رمان در آغوش مهربانی 8
ماکان: روژان به اندازه ی کافی اعصابم رو خرد کردی یه کاری نکن همینجا یه بلایی سرت بیارم که تا عمر داری یادت نره ها
-وای... وای... نگو ترسیدم
با عصبانیت دستشو لای موهای لختش فرو میکنه و جلوتر از من راه میره... منم دیگه هیچی نمیگم... نزدیک یه ساعته داریم راه میریم شایدم بیشتر ولی به هیچ جایی نمیرسیم
-وایسا
با بی حوصلگی میگه: ها... دیگه چیه؟
-اینجا برام آشناست... انگار دوباره برگشتیم سرجای اولمون
ماکان با تفکر نگاهی به اطراف میندازه و میگه: همه جای جنگل شبیه هم هست... حتما فکر میکنی... راه بیفت
اینو مگه و جلوتر از من راه میفته... ولی من مطمئنم اینجا همونجایی هست که ماکان پیدام کرده... دستبندی که تو دستم هست رو از دستم در میارمو به شاخه ی یه درخت آویزون میکنم... حداقل اگه دوباره به اینجا برگشتیم... یه جوری بتونم ثابت کنم... بعد هم پشت سر ماکان راه میفتم نزدیک یه ساعت دیگه داریم راه میریم اما دریغ از یه نشونه
-اه... خسته شدم
ماکان: شب که نمیتونیم تو جنگل بمونیم
-حس میکنم گم شدیم... خودت هم نمیدونی کجاییم؟
ماکان: من این جنگلو مث.......
یهو چشمم به دستبندم میفته پوزخندی رو لبام میشینه و حرفشو قطع میکنم: که این جنگل و مثله کف دستت میشناسی
ماکان سری تکون میده... به سمتش میرمو دستشو میگیرم و با خودم میکشم با خشم میگه: چیکار میکنی؟
به جلوی درخت میرسیم... به دستبند اشاره میکنم با اخم میگه: این یعنی چی؟
-یادته یه ساعت پیش گفتم اون منطقه برام آشناست
با بی حوصلگی سری تکون میده
-من این دستبند رو به این درخت آویزون کردم که اگه یه بار دیگه به همینجا رسیدیم حداقل خودمون بدونیم
ماکان اول با ناباوری بعد با عصبانیت مشتی به درخت میزنه و میگه: اه... لعنتی
به درخت تکیه میدمو میگم: خیلی گشنمه
ماکان: حالا وقت این حرفهاست
-پس کی وقتشه؟... من نهار هم نخوردم
ماکان: میگی چیکار کنم... با اینکه این جنگل رو مثله کف دستم میشناسم اما چون تاریکه چیزی نمیبینم... یه چراغ قوه هم ندارم
-دقیقا معلومه مثله کف دستت میشناسی
ماکان با خشم میگه: تو تاریکی هیچی دیده نمیشه... فکر میکردم دارم درست میرم
اونم به درخت تکیه میده و رو زمین میشینه... منم خسته شدم رو زمین میشینم
-هم گشنمه... هم خسته ام...
ماکان: نخواب... میترسم جک و جونورای وحشی بهمون حمله کنند
-بلد نیستی آتیش روشن کنی
ماکان: تو شمال بیشتر فصلهای سال بارونه... دیروز هم اینجا بارون بود... اگه توجه کنی همه ی چوبا نم دار هستن...
دستی رو زمین میکشم... یه دست هم به درخت میکشم... راست میگفت
-نمیشه من بخوابم تو بیدار بمونی؟ خیلی خوابم میاد
ماکان: میترسم خوابم ببره
-اه چرا اینقدر بی عرضه ای
ماکان با اخم نگام میکنه و میگه: تو چرا اینقدر بی ادبی؟
-من حداقل به کسی زور نمیگم ماکان با عصبانیت میگه: من به کسی زور نگفتم... من فقط اجازه نمیدم این مردم اموالم رو غارت کنند ب
ا اخم میگم: این بدبختا به اموال تو چی کار دارن؟ یعنی چند تا میوه ارزشش رو داشت دست روی یه دختر بچه بلند کنی
ماکان: من که یادم نمیاد دست روی دختربچه ای بلند کرده باشم
-بله... نباید هم یادت بیاد ماکان: کدوم روز رو میگی؟ -همون روز که اون پیرمرد رو به خاطر چند دونه میوه شلاق زدی؟ وقتی رفتم پیش نوه اش اثر انگشتت هنوز رو صورتت بود.... خیلی نامردی ماکان: کمتر مزخرف بگو... من اگه کاری کنم تا آخر پاش وایمیستم... وقتی میگم کار من نبود پس نبود -پس کار کی بود؟ ماکان: لابد کار محافظام بود... شاید هم مباشرم با اخم میگم: دیگه بدتر... نه تنها خودت به بقیه زور میگی اون محافظای به درد نخورت هم میزنن اهالی روستا رو لت و پار میکنند ماکان: میگی چیکار کنم... همه ی اموالم رو دو دستی تقدیم رعیتم کنم؟ -یه بار گفتم باز هم میگم... پولتو واسه خودت نگه دار... تو حق این مردم رو نخور کسی به اون پولات کاری نداره ماکان با عصبانیت از جاش بلند میشه و به طرف من میاد... دو تا بازوهامو میگیره و بلندم میکنه و میگه: دیگه داری زیادی حرف میزنی -اگه تو عمرم یه بار حرف درست و حسابی زده باشم همین الانه ماکان: با دم شیر بازی نکن... تنها کسی که بد میبنه فقط و فقط خودتی - من اینجا شیری نمیبینم... اگه منظورت دمه موشه که اونم ترسی نداره... منو از تهدیدای توخالیت نترسون... از وقتی اومدم تو این روستا اینقدر نامردی دیدم که دیگه آبدیده شدم ماکان با عصبانیت ولم میکنه و میگه: آخر یه روز این زبونت سرت رو به باد میده -من نمیتونم حرف زور بشنوم ماکان: لابد منم فقط و فقط حرف زور میگم با لبخند میگم: آفرین... از کی اینقدر باهوش شدی؟ از شیطنت من خندش میگیره... یه لبخند میزنه و میگه: تا حالا دختری مثله تو ندیدم.... -خوب فرشته ای مثله من کم پیدا میشه ماکان: نه مثله اینکه خدای اعتماد به نفسی -جنابعالی هم چیزی از اعتماد به سقف کم نداری ماکان: تا حالا شده یکی یه چیز بگه تو بدونه جواب دادن به حرفش گوش کنی -بذار فکر کنم... اگه یادم اومد خبرت میکنم ماکان: بحث کردن با تو بی فایدست... یکم از خودت بگو... میترسم خوابمون ببره -اسمم روژانه.... اینم یکم از خودم با خنده میگه: امان از دست تو... یه روز این زبونتو کوتاه میکنم منم با خنده میگم: اول اون گوشای تا به تات رو کوتاه کن ماکان: مثله خواهرت تو شرکت کار میکنی؟ حوصلم سر رفته شاید یه خورده حرف زدن با ماکان زیاد هم بد نباشه... حوصله ی جنگ و دعوا رو ندارم... لبخندی میزنمو میگم: هر وقت میلم بکشه میرم... البته جدیدا قرار بود هفته ای سه روز برم که به خاطر حمید نشد ماکان با کنجکاوی میگه: حمید دیگه کیه؟ با بدجنسی تمام میگم: اینا دیگه خصوصیه
