رمان ناعادلانه قضاوت کردم6

کند شدن ثانیه ها رو نمی تونم تحمل کنم ، نگرانی بیش از حد همراه باران و نممی تونم تحمل کنم ، در بسته ی اتاق عمل و نمی تونم تحمل کنم ، صدای باراد و که می گه کی می یای خونه نمی تونم تحمل کنم . خدایا غلط کردم ، کسی نیست جز من و تو ، اینجا تو اوج تنهایی و درد دارم میگم غلط کردم .باران الان داره میجنگه ، شایدم نه شاید نمی جنگه تا راحت بشه ، راهت بشه از این دنیایی که من تو ساختن نقش داشتم .یه نقش و رنگ پر رنگ . شاید سیاه بودم و زندگیشو سیاه کرده بودم .خدایا من خیلی وقته که به اشتباهم پی بردم ، خیلی وقته که تو رویاهام و تو خاطراتم باران هست شاید از همون اول هم فراموش نشده بود ولی الان جایی ایستادم که راهی نیست تا باران . راهی نیست تا اتاقی که دارن میجنگن تا باران و سالم از اون اتاق بیارن بیرون .بعد از دیدن پرونده ، گفتن که امکان بازگشت کمه ولی من خودخواهانه میخواستم برگرده ، اون باید برگرده ، نه به خاطر من که از خدامه که برگرده ولی به خاطر باراد ، به خاطر بچه ای که خیلی مونده تا بزرگ بشه ، خیلی مونده تا یه چیزاهایی رو درک کنه ، خیلی مونده تا یه چیزهایی رو تجربه کنه .تو اتاق ، رو صندلی نشستم و زل زدم به ساعت دیواری . زل زدم تا ببینم کار میکنه یا نه . اگه کار میکنه چرا جلو نمی ره ، چرا زودتر تموم نمیشه تا باران بیاد بیرون از اون اتاق لعنتی که شده مایه ی عذابم . تازه دارم میفهم وقتی هایی که میرم تو اتاق واسه عمل ، کسایی که بیرون ایستادن چه حالی دارن ، تازه دارم می فهمم از دست دادن ، واسه همیشه چه قدر درد و نگرانی داره .نمی خوام پشت در منتظر بمونم ، نمی خوام اونجا بمونم و ذکر های همراه باران و بشنوم ، بشنوم که چه قدر دورم از باران ، چه قدر دور از همه ی وجودم . نمی خوام پشت اون در وایستم و نگاه ناباور همه ی اونایی که سعی میکنن نگاهشونو کنترل کنم ببینم . نمی خوام اونجا بایستم و ببینم از در نمی یاد بیرون .تو اتاقم ، منتظر می مونم . منتظر اینکه باران برگرده . قوی بود که اگه نبود تا اینجا نمی تونست پیش بره ، ولی اگه قدرتش تموم شده باشه .خدایا ، از تو می خوام ، از تو می خوام باران.هنوز خیره به ساعتم که در اتاق باز میشه و پرستار می یاد داخل - دکتر ، مریضتون از اتاق عمل آوردن بیرون نگاهش میکنم و از رو صندلی بلند میشم و از اتاق می یام بیرون ، پشت سره من داره می یاد - کجا بردنش - مراقبت های ویژه- دکترش کجاست - داشتن با همراه بیمار حرف میزدن میرم سمتشون . میدیدم که داشتن با هم حرف میزدم . منو که می بینه لبخندی میشینه رو لبش ، با لبخندش دلم آروم میگیره .- چی شد احسان جان- فعلا اوضاع آرومه می دونستم تا 2 ساعت بعد از عمل با این مشکل نمی تونن تشخیص بدن تا وقتی که خود بیمار به حالت عادی برگرده . ولی می دونم وقتی از این اتاق در اومد بیرون یعنی امید ، یه نور ، یه نوری که هر لحظه بیشتر میشه . همراه باران هنوز داره اشک میریزه . نمی دونم چرا تمومش نمیکرد . حالا که اوضاعش آروم بود . باران ، قوی بود . اونقدر قوی که تونسته بود با مرگ هم بجنگه .از احسان تشکر می کنم و همراه باران و هدایت می کنم سمت اتاقم .حالا که خیالم از بابت باران راحت شده باید بدونم کی بود ، اون چطور شده بود همراه باران . در اتاق و باز میکنم و با دستم به داخل اشاره میکنم . میره داخل و رو اولین صندلی میشینه ، یه فنجون چای براش میریزم و می برام میزارم جلوش . نگاهشو به سمتم میگیره و دوباره به فنجون نگاه میکنه - بفرمایید ، حالتون بهتر میشه - خوبم - باران خوبه ،پس بهتره خودتونو ناراحت نکنید - می دونم ، می دونم دستهای لرزونشو میبره سمت فنجون و یکم از چای میخوره و می زاره رو میز .- ممنون که هزینه ی عمل و تقبل کردید ممنون ... اون دختر چی می گفت .... باران یه روزی زن من بود.. باران مادر پسر من بود ... اون داشت از من به خاطر کاری که خیلی وقت پیش باید می کردم و در مقابل کاراهایی که انجام نداده بودم تشکر میکرد.- دکتر گفت شاید تا فردا چشمهاشو باز کنه میشینم رو صندلی روبرویش - باز میکنه ، من مطمعنم باز میکنه - اما باران- شما باران و از کی میشناسید ؟- چند وقتی هست باهاش آشنا شدم از چیزی که میخواستم بپرسم ترس داشتم ولی باید می پرسیدم ، باید خودمو از این ترس رها کنم - باران ، یعنی کسی رو نداره باران با چشمهای سرخش نگاهم میکنه - جز عزیز که شما اونو ازش گرفتید نه ، کسی رو نداشت همراه باران می دونست ، همه چیز و می دونست و الان داشت با این حرفاش نمک میپاشید رو زخمم ، زخم من کهنه بود ولی تو این مدت هر بار تازه تر می شد تازه تر .به صندلی تکیه میدم و نفسمو با صدا بیرون میدم . ساکته . هنوز داره به فنجون نگاه میکنه منم غرقم ، غرق تو حرف هایی که زد ، حرف هایی که راست بود .- باراد حالش خوبه نگاهش میکنم و سرمو تکون میدم - الان یعنی خوبه یا نه ؟با لبخند سرمو تکون میدم - خوبه - میشه... میشه زنگ بزنید باهاش حرف بزنم نگاهش میکنم و هونجوری که گوشیمو از تو جیبم در می یارم میگم - البته شماره خونه رو میگیرم و میگم که باراد بیاد پشت خط - الو- سلام بابا - سلام کی می یای پس ؟- زود می یام عزیزم ، یکی اینجاست که می خواد باهات حرف بزننه با ذوق میگه - کیه بابا ؟- گوشی یه لحظه موقعی که میخواستم گوشی رو بدم دستش چند تا درجه صداشو زیادتر می کنم تا بشنوم .- ممنون گوشی رو از دستم میگیره و از همون اول قربون صدقش میره . از رو صندلی بلند میشه و حرف میزنه .بعد از اینکه با باراد حرف زد رفت تا پیش باران باشه هر چند که اجازه نمی دادن وارد بخش بشه ولی انگاری آروم تر میشه درسته مثل من که دلم میخواد هر ثانیه کنار باران باشم و با دیدنش آروم بشم .