رمان لیلی و هزار داماد(1)
از روی تخت بلند میشم. سعی می کنم تعادلمو حفظ کنم و کله پا نشم. به سمت صندلیی میرم که لباسام روش افتاده. فکر کنم به اندازه ای که پول داده آش خورده که دست از سرم برداشته و خوابیده. تاپ و شلوارکمو می پوشم و نگاهی به ساعت میندازم. پنج و بیست دقیقه رو نشون میده . چیزی به صبح نمونده منم خوابم نمیاد. روی همون صندلی رو به روی میز آرایشی می شینم و نگاهی به خودم میندازم. هنوزم خیلی ظریف و دخترونه ام ولی یادم نمیره که دیگه دختر نیستم، پاک نیستم، معصومیت یه دختر رو ندارم...
- هندونه ، هندونه ی شب یلدا.... بیا که تموم شد...
خیابونا شلوغ و پر از آدم بود. چه مسخره است شب یلدا!!! مگه چه فرقی با شبای دیگه داره، یه دقیقه این ور و اون ور مگه چه حرکت نوینیه که اینجوری دارن خودشونو می کشن؟؟؟؟؟
بی خیال همه سرمو انداختم پائین و زیپ کاپشن مشکی کهنه کتونیمو می کشم تا خر خره بالا و سعی می کنم تندتر راه برم ولی هم کفشم داغونه و تهش داره نصف میشه همم حالم خرابه. خونه ای که امروز برا نظافتش رفتم جای گندی بود. یه پسره هیز و به درد نخور داشتن که چند بار انگولکم کرد. نمیدونستم چیکار کنم که نه نه تیتیشش صداش زدو فرستادش پی کارش. نفس راحتی کشیدم که دیدم بله این فرستادن پی نخود سیاه پسره، کاره بابای چلمنشه. همین که دید زنش سرگرم تلفن حرف زدن شده اومد تو پذیرایی که من مشغول بودم. گفت: خسته نباشی!
من خرم لبخند کم جونی زدم و گفتم: ممنون.
میوه آرایی میز رو تموم کردم و اومدم از جام بلند بشم که خوردم بهش. مرتیکه اومده بود درست پشت سرم و چسبیده بود بهم.
بازم دو زاریمون نگه داشتیم که نیفته و گفتم: ببخشید.
اومدم رد بشم که بازومو گرفت و گفت کجا؟
نگاهش رو سینه هام ثابت مونده بود و تا بیام بجنبم کار خودشو کرد. نفسم بالا نمیومد و بازوم درد گرفته بود که زنش باز به داد رسید و با صدای نا به هنجار تق تق صندلش مرده رو کشید عقب.
گرچه دیگه نایی برام نمونده بود ولی همه ی زورمو جمع کردم و زودی کارمو تموم کردم. موقع پول دادن زنه لخت و پتی دست در دست شوهر جااااااااانش اومد. بازم مردک زل زده بود بهم که زنه با صدای به طرز وحشتناک جیغی گفت: عزیزم به نظرت برا امشب آرایشم کامله؟
اونم با حرصی کاملا بارز گفت: تو بی آرایشم ملوسی جیگر!
پولو از دستش قاپیدم و بی هیچ حرفی زدم بیرون.
آب دهنم خشک شده بود. گه تو زندگی من که باید به خاطر دو زار ده شاهی این خفتا رو تحمل کنم. شلوغی بیرون بدجور رو اعصابم بود. شب یلدا رو همین آشغالا باید جشن بگیرن، دور هم شراب بخورن و برقصن تا صبح بشه. ما بدبختا باید سر بزاریم بمیریم که گاهی حتی نون خشک و خالی رو هم نمی تونیم بخریم. آهی کشیدم که سوزش یه کمی صورتمو گرم کرد.
- هما حواست کجاس؟ آه می کشی چرا انقد؟
سرمو بالا می گیرم و با دیدن قیافه ی مردی که دیشب تا صبح منو تو بغلش نوازشای جانانه کرده ، با صدایی که برام غریبه اس میگم: منو برسون خونه.
- به این زودی؟ بیا دم صبحی یه حال اساسی بده دوبل حساب می کنم!
نفسمو حرصی بیرون میدم و میگم: مگه نمی خوای بری سر کار؟
- هما تو هپروتیا، امروز جمعه اس.
جا میخورم چجور هفته گذشت که من نفهمیدم و بدتر اینکه دیرزو اصلا حواسم نبوده.
- جمعه؟ یعنی دیروز پنجشنبه بوده؟
- چه سوالیه ؟ آره دیگه ... پاشو زودتر، نگاه چه خودشم پوشونده برا من.
تا به خودم بیام تاپمو در میاره . نمی خواستم ادامه بدم ، ولی دیر شده بود باز من بودم زیر دست و پای یه غریبه...
- هما بیدار شو... بجنب مامان حالش خوب نیس...
مثل فنر از جا در رفتم و بدو خودمو رسوندم به مامان. نفسش در نمیومد و رنگش کبود شده بود.
- صبا چرا وایسادی زنگ بزن اورژانس.
مامان به سینه اش چنگ میزد و از درد ناله میکرد. زیر گوشش گفتم: طاقت بیار ، الان میبریمت بیمارستان.
- زنگ زدم ، پاشو آماده شو منم برم تو کوچه که اومدن معطل نشن.
- مگه داروهاشو نخورده بود؟
- چرا، ولی یه مدته حالش بد بود نمی خواست تو بفهمی؟
- توی الاغم به حرفش گوش دادی و لام تا کام چیزی نگفتی؟
- ول کن ، من رفتم.
- صبر کن، تو پیش مامان باش خودم میرم نصفه شبه.
خیلی از صبا بزرگتر نبودم، من 18 سال داشتم و صبا 15 سال. مانتومو انداختم رو شونه و روسریمو به دندون گرفتم. یکی از پاچه های شلوارمو ایستاده پام کردم و اون یکی رو حین راه رفتن پوشیدم. تا برسم دم در حیاط گره روسریمو هم زدمو پریدم تو کوچه. چیزی نگذشت که با دیدن نورای قرمز خودمو تو دید آمبولانس قرار دادم.
تا برسیم تو خونه یه مرد جوون مرتب ازم سوال می کرد.
- کی تا حالا مشکل دارن؟
- تقریبا دو سال.
- چند سالشه؟
- 32 سال.
متعجب نگاهی بهم کرد . با دیدن مامان کارای اولیه رو انجام دادن و اونو رو برانکارد گذاشتن.
- باید ببریمش بیمارستان.
یه ساعتی میشد من و صبا با حال خراب پشت در ccu کلافه راه می رفتیم. حال مامان وخیم بود . آب پاکی رو ریخته بودن رو دستمون هر چه زودتر باید عمل میشد.
از موقعی که دکتر این حرفو زد فقط یه چیز تو سرمه که پول عمل رو چجوری جور کنم؟
دستمو به دندون گرفتم و گذاشتم این بغض لعنتی بترکه. صبا با اون جثه نحیفش و سن کمش مثل یه پشت و پناه محکم، منو تو بغل گرفت. بغض خودشو قورت داد و گفت: گریه نکن هما، مامان خوب میشه!
میون اشکام برا ی آروم کردنش لبخندی زدم و گفتم : آره حتما عزیزکم.
اما صبا چه می دونست مامان چه زجری داره می کشه؟
ای خدا مامان من یه غلطی کرد تو جوونیش و این شد آخر و عاقبت ما. جوونی؟ مگه الان چند سالشه؟ هنوزم جوونه... ولی یه جوون پیر با هزار تا درد ...
