رمان هواتو از دلم نگیر

رمان هواتو از دلم نگیر
مثل همیشه مامان نبود... با نامه روی یخچال فهمیدم با دوستاش رفته شمال.... بدی تک فرزند بودن همین بود هیچ کس نبود پیشم باشه .... حوصله آوار شدن خونه بقیه رو هم نداشتم.... انقدر هم توی کافی شاپ خورده بودم که جا واسه شام نداشتم.... جلوی تلویزیون نشستم و سرم رو با سریال های بی مزه اش گرم کردم... به لطف همسایه بسیجیمون دیشمون رو برده بودن.
با صدای زنگ تلفن خوشحال شدم فرجی شده و قرار نیست فقط با این سریال آبکی ها شبمو سر کنم....
-سلام نوشین مرسی تو خیلی خوبی
-چی شده افتخار دادی اسممو صدا کنی
-نمیدونی چقدر خوب بود امشب
-چقدر؟
-زیاد
-چیکارا کردین
-حرف زدیم دیگه
-همین؟ خاک بر سرت گفتم الان میگی نه ماه دیگه خاله میشی
-روانی ، عوضی..... تو آدم نمیشی.... من به درک به حسین میخوره این چیزا
-به اون نه ولی به تو میخوره
-دعا کن دستم بهت نرسه
-باشه... از امشب واسه این موضوع نماز شب میخونم
-سعید و سارا پیدا نشدن
-چرا پیدا شدن
-کجا بودن؟
-تو جیب من
-هان....
بعد انگار فهمید سر به سرش گذاشتم که گفت: بیشعور.... خبری نشد جدی؟
-نه ...
-واسه همین غمبرک زدی
-نه بابا... بهت گفتم که از همین خواهر برادری ها شروع میشه
-خیلی ها بهت میگن آبجی
-اونها هم مثل سعید... همشون مثل همن
-قاطی کردی ها
-آره
-تقصیر خودته... جلوی سعید رو نمیگیری
-چیکارش کنم... قهر میکنم ناز میکنم مقابله به مثل میکنم محبت میکنم ، جواب نمیده خب.... فعلا جز آبجی ساراش هیچی نمی بینه
-نوشین مامانم کارم داره کاری نداری
-نه برو شبت بخیر
-خدافظی
خیلی خوب بودم با یاد آوری شاهکار سعید و سارا بدترم شدم

خیلی خوب بودم با یاد آوری شاهکار سعید و سارا بدترم شدم
ساعت نزدیک 12 بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد...
-بله؟
-سلام نوشین جان
-سلام وحید... چیزی شده؟
-نه خواستم بگم سعید و سارا پیدا شدن
-چه اتفاق فرخنده ای.... کدوم گوری بودن
-تو کوچه پشتی پارک... سعید میگفت باتری گوشیش تموم شده
یهو یادم اومد وقتی تو کافی شاپ بودیم از گوشی سعید یه فایل برای خودم فرستادم و باتریش پر بود... نمیخواستم به وحید بگم ولی از اینکه همه گروه احمق فرض بشن بدم میومد
-وحید یه چیز میگم نشنیده بگیر میدونم الان فکر میکنی به خاطر حسادت میگم ولی واقعیت محضِ
-چی؟
-سعید بهت دروغ گفته باتریش تموم شده
-تو از کجا میدونی دروغه
-میدونم رفیق فابریکته ولی وقتی خواستم فیلم اون گربه رو واسه خودم بفرستم دیدم باتریش پره.... بعدشم سعید دست به گوشیش نزد باتری خالی کنه... گوشیش هم تازه خریده و نمیشه بگیم که خرابه زود باتری تموم میکنه
-مارپل شدی
-گفتم دوستشی حرف منو باور نمیکنی
-نوشین حساس نشو... به جای روانی کردن خودت و سعید بیشتر با اون باش... البته اگه دوستش داری اگرم نه.... بذار با سارا خوش باشه
-با خواهرش؟
وحید ساکت شد
-دیدی گفتم این خواهر برادری ها کار دست آدم میده....
-نوشین
-بسه وحید توجیه نکن.... سعید رو دوست داری میخوای منو ساکت کنی؟ بی خیال شبت خوش
منتظر حرف وحید نشدم و قطع کردم....
میخواستم بخوابم که یه اس ام اس از طرف سعید رسید
-خانومی خوابیده
تو دلم کلی فحش بهش دادم و گوشی رو خاموش کردم... خوشبختانه سعید شماره خونه رو نداشت و از شرش راحت بودم...
صدای پیغامگیر منو از گذشته جدا کرد
با شنیدن صدای تکتا به طرف تلفن حمله کردم
-الو... تکتا
-سلام نوشین جان خوبی؟
-سلام چرا گوشیت خاموشه
-حالم خوب نبود خاموشش کردم.... تو چیکارا کردی
-تکتا باید ببینمت
-من که الان تهران نیستم.... فردا بیام خوبه؟ یا میخوای شبونه راه بیفتم
-خوبه
-دیگه ازش خبری نشد؟
-نه.... نمیدونم چرا اینکار رو کرد....
-بهش زنگ زدی
-نه....
-شماره اش رو میدونم حفظی.... بهونه واسه خودت نیار... میخوای بپرس چرا برگشته
-نمیخوام میترسم
-از اینکه بگه یه فرصت دوباره و تو بهش بدی؟
-آره.... تکتا من گیج شدم
-نوشین الان من رو فقط یه همکار ببین.... نمیخوام سر دوراهی بذارمت بگم یا من یا اون.... میدونم حسی که به من داری در مقابل احساست به اون هیچی نیست... بعد یه مدت برگشته و تو دچار یه هیجان خاص شدی.... نوشین الان فقط به خودت فکر کن.... من نظری نمیدم در مورد اون.... نمیخوام فکر کنی با خراب کردن اون میخوام خودمو خوب نشون بدم یا با خوب نشون دادن اون میخوام بگم چقدر ضعیفم و نمیتونم تکیه گاهت باشم
-تکتا موضوع اصلا این نیست
-پس چیه... خجالت نکش بگو
-من اصلا نمیدونم اون چی میخواد.... واسه چی اومده که بخوام بهش فرصت بدم یا ندم
-ازش بپرس.... کار سختی نیست
-نمیتونم بهش بگم بیا بگو چرا اومدی.... میخوام بدونه اصلا برام مهم نیست
-این یه دروغه.... مهم نبود اینجوری به هم نمی ریختی.... این حال تو یعنی اون ، خاطراتش ، رفتنش، برگشتنش همه اش مهمه
-باید فکر کنم
-آفرین... کار درست همینه.... نوشین جان خواهش میکنم نری نبش قبر خاطرات بکنی.... فقط فکر کن... با خاطراتت خودتو دیوونه نکن
-باشه... فردا رسیدی تهران بهم زنگ بزن
-باشه.... نغمه بهت زنگ زد
-آره.... همه اش رو اعصابم راه میره
-بهش حق بده نگرانته.... به منم زنگ زد.... گفت بهش گفتی حسین برگشته
-میگه بی خیالش بشم....
-نمیگم به حرف اون گوش بده یا نده... من ، نغمه حق دخالت نداریم.... تو خودت تصمیم بگیر
-چشم
-کاری داشتی ، ناراحت بودی هر ساعتی بود بهم زنگ بزن... تو خودت نریزی ها
-باشه..
-شبت بخیر... خداحافظ
-خداحافظ
بعد از حسین بابای گفتن از دهنم افتاده بود.... انگار فقط مخصوص اون بود... اون خداحافظی هایی که کلی طول میکشید و فقط می خندیدیم
نمیدونستم چیکار کنم... به حرفهای نغمه گوش بدم و تکتا رو بپذیرم یا اینکه به حسین یه فرصت دوباره بدم.... هنوز خبر نداشتم معنی این بسته چی بوده دنبال دادن فرصت بودم.... وسوسه شدم و دوباره به طرف کامپیوترم رفتم روشنش کردم و دوباره اون آهنگ رو پخش کردم... اینبار خیلی آروم بودم خبری از گریه هام نبود.... دونه به دونه عکس ها رو نشستم نگاه کردم.... عکسای اوایل میتینگ ها.... عکسایی که وقتی با هم بودیم انداختیم.... عکسایی که با خانواده بودیم
عکس ها.... هرکدوم یه خاطره رو برام زنده میکرد.... روزهای خوبی که دیگه بر نمیگشت....


