اشک عشق (2) قسمت 4
تا صدای گریمو شنید با داد پرسید:
_الو؟؟؟؟؟؟حنانه چی شده؟؟؟کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟
با هق هق جواب دادم:
_تو خیابون اکان بیا پیشم میترسم.
صداش با نگرانی اومد:
_کجایی تو؟؟؟؟؟؟؟خب ادرس و بده....
با نگرانی به حرف اکان فکر کردم...
من که ادرس اونجارو نداشتم.تازه یادم افتاد که یه مرد کنارم وایستاده.
با عجله گوشی رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_میشه ادرس اینجا رو بدید تا بیاد دنبالم؟؟؟؟؟؟
یکم نگاهم کرد و گوشی رو از دستم گرفت و از من دور شد و شروع کرد به حرف زدن.
دستی به اشکام کشیدم.صورتم میسوخت.به مرده نگاه کردم که در حالی که ازم دور شده بود و داشت بهم نزدیک میشد.
_بله
_.........
_نه خیر من هستم.
_..........
_زودتر
_........
و بعد گوشی رو قطع کرد.
با چشمای خیسم بهش نگاه کردم و گفتم:
_بهش گفتین؟؟؟؟؟؟؟
با شک نگاهم کرد و گفت:
_نگفتی چرا تو ماشین اون جوونا بودی؟؟؟؟؟؟؟
با حرص گفتم:
_برای چی باید برای شما توضیح بدم؟؟؟؟؟
پوزخندی زد و گفت:
_دلیلش بعدا معلوم میشه.
بعد به من نزدیک شد و گفت:
_میتونی بلند شی؟؟؟؟؟
یکم نگاهش کردم و گفتم:
_نمیدونم شاید اره شاید هم نه.
پوزخندی زد و گفت:
_خب بد نیست یکم به خودت تکون بدی تا بدونی شاید اره شاید هم نه....
دلم میخواست خفه اش کنم.
ولی نمیشد.میخواستم تمام ناراحتی هامو سرش خالی کنم.
دستمو گرفتم به لبه جدول و وزنم و انداختم رو دستام و با یکمی زور و فشار به دستام خودمو بلند کردم
پوزخندش پررنگتر شد
با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم:
_فقط به احترام اینکه کمکم کردید هیچی بهتون نمیگم اقا وگرنه..
تقریبا با صدای بلندی گفت:
_وگرنه چی؟؟؟؟
با ترس بهش نگاه کردم ولی نه اونقدر که تو اون تاریکی این ترسو تشخیص بده
ادامه دادم:
_شرم اوره....
پوزخندش پررنگتر شد و گفت:
_شرم اوره؟؟؟؟؟کار من یا امثال تو که شب و نصفه شب تو خیابونا برای بی حیایی و فاحشه گری اماده اند؟؟؟؟؟؟؟
با تعجب بهش خیره شدم...
فاحشه گری؟؟؟؟؟؟؟بی حیایی؟؟؟؟؟؟؟؟خدا بزنه تو دهنت عوضی بیشرف...
با بغض بهش خیره شدم و با صدایی که با درد از حنجره ام خارج میشد گفتم:
دهنت و ببند و هرچی که لایق خانوادته به زبون نیار.
دستشو برد بالا تا بزنه تو دهنم که صدای بیسیمی از طرف مرد اومد.بهتم دوبرابر شد وقتی که فهمیدم طرف مقابلم پلیسه.
بیسیم و از تو جیبش در اورد و با عصبانیت جواب اونطرف و داد
_به گوشم
_مضنون رو گوشه ی پارک در حالی که مواد پخش میکرده گرفتنش...
با چشمایی پر از اشک بهش زل زده بودم.
همین پس
این پلیس گشت بوده و به ماشین ما مشکوک شده و حالا ها هم چون دیده که من سوار ماشین شدم به من مشکوک شده که منم این کاره ام...
بعد از اینکه جوابشو داد رو به من نگاهی کرد و بعد هم گفت:
_سوار ماشین شو.
میترسیدم سوار ماشین شم.من که اینکاره نبودم...پس واسه چی میخواست سوار ماشین شم.