تماس با عزیز اولین کاری بود که بعد از رفتن همراه باران به اتاق انجام دادم نمی خواستم باران و ببینه با این حال و روزی که داشت و عذاب وجدانش بدتر بشه هر چند که عذابی که من داشتم کسی نداشت . و نه تو اون حال و روز بود و حواسم بود که زنگ بزنم و اطلاع بدم تو اون شرایط فقط میخواستم باران و منتقل کنم و هر چه زودتر بره واسه عمل . به خونه زنگ زدم و قضیه رو به عزیز گفتم . می دونستم حل و روز اونم کمتر از من نیست و شاید هم بود . تنها نوه اش بود و یادگار پسرش که سالها بود ندیده بود و الان بعد از مدتها ، بعد زا اون روز سخت و سیاه دوباره می تونست باران و ببینه . نمی خواستم باران و ببینه و تو لحظات سختی که باران تو اتاق عمل بود اینجا باشه . بعد از اینکه با عزیز حرف زدم شماره علی رو گرفتم ، جواب نداد . شماره خونه رو گرفتم که ندا برداشت . به ندا هم موضوع رو گفتم و اونقدر خوشحال شده بود که زبونش بند اومده بود . عزیز اومده بود ولی باران تو شرایط عادی نبود و ما منتظر بودیم تا باران به حالت نرمال برگرده تا بتونه باران و ببینه . کنار همراه باران حالا که اسمش سحر بود نشسته بود و داشتن آروم با هم حرف میزدن . با اصرار عزیز و فرستادیم خونه که البته بابا همراهیش کرد . خوب بود که بابا تو همه ی اون زمانی که باران تو اون اتاق لعنتی بود کنارم بود و می تونستم روش حساب کنم .وضعیت باران و لحظه به لحظه چک می کردم و وقتی اون صورت بی روحش و میدیدم میخواستم یه کاری بکنم ولی بازم کاری از دستم برنمی یومد . فقط باید خدا کمکش میکرد تا بتونه یه وضعیت نرمالی پیدا کنه و بتونه دوباره یه زندگی رو شروع کنه . سنگینی روی قلبم ، سنگینی روحم ، سنگینی نگاه دیگران ، سنگینی عذابی که رو دوشم بود و از همه سنگین تر نگاه سرزنش بار همراه باران بود . اونقدر نگاهش سنگین بود کمرم خم می شد زیر این نگاهش . رفت ولی با هزار تا خواهش از پرستار که اگه اتفاقی افتاد خبرش کنن و از اینجور حرفها .اما من فقط راه اتاقم و بخش مراقبت های ویژه رو می رفتم . شیفت نداشتم و حتی نمی تونم روی چیزی تمرکز کنم چه برسه به ویزیت کسی . چند باری از خونه زنگ زدن که یه بار باراد بود و چند باری مامان و عزیز که میخواستن از حال باران با خبر بشن . عزیز بی تابی میکرد و میخواست که بیاد بیمارستان ولی اینجا کاری از دستش بر نمی یومد و من حتی نمیم خواستم دایه بیاد اینجا که وقتی می دیدمش از خودم خجالت می کشم ، از خودم ، از رفتارم ، از گذشتم ، از همه چیز خجالت میکشیدم . هنوز باورم نمی شد باران باشه که تو اون اتاق و پشت اون شیشه خوابیده ، هنوز باورم نشده که پیداش کردم اونم چه جوری ، هنوز باورم نشده باران اینجا تو اون اتاق و روی اون تخت خوابیده باشه .ساعت 7 بود که چشمامو باز کردم . تو اتاقم تو بیمارستان بودم .چشمامو فشار میدم و از رو تختی که گوشه اتاق واسه ویزیت می یام پایین . یه آبی به صورتم میزنم و بعد از اینکه لباسمو مرتب میکنم از تو اتاق درمی یام بیرون .مثل همیشه پرستارها در رفت و آمد . بعضی ها میرن ، بعضی ها می یان .نگاهم سمت اون اتاقه، میرم داخل .چند ساعت از عمل باران گذشته بود و باید بهوش می یومد .پرونده رو نگاه میکنم با اینکه از دیشب چندین بار اومدم و رفتم ولی بازم نگاه میکنم تا ببینم وضعیت جدیدی پیدا کرده یا نه .در باز میشه و احسان می یاد داخل واسه ویزیت باران .- سلام بردیا خان - سلام احسان جان می یاد سمت من ، پرونده رو میگیرم طرفش . نگاهی به پرونده میندازه - اوضاعش چطوره ؟- نرمال ، به زودی چشماشو باز میکنه. وضعیت رگ ها هنوز مساعد نیست و حالتشو پیدا نکرده که اونم زمان بره .به صورت رنگ پریدش نگاه میکنم ، صورت سفید ، لبهای کبود شده ، چشم های بسته مثل خنجرهایی میمونه که کمر به نابودی من بستن .داغونم ، اونقدر داغون که حتی نمیدونم چی کار باید انجام بدم . به دستی که نشست رو شونم نگاه میکنم - اوضاعت خوب نیست ، بهتره یکم استراحت کنی به اندوه سرمو تکون میدم .- هستم تا وقتی چشمهاشو باز کنه به خودم که نمی تونستم دروغ بگم . الویت اول زندگیم شده بود باران ، کمرنگ شده بود هر چی دور و برم بود . الان فقط باران مهم بود و بس . دوست داشتم کنارش باشم تا وقتی چشماشو باز میکنه ببینه که هستم ، ببینه به جای همه ی اون لحظه هایی که نبودم و جای خالیم نشون میداد که نیستم .دوست دارم ببینه که منتظرش بود ، منتظر باز شدن چشماش که آروم و قرارم و گرفته بود .- امیدت به خدا باشه ، اگه خدا بخواد همه چی درست میشه و خیلی زود چشمهاشو باز میکنه . عمل موفقت آمیز و البته سختی رو پشت سر گذاشته و مطمعن باش به زودی چشماشو باز میکنه .- خدا کنه ، خدا کنه بعد از چک کردن دوباره وضعیت باران میره و من می مونم و باران . چه قدر دلم میخواست ببینمش ،چه قدر دلم میخواست نگاهش کنم ، به قیمت تموم اون سالهایی که از دست دادم ولی نه تو این وضعیت نه تو این حال ولی ، الان که بیهوش روی اوت تخت کذایی خوابیده و می تونم صدای نفس کشیدنشو بشنوم هر چند زیر اون دستگاه ها ، هر چند اونقدر سنگین . ولی می شنیدم ، صدای نفس هایی که فهمیدم به زندگیم بسته است . سر دردی که از دیشب گرفتارم کرد بود حالا انگار به اوج خودش رسیده بود و حتی وقت نکرده بود یه مسکن بخورم . با احساس سنگینی نگاهی به دورو برم نگاه میکنم . علی پشت شیشه اتاق ایستاده و نگاه میکنه .داغونه ، یعنی داغون تر از من ...؟نه ، هیچ کس نمیدونه الان من چه زجری دارم میکشم . کمرم داره خم میشه از اینهمه فشار . فشار طرد کردن باران ، تموم اون فشارهایی که خواسته و ناخواسته به باران آورم که حالا اینجاست . اوقدر سنگین شدم که احساس می کنم نمی تونم راه برم . داغون تر از همه منم که باید تحمل کنم و دم نزنم که خودم مسبب همه ی اون بلا ها هستم . علی حق داشت ، شاید هنوز منو بابت کارای گذشته نبخشیده باشه که البته حق داشت. خودمم ، خودمو نبخشیدم از دیگران چه انتظاری میرفت در صورتی که حقی واسه ببخش نداشتم . اون حق فقط و فقط واسه باران بود و بس .