رمان محكومه شب پرگناه 14
چند دقيقه ى بعد مارو هم كشيدن وسط... درسته كه جلوى نامحرم محجوب بودم... ولى اونقدرا هم مقيد نبودم كه شب عروسى م با شوهرم نرقصم...
تو بغل تيرداد آروم آروم مى رقصيدم... حتى يه لحظه هم ولم نمى كرد...
تو به اين معصومى، تشنه لب ، آرومى
غرق عطر گلبرگ، تو چقدر خانومى
كودكانه غمگين، بى بهانه شادى
از سكوتت پيداست كه پر از فريادى
تيرداد در گوشم با خواننده همخونى كرد:
همه هر روز اينجا، از گلات رد مى شن
آدماى خوبم ، اين روزا بد مى شن
توى اين دنيايى كه برات زندونه
جاى تو اينجا نيست! جات توى گلدونه
( حس مبهم / گوگوش )
منو با خودش چرخوند... سرم رو سينه ش بود... روى قلبش... توى اون همه هياهو صداى تپش عشقو مى شنيدم...
نگام به على و رها كه با يكم فاصله كنارمون باهم مى رقصيدن افتاد... آرزو كردم خوشبختى شون هميشگى باشه...
تا نيمه هاى شب فقط رقصيديم و خنديديم... البته فقط من بودم كه نتونستم شام بخورم... هرچند كه تيردادم بخاطر من لب به غذا نزد...
نمى دونستم حالم كى قراره خوب بشه... ولى هرچى كه بود شيرين بود! همين كه حس مى كردم بچه ى تيرداد داره درونم رشد مى كنه...
رها كنارم واستاد و باهم به سودا خيره شديم... پاپى رو هم با خودش مى رقصوند...
اين وسط مامان پيرى هى غر مى زد: حيوون نجس جاش تو عروسى نيست... جايز نيست! نحسى مياره...
زير لب گفتم: اگه اينطوره من كه خودم بايد از همه نحس تر باشم...
رها خنديد: ولش باو... اينم با اعتقاداش زنده س ديگه... سودا تو كه مردى!
سودا: چيه خب؟! هيچكى نيست باهاش برقصم... عقده اى شدم باو...
رها غر زد: تقصير خودته ديگه... آدم خواستگار دكترو رد مى كنه؟!
سودا چپ چپ نگاش كرد: حالا چون شوهر تو دكتره مال منم بايد دكتر بشه؟!
على و تيرداد باهم حرف مى زدن... من و رها هم هنوز واستاده بوديم و به مسخره بازى هاى سودا مى خنديديم...
تقريبا ديگه همه رفته بودن... خواننده و گروهشم داشتن وسايلاشونو جمع مى كردن...
سودا بى آهنگ مى رقصيد...
تو سكوت شب صداى موجاى دريا يه طنين خوب تو ساحل انداخته بود...
مامان پيرى قبل از على و رها اومد سمتمون و هديه شو كه اونم يه سرويس طلا بود به من داد و ازمون خداحافظى كرد و با آرزوى خوشبختى واسمون رفت! لبخند زدم! يخش كم كم داشت آب مى شد...
على اومد سمتمون: رها جان بريم؟!
رها رفت سمت يه آلاچيق و مانتو شو پوشيد و رومو با مهربونى بوسيد: خوشبخت بشى نيكى جونم...
خنديدم! شايد اولين بار بود كه از اين طرز صدا زدنش ناراحت نبودم! حس مى كردم هيچ چيز نمى تونه ناراحتم كنه... با على خداحافظى كردن و رفتن...
اول خاله شيدا منو بوسيد و بعدش سودا: خواهرى... اميدوارم ديگه هيچ وقت غم نبينى...
نگاش كردم! تو چشاش اشک بود... تيرداد ازمون دور شد كه راحت باشيم...
سودا دوباره گونه مو بوسيد: مى رم پيش بابا... برگشتم نى نى به دنيا اومده باشه ها...
خنديدم: ديوونه... چند ماهه مى رى؟!
ميون بغض خنديد: سه ماهه...
اشكم جارى شد و كوبيدم رو شونه ش: ديوونه... مگه بچه سه ماهه به دنيا مياد؟!
خودشم خنديد و قبل از اينكه بغضش شدت پيدا كنه تند تند گفت: مواظب خودت باش... دلم برات تنگ مى شه...
و قبل از خاله دويد و رفت... خاله هم سريع خداحافظى كرد پاپى رو برداشت: شرمنده هونام جان گفت ببرمش...
و رفت... اشكامو با پشت دست پاک كردم... خنديدم... دختره ى ديوونه...