با صدای ارومی گفتم:
_نمیشم.
خیره نگاهم کرد و گفت:
_برو سوار شو تا بزور سوار ماشین نکردمت.
بدون اینکه به حرفش گوش بدم سرجام ایستادم و به خیابون خیره شدم.
درد بدنم بهتر شده بود ولی در کل بدنم سرد بود و جای بعضی از زخمام میسوخت.
به
وسایل کیفم که گوشه خیابون ریخته شده بود نگاهی کردم و به سمتشون
رفتم.سنگینی نگاه مرده رو رو خودم حس میکردم.شاید فکر میکرد میخوام فرار
کنم.
به سختی رو جدول کنار خیابون نشستم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم که دیدم مرده داره با تلفن حرف میزنه و میگه:
یکم پایین تر بیای ما اونجاییم.
بعد از چند ثانیه پراید مشکی اکان از دور نمایان شد.
با خوشحالی در حالی که اشک میریختم از سر جام اروم بلند شدم و به سمت ماشین اکان رفتم
همزمان با من اکان از ماشین پرید بیرون و مرده هم به سمتش رفت.
_سلام
اکان یه نگاهی به من کرد و گفت:
_سلام
و بعد خیره به صورتم گفت:
_چی شده؟؟؟این چه سر و وضعیه؟؟؟؟
خواستم حرف بزنم که مرده گفت:
_شما با خانوم چه نسبتی دارید؟؟؟؟؟؟
اکان بدون اینکه هول شه گفت:
_نامزدم هستن
خیره بهش نگاه کردم.
_نامزدش؟؟؟؟
مرده پوزخندی زد و گفت:
_شما نامزدتون نصفه شبی تو خیابون تو ماشین سه تا جوون غریبه چکار میکرده؟؟؟؟؟؟
اکان با این حرف یکم به من خیره شد و گفت:
_شما کی هستید که این سوالا رو میپرسید؟؟؟؟؟؟؟
مرده پوزخندی کذاییش رو دوباره زد و دستشو کرد داخل کتش و کارتشو در اورد و گفت:
_سروان مولایی هستم
اکان سرشو تکون داد و به من خیره شد و گفت:
_راستش من تازه از...
قبل از اینکه سوتی بده تو حرفش پریدم و گفتم:
_تازه از بیمارستان اومده چون من هم زیاد حالم خوب نبود اومدم بیرون هوا بخورم که گیر اون سه تا مرد افتادم.
مرده یکم مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_شما برای هواخوری تو اتوبان قدم میزنین؟؟؟؟؟؟؟؟
ادامه داد:
_خونتون کجاست که سر از اینجا در اوردید؟؟؟؟
اکان گفت:
_جناب من براتون توضیح میدم.
من پزشک هستم نامزدم از دست من عاصی بود که چرا نرفتم خونه.
از طرفی همسر من وقتی میره تو فکر کسی نمیتونه از فکر درش بیاره بیرون.
یعنی مرده باید خیلی خر میبود که این علت های غیر واقعی من و اکان و میپذیرفت ولی نمیدونم چی شد که گفت:
_باشه فعلا که مشکلی نیست ولی بهتره خانوم حواسشون جمع باشه تا این موقع شب بیرون نیان مخصوصا تنهایی و در ضمن
با چشم غره به مست من گفت:
_یادشون باشه که با یک مامور انتظامی چجوری برخورد کنن.
و بعد به سمت ماشینش رفت و روشن کرد و از ما دور شد.
میدونستم که اکان میخواد بدونه چرا این موقع شب بیرون بودمو این اتفاقایی که سروان مولایی گفته چیه؟؟؟؟؟؟؟
قبل از حرفی گفت:
_حنانه برو سوار ماشین شو.
به سمت ماشین رفتم و در و جلو رو باز کردم و خیلی اروم سوار ماشین شدم که یکم بدنم درد گرفت
صدای اهنگ خیلی اروم و ضعیف تو فضای ماشین بین صدای نفس های منو اکان درجریان بود.
خواستم حرفی بزنم که همزمان با من اکان هم حرف زد.