به قول خودش هنوز دلش باهام صاف نشده بود ولی وقتی حرف باراد به میون اومد و مدتی که دنبال کارای باراد بودیم کینه اش یه جورایی کمرنگ تر شده بود ولی حالا با چشمهای به خون نشسته داره به باران نگاه میکنه و میدونم احساسش اونقدر قوی هست که علی رو به این حال و روز انداخته . نمی دونم چطوری وارد بخش بود ولی وقتی دوباره به سمت شیشه اتاق انداختم علی رفته بود . بی حس و حال تر از اونم که برم دنبالش .از تخت باران دور میشم و تکیه میدم به دیوار . علی خیلی دنبالش گشت ، چند ماه ولی چی شد . اگه پیداش می شد یا حداقل یه خبری از خودش به ما میداد دیگه حال و روزش اینطوری نمیشد . حالا اینجاست ولی نه اونجوری که ما توقع داشتیم نه با چشم های بسته و دست های سرد .خیره میشم به صورتش که کاملا مشخص نیست . با خودم میگم اگه همین الان چشماشو باز کنه چی دارم واسه گفتن ،چی میخوام بگم ، چطوری باید راجع به گذشته حرف بزنم ... اصلا چی داشتم که بگم و از خودم دفاع کنم .... چطوری باید ازش طلب بخشش کنم .تازه اگه همین الان باز بشه چشماشو من باید از خجالت ببندم چشم هایی که یه روز نگاهم ازش گرفتم .احساس های زیادی دارم که با همشون درگیرم . نگرانی بابت هوشیاری باران ، عشقی که هر لحظه داره از درون آتیشم میزنه ، عشقی که الان به دور از همه ی دغدغه ها خوابیده ، خجالت و شرمزدم از همه اون اتفاق ها . اونقدر که حتی نمی خوام با بقیه روبرو بشم ولی باید محکم باشم ، محکم به خاطر همه چی . باید اونقدر محکم باشم که بتونم باران و دوباره به دست بیارم . بارانی که چند ساله از دست داردم و سوختم تو اون لحظه های نبودش ولی خوب نمی دونستم که اوضاع از چه قراره ، ناخواسته و ابلهانه افتادم تو دام یه اشغال . با سختی نگاهم از باران میگیرم و از اتاق در می یام بیرون . می دونم که الان علی منتظر تا توضیح بدم و من آماده نیستم... نه تا وقتی که باران به هوش بیاد . از بخش که در می یام بیرون می بینمش که داره راهرو رو بالا و پایین میکنه . نگاهش می یوفته به من ، نگاهش خالیه ، خالی خالی .وضعیت ظاهری آشفته ای داره ، استرس و نگرانی از همه حرکاتش پیدا بود . چه خوب که علی می تونست احساساتش و بروز بده نه مثل من که از خجالتم نمی دونم باید چی کار کنم . - حالش چطوره - دکترش گفت که عملش موفقیت آمیز بود و به زودی به هوش می یاد میدونم که از حرفم تعجب کرد ولی اصلا تو شرایطی نبود که بتونم خودم باران و درمان کنم .- میشه دقیقا بگی چه عملی انجام داده ..- بهتره بریم تو اتاق من میریم سمت اتاق و وارد میشیم . علی هنوز ایستاده اما من میرم نزدیک پنجره .- باراد راست میگفت مریض بود . یه مشکل مادرزادی قلبی داشته - مادرزادی ؟ باران که مشکلی نداشت تا چند سال پیش . اگه مشکلی داشت من حتما می فهمیدم - این نوع از بیماری ها علایم خاصی نداره و ممکن تا آخر عمر هم خودشو نشون نده ولی شرایط باران یکم متفاوت بود - متفاوت نمی تونم ادامه بدم - بهتره با دکترش راجع به جزئیات حرف بزنیانگار اون فهمید که نمی تونم بیشتر از این ادامه بدم ولی ول کن نبود . همه کمر بسته بونند به نابودی من . نفسمو با صدا بیرون میدم - زایمانی که انجام داده اوضاع جسمانیشو خراب کرده ، نباید بچه دار میشده و بعد از اون بیماری خودشو نشون میده . باید خیلی وقت پیش عمل میشده که متاسفانه عمل نشده تا جایی که رسیده به اینجا - اینجا دقیقا کجاست ؟حق و میدم به علی که داشت اینجوری ازم بازخواست میکرد . نگاه خیرم روی جعبه ی دستمال کاغذیه .- دیشب پرونده اش خیلی اتفاقی اومد زیر دستم واسه عمل . وقتی رفتم بیمارستانی که توش بستری بود رفته بود تو کما . انتقالش دادیم و خیلی زود رفت اتاق عمل نگاهش میکنم . دستشو کلافه میبره داخل موهاش - عزیز داشت پرپر میزد ، باراد هم خیلی بی تابی میکرد به زور ندا رو گذاشتم تا نیاد دنبالم - من پیشش هستم ، تو برو خونه .- برم .... همون موقع هم اونجا نبودم که باران از دستم رفت .چشمامو فشار میدم . مردمک چشمام عجیب تمایل داره بزنه بیرون . بازم گذشته .تحمل کردنش سخته ، الان فقط میخوام کنار باران باشم و بس . از اتاق در می یام بیرون و دوباره راه اومده و میرم سمت اتاق شیشه ای که ته بخش مراقبت های ویژه بود .یه ساعتی هست که کنار تخت باران رو صندلی نشستم و دارم دستاشو نوازش میکنم . دستام دارن با دستای سردش بازی میکنم . نوازش دست های سردش و باز کردن چشم های خاموشش تنها چیزی بود که میخواستم .تکون انگشتش رو زیر دستم احساس میکنم . با بهت خیره می شم به صورتش ، به صورت زنگ پریده اش ، به پلک هایی که داره تلاش میکنه تا باز بشه . باز بشه و دریچه ی تازه ای رو ببینه ، دریچه ای تازه برای باران و من و شاید من و باران . دریچه ای رو به زندگی خوب که مدت ها بود می خواستم داشته باشم . بودن با باراد و باران . تکون های پلکشو با دقت و لذت تماشا میکنم و به صندلی میخ شدم انگار . هنوز دارم به چشم های بسته اش نگاه میکنم که باز میشه اون چشم هایی که سالهاست شده پس زمینه ی ذهنم .چشم هاش آشنا بود و من سالهاست به دنبال این رنگ آشنایی می گشتم .