اونشب سیاه کذایی به سپیدی ختم شد ولی پایان شب سیاه زندگی ما هنوزم سیاه بود. صبا رو که رو صندلیا خودشو جمع کرده بود و خواب بود رو بیدار کردم.
- ببین من دارم میرم ببینم چیکار می تونم بکنم.
همه ی پولی که تو کیفم بود و البته به ده تومنم نمی رسید بیرون آوردم دو تومن برا کرایه و این چیزا برداشتمو بقیشو دادم صبا.
از بیمارستان زدم بیرون. نمی دونستم چیکار کنم. خواستم برم سمت راست ولی راهمو کج کردم به چپ. از بس بی چاره شده بودم ترجیح دادم پیاده یه مسیری رو برم.
نمیدونم چقدر گذشت و اصلا کجا بودم فقط پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد. نگاهی به اطراف کردم که دیدم یه پارک کمی جلوتره. همین که رسیدم رو اولین نیمکت آهنی ولو شدم . از سردی اون به خودم لرزیدم ولی تحمل کردم.
لبمو از بس جویده بودم خون افتاد. به دنبال دستمالی تو کیفم گشتم که پیدا نکردم. با گوشه ی روسریم که مشکی بود پاکش کردم. سرمو تو دستام گرفتمو چشمامو بستم. دیشب تا حالا دقه به دقه موضعمو در برابر خدا هی عوض می کردم. یه بار شاکی یه بار متشاکی.
الان که دیگه رسما داشتم تو دلم باهاش دعوا میکردم . صاف سر جام نشستم دیگه حوصله حرف زدن با خدا رو هم نداشتم. از جام بلند شدم و بی توجه به خانمی که کنارم نشسته بود داشت بر و بر منو می پائید. پامو گذاشتم رو نیمکت و خم شدم تا بند کفشامو که باز شده بود ببندم.. خانمه به حرف اومد و گفت: مشکل مالی داری یا عشقی؟
پوفی کردم و گفتم: عشقم کجا بوده؟ همه جای دلم عشق و عاشقیه!!!! دردم پوله لامصبه.
پامو گذاشتم زمین و اولین قدم رو برداشتم که باز گفت: با چقدر مشکلت حل میشه؟
زورم گرفته بود که تو این گیر و دار باید اصل این خانوم فضول باشی بیاد سراغ من. با صدای کاملا غضب آلودی گفتم: یه ده تومنی!
- میلیون؟
- نه قرون... خب معلومه که میلیون!
دیگه حوصله شو نداشتم، راه افتادم که دیدم کیفمو کشید.
زیر لب گفتم : ای خدااااااااا
- ببین من می تونم کمکت کنم.
خندم گرفت، همون باید حدس میزدم یه دیونه محض دلقک بازی افتاده بیخ ریشم. سکوتمو که دید گفت: ولی خب در قبال کار.
شاخکای کنجکاویم فعال شد و برگشتم سمتش.
- چه کاری؟
- می گم بهت منتهی باید با من بیای بریم تا اول معرفیت کنم.
وقت نداشتم که بخوام با این زنیکه تلف کنم. زل زدم تو چشمشو گفتم: ببین من اعصاب ندارم، مامان من داره تو بیمارستان از دستم میره. 10 تومن رو نهایت تا فردا باید جور کنم. می فهمی تا فردا. فرض کنیم تو راست می گی و نزده به سرت، آخه کدوم خری میاد همچین دستمزدی رو تو یه روز به من یه لاقبا بده ؟
بدون اینکه از تو چشمام نگاهشو برداره گفت: اونش حله ، میای؟
یه فکری کردم، دیدم جایی ندارم برم، چاره ای ندارم. چیکار مثلا میخواستم بکنم با نا امیدی گفتم: مطمئنی؟
با سر تائید کرد و من بی صدا دنبالش راه افتادم.
خانومی که حالا میدونستم اسمش سانازه ، کرایه تاکسی رو حساب کرد. از خیابون رد شدیم و رفتیم سمت یه کوچه. نیمی از کوچه رو که طی کردیم جلوی یه خونه که نه نوساز بود و نه قدیمی وایساد. کلا محله متوسطی بود. زنگ شماره 2 رو فشار دادو بعد از چند ثانیه در باز شد. وارد که شدم نگاهی به راه پله ها و فضای کرم رنگ ورودی انداختم که به مرور زمان رنگ کثیفی به خودش گرفته بود. دنبال ساناز از پله ها بالا رفتم. یه خونه چهار طبقه بود و هر طبقه دو واحد داشت. در خونه ی سمت راست باز بود و ساناز بدون اعلام وجود رفت تو. در و کامل باز کرد و گفت بیا تو. فضای خونه نسبت به راه پله ها دلباز تر بود لاقل رنگ در و دیوارا سفید بود. هنوزم کسی رو ندیده بودم و مشغول دید زدن اسباب و اثاثیه شدم، بعضیاش نو بود، بعضیاش کهنه و بعضیاشم نمیدونم به چه دردی می خورد.
ساناز تو آشپزخونه که اُپن بود مشغول آب خوردن شد و بهم گفت: بشین راحت باش.
روی اولین مبل نشستم ، چیزی نگذشت که صدای یه زن اومد.
- سانی کوشی؟
نگاهمو به سمتش چرخوندم . چهل سالی میزد که داشته باشه، کمی تپل بود و رنگ پوستشم سفید بی روحی بود. نه قشنگ بود نه زشت موهاشم کلا رنگ شرابی کرده بود. یه تاپ گشاد آبی رنگ با یه شلوار مشکی تنش بود که در کل ای بد تیپ نبود.
ساناز لیوان به دست از آشپزخونه بیرون اومد و گفت : اینجام.
زن که متوجه منم شد نگاهی بهم کرد . از جام بلند شدم و گفتم سلام.
زن بی اینکه جوابمو بده با اشاره به ساناز به یکی از اتاقا که از تو سالن سه تا پله میخورد ، رفتن. اولش هیچ صدایی ازشون در نمیومد ولی یه دفعه داد زنه رفت بالا: تو غلط می کنی، برداشتی اینو آوردی تو خونه ی من چیکار؟ احمق بی شعور!
صدای ساناز نیومد ولی باز زنه بلند گفت: خفه شو، از کجا معلومه اینکاره باشه؟
تا چند دقیقه ی بعد دیگه صدای هیچ کدوم بالا نرفت و بالاخره اومدن بیرون.
زن که حالا صورتش کمی قرمز شده بود اومد و رو مبل رو به روی من نشست. حرفی نمیزد و فقط داشت نگام میکرد. نگاهی به ساعت موبایل فکسنیم کردم ، با دیدن ساعت 2 دیدم هنوز هیچ غلطی نکردم و وقتم رفته. تو دلم یه مشت فحش آبدار به خودم دادم که دنبال این ساناز دیوانه پاشدم راه افتادم. سکوت تا 5 دقیقه دیگه هم ادامه داشت. دیگه جایز ندونستم مثل چلمنا بشینم . از جام پاشدم و رفتم سمت در خروجی.
ساناز باز بند کیف قراضه ی منو کشید و گفت : کجا میری؟
- بهت گفتم جون عزیزترین آدم زندگیم در میونه پس نزارم سرکار، حالام بسه هر چی نمایش مسخرتونو دیدم.
دستگیره رو به پائین فشار دادم که زنه گفت: بیا بشین!
مستاصل و بدبخت سر جام وایسادم.
ساناز در رو بست و تقریبا هلم داد تو. رفتم و باز نشستم رو همون مبل.
- حرفامو که شنیدی اگه قبول کردی که هیچ ، ولی اگه نه پاتو که از در گذاشتی بیرون یادت میره کجا بودی و کیو دیدی، یعنی یادتم نرفت یه عده خوب بلندن چجوری از تو کله ت همه چی رو پاک کنن.