به دور و برم نگاه كردم... مونديم من و تيرداد...
دستشو از پشت دور كمرم حلقه كرد... با لبخند برگشتم سمتش... چشامو بستم! گرمى لباشو رو لبام حس كردم! با عشق همو بوسيديم...
آروم لبامو از لباش جدا كردم: تيرداد؟!
منو به خودش فشرد: جونم؟!
با ذوق گفتم: آتيش درست كنيم؟!
خنديد: گرمت نيست؟!
- نه! دوست دارم...
قبول كرد و با هم يه عالم چوب خشک جمع كرديم و يه آتيش روشن كرديم... خم شدم و با بدبختى كفشامو از پام درآوردم... ماسه هاى لاى انگشتاى پام حس خوبى بهم ميداد! مثل بچه ها دويدم سمت دريا...
لباسمو تا جايى كه مى تونستم گرفتم بالا و پاهامو تا مچ بردم تو آب... موجا خيلى آروم به نوک پام مى خوردن و برمى گشتن...
تيرداد واستاده بود و نگام مى كرد...
خنديدم: بيا ديگه...
انگار بچه شده بودم... دلم مملو از خوشى بود.... خنديد و اونم كفشاشو درآورد و با پاهاى برهنه اومد سمت من... عين ديوونه ها خنديدم: تاحالا دريا نيومده بودم...
اومد سمتم و با محبت بغلم كرد...
سرمو رو سينه ش گذاشتم... چند تا نفس عميق كشيدم و هوا رو به ريه هام كشيدم... هواى عشقو...
سرمو بلند كرد و بوسه ى نرمى به پيشونى م زد...
بهش لبخند زد! رو نوک پا بلند شدم و گونه شو بوسيدم...
يه نگاه به آتيش انداختم... با چشم بهش آتيش اشاره كردم...
تيرداد خنديد و رو دستاش بلندم كرد و دو دور رو هوا چرخوندم...
- نكن... مى افتيم تو آب هر دو خفه مى شيما...
- تو كه اينقدر ترسو نبودى جوجه...
سرمو تو سينه ش قايم كردم: ترسو نشدم! لوس شدم...
خنديد و همونطور كه هنوز تو بغلش بودم رفت سمت آتيش...
آروم منو گذاشت رو زمين كنار خودش... حجابمو از سرم برداشت و موهامو چون زياد روش كار نشده بود راحت باز كرد! موهاى لختم ريخت رو شونه م...
حس كردم حرارتم داره مى زنه بالا... و مطمئن بودم كه همه ش بخاطر گرماى آتيش نيست... كتمو درآوردم و انداختم رو ماسه ها...
سرمو گذاشتم رو شونه ش... دستشو برد تو موهام...
چشامو دوختم به امواجى كه مى رفتن و مى اومدن...
براى بار هزارم روى موهام بوسه زد: هنوزم دوست دارى بدونى اون شب كجا بودم؟!
سكوت كردم! نفس عميقى كشيد و گفت: دلم مى خواست قبل از رابطه مون باهات حرف بزنم... بگم كه ممكنه نتونى ادامه بدى... نتونى مادر بشى... ولى مى ترسيدم... مى ترسيدم آرامشى كه تازه كنارت به دست آوردمو با رفتنت از دست بدم... اون شب توى شركت موندم... مى خواستم فكر كنم... مى خواستم يه تصميم جدى بگيرم... ولى طاقت نياوردم... اومدم جلوى خونه ى سودا... همونجا كه تو بودى... مى خواستم از دور حست كنم...
دستمو دور كمرش حلقه كردم... از اين همه احساسش... از اين كه اينقدر دوستم داشت يه جورايى مغرور شده بودم... يه حس غرور خوب داشتم...
با ملايمت ادامه داد: روز بعد از سكته ى مسعود رفتم پيشش... مى خواستم باهاش صحبت كنم... اون حق نداشت تقصير هاى خودشو بندازه گردن تو... حق نداشت ناعادلانه محكومت كنه...
يه لحظه سكوت كرد و بعد گفت: ولى اون كوتاه نيومد... برگشتم خونه... اعصابم داغون بود... ديدم كه دارى آماده مى شى... متوجه من نبودى... وقتى مى ديدم چقدر پاكى... چقدر معصومى نمى تونستم بى تفاوت باشم...
با خنده ى آرومى گفت: واسه همين چشمام سرخ بود... اينكه فهميدى اما بروم نياوردى بيشتر اذيتم مى كرد...
متعجب گفتم: تيرداد... تو...
نتونستم ادامه بدم... نمى دونستم چطور بگم كه دوستش دارم... و چقدر ممنونشم كه اينقدر به فكرمه...
