و این منم ، تارزانی فرسوده و سرگردان در جنگل آسفالت و سیمان تهران !
و این منم : تارزانی فرسوده و سرگردان در جنگل آسفالت و سیمان !
دکتر بهنام اوحدی*
زماني نه چندان دور و كهن، هر خانه فضايي داشت كه به آن « باغچه » و گاه « باغ » ميگفتند. هنوز هم كاخها يا كاشانههايي با چنين فضايي وجود دارند؛ در شهرستانهاي «ابرشهر» نشده بيشتر ! اما مجتمعها و برج ها و باروها مدت هاست كه به حضور باغ و باغچهها پايان داده اند.
كودكي نسل من بيشتر در باغچه گذشت و كودكي نسل پيش از من در باغ و بیشه ؛ در ميان درختان جورواجور : توت سفيد و سياه، شاه توت، گوجه سبزو قرمز، مو، هلو، شليل، انجير، آلوي زرد و سياه، بيد مجنون، آبشار طلايي، مگنوليا و بلوط و... و يادم ميآيد كه اين آخري را بيش از همه دوست ميداشتم، نه به اين جهت كه از سرزمين مادري- كوههاي بختياري – به گنجينه خاطراتم، خانهي پدربزرگ، آورده شده بود، كه بدين دليل كه ميوههایي – به شكل و شمايل فشنگ داشت و ما پسرخالهها و پسرداييهايمان عاشق فشنگ و شيفتهي تفنگ بوديم.
در باغچهي بزرگ خانهي پدربزرگ، پدربزرگ مهربان - آن Love object جاويد- سنگر ميكنديم و گلوله – ميوه بلوط – گرد ميآورديم تا هنگام نبرد فرا رسد. مدافعان و مهاجمان جز تفنگ و فشنگ و هفت تير، همه شمشير و نقاب زورو داشتند، جز من آرامتر كه به دليل عدم التزام عملي به مباني جنتلمني مورد نظر مادر تحت نظارت و كنترل خاص او بودم !
اما مهر پدربزرگ چاره ساز شد و حكميت او گرهگشا؛ و من اين چنين شادمان و كامياب از اسباب بازي فروشي خيابان چهارباغ عباسي اسپهان( اصفهان )، چند متر آن سوي كاخ هشت بهشت، مسلح به شمشير و نقاب زور شدم. بگذريم كه ديري نكشيد كه « زورو » قهرمان عدالت خواه، آرمانگرا و حاميمستضعفان، كه سخت شيفته و دل بستهاش بوديم، گرفتار تيغهي گيوتين سانسور شد و به جرم سرسپردگي و مزدوري تهاجم فرهنگي به سرنوشت ديگر سفيران امپرياليزم جهانخوار- « تارزان »،« سوپرمن »،« بت من »،« اسپايدرمن »،« مامفي جادوگر »،« ميشل استروگف »،« مرد شش ميليون دلاري »،« جو » و...- دچار گشت. چنين شد كه نسل پس از من به همانندسازي با قهرماناني چون « زورو » نپرداخت و اين چنين « خود مدار »،« خودبين »،« خودخواه »و « خود شيفته » شد. شگفت نيست كه ساده زيستي، دلاوري، گذشت، فداكاري و مددكاري « تارزان » قهرمان يگانه و اين اسطورهي جادويي كودكان را نيز نياموختيم !!
با از دست رفتن تلويزيون، پيوند ما با باغچه بيشتر و بيشتر شد. بگذریم که من همواره همان پروژکتور هشت میلی متری پدرم ، ولو با فیلم ها و کارتون های سیاه و سپید را به تلویزیون سال های پس از شش سالگی ام ترجیح می دادم. پروژکتور هشت میلی متری پدرم ، « سینمای خانگی » دوست داشتنی و فراموش ناشدنی من و دیگر کودکان نسل سوخته بوده است. سینمای خانگی ای که به دشواری بر پا می شد و نور کم و زیاد شونده روی پرده یا دیوار و صدای گردش تسمه ی آپاراتش ، آن را نزد همسایگان رسوا می کرد. این سینمای نوستالژیک خانگی برپا بود تا این که شبی پاییزی در سال سوم دبستان – 1360 خورشیدی – مردی با کاپشن سبز مد زمانه و زنخدان زبر و فرفری و انبوه سیاه ، که دیدن شان برای ما بیش از آن که پدید آورنده ی آرامش و امنیت باشد ، مایه و سرچشمه ی هراس و خودسانسوری می بود ، ویدئوی نوستالژیک سونی بتاماکس تی سون ( T 7 ) را با یک فیلم برای مان به ارمغان آورد. ویدئو را راه انداخت ، « ممل آمریکایی » را گذاشت ، پول را از پدر ستاند و در تاریکی شب محو شد. همه ی آن شب و بامداد فردا و چند هفته پس از آن بدان می اندیشیدم که « لامپ » چیست و چگونه باید آن را « روشن کرد » !!!