نمی فهمیدم چی میگه ، ولی ترسیدم . فکرم باز درگیر مشکل خودم شد و تند گفتم : باشه باشه.
زن رو مبل لم داد و گفت: یه مشتری دائم دارم که نمی خوام از دستش بدم. یه سفارش داده این روزا که کار هر کی نیس ازپسش بربیاد. قول دادم تا آخر هفته جورش کنم. امروز دوشنبه اس تا آمادت کنم و رو به راه بشی تا آخر هفته طول می کشه. قرار رو جمعه شب می زارم باهاش.
یه درصدم نگرفتم چی میگه، نگاه پر از سوالمو به ساناز دوختم که پرید رو مبل کناری زنه و گفت: مهتاب جون هما هنوز از اصل قضیه بی خبره!!!
نگاه غضب آلودی به ساناز انداخت و گفت : خاک تو سرت!
بازم خفه شدن و من گفتم: خب بگین چکاریه ، شاید بتونم انجامش بدم.
مهتاب نگاهی بهم انداخت و گفت : باید بشی لیلی یه نفر!
- لیلی؟؟؟!!!!
- عروسکش ، چه میدونم برا یه شب باید بری تو دست و بال یه پسره عشق بازی کنی!
مغزم هنگ کرده بود، یعنی منظورش همونی بود که فکر میکردم؟؟؟
- چیزی که فکر می کنی درسته، ببین این یکی سفارشیه باید هر جوریه جورش کنم. نا کس بد ذات خرابی داره بخوام بپیچونمش کلی از مشتریا رو می پرونه. اگه قبول کنی من 10 میلیونو بهت میدم ، عوضش ازت سفته میگیرم و هر بار سفارشی رو تموم کردی به ازاش سفته ها رو بهت بر می گردونم.
مهتاب شلیک وار حرف میزد و من با دهن باز بهش نگاه می کردم. آخه من چه میدونستم این حرفا رو؟ به عادت ماهانه هم خجالت می کشیدم فکر کنم چه برسه به...
از جام بلند شدم و به سمت در راه افتادم. دستم به دستگیره نرسیده بود که موبایلم زنگ خورد. صدای صبا تو گوشم پیچید.
- الو هما کجایی؟
- بیرون ، چی شده؟
صدای گریه اش بلند شد. مثل یه بچه فین فین میکرد و بینش حرف میزد.
- هما حال مامان بد شد... رفت و برگشت... دکترش گفته نهایت تا فردا باید عمل بشه...
تو سرم پیچید که رفت و برگشت... خدایا مامان من یه بار مرده و زنده شده؟؟ زمین زیر پام خالی شد و منم از پا افتادم. صدای گریه صبا ادامه داشت، ترس تو صداش موج میزد . با صدای خفه و ظاهریی گفتم: برو به دکترش بگو آمادش کنن برا عمل، پول جور شده!
منتظر حرف صبا نشدم ، می ترسیدم منصرف بشم . دستم و گوشی همراه هم افتادن رو زمین. به ساناز که بالای سرم وایساده بود نگاهی کردم . نگام همراه سرازیر شدن اشکام به سمت مهتاب رفت. به چشمای بی فروغش زل زدم و گفتم: پولو همین امروز بهم میدین؟؟؟
- شکر خدا حالشون خوبه، عمل موفق بوده و جای نگرانی نیس.
- کی میارینش بخش؟
- زوده هنوز دخترم!
از دکتر که یه خانم میانسال بود تشکر کردم. صبا از سر و روش خستگی می بارید. دیدم مامان که حالش بهتره و ما هم که پیشش نمی تونیم باشیم. دستامو دور شونه ی صبا حلقه کردمو گفتم: بیا بریم خونه، صبح بر می گردیم.
صبا نگاهی به ته راهرو که به ccu ختم میشد انداخت . حالشو فهمیدم و گفتم: نگران نباش، شنیدی که دکترش چی گفت.
چیزی نگفت و با هم از بیمارستان اومدیم بیرون. جلوی یه تاکسی رو گرفتم که اونم با شنیدن اسم دربست میخکوب وایساد.
تو راه بازم سکوت بود و من غرق فکر این چند روز، فکر فرداها، فکر همای تن فروش...
من دختری بودم که هر جور بود نمازم قضا نمیشد، ماه رمضونا با همه ی ضعیفیم تا جایی که توان داشتم روزه می گرفتم، همون دختریم که اولین کاری که برا مامان کردم نذر صد تا آیه الکرسی بود... آخ امشب باید تا صبح بخونمش... فرداها که بیاد قداست اینو ندارم که تو دهنم همچین کلامی بچرخه...
سعی کردم به آهنگی که از ضبط ماشین بلند میشد گوش بدم، لااقل الان هنوز خودم بودم، هما ی 18 ساله ی پاک و دست نخورده...
اشکاتو پاک کن که میخوام
سر به تن غم نباشه
الهی سایه ی چشات
از سر من کم نباشه
ببین که پای گریه هات
ثانیه ها دق می کنن
صدای گریه هات می خوام
تو خاطراتم نباشه
وقتی که گریه می کنی
ترانه اهم دلواپسه
اشکاتو پاک کن و ببین
چشمای من چه بی کسه
سکوت کهنه ی لبات
قلبمو آتیش میزنه
داری دیوونه م می کنی
تو رو خدا دیگه بسه
زخم قدیمی دلت
خوب میدونم که از چیه
قشنگ من گریه نکن
این شب بد رفتنیه
سخته برا ترانه هام
طاقت گریه های تو
لهجه ی هق هقت دیگه
یه شعر نا گفتنیه
پامو هنوز از در حیاط تو نذاشته بودم که موبایلم زنگ زد. صبا که جلوتر بود به عقب برگشت و با چشمای هراسون نگام کرد. شماره ی نا آشنای مهتابو رو خوب شناختم و گفتم: دوستمه، برو تو گلی.
گذاشتمش رو سایلنت تا صبا بره تو خونه.
همین که صدای در هال اومد دکمه سبز رو فشار دادم.
- سلام...
- سلام، قرارمون که یادت نرفته؟
- نه ، یادم هست...
- عمل مامانت انجام شد؟
- آره به خیر گذشت...
- زنگ زدم بگم فردا بیا با سانی برید خرید. یه چیزائیم هست که باید بدونی.
راست می گفت ، من هیچی نمی دونستم، اصلا باید چیکار می کردم؟؟؟!!!
- هما می شنوی؟
- آره، باشه ساعت چند بیام؟
- 9 صبح اینجا باش.
- باشه.
صدای بوق اشغال تو گوشم پیچید . چشمام چه گرد شده بود این روزا از زور تعجب!!!
نفهمیدم کی صبح شد ، کی ساعت 9 ، کی من راه افتادم، کی اومدم اینجا دم خونه ی مهتاب...
زنگ دوم رو فشار دادم، و در باز شد. مثل اوندفه دیگه به در و دیوار منفور خونه نگاه نکردم ، مستقیم جهنم. درش باز بود رفتم تو. مثل ساناز منم اعلام وجود نکردم، یعنی حالا تازه فهمیدم امثال ما مگه وجودم داریم که بخوایم با اهن و اُهون بگیم مام هستیم؟
مهتاب از اتاقش بیرون اومد . حالم به قدری خراب بود که نپرسه خوبی.
- سانیم تو راهه.
سرمو تکون دادم و باز رو مبل اول نشستم. مهتاب اما اینبار رو مبل کناریم نشست.
- چقدر از کارایی که قراره بکنی اطلاعات داری؟
با صراحت گفتم: هیچی!
