رمان ازدواج به سبک کنکوری 9
ساعت از دوازده گذشته بود. نفسم رو با صدا بیرون دادم.
بالاخره تموم شد. لباسم رو با یه پیرهن کوتاه و حریر بنفش عوض کردم تا راحت
باشم. با صدای خر و پفی که آریان به راه انداخته بود بعید می دونستم بیدار
بشه؛ واسه همین پوشیدن این لباس واسم مشکلی ایجاد نمی کرد. یه لحظه دلم
واسش سوخت. همه ی کارهای اصلی رو اون انجام داده بود.
این
همه تهدیدم کرد که بعد از رفتن مهمون ها لجبازی هام رو جبران می کنه اما
الان روی کاناپه خوابش برده بود. یه نگاه به اطراف انداختم. سالن تنها با
نورآباژور بزرگ کنار مبل ها روشن بود. نور خیلی کمی بود اما دلم نیومد چراغ
رو بزنم ممکن بود بیدارش کنم.
یه
پتوی نازک برداشتم و پاورچین پاورچین بهش نزدیک شدم. پتو رو روی آریان
کشیدم. چقدر تو خواب دوست داشتنی تر شده بود. خم شدم و پشیمونیش رو بوسیدم.
لب هاش حالت لبخند گرفت. فکر کنم داشت خواب انتقام گرفتن از من رو می دید
که انقدر خوشحال بود.
به
چهره اش دقیق شدم. کاری کرده بود که ذره ذره عاشقش شده بودم.موهاش رو که
نامنظم روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم که تکون خورد. واسه اینکه بیدار
نشه سریع از کنارش بلند شدم و مشغول جمع کردن و تمیز کردن سالن شدم. فردا
سیزده به در بود و دوست نداشتم تو خونه بمونم و ظرف بشورم.
شیرآب
رو یکم باز کردم و آروم و بی سر و صدا مشغول شستن ظرف ها شدم. با کشیده
شدن یکی از چاقوها روی دستم صدای آخم بلند شد و همزمان صدای آریان که گفت:
-چیکار کردی؟
به طرف صدا برگشتم. روی اپن در حالی که پتوش رو دورش پیچیده بود نشسته بود و مشغول تماشای من بود. دستم رو محکم گرفتم و گفتم:
-چیزی نشد. یکم برید.
دوید سمتم و با نگرانی گفت:
-ببینم
آروم دستی رو که مشت کرده بودم دور انگشتم رو باز کردم که صدای خنده اش بلند شد.
آریان: جوجو اینکه خراش هم برنداشته.
یه
نگاه به دستم کردم. راست می گفت. من از بچگی هم از بریده شدن پوستم و خون
می ترسیدم و حالم بد می شد. الان هم چون نور خیلی کم بود فکر کردم خون میاد
و من نمی بینم. یکی نبود بگه آخه دختر خنگ تو این نور کم کی ظرف می شوره؟
دستم رو زیر شیر آب گرفتم و گفتم:
-مگه خواب نبودی؟
چشم هاش رو چرخوند و به سقف نگاه کرد. وای....یعنی فهمیده بود بوسیدمش؟؟؟ عصبی گفتم:
-با توام آریان مگه خواب نبودی؟؟؟
از ظرفشویی کنارم زد و خودش مشغول شستن ظرف ها شد و گفت:
-نوچ
دست به کمر ایستادم و گفتم:
-پس اون صدای خر و پفی هم که تا خونه هفت تا همسایه اونور تر می رفت هم الکی بود؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-ای ...همچین بگی نگی
جیغ زدم:
-آریان؟ خجالت نکشیدی؟ مثل بچه ها خودت رو بخواب زدی که چی؟
زبونش رو واسم درآورد و با حالت بچگونه گفت:
-تا ببینم مامانم بوسم می کنه یا نه؟
با گفتن:« خیلی دیوونه ای » آشپزخونه رو ترک. چقدر خوب بود که آریان همه ی کارها رو انجام می داد.
داد زد:
-این چه حرفی بود زدی؟ به نامه اعمالت اضافه شد. بعداً باهات حساب می کنم.
بیخیال
یه موزیک پلی کردم تا خونه از این حالت تاریک و ساکت بودن خارج شه. لامپ
ها رو هم روشن کردم. یه دستمال برداشتم و مشغول تمیز کردن میز ها شدم.
همزما با آهنگ می خوندم و قر می دادم و روی میز ها دستمال می کشیدم. یه
نگاه به آریان کردم. سرش به کار خودش بود. صدام رو بالا تر بردم و شروع به
خوندن با آهنگ کردم.