***
تا یکی دو روز جواب سعید رو نمیدادم.... بیشتر از اینکه حسادت کنم بهم بر خورده بود... خوشم نمیومد کسی از سر اجبار تحملم کنه... بالاخره صدای سعید در اومد.... اس ام اس هاش کم و زنگ هاش محو شد... میدونستم با این کارام دارم هولش میدم سمت سارا ولی برام مهم نبود... دلم نمیخواست احمق فرض بشم... سخت بود.... ولی به جای حرف زدن با سعید بدتر لج میکردم....با همه حرف میزدم جز اون.... بیشتر وقتم رو با عاطفه و حسین بودم... حسین انگار اون جور که باید عاطفه رو نپذیرفته بود... عاطفه هم شده بود مثل من.... بیشتر جاشو خالی میذاشت به خیال اینکه حسین برای پر کردنش به دنبال عاطفه بره اما قطعا هیچ کس نمیره همونطور که حسین نمیرفت و سعید نمیومد.... با کارهای عاطفه حسین روز به روز به من نزدیک میشد مخصوصا بعد چیزهایی که حسین می فهمید و عاطفه از چشم من می دید.... سعید و سارا دیگه شورشو در آورده بودن... سعید علنی با من به هم زد و به ظاهر هدفش فقط خوشبختی من بود... با به هم خوردن رابطه من و سعید گروه یه جورایی از هم پاشید... بچه ها دو دسته شدن.... پسرایی بودن که میخواستن به من نزدیک شن و دخترایی که من رو تحریک میکردن تا حال سارا رو بگیرم تا قید سعید رو بزنه و به سعید نزدیک شن
بی غل و غش ترینشون سورنا بود
دوستیشو با هردومون نگه داشت... البته بقیه هم بودن ولی به مرور تو گروه کمرنگ شدن... من و سعید مثل دوتا دشمن شدیم و به جون هم می افتادیم
تو این دردسر ها حسین همیشه هوای من رو داشت و این باعث میشد عاطفه از من متنفر بشه
رابطه خاص من و حسین فراتر از نت رفت.... حسین همه تنهایی هامو پر کرده بود.... هر دوتامون هر وقت مشکل داشتیم به هم می گفتیم.... هرکی میرسید بهم میگفت که بینتون خبریه؟ ولی من فقط یه دوستی ساده رو می دیدم.... همه چی از شب سال تحویل جون گرفت.... عاطفه دیگه از زندگی حسین حذف شده بود و منم از زندگی سعید.... دیگه از میتینگ ها خبری نبود... دورادور از بچه ها خبر داشتم... قول و قرار های اونها به روال قبل بود ولی من دیگه جایی نداشتم و همه اینها رو مدیون سارا و سعید بودم
شنیده بودم دیگه اعلام کردن عاشق هم هستن و من هم فقط در جواب میگفتم: دیدین گفتم همه چی از این خواهر برادری ها شروع میشه
روز به روز به حسین وابسته تر میشدم.... طوری که میترسیدم با کسی باشه و من رو ....
حتی جرئت نداشتم به زبون بیارم..... خود حسین هم میگفت که اومدنش به نت فقط واسه منِ..... عاطفه دوستیشو با من به هم زده بود....
برای من که با مامان سر ازدواج مجددش مشکل داشتم حضور حسین یه نعمت بود... حسین همه کس من شده بود.... در مورد مشکلاتم به خوبی راهنماییم میکرد... نزدیکی ما باعث شد بفهمم قبل از اینکه با عاطفه بخواد باشه با دختری بوده که رابطه اشون به هم خورده و حسین عاشق اون دختر بوده.... میگفت نامزد پسر خاله اش شده دختره و دلیل نداره حسین بهش فکر کنه.... گفت مادر دختره باعث شده رابطه اونها از بین بره تا دخترش نامزد پسر خواهرش بشه....
اون سال من تنها بودم.... سال تحویل رو توی نت با حسین گذروندم.... بهترین سال تحویل زندگیم بود.... حسین ثانیه به ثانیه باهام بود.... من هم بیشتر باهاش صمیمی شده بودم.... بعد از اون سال تحویل، اون نیمه شب حسین بخشی از وجودم شد
**
با تن کوفته از خواب بیدار شدم... دیشب همون جا جلوی کامپیوتر روی صندلی خوابم برده بود.... نگاهم که به ساعت افتاد از جام پریدم... ساعت ده شده بود و من هنوز خونه بودم... همیشه این ساعت تو دفتر مشغول کارام بودم.... به خاطر کولر تنم درد میکرد. به طرف حموم رفتم تا با یه دوش گرفتن حالم بهتر بشه.... نمیخواستم زیاد توی حموم بمونم تا بهانه ای برای از زیر کار فرار کردن مشاورا نباشه.... سریع دوش گرفتم و بعد از حاضر شدن راهی دفتر شدم.... نزدیک ظهر شده بود و دیگه از ترافیک صبح خبری نبود....
به محض رسیدنم به دفتر دیدم تکتا اومده... لبخندی از سر رضایت روی صورتم نشست
با دیدنم حرفشو با یکی از مشاورا نیمه رها کرد و به طرفم اومد
-سلام.... دیر اومدی
-سلام خواب موندم.... ببخشید خیلی وقته اومدی؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: نه دوساعتی میشه رسیدم..... چه خبرا؟ دیشب تو گذشته بودی نه؟
-یه جورایی
-ازش خبری نشد؟ بهش زنگ نزدی؟
-نه.... هیچی.... انگار نه انگار که اومده... داشتم فکر میکردم نکنه اون نبوده باشه و این عکسا شوخی یکی دیگه باشه