ویدئو ارمغان دوست داشتنی و رویایی نسل من ، هم نتوانست مرا از باغچه و درخت و گل جدا سازد؛ حتا مهاجرت سه پسر خاله ، دو دختر خاله و دو پسر دایی به فرنگ و آغاز « تبعید ناخواسته » شان مرا به باغچه های فراموش ناشدنی خانه های دو پدربزرگ دلبسته تر و وابسته تر ساخت. در ميان دو جنگل از درختان جورواجور ميوه ، گلها و گياهان گوناگون و دو حوض بزرگ با ماهيهاي کوچک قرمز ، از رژهي مورچهها ، لانه ساختن ، تخم گذاشتن و جوجه آوردن پرندگان ، نیرنگ بازی و پدرسوختگي كلاغ و مکر و فریبکاری گربه نكته ها آموختم و خستگي ناپذيري مورچه گان و كوشش كرم هاي خاكي برايم درس و سرمشق شد.
از درختها و آلاچيقها با لذت بالا ميرفتم و از آن بالا و بلندي نيز ، همچون روی زمین ، با واقعيتهاي هستي آشنا ميشدم.
آري كودكي نسل من و نسلهاي پيش از من در حوض و حياط و باغ و باغچه گذشت و شخصيت و منش ما در آن پيكره و چهارچوب يافت. باغ و باغچه آن روزها در « برنامه كودك نيمدار و نيمه جان » هنوز جاري بود؛ ما به ديدن کارتون « شويد و جعفري » خو گرفته بوديم و با آواي گرم و مخملين « هوشنگ لطيف پور » در کارتون از یاد نرفتنی « خپل و باغ گلها » به آرامش ميرسيديم.
اما باغچه ها ، همچون باغ های معلق بابل ، آهسته و آرام لابه لاي عكسهاي آلبوم ها و گوشه هاي خاطرات ذهن ها محبوس و محو شدند. « خپل و باغ گلها » نیز ، همچون سریال هویت ساز ، نوستالژیک و تکرار ناشدنی « سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن » ، در زمره ی سرسپردگان و سفیران امپریالیزم جهانخوار در فراموشخانه ی فوق محرمانه ی سازمان از ما بهتران - صدا و سیمای جمهوری اسلامی – گرفتار شد !!!!
اکنون ، باغچه در متن زندگي كودكان ايران امروز وجود و حضور ندارد؛ ديگر باغچه ، این چکیده ی هستی و گزیده ی گیتی ، نقشي در شكل دهي به منش و شخصيت و خلق و خوي ايرانيان نسل های آینده ايفا نميكند. در این راستا ، این فضای واقعی و طبیعی ، جاي خود را به فضاهای مجازی و مصنوعی همچون گیم و سگا و پلي استيشن و اينترنت و ماهواره داده است. نميدانم در آينده ، اگر كاشتن لوبيا در كاغذ جوهر خشك كن علوم دوم دبستان هم جای خود را به چگونگی کار با فلان نرم افزار یا آشنایی با بهمان سخت افزار بدهد ، آيا تا اين اندازه لج كودكان از « سكه كاشتن پينوكيو » برای درو کردن سکه های پر شمار در خواهد آمد يا نه ؟
شايد اگر من به پيري و كهنسالي برسم ، آن هنگام با گردني افراشته به خود ببالم و پُز دهم كه من آن اندازه خوش اقبال بودهام كه مزهي قلعهسازي و مهمانيگرفتن بر فراز درختان و خورشت خُرفه و گوجه سبز پختن و زغال كردن سيبزميني با « آتش خودي » در ميان باغچه را چشيدهام !!!!! به من پيشاهنگي نرسيد ، حتا لباسش ؛ اما چه غم كه من پيشاهنگ و تارزاني مادرزاد بودم ؛ با دو جنگل سبز و رنگارنگ كه به سليقهي دو پدربزرگ آراسته شده بود.
