نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر
نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر
( کمدی )
قهوه خانه ي قنبر
خداداد رضایی
( هر گونه اجرا و استفاده از متن منوط به اجازه کتبی از نویسنده خواهد بود )
شخصيت هاي نمايش :
قهوه چي ( قنبر )
غضو
غلو سياه
مرد غريبه
صحنه :
( قهوه خانه اي در ساحل دريا ، صداي امواج دريا كه گاه گاهي بر صخره ها مي خورد . پارچه مشكي كه روي آن نوشته يا حسين مظلوم ،آواز مرغان دريايي همراه با ني غمگين كه همگي حكايت از يك بندر جنوبي در ماه محرم دارد قهوه چي پشت بساط قهوه خانه با خود درد دل مي كند )
قهوه چي : قهوه خونه هم قهوه خونه قديمي، از صبح تانصف شو اي قهوه خونه
پرتا پر مسافر بي ، همه جور آدم ، از جاشواي خسته از دريا واگشته
بگير تا تجارهايي كه از بالاسون سي تجارت و معامله مي اومدن
او موقع كه مثل الان نبي هتل مُتل و نمي دونم اي همه رستوران باز
نشده بي ، ديه كسي سراغ ما نمي گيره ، از صبح تا نصف شُو بايد
بشينيم و پشه خودمون بزنيم تا بلكم يه بخت برگشته بيا يا نه .
( صداي ميني بوس و بوق آن . قهوه چي لبخند رضايت مي زند و بيرون
را نگاه مي كند و شاگرد خود غضو را صدا مي زند )
قهوه چي : غضو …… غضو ……
غضو : ( از بيرون ) بله اوسا . حواسم جَمعِ .
( چند لحظه بعد مردي با لباس آراسته ، پالتو و عينك و ساك در دست
همراه غضو وارد مي شود )
مرد : سلام
قهوه چي : وعليكم السلام . خوش اومدي بوا . بفرما ( صداي بوق ميني بوس )
غضو : اوسا ……
قهوه چي : ( صحبتش را قطع مي كند ) مي دونم بيا بهش بده
( يك اسكناس هزار توماني به او مي دهد . غضو پول را مي گيرد و خارج مي شود )
قهوه چي : ( رو به مرد ) مي بيني روزگارا ، زندگي شده باجي . او تا باجشو نگرفت و از اينجا نرفت
مرد : کی ؟
قهوه چی : راننده مینی بوس را میگم
مرد : ( زير شير آبي دست و روي خود را مي شويد با بي تفاوتي ) باج برای چي ؟
قهوه چي : ( در حاليكه حوله را به مرد مي دهد ) از ايكه تو را به قهوه خونه مًو
رسوند ( صداي بوق تند و شاد ميني بوس كه دور مي شود )
مي شنوي پدر سگ انگار داره عروس مي بره باجشو گرفته حالا هم
دِلي دِلي ميكنه و مي ره . هي …. هي …. هي
(مرد غريبه به حرفها توجهي ندارد و درحاليكه دست و روي خود را خشك
مي كندبه اطراف مي نگرد )
قهوه چي : خُب چه بيارم خدمت ارباب خودم ؟
مرد : يه استكان چاي
قهوه چي : اي به چشم الان يه استكان چاي پنج فيل ميارم خدمت ارباب خودم كه
خستگي ازتنش در ره ( چاي را جلو مرد مي گذارد ) ايطور كه معلومه از راه دوري مياي ؟
مرد : آره از تهرون ميام
قهوه چي : بسلامتي . حتماً براي تجارت تشريف آوردي ؟
مرد : هي تقريباً . ( با تعجب و ترس بلند شده و به قهوه چي نگاه مي كند )
براي چه اين سئوالها را مي پرسي ؟
قهوه چي : ( با خنده ) هيچي همينطوري ، آخه رسم ما بندريا اينه وقتي يه غريبه
پاشو مي ذاره تو بندر بايد بشناسيمش البته نه از سر فضولي بلكه بايد
بفهميم كارش چنه ، براي چه اومده تا شايد بتونيم بهش كمك كنيم .
مرد : ( در حاليكه بيرون را نگاه مي كند ) يادم مياد وقتي كوچك بودم با
بابام مي رفتيم قهوه خونه هاي قديمي تهرون ، يه صفايي داشت
وقتي پا گذاشتم به اين قهوه خونه ياد اون روزها افتادم . اما اين شهر
يه جوريه همه چيزش عجيب بنظر مياد آدماش ، خونه هاش ، همه
ماتم زده و دلگيرند . همه سياه پوشيدن ، خبري شده ؟
قهوه چي : آخه ماه محرمه ، مردم بندر ارادت خاصي به آقاشون امام حسين دارند
ماه محرم که میشه دلها فقط میره پیش او . خب رفیق ايطور كه معلومه
مدّتيه ايرون نبودي ؟
مرد : چرا …… اتفاقاً بودم ( مي نشيند )
قهوه چي : ايطوري به اي بندر نگاه نكن . اتفاقاً مردمي خوب و مهمون نواز داره .
اینجا یه مثلی هست که میگن هر کی او بندر رو بخوره دیگه ول کنش نیس
قهوه چی : خب چی بیارم خدمتت
مرد : چی دارین
قهوه چي : دال عدس ، قليّه ماهي ، تخم مرغ و ماست محلي .
مرد : نه . ماهي و عدس و ماست كه به مزاج من نمياد ، برام يه تخم و مرغ ، بيار .
قهوه چي : اي به چشم ( نگاه به بيرون مي كند ) اي كُره خر غضو هم نمي دونم
چه ميكنه تا كارش داري غيبش مي زنه ( بلند ) غضو…. غضو ….