من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا
تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من
بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره
این همه بیخالی داره حرصمو در میاره
تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم
باشم نباشم بمونم یا نمونم
میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری
یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری
آخه دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره
کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت
یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت
میبینی دارم میمیرمو هیچ کاری باهام نداری
تو با غرور بیجات داری حرصمو در میاری حرصمو در میاری
من توی زندگیتم ولی
دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره
کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت
یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت
من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا
تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من
بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره
این همه بیخالی داره حرصمو در میاره
تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم
باشم نباشم بمونم یا نمونم
میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری
یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری
آخه دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره
اصلاً
واسم مهم نبود خواننده چی میگه. دیگه رفته بودم رو دور تند و قر می دادم و
می خوندم. آهنگ که تموم شد با صدای قدم های آریان که به طرفم می اومد سرم
رو بالا آوردم. نگاه خیره اش رو روی لباسم دیدم. وای خدای من....اصلاً یادم
به لباسم نبود. آریان هم که تازه انگار تو نور سر و وضع منو دیده بود.
کم کم نگاهش به طرف صورتم کشیده شد. روی لب هام که پر از رژ لب بود خیره شد. نزدیکم و اومد و با یه لحن خاصی گفت:
-می خوای تکلیف عشقمون رو مشخص کنم؟؟؟
تو دلم هزار بار به متن آهنگ فحش دادم. لب هام بهم قفل شده بود و آریان هر لحظه بهم نزدیک تر میشد. زیر لب گفتم:
-آریان
هر
لحظه بهم نزدیک تر می شد. لب هام قفل شده بود. هیچ حرفی نمی تونستم بزنم.
قبل از اینکه بخوام حرف دیگه ای بزنم بغلم کرد و به طرف اتاقمون رفت. در رو
با پا باز کرد و همونطور که لب هام رو می بوسید روی تخت گذاشتم و مشغول در
آوردن بلوزش شد که مخم به کار افتاد.
-داری چیکار می کنی؟
آریان: وقت تسویه حساب دیگه...از صبح تا حالا مزاحم داشتیم.
بیخیال بهش پتو رو روی خودم کشیدم و پشت بهش خوابیدم و گفتم:
-وای وای ترسیدم. تسویه حساب کردی. خوب شد؟
با تکون خوردن تشک فهمیدم اونم روی تخت دراز کشیده. محکم از پشت بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
-پریناز دیگه نمی تونم تحمل کنم. می فهمی؟ می خوامت...دوستت دارم...
خواستم ازحلقه ی دست هاش خارج شم که محکم تر بغلم کرد و گفت:
-مگه تو من رو دوست نداری که می خوای بری؟
آروم گفتم:
-چرا...منم دوست دارم.
به خودش فشردم و گفت:
-پس دیگه چی میگی؟ تا عمر دارم عاشقتم. نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره خانومم.
برگشتم به طرفش و گفتم:
-واقعاً؟ یعنی دیگه سیما هیچ جایی تو قلبت نداره؟
آریان: معلومه که نداره. قلبم فقط جای توئه.
-آریان؟
آریان: جانم عزیزم
نمی
دونستم چی بگم. یه نگاه به اطراف کردم. بدم نمی اومد زندگیم شکل جدی تری
بگیره. مخصوصاً با اخلاق اخیر آریان که کاری کرده بود عاشقش بشم.
نگاه
خبیثی به در انداختم که فکرم رو خوند و محکم تر گرفتم و شروع به بوسیدنم
کرد. اول هولش دادم. لب هام رو محکم بهم قفل کرده بودم تا نتونه ببوستم.
اما با حرفاش کم کم خام شدم و با بوسش دیگه کم کم مقاومتم رو از دست دادم.
..................................................
..................................................
.........................................
با
صدای تلفن از خواب پریدم. کش و قوسی به بدنم دادم که آه از نهادم برخاست.
تمام بدنم درد می کرد. یه نگاه به اتاق کردم. انگار زلزله اومده بود. پتو و
بالش های اضافه روی تخت همه کف اتاق بود. تازه یاد دیشب افتادم. شبی که از
دنیای دخترونه ام خداحافظی کردم.
با شنیدن صدای آریان ملحفه رو بیشتر دور خودم پیچیدم. بالای سرم اومد و لب تخت نشست و همونطور که موهام رو نوازش می کرد گفت:
-بیدار شدی خانومم؟
اگه هر کس دیگه ای بجز آریان بود می گفتم مگه کوری نمیبینی؟ اما فقط سرم رو تکون دادم.
آریان: شرمنده تقصیر منه یادم رفت تلفن رو از برق بکشم. خوبی عزیزم؟
دوباره سرم رو تکون دادم.
لبخند زد و از اتاق خارج شد و یکم بعد با یه ظرف برگشت و گفت:
-بخور تا حالت بهتر شه. حداقل جون بگیری بتونی حرف بزنی.