صدای نفسی که محکم بیرون داد رو شنیدم.
- خب پس از اول باید برات بگم.
یخ نکردم یعنی چند روز بود که اصلا گرم نشده بودم که حالا بخواد تغییر درجه بده بدنم!
- جمعه شب تو با یه پسره تقریبا همسن و سال خودت شاید یکی دو سال بزرگتر، قرار داری. عموش قیم شه، باباش یه ساله مرده و مامانشم رفته خونه شوهر. اوضاع روحیش خیطه و عموه می خواد اینجوری براش سنگ تموم بزاره. کار اونشبت سخت نباید باشه ولی... از اون به بعد گیر هر مردی ممکنه بیفتی!
تو ذهنم این کلمه مثل ستاره های تو کارتونا به دوران افتاد، مرد چه کلمه نحسی، کاشکی مرد می مرد!
نگاهی بهم انداخت و دوباره شروع کرد: برات همه چی رو آماده می کنم، ممکنه ضعف کنی، یعنی حتما با این جثه و حال خرابت ضعف می کنی پس تو این دو روز هر چی میگم میخوری ، یه قرصم بهت میدم از همین امشب شروع کن خوردن.
از تو کیفش یه بسته قرص بیرون آورد و بهم دادو یه دفعه گفت: عادت که نیستی؟
- نه
- خوبه، هما سعی کن با قضیه کنار بیای.
از جاش بلند شد و گفت: این سانی گور به گور شده کجا مونده؟
تو فکر فلاکت خودم بود که با بلند شدن صدای زنگ فهمیدم سانازم اومد. ساناز که پله هارو دویده بود با نفس نفس سلامی کرد . مهتاب جوابشو داد و گفت: میری مغازه پژمان، از زیر تا رو براش خرید کن، فاکتورم بگیر.
ساناز باشه ای گفت و رو به من: پاشو دیر شد.
صاحب مغازه پسری بود زیادی دیلاق و قناص . ساناز خیلی راحت باهاش دست داد و همدیگه رو یه ماچم چسبوندن.
نفهمیدم بازم چجوری گذشت، فقط سایزامو میگفتم و ساناز از هر مدلی که خودش میخواست لباس برمی داشت. آخر سرم باز جلوی چشمای از زندگی مرده ی من به قول خودشون سانی و پژی لب همدیگه رو یه مثلا بوسه عاشقانه کردن، ولی عملا لب همدیگه رو خوردن!
پنج شنبه اومد. صبح که بیدار شدم رفتم یه امام زاده که هر وقت دلم تنگ بود میرفتم. تو یه محله ی دلنشین بود و همیشه دوست داشتم اونجا زندگی کنم. چادر سفید گل صورتیی برداشتم و سرم کردم. با سر به زیر انداخته دور مرقد جمع و جورش گشتم. گریه هم نکردم، فقط گفتم، من از این به بعد هر پنجشنبه میام، گناهکار، نجس، عوضی هر چی که هستم باید منو قبول کنی.
بعد از اون به بیمارستان رفتم، تا بعد از انجام سفارش دیگه این طرفی نمی اومدم ، نمی تونستم بیام، نمی خواستم بیام.
به خونه برگشتم و برای ناهار دمپختک درست کردم. سالاد شیرازیم زدم تنگش . سر سفره که نشستیم بازم دیدم صبا تو فکره. بهش حق میدادم. اون با چشمای خودش دیده بود مامان یه لحظه رفت!
- صبا جوونی دیگه فکرشو نکن مامان خوبه.
- یاد اون رو که می افتم ، پشتم می لرزه... خیلی سخت بود.
- می دونم، ولی الان خدا رو شکر کن همه چی خوبه.
یه چند تا قاشق سالاد خورد و گفت: هما ، پولشو از کجا آوردی؟
غذا خواست بپره تو گلوم که هر جوری بود نذاشتم. یه لبخند زدم مثل به روی دنیای مهربون مثلا به روی مردم با وفا آخی چه مهربون!!!!!!! گفتم: خب مدیر شرکت خدماتیه که توش کار می کنم آدم خوبیه، با دوستاش در میون گذاشت و با هم پولو جور کردن!!!!!
- چجوری می خوای بهش پس بدی؟
- تو فکرشو نکن، کار می کنم و میدم دیگه!
خواست دوباره حرف بزنه که گفتم: ظرف سالادو بده به من.
جمعه رسید... جمعه... آدینه ی هفته... پایان هفت روز... آغاز یه عمر غریب و زشت...
ساعت 10 بود، صبا رو گذاشتم بیمارستان و یه راست رفتم خونه ی مهتاب. نمی دنستم کلی کار داریمی که می گفتن چیه و نپرسیدمم.
علاوه بر ساناز یه دختره دیگه هم بود. کیفمو رو مبل گذاشتم و خواستم بشینم که مهتاب گفت: بورو تو اتاق آماده شو تا بچه ها بدنتو موم بندازن!
- چییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
- کار بلندن، به نظرم بهترین راهم هست.
با این فکر که فقط دستا و پاهامو رفتم تو اتاق. مانتو در آوردم و تاپ یاسیمو مرتب کردو از بین چهارتا صندلیی که دور یه میز گرد چوبی بود یکی رو کشیدم بیرون. و نشستم.
ساناز اومد تو گفت : تو که هنوز نشستی؟
- خب آمدم دیگه.
- پوووووووووف پاشو لخت شو ، کل بدنتو کار داریم!!!
همه ی بدنم داشت می سوخت. زجر گناهی که هنوز نکرده بودم و خوب چشیدم. می خواستن صورتمم دستکاری کنن که دیگه توانم تموم شد و با داد گفتم: دست به صورتم حق ندارین بزنین، بی انصافا فکر اینو کردین با چه رویی جلو بقیه بیام و برم؟
گریه م گرفت، درد داشتم ، روحم مثل حریف شکست خورده تو بکس بود که شمارش معکوس برا بلند شدنش از اطراف رینگ بلند میشه و نمی تونه سر پا بشه.
ساناز یه نگاهی به صورتم کرد و گفت: گریه نکن، راست می گی صورتت نیاز نداره پر مو نیست، ابروهاتم می گیریم خدادادی تمیزه.
آب بینیمو که راه افتاده بود با دست پاک کردمو گفتم : ساعت چنده؟
مهتاب که داشت ناخوناشو سوهان می کشید گفت: تو به ساعت کار نداشته باش. یه استراحتی بکن و یه چیزی بخور، تا یه ساعت بساز بعد برو حموم و...
نذاشتم ادامه بده
- من باید برم بیمارستان دنبال خواهرم ، یه بهونه جور کنم برا امشب . قول میدم تا یه ساعت دیگه برگردم.
التماس تو نگام موج میزد مگه می تونست بگه نه.
لباسامو که می پوشیدم خیلی راحت رو پوستم می لغزیدن. بدنم سبک شده بود ولی عوضش وزنه ای که به روحم آویزون بود هر لحظه سنگین تر میشد.
پامو از در خونه بیرون گذاشتم وخواستم در و ببندم که نگاهم به دستم افتاد. عین برف شده بود و خیلی تابلو بود حتما صبا می فهمید. تا سر کوچه که برسم داشتم فکر می کردم چیکار کنم که وقتی از جوی آب رد میشدم یه چیزی مثل دوده در حال عبور بود. بی هوا دستمو تو آب کردم و بیرون آرودم. مقداریش به دستم چسبید. دو تا دستامو بهم مالیدم و تا نتیجه اشو ببینم. بدک نبود ولی کم بود. بازم دستامو تو آب کردمو و به شکل و شمایل یه کارگر حرفه ای درش آوردم.