( مشغول تخم مرغ درست كردن )
غضو : ( از بيرون ) بله اوسا
قهوه چي : بله و بلا . چه جهنم درّه اي رفتي ، جَلدي بيو
غضو : دستم بنده اوسا . دارم ظرفا رو مي شورم
قهوه چي : هر چه دستته بنداز و بيو
غضو : چشم اوسا ( صداي افتادن ظرف )
قهوه چي : يواش غضو . مواظب باش ( رو به مرد ) بچه خوبيه ، اما خيلي شيطونه ، يتيمه .
غضو : ( وارد شده و با كهنه دست خيسش را خشك مي كند ) بله اوسا
قهوه چي : جَلدي يه نوشابه بذار جلو مشتري
غضو : چشم اوسا ، چاكرتيم بخدا ، نوكرتيم بخدا .
( نوشابه مي آورد جلو مرد مي گذارد ) به به به جمالت ، به به به كمالت
قهوه چي : ( سيني تخم مرغ را جلو مرد مي گذارد ) اي قدر غلط كاري نكن
( ادا در مي آورد ) به به به كمالت ، به به به جمالت . زود به كارت
برس تا يه مشتري مي بيني دُم در مياري
غضو : چشم اوسا ( با خود زمزمه مي كند و مي خواند )
قهوه چي : چته غضو ، امروز خيلي توخوتي و شِنگي ؟
غضو : سي چه نباشم اوسا ، مي نمي فهمي امروز ……..
قهوه چي : ( حرفش را قطع ميكند ) امروز چه ؟
غضو : امروز آخر بُرجه و قراره اوسام حقوقمه بده ، مي خوام اي خدا بخواد يه
دوچرخه بخرم كه مجبور نباشم هر روز پياده برم و بيام .
قهوه چي : ( نگاهي به غضو مي كند سپس با طعنه ) داشته باش زنجيرش پاتو نزنه
اي خدا بگم چت بكنه ، تو اي نداري تو هم وقت گير آوردي .
( مرد در حال غذا خوردن عاروق مي زند )
غضو : آزار ، اُسسقا ، هي هو ، تيّه ، يه تخم و مرغي خوردي ها اي قلّيه اوسا
قنبر خورده بيدي حتماً رومون بالا مي آوردي .
قهوه چي : غلط كن ، تا يه چي شده اسم منو مي آري
مرد : اي شاگردتون چي ميگه ؟
قهوه چي : هيچي ، غلط كاري ، سي خوش پلورده ميكنه ، راسي نگفتي چه تجارت ميكني ؟
مرد : مي خوام برم اونور آب
غضو : پس مسافر قاچاق
قهوه چي : ( رو به غضو ) تو دخالت نكن ، به تو ربطي نداره ( رو به مرد ) ما همه
روزه امثال تواينجا داريم . وقتي اومدي تو فهميدم كه چته . او راننده
ميني بوسي كه باجشو گرفت و دلِي دلِي زد و رفت فهميد كه چه كسي
را تحويل مُو داده
غضو : اوسا بقول معروف خدا سي كور تليت كرد .
( قهوه چي زير چشمي به غضو نگاه مي كند )
مرد : آره آدرس قهوه خونه تورا به من دادن ، اوس قنبر ، درست ميگم ؟
قهوه چي : بله ، نوكرت ، حلال مشكلها
غضو : مژدگوني مُو يادت نره عامو ( مرد با سر تائيد مي كند )
مرد : ( ليوانش را پر نوشابه مي كند و كنار قهوه چي مي ايستد و ليوان را
بطرفش دراز مي كند ) پس اهلشي ؟
قهوه چي : ( جا مي خورد و با نگاه به ليوان مرد ) اهل چي ؟
مرد : ( با تبسم ) جا خوردي اوس قنبر ، منظوري نداشتم يعني اهل معامله .
قهوه چي : ( نگاهي به ساك مرد مي كند ) ببينم نكنه تو اي ساكت مواّد و نميدونم
از اي چيزها داشته باشي . ببين عامو ما اهلش نيستيم ها . دنبال دردسر
هم نمي گرديم ، نمي تونم يهو چش باز كنم ببينم دور و بر قهوه خونه
اي ماشيناي جديد پليس ، چي بهش ميگن . غضو كمكم كن
غضو : ا لگانس اوسا
قهوه چي : ها هله دانس
مرد : شلوغش نكن اوس قنبر ، چرا همچي فكراي ميكني ، مي خوام براي تجارت برم .
قهوه چي : آخه جونم تجارت كه نمي خواد قاچاقي خارج بشي يه بليط طيّاره
مي گيري نيم ساعته مي رسي دُبي يا كويت
مرد : آخه اون طوري نميشه . چطوري بهتون بگم .
قهوه چي : ( به مرد نزديك مي شود ) ببينم آدم كُشتي ؟ بدهكاري و طلبكارات
دنبالتن ؟ ( به اطرافش نگاه مي كند و آهسته تر ) يا با حكومت در افتادي ؟
مرد : نه هيچكدام از اينها نيس
قهوه چي : آخه مشتري هاي ما كه از بالا ميان يا قاتلند يا بدهكار و يا سياسي اند .
با سياسي ها كاري نداريم چون خيلي خطرناكند یه حرفهای هم میزنن
که ما سر در نمیاریم. حالا تو كه ميگي .هيچكدام از اينا نيستي براي چه
مي خواي قاچاقي خارج بشي ؟
مرد : ( بلند شده جلو سن ) آخه يه امانتي دارم ( اشاره به ساك ) كه هرچه
زودتر بايد برسونم اونور آب .