بسيار خوشحالم كه در كارنامهي كودكيام ماتادوري در گاوداري « نامفر » باغ ابريشم ( شهر ابریشم این روزها ) و كوه نوردي در كوهها و صخره هاي افجد را نيز داشتهام. بيشك، اين مزه چشيدنها را مديون پدربزرگ و مادر بزرگ مادري ام هستم كه چنين فضاهايي را براي ما نوههای تُخس و بازیگوش و وورووجك پديد آوردند. « شاهكوه » همواره برايم نماد کودکی و يادمان پدربزرگ مادری مهربانم ، « يوسف خان بهنام » ، خواهد بود كه معدن سرب آن را كشف كرد. معدني كه امروز با نام « شركت سهامی باما » آشنای هر بورس باز ایرانی ست. ياد پدربزرگ هميشه با ماست.
باغچهي خانهي پدري – با آن بتههاي خزندهي توت فرنگي و پنجاه و دو كبوتر حلالزاده و حرام زاده - و چاهی که پدر متخصص زنان و زایمانم ، کودک وار و بازیگوشانه با دستان خود آن را پیش چشمان من کند و باغچه ی سترگ کاشانه ی پدربزرگ پدري ، « دكتر حسين اوحدي » ، با آن حوض بزرگ و حیاط پر درخت و گل استادیوم مانند و آن گلخانهي خاطرهانگيز درختان نارنج نيز لطف و لذت ویژه ی خود را داشتند. « تارزان » در هر سه باغچه كوشا و خستگی ناپذیر بود. « مهندس آتش » را به راحتی می شد پس از چندی تنهایی ، همچون سرخ پوستان قبیله ی « شایان ها » ، از دود آتش اجاقش جست.
اگر بر توصيف هر مرحلهي نظريهي رشد شناختي پياژه به گونهاي دقيق تأمل كنيم، آشكارا ميبينيم كه « توانمندی »، « پيچيدگي » و « گوناگونی » فضاي باغچه چه گونه در هر مرحله ی رشد اندیشه و شناخت کودک - به ويژه دو مرحله ی اندیشه ی « پيش عملياتي » (دو تا هفت سالگي) و « عمليات غير انتزاعي » (هفت تا يازده سالگي) - ميتواند به رشد بهتر ، گستردهتر و ژرف تر بينجامد.
ادامهي حضور در طبيعت - به ويژه در مناطق طبيعي و زيست محيطي بكر برون شهری ، در مرحله ی « عمليات صوري » (پس از يازده سالگي) ، نقشي به مراتب بيشتر از باغچه خواهد داشت و توانايي « انديشيدن انتزاعي » ، « استدلال قياسي » و نيز « اندیشه ی فرضيه اي – قياسي » نوجوان را به بهترين حالت ممكن تكميل نموده و گسترش و ژرفا خواهد بخشيد.
اما رشد حساب نشده ، ساده لوحانه ، دانش ستیزانه و منطق گریزانه ی جمعيت در پايان دههي پنجاه و آغاز دههي شصت و یورش ادامه دار و هر روز گسترده شونده تر روستایيان و شهرستاني ها به شهرهاي بزرگ و ابر شهر ها ، همراه با افزايش سرسام آور بهاي زمين ، نه تنها به مرگ باغچهها و تبديل آنها به مجتمعهاي آپارتماني انجاميده است، بلكه در عمل امكان آفریدن پاركها و فضاي سبز عمومي متناسب با جمعيت را نيز از بين برده است.
این سال ها نسلهايي رشد یافته و می یابند كه در زندگي آپارتمان نشيني، فرصت آموختن و انديشيدن و آشنايي با آموزه هاي نوین را در باغچه – اين فضاي واقعي ، طبيعی و « اشانتيون گيتي و هستی » – از دست دادهاند. بیشتر آپارتمان ها در تهران ، دیگر حتا بالكني کوچک هم ندارند. بيگمان ، گیم ، سگا ، پلی استیشن ، ماهواره و اينترنت هرگز نمی توانند جايگزين راست و درستی براي باغچه باشند. شگفت نیست که نسلهاي بي باغچه و محبوس در آپارتمان امروز ، روح و رواني آزرده و نا آرام تر دارند.
اين جاست كه برگزاري جشنهاي پرمايه و معنايي چون « مهرگان » ، « سده » ، « چهارشنبه سوری » و « سيزده بدر » ، « ارديبهشتگان » و ... و برگزاری گشت و گذارهای خانوادگی در كوه ، کویر ، دشت ، چشمه سار و كشتزار ، اهميتي صدچندان پيدا ميكند تا زندگي آپارتمان نشيني و سوئيت نشيني کنونی ، كودكان امروز و مردان و زنان فردا را از رشد سالم و كامل فكري، شخصيتي و رواني محروم نسازد و انديشه و شناخت و بينش و منش او را در چارچوبي كليشه اي و ماشيني ، دربند نكشد.