بیمارستان که رسیدم نمی خواستم مامانو ببینم و شکر خدا خواب بود. صبا هم به قدری خسته بود که نفهمه من به دیدنش نرفتم. راه افتادیم که اومدم دستامو مثل همیشه دور شونه اش حلقه کنم ولی با دیدن دستام عقب کشیدم. حالیم شد که اینم یکی از اون چیزایی که باید از دست بدم.
صبا با دیدن دستام گفت: اَه هما، این چه وضعیه؟ بیا بریم دستاتو بشور!
- بی خیال باید برگردم باز سر کثافت کاری بشورم چیکار؟ همین آشه و همین کاسه تا یه ساعت دیگه!
- باید برگردی؟ تا غروب که چیزی نمونده.
- این خونه که رفتم خیلی کار داره تا فردا هم باید آماده بشه که مهمونی دارن!
- بری کی میای؟
ای خدا چی بگم؟؟؟
- خب نمیدونم، شاید.. نه حتما امشب گرفتارم.
بعد یه ذوق ابلهانه کردمو ستامو بهم زدمو گفتم: عوضش حسابی بهم پول میدن !!!!
- من تنهایی می ترسم امشب!
- صبا زشته این حرفا، بزرگ شدی دختر.
- ولی خب من که تا حالا تنها نبودم!
- منم امشب تنهام... می ترسمم مثل تو ولی خب سرگرم کار که بشم یادم میره، تو هم بشین درسای عقب افتادتو بخون بعدشم خوابت میگیره و نمی فهمی کی صبح شد.
صبا انگار که یه چیز یادش افتاده باشه با یه لحن جالب گفت: راست می گیا ترس چیه؟ وقتی تو داری به آب و آتیش می زنی من باید خجالت بکشم که برا تنهایی بترسم!
- فدای خشکل خودم بشم.
خونه که رسیدیم صبا فوری یه چایی دم کرد و خوردیم . بین اینهمه چیز نچسب ، این چایی خوب چسبید.
صورت صبا رو بوسیدم و گفتم: برم دیگه، شامم یه چیز درست بخور سر گشنه زمین نزاریا.
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و رو دو تا چشمام بوسه زد. دم گوشم گفت: ببخش که به خاطر من و مامان اینهمه زحمت می کشی.
بغضم گرفت، حرفی نزدم. دستاش که شل شد ، زیر لب خدافظی کردم و دیگه نگاهش نکردم... طاقتشو نداشتم... می باختم ... اول خودمو... بعد زندگی اون دو تا رو...
بازم گریه نکردم به قول یکی که نمیدونمم کی بود ، کارم از گریه گذشته و الی آخر. یه ساعت من شده بود یه ساعت و نیم و شایدم دو ساعت! همین که رسیدم، مهتاب چارچنگولی پرتم کرد تو حموم و گفت: کدوم گوری رفتی دو ساعته؟ بجنب خودتو بشور .. گربه شورم نکنیا ، تمیز جوری که برق بزنی!!!
بعدشم درو محکم کوبید بهم و رفت. هیچکی تا حالا اینجوری با من حرف نزده بود ، اینهمه تحقیر یه جا بهم تزریق نشده بود. با دستم محکم زدم تو دهنم تا هق هقم خفه بشه.، تا حالیم بشه من هیچی نیستم.
آب گرم داغ ترم می کرد ، آتیشم میزد ، آخ خداااااااا ... برای چی منو آفریدی؟ یه وصله ی ناجورم تو دنیات حکمت خلقتم کجا بود؟ میدونی خدا دلم میخواد بیارمت زمین و دندونت بگیرم! منم مثل همه ی آدمات... مگه چه هیزم تری فرختم بهت که انقد گند رقم زدی سرنوشتمو؟؟؟ چیکار کنم... کفر دارم می گم... جز تو هیچکسو ندارم... به کی شکایت کنم؟ کی غیر تو به من آسمون جل حرف گوش میده؟ کی؟؟
ساعت 8 شد . همای تو آینه رو نگاه می کردم، چقدر غریبه اس ولی خشگله ها!!! نگاه کن قدش تقریبا بلنده ، می گن لاغره ولی نه بیشتر ظریف تا لاغر، آخه نگاه چه کمر باریک و بدن ترکه ای داره. چشماشو نگاه کن مشکی بین یه عالمه مژه سیاه . موهاشو نگاه کن لخت و سیاه . پوست صورتشو نگاه بین این سیاهی موها چه می درخشه. لباشو ببین ، روزگاری که مدرسه میرفت دخترا با حسرت می گفتن، هما تو لبات خیلی خوش فرم و نازه نیاز به رژ لب و خط لب نداری.
چشم از خودم بر میدارم ، هیچ وقت فرصت نگاه کردن به خودمو نداشتم. نگاهی به اطراف اتاق انداختم تا ببینم چی باید بپوشم. ساناز رو صدا زدم و با مهتاب اومدن .
وسایلی و لباسایی رو که دیروز خریده بودیم و یا بهتره بگم ساناز خریده بود رو یکی یکی از تو نایلوناشون بیرون آرودن گذاشتن رو میز. بدون این که نظر منم بپرسن با هم راجع به اینکه هما چی بپوشه بحث کردن. آخر سر یه ست لباس زیر مشکی توری، یه تاپ مشکی قرمز دکلته و یه جین مشکی لوله تفنگی انتخاب شد و بهم گفتن برو بپوش.
لباسا رو برداشتم و به یه اتاق دیگه رفتم ، هر چی بود هنوز دلم می خواست با حیا باشم.
وقتی برگشتم برق تحسین تو نگاه هر دوشون بود ولی من دلم هری از این نگاهها ریخت: ای وای من اینا که زن هستن اینجوری دارن نگاه می کنن وای به حال یه پسر جوون!
مهتاب چشم ازم برداشت و یه دست لباس دیگه گذاشت جلوم و گفت: اینا رو بردار ، شاید فردا صبح که خواستی بیای لازم داشتی؟
- گمون نکنم!
- از من بشنو ، ضرر نداره بردار.
شونه هامو با بی قیدی بالا انداختمو گذاشتمشون تو کیف قهوه ای چرمی که مهتاب برام آورده بود.
گوشی مهتاب رو ویبره بود . با تماسی که باهاش گرفتن گوشی لرزید ، منم لرزیدم...
- آمادس، خودت میای یا بیارمش؟
- آهان، منتظرتم. فقط دو دقیقه وقت بزار کارت دارم.
- فعلا.
ساناز که انگار از سر شب تو هم بود با یه حس همدردی مانتوی قهوه ایی که به سلیقه خودش برام گرفته بودو روی شونه هام انداخت و گفت: بپوشش داری می لرزی!
مهتاب تو اتاق نبود ، خودمو کنترل کردم تا دندونام بهم نخورن. آستین مانتو رو که پوشیدم دستام یاری نکرد دکمه ها رو ببندم. ساناز اومد جلوم وایساد و همونجور که سرش زیر بود دکمه ها رو بست. وقتی سرشو بالا گرفت صورتش خیس اشک بود. بی هوا بغلم کرد و گفت: هما به خدا منم مجبور بودم یه نفر رو معرفی کنم ... منم بدبختم و هزار مشکل دارم...
بازوشو تو دستام گرفتم و گذاشتم آروم بشه. چیزی طول نکشید که ازم جدا شد و رفت دست و صورتشو شست و برگشت.
- هر چند به آرایش نیاز نداری ولی بشین یه پنکک و رژ برات بزنم تا دهنش بسته بمونه.
یواش حرف میزد، منم باید یاد می گرفتم یواش حرف بزنم!!