قهوه چی : گفتم مواد داره نه عامو ما اهل ای برنامه نیستیم خوش آمدی >
مرد : نه مواد چیه قیمت این خیلی بالاتر از مواده
غضو : ( قهوه چي را فرا مي خواند ) اوسا ميگم نكنه تو ساكش طلا باشه
( مرد تبسم مي زند )
مرد : از طلا هم با ارزش تره . تو ساک من یه ماره
قهوه چی : مار ؟
/ غضو میزند زیر خنده بلند و قهوه چی ترسیده /
قهوه چی : و آزار چه مرگته
قهوه چي : غلط كن مي نمي.
مرد : ( بطرف آنها راه مي افتد غضو پشت قهوه چي عقب عقب مي روند ) تو اي
ساك يه مار بزرگه خطرناكه ، زهرش گرانه مي برم خارج بفروشم
غضو : نگفتم اوسا
قهوه چي : ( رو به مرد ) ناز بالات جلو نيا بزارش زمين ، نه يه وقت در ساكُ باز
كني مار ول بشه مونو بدبخت كني . فهمي مُو از مار مي ترسم
همي پارسال بی كه يه بچه مار پشت قهوه خونه ديدم تا دو روز حال نداشتم
مرد : ( مرد ساك را به طرف آنها مي گيرد و با گفتن كلمه مار آنها را حسابي
مي ترساند ) خب حالا مي خوايد كمك كنيد تا اين حيوون زبون
بسته را تا تلف نشده هر چه زودتر برسونم اونور آب يا نه ؟
قهوه چي : ( با ترس نفس مي زند ) اي پس مرگت بره
مرد : چي گفتي ؟
قهوه چي : گفتم مطمئن باش مي رسونمت اونور اوُ .
مرد : هر چه زودتر ، همي امشب
قهوه چي : ( وقتي مي بيند مرد عجله دارد قيافه حق به جانبي مي گيرد ) پس خيلي عجله داري ؟ ( سرفه مي
كند و به مرد نزديك مي شود ) خُب چقدر براي ما مي ماسه ؟
مرد : شرينيشو بهت مي دهم
قهوه چي : نه سِيلي نقد بهتر از حلواي نسيه . نه جونم اول قيمتُ مشخص مي كنيم .
( مرد قهوه چي را به كناري فرا مي خواند و چيزهايي در گوش او مي گويد
قهوه چي خشنود و راضي لبخند مي زند و از او جدا مي شود . غضو در
گوشه اي كز كرده قهوه چي بطرفش مي رود )
قهوه چي : غضو گوش كن . مي ري مسجد امام حسين غلو سياه پيدا مي كني او
توگروه دمام زنها ست مي گي اوسا قنبر كارت داره جَلدي بيا اينجا .
غضو : مُو از اينجا جُم نمي خورم .
قهوه چي : دِ … چه مرگته ؟
غضو : اي يه معامله يه طرفه ان . خودتون بريدين و خودتون دوختين پس مُو
چه ؟ تا انعاممو نگيرم از اينجا تكون نمي خورم .
قهوه چی : آخه یه مار که انعام نمی خواد
غضو : پس سی چه خودت دو پاتو کردی تو یه کوش و جفتک میزنی
قهوه چی : باشه سزاتو میدم بزار ای عامو بره بعد مو میدونم و تو
( مرد غريبه به او نزديك شده يه اسكناس هزارتوماني در جيبش مي گذارد
غضو اسكناس را در آورده مي بوسد و با خوشحالي بلند مي شود )
غضو : اوسا بگم كي بيا ؟
قهوه چي : اي ابليس تو هم خوب ياد گرفتي ها . ها ... ها خالو تا پول داري رفيقتم
بدو بگو وقتي دمّامشو زد جلدي بياد ( غضو بيرون مي رود )
مرد : نمي شد مي گفتي زودتر مي اومد ؟
قهوه چي : نه مُو غلو سياه مي شناسم او تا دمّامشو نزده فيل تكونش نمي ده
مرد : اوس قنبر اي چيزاي كه ميگيد . دماّم ، اشكو ………
قهوه چي : ها … اشكون . بايد ببيني تا بفهمي كه چيه وقتي صداشو مي شنوي
تموم هيكلت به لرزه در مياد ( صداي سنج و دمام ) مي شنفي ؟ خودشه
مرد : چي خودشه ؟
قهوه چي : غلو سياه ميگم
مرد : من كه چيزي نمي بينم
قهوه چي : او صداي بلندو كه مياد ، صداي اشكون غلو سياهه .
مرد : مي گم اوس قنبر چرا بهش ميگن غلو سياه ؟
قهوه چي : اسم اصليش غلامحسينه ، تو بندر كوتاهش كردن شده غلو و چون
سياهه بهش ميگن غلو سياه
( مرد با سر تائيد مي كند – صداي شروه از بيرون )
مرد : ( مي ترسد بلند شده و جلو سن نمايش قدم مي زند ) اين شهر مثل
شهر ارواح مي مونه از در و ديوارش ترس و وحشت مي باره . صداي
ناله ، شيون . كي نجات پيدا مي كنم از اي بندر لعنتي .
( قهوه چي را صدا مي زند ) اوس قنبر ( بلند تر ) اوس قنبر. اين ديگه كيه ؟
قهوه چي : گاهي وقتا آدم اي نخونه مي تركه ، اينا هم دردشونو با شروه خوندن
تسكين ميدن . پارسال بچه ش تو يه شو طيفوني تو دريا غرق شد و ديه پيدا نشد از اون
موقع هر شُو مياد كنار ساحل مي نشينه و زل مي زنه به دريا و شروع ميكنه به شروه خوندن
تا دقّ دلش خالي بشه ، وقتي سبك شد مي ره خونَش .
