشم بگی پیشم پیشم می مونی.
اما نیست .. کوهیار نیست ... نمیموند.... این موجود هست... این چیزی که می تونه یه بچه باشه... یه بچه تو وجود من...
از بچه بدم میومد. فکر می کردم مزاحمه. فکر می کردم زیادیه. چون من زیادی بودم. آرشا زیادی بود. اگه ماها نبودیم شاید مامان و بابا خوشبخت بودن. بدون دغدغه بدون دورویی و شاد زندگی می کردن. همو دوست داشتن و به ما نیازی نداشتن. چرا ماها رو وارد این دنیا کردن؟ وارد یه جا پر درد و غم. یه جایی که بزرگترین غممون پدرمون شد.. نفرینهای مادرمون ... دستهای کتک زن پدرمون.... چشمهای شاکی و گاهی پر تنفر مادرمون...
فکر می کردم اگه یه روز کسی و دوست داشته باشم بچه دار نمیشم.. بچه دار نمیشم تا اون بلایی که سر ماها اومد سر یه بچه ی معصوم دیگه نیاد...
تا بچه ای نفرین نشه.. تا بچه ای با عقده و داد نخوابه.. تا بچه ای از خدا نخواد که نباشه...
اما الان.. الان که یه درصد احتمال می دادم شاید شاید شاید یه موجود کوچولو موچولو تو دلم باشه.. تو وجودم.. کسی که هنوز معلوم نشده حس می کنم می تونم دوستش داشته باشم. به اندازه ی کوهیار... حس می کنم می خوامش.. این موجود و می خوام که برای خودم باشه.. رفیق تنهایی هام.. که هر عشق و محبتی که خودم ندیدم به اون بدم... به جای همه ی استدلالها و منطق بی دلیل خودم برای اون یه منطق و اعتقاد درست بسازم.
نه مثل من.. نه مثل کوهیار.... کسی که بدونه عشق و وابستگیه و لازمه...
تو تاریکی خونه موندم و دست کشیدم به شکمم و با موجودی که نمی دونستم هست یا نیست حرف زدم و درد و دل کردم و در آخر وقتی دیگه جونی برام نموند رفتم تو اتاقم لباسهام و در آوردم و بالشت کوهیار و بغل کردم و سرم و گذاشتم روش و اونقدر هق زدم تا خوابم برد.  


مطالب مشابه :


رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(9) غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم. تازه حواسم جمع شد.




رمان پشت یک دیوار سنگی(19)

رمان پشت یک دیوار سنگی(19) جعبه رو رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن




رمان پشت یک دیوار سنگی(1)

رمان پشت یک دیوار سنگی(1) کلید و تو قفل در چرخوندم. در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو.




رمان پشت یک دیوار سنگی(16)

رمان پشت یک دیوار سنگی(16) از زور درد چشمهام و رو هم فشار دادم. صدای آروم و نگران کوهیار و از




رمان پشت یک دیوار ســنگی(11)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(11) برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم.




رمان پشت یک دیوار سنگی(17)

رمان پشت یک دیوار سنگی(17) با صدای زنگ گوشیم بی حوصله و خواب آلود بدون باز کردن چشمهام دستم و




رمان پشت یک دیــوار سنگی(13)

رمان پشت یک دیــوار سنگی(13) ترسیده کلید از دستم افتاد. برگشتم سمت صدا. کوهیار دست به جیب با




برچسب :