-شوخی کی؟ کی میاد سر این موضوع شوخی کنه.... کار خودشه
-بعد این همه وقت؟
-من دیدم کسایی که بعد 20 سال برگشتن .... تو به یک سال و نیم و میگی این همه وقت
-به نظرت اینطور آدم ها میتونن قابل اعتماد باشن
-این چیزیه که تو باید کشفش کنی نه من
-تو بودی چیکار میکردی
-من یه دختر عاشق احساساتی نیستم
-یعنی من هستم؟
-شواهد امر اینو نشون میده
-خونه خاله ات رفتی فیلسوف شدیا
-آره.... خاله ام میخواد ببینتت
جمله اش انقدر ناگهانی بود که مات شدم
-واسه چی؟
-ببین نوشین میدونم وضعیت مناسبی نیست گفتم بدونی بعدا نگی چرا اینجوری شد... خودت میدونی که من، من فقط خاله ام رو دارم
-میدونم.... خب چرا میخواد من رو ببینه
-فکر میکنه.......
-چه فکری میکنه؟؟
-هیچی
-تکتا... بگو دیگه
-فکر میکنه تو قراره با من ازدواج کنی
-این فکر رو نغمه هم میکنه چیز جدیدی نیست
-ببخشید
-واسه چی؟ اینکه بقیه فکر میکنن قراره زن تو بشم
انقدر حرفم خنده دار بود که هر دو زدیم زیر خنده
-با اون میخوای چیکار کنی؟
-کی؟ رقیبت؟ حسین
-گفتم من رو به چشم همکار ببین
-ولی یه همکار اینجوری نگران همکارش نمیشه که بلند شه شبونه راه بیفته از شاهرود تا تهران
-نوشین کارهای من رو تفسیر نکن... کارهای یکی دیگه رو باید تفسیر کنی
-نمیخوام بهش فکر کنم
-باشه هر طور راحتی... من دارم میرم کاری نداری؟
-کجا؟
-میخوام تا وقتی تصمیم بگیری دور و برت نباشم.... میخوام خودت تصمیم بگیری
-تکتا
-به نغمه گفتم یکی دو روزی بهت زنگ نزنه.... چقدر این دختر قده.... مطمئنی این دختر خواهرته؟
-آره....اخلاقامون مثل هم نیست.... من و نغمه متضاد همیم... فرق نمیکنه واقعیت شخصیتمون چی باشه... در مقابل اون یکی واکنش نشون میدیم
تکتا با گفتن خداحافظ رفت.... با اینکه دلم نمیخواست ولی میخواستم خودمو متقاعد کنم که تصمیمش محترمه.... میدونستم حرف زدن درمورد حسین براش سخته.... سرمو به کارم گرم کردم تا کمتر فکر کنم.... نزدیک های عصر بود... داشتم به چک های برگشتی یکی از مستاجرهایی فکر میکردم که صاحب خانه اش خارج از کشور بود.... با وکالتی که ازش داشتم میتونستم حکم جلب و تخلیه بگیرم و اصلا اعصاب این کارها رو نداشتم.... که حس کردم کسی جلوم ایستاده
سرم رو بلند کردم و شوکه شدم
باور نمیکردم حسین جلو روم ایستاده باشه..... با یه شلوار جین و پیراهن نوک مدادی.... یه جور خاصی شده بود... میتونم بگم زبونم بند اومده بود.... انقدر که نمیتونستم باور کنم اینی که دارم می بینم حسین باشه.... چند دقیقه ای طول کشید تا خودم رو جمع کنم.... حسین از کار من خوشش نمیومد..... و حالا توی محل کار من وایساده بود و داشت به من نگاه میکرد
یعنی باورش شده بود انقدر محکم هستم که بتونم از پس اون همه مرد و پسر جوون بر بیام
با صدایی که دو رگه شده بود گفتم: برای چی اومدی
-باید با هم حرف بزنم
-حرفی نمونده....
با اومدن تکتا حالم خراب تر شد.... تکتا تو نگاه اول حسین رو شناخت.... چند ماهی عکس حسین ، تصویر زمینه گوشی و کامپیوترم بود
-ببخشید.... بعدا مزاحم میشم
-بمون تکتا این آقا داشتن میرفتن
هردوشون جا خوردن هم از ایکه انقدر صمیمی تکتا رو صدا کرده بودم و هم بی توجهیم به حسین... خودمم باور نمیکردم یه روزی با حسین این رفتار رو داشته باشم....
حسین که حسابی بهش برخورده بود رفت....
اومده بود ولی اینبار من رنجوندمش
این نهایت .....
بعد رفتن حسین زدم زیر گریه.... تکتا بین موندن و رفتن گیر کرده بود... میخواست من رو با خودم تنها بذاره ولی نمیشد انقدر به هم ریخته بودم که نیاز به یه مرحم ، یه نفر داشتم تا باهام باشه تا باهاش حرف بزنم
با تکتا از دفتر زدیم بیرون... سوئیچ رو ازم گرفت و خودش پشت فرمون نشست.... با اون چشم های خیس اصلا نمیتونستم رانندگی کنم و نمیخواستم اشتباه قبلم رو دوباره تکرار کنم
دستم رو دراز کردم و ضبط ماشین رو روشن کردم:
دل من دست بردار دیگه بسه انتظار
دیگه هی اسمشو تو به یاد من نیار
اون دیگه نمیاد عمرتو هدر نکن
دل من دل من منو در به در نکن
دل من دیگه بسه آخه اون که میخوای تو دیگه نمیاد
باید بدونی که یه روزی دوباره رفت اگه بیاد
اون وقت می بینی که اون دیگه حتی تورو نمیخواد
دل من اینجوری آخه تنها می مونی
دل من غم تو واسه من خیلی تلخه
میدونم تنهایی آخه تنهایی سخته
دل من اگه ما عشق رو از سر نگیریم یه روزی من و تو هردو تنها می میریم