مرد : طوفان ؟ دريا ؟
قهوه چي : بله دريا با اي همه زيبائيش ، گاهي وقتا اونقدر وحشي ميشه كه نه آدم بلكم يه غرابو مي قاپه
مرد : پس تو هم دريا رفتي ؟
قهوه چي : مي ميشه بچه بندر باشي و دريا نرفته باشي . بندريا به عشق دريا زنده ان
يه شو چيشت روز بد نبينه
( نور قطع – صداي افكت طوفان و امواج دريا – نور موضعي روي
قهوه چي او به چند سال قبل بر مي گردد ) خدايا چه مي بينم . اونجا
( اشاره به پشت تماشاگران ) مي بينيد يا نه ؟ يا حضرت عباس . خدايا
به دادمون برس ( صداي طوفان شديدتر مي شود ) زود باشين خودتونو
آماده كنين ، لنگر ها را بندازين ، خودتونو سفت بگيرين يا امام حسين
به دادمون برس ، مواظب بمبكها باشين اونا وحشتي تر شدن مواظب
باشين . كمك . كمك ( پرت مي شود وسط صحنه - نور مي آيد )
غضو : ( وارد مي شود ) چه شده اوسا ؟
مرد : چي شد اوس قنبر ؟ يهو حالت بهم خورد
قهوه چي : ( نفس مي زند ) شو عجيبي بي ، هوا بد طوري تو هم شده بي .
ناخواسته دچارطيفوني شديم كه اصلاً پيش بيني شو نكرده بيديم . لنج ما
از وسط دونيم شد .بمبك هم يه پامو زد به كمك ديگر جاشوا با تخته
لنج نجات پيدا كرديم و به زور به ساحل رسيديم از اون موقع تا
حالاحسرت دريا رفتن به دلم مونده ، دكترا ميگن اوُ دريا سي پات ضرر
داره . حالا فقط با صداي امواج و مرغان دريائش زندگي مي كنم .
مرد : ( با ترس ) يعني ممكنه ………
قهوه چي : ( حرفش را قطع مي كند ) بله تو اي درياي به اي بزرگي هر چيزي امكان
داره .
غضو : اي اوساي ما هم گاهگاهي مي زنه به سرش . بوا ول كن او خاطره
گذشته . امروز شده دنياي ماهواره ، كامپيوتر ، اينترنت . اوسا بخدا اينجا
نشستي با دوستت تو او سر دنيا حرف مي زني .تازه خودشم مي بيني اوسا
بهش ميگن چت . اي هي هي . ايسو تو اينجا بشين و بگو لنجم غرق شد
كوسه بي . بوا بيشتر زحَله اي عامو بردي ، سيلش رنگش شده عين
زردچوبه . بسلامتي مسافر دريان .
قهوه چي : لااله الا الله . باز تو اومدي يه حرفي بزني ها . اي چه ربطي به اون داره .
مُو ميگم بوام از گشنگي مُرد تو ميگي مي خواستي حلواش بدي .
غلو سياه : ( وارد مي شود ) سلام
قهوه چي : وعليكم اسلام ( رو به مرد ) اينم مَرد دريا ، كسي كه ميتونه تو را به
اونطرف اوُ برسونه
مرد : ( بلند شده كنار غلو سياه مي نشيند ) خوش آمدي آقا غلام
قهوه چي : ( دو چاي جلو مرد و غلو سياه مي گذارد ) دريا را عين كف دستش
مي شناسه . چشمشو ببند و بندازش تو قايق ، فقط سكون قايقُ بده
دستش دو ساعته مي رسونت دوبي يا بندر احمدي كويت .
مرد : ببين آقا غلام من خيلي عجله دارم هر چه زودتر بايد برم اونور آب .
غلو سياه : خب بسلامتي . حالا چه عجّله داري ؟
مرد : به آقايونم توضيح دادم يه مار دارم ( غلو سياه نگاه به ساك مرد مي كند
كمي ترسيده خودش را جمع و جور مي كند ) سمش گرونه تو ايران هم
خريداري نداره مي خوام تا از دستم نرفته ببرم خارج بفروشم .
غضو : اي اوسا تو ذهنم نزنه يه مثلي هَس كه ميگن مث مار صد تا جون داره
حالا اي مار تو چشه كه بميره تو اي ساكي كه تو خيلي مواظبشي خيلي
هم بهش خوش مي گذره .كاش جاي اوساي مُو اونجا بي .
قهوه چي : غلط كن ( غضو را مي زند ) جاي ابا و اجداتت اونجا باشه مي نگفتم مُو
از مار مي ترسم ( رو به غلو سياه ) هر چه مي خوام اسم بواي خدا
بيامرزش نيارم آخر مجبورم ميكنه .
غلو سياه : ( از جايش بلند مي شود ) ناز بالاتون ما نيستيم ، دور يكي مُو خط بكشين
تو اي دريا از بس جِك و جُونور كمه كه حالا مار هم اضافش بشه . آخه
اگه اي مار تو قايق ول بشه كي بگيرشه ( اشاره به يك يك افراد ) تو ؟
تو ؟ و يا شما ؟
مرد : نه خودم مواظبشم . تو اي ساك هم جاش اَمنه .