اکان گفت:
_چی میخواستی بگی؟؟؟
گفتم:
_من نمیخوام چیزی بگم
دستش تو موهاش کشید و گفت:
_ولی من فکر میکردم قراره یه توضیحی به من بدی..
سرمو انداختم پایین.
من چیزی نداشتم براش بگم باید چی میگفتم؟؟؟؟؟میگفتم...
ناخواسته از این قسمت حرفامو بلند به زبون اوردم.
واقعا هم چیزی ندارم برات بگم...چی بگم هان؟؟؟
بگم که امشب شب عروسی پسری بود که دیوونه وار دوستش داشتم؟؟؟؟بگم شب مرگ تمام ارزوهای قشنگم بود؟؟؟؟واقعا منصفانه بود؟؟؟؟؟؟
اشکام دوباره مثل سیل رو گونه هام رها شد.
با حرص و عصبانیت از رو گونم زدودمشون و گفتم:
از دست این اشکای لعنتی...همینا بود که منو و عشقمو به اون نامرد معرفی کرد.
سرمو تکون دادم و گفتم:
تو میفهمی چی میگم؟؟؟؟
به فرمون خیره شده بود ولی با این حرفم سرشو اورد بالا و بهم زل زد و گفت:
اره میفهم ولی تا وقتی کامل تعریف نکنی حرفی نمیزنم.
با پوزخند به روبه روم خیره شدم و گفتم:
چی میخوای بدونی هان؟؟؟؟؟
اینکه
بغضم داشت گلوم و فشار میداد
جز اینکه مادرم به جای اینکه درکم کنه اصلا بروی خودش نمیاره
منم تحملم تموم شد و به شب و سکوت پناه اوردم تا اینکه سه تا جوون مزاحمم شدن و سوار ماشینشون کردنم
از ترسشون منو مثل یه زباله از تو ماشین پرتم کردن بیرون
و این شد حال و روزم
و بعد به قیافم اشاره کردم
بهم نگاه میکرد بلند تر گفتم:
میدونی دلم از چی میسوزه؟؟؟؟؟؟؟؟
به سقف ماشین زل زدم و با داد گفتم:
به اینکه حتی تو اون لحظه اسم اون ....
اون ...
اروم گفتم:
صدای علی رو زبونم بود...
اما اون نبود...
نبود
من حتی اونو هم نداشتم تا به دادم برسه....
فقط تورو داشتم...
از اون روز تا به حال مدام فکر میکنم که تو میتونی کمکم کنی یا نه...
بهش خیره شدم.اونم خیره شد و گفت:
از کدوم روز؟؟؟؟؟؟؟
اون روزی که رفتیم شهربازی همون روز که مواد کشیدم.
اخماش جمع شد تو هم و گفت:
خب جوابش؟؟؟؟؟؟؟؟
با ناراحتی گفتم:
نه تو هم نمیتونی کمکم کنی....
اهی از ته دلم کشیدم و ادامه دادم:
اون روز که منو بردی شهربازی و ازم خواستی تا سوار اون وسایلا بشم فهمیدم که فقط میتونم تورو دوستم بدونم همین و بس خوشحال شدم
و بیشتراز اون خوشحال شدم واسه خاطر اینکه تو به من گفتی که میتونم روی تو به عنوان یه برادر حساب کنم...خوشحال شدم که تنها نیستم...
دستشو گذاشت رو بینیش و گفت:
خیلی خب ساکت باش تا من حرف بزنم تا بدونی میتونم کمکت نم یا نه اگه قانع شدی که هیچ اگه نه یه فکری برات میکنم باشه؟؟؟؟؟؟؟؟
یکم بهش نگاه کردم و گفتم:
فکر میکنی میتونی؟؟؟؟؟؟؟
بعد سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم:
نچ نمیتونی....
دوباره گفت:
هیس
تو ساکت باش تا من حرف بزنم.