تکتا ضبط رو خاموش کرد و گفت:
-چرا خودتو دیوونه میکنی.... اون که برگشته.... اگر انقدر دوستش داری بهش یه فرصت بده.... نوشین هیچی نمی ارزه به این حال خراب تو.... من دوستت دارم منکرش نمیشم ولی نمیتونم تورو تو این حال ببینم.... این سردرگمی چیه؟ دوستش داری بهش وقت بده جبران کنه.... اونی که من امروز دیدم با خلوص نیت اومده بود.... وقتی انقدر دوستش داری رو گذشته خط بکش و از نو شروع کن
حرفهای تکتا بدتر هق هق ام رو بیشتر میکرد.... نمیدونستم باید چیکار کنم.... نمیتونستم میتونم دوباره با اون باشم یا باید فراموشش کنم... دوست نداشتم تو آینده حسرتشو بخورم ولی نمیتونستم روی گذشته خط بکشم و بگم هیچی نبوده
کاری که حسین کرد من رو به مرز جنون رسوند.... من همه پلهای پشت سرم رو برای اون خراب کرده بودم و حالا
فکرشم سخت بود که بخوام با حسین باشم ولی فکر اینکه برگشته بود و میشد دوباره شروع کرد هم بود
تکتا من رو رسوند خونه و گفت: اینم سوئیچ.... جان هرکی دوست داری با اعصاب خراب نشینی پشت فرمون... بگو میام دنبالت
سرم رو تکون دادم و به خونه ام رفتم
چراغ چشمک زن پیغامگیر تلفن نظرم رو جلب کرد
-قار قار.... نوشین وای چقدر خریدامون خوشگله.... وای شرمنده کردی این لباسی که گرفتیم با سلیقه تو چقدر نازه.... عوضی بی شعور کدوم گوری هستی... گفتم بریم خرید ها... نیای یه وقتی... اصلا بذار مردم بیا واسم کفن بخر لباس عروسی و نامزدی رو بی خیال
تنها چیزی که اصلا حوصله اش رو نداشتم خرید بود اونم با سپیده!!
یادش بخیر.... یه بار سپیده باعث شد من و حسین تا مرز به هم زدن پیش بریم
لعنتی... هرچی میشد پای اون میومد وسط.... ازت متنفرم حسین
-نوشین جان سلام.... زنگ زدم حالتو بپرسم انگار نیستی.... مزاحمت نمیشم....
مامانم بود یا بهتره بگم نا مادری....زنی که من رو بزرگ کرد در عین اینکه ازش متنفر بودم....
-میدونم الان با اون پسره ای.... یعنی انقدر دوستش داری که من رو به خاطرش انداختی بیرون؟ میدونم اومدنم بیهوده است..... و در حقت بدی کردم ولی اونقدرام که تو فکر میکنی پست فطرت نیستم... باید باهات حرف بزنم
با شنیدن صدای حسین بی خیال بقیه پیام ها شدم..... یعنی انقدر تکتا برام مهم بود بدون اینکه خودم بفهمم....
یه درخت خشک و بی برگ میون کویر داغ
توی ته مونده ذهنش نقش پر رنگ یه باد
من اون درخت بودم که ته همه خاطراتم یه باد که الان داشت وجودم رو به بازی میگرفت حضور روشنی داشت
اون درخت اما هنوزم تو کویر باوره......
باور حضور اون باد...... بادی که اومد و ویرونم کرد
شاخه سبز خیالش سر به آسمون کشید ، بر و دوشش همه پر شد ز اقاقی سفید
زیر سایه خیالی کم کمک چشماشو بست دید دوتا کفتر چاهی روی شاخه هاش نشست
اولی گفت اگه بارون باز بباره تو کویر دیگه اما سر رسیده عمر این درخت پیر
دومی گفت که قدیما یادمه کویر نبود جنگل و پرنده بود و گذرون زلال رود
گفتن و از جا پریدن با یه دنیا خاطره.... اون درخت اما هنوزم تو کویر باوره
یه درخت خشک و بی برگ میون کویر داغ
نمیتونستم خودمو از فکرام، خاطره هام جدا کنم.... توی تاریکی نشسته بودم و زیر لب برای خودم ترانه میخوندم
ترانه هایی که یه زمان تنها همدمم بود..... زمانی که فکر میکردم آخر دنیا رسیده...... آخر دنیای من رفتن حسین بود و الان آخر دنیام اومدنش بود.... دنیام انقدر محدود بود که حسین رفت.... دیگه تو دنیایی که واسه خودم ساخته بودم جا نمیشد دلش یه دنیای بزرگتر میخواست....
**
بعد از اون همه جا این رابطه رو علنی کردیم.... درسته خیلی ها چشم دیدن من و خیلی ها چشم دیدن اون رو نداشتن ولی با هم خوشحال بودیم.... دیگه از عاطفه خبری نشد... انگار دور من و حسین رو خط کشیده بود....
-نوشین امروز که گفتم بهت میریم بهشت زهرا
-خب
-جات خالی برگشتنی تو ماشین داشتیم آهنگ مرتضی پاشایی رو گوش میدادیم.... نم نم بارون هم میومد نمیدونی چه باحال شده بود.... همه ساکت بودن، یه فضای خاصی بود
-تا حالا گوش نکردم قشنگه؟
-الان بهت میدم
چند دقیقه بعد لینک دانلودش رو فرستاد و گفت: گوش بده قشنگه
و این شد شروع آهنگ دادن هامون.... اولش هرچی خوشمون میومد به هم میدادیم ولی بعد آهنگ هایی که من میدادم یا شعر هایی که مینوشتم همه اش با دلیل و مناسبتی شد
گریه کن تو میتونی
پیش اون نمیمونی اون دیگه رفته بسه تمومش کن
گریه کن ته خطه... عشق تو دیگه رفته ، تو دل یکی دیگه نشسته تمومش کن
چشم به راه نشین اینجا میمونی دیگه تنها... گریه نکن دیگه اون نمیاد خونه
دست بکش دیگه از اون..... طفلکی دل داغون..... اون دیگه خوشه فکر نکن حالتو میدونه
تنها میمونی آخه اینو میدونی مثل اون پیدا نمیشه
اشکات میریزه آخه اون واست عزیزه توی قلبته همیشه
یادش می افتی دلت آتیش میگیره
میگی کاش برگرده پیشت.... راهی نداری تو باید طاقت بیاری آخه میدونی نمیشه