با چشم های خسته و بی انرژیش اطراف و نگاه میکنه تا اینکه نگاهش میرسه به من . مکث میکنه رو من . چشمای تیله ایش کدر شده ، به شفافیت سالها قبل نیست ولی همون چشم هاست این مهمترین چیز تو زندگیم بود . - بردیا هنوز غرق چشم هاش بود که صدای آشناش گوشامو نوازش میکنه . صدایی که سالها منتطر شندینش بودم . اسم خودم از زبون باران که سالها تو رویا و کابوس های شبونم می شینیدم . بهت زدم . خوشحالم . هنوز داره نگاهم میکنه. نمی تونم ذوقی رو که از شنیدین صداش که اسممو صدا میکرد پنهان کنم . سالها بود که میخواستم بشنوم اون چیزی رو که الان شنیدمخودمو تکون میدم - جانم هنوز خیره شده به صورتم . صدای تحلیل رفتش ، انرژی که واسه همون یه کلمه گذاشته خسته ترش کرده ولی هنوز داره نگاهم مکینه - بردیا خم میشم و دقیقه رو بروی صورتش قرار میگیرم . با صدایی که احساسات تمام این سالها رو توش می ریزم جوابشو میدم - حونم عزیم ، جونم فقط یه لحظه نگاهم میکنه و دوباره چشم هاشو می بنده . مهم این بود که بهوش بیاد که امده بود . بهوش اومده بود و منو دیده بود . صدام کرد . از یه دنیای دیگه صدام کرد انگار . با بسته شدن چشماش به خودم می یام و دکمه بالای تخت و فشار میدم و پرستار فورا در اتاق و باز میکنه - شکلی پیش اومده ؟- بهوش اومد، دکتر و خبر کنید - چشماز اتاق میره بیرون . چشم هاش بسته شده ولی من هنوز تو شوک صدا کردن اسمم از زبون باران بود تو اولین لحظه ای که چشماشو باز کرد .احساسس سبکی میکنم . سبک تر شدم از اون باری که رو شونه هام داشت سنگینی می کرد . به هوش اومدن باران خیالم و راحت کرده بود و از خوشحالی در حال سکته بود . میخواستم کنارش باشم ولی....احسان با پرستار می یاد داحل و وضعیت باران و چک میکنه و دستورهای لازم و میده و با هم از اتاق می یایم بیرون . دوست نداشتم تنهاش بزارم ولی احسان با زور از اتاق آوردم بیرون . داشتیم می رفتیم سمت اتاقم که تازه یاد علی افتادم . می دونستم که هنوز تو اتاق منتظر تا یه خبری از باران براش بیارم .با هم وارد اتاق میشیم با صدای در . سرشو که بین دستاش گرفته و پایین و نگاه میکرد ، بلا گرفت و بلند شد .- چی شده؟به احسان نگاه میکنم - احسان یکی از دوستان و دکتر معالج باران به هم سلام میدن و احسان به مبل اشاره میکنه و خودش هم میشینه درست جایی که علی ایستاده بود .- مشکلی پیش اومده - نه ، بیمار چند دقیقه پیش بهوش اومد. وضعیت نرمال شده و خطری نیست. اما باید چند روز مرتب تحت نظر باشه .علی که از حرف اول احسان نفس آسوده ای کشیده بود دوباره با آشفتگی می پرسه :- یعنی ممکنه دوباره براش اتفاقی بیوفته احسان با آسودگی و صبر تمام سوال های علی رو جواب میده . منم هنوز پشت پنجره ایستادم و دارم به محوطه ی بیمارستان نگاه میکنم در صورتی که ذهنم هنوز درگیر باران که صدام میکرد . هنوز شیرینی صدا کردنش زیر زبونمه . اونقدر لذت بخش بود که حتی نمی تونستم تصورشو بکنم . این همه انتظار ارزششو داشت واسه یه بار شنیدن اسمم از زبون باران .- می تونم ببینمش - فعلا نه ، ولی تا چند روز آینده به بخش منتقل میشه و می تونید ببنیدش با خیالی آسوده بعد از دو روز پر از استرس راهی خونه می شم .همین که میرم داخل خونه باراد و می بینم که داره می دوه سمتم .- وای بابا اومدی خم میشم و از رو زمین بغلش میکنم دلم براش تنگ شده بود .- بله که اومدم - فکر کردم بازم رفتی- کجا عزیزم ؟- مسافرت دیگه - نه پسرم دیگه تنها نمی رم مسافرت اگه رفتیم همه با هم میریم.سرشو تکون میده ، نگاه کوتاهی به مامان میکنه و دوباره به من خیره میشه . سرشو نزدیک گوشم می بره و میگه - فکر کنم عزیز مریض شده ها ، تو دکتری برو خوبش کن به حرکاتش نگاه میکنم و غرق لذت می شم . لذت داشتن یه پسر از عشق زندگیت ، سرمو تکون میدم و میگم :- باشه ، پس تو برو ببین غذا آمادست یا نه ، منم برم ببینم عزیز مریض شده یا نه میزارمش زمین و میدوه سمت آشپزخونه . میرم سمت مامان و کنارش رو مبل میشینم - چه عجب ، آدرس خونه رو گم کرده بودی ؟- مامــــان- راست میگم دیگه ، اون بیچاره که اونجا خوابیده ، هیچی نمیفهمه حالا تو باشی یا نباشی فرقی نمی کنه نمی دونستن باران به هوش اومده ، علی خونه نیومده بود یعنی ...- خودم که می فهمم ماماناز لحن دلخورم فهمید که ناراحت شدم و میخواست دلجویی کنه - حالا حالش چطوره ...؟- بهوش اومد- چی ؟ کی بهوش اومد- صبح - خداروشکر ، نمیدونی چه قدر دعا کردم زودتر بهوش بیاد . چرا پس زودتر نیومدی بگی ، حداقل خیال عزیز راحت میشد . از صبح بی تاب تر شده بود . حالا خوب ندا بود و گرنه دیوانه شده بود .- تو اتاقشه ؟- آره مادر ، برو بهش خبر بده از دل نگرانی دربیاد بیرون .از جام بلند میشم و میخوام برم سمت اتاق عزیز - مامان من گرسنمه ، میشه زودتر عذا رو آماده کنید - الان پسرم، همین الان میز و می چینم مامان میره سمت آشپزخونه و من میرم اتاق عزیز . در میزنم ولی جواب نمیده . در و باز میکنم . رو سجاده نشسته . میرم داخل و در پشت سرم میبندم . یکم عقبتر از عزیز می شینم . سلام نمازشو که داد تازه متوجه من شد که کنارش البته یکم عقب تر نشستم .- قبول باشه - قبول حق پسرمرنگ نگاهش رنگ انتظاره - باران بهوش اومد عزیز چشماشو می بنده و دستاشو می بره بالا - خدایا شکرت ، دعاهامو مستجاب کردی ، خدایا به بزرگی و کرمت شکر .سجده میکنه و شونه هاش میلرزن از خوشحالی . به گریه هایی که از سر شوق ریحته میشن نگاه میکنم . بلند میشه - حالش که خوبه - خوبه ، فقط چند روزی باید تحت نظر باشه بعد می تونید ببینیدش- تو دیدیش ؟سرمو تکون میدم - شرمندم عزیز ، تا دنیا دنیاست شرمندتونمسرم پایینه ، دستش میشینه رو دستم ، نگاهم از رو دستش میره رو صورتش نورانیش .- خدایا یه فرصت دیگه بهت داد بردیا ، یه فرصتی که شاید دیگه هیج وقت جبران نشه . درست استفاده کن ازش . دلشو بدست بیار دل به دلش بده و یه کاری بکنه ببخشه و فراموش کنه اون ساله های شوم .- - می دونم عزیز ، خدا شاهده که الان جز اینکه باران منو ببخشه چیز دیگه ای نمی خوام - دعا میکنم واسه هر دوتون خم میشم و دستشو می بوسم و از رو زمین بلند میشم و میرم تو اتاقم . یه دوش میگیرم و میرم تا نهار بخورم . باید زورتر برگردم بیمارستان باران اونجا تنهاست.وارد بیمارستان که میشم اول میرم اتاق احسان تا از وضعیت باران مطلع بشم . یکم در مورد باران و ضعیتش حرف میزنیم و بعد میرم پیش باران .