نفس عميقى كشيدم... شونه شو تو مشتم فشار دادم و بدون هيچ خجالتى گفتم: خيلى دوستت دارم تيرداد...
خنديد: منم دوستت دارم جوجه... حالا نمى خواى بگى چرا خواستى عقدمون اينجا باشه؟! هرچند كه حدس زدنش چندان سخت نيست!
آروم گفتم: آره... چون مادرم همينجا خودشو به خدا رسوند... يعنى مقصر كى بود؟! خودش؟! مينا؟! يا مسعود؟!
يه لحظه سكوت: يا شايدم من؟
لحنش آرومم كرد: اينكه پدرت خواسته به هر نحوى، خودشو تبرئه كنه دليل نمى شه كه تو مقصر باشى... اون قبولت نكرد... درست... ولى حتى خودشم اينو مى دونه كه گناهكار اصلى خودشه...
- شايد هيچوقت اينو قبول نكنه... ولى مى دونى چيه؟! واسم مهم نيست... من سعى خودمو كردم كه بهش نزديک بشم... خودش نخواست... فقط از خدا مى خوام گناه هاى هر دو شونو ببخشه... عجيب بود كه وقتى قرآنو باز كردم همين آيه اومد... اينكه از خدا بخوام والدينمو ببخشه...
براى هزارمين بار نفس عميقى كشيدم و به دنبال اين حرف نگامو دوختم به امواج دريا... امواجى كه يه روز جون يه دختر عاشقو گرفته بود... همون امواجى كه شاهد مرگ يه دختر بوده، حالا شاهد خوشبختى ثمره ى همون دختر عاشقه...
آره... من... هونام روشن فكر... شايدم راشدى... يا نه... بهتر بگم... هونام صالحى... دخترى كه مادرش به سادگى ازش گذشت... دخترى كه پدرش طردش كرده... محکوم شدم به نجس بودن ... من نامشروعم... من كه به واسطه ى فرهنگم ، سنتم، ازگفتن درد ها ، غم ها ، شادى ها ، دوست داشتن ها ...
آره دوست داشتن ها محرومم....
من محكومم به اينكه نامشروع به دنيا اومدم ...
بايد دور باشم... از خيلى از آدما... اونايى كه دركم نمى كنن... با اين وجود هنوز هزاران بهتان و شک و ترديد بهم هست چون محكومم به نجس بودن...
پر از سؤال شدم... راجع به همه چیز... راجع به معنی ساده ترین کلمه ها مشکل پیدا مى کنم...
احساس، عشق، نفرت، معصومیت، گناه... کی گناهکاره؟ کی پاکه؟ من گناهکارم؟؟؟؟
من گناهکارم؟؟؟
نه! با وجود بى گناهى محكوم شدم... حكم ناعادلانه! آره! من همون محكومه ى يه شب پر گناهم...
اما...
با وجود عشق به زندگى م ادامه مى دم... پابه پاى مردم... مردى كه عاشقانه مى پرستمش...
با حس خيسى روى صورتم سرمو رو به آسمون بلند كردم...
بارون نم نم شروع به باريدن مى كرد... هواى شمال... هواى نم دارش رو دوست داشتم...
فشار خفيفى به دست تيرداد دادم...
نگران گفت: حالت باز بد شده؟! چيزى مى خواى؟!
آروم خنديدم... با يادآورى گذشته گفتم: آره... مى دونى؟! ساعت چهارصبحه منم دلم قره قوروت مى خواد... همين الان برام بخر...
18:00
23/ 8 / 1391
كلاله.ق
پايان...
مطالب مشابه :
رمان التماس پرگناه/مطهره78
دنیای رمان - رمان التماس پرگناه/مطهره78 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های
شخصیت های رمان التماس پرگناه/مطهره78
رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان الهه ناز 1. رمان الهه ناز 2.
ادامه قسمت یکم رمان التماس پرگناه
دنیای رمان - ادامه قسمت یکم رمان التماس پرگناه - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان
ادامه التماس پرگناه1
دنیای رمان - ادامه التماس پرگناه1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
دانلود رمان خودکشی عاشقانه لعنتی
رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان الهه ناز 1. رمان الهه ناز 2.
رمان محكومه شب پرگناه 9
دنیای رمان - رمان محكومه شب پرگناه 9 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های
رمان محكومه شب پرگناه 14
دنیای رمان - رمان محكومه شب پرگناه 14 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های
رمان محكومه شب پرگناه 2
دنیای رمان - رمان محكومه شب پرگناه 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان التماس پرگناه
برچسب :
رمان التماس پرگناه