بعد از گوش دادن آهنگ خیلی ازش خوشم اومد....
**
همه این آهنگ ها رو دادی تا وقتی نیستن جای خالیت رو به رخم بکشن؟
تلفن رو برداشتم و بی اختیار شماره اش رو گرفتم....
لعنتی.... هنوز هم یادم بود.... مثل دیوونه ها رفته بودم شبیه خطش رو خریدم.... چقدر من احمق بودم
چند تا بوق خورد و کسی جواب نداد.... یه لحظه فکر کردم نکنه خطش رو عوض کرده باشه... امکانش بود... آخرین حرفش همین بود
یعنی خطش رو عوض کرده بود؟
بی خیال زنگ زدن به حسین شدم و شماره تکتا رو گرفتم
-جانم
-سلام.... کجایی؟
-سلام خونه.... چیزی شده؟
-چطوری میتونم شماره یکی رو در بیارم؟
-شماره چی ؟ شماره کی؟
-یادته گفتی تو همراه اول آشنا داری؟
-ایرانسلم دارم....ولی فقط از زیر زبون همراه اولی میشه حرف کشید... ایرانسلی نم پس نمیده
-خوبه فکر نمیکنم ایرانسل داشته باشه
-کی رو میگی؟
-حسین
-مگه شماره اش رو نداری؟
-گرفتم ولی جواب نداد فکر کنم خطش رو عوض کرده.... روز آخری همین رو گفت
-نوشین مطمئنی؟ شاید اون موقع عصبانی بوده یه حرفی زده.... خودت گفتی فرداش زنگ زدی جواب داد
-آره ولی بعید نیست.... شماره خونشون عوض شده
-خب مشخصات کاملشو ؛ مثل اسم فامیل و اگه پسوند اینا داره برام اس ام اس کن ببینم چیکار میشه کرد.... دعا کن همراه اول داشته باشه
-اهل ایرانسل نبود.... فکر نمیکنم ایرانسل داشته باشه
-باشه پس اس ام اس کن تا فردا خبرش رو میدم
-تکتا
-جانم
-تو خیلی خوبی... هیچ کس نمیاد این کار رو واسه کسی بکنه که خودش دوستش داره
-پس باورت شد دوستت دارم.... میکنم چون باید بکنم چون اگه دوستت دارم باید بخوام خوشحال باشی.... یه خواهش میشه بکنم
-بگو
-اگه حسین رو انتخاب کردی زندگیتو جوری بساز هیچ بادی دلت رو نلرزونه
دیگه نمیتونستم ادامه بدم.... عشق تکتا خالص تر از این بود که بخوام دلش رو بشکنم....
به زور جلوی بغضم رو گرفتم و خداحافظی کردم
تکتا تقریبا همسن خودم بود.... بار اول توی آژانس دیدمش... اون وقت ها آژانس واسه عمو محمود بود.... منم از سر لجبازی رفته بودم سر کار.... حسین اصلا خوشش نمیومد.... تکتا دانشجو بود.... درست همون وقتی که حسین دانشگاه قبول شد.... هم رشته بودن... تکتا میومد آژانس تا یه شغل نیمه وقت داشته باشه....علاوه بر مشاور ،مسئول کامپیوتر های دفتر هم بود... اول که دیدمش فکر کردم بالای 27 سال داشته باشه... پیر نبود ولی صورتش اینجوری نشون میداد... سبزه بود با موهایی مشکی که چند تایی سفید داشت.... نمیدونستم به خاطر و سختی کشیدن انقدر داغون شده.... تا اینکه یه روز داشتم مدارک های مشاورا رو اسکن میکردم چون عمو میخواست که دیدم بیچاره از من فقط چند ماه بزرگتره.... از شانس من سیستم من هی خراب میشد و هر سری ناچار بود با تکتا سر این موضوع حرف بزنم.... زیاد با مشاورا حرف نمیزدم و به لطف حلقه ای که دستم بود همه من رو متاهل می دیدن..... چند نفر خود شیرینی میکردن ولی تکتا جزء اونها نبود... سعی میکردم با رفتارم بهشون نشون بدم من اونی که فکر میکنن نیستم
تکتا وقتی دید دارم دیفرانسیل حل میکنم فهمید رشته ام ریاضیه.... وقتی حسین دانشگاه قبول شد همه وقتم رو روی درس گذاشتم تا منم رشته اون ، توی همون دانشگاه قبول بشم.... تکتا ازم چند تا سوال دیفرانسیل کرد و منم جوابشو دادم....
شبش که رفتم خونه و به حسین گفتم بهش برخورد که چرا باید من به اون یاد بدم در صورتی که من فقط دوتا سوال ساده رو جواب داده بودم
حسین اصرار داشت نرم دفتر و این اتفاق افتاد و من دیگه تکتا رو ندیدم
**
سرم رو به دیوار تکیه دادم و سعی کردم دیگه به گذشته فکر نکنم.... نباید خودمو درگیر چیزی میکردم که از بین رفته بود.... فقط میخواستم به حرفهاش گوش بدم و بعد تصمیم بگیرم.....به لطف تکتا از زنگ های نغمه در امان بودم....
**
وقتی مامان ازدواج کرد خرد شدم... دلم نمیخواست کسی جای بابامو بگیره.... سرکشی های منم شروع شد... وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی عموم... میدونستم اعتراضم به هیچ جا نمیرسه ولی دلم نمیخواست مرد دیگه ای رو که بابا نبود توی اون خونه ببینم....حسین حرفی در مورد کارم نمیزد نظرشو میداد ولی دخالت نمیکرد.... نمیتونستم مرد دیگه ای رو کنار مامان تصور کنم ، دوست داشتم همه چیز مثل قبل باشه.... چند وقتی گذشت... دیگه یواش یواش حسین برای همه خانواده ام داشت معنی پیدا میکرد ..... شیما دختر عموم اولین نفری بود که فهمید.... به شدت طرف حسین بود... با شناختی که از تعریف های من پیدا کرده بود حسین رو خیلی قبول داشت..... روزهای خوبی داشتم.... تا اینکه سر و کله عاطفه پیدا شد.... به حسین گفته بود شماره من رو بهش بده.... ازم خواست بکشم کنار تا با حسین باشه.... مسخره بود....