انديشه و شناخت آدمي با مطالعه و بازي نيز رشد و پيشرفت ميكند، اما مطالعه و بازي در قفس تنگ آپارتمان هرگز نميتوانند جايگزين مشاهده و حس مستقيم و بي واسطهي جهان هستي بشوند.
باغچه براي كودك ، گزیده ی گیتی و چكيدهي هستي ست كه عناصر چهارگانه ( باد ،خاك ، آب ، آتش ) را در آن ميآزمايد و قواعد و مقررات حيات و رازهاي بقاء را در آن فرا ميگيرد. بار ديگر به مراحل رشد انديشه و شناخت پياژه بنگريد؛ كدام محيط ديگري همچون باغچه ی در دسترس و پیش رو براي رشد تواناييهاي ذهني اين اندازه توانمند و سرشار است؟
به نظر ميرسد نگهداري از گل ها و گياهان و حيوانات دست آموز آپارتمانی و پديد آوردن فضايي شبيه به باغچه درون آپارتمان ، گام کاربردی و سودمندي است. اين رویکرد ، بايد با بردن كودكان به پاركها و باغها و گردشگاه هاي طبيعي و جدي گرفتن « اكو توريسم » پيوسته و همراه شود تا نبود و مرگ باغچه جبران شود.
بد نيست به جاي كارتونهاي بي محتوا و سریال های پر اشک و آه و اندوه صدا و سیما ، باز همان کارتون « خپل و باغ گلها » و سریال « سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن » پخش شود ، بلكه نسل ميان سال نيز افزون بر كودكان و نوجوانان ، کامیاب و شادمان شوند. آواي گرم و مخملين « هوشنگ لطیف پور » و نوای روح افزا و آرامشبخش « محمد نوری » این دو اثر تکرار و فراموش ناشدنی ، به باور من از هر قرص و کپسول و شربت و سرنگی ، کارآمدتر هستند. براي خواب بهتر و بيشتر اثر ميكند.
دوري از طبيعت و فرو رفتن در زندگي ماشيني ، بی گمان مشكل ساز است؛ چرا که آدمي ، پستانداري دو پا و گویاست که بنیان های فيزيولوژيكي اش از ديگر جانوران و به ويژه پستانداران ، خیلی دور و متفاوت نيست. همان گونه كه دور شدن از طبيعت براي حيوانات بيماري زاست، برسلامت و رشد پیکری و و رواني آدمي نيز اثرگذار است.
چندی پیش پدرم فیلم هایی را که در دوران کودکی من ، با دوربین فیلم برداری بی صدا ( صامت ) هشت میلی متری اش گرفته بود ، با یاری استودیویی ، بر روی سی دی نشاند. فیلم ها همه مربوط به سی و سه تا سی و هفت سال پیش بود. شگفت آن که در هیچ یک از چهره های آدمیان گوناگون این فیلم ها ، من روانپزشک نشانی از نگرانی ، افسردگی ، اضطراب ، اندوه ، تنش ، فشار ، خستگی ، فرسودگی و سرگشتگی همه گیر چهره های سنین گوناگون این روزها نمی بینم. فیلم های کودکی بار دیگر مرا با خاطرات کاخ گلستان خوش و خرم سال های کودکی ام همراه ساخت. سفری وارونه در طی زمان ؛ به باغچه ای که جایگاه ترک تازی و رشد پیکری و روانی ما نوه هاي پدر بزرگ مادری بود. اکنون ، ما نوه ها هريك در گوشه اي از اين كره ي خاكي روزگار ميگذرانيم و برخي مان دهه هاست كه يكديگر را جز از طریق عکس ها و یا وبکم آنلاين اینترنت نديدهايم؛ اما آن چه ما را درچهار سوي گيتي به هم پيوند ميدهد، همان خاطرات باغچه ي پدربزرگ و مادر بزرگ مهربان مان در خيابان چهار باغ عباسي اسپهان ( اصفهان ) ، درست چسبيده به هتل عالي قاپو است؛ باغچهاي كه ديگر نيست و هرگوشه از آن مغازهاي در پاساژ و مجتمع تجاري عالي قاپو شده است.