ساعت 9 بود که زنگ خونه مهتاب به صدا در اومد. از تو اتاق بیرون نرفتم . صدای یه مرد اومد که مهتاب ، شهرام صداش میزد. مرده عین چی می خندید و معلوم بود داره مهتابو لاس میزنه.
5 دقیقه ای گذشت و نفهمیدم چی بینشون گذشت. مهتاب اومد تو اتاق و گفت: پاشو بیا ، تا شهرام شاهکارمو ببینه!!!
نمی دونم چرا وقتی خواستم از جام بلند بشم گفتم: یا علی!!!
با دیدن شهرام اولین تلنگر این مصیبت بهم زده شد. تو این چند روز که گذشت من فقط ترسیده بودم ولی واقعا نمی دونستم چی در انتظارمه. اما حالا با دیدن مردی که داشت با چشماش منو می خورد و مهتابم می چلوند تازه فهمیدم ای دل غافل چقدر پرتم از مرحله.
تکیه مو به دیوار دادم تا نیفتم. کاش لاقل ساناز باهام بود ولی شاید اونم از این نگاههای وحشتناک می ترسید ، نگاههای کثیفی که که نشون میداد صاحبش چقدر بی شعوره.
شهرام مهتاب رو ول کرد و به سمتم اومد. از نوک پا تا فرق سرمو نگاه کرد. همونجور که به لبام خیره شده بود گفت: چه جیگریه مهتاب، از امشب که گذشت یه شبم برا من ردیفش کن!!!
مهتاب که انگار راحت شده این دست از سرش برداشته گفت: چشم حتما!
شهرام دستشو بالا آورد و با انگشت سبابه اش گونه مو لمس کرد، همونجور دستشو کشید تا روی گردنم. وقتی دستش به یقه مانتوم خورد یه قدم عقب رفت و گفت: مانتوت رو در بیار!
نمی دونستم چیکار کنم، نگاهی به مهتاب کردم که بی تفاوت داشت ما رو نگاه می کرد. شهرام وقتی دید حرکت نمی کنم خودش دستشو گذاشت رو اولین دکمه . همین که خواست بازش کنه موبایلش زنگ زد.
دستشو انداخت ولی از جلوم تکون نخورد و موبایلشو جوب داد.
- بله
- بزار بخوره ، ولش کن.
- تا نیم ساعت دیگه میام ، تو هم برو دیگه لازم نیس.
- نه خودم دارم میام.
به سمت مهتاب برگشت و خطاب به من گفت: راه بیفت بریم.
دندونام از ترس بهم قفل شده بود. نمی تونستم حرکت کنم. مهتاب با چشم ابرو راهم انداخت. به سمت اتاق برگشتم که کیفمو بردارم همون موقع شنیدم که مهتاب گفت: شهرام تا برسونیش به برادر زادت خودت کاریش نداشته باش، مثل عروسیه که میخواد بره حجله استرس داره!!!!!
ساناز پشت در اتاق وایساده بود و داشت ناخوناشو می جوید. با دیدن من کیفمو برداشت و یه تیکه ناخونی که تو دهنش بود رو تف کرد بیرون.
کیفو از دستش گرفتم که گفت: خلی آشغاله ، حیوون پست فطرت.
چیزی نگفتم ، اونم ساکت شد . اومدم بیرون ، شهرام نبود. مهتاب که نمیدونم چرا سرخ شده بود گفت: برو بیرون منتظرته.
خانمای این خونه چقدر امشب با خودشون درگیر بودن، از این یکی هم با سکوت گذشتم.
ماشین شاسی بلند مشکی رنگی جلوی در بود. اسم و مدل ماشین رو نمی دونستم به عمرم نهایت سوار یه سمند که اونم تاکسی بود شده بودم منو چه به این حرفا.
شهرام تو ماشین بود خم شد و در جلو رو برام باز کرد. نشستم ،عقب سوار شدن دیگه خیلی خانم منشانه و به درد من پا پتی نمی خورد.
سوار که شدم صدای تیکی اومد که یعنی درا قفل شد. آخه مردک احمق مگه می تونستم فرار کنم؟ من محکوم شدم به پا به پای امثال تو اومدن، فرار کنم از کی به کی برسم؟؟؟ از یکی مثل تو به یکی مثل تو؟؟؟
پوزخندی زدم و رومو سمت پنجره چرخوندم. راه با سکوت طی شد ، انگار مهتاب هر جوری بود راضیش کرده بود به عروس حجله ی امشب دست نزنه، عروس ... عروس شدنمم باید به گور ببرم... آروزی لباس سفید و پر چین، مهمونیی که نفر اولش من باشم و همه دورم برقصن... همه؟؟؟ مگه من کسی رو هم داشتم؟؟ به جهنم خودمو دوماد که بودیم دو نفری برقصیم ... صبا و مامان که بودن دست بزنن و کل بکشن اصلا پسره که فامیل داشت... یه مشت زدم تو سرم ، به چی داشتم فکر میکردم ، شب عروسیم !!!!!!خل شدم رفت.
خیابونایی که طی می شد بعضیاش آشنا بود چون قبلا برای کلفتی اومده بودم و بعضیاشم نه هیچ وقت از کنارشم رد نشده بودم. ماشین جلوی یه خونه نگه داشت. با اینکه شب بود ولی معلوم بود تو روزم ته خونه و ساختمون اصلی پیدا نبود. در رو باز کرد و ماشین رو برد تو حیاط. توقف کرد و گفت : پیاده شو.
و به دنبالش صدای قفل در که باز شد. به آهستگی پیاده شدم، نه از سر ناز و کرشمه بلکه دیگه توان نداشتم محکم راه برم.
پشت سر شهرام راه افتادم. حیاط بزرگی بود شاید اگه یه موقعیت دیگه اینجا رو می دیدم بی برو برگرد مثل افسانه ها می گفتم وای چه بهشتیه! ولی الان آخرین طبقه جهنم برام بهشتی بود نسبت به اینجا.
جزئیات حیاط رو ندیدم فقط یه استخر بزرگ که رو به روش ساختمون دو طبقه ای بود. طبقه پائینش تاریک بود ولی طبقه بالا یه چند تا لامپ روشن میزد.
بی تفاوت از زرق وبرق اطرافم از پله ها بالا رفتم . دستام می لرزید و زانوهام سست شده بود و من تکیه گاهی جز نرده های سرد و فلزی نداشتم.
وقتی جلوی یه در چوبی عسلی رنگ رسیدیم شهرام گفت: یه لحظه منتظر باش.
خودش رفت تو . خواست در رو ببنده که کسی رو به اسم امیر پاشا صدا زد. دیگه نمی تونستم سرپا وایسم . روی اولین پله بعد از پاگرد نشستم. سردم بود . خودمو مچاله کردم و سرمو بین دستو سینه ام پنهون کردم تا شاید از گرمی نفسام گرم بشم. تو حال خودم بودم که دست شهرام رو شونه م قرار گرفت و گفت: پاشو بیا تو.
می خواستم داد بزنم و بگم: دستتو بکش آشغاااااااااااااال!!!
ولی چیزی نگفتم ، حق اینکه چیزی بگم رو نداشتم. همین که پامو گذاشتم تو بوی گند سیگار و مشروب خورد زیر دماغم. شروع کردم عق زدن ولی بالا نیاوردم. شهرام بازومو گرفت و گفت: چت شد ؟ خوبی؟
خودمو کشیدم کنار و فقط سرمو تکون دادم که یعنی خوبم!!
- بشین تا امیر پاشا بیاد.