-فکر میکنی بکشم کنار حسین میاد طرف تو
-تو نباشی آره..... همه اش تقصیر تو شد حسین من رو نخواست
-حسین خیلی چیزها فهمید که باعث شد تورو نخواد
-تو بهش گفتی؟
-واسه چی من بگم.... سوتی های بقیه بود.... همه اون جریانات رو حسین به من گفت وگرنه من روحمم خبر نداشت....
-تو بگو دیگه جوابشو نمیدی
-جوابشو ندم؟
-آره خطتتو عوض کن من پولشو میدم
-تو چی فکر کردی این حرف رو میزنی؟ فکر کردی به شماره تلفنه؟ فکر کردی من بگم نه حسین میگه باشه؟
-تو برو من جای تورو براش میگیرم
-ببین تا اون سر دنیا هم بری حسین قید من رو نمیزنه.... فکر کردی سعیده یه عشوه بیای بذاره بره؟
-تو نباشی حسین من رو انتخاب میکنه
-فکرشم از سرت بیرون کن... تو اگه فکر میکنی برتری داری که ممکنِ حسین بیاد سمتت با من بجنگ.... من میدونم برم هم حسین هرکی رو انتخاب کنه اون تو نیستی
بعدها فهمیدم به حسین هم این حرفها رو زده بود و اونم جواب داده بود: اگه نوشین بذاره بره و بدونم تو آخرین دختر روی زمینی هیچ وقت تورو انتخاب نمیکنم و انقدر نوشین رو دوست دارم که نمیذارم بره چه برسه اینکه تورو انتخاب کنم و یا فکر جایگزینش باشه
با حرفهای حسین یه حس گرمی توی دلم لونه کرد... باورم شده بود قراره تا ابد با هم باشیم.....
**به زحمت بیدار شدم.... سریع دوش گرفتم و بدون خوردن چیزی راهی دفتر شدم.... خوبی به هم زدن با حسین این بود همه قیدم رو زدن.... یه جورایی واسه همه طرد شده محسوب شدم.... مخصوصا با کاری که با پسر عموم کردم
امروز باید ترتیب اون چک های برگشتی رو میدادم.... به محض اینکه رسیدم دفتر به رحیمی ، مشاوری که این مستاجر رو پیدا کرده بود گفتم:
-واسه امروز با مستاجر رمضانی قرار بذار... چهار تا از چک هاش برگشت خورده... نمیتونه تخلیه کنه بره... ضرر و زیانم از ودیعه اش کم میشه
-نمیشه حالا بیچاره رو تحت فشار نذاریم؟
-فکرشو کردی من باید جواب رمضانی رو چی بدم؟
-باشه.... ولی من دخالت نمی کنم
-میگم فرجام باهاش حرف بزنه تو فقط قرار بذار
-تکتا که این روزا نیست نمیاد دفتر چطور بیاد با این یارو حرف بزنه
-فرجام با من...
حوصله بحث با کسی رو نداشتم.... واسه عصر یه نشست داشتم.... (تو اصطلاح آژانس های املاک قرار هایی که ممکنِ به معامله بین دو نفر تموم بشه میگن نشست)
بعد از فوت عمو عملا دفتر متروکه شد... زن عموم پیشنهاد داد چون یه مدتی اینجا بودم خودم برگردم ولی به خاطر حسین ردش کردم و اصلا از ماجرا هیچی به حسین نگفتم.... نغمه کلی به کارم خندید خب تو ایران وجه خوبی نداشت یه دختر مدیر و مسئول آژانس باشه ولی نغمه با این فرهنگ بیگانه بود
پشت میزم نشستم و شماره تکتا رو گرفتم
-جانم
-سلام.... میخوای از من دور باشی تا راحت فکر کنم نمیخوای بذاری ورشکست بشم که
-چی شده
-بیا امروز با مستاجر رمضانی قرار داریم.... یارو یه مدلیه نمیخوام من باهاش حرف بزنم
تکتا متوجه منظورم شد و زد زیر خنده....
-باشه.... میام ساعت قرار رو بگو
-الان دقیق نمیدونم تو بیا حالا
-باشه یه سر برم پیش دوستم تو همراه اول بعدش میام خدمت خانوم
-مرسی
-فعلا
تقویم روی میزم رو نگاه کردم ببینم چند روز دیگه ملکه عذابم میاد... باید واسه تحمل نغمه برنامه ریزی میکردم
خدا رو شکر فعلا وقت داشتم....
طرف های ظهر تکتا اومد دفتر.... نمیتونستم از صورتش بفهمم موفق شده یا نه
-سلام ... خسته نباشی
-نوشین جان برو تو ماشین باید بریم جایی
-کجا؟
-برو من حرفهامو با رحیمی تموم کنم میام
-باشه
کیفم رو برداشتم و به طرف در خروجی رفتم... چند دقیقه ای کنار ماشین منتظرش شدم
-بشین بریم
-نمیگی کجا؟
-نهار بخوریم
-منو کشوندی بیرون بریم نهار بخوریم؟
-نوشین اذیت نکن.... گشنمه
-تونستی کاری بکنی
-بشین میگم
در رو باز کردم و نشستم.... میدونستم خوشش نمیاد وقتی با من میاد بیرون من رانندگی کنم ، خودش نشست پشت فرمون
-دیدی این رستوران جدیده که ته خیابون هجدهم باز شده
-نه.... کی باز شده
-امروز افتتاحیه اشه.... بیا بریم ببینیم خوبه یا نه
-شاید شلوغ باشه
-میز رزرو کردم
-میدونستی میایم نهار بیرون؟
-خب نه.... چند روز پیش تبلیغش رو آوردن دم دفتر منم زنگ زدم یه میز رزرو کردم دوتایی بیایم نهار
چند تا خیابون رو رد کردیم که رسیدیم به رستوران
-نوشین اینجا شلوغه برو تو.... من پارک کنم بیام...
جلوی در غلغله بود....
-ببین برو تو پشت میز هفت بشین... یه میز دونفره است... اونو رزرو کردم نری جای دیگه