یه
نگاه به ظرف انداختم. نمی دونستم چیه. یه قاشق ازش داخل دهنم گذاشتم که
شیرینیش دلم رو زد و گذاشتمش روی میز کنار تخت. با اخم ظرف رو برداشت و
خودش قاشق قاشق دهنم گذاشت و وادارم کرد تا آخر بخورم. با دوباره زنگ خوردن
گوشی به طرف گوشی رفت.
فهمیدم داره با مامان حرف میزنه. با برگشتنش گفت:
-شانس
رو می بینی؟ با این حالت باید ببرمت باغ. سیزده به درِ. به مامانت گفتم
نمیایم پری خسته ست گفت:« شکون نداره سیزده به در آدم تو خونه باشه. نحسی
میاره» هر چی هم باهاش حرف زدم فایده نداشت. می خوای خودت باهاش حرف بزنی؟
آروم بلند شدم و همونطور که ملحفه دورم بود به طرف حمام رفتم و گفتم:
-نه...یه دوش بگیرم و بریم.
منتظر
ادامه ی حرفش نشدم و در رو بهم زدم. نمی دونم چرا ناراحت بودم. یعنی از یه
طرف خوشحال بودم که دیگه زندگیمون مثل زن و شوهرای دیگه ست. اما از یه طرف
ناراحت از اینکه چرا انقدر زود با دنیای دخترونه ام خداحافظی کردم.
دوش
آبگرم رو باز کردم وزیر دوش کلی اشک ریختم. نمی فهمیدم از چی ناراحتم فقط
دلم یکم گریه می خواست. حمامم که تمام شد دیگه بغضم خالی شده بود. دیگه از
شدت ناراحتیم کم شده بود. حوله ام رو پوشیدم. به محض خارج شدنم آریان روی
صندلی نشوندم و مشغول خشک کردن موهام شد.
با
حرکت دست هاش بین موهام حس شیرینی تمام وجودم رو پر می کرد. بعد از خشک
شدن موهام مانتو شلوار ساده ای پوشیدم و بدون اینکه آرایشی کنم شالم رو روی
سرم انداختم. خواستم برم که سریع گفت:
-کجا؟
یه جورایی ازش خجالت می کشیدم. سرم رو زیر انداختم و گفتم:
-مسکن بخورم. درد دارم.
سریع از جا بلند شد و گفت:
-بشین خودم واست میارم.
بعد
از خوردن مسکن لقمه ای رو که واسم گرفته بود رو به دستم داد اما هر کاری
کرد نخوردمش. واقعاً دیگه جا نداشتم. رژ لبم رو به دستم داد و گفت:
-میشه رژ بزنی؟
برگشتم سمتش و گفتم:
-نع نمی خوام.
از لحنم جا خورد و گفت:
-چرا؟ پریناز تو از اتفاقی که دیشب افتاد ناراحتی؟ تو که خودت اجازشو بهم دادی.
آروم گفتم:
-نه فقط کاش الان نمی رفتیم. قیافه ام رو نگاه کن. شبیه روحم.
باز نشوندم رو صندلی و گفت:
-الان خودم آرایشت می کنم. غصه نداره که عشقم.
چشمام اندازه قابلمه گشاد شد هم واسه کاری که می خواست انجام بده هم عشقمی که بهم گفت.
-مگه بلدی؟
آریان: خب یاد می گیرم. مگه چیه؟
خوشم اومد که از صبح هر کاری می خواستم انجام می داد. فکر می کردم به یه مرد بر بخوره بخواد همچین کاری کنه.
گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
-باشه. پس خودت خواستی. شروع کن.
دلم نمی خواست بگم نه خودم آرایش می کنم. دلم می خواست ببینم چیکار می کنه.
شروع
کرد به کشیدن خط چشم. اما چه خط چشمی؟؟؟ پشت چشمم کامل سیاه شده بود. حدود
چهار بار پاک کرد و از نو کشید. دیگه پشت چشمم می سوخت. از دستش گرفتم و
خودم یه خط باریک کشیدم. رژ رو برداشت و محکم روی لب هام کشید. سر رژ
نازنینم نابود شد.
مث بچه ها شده بود. رژ رو از دستش گرفتم و گفتم:
-ببین عزیزم اینطوری می کشن. تو که همه وسایلم رو داغون کردی. تا تو آماده شی من هم خودم رو آرایش می کنم.
آروم گفت:
-ببخشید...زدم داغون کردم صورتتو. نه؟
از لحنش که شبیه بچه ها بود لبخند محوی روی لب هام اومد و گفتم:
-اشکال نداره
نیشش تا آخر باز شد و گفت:
-آخیش منتظر همین خنده بودم. دلم گرفت از بس نخندیدی. راستی پری...
برگشتم به طرفش...به مژه هاش اشاره کرد و گفت:
-از اینا هم بزن...
-از کدوما؟
آریان: از اینا که وقتی میزنی دهنت اندازه اسب آبی باز میشه.