اتاقش و عوض کردن . در و باز میکنم ، تختش گوشه اتاق روبروی پنجره است ، رو تخت دراز کشیده و سرم آروم آروم داره وارد بدنش میشه . چشماش بسته است نمی دونم خوابیده یا نه ولی اینجوری که پیداست خوابیده .میرم داخل ، در و میبندم با صدای در چشماش باز میشه و نگاهم میکنه .با تردید نگاهم میکنه . میرم نزدیکت تر و کنار تخت می ایستم . دیدنش آرزوم بود. داره نگاهم میکنه و من تاب این نگاهشو نداشتم ، نداشتم که اینجوری نگاهم کنه .دستمو میزارم رو دستش که رو تخته . یه نگاه به دستش و دوباره یه نگاه به من میکنه .دستش و از زیر دستم می کشه بیرون - اینجا چی کار میکنی بهش نگاه میکنم ، دنیا رو رو سرم خراب کرده بودن انگار . ولی من باید مقاوم بودن در براببر همهی عکس العمل های باران . باید از دلش در می یاورم و باید یه کاری میکردم که ببخشه همونجور که عزیز گفته بود . صداش انگار از یه جای دور می یومد - اینجا چی کار میکنی صورتش و مخالف جایی که من ایستاده بودم کرده بود و به پنجره نگاه میکرد - خوبی - گفتم اینجا چی کار میکنی - اومدم ببینم خوبی یا نه - به تو ربطی نداره ، بهتره بری بیرون تلخ حرف میزد ، تلخیش آزاد دهنده بود . صداش پر از درد بود . - آروم باش باران تو الان حالت خوب نیست - پس بهتره بری بیرون من حالم خوب نیست دستم و میزارم رو دستش دوباره . با خشم صورتشو برمیگردونه . میخواد دستشو از زیر دستم در بیاره بیرون که اجازه نمی دم و محکم تر می گیرم ، دیگه نمی زارم از دستم بره ، دیگه از دستش نمیدم هر اتفاقی که می خواد بیوفته ، هر رفتاری که می خواد با من بکنه ولی از دستش نمی دم .- دستمو ول کن نگاهش میکنم ولی حرفی نمی زنم . با اینکه مریضه ولی بازم تلاش میکنه تا دستشو از دستم در بیاره بیرون . استرس تو این شرایط اصلا خوب نیست . می خواستم بدون که هستم ، بدون که پیششم ، بدونه که دیگه ترکش نمی کنم خم میشم و دستشو می بوسم و دستشو ول میکنم - استراحت کن عزیزم گنگ داره به دستش نگاه میکنه - بازم می یام بهت سر میزنم - نمی خوام ببینمت در و اتاق و باز میکنم و می یام بیرون و باران و با نگاه گنگش تو اتاق جا میزارم . نباید بهش فشار بیارم . یه عمل سخت داشته تا ریکاوری بدنش زمان می بره ، هر چند که حالا بهوش اومده بود شرایطش بهتره شده بود ولی من اصلا در جایگاهی نبودم که یه بار دیگه ریسک کنم.بعد از چند درو روز برمیگردم تو بخش و میرم سراغ بیمارا اما ابن بار با خیالی کمی آسوده تر از قبل .عزیز و باراد چند دفعه ای زنگ زده بودند . عزیز می خواست از حال باران با خبر بشه و باراد میخواست بدونه کی میرم خونه .به عزیز گفته بودم که تا چند روز دیگه می یاد تو بخش و می تونه باران و ببینه و دل خوش شده بود به چند روز دیگه . رو ابرا راه می رفت انگار ، همه همینطوری بودیم . باران یه هدیه ای بود که خدا دوباره به همه ی ما داده بود . هدیه ای که از داشتنش خوشحال بودم ، هدیه ای که باعث آرامشم بود . با حضور دوباره اش چیزهایی رو می یاورد تو زندگیم کهع خیلی وقت بود از دست داده بودم که یکیش همین آرامش بود . باران واسه من پر بود از آرامش . می دونم که ازم ناراحت بودم ، ناراحت بود از بابت سالها قبل ، خودمم ناراحت بودم ولی باید از دلش در می یاورم باید بابت کارایی که کرده بودم ازش طلب بخشش می کردم .یکی از مریض ها رو ویزیت کرده بودم و داشم می رفتم ایستگاه پرستاری که همراه باران و دیدم . داشت می یومد سمتم .- سلا م - سلام خانم - می تونم باهاتون حرف بزنم سرمو تکون میدم ، کنجکاو بدونم چی می خواد بهم بگه - البته ، به اتاقم نگاه میکنم و اشهاره میکنم بهش - بفرمایید ، من خدمتتون می رسم میره تو اتاق و منم پرونده ها رو میدم به پرستارو یکم راجع به مریض اتاق 212 بهش گوشزد کردم و رفتم تا ببینم همراه باران چی میگفت .ببا دیدنم از رو صندلی بلند میشه .- بفرمایید خواهش میکنم منم میرم و پشت میز می شینم .- بفرمایید ، مشکلی پیش اومده ؟- نه راستش ، باران خوبه فقط ...- فقط چی ..؟- اگه میشه بارادمی دونستم یم خواست چی بگه - باران می خواد باراد و ببینه ؟- نه ، من گفتم اگه باراد و ببینه حالش زودتر خوب میشه- باران الان نمی تونه زیاد ملاقات کننده داشته باشه . شما هم به خاطر اجازه دکترش تونستید ببینیدش ولی شاید اگه خودش بخواد و اون موقعی که به بخش منتقل بشه امکانش باشه . البته اگه خودش ازم بخواد ابروهاش میره تو هم- اون هیچ وقت از شما اینو نمی خواد خودکاری که تو دستم بود میزارم رو میز - چرا ؟- اون وقتی که باراد و به شما داد ، فکر همه جا رو کرد. نمی خواد باراد هوایی بشه - منظورتونو متوجه نمی شم - خوب ، اگه الان بخواد باراد و ببینه ممکنه باراد دوباره دلش بخواد با باران زندگی کنه از پشت میز بلند میشم و میرم رو صندلی مقابلش میشینم .چه فکری داشت میکرد ، فکر میکرد من بیخیال باران میشم ، فکر کرد دوباره رهاش میکنن که حالا داره از هوایی شدن باراد حرف میزنه . باران می یاد پیش ما ، ما با هم زندگی می کنیم .شاید زمان ببره ، شاید باران مقاومت کنه ولی می بخشه ، میدونم که می بخشه .توی اعماق قلبم میدونم که می بخشه ، روشنه بازم می تونم طعم خوشبختی رو بکشم ، می تونم یه خانواده داشته باشم ، یه خانواده که مادرش باران باشه .حالا همراهش داره حرف از هوایی شدن میزنه و این درست نیست .- ببینید خانم ، میخوام همین الان موضعمو مشخص کنم - ببخشید - من میخوام دوباره با باران باشم ، می خوام بابت همه ی اون مشکلاتی که به وجود آوردم طلب بخشش کنم - این خودخواهیتونو میرسونه که دوباره میخواید وارد زندگی باران بشید - میدونم ، ولی نمی تونم از باران دست بکشم - من هنوز نمی دونم شما چرا اون روز صبح تو بیمارستان بودید ، مگه شما نبودید که باران و طرد کردید .