-باشه زود بیای ها....
-باشه تا میز رو پیدا کنی منم پارک کردم اومدم
به زحمت از جمعیتی که جلوی در جمع شده بودند رد شدم... وقتی وارد شدم محو شیکی رستوران شدم... تو منطقه ما بعید نبود اینچنین رستوران هایی ولی این یکی خیلی شیک و قشنگ بود... یه موزیک لایت با فضای نیمه روشن.... دکوراسیونش مشکی قرمز بود و آدم رو به وجد میاورد
-ببخشید میز رزرو کردین؟
-بله... میز شماره هفت
-از این طرف
گارسون با مزه ای داشت.... چشم های همه پرسنل آبی بود.... پشت میز نشستم و در حینی که منتظر تکتا بودم حسابی کل رستوران رو بررسی میکردم
-سلام
با دیدن کسی که جلوم بود حس کردم قلبم از حرکت ایستاد
حسین اینجا چیکار میکرد!!!
به زحمت بیدار شدم.... سریع دوش گرفتم و بدون خوردن چیزی راهی دفتر شدم.... خوبی به هم زدن با حسین این بود همه قیدم رو زدن.... یه جورایی واسه همه طرد شده محسوب شدم.... مخصوصا با کاری که با پسر عموم کردم
امروز باید ترتیب اون چک های برگشتی رو میدادم.... به محض اینکه رسیدم دفتر به رحیمی ، مشاوری که این مستاجر رو پیدا کرده بود گفتم:
-واسه امروز با مستاجر رمضانی قرار بذار... چهار تا از چک هاش برگشت خورده... نمیتونه تخلیه کنه بره... ضرر و زیانم از ودیعه اش کم میشه
-نمیشه حالا بیچاره رو تحت فشار نذاریم؟
-فکرشو کردی من باید جواب رمضانی رو چی بدم؟
-باشه.... ولی من دخالت نمی کنم
-میگم فرجام باهاش حرف بزنه تو فقط قرار بذار
-تکتا که این روزا نیست نمیاد دفتر چطور بیاد با این یارو حرف بزنه
-فرجام با من...
حوصله بحث با کسی رو نداشتم.... واسه عصر یه نشست داشتم.... (تو اصطلاح آژانس های املاک قرار هایی که ممکنِ به معامله بین دو نفر تموم بشه میگن نشست)
بعد از فوت عمو عملا دفتر متروکه شد... زن عموم پیشنهاد داد چون یه مدتی اینجا بودم خودم برگردم ولی به خاطر حسین ردش کردم و اصلا از ماجرا هیچی به حسین نگفتم.... نغمه کلی به کارم خندید خب تو ایران وجه خوبی نداشت یه دختر مدیر و مسئول آژانس باشه ولی نغمه با این فرهنگ بیگانه بود
پشت میزم نشستم و شماره تکتا رو گرفتم
-جانم
-سلام.... میخوای از من دور باشی تا راحت فکر کنم نمیخوای بذاری ورشکست بشم که
-چی شده
-بیا امروز با مستاجر رمضانی قرار داریم.... یارو یه مدلیه نمیخوام من باهاش حرف بزنم
تکتا متوجه منظورم شد و زد زیر خنده....
-باشه.... میام ساعت قرار رو بگو
-الان دقیق نمیدونم تو بیا حالا
-باشه یه سر برم پیش دوستم تو همراه اول بعدش میام خدمت خانوم
-مرسی
-فعلا
تقویم روی میزم رو نگاه کردم ببینم چند روز دیگه ملکه عذابم میاد... باید واسه تحمل نغمه برنامه ریزی میکردم
خدا رو شکر فعلا وقت داشتم....
طرف های ظهر تکتا اومد دفتر.... نمیتونستم از صورتش بفهمم موفق شده یا نه
-سلام ... خسته نباشی
-نوشین جان برو تو ماشین باید بریم جایی
-کجا؟
-برو من حرفهامو با رحیمی تموم کنم میام
-باشه
کیفم رو برداشتم و به طرف در خروجی رفتم... چند دقیقه ای کنار ماشین منتظرش شدم
-بشین بریم
-نمیگی کجا؟
-نهار بخوریم
-منو کشوندی بیرون بریم نهار بخوریم؟
-نوشین اذیت نکن.... گشنمه
-تونستی کاری بکنی
-بشین میگم
در رو باز کردم و نشستم.... میدونستم خوشش نمیاد وقتی با من میاد بیرون من رانندگی کنم ، خودش نشست پشت فرمون
-دیدی این رستوران جدیده که ته خیابون هجدهم باز شده
-نه.... کی باز شده
-امروز افتتاحیه اشه.... بیا بریم ببینیم خوبه یا نه
-شاید شلوغ باشه
-میز رزرو کردم
-میدونستی میایم نهار بیرون؟
-خب نه.... چند روز پیش تبلیغش رو آوردن دم دفتر منم زنگ زدم یه میز رزرو کردم دوتایی بیایم نهار
چند تا خیابون رو رد کردیم که رسیدیم به رستوران
-نوشین اینجا شلوغه برو تو.... من پارک کنم بیام...
جلوی در غلغله بود....
-ببین برو تو پشت میز هفت بشین... یه میز دونفره است... اونو رزرو کردم نری جای دیگه
-باشه زود بیای ها....
-باشه تا میز رو پیدا کنی منم پارک کردم اومدم
به زحمت از جمعیتی که جلوی در جمع شده بودند رد شدم... وقتی وارد شدم محو شیکی رستوران شدم... تو منطقه ما بعید نبود اینچنین رستوران هایی ولی این یکی خیلی شیک و قشنگ بود... یه موزیک لایت با فضای نیمه روشن.... دکوراسیونش مشکی قرمز بود و آدم رو به وجد میاورد
-ببخشید میز رزرو کردین؟
-بله... میز شماره هفت
-از این طرف
گارسون با مزه ای داشت.... چشم های همه پرسنل آبی بود.... پشت میز نشستم و در حینی که منتظر تکتا بودم حسابی کل رستوران رو بررسی میکردم
-سلام
با دیدن کسی که جلوم بود حس کردم قلبم از حرکت ایستاد
حسین اینجا چیکار میکرد!!!