------------------------
ماکان با عصانیت نفسشو بیرون داد و گفت: لجباز با لبخندی پلیدانه گفتم: بهتر از توام که هی پاچه میگیری ماکان: از خواهر کوچیکت یاد بگیر... ببین چقدر خانمانه رفتار میکنه منظورشو میفهمیدم همون اشتباه کیارش رو کرده بود با خنده میگم: سعی میکنم یاد بگیرم... اما بذار اول پیداش کنم با تعجب میگه: کی رو؟ -خواهرم رو دیگه ماکان: مگه گمش کردی؟ -لابد گمش کردم که تو میدونی اما خودم نمیدونم ماکان با تعجب میگه: یعنی چی؟ -چی یعنی چی؟ ماکان: مگه رزا خواهر کوچیکت نیست با خونسردی میگم: اون که خواهر بزرگه هست... تو آدرسه خواهر کوچیکه رو بده... راستی کجا دیدیش؟ ماکان با اخم میگه: رزا ازت بزرگتره؟ -حالا اون اخمت چیه؟ آره بزرگتره ماکان با جدیت میگه: اصلا بهت نمیخوره که خواهر کوچیکه باشی -کشف بزرگی کردی اگه همینطور ادامه بدی در آینده ی نه چندان دور یه چیزی میشی ماکان: تو تا حالا تو زندگیت یه حرف جدی زدی؟ -اوهوم... تا دلت بخواد ماکان: من که باورم نمیشه -همین امروز با تو کلی حرفای جدی زدم چرا باورت نمیشه؟ ماکان:چند سالته؟ با لبخند میگم:22 سال ماکان: خیلی بچه ای -به جاش تو خیلی پیری... تا ترشیده تر از این نشدی برو همون دختر داییتو بگیر ماکان با خنده میگه: تو واسه من نگران نباش...تو احمد رو دریاب -اه... پسره ی مزخرف دیگه کسه دیگه نبود بخوام دریابمش ماکان با خنده ادامه میده: ماجرای این احمد چیه؟ میدونی چه چیزایی پشت سرت تو روستا میگن؟ نگاهی به خنده ی ماکان میندازمو با خودم میگم نه به اون دعواش نه به این خنده هاش شونه ای بالا میندازمو میگم: ماجرایی در کار نیست پیشنهاد ازدواج داد که مورد قبول واقع نشد... مگه چی در مورد من میگن؟ ماکان: میگن دختره رفته ویلای ارباب هر کثافت کاری میخواسته کرده بعد اومده به احمد قول ازدواج داده ولی احمد میفهمه و قرار ازدواج رو بهم میزنه با دهن باز نگاش میکنم... این چی داره میگه با اخم میگم: این چرت و پرتا چیه میگی؟ تو حالت خوبه؟ ماکان جدی میشه و با جدیت همیشگی میگه: من واقعیت رو گفتم... از اول هم نباید میرفتی خونه ی عباس -من چه میدونستم اینجوری میشه... ماکان:بهتره زیاد تو روستا نری با اخم میگم: واسه چی؟ ماکان: اهالی از دستت بدجور عصبانی هستن -من که از حرفات سر در نمیارم ماکان: اهالی روستا در مورد تو فکر درستی نمیکنند... صد در صد اگه تو یا خواهرت رو ببینند باهاتون برخورده بدی میکنند... بهتره یه مدت به خونه ی پدری رزا هم نرین... فکر کنم تلافی تمام این مدت رو سرت در بیاره -من کاری نکردم که بخوام خودم رو مخفی کنم ماکان: من وظیفم دونستم بگم بقیش به من ربطی نداره -مهربون شدی ماکان: پا رو دمم نذاری کاری بهت ندارم -ولی همیشه خودت شروع کردی؟ واقعا چرا اینقدر با اهالی روستا بد رفتار میکنی؟ ماکان: من باهاشون بد رفتار نمیکنم... فقط تو کارام جدی هستم... خوده تو توی محل کارت جدی نیستی؟ با خنده میگم: نه سری تکون میده و میگه: هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته... من اگه به این مردم رو بدم فردا از من انتظارایه نا به جایی دارن -من که حرفاتو نمیفهمم... من میگم فقط باهاشون خوب برخورد کن... دیگه دوره شلاق و کتک و این حرفا گذشته... مثلا چند تا میوه ارزش داشت که اون پیرمرد رو شلاق بزنی؟ ماکان: به جاش واسه بقیه درس عبرتی میشه که دیگه از این غلطا نکنند -تو آدم بشو نیستی ماکان: تو کاری که بهت ربط نداره دخالت نکن... من خیلی در برابرت کوتاه میام... اینو قبلا هم بهت گفتم تو تا وقتی که اینجا هستی جز رعیت من حساب میشی -من هم قبلا بهت گفتم همچین خبرایی نیست ماکان: وقتی پامونو از این جنگل لعنتی بیرون بذاریم بدجور حسابتو میرسم -تو ماله این حرفا نیستی ماکان با عصبانیت میگه: خفه شو با پوزخند میگم: همین که اهالی روستا خفه شدن کافیه وقتی میبینه حریف زبونم نمیشه دیگه حرفی نمیزنه... واقعا نمیفهمم چرا نمیتونیم مثله دو تا بچه ی آدم باهم حرف بزنیم... حرفای کیارش تو گوشم میپیچه: «ما اینجور تربیت شدیم»... شاید حق با کیارش باشه... شاید بشه ماکان رو درست کرد... سعی میکنم لحنمو آروم کنم -تو چند سالته؟ از تغییر رفتار من تعجب میکنه ولی با اخم جواب میده: بیست و هشت -شغلت چیه؟ ماکان: کارخونه های پدریمو اداره میکنم... به کارای روستا هم رسیدگی میکنم -چرا ماهان کمکت نمیکنه؟ ماکان: علاقه ی چندانی به این کارا نداره... واسه همین پرشکی خونده ولی با همه ی اینا بیشتر اوقات تو کارای کارخونه کمکم میکنه... اما تو کارای روستا هیچ علاقه ای به خرج نمیده... یه سوال بپرسم مسخره بازی در نمیاری؟ -مگه دلقکم؟ بی توجه به حرفم میگه: چرا اینقدر با همه لج میکنی؟ -من با کسی لج نمیکنم من فقط نمیتونم بشینمو ببینم که کسی بهم زور میگه؟ ماکان: من که بهت زور نگفتم؟ -خوب وقتی خواهرمو اونجور دیدم نتونستم تحمل کنم... بعد هم اتفاقای زیادی افتاد ماکان: فکر نمیکنی خیلی کارت اشتباه بود که تلافی کارای منو سر کیارش در آوردی؟ با تعجب نگاش میکنمو میگم: چــــــــــی؟ ----------------------------- ماکان: مگه به خاطر لجبازی با من نظر رزا رو عوض نکردی؟ -چرا فکر میکنی من اینقدر پستم که گناه تو رو پای یکی دیگه بنویسم؟ ماکان با تعجب میگه: پس چرا با کیارش اون طور برخورد کردی؟ -چون اون هم مثل تو رفتار میکرد... اعتقاداتش مثله تو بود... شاید کارایی رو که تو انجام میدادی رو انجام نمیداد ولی همه شون رو باور داشت... چون به خاطر رسیدن به رزا حاضر شد تموم بلاهایی که سر من میاد رو مخفی کنه... اگه من با کیارش اون طور برخورد کردم فقط و فقط به خاطر رفتارای خودش بود نه لجبازی با تو... من این حرفا رو به خودش هم زدم ماکان: نمیتونم درکت کنم بعضی موقع مثله بچه هایی بعضی موقع هم یه حرفی میزنی که آدم تا مدتها ذهنش مشغول میشه... چرا اینقدر فهمیدنت سخته؟ -به جاش درک کردنه تو خیلی آسونه همونی هستی که نشون میدی... خشن و بداخلاق ولی ظاهر و باطنت یکیه لبخندی میزنه و میگه: باورم نمیشه دارم از دشمنم این حرفا رو میشنوم... چرا مثله خواهرت نیستی؟ -دوست ندارم حقم خورده بشه... خواهرم شاید خیلی خانمانه رفتار کنه ولی خیلی مظلومه ماکان: مگه نمیشه هم خانمانه رفتار کنی هم از حقت دفاع کنی؟ بعضی موقع حس میکنم خیلی میفهمی بعضی موقع هم حس میکنم از یه بچه ی شش ساله هم کمتر میفهمی انگار دارم با دوستم حرف میزنم... انگار یه دوست داره نصیحتم میکنه... هیچوقت هیچکس اینطور با آرامش نصیحتم نمیکرد... با مهربونی میگم: عاشق دنیای بچه هام... دوست دارم مثله اونا رفتار کنم... از ساکت بودن... از یه جا نشستن... از مظلوم بودن... از توسری خوردن... از زور شنیدن متنفرم... دوست دارم بیخیاله بیخیال باشم... مثله یه بچه که با یه دونه شکلات از همه دنیا فارغ میشه... وقتی تجربش کنی میفهمی چه حس خوبی داره ماکان با لبخند میگه: باید دنیای جالبی باشه؟ -اوهوم... خیلی جالبه... من عاشقه دنیای کودکیهام هستم... دوست دارم همه چیز رو آسون بگیرم... از خیلی چیزا ساده بگذرم... خنده و شوخی سلاح خوبیه برای جنگیدن با زشتیهای دنیا... اعتقاده من اینه که چرا باید زندگی رو سخت بگیرم وقتی میشه به آسونی از کناره خیلی چیزا گذشت ماکان: بعضی موقع همین آسون گذشتنها بزرگترین دردسرها رو برات درست میکنند -برام مهم نیست... من تو زمان حال زندگی میکنم آینده برام مهم نیست... شعار من اینه نه دیروز نه فردا فقط و فقط به امروز فکر کن با فکر کردن به دیروز و فردا فقط امروزت رو خراب میکنی ماکان: ولی میشه از اشتباهات دیروز کلی تجربه کسب کرد و برای فرداها کلی برنامه ریزی کرد -دوست ندارم هر روزم با فکر به فرداها و دیروزها بگذره... به نظر من تو هر لحظه باید برای همون لحظه تصمیم گرفت ماکان: تا حالا فکر نکردی خیلی از آدما ممکنه راجع به تو بد قضاوت کنند؟ -برام مهم نیست... اگه کسی دوست واقعیم باشه شخصیت من رو درک میکنه... باورم میکنه ماکان: همیشه فکر میکردم یه دختربچه لوس و ننری... اما الان حس میکنم هیچی ازت نمیدونم... خیلی شبیه بچه ها میمونی و در عین حال خیلی بزرگی... حس میکنم نمیشناسمت و بعد از مکثی کوتاه ادامه میده: هوا داره کم کم سرد میشه... اگه بچه ها دنبالمون هم بگردن فکر نمیکنم پیدامون کنند با ناراحتی میگم: چرا؟ -اینجا منطقه ی ممنوعه هست ماهان و کیارش میدونند هیچوقت اینجا نمی یام -پس باید چیکار کنیم؟ ماکان: فقط باید تا صبح دووم بیاریم -هم خیلی گشنمه... هم خیلی سردمه ماکان: فعلا مجبوریم تحمل کنیم چاره ای نداریم آهی میکشمو میگم: ایکاش زودتر صبح بشه... میشه بخوابم؟ ماکان: نخواب... باز باهام حرف بزن -خیلی خسته ام ماکان با ناراحتی میاد سمتمو میگه: روژان نمی خوابیا -چرا اینقدر سرده؟ ماکان: شبا تو جنگل هوا سردتره... فقط نخواب شنیدی؟ چشام کم کم داره بسته میشه... ماکان بغلم میشینه و صورتمو بین دستاش میگیره و میگه: چشماتو باز کن به زحمت چشمامو باز میکنم و میگم: هوم؟ ماکان: نخواب -اه... دست از سرم بردار پلکام عجیب سنگین شده... با سیلی محکمی که به صورتم میخوره خواب از سرم میپره... چشمامو به سرعت باز میکنمو با خشم به چهره جدی ماکان نگاه میکنم و میگم: مگه مریضی... من که کاری به کارت ندارم... چرا اینجوری میکنی؟ ماکان با خشم نگام میکنه و میگه: وقتی میگم نخواب به خاطر خودت میگم... گرسنه هستی... لباسه مناسب هم تنت نیست... اینجا هم سرده... میترسم بخوابی یه چیزت بشه... بفهم... -دست خودم که نیست... پلکام سنگین میشه... هر لحظه هم که میگذره بیشتر و بیشتر احساسه سرما میکنم ماکان با یه حرکت سریع منو میکشه تو بغل خودشو میگه... اینجوری گرم میشی وقتی نگاه بهت زده ی منو میبینه میگه: چیه؟ من لباس ندارم بهت بدم... حداقل اینجوری گرم میشی... فکر کنم اونقدر آزاد هستی که اینجور چیزا برات مهم نباشه با عصبانیت خودمو از بغلش میکشم بیرونو میگم: هر چند تو خونواده ی آزادی بزرگ شدم ولی هیچوقت از اعتمادی که بهم شده سواستفاده نکردم... شاید زیاد معتقد نباشم اما همیشه برای خودم یه مرزایی رو تعیین کردم... این چیزا هم جز همون بیرون مرزه... ترجیح میدم یخ بزنم تا اینجوری گرم بشم بعد گفتن حرفام با فاصله ازش میشینم... متعجب از نشنیدن جوابی از طرف ماکان به سمتش برمیگردم که میبینم بهت زده بهم نگاه میکنه... تعجبم بیشتر میشه دلیله رفتاراشو نمیفهمم... همینجور که رفتارای ماکان رو پیشه خودم آنالیز میکنم با صدای ماکان به خودم میام --------------------------- ماکان: این چیزا واقعا برای تو مهمه؟ -کجای حرف من اینقدر جای تعجب داره؟ ماکان: اصلا به ریخت و قیافت نمیخوره اهل این حرفا باشی؟ -نکنه انتظار داری تا هر پسری رو میبینم بپرم تو بغلش ماکان: شبیه دخترایی هستی که هزار تا دوست پسر دارن با عصبانیت نگاش میکنمو میگم: خجالت نکش یهو بگو هرزه ام خودتو خلاص کن... اگه اینطوره به ریخت قیافه تو هم میخوره هزار تا دوست دختر داشته باشی میخنده و میگه: خوب من واقعا دارم -چـــــــــی؟ ماکان با خنده میگه: بهم نمیاد؟ با تعجب میگم: به قیافت که میخوره... اما هر جور فکرشو میکنم با عقل جور در نمیاد... تو که همیشه تو روستایی بهت نمیاد که با دخترای روستا دوست بشی میخنده و میگه: من کلا همه جوری پایه ام، دختر روستا و غیر روستا هم نداره با ناباوری بهش نگاه میکنمو میگم: مگه دخترای مردم مغز خر خوردن که با تو دوست میشن؟ با اخم میگه: مگه من چمه؟ -بگو چت نیست؟ تو که به جز پول و قیافه دیگه هیچی نداری واقعا با چه امیدی باهات دوست میشن... اخلاق درست حسابی هم که نداری بگم واسه اخلاقته... لابد به خاطر پولته دیگه با اخم نگام میکنه و میگه: خوبه جلوت نشستما... حداقل پشت سرم اینا رو بگو -بده دارم راست و حسینی حقیقتو بهت میگم ماکان: من کلا تو زندگی هر چیزی رو اراده کنم بدست میارم... من اگه به جای کیارش بودم مطمئن باش حالا خواهرت حامله هم بود با اخم نگاش میکنمو میگم: مگه اینکه از رو جنازه ی من رد میشدی... من هیچوقت چنین اجازه ای نمیدادم با خونسردی میگه: من به اجازه ی تو احتیاجی نداشتم... اگه لازم بود از رو نعشت هم رد میشدم... فقط خواهرت شانس آورد که من به جای کیارش نیستم با عصبانیت میگم: فقط تو شانس آوردی که جای کیارش نیستی چون آنچنان بلایی سرت میاوردم که همه ی جک و جونورای زمین و آسمون به حالت گریه کنند ماکان با لبخند میگه: حداقل ضرب المثل رو خراب نکن با یه لحن بامزه میگم: مهم منظورمه که بهت فهموندم بدجور احساس سرما میکنم خودمو جمع میکنم... نگاهی به من میندازه متوجه شده خیلی سردمه... با دست به کنار خودش اشاره میکنه و میگه: بیا اینجا بشین -ممنون جام خوبه... شما راحت باشین میخنده و میگه: اینقدر تو حرف من نه نیار... کاریت ندارم... فقط میخوام کاری کنم تا صبح یخ نزنی -نه پس بیا کارم هم داشته باش... مرسی ترجیح میدم قندیل ببندم با اخم از جاش بلند میشه و به طرفم میاد... کنارم میشینه و محکم بغلم میکنه... هر چی تقلا میکنم ولم نمیکنه ماکان: بیخود خودت رو خسته نکن... تا من نخوام از اینجا آزاد نمیشی -من بخاری نخوام کی رو باید ببینم؟ میخنده و میگه: تو حالا باید به داشتن چنین بخاریه گرم و نرمی افتخار کنی -حالا که دیدی افتخار نمیکنم پس برو اونور ماکان: این که حرفه زبونیته... باید دید تو دلت چی میگذره کم کم از اون سرما داره کم میشه... گرمم نیست ولی کمتر احساسه سرما میکنم... هر چند برام سخته تو بغل یه پسره غریبه باشم... ولی خداجون این یه بارو شرمنده -شتر در خواب بیند پنبه دانه... حالا که اینقدر التماس میکنی دلم برات سوخت... چیکار کنم که فداکار خلق شدم اجازه میدم در جوار من گرم بشی ماکان با ته صدایی که خنده توش موج میزنه میگه: بچه پررو ریز ریز میخندمو هیچی نمیگم... اونم ساکت میشه... بعد از مدتی به حرف میادو میگه: کمک کن کیارش به رزا برسه -من با کیارش حرفامو زدم منو محکم فشار میده و میگه: کیارش آدم بدی نیست -منم نگفتم آدم بدیه ماکان: پس چرا اینقدر سنگ جلو پاش میندازی؟ -چون بعضی از رفتاراش نادرسته... هر چند آخرین بار که اومد تهران میپره تو حرفمو با داد میگه: اومد تهران -اه چته... کر شدم..آره مگه نمیدونستی؟ ماکان: نه بهم نگفت... واسه چی اومد تهران با خنده میگم: منت کشی ماکان با خشم میگه: خاک تو سرش... من میگم بسپر به خودم دو روزه کاری میکنم رزا بیاد زنت بشه... میپرم وسط حرفشو میگم: تو خیلی بیجا میکنی باز منو محکم فشار میده که میگم: هوی... چته... له شدم با خنده میگه: اگه به حرفام گوش نکنی عاقبتت همینه -نه راحت باش... عیبی نداره له شدن بهتر از اینه که به حرفات گوش کنم میخنده و میگه: تو دیگه کی هستی؟ -میبینم که آلزایمرت هم عود کرده دیگه منو نمیشناسی... ای وای من... روژانم دیگه با خنده میگه: نگفتی چرا اومده بود تهران؟ -گفتم که برای منت کشی... منم دلم سوخت قرار شد بعد اینکه کیارش آدم شد یه فکری به حالش کنم ماکان: تو خجالت نمیکشی با بزرگترت اینجوری حرف میزنی -بذار یه خورده فکر کنم..............هوم............. حالا که فکر میکنم میبینم نه اصلا خجالت نمیکشم ماکان: اینجوری نمیشه من تا تو رو ادب نکنم دلم خنک نمیشه -من همین حالاشم مودبم... اما اگه میخوای دلتو خنک کنی برو یکم یخ از یخچاله خونتون بردار بذار روش زودی خنک میشه از بس فشارم داده تمام بدنم درد گرفت... هی تو جام وول وول میخورم ماکان با خنده میگه: یکم آروم بگیر بچه -اه له شدم یکم اون دستت رو بکش کنار میخنده و یکم از فشارش کم میکنه --------------------------- ماکان با شوخی میگه: من موندم این خواهرت چه طوری تحملت میکنه؟ با لودگی میگم: به راحتی آب خوردن اونقدر حرف میزنیم که کم کم هوا روشن میشه.... ماکان بالاخره منو ول میکنه که میگم: آخیش خلاص شدم ماکان: ای بی لیاقت... به جای تشکرته -تشکر واسه ی چی... مگه وظیفت نبود؟ ماکان با شوخی میگه: داری نظرمو عوض میکنی... نظرت چیه یه خورده دیگه بمونیم -بد فکری هم نیست فقط دیگه تضمین نمیکنم از گرسنگی زنده بمونم ماکان: خوب دیروز به چیز میخوردی -با این همه هوشت چرا خرگوش نشدی برام جای سواله... عقل کل اگه داشتیم که میخوردم... دیروز میخواستیم بریم روستا یه چیز بخریم بخوریم... تو ویلا که چیزی پیدا نمیشه... ماکان: راستی این پسره کیه که با خودت آوردی؟ میخندمو میگم: فوضولی بی جا مانع کسب است ماکان: من فوضولم؟ -اوهوم ماکان: کاملا در اشتباهی... فقط از روی کنجکاوی پرسیدم... راستی خواهرت کجاست؟ چرا با خودت نیاوردی؟ با بدجنسی میگم: پیشه حمید با دهن باز نگام میکنه... که صدای خندم بلند میشه... با عصبانیت میگه: حمید کیه؟ -حمیده دیگه ماکان با خونسردی میگه: یا همین حالا میگی حمید کیه یا حالا حالاها اینجا موندگاری با اخم میگم: یعنی چی؟ ماکان: من رزا رو از همین الان زن کیارش میدونم... اونوقت تو جلوم واستادی و میگی با یه مرد دیگست -تو خیلی بیجا میکنی که رزا رو از همین حالا زن کیارش میدونی ماکان: بهتره مودب باشی وگرنه خودم میرمو تو رو اینجا میذارم -مگه من اصرار کردم منو با خودت ببری؟ اصلا میدونی چیه... جا به این خوبی مگه دیوونه ام با تو بیام... هنوز هوا یه خورده سرده... اما دیگه سوزش شب قبل رو نداره... جلوی چشمای متعجب ماکان رو زمین دراز میکشمو میگم: صبحت بخیر بعد چشمامو میبندم... صدای قدمهاشو میشنوم که میاد بازومو میگیره -اه دیگه چته؟ ماکان: حالا وقته خوابه؟ -وقتی اینجا موندگاریم حداقل بذار یکم بخوابم ماکان با تعجب نگام میکنه و میگه: اصلا برات مهم نیست که خوراکه گرگا بشی -من مطمئنم گرگا منو نمیخورن خندش میگیره و میگه: اونوقت چرا؟ -وقتی تو اینجایی... مگه دیوونه ان بیان دختر بانمکی مثله منو بخورن ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: از کجا مطمئنی وقتی بیدار شدی من اینجام یکم فکر میکنمو میگم: هوم.... مطمئن نیستم اما گرگا خودشون پیدات میکنن ماکان:دیوونه -خوب... حالا برو اونور مزاحم خوابم نشو بعد دوباره چشمامو میبندم... بازوم که تو دستشه رو میکشه -اه... دیگه چیه؟ با یه حرکت بلندم میکنه و مجبورم میکنه واستم ماکان: من دارم خیلی خیلی باهات راه میام یه کار نکن پشیمون بشم -زنگ بزن هلیکوپتر شخصیت رو برات بفرستن اونجوری دیگه راه نمیای هوایی میای ماکان: نه مثله اینکه دلت تنبیه میخواد -نه مثله اینکه دلت میخواد رزا با دیدنم همه چیز دستگیرش بشه ماکان: داری تهدیدم میکنی؟ -من فقط حقیقتو گفتم ماکان: بهترین راه اینه که همین جا سر به نیستت کنم -همه میدونند هر بلایی سرم بیاد زیر سر توهه ماکان: ببین بچه اینقدر چرت و پرت نگو یه کلمه بگو حمید کیه؟ با لودگی میگم: داداش هاله ماکان: هاله کیه؟ -دختر سولماز ماکان با خشم میگه: سولماز کیه؟ -مادره حمیده دیگه... اینو باید خودت میفهمیدی ماکان با داد میگه: روژان با عصبانیت میگم: روژان و کوفت... روژان و درد... روژان و زهرمار... چته هی صداتو بالا میبری؟ من دلیلی نمیبینم برات از زندگی خصوصی خودمو رزا حرف بزنم... اینا جز مسائل شخصی ما محسوب میشن... رزا هم هنوز جوابی به کیارش نداده که تو اینجوری برخورد میکنی با عصبانیت بازومو ول میکنه و جلوتر از من حرکت میکنه... منم پشت سرش راه میفتم... حدود نیم ساعتی همینجور راه میریم... اما دیگه جونی برام نمونده... بدجور احساسه ضعف و سرگیجه میکنم... پاهام هم دیگه جون ندارن ولی ماکان با سرعت به راهش ادامه میده -خسته شدم... یه خورده صبر کن ماکان با اخم به طرفم برمیگرده و میگه: اونش به من ربطی نداره... بنده بیکار نیستم که بیخودی وقتمو با تویه زبون نفهم تلف کنم با خشم نگاش میکنم میخوام بهش چیزی بگم که با خونسردی نگاشو از من میگیره دوباره به راهش ادامه میده... به زحمت پشت سرش راه میفتم... حتی نای حرف زدن هم ندارم... حس میکنم هر لحظه بیشتر از قبل انرژیم تحلیل میره... دلیل اصلیش گرسنگیه... از گرسنگی حالت تهوع بهم دست داده... قدمامو کوتاه تر میکنم اما ماکان همونجور داره به سرعت پیش میره... هر لحظه دورتر و دورتر میشه برام جونی نمونده ترجیح میدم یکم استراحت کنم... نهایتش اینه که تنهام بذاره و بره دیگه... به زحمت خودمو به یکی از درختها میرسونم و بهش تکیه میکنم... رو زمین میشینمو... همونجور که به درخت تکیه دادم چشامو میبندم... فکر کنم با یکم خواب بتونم یه خورده انرژی بدست بیارم... حس میکنم یه نفر داره بهم نزدیک میشه... صدای قدمهاشو میشنوم.. میدونم ماکانه ماکان با عصبانیت میگه: منو مسخره ی خودت کردی؟ جوابی بهش نمیدم حتی چشمامو باز نمیکنم... اصلا نای حرف زدن ندارم... وقتی میبینه جواب نمیدم با داد میگه: با توام؟ چشمامو به زحمت باز میکنم و به سختی میگم: تو برو... به من کاری نداشته باش دوباره چشمامو میبندم... نمیدونم چی شد ولی یهو حس میکنم از زمین کنده شدم... سعی میکنم چشمامو باز کنم ولی نمیتونم... کم کم به خواب میرم چشمامو باز میکنم... نمیدونم چقدر گذشته... ولی نمیدونم چرا تو بغل یه نفرم... یکم که توجه میکنم میبینم ماکان بدبخت هم داره جوره خودش رو میکشه هم جور من رو....عجیب احساس ضعف میکنم... خیلی گرسنمه... ماکان که متوجه چشمای باز من میشه میگه: بالاخره بیدار شدی؟... به زحمت میگم: خیلی گرسنمه... ماکان: هنوز خیلی راه مونده... معلوم نیست دیشب چطوری این همه دور شدیم -دارم از گشنگی میمیرم ماکان: میگی چیکار کنم؟ دارم با همه ی سرعتم حرکت میکنم... جای جنابعالی هم که راحته... راستی اگه سریس رایگان هم خواستی در خدمته ها تعارف نکن -باشه هر وقت خواستم خبرت میکنم ماکان: بچه پررو... تو این موقعیت هم دست از زبون درازی برنمیداری حوصله ی حرف زدن ندارم... جوابشو نمیدم ماکان با لحنی ملایم میگه: روژان وقتی جواب نمیدم دوباره میگه: روژان -ها... از تو این جور صدا زدن بعیده از همین حالا معلومه یه چیز میخوای؟ ماکان لبخندشو جمع میکنه و میگه: بگو حمید کیه؟ - خدایا گیر چه آدم سمجی افتادم... بابا حمید یکی از دوستامه به کمک احتیاج داشت چون من نبودم رزا رو فرستادم پیشش ماکان عصبانی میشه و میگه: جنابعالی غلط کردین ضعف و گرسنگی رو فراموش میکنم و با داد میگم: چی گفتی؟ انگار متوجه شده که زیادی تند رفته... همونجور که تو بغلش هستم با لحن آرومتری میگه: کارت خیلی خیلی اشتباه بود... -اصلا هم اشتباه نبود... کمتر مزخرف بگو... یکم سریعتر حرکت کن ماکان منو محکم به خودش فشار میده که دادم در میاد و میگم: من همین جوری جون ندارم همین یه خورده جونی هم که تو بدنم مونده تو داری میگیری ماکان: اگه جون نداری پس این زبونت چه جوری کار میکنه... من که میگم داری تو بغل بنده فیض میبری الکی خودت رو به موش مردگی زدی عصبانی میشمو میگم: منو بذار زمین ماکان: مگه بهت بد میگذره با داد میگم: گفتم منو بذار زمین ماکان: حوصله ی نق نقت رو ندارم... بهتره همینجوری برسونمت... حالا بذارمت زمین دو دقیقه دیگه میگی خسته شدم.. نمیتونم... نا ندارم... گرسنمه... دوباره باید بغلت کنم ماکان بعد از مکثی کوتاه میگه: خوبه گفتی اهل اینجور چیزا نیستی با بی حوصلگی میگم: اهل چی؟ ماکان:اهل دوستی با جنس مخالف... ولی من همین حالا با دوتاشون آشنا شدم با اخم میگم: من یکیشو ندارم اونوقت تو چه جوری با دوتاشون آشنا شدی؟ ماکان: یکیش که با تو اومده... یکیش هم که رزا رو کنارش گذاشتی.. راستشو بگو بقیه کجان -جواب ابلهان خاموشیست وقتی میبینه جوابشو نمیدم با نیشخند ادامه میده: تو عمرم همه جور دوست دختری داشتم به جز دوست دختر زبون دراز... نظرت چیه یه مدت هم با من باشی؟ با خشم نگاش میکنمو میگم: خفه شو میخنده و میگه: تو که هر روز با یه نفر هستی... چند روز هم با من... چه فرقی به حالت داره؟ با عصبانیت میگم: منو بذار زمین اینقدر جیغ و داد راه میندازم که منو رو زمین میذاره... اما سرم گیج میره... تعادلمو از دست میدم دارم میفتم که بازوهامو میگیره با عصبانیت دوباره بغلم میکنه و میگه: الکی جیغ و داد راه میندازی... وقتی نمیتونی رو پات واستی چرا بیخودی اصرار میکنی؟ -آدم بمیره بهتر از اینه که تو بغل توی هرزه باشه ماکان پوزخندی میزنه و میگه: نیست که جنابعالی دست نخورده ای... فقط برای منه بدبخت جانماز آب میکشی با خشم نگاش میکنم که میگه: چیه؟... مگه دروغ میگم؟... کدوم دختر سالمی دست دوست پسرشو میگیره و با خودش میاره ویلا... با اخم میگم: مشکل تو اینجاست همه رابطه ها رو خلاصه میکنی تو جنس مخالف... ولی من اینطور نیستم کیهان و حمید برای من فقط دوستهای خوبی هستن... بی توجه به جنسیت ماکان: همه اولش همینو میگن خانم کوچولو با اخم نگاش میکنم -------------------------------------------------------------------------------- با اخم نگاش میکنم و میگم تو آزادی هر جور دوست داری در مورد من فکر کنی ولی برای من اصلا مهم نیست اینو میگمو بعدش ساکت میشم... ماکان هم دیگه چیزی نمیگه... کم کم حس میکنم اطراف برام آشنا شده... بعد از مدتی ویلامون هم از دور دیده میشه... یه لبخند رو لبم میشینه... همونجور که تو بغلش هستم منو به سمت ویلای خودش میبره با اخم میگم: کجا میری؟ اونم اخم میکنه و میگه: انتظار نداری که با این حالت تو رو توی ویلاتون تنها بذارم؟ -چرا تنها؟ کیهان که هست ماکان: خانم عقل کل... فکر نمیکنی حالا همه تو جنگل دنبالمون میگردن؟ یکم فکر میکنمو میبینم حق با ماکانه... دیگه هیچی نمیگم... اونم حرفی نمیزنه... وقتی به در ویلا میرسیم با پا چند ضربه محکم به در میزنه... صدای آقا جعفر رو میشنوم و بعدش در باز میشه و آقا جعفر جلوی در ظاهر میشه... تا ما رو با اون حالت میبینه نگران میشه و میگه: آقا چی شده؟ ماکان با اخم میگه: برو دنبال ماهان و کیارش... بگو برگشتیم آقا جعفر: چشم آقا ماکان با پا درو هل میده تا کامل باز بشه و داخل میشه... آقا جعفر هم سریع آماده میشه تا دنبال بچه ها بره... ماکان به سمت سالن میره و منو روی مبل دو نفره ای میذاره و اقدس خانم رو صدا میکنه ماکان: اقدس....... اقدس اقدس: بله آقا... بالاخره برگشتین... آقا ماهان و آقا کیارش خیلی نگر........... میپره وسط حرفشو با جدیت میگه: صبحونه رو آماده کن اقدس ساکت میشه و زیر لبی چشمی میگه و به سمت آشپزخونه میره... ماکان هم از من دور میشه و به اتاقش میره... من هم چشمامو میبندم... یه بیست دقیقه ای میگذره... از سکوتی که تو سالن حکم فرماست لذت میبرم... شب سختی بود... خیلی گشنمه... ولی اصلا نای بلند شدن هم ندارم... حس میکنم فشارم خیلی پایینه... با صدای قدمای شخصی چشمامو باز میکنم... ماکان رو بالای سرم میبینم که با اخم نگام میکنه... معلومه دوش گرفته... لباساش رو هم عوض کرده ماکان: چرا هنوز اینجایی؟ مگه صبحونه آماده نشد؟ -نمیدونم... کسی صدام نکرد ماکان با داد میگه: اقدس اقدس هراسون میاد بیرونو میگه: بله آقا... چی شده؟ ماکان: پس صبحونه چی شد؟ اقدس: آماده ست آقا ماکان: چرا روژان رو صدا نکردی؟ با دهن باز ماکان رو نگاه میکنم به خاطر موضوع به این کوچیکی سر این بیچاره داد میزنه با اخم میگم: چته... چرا داد و فریاد راه میندازی؟ صدا نکرد که نکرد این موضوع اینقدر داد و فریاد نداره با خشم میگه: تو خفه شو... که بعدا حسابی باهات کار دارم میخوام چیزی بگم که برمیگرده سمت اقدسو با داد میگه: گفتم چرا روژان رو صدا نکردی؟ اقدس با ترس آب دهنشو قورت میده و میگه: اومدم خانم رو صدا کنم دیدم خواب هستن ماکان با داد میگه: اینم شد دلیل ای بابا این چرا بیخودی به این و اون گیر میده... به زحمت رو مبل میشینم... تا حالا که دراز کشیده بودم کمتر احساس ضعف میکردم... همونجور که از شدت سرگیجه دستم رو سرم هست میگم: اه تمومش کن... موضوع به این کوچیکی که داد و بیداد نداره... اقدس خانم شما تشریف ببرین استراحت کنید... ما خودمون میریم صبحونه میخوریم اقدس میخواد چیزی بگه که با ابرو اشاره میکنم برو... منظورمو میفهمه... چشماش پر از نشکر و قدردانی میشه... بعدش هم سریع از ما دور میشه ماکان با عصبانیت برمیگرده طرف منو میگه: هیچ خوشم نمیاد که تو کارام دخالت کنی؟ -این کار به من هم ربط داشت بخاطر من داشتی داد و هوار میکردی؟ اینو میگمو میخوام بلند شم که دوباره احساس ضعف میکنم... لعنتی فکرشو نمیکردم با یه روز غذا نخوردن به این حال و روز بیفتم... ماکان که میفهمه نمیتونم از جام بلند شم با تاسف سری تکون میده و به سمت آشپزخونه میره... ای بی معرفت یه کمک هم بهم نکرد... با ناامیدی دارم فکر میکنم چیکار باید کنم که بعد از چند دقیقه ماکان رو با یه سینی جلوی خودم میبینم... سینی رو میذاره جلومو میگه:زودتر بخور... حوصله ی نعش کشی ندارم بی توجه به حرفش سینی رو میذارم رو پامو شروع میکنم به خوردن... با هر لقمه ای که تو دهنم میذارم حس میکنم جون دوباره ای گرفتم.... از بس تند میخورم که لقمه میپره تو گلومو به سرفه میفتم... لیوان آب پرتقال رو میگیره جلوم... سریع از دستش میگیرمو میخورم برمیگردم تا ازش تشکر کنم که میبینم با خنده نگام میکنه... اخمام میره توهم و میگم: اینقدر خفه شدنم خنده داره؟ ماکان: خفه شدنت نه ولی غذا خوردنت از این هم خنده دارتره -بی تربیت... تو که مثله من گشنه نبودی؟ اصلا تشکر هم لازم نیست... وظیفش بود برام آب پرتقال بیاره... بی توجه به ماکان بقیه صبحونمو میخورم ماکان: باور کن قرار نیست این صبحونه رو ازت بگیرم... یواش تر بخور همونجور که غذا میخورم میگم: از تو هیچ چیز بعید نیست میخنده و هیچی نمیگه... دستشو میاره جلو که یه لقمه نون و پنیر واسه خودش درست کنه که با دستم محکم به پشت دستش میزنمو سینی صبحونمو میکشم جلو -به صبحونه من دست نزن... اینا همش واسه منه... نمیبینی ضعف دارم... چشمت صبحونه من رو گرفته با صدای بلند میخنده و میگه: به خدا خیلی بچه ای همونجور که میخنده به سمت آشپزخونه میره با صدای بلند طوری که ماکان بشنوه میگم: آقای بزرگ آب پرتقالم تموم شد... یه دونه دیگه بیار بعد بقیه صبحونمو میخورم... صدای قدمهای کسی رو میشنوم... نگاهی به پشتم میندازم که ماکان رو سینی به دست میبینم خنده ای میکنمو میگم: آب پرتقال بس بود... چرا این همه چیز آوردی ماکان با خونسردی جلوم میشینه و میگه: واسه تو نیاوردم اینا واسه ی منه -چــــــــی؟ پس من چی؟ ماکان: سهمتو خوردی... حالا پاشو برو ویلاتون... اینجا غذای خیراتی پخش نمیکنند -اه... آدم اینقدر خسیس... بعد همونجور که سینی رو روی میز میزارم به سمت ماکان میرمو لیوان آب پرتقالش رو که هنوز دست نخورده هست برمیدارمو به سمت در فرار میکنم ماکان با داد میگه: واستا ببینم -ای بابا... اون همه اب پرتقال... برو یه لیوان دیگه واسه خودت بریز ماکان: خوبه جای همه چیز رو میدونی برو خودت بردار همونجور که از سالن خارج میشم آب پرتقال هم تو دستمه میگم: مثلا مهمون هستما وظیفه ی توهه برام بیاری از بس دویدم نصفش ریخته... وایمیستم تا آب پرتقال رو بخورم که ماکان بهم میرسه ماکان: اون رو بهم بده -تو خجالت نمیکشی با مهمون نازنینی مثله من اینجوری رفتار میکنی؟ ماکان: من مهمون نخوام کی رو باید ببینم -خودتو... من که گفتم نیام به زور منو آوردی؟ ماکان: جای تشکرته... اگه من نیاورده بودمت تا حالا از گشنگی تلف شده بودی -الان هم که منو آوردی دارم از تشنگی تلف میشم ماکان: خیلی پررویی -ببین به خاطر یه لیوان آب پرتقال چه آبروریزی راه انداختی؟ ماکان: من با اون لیوان آب پرتقال مشکل ندارم... با اون اخلاق مسخرت مشکل دارم... - مهم آب پرتقاله... که باهاش مشکل نداری... پس بذار اینو بخورم تا در آینده به مشکلات بعدیت رسیدگی میکنم با خشم میاد لیوان آب پرتقال رو از من بگیره... انگشتامو بیشتر دور لیوان فشار میدم... هی اون میکشه هی من میکشم... شاید فقط یک سوم از آب پرتقال تو لیوان مونده... تو همین موقع یه چیزی از آسمون میفته تو لیوان... با تعجب به لیوان نگاه میکنم اون هم متوجه میشه -این چی بود؟ ماکان: نمیدونم نگاهی توی لیوان میندازمو میبینم یه مگسه افتاد تو لیوان آب پرتقال... خدایا یعنی این مگس هیچ جایی رو واسه شنا پیدا نکرد... مصبتو شکر... با داد میگم: راحت شدی نه سهم من شد نه سهم تو... آخرش هم سهم مگسه شد از حرف من خندش میگیره -چته... لیوان رو میذارم تو دستشو میگم: برو با مگسه آب پرتقالت رو کوفت کن از خنده منفجر میشه منم همونجور که غرغر میکنم به سمت در حیاط میرم -اه.... اه... اصلا آداب مهمون داری بلد نیست از ویلاش خارج میشم... خودم هم خندم گرفت... این مگسه از کجا افتاد تو لیوان... خنده ای میکنم به سمت ویلای خودمون میرم... حالم خیلی بهتر شده... از کیهان هم خبری نیست... داخل ویلا میرمو سوئیچ ماشین رو برمیدارم... میخوام برم روستا یه خورده خرت و پرت بخرم تا از گشنگی تلف نشم... باز امیدوارم تا اون موقع این روزنامه هم برگشته باشه... بعد از اینکه وسایلای مورد نیازم رو برمیدارم از ویلا خارج میشمو به طرف ماشینم میرم... سوار ماشینم میشمو به سمت روستا حرکت میکنم ------------------------------------------------------------------------ فصل هفتم یه جای سالم تو بدنم نمونده... بدجور بدنم درد میکنه... تو آینه ی ماشین قیافه ی خودم رو میبینم هنوز علامت دستاش رو صورتمه... گوشه ی لبم هم پاره شده... مچ دستم هم عجیب درد میکنه... هنوز باورم نمیشه که با من این کارو کرده باشن... نمیدونم باید چیکار کنم... منی که تا الان از پدر و مادرم یه دونه هم سیلی نخوردم امروز یه دل سیر کتک نوش جان کردم... لعنتیا اینقدر مرد نبودن که یکی یکی بیان جلو... بقیه هم فقط تماشاگر این بازی مسخره بودن... مردم این روستا چقدر میتونند ساده باشن که به حرفهای یه عوضی گوش بدن... اگه دکتر نیومده بود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد... بیچاره هر چی اصرار کرد منو معاینه کنه قبول نکردم.. حتی قبول نکردم منو برسونه... الان که دارم به سمت ویلا میرونم درمونده ی درمونده ام... نه به خاطر کتکی که خوردم... نه به خاطر حرفایی که شنیدم... نه به خاطر پوزخندای مسخره اهالی این روستا... درمونده ام از این همه نامردی... از این همه بی معرفتی... از این همه سادگی... اونقدر تو فکرم که نمیدونم کی به جلوی ویلای خودمون رسیدم... همه جلوی ویلامون جمع هستن... اینجا دیگه چه خبره ...