تازه فهمیدم ریمل رو میگه. یه شونه برداشتم و به سمتش پرت کردم و گفتم:
-خیلی بی تربیتی
و
با هر دو با صدای بلند خندیدیم. حالا دیگه از ناراحتی صبحم خبری نبود.
خوشحال بودم که شریک زندگی مثل آریان دارم تا واسه کاشتن لبخند به روی لب
هام هر کاری میکنه.
در ماشین رو بهم زد و گفت:
-عجب سیزده به دری شد امسال...
زدم به بازوش و گفتم:
-بسه دیگه انقدر از سیزده به در حرف نزن جواب منو بده چرا دیشب شوهر سیما نیومد؟
آریان: همون روز که شمال بودیم خودت که شنیدی مشکل دارن. حالا هم فرهاد اخلاق سیما رو شناخته فکر کنم می خوان جدا بشن. راحت شدی؟
چه افتضاحی...بدتر از این نمی شد. با حرص برگشتم سمتش و گفتم:
-از الان بهت گفته باشم اگه اومد طرفت محلش نمیدیا.
دستش رو دور دستم حلقه کرد و به طرف در باغ رفتیم.
آریان: خیالت راحت حسود خانم.
-حسودی نکردم.
آریان: مشخصه
با
دیدن کسی که جلوی در باغ ایستاده بود بی خیال جواب دادن به آریان شدم و
دویدم به سمتش. دلم خیلی درد می کرد ولی واقعاً دلم واسه دیدنش تنگ شده بود
و نمی تونستم هیجانم رو کنترل کنم و ندوم. اصلاً فکرش رو هم نمی کردم.
بیخیال بغل کردنش شدم چون دیگه واسه خودش مردی شده بود و منم که
متاهل....بعله...همچین آدم متعهدی ام من...
پویان
هم که بعد از سه سال من رو می دید اول شک کرد. اما با نزدیک تر شدن بهش
انگار قیافه ام رو شناخت. چون لبخندی پهنی زد و به طرفم اومد و قبل اینکه
بخوام حرفی بزنم محکم بغلم کرد.
خاک
تو سرم. بی آبرو شدم رفت. آریان هم که این حرکت پویان رو دید با سرعت اومد
سمتم. قبل اینکه بخواد کاری کنه خودم رو از آغوش پویان بیرون کشیدم و
گفتم:
-هوی وحشی چیکار میکنی؟ غرب زده ی دیوونه من شوهر دارم.
محکم زد تو کمرم و گفت:
-بیخود می کنی شوهر کنی...تو اول و آخرش بیخ ریش خودمی. کسی زیر بارت نمیره.
به طرف آریان که با اخم بهم نگاه می کرد برگشتم و گفتم:
-معرفی می کنم...همسرم آریان
با زدن این حرف دستش رو که از رو عصبانیت مشت کرده بود از هم باز کرد. دستم رو به سمت پویان دراز کردم و گفتم:
-ایشون هم پویان هستن. دوست بچگی من و پدرام و از طرفی برادر نیلوفرجون.
بعد از دست دادن آریان و پویان رو به پویان گفتم:
-منتظر کی هستی؟
با صدایی که دیگه هیچ هیجانی نداشت و لبخند تلخی گفت:
-منتظر تو وروجک بودم. بهم نگفتن ازدواج کردی.
می
دونستم پویان دوستم داره اما هیچ فایده ای نداشت. از اون دسته پسرایی بود
که فقط می گفت تو با کسی نباش...از این خودخواهیش بدم میومد. از نوجوونیش
که رفت آلمان خیلی کم می شد بیاد ایران اما توی همه ی ایمیل ها و تلفن هایی
که بهم می زد از دوست دختر هاش می گفت.اما از این حرفا بگذریم به عنوان یه
دوست بهترین بود و اگه کمکی از دستش در میومد دریغ نمی کرد.
قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه آریان دستم رو کشید وداخل باغ شدیم. زیر لب با عصبانیت گفت:
-یه توضیحاتی در مورد ایشون باید بهم بدی.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-ای آروم برو دلم درد می کنه...دوست بچگیام...گفتم که...یه بار هم بهم گفته دوستم داره اما من گفتم به چشم خواهر بهم نگاه کنه همین.
دوباره دستم رو گرفت و و گفت:
-دیگه چی گفته؟
-هیچی بخدا...من و پویان مثل خواهر برادریم.
آریان: دیدم ریختش رو وقتی گفتی من شوهرتم.
-آریان تو رو خدا امروز رو بی خیال. حالم خوب نیست تو هم هی گیر میدی.