-فکرشو نمیکردی؟
انقدر جا خورده بودم که نمیتونستم جوابش رو بدم
فکر اینجا رو نمیکردم... من شماره حسین رو میخواستم و تکتا خودش رو برام آورده بود....
اصلا توقع این یه مورد رو نداشتم
تنها کسی که دلم نمیخواست باهاش نهار بخورم حسین بود
-نوشین حالت خوبه
نفس هام تند تند شده بود.... لعنتی وقتی عصبی میشدم اینجوری میشد.... حس میکردم کل رستوران داره دور سرم میچرخه..... سرم رو بین دستام گرفتم و سعی داشتم به خودم مسلط باشم....نفس هام تند تر میشد... حس خفگی داشتم.... بی اراده دستم سمت یقه لباسم رفت و چند دکمه بالای مانتوم رو باز کردم..... حس میکردم کل تنم بی حس شده..... بدنم شروع به لرزیدن کرد.....
وقتی به خودم اومدم که کلی آدم بالا سرم ایستاده بودن... حسین وحشت زده نگاهم میکرد.... بین همه اونها دنبال چهره آشنا میگشتم.....
به سختی گوشیم رو از توی کیفم در آوردم که حسین گفت: نمیخواد زنگ بزنی الان خودشو میرسونه
صدای داد تکتا رو که شنیدم کمی آروم شدم
خودش رو بهم رسوند و گفت: به خدا نمیخواستم اینجوری بشه.... میدونستم نمیذاری باهات حرف بزنه.... نوشین ببخشید... بیا ببرمت خونه
حسین ساکت وایساده بود و نگاهمون میکرد...برخورد تکتا انقدر صمیمی بود که جای هیچ حرفی برای حسین نمیذاشت.....
با کمک تکتا بلند شدم و از رستوران زدیم بیرون
توی ماشین نشستم مثل بید میلرزیدم ، هوا سرد نبود ولی میلرزیدم.... تکتا به طرف پارک نزدیک اونجا رفت و نگه داشت
سرم رو روی شونه اش گذاشتم و زدم زیر گریه....هیچی نگفت.... چند دقیقه بعد سرم رو بلند کردم
دستمال رو به دستم داد و گفت: نوشین با خودت بد میکنی ها
بعد ضبط ماشین رو روشن کرد و گفت: بدترین قسمت نصیبم شده.... کسی که دوستش دارم پیشم نشسته و داره بی قراریه یکی دیگه رو میکنه
حرفی نزد و شروع کرد توی اتوبان ها چرخیدن... فقط صدای آهنگ بود که سکوت ماشین رو از بین می برد
-یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسِ، پر از اشکِ و بازم کسی اونو نمیخونه
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه میکردم در رو که می بست میدونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمیتونستم جلوی راهشو بگیرم
میترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
خدایا کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
سکوت اتاق رو داره میشکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
دوباره نمیخواد بشه باور من که نمیاد انگار...
....


مطالب مشابه :


پنجره

رمــــــان زیبــا - پنجره - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك




رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه




رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم) - بهترین وبلاگ رمان




رمان دختر زشت(قسمت آخر)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان دختر زشت(قسمت آخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه




رمان کتایون (6)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان کتایون (6) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه رمان هوس و




رمان هواتو از دلم نگیر

رمان عاشقانه تا از چک هاش برگشت خورده نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم




رمان قصه ی عشق تر گل (4)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان قصه ی عشق تر گل (4) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه




رمان هواتو از دلم نگیر

رمان ♥ - رمان هواتو از دلم نگیر نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم




برچسب :