قهوه چي : والا ما هر چه ديده بيديم تجارت مار نديده بيديم فقط چند مدت پيش
تلويزيون يه سريالي ميذاشت يكي توش بازي مي كرد بهش مي گفتن
غضو چه بهش مي گفتن ؟
غضو : آرش اوسا
قهوه چي : ها آرش . مي خواس ارواح بواش مار بگيره و سمشو ببره خارج . كه
معلوم نشد سرو ته فيلم به كجا رسيد ؟ نكنه تو همون آرش باشي ؟ غضو ………
غضو : نه اوسا بهش نمياد . اوسا ميگن نيش مار نه از روي كين است ،
اقتضاي طبيعتش اين است
قهوه چي : غلط كن . اولاً اون عقربه كه مث تو. الكي نيش مي زنه دوماً اي مِثِل تو
چه ربطي به اي موضوع داشت ؟
مرد : خب چه ميگي آقا غلام حاضري ؟
غلو سياه : ببين خالو . يه تومن حق خروجي قاچاقي خودته . هفت تومن هم حق
بيمه اي ماره كه تو ساكته . اي ميشه چقدر ؟
غضو : هشت ميليون به اضافه حق نُول اوسا و انعام خودم
غلو سياه : قبوله ؟
مرد : ( بلند مي شود ) يعني يه مار ارزشش هفت ميليون بيشتر از آدمه ؟ خودم
يك ميليون مارم هفت ميليون ؟
قهوه چي : بواجون امروزه چكه ارزونه جُون آدميزاد . زلزله تو بَم شنيدي چقدر
آدم بيگناه از بين رفتن تا جايي كه سگ خارجي آوردن پيداشون كردن
ايسو اي مار تو چشه يه كوهي هم رو سرش بيا پائين بالاخره يه سوراخي
پيدا ميكنه و خارج ميشه اما آدميزاد چه ؟ الفاتحه گِلش بده .
غضو : تُف
غلو سياه : قبوله خالو ؟
مرد : ( فكر مي كند ) قبوله
غضو : الهم صل اله محمد و آل محمد ( سر قهوه چي را مي بوسد )
قهوه چي : آزار ، چته شلوغش ميكني . هنو كه به باره نه به داره .
مرد : قبوله بشرطي كه همي امشو حركت كنيم .
غلو سياه : همي امشو ؟1 بواجون مي مي خواي بري برازجون يا كازرون كه همي
امشو حركت كنيم مي خواي بري خارج . بايد صبر كني كه اولاً چند تا
مسافر ديه گير بياد دوماً ماه محرم تموم بشه .
مرد : ( بطرف قهوه چي ) ماه محرم ؟
قهوه چي : نترس فردا آخرين روز ماه محرمه
مرد : خُب چند تا مسافر ديگه مي خواي ؟
غلو سياه : سه تاي ديه
مرد : ( متفكرانه ) پول سه تاي ديگه هم ميدم بشرطي كه همي امشب حركت
كنيم .اصلاً مي دوني چيه .تشريف بيارين ( غلو سياه را به بيرون مي برد )
قهوه چي : غضو
غضو : بله اوسا
قهوه چي : آزار يواش بيو نزديك ( نزيك مي شود ) ميگم اي چه ماريه كه كه اي
عاموكو حاضره نزديك 15 ميليون سيش بده ؟
غضو : ميگم اوسا
قهوه چي : ها
غضو : نكنه تو ساكش اژدها باشه
قهوه چي : لااله الا الله . ارواح بوام با كي حرف مي زنم . آخه آدم خِنگ اژدها تو
اي ساك جا مي گيره ؟
غضو : اوسا بسپارش به مُو ، مُو اِمشو كَشفش ميكنم
قهوه چي : ها . اِنشتينا . مي خواد برق كَفش كنه . برو عامو تو دهنت هنو بو شير
ميده ( جدي ) نكنه مي خواي در ساكو باز كني و مونو بدبخت كني ؟
غلو سياه : ( با عصبانيت وارد مي شود ) نه مُو يه عمره تو اي بندر تو ماه محرم دمّام
زدم . چهار محله شهر زير اشكون مُو به لرزه در مي ياد به تنهايي شَدّه
مسجدمونو خُم بلند مي كنم تا به اي سن و سال كه رسيدم تو ماه محرم
از بندر تكون نخوردم حالا هم تا آخرش هستم .
( صداي سنج و دمام از دور ، غلو سياه زير نور موضعي با صدا هماهنگ
شده و حركت دمام زدن در مي آورد تا جايي كه خلسه وار روي زمين
مي افتد، نور كم كم روشن مي شود )
نه تا آخرش هستم فردا شُو هم مي خوام سي آقام امام حسين سنگ
تموم بذارم ( بلند شده در حال بيرون رفتن ) فكراتو بكن ، خواستي تو
قلندر خونه مسجد امام حسين خبرشو برسون ( بيرون مي رود )
مرد : ( عصبي ) اون خيلي يه دنده اس . ماه محرم ، ماه محرم . داريم تو قرن 21 زندگي
مي كنيم ، اوس قنبر كس ديگه اي پيدا نميشه كه مُنو امشب خارج كنه ؟
قهوه چي : نه . تازه گيرم بياد بهتر و مطمئن تر از غلو سياه پيدا نميشه . مي خواي
تو دريا غرقت كن يا بيندازنت جلو مامورا ؟
مرد : نه …. نه … مامور نه
قهوه چي : خب دندون رو جيگر بذار فرداشو بعد از آخرين سينه مسجد شهر
مي رسونت اونور اوُ امشو هم مي توني مهمون مو تو همي قهوه خونه باشي ، باشه ؟
مرد : ( مردد ) باشه ، مي مونم
قهوه چي : غضو بدو به غلو سياه بگو او قبول كرده تو فكر سفر فردا شو باش
غضو : چشم اوسا ( خارج مي شود )
قهوه چي : خوب شد قبول كردي . غلو سياه يه تنه مرد دريان بمبكها هم از
دستش عاجز شدن . تازه خيلي هم اَمنه
مرد : ميگم اوس قنبر اينجا اَمنه ؟
قهوه چي : بله امن امن راحت به خواب تا صبح ( مرد در فكر . قهوه چي متعجب
با خودش صحبت مي كند ) يعني چه !! اينجا امنه !! آخه يه مار امنيت
مي خواد ؟! ( برمي گردد بطرف مرد ) اي دوس داشته باشي مي توني با
هم بريم مسجد تا سنج و دمامُ از نزديك ببيني ؟
مرد : نه حوصله اين مجلس ها را ندارم
قهوه چي : استغفرالله . بري اونجا اشكت در مياد . منقلب مي شي . تازه اگه سينه
بگيري يه حالي بهت دست ميده كه نگو
مرد : نه استراحت كنم بهتره . چون فردا شب مسافر دريام .