- من راه و اشتباه رفتم - و باران باید تاوان این کارتونو پس بده - من متاسفم - تاسف شما کاری رو از پیش نمی بره آقا ، تاسف شما اون روزای نفرین شده باران و برنمی گردونه ، اون روزایی که بی کس بود با یه بچه تو راه .سرمو تکون میدم ، می دونم چی می گه ، کابوس شبام بود اون روزای باران - من به اندازه همه ی اون روزا و حتی بیشتر به باران بدهکارم و بدهکار بهش بابت تنها گذاشتنش ، بابت اینکه باورش نکردم ولی الان تو این شرایط میخوام کنارش باشم - بودن شما الان کنارش اصلا براش خوشایند نیست ، اون هنوز تو شک دیدنتوتنه . وقتی بهوش اومه فکر کرده خواب دیده شما رو ولی امروز ، اون واقعا شوکه شده - من متوجه هستم باران تو چه شرایطیه ولی شمام یکم منو درک کنید ، سالها عذاب وجدان ، سالها بی خبری واسه منم سخت بود - ولی نه به سختی روزهایی که باران داشت - درسته ، حتی نمی خوام اون روزها رو تصور کنم ولی - ولی بود ، اون روزها بود . من میدیدم که کار میکرد سختی میکشید تا مواظب باراد باشه ،حرف هر کس و ناکسی رو تحمل میکرد به خاطر بچه اش ... اون حتی از خودشم گذشت به خاطر باراد سختی هایی که هر روز تو کابوسام تحمل میکردم الان داشت با حرف هاش می کوبوند تو صورتم . داشت نتیجه ی کارامو میدیدم .- من میخوام جبران کنم ، همه ی اون اشتباه ها رو - نه .. شما نمی خواید جبران کنید ، شما میخواید از این عذاب وجدانی که دارید راحت بشید و گرنه اونقدر صریح نمی گفتید می خوام با باران باشم .- این اصلا درست نیست . درسته عذاب وجدان دارم ولی عاشق بارانم - پس کجا بودید تا الان که تازه یادتون اومده عاشقش بودید - من .. ما - نبودید ، باران و باراد ... باران بود و تنهایی هاش . پس الانم رهاش کنید . ممنونم که عملش کردید ولی مخوام که بعد از اینکه از اینجا رفتیم دیگه سراغش نیاید نمیشه ، نمیشه که باران دوباره بره ، بره و من و باراد و تنها بزاره . یه بار این اشتباه و کردم و تاوانشو پس دادم الان اجازه نمیدم .- نمیشه - چرا نمیشه ، باید بشه . باران و من میریم و شما هیچ کاری نمی تونید بکنید در جایگاهی بود که این حرف ها رو بزنه . معلومه که بود اون همراه برانه .- نه ، این خیلی غیر منصفانه است که به من فرصت جبران نده - منصفانه ، کدوم کار شما منصفانه بود که الان حرف از انصاف میزنید .جلوی این دختر کیش و مات شدم . همه ی مهره ها رو باختم . نمی زارمم ایندفعه باید بیشتر تلاش کنم . یه راهی باید باشه ، یه راهی باید باشه که ببخشه تمام اشتباهاتمو - من نمی خوام دوباره اشتباه کنم ، میخوام باران - اشتباه شما همین جاست . تو جایگاهی نیستید که خواسته ای داشته باشید حق با اون بودحق با اون بود . ولی نمی تونستم به حرف اون گوش بدم . من باید تلاش خودمو میکردم - من میدونم تو گذشته خیلی اشتباه کردم و همه ی اون اشتباه ها رو قبول دارم ولی نمی تونم یه بار دیگه باران و از دست بدم - بهتر نیست بزارید خودش تصمیم بگیره - البته ولی... نگرانم از اینکه- پس ببینید ، شما خودتونم میدونید باران دیگه نمی خواد با شما رابطه ای رو شروع کنه سرمو تکون میدم تو راست بودن حرف های همراه باران شک نداشتم . می ترسیدم از اینکه باران طرم کنه ومنو نخواد . مگه خودم نبودم که حتی حرفاشو درست بزنه و طردش کردم . حالا خودم از طرد شدن می ترسم .از اینکه نخواد با من زندگی کنه ، نخواد همراه زندگیم باشه .- چی کار باید انجام بدم... چی کار می تونم انجام بدم ؟دختره آروم تر شده بود و از اون همه عصبی بودن خبری نبود ، تو نگاهش خشم نمیدیدم - شما می دونید باران راست میگفت دستمو مشت میکنم ، یادش که می افتم دیونه میشم . حرفی نمی زنم و فقط سرمو به معنی تایید تکون میدم - بزارید خوب بشه ، از بیمارستان مرخص بشه - اگه ...- باهاش حرف بزنید ولی نه الان درست میگفت ، باید خوب میشد . اونقدر خوب که بتونه یه تصمیم درست بگیره نه از سر فشار ، نه از سر مریضی .- باران خسه است ، الان فکر میکنه شما رو خیلی اتفاقی تو بیمارستان دیده اگه بدونه شما هزینه عمل و دادید ، دیونه میشه .می دونستم ، اگه ناراحت نشه باران نیست . می تونست خیلی راحت ما رو خبر کنه ولی خبر نکرد ، غرورشو نشکست و نگفت .- متوجه نمیشه - چطوری آخه ، یکم بهتر بشه حتما میپرسه چطوری عمل شده ، ما توانایی مالی نداشتیم واسه عمل باران سرمو تکون میدم- یه کاری میکنم متوجه نشه - چه کاری آخه ، میدونم اولین چیزی که ازم بپرسه همینه از جلوش بلند میشم و برمیگردم پشت میزم و گوشی تلفن و برمیدارم و سرپرستار بخش قلب و خبر میکنم تا چند دقیقه ای بیاد اینجا . همراه باران داره با نگاه کنجکاوش داره نگاهم میکنه - حلش میکنم نگران نباشید چند دقیقه بعد خانم شمس می یاد داخل اتاق ، خانم جا افتاده ای بود و سرپرستار بخش قلب و عروق و بسیار مهربون بود .توضیح دادم که نمی خوام باران راجع به من و موضوع عملش چیزی بفهمه و پای من این نباید وسط کشیده بشه . با مهربونی به حرفام گوش میده و در آخر چشمی چاشنی حرف های من میکنه . از نفس آسوده ای که میکشه خیالش راحت میشه .- ممنون ، اگه باران می فهمید نمی دونستمم باید چی کار بکنم .- نمی فهمه ، خیالتون راحت ، نمیزارم هیچ جوره بفهمه - اگه پرسید شما اینجا چی کار می کنید چی بگم بهش چند دقیقه پیش میخواست منو بکشه ولی الان داشت ازم کمک میخواست . مثل من که زود قضاوت کردم راجع به باران .- واسه اونم یه فکری میکنم ولی هنوز دلم میخواد کنارش باشمم اگه بفهمه شما تو جریان بودید یه جورایی مدیون شما میشه و من میدونم باران اصلا اینو نمی خواد .- این حرف اصلا درست نیست ، من وظیفه ام بود هر کاری می تونم واسه باران انجام بدم . بــــاران ، مادر پسر منه .