با تعجب نگاشون میکنم... عصبانیت رو در چهره ی ماکان و نگرانی رو در چهره های کیهان و کیارش و ماهان میبینم... کیهان به طرف ماشینم میاد و میخواد چیزی بگه که با دیدن قیافم ساکت میشه... بهت زده بهم نگاه میکنه... از ماشین پیاده میشم... بقیه هم متوجه قیافه درب و داغونم میشنو با نگرانی به سمتم میان... حتی اخم های ماکان هم جاشون رو به نگرانی دادن... میدونم وضع خودمو لباسام داغونه... همه لباسام خاکیه... قیافه ی خودم هم که دیگه گفتن نداره... همه بهت زده نگام میکنند... کیارش از همه زودتر به خودش میاد: روژان چی شده؟ این چه قیافه ایه؟ -نگران نباش خوبم ماکان: کاملا معلومه خوبی... هیچ معلومه کجایی؟ -رفته بودم روستا یکم خرت و پرت بخرم ولی با پذیرایی قاسم و عباس دیگه وقتی واسه خرید نموند ماهان: منظورت چیه؟ -بیخیال... اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم... ترجیح میدم برم یه دوش بگیرم میخوام به سمت خونه برم که کیهان با نگرانی مچ دستمو میگیره که جیغم به هوا میره... با ترس دستشو عقب میکشه و میگه: چی شد؟ با لحنی که به شدت سعی میکنم درد رو مخفی کنم ولی خودم هم میدونم چندان موفق نیستم میگم: یه ماهان: روژان فعلا بیاین ویلای ما.... تو اون ویلا که هیچی پیدا نمیشه... حتی غذا برای خوردن نگاهی مستاصل به کیهان میندازم که میگه: فکر میکردم رفتی روستا اما وقتی دیر کردی همه مون بدجور نگران شدیم قرار بود با ماکان بیام روستا که خودت رسیدی... ایکاش میموندی با هم بریم نفسمو با عصبانیت بیرون میدمو با خشم میگم: همون بهتر که تنهایی رفتم وگرنه تو هم مثله من آش و لاش میشدی کیهان با اخم نگام میکنه و میگه: دستت درد نکنه دیگه یعنی اینقدر دست و پا چلفتی ام با شیطنت میگم: از این هم بیشتر لبخند کمرنگی رو لبهای همه میشینه و ماکان میگه: بهتره داخل بریم تا ماهان معاینت کنه -ماهان که خودش ناقصه ماهان با خنده میگم: ناقص شدم ولی هنوز پزشکما همه به داخل میریم... توی سالن روی مبلا میشینیم... مچ دستم خیلی درد میکنه... اصلا نمیتونم تکونش بدم... بدجور تو فکرم... همه ساکت نگام میکنند -چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنید ماکان با اخم میگه: نمیخوای بگی چی شده؟ -بیخیال چیز زیاد مهمی نیست کیهان: روژان خودت رو تو آینه دیدی به قصد کشت کتک خوردی میگی چیزی نیست برمیگردم سمت ماهان و میگم: مچم درد میکنه بیا ببین چشه؟ با تاسف سری تکون میده و میگه: ببین با خودت چیکار کردی؟ از جاش بلند میشه و به طرف من میاد... تا به مچم دست میزنه دادم میره هوا... سریع دستمو عقب میکشم و میگم: یواش تر درد میکنه با ناراحتی نگام میکنه و میگه: یه کوچولو تحمل کن بذار ببینم چی شده؟ خیلی درد میکنه... اما سعی میکنم تحمل کنم... با لبخند سری تکون میدمو دستمو به سمتش میگیرم... دستمو تو دستش میگیره و نگاهی به دستم میندازه کیهان با ناراحتی میگه: چی شده؟ ماهان: در رفته... باید جاش بندازم آه از نهاد همه بلند میشه... ولی من سعی میکنم خونسرد باشم... میدونم دردش خیلی زیاده... با اینکه تجربه نکردم ولی زیاد شنیدم اما با داد و فریاد هیچی درست نمیشه -ببخشید اونوقت با کدوم دستت میخوای جا بندازی؟... تو که یه دستت تو گچه ماهان با ناراحتی نگاهی به دستش میندازه و میگه: اصلا حواسم نبود به سمت ماکان برمیگرده و میگه: تو که قبلا ادررفتگی رو جا انداختی پس تو اینکارو کن ماکان متفکر بهم نگاه میکنه و بعد با اخم بلند میشه و میگه: باشه بیا عقب ببینم میاد نگاهی به دستم میندازه کیهان: آقا ماکان نگفته بودی دکتری؟ ماکان:دکتر نیستم... ولی از این چیزا هم سردرمیارم از دردی که قراره بکشم... یکم میترسم... حس میکنم ماکان ترس رو از چشمام خونده چون با لبخند نگام میکنه و میگه: دردش یه خورده زیاده ولی بعدش کم کم آروم میشه وقتی میبینه چیزی نمیگم به طرف آشپزخونه میره بعد از مدتی برمیگرده یه شیشه هم تو دستشه نمیدونم توش چیه شبیه روغن میمونه... میاد کنارم میشینه و سر شیشه رو باز میکنه یکم ازش برمیداره.... مچ دستمو تو دستش میگیره و با اون یکی دستش از اون مواد به دستم میزنه... یه خورده چربه... مچ دستمو کم کم مالش میده... خیلی درد میکنه... چشمامو بستمو لبمو گاز میگیرم... بعد از چند دقیقه فشار زیادی رو به دستم وارد میکنه درد زیادی رو روی مچ دستم احساس میکنم که دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم... جیغی میزنمو از حال میرم -------------------------------------------------------------------------------- وقتی چشمامو باز میکنم خودمو تو همون اتاقی میبینم که منو رزا چند روزی توش بودیم... نگام به دستم
مطالب مشابه :
در آغوش مهربانی قسمت 2
رمان خانه - در آغوش مهربانی قسمت 2 - رمان هاى نودهشتيا و ღ دانـلود رمـان وحـــ شـــ
رمان در آغوش مهرباني
رمان ♥ - رمان در آغوش مهرباني - رمان,دانلود رمان رمان درآغوش مهربانی داستان در مورد
دانلود رمان در آغوش مهربانی
گنجینه ی رمان های من - دانلود رمان در آغوش مهربانی مهربانی و بزرگیت را برایم یادآوری کن
رمان در آغوش مهربانی 8
رمــــان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 8 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان
برچسب :
دانلود رمان در آغوش مهربانی 2