غضو : ( وارد مي شود ) اوسا با دو بهش رسيدم پيغومتو بهش رسوندم گفت فردا
شو وقتي صداي سينه آخرين مسجد شهر تموم شد منتظرم باشه ميام كه
حركت كنيم .
قهوه چي : خب بهتره مُو هم برم مسجد يه صوابي ببرم . غضو اي آقا امشو مهمونته
غضو : اوسا !! مي امشو بر نميگردي ؟!
قهوه چي : ( غضو را به كناري مي كشد ) غضو سي كن حقيقتش بهت گفتم كه
مُو از مارمي ترسم تا اي مرگ گشته تو اي قهوه خونه هس مُو نمي تونم
چش رو چش بدارم توجووني و نترس ، جبران مي كنم يه پونصدي هم
انعام داري .
غضو : اوسا بشرطي كه فردا هم حقوق و هم انعاممو با هم بدي چون بد جوري تو فكرشم
قهوه چي : تو فكر چه ؟ اي شيطون نكنه يه چي زير چيش كرده باشي ؟
غضو : دوچرخه ميگم اوسا مي يادت رفت
قهوه چي : اي مرگت بره . حتماً ( سر غضو را مي بوسد ) غضو مواظب خودت
باش نه يه وقت به ساك نزديك بشي يا بقول خودت بخواي كفشش
كني ( رو به مرد ) بچه زرنگيه ، چيزي خواستي بگو برات بياره . مُو صبح
زود ميام خدمتت .
( بيرون مي رود – صداي سنج و دمام )
غضو : اي بنازمت ، مي شنوي مسجد حاج ممكريم هم شروع كرد كاش بودم
سنج مي زدم ( استكان را بر مي دارد و هماهنگ با آن سنج مي زند )
خوشا به حال اوسا كه خودشو رسوند .
مرد : آقا غضنفر ببين اگه يه سئوال ازت كنم ناراحت نمي شي ؟
غض : نه آقا اينجا روزانه صد سئوال جوراجور ازم ميكنم تو هم سر يكيش
مرد : چطور شد باباتو از دست دادي ؟
غضو : بوام ؟! ( استكان از دستش مي افتد ) كوچيك بيدم ولي چهره اش
هنو تو نظرمه ميگفت از تهرون ميام .
( نور مي رود – نور موضعي قرمز وسط صحنه روي غضو و مرد )
مرد : ببين حاجي خودت خوب مي دوني جنس هاي قبلي يه مشت بانجال
بازار بودن ، خريداري نداشت والا به خدا اي پولي هم كه برات آوردم
خودم يه چيزي روش گذاشتم . به اميد خدا اي جنس ها را برسونم
تهرون قول مي دم جبران گذشته را كنم .
( نور مي آيد مرد غريبه در حاي خود قرار گرفته و سيگار مي كشد )
غضو : اون شُو مردكه تهروني همينطور نشسته بي چاي مي خورد و سيگار
مي كشيد و با قسم و قرآن گول بوام مي زد وجنس ها را بالا مي كشيد تا
روزي كه بوام رو به شكست رفت رفت تهرون دنبال پولهاش .
( همان نور قبلي روي مرد و غضو )
مرد : گفتم كه پول ندارم مردكه از بندر پا شده اومده اينجا مث گداها . پاشو برو گمشو
( با لگد بر مرد مي زند – غضو با او گلاويز شده مرد او را خفه مي كند و بر زمين مي اندازد - نور
اصلي و همان صحنه قبلي )
غضو : اوحتي رسم مهمون نوازي را هم بجا نياورد و تو خونه خودش بوامو
خفه كرد و جسم بي روح بوام تو يه غروب غمگين برگشت به بندر .
بعد از مدتي هم اون مرد با پارتي و رشوه از زندون آزاد شد .
مرد : كُلي متاثر شدم ، رو روحيه من اثر گذاشت ، واقعاً قصه غمگيني بود
غضو : قصه ؟ چه ميگي عامو ، عين واقعيت بي . ( كارد برداشته به طرف مرد
مي رود مرد ترسيده ) حالام اگه دستم بهش برسه ( مرد بلند شده عقب
عقب مي رفته ) مي دونم چطور تلافي كنم . منتظرم بزرگتر بشم
مي رم تهرون هر طور شده پيداش مي كنم و مي كُشمش بعدشم
مي زنم به اوُ و مي رم اونور خليج . مي كشمش
مرد : ( همچنان مي ترسد ) چكار مي كني غضنفر . من كه اون نيستم . هستم ؟ خونسرد باش .
غضو : ( كارد را پائين مي آورد و عكسي را از جيبش بيرون مي آورد ) عكسشو
اينجا دارم . با بوام عكس گرفته بي . اگه ببينمش مي شناسمش
مرد : ( عكس را از غضنفر مي گيرد با خنده ) بابا ايوالله غضنفر كار پليس هم
خوب بلدي ( با ترس دستش روي دهانش را مي گيرد ) پليس ؟!