دیگه حرفی نزد. پیش بقیه رفتیم و بعد از سلام احوال پرسی های معمول کنار هم روی تخته سنگی که کنار استخر بود نشستیم.پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش
بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و لبخند زد و
دستش رو دور گردنم انداخت. یه نگاه به پویان انداختم. اخم هاش رو تو هم
کشید. دلم واسش سوخت اما خب تقصیره خودش بود. کنارم نشست و گفت:
-خب از خودت بگو ... خیلی وقته ندیدیم هم رو ...اصلاً فهمیدم ازدواج کردی شوکه شدم.
بزور لبخندی زدم و گفتم:
-اوهوم. یهویی شد دیگه...
پویان: یعنی چی؟ یعنی خودت نمی خواستی؟
آریان که انگار از این حرف خوشش نیومد با صدای محکم و جدی گفت:
-نه، اشتباه متوجه شدی...من و پریناز اتفاقی عاشق شدیم و ازدواج کردیم.
پویان که انگار از هم صحبتی با آریان خوشش نمی اومد دوباره طرف صحبتش رو من قرار داد و گفت:
-نامزدید یا ازدواج کردید؟
این بار هم آریان زودتر از من جواب داد:
-ازدواج کردیم.
و این بار من هم ادامه دادم:
-می دونی ازدواج...ازدواج به سبک کنکوری...
پویان که انگار سر از حرفای ما دو تا در نیاورد، بی خیال موضوع ازدواج شد و گفت:
-راستی شنیدم عمران می خونی...تبریک...همون رشته ای شد که می خواستی...
آریان: آره نتیجه تلاشش بود.
از اینکه آریان جای من جواب می داد خنده ام گرفته بود. شبیه بچه های حسود شده بود. برگشتم سمت آریان و گفتم:
-البته با کمک آریان بود وگرنه باید بی خیال می شدم.
با این حرف من پویان از جا بلند شد و گفت:
-باشه...خوشبخت باشید.
انقدر
دیر رفته بودیم که همون موقع سفره نهار هم پهن شد و همه دور سفره نشستن.
خداروشکر پویان دور از من نشست و مجبور نبودم دوباره بداخلاقی آریان رو
تحمل کنم. از طرفی از این اخلاقش خیلی خوشم اومد که همونطور که با پدرام
حرف می زد تکه های جوجه کبابش رو روی بشقابم می گذاشت و هوام رو داشت.
بد
ترین اتفاق روز هم زمانی افتاد که بچه ها می خواستن وسطی بازی کنن و از
شانس افتضاحم هر سال سیزده به در از اونایی بودم که از خیر وسطی نمی گذشتم و
بزور هم که شده بچه ها رو جمع می کردم تا وسطی بازی کنن.
مامان: بلند شو مادر...تو انقدر مظلوم نبودی...
-مامان جان امروز دلم نمی خواد بازی کنم. اا... زوره؟ حوصله ندارم می خوام برم خونمون.
مامان:
بیخود می کنی ...از اول صبح بدخلقی می کنه. اون از وقتی که به آریان میگی
بگه سیزده به در نمیای اینم از الانت که مث برج زهرمار نشستی این
گوشه...چته؟ با آریان دعوات شده؟
-ا مامان صدات رو بیار پایین می شنون...
مامان: بزار ببینم...آریان...پسرم بیا مادر...
وای چه افتضاحی...لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
-مامان خودم توضیح میدم واسه چی آریان رو صدا می کنی؟
دیر شده بود دیگه آریان کنارم اومد و گفت:
-جونم مامان؟ چی شده؟
مامان: این پری چشه امروز؟ بحثتون شده؟
اخم کرد و گفت:
-واسه چی دعوامون بشه؟ من از گل بهش کمتر نمی گم. واسه چی این حرف رو می زنید؟
مامان:
صبح که نمی خواستید بیاید...الان هم یا پیش تو نشسته یا پدرام... اونم کی؟
این زلزه که سیزده به در باغ رو به آتیش می کشید حالا میگه حوصله ندارم می
خوام برم.
از اون طرف پدرام داد زد:
-پری نمیای؟ بازی شروع شدااا
قبل از اینکه من جواب بدم آریان گفت:
-نه داداش شما بازی کنید.
و رو به مامان گفت:
-مامان جان من و پری دعوامون نشده...فقط یکم حالش خوب نبود از صبح واسه اینکه که امروز از شیطنت هاش کم شده...
مامان زد تو صورتشو گفت:
-چی شده؟
-ا مامان شلوغش نکن بخدا هیچیم نیست.
مامان: پس چرا میگه حالت خوب نیست؟
مونده بودم چی بگم؟ آریان هم جای اینکه حرف بزنه لب هاش رو جمع کرده بود تا نخنده و فقط به سقف نگاه می کرد.
همزمان
دوستای پدرام هم از راه رسیدن و باغ پر شد از دختر و پسرای جوون که یا
خواهر برادر بودن و یا نامزد...اگه دوست بودند که مامانم اول پدرام رو می
کشت بعد اون ها رو که درس عبرتی بشه واسه آیندگان...از فکر خودم خنده ام
گرفت. همزمان بچه ها بازی رو بی خیال شدن و مشغول سلام احوال پرسی شدن.