خوب ميدانم كه تا واپسين ثانيههاي عمرم خاطرات آن باغچه را در ذهن و روانم زنده و حاضر خواهم داشت؛ درست مانند شخصيت نخست فيلم «همشهري كين» كه با وجود ثروتي بيشمار در واپسين نفسهاي زندگي نام گل رُز ( رز باد ) روي لُژ برف سواري دوران کودکی اش را بر زبان ميراند و دست از جهان می شوید.
سالهاست كه هربار گذارم به گران فروشهاي بازار میوه ی میدان تجریش تهران ميافتد و « آلوچه قرمز » را در بساط آنها ميبينم، در حافظهام درخت تك افتادهي كنج حياط ، پشت آجرهاي هتل عالي قاپو- كه جايگاه لانهي كفترهاي چاهي آزاد و رها بود - را جست و جو ميكنم و هر گاه به نام « بلوط » بر ميخورم، خاطرهي فشنگهاي سنگرهای كودكي ام زنده ميشود.
و شايد مايهي شگفتي ديگران شود ، اگر اين را هم بیفزایم كه با ديدن قوطي كبريت به ياد « آلوچه ( گوجه سبز ) » و باديدن « آلوچه ( گوجه سبز ) » به ياد « قوطي كبريت » ميافتم؛ چرا که سوراخ ميان تنه دو درخت « آلوچه ( گوجه سبز ) » به هم پيوسته و همبسته ، جايگاه امن مخفي كردن قوطي كبريتهاي « مهندس آتش » اردوگاه رزم مان بود.
كسي نميخواهد باور كند كه «باغچه» دارد ميميرد؛ اما من آن را با تک تک یاخته های تن و جزء جزء ذهن و روانم اين واقعيت تلخ را آزموده و پذیرفته ام.
افسوس ، جنگل سترگ خانه هاي دو پدربزرگم چه اندازه رنگارنگ بود ؛ و اكنون ، این منم :
تارزانی فرسوده و سرگردان در « جنگل آسفالت و سیمان » تهران !
*روان پزشک و درمانگر مشکلات جنسی ، زناشویی و خانوادگی
مطالب مشابه :
آدرس وتلفن کلینیک یا مطب دکتر روانشناس مرکزمشاوره قبل ازازدواج و مشاوره خانواده و هیپنوتیزم در تهران
ولی هیچ نتیجه ای نداشت.برای هیپنوتراپی به یک روانپزشک در تهران دکتر خوب در تهران
روان شناسی چیست روانپزشکی چیست ؟
و روانکاو خوب در تهران-دکتر روانشناس بهترین دکتر روانپزشک-بهترین دکتر روانشناس
در مورد خانم دکتر نهضت فرنودی روانشناس بالینی ایرانی مقیم امریکا(لس آنجلس).
درمانی بسیار خوب خوب شدم.هم از از نظر دکتر فرنودی در تهران-روانشناسان
معرفی مرکز مشاوره خوب در اصفهان
معرفی مرکز مشاوره خوب در اصفهان - تهران روانپزشک. سرکار خانم دکتر مریم
نمونه های درمان با هیپنوتیزم و هیپنوتیزم درمانی توسط دکتر دارابی روانشناس بالینی و متخصص در هیپنوترا
ولی هیچ نتیجه ای نداشت.برای هیپنوتراپی به یک روانپزشک خوب در تهران در تهران دکتر
و این منم ، تارزانی فرسوده و سرگردان در جنگل آسفالت و سیمان تهران !
[یک روانپزشک روی خط داغ] و این منم ، تارزانی فرسوده و سرگردان در جنگل آسفالت و سیمان تهران !
اسکیزوفرنی
دکتر محمدرضا شمس روانپزشک، روان درمانگر، مشاوره، ترک اعتیاد در تهران، گفت:
استخدام روانشناس و مشاور
سطح آگاهی مردم خوب کشورمان دکتر نیما در تهران در نظر دارد جهت شیفت
ویژگی ...انسان مقاوم-مرکز مشاوره و رواندرمانی دکتر دارابی.
-کلینیک رواندرمانی و مشاوره دکتر «دانیال سیگال» روانپزشک و پژوهشگر تهران:نشر آییژ -در
سخنرانی دکتر مجد در مورد رابطه ج.ن.س.ی نرمال
انستيتو روان پزشكي تهران و سخنرانی دکتر مجد در مورد اصلا خوب نيست كه آدم براي
برچسب :
دکتر روانپزشک خوب در تهران