( رو به غضنفر ) انگار ديگه صداي اين چيزها ……
غضو : سنج و دمام
مرد : آره . ديگه صداشون نمياد
غضو : سينه آخرين مسجد شهر هم تموم شد مردم مي رن خونه هاشون بخوابند
مرد : خب بهتره ما استراحت كنيم چون فردا راه دور درازي در پيش دارم .
( مرد روي تخت دراز مي كشد . غضو براي او پتو مي آورد فانوس را روشن
مي كند و خود مي رود داخل مي خوابد . بعد از چند لحظه مرد در حاليكه
مواظب اطرافش مي باشد بلند مي شود ساكش را در دست گرفته جلو
سن نمايش با آن صحبت مي كند )
مرد : اي روياي من ، اي زيباي من ، اي مار خوش خط و خال من فردا شب
پروازت مي دم مي برمت آنسوي آبها ، مي برمت اروپا ، پاريس ، لندن .
تو سفر خواهي كرد و من بر روي بالت مي نشينم و سير مي كنم دنياي
هستي را تو به من زندگي و اميد بخشيدي ، يه فرداي ديگر صبر كن
عزيزم نجاتت مي دم با قايق غلو سياه ، سياه زشت پولكي ، نجاتت مي دم
از دست اوس قنبر ترسو كه از ترس تو رفت خانه پهلو زنش بخوابه ،
نجاتت مي دم از دست غضوي ننر و لوس و فضول كه با 100 توماني هم
ميشه گولش زد ، او مي خواد قاتل باباشو پيدا كنه برو گم شو ، اينا چقدر
ساده ان ( با پوزخند ) سنج ، دمام نجاتت مي دهم ….. نجاتت مي دهم …
( مي خوابد )
( بعد از چند لحظه نور روشن مي شود ، مرد خوابيده صداي قهو ه چي از بيرون )
قهوه چي : هاي غضو هستي يا نه ؟ خوابي يا بيدار ، زنده ايي يا مرده ؟
( غضو با چشمان خواب آلود بلنده شده ، قهوه چي هم وارد مي شود )
غضو : ( خميازه مي كشد ) اوسا اي چي كه مُو ديشو ديده بيدم اگه تو ديه بيدي
الان هفت كفن پاره كرده بيدي .
قهوه چي : هيس يواش ( بطرف مرد ) آهاي مستر صبح بخير
مرد : ( سر از زير پتو در مي آورد ) صبح شده ؟
قهوه چي : ظهر شده خالو . حتماً ديشو بهت خوش گذشته ؟
مرد : آره خوب بود ( آفتابه را برداشته بيرون مي رود )
قهوه چي : ( بيرون را نگاه مي كند ) خب تُندي بگو ديشو چه ديدي ؟
غضو : اوسا اي عامو مث غولك مي مونه ، نمي دونم عاقله ، ديوونه ان . نصف
شو بلند شده ساكشو گرفته جلوش ( ادا در مي آورد ) اي عزيزم مي برمت
اروپا پاريس نميدونم لندن نجاتت مي دم از دست اوس قنبر ترسو .
نجاتت مي دم از دست غضنفر دلاور
مرد : ( از بيرون ) اوس قنبر . اوس قنبر
قهوه چي : بله بله
مرد : آب تموم شد يه آفتابه آب برسون
قهوه چي : اي مرگت بره . غضو ……
غضو : اوسا جون خود ، مُو تو اي يكي نيستم .
قهوه چي : غلط كن جون خودتو بخور . بدو بدو يه بشكه اوُ بهش برسون
مرد : اوس قنبر پس اي آب چي شد ؟
قهوه چي : غضو نگفتم بدو
غضو : باشه اوسا ( بشكه آب بر مي دارد ) مي رم ولي تلافيش سرت در ميارم
( بيرون مي رود و با صداي بلند ) بيا بگير ( وارد مي شود )
قهوه چي : خُب تعريف كن ديشو ديه چي مي گفت ؟
غضو : ( با غيض ) مُو چه ميدونم ، مي ضبط و صوتم كه هر چه گفت ضبط
كرده باشم . فقط مي دونم تو اي ساك مار ني . بقول او فيلمكو كه
تلويزيون مي گذاشت مشكوك مي زنه
قهوه چي : تو بيو جلو در نگهباني بده ببينم نمي تونم كفشش كنم
( غضو نگهباني مي دهد قهوه چي با تري جارو برداشته و با دسته جارو به ساك مرد مي زند )
غضو : زود باش انشتين . ( سرفه مي كند ) اوسا اوسا اومد
( قهوه چي شروع به جارو كردن مي شود )
مرد : ( وارد شده با تلفن همراه به تركي صحبت مي كند ) ديشب جور نشد كه
حركت كنيم امشب هم نميشه قراره فردا شب حركت مي كنيم
( مي نشيند شروع به شانه كردن موهايش مي شود )
قهوه چي : ببخشيد آقا انگار ترك هستيد ؟
مرد : بله . ولي خب تو تهرون بزرگ شديم
قهوه چي : خيلي خوبه آدم بره يه شهر ديه ولي آداب و رسوم و لهجشو از دست
نده . ولي خب بعضي هستن دو سال مي رن خدمت سربازي وقتي
برمي گردن يه طوري حرف مي زنن كه آدم فكر مي كنه مال نافه
تهرونه . يه تيپي هم مي زنن كه حال آدم به هم مي خوره . آخ آخ .