منتها تو فقط چشماتو ببند و به حرفام گوش کن باشه؟؟؟؟؟؟؟
با پوزخند گفتم:
چیه فکر کردی مشاوری؟؟؟؟؟؟؟
ماشینو روشن کرد و گفت:
تو خاموش باش و گوش کن اگه نشد هرچی که تو بگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چشمامو بستم و فتم:
باشه فقط حرفای عاشقانه نزن که اشکم در میاد...
صدای نفسشو که همراه با خنده بود رو شنیدم
منتظر شدم تا حرف بزنه اما دیدم که ساکته
چشمامو باز کردم که دیدم گوشیش دستشه و داره شماره میگیره
با حرص گفتم:
داری منو مسخره میکنی؟؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟؟؟
یکم منو نگاه کرد و گفت:
نه میخوام به حمید بگم تا نگرانت نشن...
سرمو
تکون دادم و دوباره چشمامو بستم.تو زمانی که اکان داشت با حمید صحبت میکرد
فقط داشتم به این فکر میکردم که امشب دست شمیم دستای مردونه علی عطا رو به دست میگیره؟؟؟؟؟؟؟؟
هنوز داشتم به این مسئله فکر میکردم و حلقه اشک تو چشمام جمع شده بود که اکان گفت:
دو دقیقه دیگه دیر تر زنگ میزدما....
بهش نگاه کردم و گفتم:
چطور؟؟؟؟؟
نیشخندی زد و گفت:
حالا بعدا میگم تو حاضری؟؟؟؟؟؟
سرمو دوباره به پشتی صندلیم تکیه دادم و چشمامو بستم و گفتم:
اره....
ببین حنانه قصد موعظه ندارم نصیحتم نمیکنم ولی به تک تک حرفام با دقت گوش کن.
شاید خیلی مسخره باشه ولی قصد دارم برات داستانی رو تعریف کنم تا بتونی به نقش خودت تو این بازی شکل قابل انسجامی ببخشی.
سرمو با چشمای بسته تکون دادم و گفتم:
باشه میشنوم.
یه نفس عمیق کشید و گفت:
فقط تصور کن که کنار مرد مورد علاقت نشستی
پلکام تکون خورد.این اتفاق شیرین هیچ وقت نمی افتاد.
اکان متوجه لرزش پلکم نشد و ادامه داد:
اما به این هم فکر کن که شمیم هم وجود داره.
حس و حالم کش اومد.دوباره از خوشحالی با مخ افتادم تو ناراحتی.
ادامه داد:
تو به این باور رسیدی که علی عطا دوستت داره چرا که یه زمانی بهش گفتی دوستش داری و ازش شنیدی که دوستت داره...
اما حالا با تمام اعتمادی که بهش داشتی فهمیدی شمیم اونو از تو گرفته...
تا اینجای داستان خودت بود اما از اینجا به بعدشو من بهت میگم
قلبم محکم میخورد به قفسه سینم.
منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه.
ادامه داد:
ببین حنانه درسته که هنوزم دوستش داری ولی تموم شد تو باید فراموشش کنی.اینکه هر شب و روز رو به کام خودت تلخ میکنی چیزی درست نمیشه.
نتونستم طاقت بیارم چشمامو باز کردم و داد زدم:
چی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه الکیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اسون نیومد تو زندگیم که حالا بخواد راحت بره...
یعنی میگی من با تمام عشق و علاقم برم کنار تا شمیم یه روزه به عشق من برسه هان؟؟؟؟؟؟؟
یکم نگاهم کرد و گفت:
حنانه تموم شد چرا نمیفهمی که دیگه اون برای تو نیستش حتی اگه خودش بخواد...
دهنم
قفل شد از مابین زبون ودندونای بهم کلید شدم میخواستم حرفی رو عبور بدم ولی
با بغض داشتم به اکان نگاه میکردم و حرفشو تو ذهنم هضم میکردم.
یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی حتی اگه خودشم بخواد راه برگشتی نیست؟؟؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اکان بدون اینکه به من نگاهی بندازه همونطور که داشت رانندگی میکرد گفت:
چرا باور نمیکنی که رفته هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه میخواست میموند...
اصلا اگه میخواست و نمیشد نباید زیر بار حرف زور میرفت...
