رمان خانم بادیگارد 4

رو به فروشنده گفتم:
__سلام خانوم یه خواهشی ازتون داشتم.
__چی شده پسرم.
زرشک.حالا که باید دختر باشم پسرم.یه قطره اش از گوشه چشمم جاری شد(اشک تمساح ریختم)جواب دادم:
__چند نفر دنبالمونن.می خوان گروگان بگیرنمون.از حرف هاشون فهمیدم.باید از دستشون فرار کنیم اما ماشینمون بد جایی پارک شده.
__من چیکار باید انجام بدم.
__5 دقیقه چادرتون و بهم قرض بدید.
__همین؟
__بله.
از روی صندلی کنارش یه چادر برداشت و به سمتم گرفت.چادر مشکی کلفتی که نقش گل چهار برگ روش داشت.لبخندی زدم و چادر و از از دستش گرفتم.
گفت:
__چادر خودمه.
__واقعا ممنونم.
چادر و به سمت رهام گرفتم چند لحظه ای بهم نگاه کرد.گردنش و کج کرد و پرسید:
__چرا داری می دی به من؟یعنی من باید چادر بذارم؟
__پ ن پ بیست سوالیه میخوام اسم این چادر و بدونم...خوب معلومه تو باید چادر بذاری من که رانندگی بلد نیستم تو برو ماشین و بیار.
چند لحظه ای مکث کرد بعد که دید چاره ای نداره با حرص چادر و از تو دستم کشید. انداخت رو سرش و جلوی صورتش و پوشوند.خیلی با مزه شده بود قدش هم که بلند چادر براش کوتاه شده بود.پاهاش از زیر چادر زده بود بیرون.من و فروشنده بهش می خندیدیم و مسخره اش می کردیم. از مغازه که خارج شد خانوم فروشنده ازم پرسید:
__می دونه که دختری؟
چشام 4 تا شد.فهمید دخترم؟مگه این به من نگفت پسرم؟چرا الان می گه من دخترم؟ تو چشماش نگاه نکردم سرم و انداخته ام پایین جواب دادم:
__ می دونه.
__پس چرا خودت و مثل پسرا در اوردی؟
__چون چند نفر می خوان گروگانم بگیرن منم تغییر چهره دادم منو نشناسن.
ایول...عجب خالی بستم.. .خب چی می گفتم؟که می خواستم برم باشگاه ورزشی مردونه برای همین تغییر چهره دادم که جنسیتم رویت نشه...سرش و تکون داد. دوباره مشغول رسیدگی به حساب هاش شد.چند دقیقه ای گذشت که رهام وارد مغازه شد درحالی که ادای زن ها رو درمیاورد دستاشم تکون می داد گفت:
__خانوم خیر از جوونی ات ببینی که زندگی من و این بچه رو نجات دادی؟ایشالله هرچی از خدا می خوای بهت بده.ایشالله پیر شی ننه.حجاب چه چیز خوبیه از این به بعد چادر می ذارم.صد درصد...
فروشنده بلند بلند می خندید. رهام چادر و از سرش بردشت تا کرد و رو به فروشنده گرفت و گفت:
__ممنون بابت لطفتون.
فروشنده چادر و از رهام گرفت. داد دستم و گفت:
__بیا دخترم.خوب نیست بدون روسری بری خونه این چادر و بذار سرت برو خونه.
دستم و به سرم کشیدم.پس کلاهم کجاست؟من مطمئنم کلاه رو سرم بود.خود رهام کلاه و بهم داده بود... چادر و ازش گرفتم و انداختم روی سرم جلوی اینه قدی خودم و دیدم خیلی بهم میومد.چادر قشنگی بود.فروشنده یه روسری هم بهم داد روسری وهم گذاشتم ...
روسری نارنجی بود چادرم و درست کردم. رهام از تو اینه بهم نگاه می کرد وقتی دید دارم بهش نگاه می کنم روش و برگردوند وبه خانوم فروشنده گفت:
__بازم ممنون بابت لطفتون.ماهان من تو ماشینم.
از مغازه خارج شد.فروشنده نگاه خاصی بهم انداخت لبخند معنا داری زد و پرسید:
__این پسره چرا اینطوری کرد؟
__نمی دونم شاید ازم بدش میاد.
__من که فکر نمی کنم.بیشتر داره ازت فرار می کنه.
__شاید...خانوم واقعا ممنونم.این روسری و چادر خیلی قشنگن.
__قابل تو رو نداشت.
از مغازه اومدم بیرون. رهام تو ماشین جلوی کوچه نشسته بود.رفتم به سمتش و سوار شدم هنوز درو نبستم راه افتاد.منگول وای می ایستادی بشینم بعد راه بیوفتی.کلا می خواد کنفم کنه.عقده ای.کنار خیابون نگه داشت روش و کرد سمتم و پرسید:
__اون پسره از کجا می دونست تو دختری؟
__من چه می دونم؟
__ می دونی...یا همین الان واقعیت و می گی یا دیگه پات تو خونه من نمی ذاری.زود باش.
__خب...اها اره... یکی از دوستای قدیمم بود که ازم کینه به دل داشت.
__دوست پسرت بود؟الان هم رابطه ای باهم دارید؟
__نه دوست پسرم که نیست .رابطه امون یه جور خاصیه که توضیحش سخته.
__می شنوم.
__ول کن دیگه.
__هر جور راحتی...اصلا به من ربطی نداره هرغلطی دلت خواست می تونی انجام بدی.
ایشش.مردشور ریختت و ببره.یابو.بی غیرت.سیب زمینی.دریغ از یه جو غیرت.مردتیکه انگار نه انگار من زنشم.مرد هم مردای قدیم حداقل غیرت داشتند این چی؟حتی براش مهم نیست زنش چی کار می کنه. باکی حرف می زنه؟باکی می گه؟باکی می خنده؟
هنزفری و گذاشتم تو گوشم و چشمامو بستم.به اهنگ امین حبیبی گوش دادم.
اهنگش قدیمیه ولی خیلی دوسش دارم.
تو یه شیرینی تلخی واسه قلب نیمه جونم
توی این ترانه هایی که برای تو می خونم
تو یه شیرینی تلخی توی خاطرات دورم
تو تموم لحظه های دل ساکت و صبورم
تو یه رویای قشنگی توی خواب هر شب من
تو یه آه سینه سوزی توی گرمای تب من
تو یه فریاد بلندی تو سکوت بی کسی هام
تو یه عشقی که بریدی من و از دل بستگی هام
کجایی عزیز من بی تو من یه لحظه خوشی ندارم
کجایی که بی تو من غصه می خورم تلخ روزگارم
تو که رفتی از کنارم غم غریبی اومد سراغم
بیا تا دوباره احساس کنم تو دنیا یکی رو دارم
تو یه شیرینی تلخی واسه قلب نیمه جونم
توی این ترانه هایی که برای تو می خونم
تو یه شیرینی تلخی توی خاطرات دورم
تو تموم لحظه های دل ساکت و صبورم
تو یه رویای قشنگی توی خواب هر شب من
تو یه آه سینه سوزی توی گرمای تب من
تو یه فریاد بلندی تو سکوت بی کسی هام
تو یه عشقی که بریدی من و از دل بستگی هام
کجایی عزیز من بی تو من یه لحظه خوشی ندارم
کجایی که بی تو من غصه می خورم تلخ روزگارم
تو که رفتی از کنارم غم غریبی اومد سراغم
بیا تا دوباره احساس کنم تو دنیا یکی رو دارم
****
__هی تو بلند شو دیرمون شده.
__هی تو کلات... بذار بخوابم.
دیشب سردرد داشتم تا ساعت 3 بیدار بودم.به زور خوابم برد. حالا که یه روز می خوام استراحت کنم نمی ذاره.نه به روز های قبل که می گفت نمی خواد باهام بیای نه به امروز که کله سحری اومده تو اتاقم داره من و بیدار می کنه.داشت سوراخم می کرد انگشتش و فرو کرد تو بازوم با عصبانیت تو جام نیم خیز شدم و چشمام و مالیدم سرش داد زدم:
__چه مرگته بذار بخوابم.
__من به تو پول نمی دم که بخوابی. زود اماده شو امروز یه عالمه کار داریم.
__اگر نیام چی؟
__میای.
__نمیام.
یه نگاه به تنم انداخت یه لبخند زشتم زد دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت:
__چه لباس خواب قشنگی داری؟
لباسم و نگاه کردم بعدیه نگاه به نیم تنه بالا انداختم.ای خاک عالم که همه دنیام ریخته بیرون.داشت می خندید.با بالشت زدم تو سرش بالشت و از دستم گرفت از رو تخت بلند شد همینطور که داشت می رفت بالشت و پرتاب کرد سمتم. الاغ کله سحری بیدارم کرده هیز بازی هم در میاره. خودمونیم ها عجب خوش هیکلی ام من.هه هه هه.
همین که از اتاق رفت بیرون پریم در و قفل کردم و کلید و گذاشتم رو میز کنار تختم.دوباره دراز کشیدم.بیخیال یه امروز و تنها بره من می خوام بخوابم.چشام گرم شده بود یه بالشت گذاشتم رو صورتم که نور خورشید نخوره به چشمم.صدای اب میومد. نــــــــــــــــــه.
__بذارم زمین.من و بذار زمین.
از روتخت بلندم کرده بود داشت می برد حموم با همون لباس خواب من و انداخت تو وان حموم خیس شده بودم از همه بدتر اینکه همیشه از خیس شدن بالباس بدم میومد اشکم در اومده
بود خندید و گفت:
__خواب از سرت پرید یاهنوز خوابت میاد می خوای خودم خوب بشورمت؟
__خیلی.خیلی....
تو اون لحظه زبونم بند اومده بود نامرد شبیخونه زده بود منم نمی دونستم باید چیکار کنم.