رو مبلی نشستم . فضای سالن تاریک بود یه ردیف لامپ کوچیک منتهی الیه سالن روشن بود که نورش به اینجایی که من نشسته بودم زیاد نمی رسید.
شهرام رفت تو آشپزخونه و گفت: حالت خوب نیس ، یه چیز شیرین بیارم برات؟
جواب ندادم ولی اون با یه لیوان که داشت همش میزد اومد سمتم. وقتی خواست لیوانو بهم بده دستمو لمس کرد. مونده بودم چیش با این کارا ارضا میشه. لیوانو سریع گرفتمو کمی از آب قند رو خوردم.
باز به آشپزخونه برگشت و گفت: اهلش نیستی وگرنه یه چیزی بهت میدادم تا فوری سرحال بشی!
خرابتر از اون بودم که بفهمم چی میگه. سرمو انداختم زیر و با لیوان و قاشق ور می رفتم. عجیب بود که به چیزی فکر نمی کردم. ذهنم خالی بود کسی توش نبود.... چیزی توش نبود...
تو همین عالم بی فکری بودم که قاشق افتاد رو زمین. دستمو دراز کردم برش دارم که همزمان یه دست دیگه هم رسید بهش. فکر کردم شهرامه، دستمو عقب کشیدمو سرمو بالا گرفتم. نه اون نبود، یه پسره بود، شباهتی به شهرام نداشت، یه کم کوتاهتر بود و لاغرتر. قیافه عجیبی داشت دلخور یا ناراحت ، نمی شد فهمید. زیر چشماش گودی افتاده بود صورتش خیس بود و چندش آور.
قاشق رو روی میز گذاشت و زد زیر خنده. یه خنده خشک و عصبی. رو یه مبل ولو شد و در حالی که شقیقه هاش رو با دستاش می مالید گفت : شهرام گورتو گم کن برو دیگه!
صدای درواومد و شهرام رفت. ندیدمش یعنی الان فقط این پسره رو که حال درستی نداشت رو می دیدم. مست بود؟؟؟ نمیدونم، من که تا حالا آدم مست ندیده بودم.
از جاش بلند شد و اومد سمتم. دستامو گرفت و از جا بلندم کرد. نمی خواستم برم ، نمی خواستم حرکت کنم. منو می کشید، تا وسط سالن برسیم کل فرش جمع شده بود. ایستاد و نفسی کشید. تا به خودم بیام بین زمین و آسمون معلق بودم. منو گذاشت رو کولش و به سمت اتاقی که چراغش روشن بود راه افتاد. چشمامو بستم و شروع کردم جیغ زدن. در و با تیپا باز کرد و پرتم کرد رو تخت. هنوزم جیغ میزدم که صورتم سوخت نه یه بار نه دو بار نه...
ساکت شدم. دم دهنمو گرفتم. از تخت پائین پریدم و یه گوشه کز کردم .
با چشمای لرزون به پسره نگاه می کردم. چشماش مثل کاسه ی خون بود و عین یه گاو وحشی نفس می کشید. تو یه چشم به هم زدن بلوزشو از تنش بیرون آرود و لخت شد. سرمو تو بغلم فرو کردم تا بیشتر از یان نبینم. با صدای قدماش که بهم نزدیک میشد داشتم جون می کندم. نفسم رفته بود پائین و نمیومد بالا و ای کاش سرجاش میموند برای همیشه و من می مردم برای همیشه.
از زمین کنده شدم و باز پرت شدم رو تخت. تنها راه چارم جیغ زدن بود و گریه. سعی کرد دکمه های مانتومو باز کنه ولی وسط مانتومو گرفت و پارش کرد. صدای دکمه هایی که به اطراف پخش میشدن یعنی موفق شدی یعنی بکن بنداز دور حریم یه دختر بیچاره رو!
مانتو رو پرت کرد یه گوشه . خواستم فرار کنم که خیمه زد روم. دستامو که مزاحمش بود رو برد بالا و با یه دست همونجا نگهش داشت.
چیکار می تونستم بکنم جز گریه ، جز نفرین کردن به عالم و آدم. بازم سیلی خوردم و خفه شدم.
دستشو روی شکمم به حرکت در آرود و رفت بالا ولی سر جاش نشست. می خواست تاپمو بیرون بیاره وقتی دید نمیشه اونم پاره کرد. دوباره افتاد رومو لبامو محکم بوسید....
حالم داشت بهم میخورد از اینهمه نزدیک بودن ...از اینهمه کثافت کاری...
صدای تیک تاک ساعت میومد و بارها تکرار شد. ساعتها می گذشت . من بودم و درد... من بودم و یه جسم کبود... من بودم و روح مرده ... من بودم و شکنجه ای که دلیلش فقر بود و فقر بود و فقر...
همه جا تاریکه، صدای هق هق میاد. صدای خودمه؟؟؟ نمی تونم تکون بخورم انگار چسبیدم به... زیر پام نرمه و مرطوب... کیه داره گریه می کنه؟... چشمامو به سختی باز می کنم، نور کم جونی از در اتاق میاد تو ولی بازم تاریکه، نصف شبه؟؟؟ نمی دونم... اصلا ساعت چنده؟
بازم داره گریه می کنه... صبا که نیست... یعنی اصلا صدای خانوم نیس... می خوام بگم کی هستی و چته؟ ولی جز آه و ناله چیزی ازم بلند نمیشه! درد تو همه ی بدنم پیچیده و چشمامو دوباره بستم. کیه داره تکونم میده؟؟؟
هر جوریه چشمامو باز کردم، این پسره کیه؟ صورتش خیسه، چشماش سرخه، آشناس یکی همینجوری دیدم ولی نه حالت نگاهها فرق داره ... نه خودشه همونه ولی چرا گریه می کنه؟ یادم افتاد که دیشب...
ناله هام بیشتر می شد، نمیدونستم بیهوش بود یا هر چی ولی یادم افتاد چه بلایی سرم اومده. یادم افتاد که من، همای 18 ساله دیشب کتک خوردم، دیشب شدم یه زن، بهم تجاوز شد. گرچه با پای خودم اومدم ولی واقعا چیزی از برنامه نمیدونستم.
ناله هام شد گریه، گریه هام شد نفسای بریده. امیر پاشا بالای سرم نشسته بود ، هنوزم اشک می ریخت . غریب بود برام حالش . انگار دنبال چیزی می گشت . به سمت کمد کنار در خیز برداشت و با یه پیرهن برگشت. خواست بلندم کنه که آخ و جیغم به هوا رفت. ولم کرد و گفت: ببخشید... ببخشید...
چی می گفت این؟
دستامو تو آستین بلوز کرد، یقه اشو آروم از سرم رد کرد و جلوی بلوز رو کشید پائین. شلوارمو از کنار تخت برداشت و پام کرد.
ناتوان تر از ان بودم که جلوشو بگیرم ، خرد تر ازون بودم که نزارم به بدن برهنه م لباس بپوشه.
یکی از دستاشو زیر زانوهام گذاشت و یکیشو زیر سرم. از رو تخت بلندم کردو اومد تو سالن. رو یه مبل گذاشتم و دولا شد و روسریمو که کف سالن افتاد بود رو برداشت.
خیلی آروم سرم کردو گرهش زد. موهای رو پیشونیمو زیر روسریم قایم کرد. دوباره بلندم کرد و راه افتاد سمت در خروجی. کمی بعد تو ماشین بودم.
با دیدن نمایش امیر پاشا، فقط یه فکر به ذهنم رسید. اونم اینکه می خواد سر به نیستم کنه!!!!!