اصلا اگه قرار بود زیر بار حرف زور بره نباید به تو قولی میداد...
اصلا اگه دوستداشتنی در کار بود تو به راحتی کنار گذاشته نمیشدی...
اصلا....
با حرص فریادی با خشم زدم و گفتم:
بسه بسه.....
و بعد اروم و با هق هق گفتم:
بسه....چرا تموم نمیکنی این حرفای تکراری و که خودم روزی هزار بار تو مخم فرو میکنم؟؟؟؟؟
و بعد سرمو به شیشه تکیه دادم و با بغض برای خودم خوندم:هرچی کشیدم
دیگه بسه دیگه
دل شده از همه ی کارت
خسته دیگه
غماتو تنهایی کشیدم رو دوشم
بدیات هرگز نمیشه فراموشم
برو اسمم و روی لبت نیار
از چشمام افتادی
دیگه منو یادت نیار
دیگه دوست ندارم
ازت بدم میاد
بودم از سرت زیاد
من همون که با تو ساخت
همه هستیشو باخت
اما افسوس نکردی احسااااااس
اشک منو در میاری
پا روی این دل میزاری
بسته دیگه خدا نشنااااااااس
قسم خوردی به اون خدا
که نمیشی ازم جدا
اخه مگه تو خدا نداری
واگذارت به خدا
آی رفیق نیمه راه
الهی روز و شب بباری
الهی روز و شب بباری
بعد
از چند دقیقه اکان ماشینو جلو در خونمون نگه داشت و من با یه تشکر خشک و
خالی ازش خدافظی کردم و خودمو به اتاقم رسوندم تا اولین شب نفرتمو با علی
عطا شروع کنم...
فصل نوزدهم.........
یه بار دیگه وسایلمو چک کردم.
بعد از اینکه مطمئن شدم به سمت میز توالت رفتم و به موهای کوتاهم که حالا یکم رشد کرده بود نگاه کردم.
تل صورتی رنگمو خیلی ماهرانه روی سرم گذاشتم.
کشو
میزتوالت و باز کردم و از بین لباسام یه تاپ بندی صورتی که تو گردنی بود و
بند دور گردنش مروارید های صورتی بود رو برداشتم و تن کردم همراه با شلوار
لی مشکی لوله تفنگی.
ادکلن به گردن و مچ دستام زدم و بعد یه نگاه دیگه به خودم انداختم و مانتومم پوشیدم و روسری صورتی رنگمو سرم کردم.
کیفم
و به همراه عینک دودیم برداشتم و به سمت کمد لباسام رفتم و جعبه قرمز مخمل
رنگی رو برداشتم و داخل جعبه کادویی گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
*******************
یه بار دیگه به پلاک نگاه کردم و بعد از مطمئن شدن از درستی پلاک سعی کردم لبخندی رو روی لبام بیارم.
به سمت در خونه حرکت کردم و بعد از مکث بلندی با لرزش دست زنگ رو فشار دادم.
صدایی از پشت اف اف پرسید:
کیه؟؟؟؟؟؟؟
با صدایی که اروم و همراه با لرزش بود گفتم:
حنانه هستم.
در با صدای تیکی باز شد و من داخل خونه شدم.
****************
وارد خونه شدم.حیاط کوچیکی داشت که با باغچه های خیلی زیبا تزئین شده بود.
تو حیاط ایستاده بودم تا کسی به استقبالم بیاد که در خونه باز شد و جلوی در پدیدار شد
***********************
حس بدی داشتم.
دلم میخواست گریه کنم.
ولی مقاومت میکردم.
رو مبلای سلطنتی نشسته بودم و با بغض داشتم به دیوار نگاه میکردم.تنها تو سالن پذیراییشون بودم.مادرش نبود.چشمم و از دیوار گرفتم
پیرزنی اومد و شروع کرد ازم پذیرایی کردن.دوباره نگاهمو به عکس دوختم.
چه خوش قد و بالا شده بود.دسته گل تو دستاش گرفته بود .شمیم روی صندلی کنارش نشسته بود و خودش هم کنار شمیم ایستاده بود
چهره اش برخلاف فکرم که فکر میکردم ناراحته هیچ حالتی رو نشون نمیداد
صداش منو از تو فکر کشوند بیرون.