نگفتم زنم ، چون نبود .. سالها بود که اون صیغه تموم شده بود . سالها بود که باران آزاد بود ولی مادر باراد بود . درسته تو قلبم هنوز همسرم بود ، عشقم بود ولی حالا مادر باراد بود . مادر پسر من . نمی خواستم و نمی تونستم رهاش کنم ، نمی تونستم دوباره یه اشتباه و تکرار کنم - دلم واسه باراد تنگ شده لبخند میزنم خودم که از ظهر ندیده بودمش براش دلتنگ بودم - اگه خواستید می تونید ببینیدش - دلم میخواد ولی اگه باران بفهمه باران چه قدر ترسناک شده بود که همه می ترسیدم ازش ، از عکس العملاشزیر لب زمزمه میکنم : منم می ترسم از رو صندلی بلند میشه - پس من فعلا حرفی نمی زنم تا شما بهم بگید چی بگم منم به تبعیت از اون از رو صندلی بلند میشم - حتما ، تا شب یه فکری میکنم . شما اینجا می مونید - اینجا باشمم خیالم راحت تره - ممنون بابت اینکه کنار باران بودید و هستید یه نمیچه لبخند میزنه باران مثل خواهرم میمونه ، تنها کسیه که تو این دنیا دارم . نمی خوام اذیت بشه - منم نمی خوام مطمعن باشید سرشو تکون میده و میره سمت در . از پشت میز می یام بیرون . - ببخشید که تند رفتم ، به خاطر اینکه نمی خوام باران آسیب ببینه - درک میکنم خانم و امیدوارم شما هم منو درک کنیدبا اجازه ای میگه و از اتاق میره بیرون .شرایط عوض شده بود ، باران بود ولی دور از من ، کنارم بود ولی نمی تونستم کنارش باشم . نمی تونستم دستاشو تو دستم بگیرم ، دستاش که باعث آرامشم میش ، آرامشی که ازم دریغ شده بود یا بهتره بگم آرامشی که از خودم دریغ کرده بودم . باید یه فکری واسه اینکه چرا تو این بیمارستانم بکنم . نمی خوام باران فکر کنه بهش ترحم کردم . می خوام بفهمه که اشتباه کردم ، بفهمه که فهمیدم دروغ بود ، بفهمه که پشیمونم ولی نمی تونم تو فشار بزارمش .باید آزاد باشه و تصمیم بگیره ولی اگه اون تصمیم گرفت که من نباشم . تصمیم بگیره که مثل سابق زندگی کنه ، دور از من ، دور از باراد . نمی دونم چرا از همراه باران چیزی از زندگیش نپرسیدم ، چون اهمیت نداشت ، تو این برهه از زمان اهمیت نداشت . تنها چیزی که اهمیت داشت سلامتی باران بود و بس .با پیج شدنم از اتاق در می یام بیرون و واسه یه مدتی از فکر باران می یام بیرون و خودمو آیندمو می سپارم به خدا . ......بخش تو سکوته ، ساعت از نیمه شب گذشته که اومدم بیمارستان . دلم میخواست حالا که باران خوابه کنارش باشم البته امیدوارم خواب باشه . - سلام دکتر - سلام خانم خسته نباشید - ممنون از کنارش رد میشم وو وارد اتاق باران میشم . چراغ مهتابی کوچیکی که بالای تخت روشنه و نور کمی رو تو اتاق پخش کرده .به آرومی در و می بندم و برمیگردم تو اتاق . هر سروو صدایی مساویه با بیدار شدن باران و من اینو اصلا نمی خواستم .به بخش منتقل شده بود .. خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم بدنش به حالت نرمال برگشت ولی کسی هنوز خبر نداره . نمی خواستم عزیز بفهمه که اگه می فهمید حتما میخواست باران و ببینه و شرایط باران برابی این دیدارز اصلا مساعد نبود . نه شرایط روحی و نه جسمی .الان تو اتاقشم ، نمی دونم اگه چشماشو باز کنه وو منوو ببینه چی باید بهش بگم .ولی اینو میدونم که دیگه طاقت دوریشو ندارم .به تختش نزدیک میشم . چشماش بسته و قفسه سینه اش به آرومی بالا و پایین میره . قطره های سرمی که به دستشه با جریان کمی داره وارد بدنسش میشه .کنار تختش صندلی یه که می شینم روش و نگاهش میکنم .به این فکر میکنم که اگه دیر پرونده رو خونده بودم یا دکتر پایدار دیر پرونده رو به من داده بود الان وضعیت باران چی بود .. وضعیت من چی بود ....خوابه و این به من جرات میده که دستمو دراز کنم و دستشو بگیرم . دستمو که میزارم رو دستش چشمام بسته میشه و ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم .لذت بودنش ، لذت لمس دستاش ، لذت خواستنش ، لذت اینکه الان کنارش بودم شیرین بود ، شیرین تر از هر عسلی . عسلی که با حماقتم از دستش داده بودم و الان باید زمین و به آسمون میدوختم واسه دوباره بدست آوردنش .با انگشتم پشت دستشو نوازش میکنم . این دست ها دستهایی بود که عاشقش بودم ، دستهایی بود که خیلی وقت پیش مال من بود و من خودم باعث شدم بره ، دستهایی بود که باراد و به من داده بود.. عشق به من داده بود .من احمق چی بهش داده بودم .......نفسم تنگ میشه از اینهمه دردی که باران کشیده اونم به خاطر حماقت من . نفسم میگیره بابت اینکه نبودم تا پشتش باشم ، مردش باشم ، تا تکیه گاهش باشم که به این حال و روز نیوفته .چشم هاش هنوز بسته است . درسته که اوضاعش نرماش شده ولی هنوز هم می ترسم از اینکه از دستش بدم .حالا که حالش رو به بهبودیه ، می ترسم از وقتی که بزاره و بره و من بمونم با باراد ، بزاره و بره و پشت سرشم نگاه نکنه .نمی خوام که بره ولی نمی خوام تو فشار بزارمش .پلکاش تکون میخوره ولی باز نمیکنه چشماشو و میزاره تا یکم بیشتر کنارش بمونم .اذان صبح رو که شنیدم از اتاقش در می یام بیرون . توجهی نمی کنم به نگاه متعجب پرستارا . چند ساعت تماشا بعد این همه مدت کافی نبود ولی خوب بود که می تونم ببینمش ، خوب بود که می دونستم الان کجاست . میرم خونه و با آرامش چند ساعتی می خوابم . فردا یه روز جدیده ، شاید یه روز خوب .من تو اون بیمارستان کار میکنم و همراه باران خیلی اتقافی وقتی باران حالش بد شد آورده بودش اینجا و من اصلا ارتباطی نداشتم به باران . دکترشم که من نبودم و اصلا شک نمی کرد . باید صبح این موضوع رو به همراه باران بگم .