مامان
هم بی خیال من شد و به طرف مهمون ها رفت. سرم رو انداختم پایین که آریان
بلند خندید. تا همین جا هم خیلی خودش رو نگه داشته بود. دستم رو مشت کردم و
زدم توی بازوش و گفتم:
-کوفت...همش تقصیره توئه...خودت باید جواب مامانم رو بدی اگه باز گیر داد.
پسره ی پرو به سمت مامان رفت و گفت:
-باشه الان میرم توضیح میدم.
به طرفش دویدم و لباسش رو کشیدم و گفتم:
-لازم نکرده...بگیر بشین...
که باز سر و کله ی پویان پیدا شد و آریان رو از رفتن منصرف کرد.
پویان: پری چرا اینجا ایستادی؟ شاهین اومده...
حالا همه امروز گیر داده بودن به من...یه لحظه رفتم تو جلد دیوونگیم و گفتم:
-ا؟ چی چی آورده؟
با
نیشگونی که آریان از پهلوم گرفت دقیقاً فهمیدم شاهین چی چی آورده. از اون
طرف پویان دستم رو کشید و به سمت بچه ها برد. شانس ندارم حالا یه امروز این
آریان بد بخت باید تموم دوستای خونوادگی و اجدادی ما رو ببینه. دستم رو از
دست پویان بیرون کشیدم و به آریان خیره شدم.
با عصبانیت بهم نگاه کرد و به طرفم اومد. دستم رو گرفت و همونطور که دندون هاش رو بهم می فشرد گفت:
-می کشمت اگه تا آخر شب ازم جدا شی. فهمیدی؟
حق
داشت دیگه. منم اگه سیما دست آریان رو می گرفت و انقدر که پویان به وجود
آریان بی اهمیت هستش سیما هم من رو نادید می گرفت جفتشون رو می کشتم بعد
تیکه تیکه می کردم که باعث تسلی وجودم شه...یعنی همچین آدم خشنی هستم من...
آروم
سرم رو تکون دادم. اما بدم نمی اومد رفتارش با سیما رو تلافی کنم. هرچند
خیلی مراعات حال من رو می کرد. با هم دیگه به سمت شاهین و شادی که به دوقلو
های افسانه ای معروف بودن رفتیم. شاهین دستش رو بطرفم گرفت اما وقتی
خواستم دستم رو از دست آریان بیرون بکشم و باهاش دست بدم درد خیلی بدی توی
دستم پیچید.
محکم
دستم رو توی دستش گرفته بود و می فشرد. بزور لبخندی بهش زدم و خواستم دستم
رو از دستش بیرون بکشم که این بار بیشتر فشرد. با خارج شدن کلمه «آخ » از
دهنم شاهین رو به آریان گفت:
-بیخیال داداش با خانومت دست نمی دیم. ارزونی خودت...این تحفه چی داره آخه ؟
وبا صدای بلند با شادی خندیدن. بی خیال وجود آریان و تریپ مودبی شدم و گفتم:
-کووفت. هر چی باشم از تو خیلی سر ترم.
آریان
که انگار از شاهین بیشتر از پویان خوشش اومده بود باهاش دست داد و گرم
گرفت. من هم با شادی مشغول صحبت شدم. بقیه ی مهمون ها رو هم اونقدر باهاشون
صمیمی نبودم که بخوام به آریان معرفی کنم. خداروشکر آریان از شاهین خوشش
اومده بود و شادی کنارم بود تا تنها نباشم وگرنه تا آخر شب باید کنار آریان
می نشستم و بعد هم به مامان جواب پس می دادم.
با
ظرف میوه ای که جلوی صورتم اومد سرم رو بالا بردم. پویان بالای سرم
ایستاده بود و میوه هایی رو که واسم پوست گرفته بود و تکه تکه کرده بود رو
بهم تعارف کرد...خوب یادش مونده بود...از بچگی هر وقت می خواستم میوه پوست
بگیرم تمام دستم رو می بردیم و به همه ی انگشت هام چسب زخم می زدم.
نمیدونستم چیکار کنم. اونقدر با پویان سرد نبودم که بخوام امروز باهاش بد رفتاری کنم. یه تکه از سیب برداشتم و دهنم گذاشتم و گفتم :
-ممنون.
اما با اخمی که آریان بهم کرد زهرم شد. با دستم بشقاب رو هل دادم عقب و گفتم:
-ممنون نمی خورم دیگه.
یه قسمت دیگه از سیب رو برداشت و بزور فرو کرد تو دهنم و گفت:
-واسه من کلاس نزار...این همه وقت گذاشتم پوست گرفتم اونوقت خانوم میگه: ممنون نمی خورم دیگه.