اگه من بمیرم ، صبا تنها میشه. چیکار کنه بین اینهمه گرگ؟ خدایا من تصمیم گرفتم یه گرگ بشم که از بره خودم مواظبت کنم... اگه این پسره منو بکشه ، صبا هم آخرو عاقبتش میشه من!... میاد تو همین راه... خدایا من کافی نیستم؟؟؟ یه قربانی بس نیس برا یه جمع سه نفره فلک زده؟؟؟
ماشین رو از خونه بیرون آورد و راه افتاد. خودمو به در ماشین چسبونده بودم. به بازو هام چنگ می زدم که دردم آروم بشه، کمرم داشت می شکست، دیگه نتونستم تحمل کنم و صدای گریه ام بلند تر شد.
امیر پاشا به سمتم برگشت و با صدای خش داری گفت: منو ببخش... من ... من...
دوباره زد زیر گریه. منم تاب نیاوردم و با التماس گفتم: تو رو خدا ولم کن، به خدا به کسی چیزی نمی گم... یعنی حق ندارم بگم، من خودم اومدم... ببین اگه منو بکشی دو نفر تو این دنیا دیگه نمیدونن چیکار کنن، خواهرم تنهاست ... مامانم بیمارستانه... یه ذره رحم داشته باش....
اشکم و آب دماغم راه افتاده بود. با آستینایی که خیلی بلندتر از دستم بود دماغمو پاک کردم و گفتم: تو رو خدا بزار برم...
ماشین رو نگه داشت و گفت: چی می گی تو؟ بکشمت؟... من؟ ... می دونم امشب ظلمی در حقت کردم که نابخشودنیه ولی کشتن نه ... خدایا من امشب چه غلطی کردم... من خاک بر سر مست بودم ، تو حال خودم نبودم... وای چیکار کردم؟
سرشو رو فرمون گذاشت و چند بار تکونش داد. نگاه تلخی بهم انداخت و گفت : حالت خوب نیس باید ببرمت بیمارستان، به خدا دیگه کاریت ندارم... یعنی دیگه چیکارت می تونم داشته باشم، نمیگم منو ببخش می دونم نه تو نه خدات ... ای وای...
با دست محکم زد تو پیشونیش و راه افتاد. با سرعت می روند. دست اندازی وسط خیابون بود که ندید و به شتاب از روش رد شد. به جلو پرت شدن من همانا و صد برابر شدن دردم همانا. از صدای جیغم ترسید. با یه دست فرمونو گرفت و با پشت اون یکی دست اشک چشماشو پاک کرد و باسرعت بیشتری به سمت بیمارستان رفت.
وقتی رسیدیم نمیدونم قیافه ام چجوری بود که نگهبان همین که منو دید بی هیچ گیری گذاشت بریم تو. ماشین که وایساد، امیر پاشا بدو پیاده شد و اومد سمتم. مثل پر کاه از رو صندلی بلندم کرد. برای اینکه نیفتم دستمو دور گردنش حلقه کردم و از درد سرمو تو سینه اش پنهون کردم. متنفر بودم از بوی تنش ولی راهی نداشتم.
با دیدن اولین آدمی که روپوش سفید تنش بود گفت: تو رو خدا کمک کنین، حالش خیلی بده.
امیر پاشا باز گریه می کرد. خانومه گفت: آروم باش، بیارش این طرف... خانم عمادی دکتر رو خبر کن...
گذاشتم رو تخت سفید . یه پرستار دیگه هم اومد که پرده ها رو کشید و دیگه بیرون پیدا نبود. همون اولیه گفت: چه بلایی سرش اومده؟
امیر پاشا یه لحظه ساکت شد، حتی گریه هاش قطع شد. ولی به خودش اومد و با تته پته گفت : زنمه... دیشب تازه... دیروز ... یعنی دیشب... عروسیمون بود...
ناله های من قطع نمیشد ، پرستاره بهش چشم غره ای رفت و گفت: بله فهمیدم، شما دیگه برین بیرون.
- اما...
- جا تنگه الان دکترم میاد ، بزار به کارمون برسیم.
امیر پاشا رفت بیرون و پشت سرش یه آقای دکتر وارد شد.
نمی دونم چقدر گذشت ولی وقتی دوباره چشمامو باز کردم از درد وحشتناک دل و کمرم خبری نبود. تنم خرد بود ولی انگار از آسمون افتادم زمین. با دیدن فضای بیمارستان یاد مامان افتادم. باید زودتر میرفتم خونه. به هر بدبختی بود سرجام نشستم. سرم تو دستم بود. خواستم بکشمش بیرون که فقط وضع بدتر شد و یه کم خون برگشت بالا. چاره ای نبود با صدایی که سعی می کردم دربیاد گفتم: کسی بیرون نیس؟
پرده کنار رفت و امیر پاشا اومد تو. قیافه بهم ریخته ای داشت. چند جای گردنش کبود بود. روی صورتش خراشی بود که خون روش خشک شده بود. اول نگام کرد و بعد سرشو زیر انداخت و گفت: بیدار شدی؟ بهتری؟
از مرحمت شما!!!!!! نتونستم تحملش کنم، خواستم ولی نشد. همه ی خشمم رو ریختم تو چند تا کلمه
- گمشو بیرون آشغال عوضی!!!!!!!!
- من...
- خفه شو... خفه شو...
چیزی نگفت و رفت بیرون. چند دقیقه بعد یه پرستار اومد. با دیدن اشکام گفت: خوبه دیگه، ناز نکن انقد، شوهرت مرد و زنده شد. الانم که باز حالشو گرفتی عروس خانم!!!!!!!!!!!!!!!!
تا خواستم حرف بزنم گفت: با سرمت چیکار کردی؟
- من باید برم.
انقد تند گفتم که با تعجب برگشت نگام کرد و گفت: نیم ساعت دیگه سرمت تموم میشه میری.
- اما من باید برم.
- کجا میخوای بری شوهرت که همین جاست.
شوهرم شوهرمی راه انداخت ضعیفه !!!! خواستم بگم اون لندهور شوهرم نیس که دیم گند میزنم به همه چی. با استیصال گفتم ساعت چنده: یه ربع به شش .
دیدم حرف زدن و التماس کردن فایده نداره. سرمو گذاشتم رو بالش و چشم دوختم به قطره های سرم که بالاخره
مطالب مشابه :
رمان لیلی و هزار داماد(1)
رمان لیلی و هزار داماد(1) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها دانلود رمان برای
رمان لیلی و هزار داماد(2)
رمان لیلی و هزار داماد(2) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها دانلود رمان برای
رمان لیلی و هزار داماد(قسمت اخر)
رمان لیلی و هزار داماد(قسمت اخر) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین دانلود رمان برای
دانلود رمان هایی که نام انها با l شروع میشود.
لیلی هزار داماد لیلای من دانلود برچسبها: دانلود رمان, دانلود رمانpdf, دانلود
دانلود رمان موبایل
دانلود رمان موبایل - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها رمان لیلی و هزار داماد
دانلود رمان من...تو...او....دیگری!
عاشقان رمان - دانلود رمان من تو او .دیگری! رمان لیلی و هزار داماد رمان قلب های
دانلود رمان بیزار
دانلود رمان بیزار - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها رمان لیلی و هزار داماد
رمان ایرانی و عاشقانه مزاحم | سارا کاربر انجمن نودهشتیا
دانلود رمان برای رمان لیلی و هزار داماد رمان قلب های
دانلود رمان ارامگاه عشق
عاشقان رمان - دانلود رمان ارامگاه عشق رمان لیلی و هزار داماد رمان قلب های
دانلود رمان ما عاشقیم
عاشقان رمان - دانلود رمان ما عاشقیم رمان لیلی و هزار داماد رمان قلب های
برچسب :
دانلود رمان لیلی هزار داماد