دو روز بود که باران و ندیده بودم ، نه که از حالش خبر نداشتم داشتم ولی ندیده بودمش و این عذاب آور ترین چیز بود تو اون شرایط که باید به همه جواب پس میداد و قانعشون میکردم که نرن ملاقات باران ، سخت بود ولی تا الان تونسته بودم قانعشون کنم ولی دل بی تاب و بی قرارم داشت واسه دیدن باران پر پر میزد . از اون روز که به همراه باران گفتم چی به باران بگه و اونم گفت ولی دیگه بابت این موضوع سوالی نکرد ولی میدونستم که اصرار داره از بیمارستان مرخص بشه که حتما دلیلش منم . دلیل دیگه ای نمی تونست داشته باشه ، باران نمی خواست با من روبرو بشه و من چه خوش بینانه منتظر روزی بود که با باران باشم . هر وقت که از کنار اتاقش رد می شدم ، می جنگیدم با خودم که در اتاقشو باز نکنم ، باز نکنم و نرم تا دیدار تازه کنم با عزیز ترین تو زندگیم . خیلی حرف ها بود که باید می گفتم و ای کاش که گوش بده به حرف هام . نه مثل من که اصلا گوش نکردم به حرف هاش که با نگاهش بهم میزد . باید بهش می گفتم همه اون اتفاق ها ، همه ی اون چیزهایی که باعث جدایی شد ، باعث دوری شد ، باعث درد کشیدنش شد ، کاش گوش بده به حرف هام .گوش بده که چه قدر پشیمونم ، گوش بده که می خوام جبران کنم . کاش قبول کنه تا دنیا رو جوری بسازم که اون می خواد ، کاش قبولم کنه و من بشم همونی که باران می خواد . کاش قبول کنه که کنارش باشم سخت بود اینکه فکر کنم قبول میکنه با این اوضاعی که الان دارم . باران حتی نمی خواد منو ببینه ، چطور باید حرفامو بهش بزنم . از اون روز حتی سراغی هم از باراد نگرفته . می دونم داره مقاومت میکنه واسه دیدنش ولی دلیلی نداشت . حضور باراد می تونه تو این شرایط سخت کمکش کنه ، می تونه مرهمی باشه واسه دلتنگی هاش ولی حتی یه بار هم سراغی نگرفته بود از باراد که اگه می پرسید حتما همراه باران بهم می گفت . عزیز و علی یه جورایی آرام تر شده بودند . انگار آتیششون با خوب شدن حال باران خوابیده بود . علی درک میکرد که نمی تونیم باران و ببینیم ولی عزیز اصرار میکرد که از دلتنگی زیادش سرچشمه می گرفت .باران امروز مرخص می شد و من حتی نمی دونستم اونا کجا زندگی میکنن . تقصیر خودم بود که از همراه باران نپرسیده بودم ، کنجاوی نکردم چون تو اون شرایط اصلا جایز نبود و الان که باران مرخص می شد تازه تازه دارم می فهمم اگه از این در بره بیرون بازم رفته . رفته که رفته من اینو نمی خواستم هیچ کس اینو نمی خواست جز باران . همه باران و می خواستن و باران کسی رو نمی خواست . درکش سخت بودم برای همون که بدونم باران تو اون شرایط چی کشیده بود ولی باید امروز یه کار میکردم ، باید یه تلاشی می کردم . نمی تونم ریسک کنم و باران از دستم بره . همراه باران داشت کارای ترخیصش و انجام میداد که بی خبر رفتم اتاق باران . نمی خواستم بره ، نباید بره و دوباره تنهام بزاره . با صدای بسته شدن در سرشو بلند می کنه . تو نگاهش هیچی نمی بینم ، هیچی .میریم جلوتر . سکوتش بهم جرات میده .-بهتری ..؟چشماشو میبنده و بعد از چند ثانیه دوباره باز میکه -اینجا چی کار میکنی ؟-اومدم حالت و بپرسم -چه جالب ، فکر نمی کردم حال یه زن خیانت کار برات مهم باشه شروع شده بود ، الان باید خودمو نشون میدادم ، نباید کوتاه می یومدم . باران شروع کرده بود و من از همین الان باید بهش می گفتم که پشیمونم .-باید حرف بزنیم باران سعی میکنه از روی تخت بیاد پایین -حرفی ندارم با شما بزنم آقای پژوهنده میرم جلوتر تا کمکش کنم بیاد پایین ولی دستمو رد میکنه -باران باید حرف بزنم ، خیلی حرف ها رو باید بشنوی صندلاشو پا میکنه -گوشی ندارم که حرف های تو رو گوش بدم -باران تلخ نباش ، میدونم اشتباه کردم ولی میخوام جبران کنم با تعجب گنگی داره نگاهم میکنه . حالا که فهمیدم اشتباه کردم باید مرد باشم و قبول کنم اشتباهمو . این شاید مهمترین حرفی بود که باید به باران میزنم چشماشو میبنده و نفس عمیقی میکشه -چی درای میگی ؟-باران من زود قضاوت کردم ، بد قضاوت کردم قبول دارم ولی الان میخوام جبران کنم نیشخندی به پهنای تمام دردهایی که کشیده رو صورتش میشینه . می بینم لبخندی که با درد همراهه ، تمام دردهایی که کشیده رو می تونم رو صورتشو ببینم . عصبی پلک هاشو باز و بسته میکنه - پس ماه از پشت ابر بیرون اومد میدونستم باید صبر میکردم ، ولی نمی تونستم بزارم باران دوباره بره .- ولی دیره جناب پژوهنده ، خیلی دیرتر از اون وقتی که باید می اومدی دستمو دراز میکنم تا دستشو بگیرم . صدای عصبی باران گوشامو نوازش میکنه - به من دست نزندستمو عقب میکشم ولی هنوز درم مقاومت می کنم تا دست باران و تو دستم نگیرم . دستاشو بگیرم و آروم بشه این التهابی که تو وجودمه . باران آرام نبود و این اصلا خوب نبود . انتظارشو بدتر از اینها رو داشتم ولی الان که تو شرایطش گیر کردم غیر قابل تحمله .- دیر بردیا خان ، دیره. بهتره بری و تنهام بزاری . مثل همون موقع که


مطالب مشابه :


رمان ناعادلانه قضاوت کردم6

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه باران من زود قضاوت کردم ، بد قضاوت کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم9

رمان ناعادلانه قضاوت بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو




دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2) - رمــان




رمان ناعادلانه قضاوت کردم5

رمان ناعادلانه قضاوت گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و




رمان ناعادلانه قضاوت کردم8

رمان ناعادلانه قضاوت کردم8 وو من چه قدر ناراحت بودم از اینکه می دیدم چی کار کردم با این




رمان ناعادلانه قضاوت کردم7

رمان ناعادلانه قضاوت بریمم داخل حرف می زنیم تا وقتی کلید انداختم و در واحد و باز کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم3 رمان ناعادلانه قضاوت کردم3




رمان ناعادلانه قضاوت کردم4

رمان ناعادلانه قضاوت به من اجازه حرف زدن نمی داد چند دفعه صداش کردم تا بالاخره




رمان ناعادلانه قضاوت کردم1

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم1 - انواع رمان های رمان ناعادلانه




رمان ناعادلانه قضاوت کردم2

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم2 امروز بد هوای باران رو کردم




برچسب :