غضو : خُب اوسا . مي رن فرهنگ ياد ميگيرن . پيشرفت مي كنن ديه
قهوه چي : غلط كن . مث تو . آدم بايد اصل و نسبشو بشناسه و از خودش در نره .
حالام زود باش برو بازار دو كيلو ماست و چند دسته سبزي بخر و بيا ، تا
بفهمي فرهنگ چنه ، (غضو مي رود سبد را بردارد ) راستي يه سري هم به
غلو سياه بزن ( با لهجه مخصوص شبيه زرگري ، طوري كه مرد متوجه نشود
به غضو مي گويد كه به غلو سياه بگويد اين مرد مار ندارد و مشكوك
بنظر مي رسد بياد و سر و ته قضيه را دربيارند - غضو خارج مي شود )
مرد : خب اوس قنبر اين غلام پس كي پيدا مي شه ؟
قهوه چي : او الان داره مقدمات كارو آماده ميكنه تا تو بخواي يه ناشتايي بخوري
حتماً پيداش مي شه . ولي خب بايد شب بشه و ممكنه سحري از بندر جدا بشين
مرد : سحر ؟
قهوه چي : بله اون موقع ديگه خبري از مامورا نيس
مرد : كاش مي شد زودتر حركت مي كرديم
قهوه چي : دندون رو جيگر بذاري سحري هم مي رسه . عجله كار شيطونه
مرد : خب نگفتي اوس قنبر ، ديشب مسجد خوش گذشت ؟
قهوه چي : ( در حاليكه چاي و صبحانه جلو مرد مي گذارد ) ما كه براي خوشي
نمي ريم اونجا مي ريم اداي دِيّن كنيم اتفاقاً رسيدم به سينه مسجد ، با
اجازه تون يه بُور سينه گرفتم كه حال اومدم
(غضو از بيرون مي خواند )
قهوه چي : گوش بگير پيداش شد هر موقع مياد قهوه خونو را رو سرش ميذاره
غضو : ( وارد مي شود و با همان لهجه زرگري به قهوه چي وا نمود مي كند كه
حرفهايش را به غلو سياه رسانده و او خودش هر چه زودتر مي آيد )
مرد : ميگم اوس قنبر اين ديگه چه لهجه اي است كه من حتي يه كلام از آن نمي دانم .
قهوه چي : ( با لبخند و قيافه ) فكر كردي فقط خودت زبون تركي بلدي . اينم
بهش ميگن زبون ماري . الان اي ماره تو فهميده ما چي گفتيم . اي راس
ميگي در ساكتو باز كن خواهي ديد مارت داره مي خنده
مرد : نه اون خطرناكه اگه در ساكو وا كنم مار مي پره بيرون و نفلتون ميكنه
( غلو سياه وارد مي شود سلام مي كند و مي نشيند )
قهوه چي : آدم حلال زاده زود پيداش ميشه . نگفتم زود مياد ، آقا غلام آدم خوش
قوليه . سرش بره حرفش نمي ره
مرد : خوش اومدي آقا غلام . فقط عجله دارم . خواهش ميكنم يه كم زودتر
غلو سياه : ( حرفش را قطع مي كند ) ديشو دو شرطمو گفتم اما يادم رفت كه يه
شرط ديگمو بگم صبح زود اومدم اگه قبول نكني معامله را به هم بزنيم تا
تو يكي ديگه پيدا كني .
مرد : ( ناراحت ) چه شرطي ؟
غلو سياه : ( بلند مي شود ) شرط سوم مُو اينه كه بايد بفهمم تو اي ساك چيه تا اونو رد كنم .
مرد : گفتم كه ماره .
غلو سياه : خُب چه ماريه ؟
مرد : آخه اين چه سئواليه . براي تو چه فرقي ميكنه ؟
غلو سياه : اتفاقاً خيلي فرق ميكنه
مرد : خُب گرانترين مار رو چقدر رد ميكني ؟
غلو سياه : بحث
مطالب مشابه :
نمایشنامه صحنه ای کمدی با موضوع خاص برای آدم های خاص
نمایشنامه - نمایشنامه صحنه ای کمدی با موضوع خاص برای آدم های خاص - نمایشنامه - نمایشنامه
نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر
صحنه ( وب لاگ تخصصی تئاتر ) - نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر - ( کمدی ) قهوه خانه ي
نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر
کافه شب - نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر - حقيقت چيزي نيست که نوشته ميشود آن چيزي است که
نماییشنامه کوتاه کمدی : تست بازیگری
دانلود نمایشنامه های حامد مربوط صادق - نماییشنامه کوتاه کمدی : تست بازیگری - دانلود
نمایشنامه کمدی صدف
گروه تئاتر افق - نمایشنامه کمدی صدف - فعالیت هنری گروه تئاتر افق
نمایشنامه طنز خیابانی : حامد بابا نامزد می شود
دانلود نمایشنامه های حامد مربوط صادق - نمایشنامه طنز خیابانی : نمایشنامه کمدی,
نمایشنامه کمدی اکتشافات
هنرهای نمایشی - نمایشنامه کمدی اکتشافات - هرچه شما ازنمایش،فیلم و می خواهید.
نمایشنامه کمدی تراژدی کوتاه : فربه و نحیف
نمایشنامه کمدی تراژدی : فربه و نحیف. شخصیت ها . فربه : حدود 25 سال،رئیس،وزن حدود 120 کیلو،بسیار
نمایشنامه تک نفره (کمدی پرواز ) نوشته عبدالرضا رشیدی
هنر نمايشي تئاتر و تعزيه - نمایشنامه تک نفره (کمدی پرواز ) نوشته عبدالرضا رشیدی - دشمني با هنر
برچسب :
نمایشنامه کمدی