و حرکت من رو تکرار کرد. شادی هم بدون توجه به ما تکه های میوه رو تندتند می خورد.
اینبار
آریان از جا بلند شد و با چشم غره ی وحشتناکی به طرفم اومد. سیب پرید تو
گلوم و پویان هم شروع کرد به ضربه زدن به کمرم که آریان سریع دوید سمتم و
پویان رو با دستش پس زد و گفت:
-برو اونطرف ببینم. پری...چی شد؟ خوبی؟
داشتم خفه می شدم. سریع واسم یه لیوان پر از آب کرد و به سمت دهنم گرفت. حالم یکم بهتر شد که پویان گفت:
-مردم و زنده شدم که دختر...
آریان که دیگه تحملش تموم شده بود با اخم عمیقی برگشت سمتش و گفت:
-لازم نکرده واسه زن من بمیری. پسره ی پرو...هر چی هیچی بهش نمیگم بد ترش می کنه.
پویان
که بهش برخورده بود خواست جواب بده اما شاهین واسه ی اینکه دعوا نشه سریع
پویان رو به طرف دیگه باغ برد. آریان هم با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:
-بلند شو آماده شو بریم خونه...زود...
از جام بلند شدم و گفتم:
-ا آریان مگه تقصیر من بود؟
یه نگاه به اطراف کرد...کسی جز شادی کنارمون نبود. دستش رو کشید رو لب هام و گفت:
-چرا انقدر رژت پررنگ؟ کی گفت اینطور آرایش کنی و بیای؟
لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-خودت
دندوناش رو روی هم فشرد و گفت:
-جواب نده پری...جواب نده...داری دیوونه ام می کنی.
خواستم کیفم رو بردارم که بریم اما خدارو شکر مامان به موقع رسید و گفت:
-کجا؟ عصر سیزده به در می خوای بری خونه تنها بشینی که چی؟
-مامان آریان یه سری کار داره.
مامان که حالا از دست آریان عصبی شده بود گفت:
-بیخود. روز تعطیل مخصوص خونواده ست نه کار...
از اون طرف شاهین داد زد:
-پری صفحه شطرنج رو چیدم...بازی می کنی؟
قبل از اینکه آریان بخواد مخالفت کنه بلند گفتم:
-آره ...الان میام.
سریع
دستم رو از دست آریان کشیدم بیرون و به طرف شاهین رفتم. آریان هم که دیگه
تو عمل انجام شده قرار گرفته بود دنبالم اومد و کنارم نشست. قرار شد برنده
بازی با شادی بازی کنه. دم آریان گرم که واسه اینکه من ببرم کلی بهم تقلب
رسوند و بالاخره تونستم از شاهین و بعد از اون هم از شادی ببرم.
نوبت پدرام شد که باهام بازی کنه. باز هم آریان بهم تقلب می رسوند. پدرام که متوجه قضیه شد رو به آریان گفت:
-بی چشم و رو من این همه به تو تقلب رسوندم نمی خوای جبران کنی؟ پاشو بیا کنار من بشین بلکه منم ببرم.
تا
پدرام گرم صحبت با آریان بود چند تا از مهره ها رو جابه جا کردم و موفق
شدم پدرام رو هم کیش و مات کنم.آرش هم که دیگه بچه داری می کرد و نمی تونست
بازی کنه فقط با حسرت به ما نگاه می کرد. بیچارهمش باید حواسش به بچه بود.
بچه ش به خودش رفته بود و حسابی شیطون بود.
نوبت آریان بود که باهام بازی کنه اما گفت:
-نمی خواد پری شطرنجش از من بهتره. مطمئناً اون می بره. دیگه لازم نیست بازی کنیم.
من مونده بودم کی شطرنج بازی کردن من رو دیده بود که اینطور می گفت؟؟؟
پدرام: باشه...قبول...پس پری و پویان حالا باید با هم بازی کنن. بازنده رو هم می ندازیم تو استخر
با شنیدن این حرف نظر آریان عوض شد و گفت:
-نه خودم هم یه دست بازی می کنم.
بازی
با آریان از همه سخت تر بود. چون اولاً دیگه کسی نبود که بهم تقلب برسونه
دوماً خودش استاد تقلب بود. هر جور بود می خواست شکستم بده تا با پویان
بازی نکنم. آخر هم کار خودش رو کرد.
بازی
آریان و پویان از همه طولانی تر شد. هر دو حرفه ای بودن و از طرفی یه
جورایی با هم خوب نبودن واسه همین نمی خواستن کم بیارن. کنار آریان نشسته
بودم و تشویقش می کردم...بالاخره هم آریان برنده شد و تمام حرصش رو با
انداختن پویان توی استخر خالی کرد.