_خوش اومدی.
نگاهش
کردم.مرتب تر از موقع استقبال جلوی درنزدکیم وایستاده بود و داشت با چشمای
مهربونش منو نگاه میکرد.لعنت میفرستادم به خودم واسه خاطر اینکه نمیتونستم
سنگدل باشم.
پوزخندی زدم و گفتم:
_بیا بشین میخوام زود برم.
با تردید اومد کنارم رو مبل نشست و دستاشو تو هم قلاب کرد.
خیلی عادی روبهش گفتم:
_خوشحالی؟؟؟؟؟؟؟
با بهت بهم نگاه کرد.
دوباره پوزخند مصنوعیم رو لبم نشست و بغض همیشگی تو گلوم.
مگه میشد با علی بود و خوشحال نبود.
ادامه دادم:
_خیلی خب حالا نمیخواد بری تو بهت...
_اومدم بهت یه پیشنهادی بدم
_البته تو مجبوری کمک کنی چون مدیون منی...
خیره نگاهم میکرد.از داخل کیفم جعبه مخمل و در اوردم و گفتم:
_درخواستی که ازت دارم و کسی نباید بدونه
منتظر نگاهم میکرد.ترس تو عمق چشماش بیداد میکرد.
چه قدر این دختر بیچاره بود.فکر میکرد من مثل خودش پست فطرتم که علی رو از چنگش در بیارم.
با بغض ولی محکم گفتم:
_به علی و خانوادش و همینطور مادر و پدر خودت بگو که زودتر از وقت موعود عروسی کنید.
بهتش دوصد چندان شد و گفت:
_برای چی؟؟؟؟؟؟؟؟
پوزخند زدم و گفتم:
_چون من میخوام
لبخند محوی زد و گفت:
_قرار نیست هر چی تو خواستی بشه.
از سر جام بلند شدم و گفتم:
_اتفاقا هرچی که من میگم انجام میشه.......
پوزخندی زد و گفت:
_اونوقت چرا؟؟؟؟؟؟؟
با حرص گفتم:
_چراش به خودم مربوطه
کیفمو برداشتم و جعبه رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_مجبوری قبول کنیش وگرنه کاری میکنم که علی عطا تفشم سمتت نندازه.
و بعد به جعبه اشاره کردم و گفتم:
_دیشب مامانم میگفت برای جهیزیه یکم مشکل دارین.فکر کنم کافی باشه
و بعد از خونشون بی خدافظی زدم بیرون و به اخر این داستان فکر کردم.
مطالب مشابه :
اشک عشق جلد یک ( 2 )
نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی
اشک عشق (2) قسمت 2
رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 2 ♥ 468 - رمان قمار سرنوشت جلد (1) ♥ 469 - رمان قمار سرنوشت جلد (2)
اشک عشق (1) قسمت 2
رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 2 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 469 - رمان قمار سرنوشت جلد (2) ♥ 470
اشک عشق (2) قسمت 4
اشک عشق (2) قسمت 4 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان بمون کنارم (جلد دوم )
اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )
رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 469 - رمان قمار سرنوشت جلد (2)
اشک عشق (2) قسمت 1
رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 1 ♥ 468 - رمان قمار سرنوشت جلد (1) ♥ 469 - رمان قمار سرنوشت جلد (2)
اشک عشق (2) قسمت 2
اشک عشق (2) قسمت 2 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان بمون کنارم (جلد دوم )
اشک عشق (2) قسمت 8
رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 8 ♥ 468 - رمان قمار سرنوشت جلد (1) ♥ 469 - رمان قمار سرنوشت جلد (2)
اشک عشق (1) قسمت 2
اشک عشق (1) قسمت 2 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان بمون کنارم (جلد دوم )
اشک عشق (2) قسمت 9
اشک عشق (2) قسمت 9 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان بمون کنارم (جلد دوم )
برچسب :
رمان اشک عشق جلد 2