شبیخونم که نه بیشتر صبحیخونه زده بود.از تو وان بلند شدم.شیر هنوز باز بود .الان ادمت می کنم.داشت می خندید .بخند گریه اتم می بینم.شیر و کشیدم شلنگ فلزی اش بیرون اومد گرفتم سمت رهام تا خواست حرکتی کنه خیس شده بود.به جای اینکه عصبانی بشه داشت از ته دل می خندید .صورتش و اونطرف گرفت خیس نشه بهم نزدیک شد تا شیر و از دستم بگیره.که شیر و فرو کردم تو لباسش موهاش و لباساش خیس شده بود.پرتابم کرد تو وان حموم .سرم بیرون از اب بود با یه دستش نگهم داشت تا بیرون نیام بایه دست شامپو گرفت جلوم گفت:
__بگو غلط کردم تا با شامپو نشستمت.
__خیسم که کردی اینم روش.
موهام و شامپویی کرد. سرم و با دستش ماساژ می داد همه لباسا و موهام کفی شده بود بلند جیغ زدم:
__ولم کن.رهام به خدا می کشمت.
همه کنار در حموم وایساده بودن و به من می خندیدن.اعصابم خورد شد چرا کسی نمیاد جلو کمکم کنه؟رها و سمانه که از خنده قش کردن. منم یه شامپو دیگه رو برداشتم تا بزنم به موهاش که از دستم کشید و گفت:
__هی هی ...این و من باید به موهات بزنم.موهات نرم کننده لازم داره چه موهای زبری داری.
حرصم دراومده بود زدم زیر گریه. اشکام می ریخت. اول فکر کرد دارم فیلم بازی می کنم بعد که دید قرمز شدم. دستم و گرفت بلندم کنه که با مشت زدم تو بازوش و داد زدم:
__گمشو بیرون.
از حموم رفت بیرون.سمانه یه دست لباس و حوله حموم وبرام اماده کرد.هنوزم اثار خنده تو چهره اش پیدا بود. یه دوش گرفتم. با حوله پریدم رو تخت.نامرد وایسا ادمت می کنم. چطور جرئت کردی همچین کاری و انجام بدی.
صدای در اومد. رهام تو چارچوب در وایساد و پرسید:
__هنوز که اماده نشدی.لابد بازم می خوای بشورمت.
__الان اماده می شم...
.موهام وپشت سرم جمع کردم.یه مانتوی سفید پوشیدم که استینهاش نقش ونگار کرم رنگ داشتند یه شلوار سفید با یه شال کرم. الان من عروسی عمه ام دعوتم. رژ لب قرمز زدم خدای لبام خیلی قشنگ شده بود. یه خط چشم کشیدم .و چند تار موم وبه صورت چتری روی پیشونی ام ریختم.ماشالله.یه اسفند برا خودم دود کنم.یه کفش پاشنه سه سانتی هم پوشیدم.دست بندی و که فرشته بهم داده بود و گذاشتم .دستبند فیروزه که بند چرم داشت.
از پله ها اومدم پایین رها یه سوتی کشید و گفت:
__داری می ری از کی دلبری کنی؟
__خب دیگه...
بی بی از تو اشپز خونه گفت:
__ماهان جان مادر بیا صبحونه بخور گشنه نری.ضعف می کنی.
__ای منکه از خدامه.تو این حندق بلا هرچی بریزم پر نمی شه.
وارد اشپز خونه شدم بی بی و سمانه زود تر متوجه من شدن.زل زده بودن به من که رهام هم رد نگاهشون و گرفت .خیره شد به من.داشت صبحونه می خورد دست از خوردن برداشت. ای بابا من فقط یه رژ لب و یه خط چش کشیدم این که نگاه کردن نداره. ستاره خانوم که با سبد میوه میومد تو راه به من خیره شد من هم خجالتی .اب شدم.نشستم رو به روی رهام و شروع کردم به خوردن.اول یه لیوان شیر خوردم بعد چند تا لقمه نون و پنیر. نه این ها دست از خیره شده به من بر نمی دارن. زل زدم تو چشای رهام پرسیدم:
__چیزی شده؟چرا همه اتون به من نگاه می کنید؟
__داری می ری عروسی؟
__مگه هر کس ارایش کنه باید بره عروسی؟
نفسش و مکحم داد بیرون داشت از جاش بلند می شد که گفت:
__من می رم ماشین و روشن کنم تو هم برو ارایشت و پاک کن.
رفت.منم به خوردن ادامه دام.سیر شدم ها... از بی بی و ستاره و سمانه کلا از همه تشکر کردم داشتم می رفتم که بی بی پرسید:
__ارایشتو پاک نمی کنی؟
__چرا باید پاک کنم؟
__چون رهام خوشش نمیاد ارایش کنی.
__اون حق داره به خواهرش گیر بده نه من.
__دخترم باهاش لج بازی نکن.
__باشه.از سالن خارج شدم تو ماشین نشسته بود .نشستم .داشتم کمربندم و می بستم که روش و کرد طرفم پرسید:
__چرا ارایشتو پاک نکردی.
__چون دوست نداشتم.
__ماهان با من لج بازی نکن.برو ارایشت و پاک کن بیا.
__این توئی که داری با من لج بازی می کنی.من ارایشم و پاک نمی کنم اصلا به تو ربطی نداره.
چونم و گرفت تو دستش و گفت:
__پاک نمی کنی؟
__نچ.
چونه ام وفشار داد.چند تابرگ دستمال کاغذی از تو جاش در اورد و کشید رو لبم. چقدرم محکم فشار می داد مچ دستشو گرفتم هل دادم عق و داد زدم:
__تو حق نداری این کارو بکنی اصلا به تو ربطی نداره.
از تو ماشین پیاده شدم داشتم می رفتم سمت در حیاط تا درو باز کنم و برم بیرون که اومد سمت. مچ دستم و محکم گرفت داشت استخون دستم و می شکست:
__اخخ دستم ...دستم و شکستی...
فشار دستش و کمتر کرد. چشماش و از رو زمین برداشت و انداخت رو چشمام و گفت:
__متاسفم.رژتو دوباره بزن ولی کمرنگ تر بزن.باشه؟خیلی تو چشم بود.ببخشید.
اشک از چشمام ریخت دستم و دور کمرش حلقه کردم.مگه من چه گناهی کردم که باید...
که باید عاشق کسی بشم که ازم متنفره؟چرا وقتی یه حرف محبت امیز می زنه خوشحال می شم؟حتی وقتی بغلش کردم بغلم که نکرد هیچی منو از تو بغلش کشید بیرون. و رفت تو ماشین نشست.نباید این کار و انجام می دادم خودم و سبک کردم.اخه بابا کاوه این چه کاری بود؟چرا منو فرستادی پیش این برج زهر مار من که داشتم زندگی مو می کردم.من که هیچ توقعی از کسی نداشتم.حالا اگر منو نخواد چی؟
توماشین نشستم .تو راه یه کلمه هم حرف نزدیم. از زیر چشمم یه نگاهی بهش انداختم نه عصبانی بود نه خوشحال چهره بی تفاوتی داشت. موهاش ریخته شده بود روی صورتش.معلوم بود خشکش نکرده.
ساعت 10 بود.مقابل کارخونه وایساد از ماشین پیاده شد و گفت:
__تو تو ماشین بمون من الان میام.
ای بمیری الان 10 دقیقه گذشته هنوز نیومد بچه چه وقت شناسم هست. صدای ضربه ای که به پنجره خورد باعث شد چشمام و باز کنم.یه پسر جوونی بود پنجره و کشیدم پایین ومنتظر نگاهش کردم:
__سلام خانوم.
__سلام.
__شهرام نبوی هستم وکیل پایه یک دادگستری الان نمیتونم حرف بزنم بعدا باهاتون تماس می گیرم.
کارت شو داد بهم و گفت:
__این کارتمه.اقای راد داره میاد بهتره من و اینجا نبینه.فعلا.
رفت.رهام سوار ماشین شد و پرسید:
__کی بود؟
__نمی دونم.
__چی گفت؟
__ادرس می پرسید منم گفتم اینجاها رو بلد نیستم.
__اها.
حرکت کرد.داشتم به این مرده شهرام نبوی فکر می کردم.من که وکیل نخواسته بودم پس...
نکنه رهام وکیل خواسته؟نه بابا اگر می خواست طلاق بگیره بهم می گفت.تو افکارم غرق بودم که رهام گفت:
__پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم.مقابل پاساژ پارک کرده بود.دنبالش راه می رفتم .وارد یه بوتیک شد.با فروشنده اش دست داد.فروشنده یه دختر جوون بود.اصلا چرا باید با این دست می داد؟من نمیخوام تازه این دختره که این همه ارایش کرده مشکل نداره ارایش من مشکل داره.رهام به دختره گفت:
__یه لباس شب براش می خواستم.
__تو چه مایه هایی.
__نمی دونم بهش بیاد.قشنگم باشه.
دختر بایه لبخند که معلوم هم هست داره به زور می زنه چند تا لباس بهم داد. وارد اتاق پرو شدم.لباس اولی و که پوشیدم یه پیراهن بلند بود که دوتا بند نازک داشت.شده بودم مثل بچه گدا ها تو لباسه گم شدم. لباس بعدی یه لباس سفید کشی بود که می چسبید به بدنم.اونم مدلش دکولته بود ولی دوتا بند محض خنده گذاشته بودن.رهام در وباز کرد و اومد داخل :
__یه هی ؟هوی؟چیزی.فکر کردی اینجا سالن تعویض لباسه یه اتاقک کوچیکه برو بیرون.
__بسه اینقدر حرف نزن.این لباس خوب نیست.
__چرا قشنگه که.
__کجاش قشنگه؟یه پارچه گرفتن این ورش و به اونورش دوختن.من خوشم نیومد.
__مگه تو باید خوشت بیاد؟
__بله.حرف اضافی هم نزن.
__زورگو.
__همینه که هست.
از اتاق رفت بیرون.لباس ها رو پشت سر هم امتهان می کردم اما از هیچکدوم خوشم نمی اومد.اخرین لباسم امتهان کردم واقعا قشنگ بود.لباس لباس نارنجی پر رنگ بود که روش خط های رنگی مختلف داشت تاروی زانو هام تنگ بود اما از روی زانو هام به پایین با تور نارنجی دوخته شده بود یه طرف لباس استین داشت یه طرفش نداشت.رهام و فروشنده یه نگاه به لباس تو تنم انداختن فروشنده اخماش برفت تو هم وگفت:
__به نظر من بد نیست.
رهام اما گفت:
__به نظر من که عالیه.خیلی قشنگه.
لبخندی زد و ادامه داد:
__مبارکت باشه.
__ممنون.
لباس و گرفتیم داشتیم تو پاساژ دور می زدیم که از رهام پرسیدم:
__برای چی داریم خرید می کنیم.
__رها نگفت؟
__نه.
__امشب مهمونی یکی از دوستامه.رها لباس داشت گفت تو نداری منم گفتم امروز که بیکارم یه کم خرید کنم.خوشم نمیاد بادیگاردم مثل بچه گدا ها بگرده.
با بغض تو گلوم جواب دادم:
__ممنون.
پاساژ و اباد کردیم .از مغازه ای به مغازه دیگه.ولی خیلی قیمت های اینجا بالاست .قیمت خون باباشون وحساب می کنند.
وارد بوتیک کفش فروشی بزرگی شدیم که یه پسر جون که یه کم هم اوا خواهری می زد به استقبالمون اومد.با کمکش یه کفش نارنجی و یه کیف کوچیک منجق دوزی شده که ست همون کفش بود و انتخاب کردم.
از مغازه بیرون اومدیم.داشتم از پا می وفتادم الان چند ساعته که داریم کل پاساژ و زیر و رو می کنیم.هر چیز که لازم داشتم و خریدم.
رهام وارد کافی شاپ شد منم دنبالش وارد کافی شاپی شدم .حتی یادم نیست اسم کافی شاپ چی بود... وسایل و گذاشتم روی صندلی کنارم و سرم وگذاشتم روی میز رهام پرسید:
__چی می خوری؟
__نمی دونم.
خودش سفارش داد کیک کاکائویی با شیر داغ.همونطور که سرم روی میز بود بهش نگاه کردم.
دیگه خسته ام.تحمل هیچ چیزی وندارم.تو این مدت اینقدر شوک بهم وارد شده که دیگه تحمل شوک های بیشتر وندارم.
یعنی من واقعا این زندگی فلاکت بار و می خوام؟من نخواستم 20سال زنش باشم.من نخواستم پدر مادرش و ازش جدا کنم...
گناه من چیه که خانواده هامون هرکاری خواستن کردن. چرا من باید تاوان گناه اونا رو پس بدم؟ چرا من باید کاراشون وجبران کنم؟من نمی خواستم کاوه من و بزرگ کنه .من پدر خودم و می خواستم.من زندگی خودم و می خواستم. نمی خوام دیگه مثل مردا باشم.من می خوام زن باشم.من می خوام موهام بلند باشه.ناخونای قشنگ داشته باشم.مثل خانوما بگردم.سخته خودت نباشی وانمود کنی چیزی هستی که واقعا نیستی.من من می خوام شوهرم...
شوهرم به جای اینکه ازم متنفر باشه دوستم داشته باشه...
__به چی فکر می کنی؟
رهام بود که ازم سوال می پرسید.سرم و از روی میز بلند کردم.با لبخندتلخی جواب دادم:
__به سختی هایی که کشیدم.به ظلم هایی که درحقم شد. به گناه نکرده محکوم شدن.
__مگه تو هم سختی کشیدی؟
__مشکل ما همینه. فکر می کنیم فقط خودمون مشکل داریم...مشکل دیگران ونمی بینیم.درکشون نمی کنیم.
__خب بگو بشنوم.باید جالب باشه.
__شاید بعدا.یه روز دیگه.
مشغول خوردن کیکم شدم اما رهام همینطور زل زده بود بهم.سرم و اوردم بالا نه این دست بردار نیست.پرسیدم:
__چیزی شده؟
__نه.مگه باید چیزی بشه تا نگات کنم؟
الان بهترین وقته برای اینکه سوالی و که یه مدت طولانی ذهنم ومشغول کرده رو ازش بپرسم:
__تا الان شده از کسی متنفر باشی؟
ریلکس و بدون هیچ معطلی جواب داد.:
__اره.
__واقعا؟زنه یا مرد؟
__زن.
حرصم در اومده بود.داره غیر مستقیم می گه ازم متنفره. به جهنم که ازم متنفری.من احمق و باش که...
که چی؟چه حسی بهش دارم؟عذاب وجدان؟مسئولیت؟علاقه؟عشق؟ت رحم؟چی؟
وای گیج شدم.من چه حسی بهش دارم؟هرچی هست ازش متنفر نیستم.این و خوب می دونم.
__به رضا علاقه داری؟
__ای .یه جورای راستی چطور رضا و می شناسی؟
__خب ...پدرم اون و بهم معرفی کرد.
__رها که گفته بود پدرتون فوت کرده.
__مفصله ماجراش.شاید یه روز بهت گفتم.
__نگفتی هم نگفتی از خودش می پرسم.
__حق نداری ازش سوالی کنی تا بهت نگفتم.فهمیدی؟
__حالا چرا می زنی باشه.
از جاش بلند شد بدون اینکه وسایل و برداره از کافی شاپ خارج شد.پول کافی شاپ وهم حساب نکرد من بدبخت مجبور شدم 20تو من پیاده شم.همه وسایل و برداشتم.واییی.دوقدم نرفتم خسته شدم.
یه پسر جوونی که حسابی هم لاغر مردنی بود اومد سمتم.فکرکنم اشتباهی دستش و کرده تو پریز برق که موهاش روها سیخ وایساده پرسید:
__کمک نمی خواید خانوم؟
__نه ممنون.
به حرفم توجهی نکرد وسایل و از تو دستم گرفت.اخه تو با این جسم نحیفت می میری که اینو بلند کنی. راه افتاد و پرسید:
__از کدوم طرف برم؟
راه ونشون دادم. جلوتر از من حرکت می کرد.منم با فاصله ازش راه می رفتم گفت:
__راستی اسمتون ونپرسیدم اسمتون چیه؟
__کبری.
__چه اسم قشنگی دارین.
__شماهم لطف دارین.
رهام که از دیدن پسره کنار من و وسایل تو دستش تعجب کرده بود از اشین پیاده شدو اومد سمتم گفت:
__کمک می خواستی چرا به خودم نگفتی؟
تو که اینقدر ادعات می شه چرا تو همون کافی شاپ کمک نکردی؟ایششش. اینقدر منم منم می کنه یک منم نیست.خرید هارو از دست پسره گرفت و گفت:
__ممنون.تو زحمت افتادی.
به من اشاره کرد که سوار ماشین شم.چند دقیقه ای با پسره حرف زد و بعد سوار ماشین شد گفت:
__خب کبری خانوم.بریم خونه یا ارایشگاه؟
__خونه.خیلی خسته ام.
چشمام سنگین شده بود.سرم و به شیشه ماشین چسبوندم و خوابیدم. احساس کردم دارم تکون می خورم چشمام و کمی باز کردم رو هوا معلق بودم.چی؟؟؟اول ترسیدم بعد دیدم تو بغل رهامم داره من و می بره تو اتاق یه ارامش خواصی داشت دوباره چشمام وبستم اما نه برای اینکه بخوابم برا اینکه کنف نشم...
من و روتخت گذاشت و گفت:
__می دونم بیداری بلند شو...
__ولم کن.
__بلند شو ساعت چهاره.
__چهار؟تا الان کجا بودیم؟
__خوابیده بودی نخواستم بیدار شی.وایسادم تا خوب بخوابی بعد اومدم خونه.
لبخندی زدم و تو دلم گفتم(اگر اینقدر گند دماغ و اعصاب قورت داده و شیزو نباشی ها قول می دم خودم عاشقت شم.)از جام بلند شدم.تو دستشویی یه ابی به صورتم زدم.اومدم بیرون که دیدم رهام روتخت من خوابیده.
اها اقا رهام الان ادمت می کنم یادته صبح چه بلایی سرم اوردی؟ کنارش روی تخت نشستم سنجاق سرم و در اوردم و از بیرون به گوشه دماغش کشیدم.اول با دستش سنجاق و کنار زد.دوباره همون کارو تکرار کردم. بازو هام و گرفت انداختم رو تخت در حالی که زل زده بود تو چشام گفت:
__بذار 10 دقیقه بخوابم این اولین باره که دارم به طور طبیعی می خوابم.
__چی؟چرا اولین باره؟یعنی هیچوقت نمی خوابی؟
__می خوابم ولی بادارو.
__چرا؟
__نمی دونم یه خاطره بد از بچگیم.
داشتم گریه می کردم.به خاطر منه ؟یعنی من باعث شدم هیچ وقت نخوابه؟ دوباره چشماش و بست و خوابید.منم کنارش دراز کشیدم و بهش زل زدم.
باید یه کاری بکنم از این به بعد بدون قرص یا دارو بخوابه. یادمه مامانم هر وقت خوابم نمی برد برام قصه می گفت.
نیم ساعتی گذشت و من همینجور بهش زل زده بودم. چشماش و باز کرد چند دقیقه ای بهم نگاه کرد وگفت:
__خانوم بادیگارد خوردی من و از بس نگاهم کردی.
__از بس خوشگلی.خوب خوابیدی؟
__بهترین خواب عمرم بود.
__خوبه.
همون ارایشگری که اون دفعه اومده بود اومد.زن خونگرم و مهربونیه. روی صندلی نشسته بودم تا کارش و شروع کنه.
ارایش رها که تموم شد کنارم وایساد تا ببینه چجوری می شم .حالا انگار اینجا حلوا پخش می کنن همه از بی بی گرفته تا سمانه و ستاره و رها وایسادن به من نگاه می کنن.رها هم که داشت مسخره بازی در میاورد رو به ارایشگر گفت:
__جون من خوشگلش نکنی ها امشب بازارم و کساد می کنه.
__من کاری هم نکنم باز خوشگله.
لبخندی زدم که سرم داد زد :
__تکون نخور.
خب گرخیدم اروم ترم می گفتی هم می فهمیدم. گردنم خشک شده بود نمی ذاشت تکون بخورم.هعیییی کمر درد گرفتم.معدمم که شروع کرده بود.
دوتا قرص معده خوردم اما هنوز دردش کم نشده.انواع بیماری ها در من شیوع پیدا کرده.
بالاخره بعد از چند ساعت خانوم ارایشگر رخصت تکون خوردن دادن. نذاشتن تو اینه نگاه کنم لباسم و تنم کردن. رها که می گفت:
__ایشش چقدر بی ریخت شدی.امشب با ما نیا ابرومون می ره.
منم استرس گرفته بودم در حد لالیگا.پارچه رو از روی اینه برداشتند و خودم و تو اینه قدی برانداز کرده.
خدایـــــــا..باورمممم نمی شه...این منم؟؟؟وای خودم و نشناختم...
موهام بالای سرم شینیون شده بود رگه های طلایی هم بین موهای عسلی ام دیده می شد..چشماو ابرو هام کشیده شده . ارایش صورتی و نارنجی.لبام با رژ کمرنگ براق شده بود. زیر چشمم با مداد پر رنگ کرده بود.باورم نمی شد این من باشم.
لباسمم که نگو تا زانو هام کیپ بدنم بود. یه دستم استین داشت یه دستمم نداشت. صندل ها هم قدم و بلند تر کرده بود.
ستاره خانوم اسفند دود می کرد که چشم نخورم. بی بی و سمانه و رها هم زل زده بودن به من. چشم از خودم بر نمی داشتم.
سمانه:خیلی خوشگل شدید خانوم.
بی بی :ماشالله امشب چشم نخوری خوبه.
رها: من دارم حسادت می کنم.
بی بی :تو هم خوشگل شدی.مادر.
رهام به در زد و گفت :
__بیام تو یا همین جا وایسم تا علف زیر پام سبز شه؟
رها چشمای رهام و گرفت اروم اروم اوردش داخل دستش و از روی چشمای رهام برداشت و گفت:
__این هم ماهان خانوم ما.
هیچی نگفت.ماتش برده بود. یه نگاه به اینور اونور انداختم تاببینم چشم ازم بر می داره یا نه...بعد از چند دقیقه چشمای ابیش و ازم برداشت و گفت:
__خوبه.قشنگ شده.
بهم برخورد.ننه ات خوبه.من عالی ام من بهترینم.چه اعتماد به نفسی هم داره.
رها زد به بازوی داداشش و گفت:
__نه خیرم ...تو حسودیت شده واگرنه ماهان خیلی خیلی خوشگل شده تقریبا همه از اتاق خارج شدند. روی تخت نشستم. از الان پا درد گرفتم. وای به حال اینکه بخوام با اینا راه برم.رهام رو به رها در حالی که سعی می کرد به من نگاه نکنه.گفت:
__خب دیگه اماده شید بریم.
رها هم چشمکی به من زد و جواب داد:
__من که با پارسا می رم.شماها برید اونم الانها ست که بیاد دنبالم.
رهام نگاهی به من انداخت یه کم دست دست کرد و از اتاق خارج شد.بعد از رفتنش رها کنارم روی تخت نشست و گفت:
__از شوخی گذشته خیلی خوشگل شدی مراقب باش ندزدنت...
__یکی باید مراقب تو باشه من می تونم از خودم دفاع کنم.
__ولی ماهان ...می گم امشب داداشم یه لحظه هم تنهات نمی ذاره.
__من که اینطور فکر نمی کنم.
__وا؟مگه داداشم عقلش و از دست داده که زن خوشگلش و دودستی تقدیم مردم کنه.
من که فکر می کنم داداشش اصلا عقل نداره.وای.اینقدر این لباس تنگه که نمی تونم توش تکون بخورم.با کمک رها از جام بلند شدم. دوباره صندل هارو پام کردم. پالتویی که صبح خریده بودم و پوشیدم و پیش به سوی ماشین.
نه خیر...
این رهام تمام مسیر زل زده بود به من دیگه واقعا حس کردم جون هر دوتامون درخطره.پرسیدم:
__چیزی شده؟جلو رو نگاه کن الان تصادف می کنیم ها...
کنار خیابون توقف کرد.کاملا برگشت سمتم. نگاهش یه چیز بود بین دیدن و ندیدن.هم نگاهم می کرد هم نگاهم نمی کرد.پرسید:
__خسته نیستی؟اگر خسته ای می تونیم بر گردیم.من ناراحت نمی شم.
__نه.من عالی ام.یادته که استراحت کردم.
بعد از چند ثانیه گفت:
__می گم یه کم ارایشت غلیظ نیست؟
نفسم و محکم دادم بیرون.مثل خودش برگشتم و زل زدم تو چشماش جواب دادم:
__تو چرا اینقدر به من گیر می دی؟بابا یه مهمونی دیگه.
__برای منم فرقی نداره گفتم شاید سختت باشه که مردا تو مهمونی بهت نگاه کنن.
__من عالی ام همه چیز خوبه همه جا امن و امانه کافیه تو به من گیر ندی. باشه؟؟؟؟
__هر طور مایلی....
تا مقصدمون دیگه حرفی نزد. بعد از چند دقیقه رسیدیم یه باغ بزرگ بود پر از درخت و بوته. ورودی خیلی قشنگی داشت. برف رو درختها نشسته بود.بعضی از درختا برگ داشتند بعضی هاشون هم لخت بودن.به علت تنگ بودن مسیر باغ ماهم مجبور بودیم تمام مسیر وبدون ماشین تا سالن طی کنیم. جدا از تاریکی و مسئله گرخیدن من صدای زوزه سگ و گرگه و هر جک جونوری که بخوای میومد...
رهام کارت و به مستخدم داد مستخدم هم پالتوی من و گرفت البته شالم و بهش ندادم.وارد سالن شدیم.نــــه؟؟ اینجا قصره؟؟؟
خونه تا 3یا4 طبقه با پله از داخل به طبقه های بالا متصل می شد از دوبلکس و سوبلکس و ... هم گذشته بود.
دکوراسیون چوبی...و مدل جنگل هل به گمونم امازون...
بالای شومینه هم سر یه یه گوزن بیچاره اویزون شده بود.
سادیسمی ها هفت .هشت .ده.تخته اشون کمه.اخه اون گوزن بیچاره چه گناهی کرده که باید سرش در معرض دید عموم قرار بگیره؟
__از اینور.
این صدای رهام بود که داشت جلوی کنف شدنم و می گرفت.پشت یه میز چهار نفره نشستیم. که رهام پرسید:
__راحتی؟
__اره.ولی فکر کنم تو ناراحتی.
حرفی نزد.معلوم بود که ناراحته. شالم هنوز روی سرم بود رهام هم به همین خاطر لبخندی زد شاید خوشحال شده بود که حداقل موهام معلوم نیست.
اما به گمونم.در این مکان سالن فشن راه انداختند. هرکس یه مدل لباس پوشیده.بعضی لباسا استین ندارن.بعضی لباسا نیم تنه بالا رو ندارن بعی لباسا هم نیم تنه پایین و ندارن.بعضی ها هم لباس ندارن.هه هه هه شوخی کردم....
دوباره حس فضولی ام گل کرد و کمی به اطراف سرک کشیدم.یه میز طویل سمت چپ سالن بود که انواع میوه ها و نوشیدنی ها روش قرار داشت.رهام یه کت اسپرت با یه شلوار جین ابی پوشیده بود استین کتش مدل تا خورده. و یقه لباسش باز بود.کتش مشکی و لباسش هم ابی تیره.موهاشم لخت ریخته بود روی چشمش.
همه یه جور خاصی به من نگاه می کردند. زنا که بهم چشم غره می رفتند. مردا هم داشتند باچشماشون من و درسته می خوردند.بالاخره پارسا خان و رها هم اومدند.با پارسا دست دادم.نسبت به قبل خیلی مودب شده بود. رها پرسید:
__چیزی هم خوردی؟
__نه مثلا چی؟
__نوشیدنی دیگه.می خوری برات بیارم؟
__نه برای ماهان نیار.
این رهام بود که داشت از طرف من سفارش می داد اخه توروسننه؟رها جواب داد:
__ویسکی که نمیارم.اب میوه ای چیزی...
کمی به سمت رهام خم شدم وزل زدم تو چشماش و پرسیدم:
__تو چرا اینقدر به من گیر می دی؟باباخواهر داری که به اون گیر بده.
یه چشم غره ای رفت که چهار ستون بدنم لرزید.
یه دختر خیلی خیلی خوشگل اومدسمتمون اینقدر خوش قیافه و جذاب بود که خودمم نگاهش می کردم جذبش می شدم.چقدر هم عشوه می ریخت.
یه لباس مشکی دکولته که با چشم وابرو وموهای بلند مشکی اش هم خونی داشت پوشیده بود.رو دسته صندلی رهام نشست لپش و بوسید و گفت:
__تو خیلی بی معرفتی.قبلا سراغی از من می گرفتی.اما الان اصلا به فکر من نیستی.
__نرگس جون داداشم اینقدر ها هم بی کار نیست که بیاد سراغت تو رو بگیره.خودش کار های مهمتری داره.
این و رها به اون ادختره که به نظرم اسمش نرگسه گفت...
حال کردم ایش چه پرو اومده رو دسته صندلی کنار رهام نشسته.من که زنشم این کارو نمی کنم.رهام هم خندید و گفت:
__رها درست می گه.ولی بعدا حتما باهم می ریم بیرون.
رها هم مثل من اخمی کرد و مشغول حرف زدن با پارسا شد دختره بلند بلند خندید رو به من پرسید:
__شما بادیگارد جدید رهام هستید؟چراروسری گذاشتی نکنه کچلی گرفتی؟از بس این رهام به ادم گیر می ده موهاش ریزش پیدا می کنه.
رهام:نه اتفاقا ماهان موهای خیلی قشنگی داره ولی من دوست ندارم هرکس بهش زل بزنه.
نرگس:قبلا که غیرتی نبودی.
رهام:ماهان فرق داره.
رومو کردم اونطرف اما گوشام و تیز کردم بشنوم رهام و این دختره چی می گن.نرگس شروع کرد به چاپلوسی:
__رهام جون این چرت و پرتا رو بیخیال شو ولی خیلی خوشگل شدیا...
__ خوشگل بودم.
دیگه دارم غیرتی می شم.با عصبانیت از جام بلند شدم طوری که هر دوتاشون تعجب کردند. به سمت میز رفتم و یه لیوان اب پرتقال خوردم یه کم تند بود نه دقیقا تند جوری که ته گلوم و می سوزوند.سر گیجه گرفته بودم. چند بار سرم و تکون دادم از سالن خارج شدم تا حال و هوام عوض شه.شدیدا برف میو مد و دونه هاش پوستم و می سوزوندن. هوا هم که سرد. داشتم منجمد می شدم.. حس کردم بدنم گرم شده .برگشتم کت رهام روی شونه ام بود. دستام و کردم تو کتش داشتم گرم می شدم که کنارم روی پله ها نشست و پرسید:
__گرم شدی؟
__اره خوبه.
__چرا اومدی بیرون؟اینجا سرده.بریم داخل؟
__نمیام.تو برو پیش نرگس جونت.
خندید.دستش و دورم حلقه کرد و من و کشید سمتش. داشتیم به دونه های برف نگاه می کردیم.که گفت:
__بابت... رفتار بدی که تو این مدت باهات داشتم متاسفم.
روم و برگردوندم. زل زدم بهش و گفتم:
__شاید برای خودت دلیلی داشتی...
__نه ...نداشتم.
__خب بگو چرا باهام رفتار بدی داشتی.
__بعد از مهمونی می گم.حالا بریم داخل که یخ زدم.
وارد سالن شدیم..دست رهام دور کمرم بود... نرگس داشت چپ چپ نگاهم می کرد منم چشام و براش چپ کردم...حقته...
__میای برقصیم؟؟؟
این و رهام به من نگفت بلکه نرگس به رهام گفت.اونم که تو رو در وایسی گیر کرده بود قبول کرد.بترکی مرد که ثبات اختیار نداری.
یه جوجه تیغی اومد سمتم و پرسید:
__افتخار رقص می دید؟
__افتخار می دی گمشی؟
__چه خشن.
دور شد.داشتم بر می گشتم برم سمت رها که خوردم به یه نفر دستش دور کمرم حلقه شد.زل زده بودم بهش. یه چیزی بودکه البته درحد وصف نبود.چشمای عسلی موهای بلند که با تل عقب جمع شده بود.لبای قلوه ای قرمز بینی کشیده و نوک تیز.ابروهای مرتب و کشیده. قدشم که ماشالله چند وجبی از من بلند تر بود.چند دقیقه ای گذشت همونجور بودم که متوجه موقعیتم شدم و گفتم:
__ببخشید من.هواسم نبود.
هلش دادم عقب از کنارش رد شدم.اما اون از جاش تکون نخورد همونجور مونده بود کنار رها نشستم...پرسید:
__خوش گذشت تو بغل باربد؟
__اسمش باربده؟
__ببین چه حلال زاده اس داره میاد پیشمون.
__کی هست؟
__این مهمونی مال اونه.
باربد اومد سمتم.پارسا و رها با تعجب نگاه می کردند.رهام هم از دور داشت به ما نگاه می کرد.باربد پرسید:
__می تونم ازتون درخواست رقص کنم ؟
مردونگی اش منو کشته.منم از خداخواسته گفتم:
__البته.
دستش و گرفتم و از جام بلند شدم.اهنگ ملایمی بود فقط ماچهار نفر وسط بودیم.من و باربد . نرگس و رهام.همه مهمون ها مارو تماشا می کردند. البته رهام هم هواسش به من بود.باربد اروم پرسید:
__همیشه روسری می ذاری؟دوس داری روسری بذاری؟
__خودم که برام فرقی نداره ولی رهام...خوشش نمیاد بدون روسری باشم...
__پس برای همین چشم از ما برنمی داره؟دوستید.
__ نه دقیقا.
__شنیدم بادیگاردشی.برای همین اینقدر خوش هیکلی؟
ذوق شدم.بالاخره یه نفر از من تعریف کرد.ادامه داد:
__می خوای یه کاری کنیم حسودیش بشه؟
این چی می گفت؟چراباید یه کاری کنم که حسودیش بشه؟ سرم و اوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم. یه چشمکی زد . داشت صورتش و میاورد جلو که دستم به عقب کشیده شد و به دنبالش از سالن رقص خارج شدیم. رهام دستم و گرفته بود ومن و می کشید.اخم هاش تو هم بود.
پشت میزمون نشستیم.سرم پایین بود .جرئت نداشتم نگاهش کنم رها و پارسا هم ساکت بودند.
__خب بریم دیگه دیر شده.رها تو هم با من میای.
رهام این حرف و زد از جاش بلند شد.و از خونه خارج شد.
__ماهان خانوم بابت رفتار اون روزم تو کوه متاسفم نمی خواستم ناراحتتون کنم.
پارسا بود که داشت عذر خواهی می کرد لبخندی زدم و گفتم:
__این چه حرفیه؟ من باید عذر خواهی کنم که باهاتون دعوا کردم. خب خداحافظ.
با رها از خونه خارج شدیم رها جلو نشست و منم پشت.


مطالب مشابه :


رمان گروگان دوست داشتنی 9

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید مدام مدل ارایش و سرم شینیون




رمان خانم بادیگارد 1

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید شینیون کرده بود وباز کرد




رمان نیش 3

مدل شینیون استقبال غصه ی جدید زندگی اش رفت محضر رسید وباز شکوفه وامیر نقش




رمان خانم بادیگارد 4

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید شینیون شده بود مدل جنگل هل




عشق غرور غیرت2

مانتو قرمز ،مقنعه مشکی مدل کرواتی ، رژ دورمون جمع دو اومد در وباز کرد نشست با




رمان خانوم بادیگارد

وسایل خونه رو جمع کردم.زیاد نباید به یه مدل موهاش وهم شینیون کرده بود.در کل




برچسب :