روز
خیلی خوبی بود...هر چند سیزده به در سال های قبل بیشتر شیطنت می کردم اما
امسال هم قشنگی خودش رو داشت. همین که آریان کنارم بود...همین که واسم
غیرتی می شد...همین که بهم تقلب می رسوند تا برنده باشم..همش یه حس شیرینی
رو بهم می بخشید.
.................................................. .......................................
حدوداً
یکسال از زندگی مشترکمون می گذشت. همه چیز خوب بود. خوب که نه عالی بود.
آریان واقعاً تک بود. زندگیم پر بود از آرامش...پر بود از خوشبختی...مثل
داستان ها عاشق و معشوق نبودیم اما خب هم دیگه رو دوست داشتیم. سارا و
پدرام هم که واسه خودشون لیلی و مجنونی شده بودن. سارای دیوونه سه بار
پدرام رو کشوند خواستگاری تا بالاخره جواب مثبت داد.
همه چیز خوب بود. علاوه بر اینکه حدود سه ماه دیگه عروسی پدرام و سارا بود. خیلی خوش حال بودم که سارا میشه زن داداشم.
سوگل: هوووی با توام...کجا سیر می کنی؟
-هان؟
هیچی داشتم فکر می کردم اگه حدس تو درست باشه واسه عروسی پدرام که شکمم
جلو تر از خودم راه میره. وای خدایا نه...خیلی ضایعه ست.
سوگل:
خفه شو بابا...من می خوام خاله شم...تو به فکر عروسی پدرامی...من این چیز
ها حالیم نمیشه. همین الان میریم جواب آزمایشت رو می گیریم تا تکلیفت روشن
شه.
-من نمیام...
سوگل: همونطور که بزور بردمت آزمایش الان هم بزور می برمت جوابش رو بگیری. اگه هم مثبت بود که باید یه سور حسابی بدی...
-وای نگو تو رو خدا من تازه بیست و یک سالمه خیلی زوده واسم.
بلند خندید و گفت:
-خوب
تا سال دیگه که به دنیا بیاد بیست و دو سالت میشه. خیلی هم خوبه. مامان هر
چی جوون تر بهتر...والا بخدا. پاشو انقدر هم به این چیزا فکر نکن. اگه
آریان بفهمه خیلی خوشحال میشه.
سوار ماشین شدم و گفتم:
-وای آخه خیلی زود بود...سوگل می ترسم. اصلاً اگه آریان نخواد چی؟
سوگل: آریان غلط کرده. خیلی هم دلش بخواد.
تمام
مسیر سوگل در مورد بچه حرف میزد و اینکه باید بهش بگه خاله...می گفت باید
پسر باشه تا شیطون باشه و من با لجاجت می گفتم:«نخیر، من دختر می خوام.»
بالاخره
انتظار من و سوگل تموم شد و جواب رو روی میز گذاشت مثبت بود. حسی که داشتم
قابل گفتن نبود از طرفی داشتم از خوشحالی اینکه مامان میشم بال در می
آوردم از طرفی می ترسیدم آریان ناراحت شه...
بعد
از اون هم با حرف دکتر تعجبم بیشتر شد.حدود دو هفته ی دیگه دو ماه از
بارداریم می گذشت...تقصیر خودم بود که واسه ی رفتن به دکتر می ترسیدم. آخر
هم اگه اجبار سوگل نبود امکان نداشت آزمایش می دادم.
سوگل: تبریک میگم خانم مهندس...
-سوگــــل
سوگل: جونم؟ چرا قیافه ات اینطوریه؟
-درسم چی؟
سوگل: اووو اصلاً ارزش داره بخوای بخاطر درس خوشحالی مامان شدنت رو خراب کنی؟ فداسرت مرخصی می گیری...
یه نگاه به برگه آزمایش کردم...من واقعاً بچه ام رو دوست داشتم؟
مطالب مشابه :
ازدواج به سبک کنکوری 17
پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و
ازدواج به سبک کنکوری 13
پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و
ازدواج به سبک کنکوری 16
پویان هم که بعد از سه سال من رو می دید اول شک بعد از دست دادن آریان و پویان رو به پویان گفتم:
ازدواج به سبک کنکوری 19
-ا آریان مگه تقصیر من بازی آریان و پویان از همه طولانی تر شد.
ازدواج به سبک کنکوری 16
پویان هم که بعد از سه سال من رو می دید اول شک بعد از دست دادن آریان و پویان رو به پویان گفتم:
رمان ازدواج به سبک کنکوری 22
پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و
رمان ازدواج به سبک کنکوری21
پویان هم که بعد از سه سال من رو می دید اول شک بعد از دست دادن آریان و پویان رو به پویان گفتم:
رمان ازدواج به سبک کنکوری 9
که باز سر و کله ی پویان پیدا شد و آریان رو از رفتن منصرف کرد. پویان: پری چرا اینجا ایستادی؟
برچسب :
آریان پویان