مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۱۱۰ تا ۱۲۰۴
هم در بیان مکر خرگوش
در شدن خرگوش بس تاخیر کرد مکر را با خویشتن تقریر کرد
در ره آمد بعد تاخیرِ دراز تا به گوش شیر گوید یک دو راز
تا چه عالَمهاست در سودای عقل تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عِذاب میدود چون کاسهها بر روی آب [1]
تا نشد پُر، بر سَر دریا چو طشت چون که پُر شد طشت در وی غرق گشت
عقل پنهان است و ظاهِر عالمی صورت ما موج یا از وی نمی
هر چه صورت می وسیلت سازدش زان وسیلت بحر دور اندازدش
تا نبیند دل، دهندهی راز را تا نبیند تیر، دورانداز را
اسپِ خود را یاوه داند وز ستیز میدواند اسپ خود در راه تیز [2]
اسپ خود را یاوه داند آن جواد و اسپ خود او را کشان کرده چو باد
در فغان و جست و جو آن خیرهسر هر طرف پرسان و جویان در بدر
کآن که دزدید اسپ ما را کو و کیست؟ این که زیر رانِ توست ای خواجه چیست؟
آری این اسپ است لیک این اسپ کو با خود آی ای شهسوارِ اسپجو [3]
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم چون شکم پر آب و لب خشکی چو خُم
کی ببینی سرخ و سبز و فور را تا نبینی پیش ازین سه نور را؟ [4]
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو شد ز نور آن رنگها روپوش تو [5]
چون که شب آن رنگها مستور بود پس بدیدی دید رنگ از نور بود
نیست دید رنگ بی نورِ برون همچنین رنگ خیال اندرون
این برون از آفتاب و از سُها واندرون از عکس انوار عُلا [6]
نورِ نورِ چشم خود نور دل است نورِ چشم از نورِ دلها حاصل است
باز نور نور دل نور خداست کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگها پس به ضد نور پیدا شد تو را
دیدن نورست آنگه دید رنگ وین به ضد نور دانی بیدرنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید تا بدین ضد خوشدلی آید پدید
پس نهانیها بضد پیدا شود چون که حق را نیست ضد پنهان بود
که نظر پر نور بود آنگه برنگ ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور ضدْ ضد را مینماید در صُدور [7]
نور حق را نیست ضدی در وجود تا به ضد او را توان پیدا نمود [8]
لاجرم ابصار ما لا تُدرِکُه وَ هوَ یُدرِک بین تو از موسی و کُه [9]
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان
این سخن و آواز از اندیشه خاست تو ندانی بحرِ اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بیصورتی آمد برون باز شد که انا الیه راجعون
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست مصطفی فرمود دنیا ساعتیست [10]
فکر ما تیریست از هو در هوا در هوا کی پاید آید تا خدا
هر نفس نو میشود دنیا و ما بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نَو نَو میرسد مستمرّی مینماید در جسد [11]
آن ز تیزی مستمر شکل آمده است چون شرر کِش تیز جنبانی به دست [12]
شاخِ آتش را بجنبانی بساز در نظر آتش نماید بس دراز 1/1150
این درازی مدّت از تیزی صُنع مینماید سرعتانگیزیِ صُنع [13]
طالب این سرّ اگر علامهایست نک حسام الدّین که سامی نامهایست [14]
رسیدن خرگوش به شیر
شیر اندر آتش و در خشم و شور دید کان خرگوش میآید ز دور
میدود بیدهشت و گستاخ او خشمگین و تند و تیز و ترشرو
کز شکسته آمدن تهمت بود وز دلیری دفع هر ریبت بود
چون رسید او پیشتر نزدیک صف بانگ برزد شیر های ای ناخلف
من که پیلان را ز هم بدریدهام من که گوش شیر نر مالیدهام،
نیم خرگوشی که باشد که چنین امر ما را افکند او بر زمین؟
ترک خواب غفلت خرگوش کن غُرّهی این شیر ای خَر گوش کن
عذر گفتن خرگوش
گفت خرگوش الامان عذریم هست گر دهد عفو خداوندیت دست
گفت چه عذر ای قصور ابلهان این زمان آیند در پیش شهان؟
مرغ بیوقتی سرت باید برید عذر احمق را نمیشاید شنید [15]
عذر احمق بتّر از جرمش بود عذر نادان زهرِ هر دانش بود
عذرت ای خرگوشِ از دانش تهی من نه خرگوشم که در گوشم نهی
گفت ای شه ناکسی را کس شمار عذرِ اِستم دیدهای را گوش دار
خاص از بهر زکات جاه خود گمرهی را تو مران از راه خود
بحر کو آبی به هر جو میدهد هر خسی را بر سر و رو مینهد
کم نخواهد گشت دریا زین کرم از کرم دریا نگردد بیش و کم
گفت دارم من کرم بر جای او جامهی هر کس بُرم بالای او
گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عُنف [16]
من بوقت چاشت در راه آمدم با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر جفت و همره کرده بودند آن نفر
شیری اندر راه قصد بنده کرد قصد هر دو همره آینده کرد
گفتمش ما بندهی شاهنشهایم خواجهتاشانِ کِهِ آن درگهایم [17]
گفت شاهنشه کی باشد شرم دار پیش من تو یاد هر ناکس میار
هم تو را و هم شهت را بردَرَم گر تو با یارت بگردید از درم
گفتمش بگذار تا بار دگر روی شه بینم برم از تو خبر
گفت همره را گرو نه پیش من ور نه قربانی تو اندر کیش من [18]
لابه کردیمش بسی سودی نکرد یار من بستد مرا بگذاشت فرد
یارم از زفتی دو چندان بُد که من هم به لطف و هم به خوبی هم به تن
بعد ازین زان شیر این ره بسته شد حال ما این بود و با تو گفته شد
از وظیفه بعد ازین اومید بُر حق همی گویم تو را والحقّ مُرّ
گر وظیفه بایدت ره پاک کن هین بیا و دفع آن بیباک کن
جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او [19]
گفت بسم الله بیا تا او کجاست؟ پیش درشو گر همی گویی تو راست
تا سزای او و صد چون او دهم ور دروغست این سزای تو دهم
اندر آمد چون قلاووزی به پیش تا برد او را به سوی دام خویش [20]
سوی چاهی کو نشانش کرده بود چاهِ مَغ را دام جانش کرده بود [21]
میشدند این هر دو تا نزدیک چاه اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه
آب کاهی را به هامون میبرد آب کوهی را عجب چون میبَرد؟ [22]
دامِ مکر او کمند شیر بود طرفه خرگوشی که شیری میربود
موسیی فرعون را با رود نیل میکُشد با لشکر و جمع ثقیل
پشهای نمرود را با نیم پَر میشکافد بیمُحابا درز سر
حالِ آن کو قول دشمن را شنود بین جزای آن که شد یار حسود
حال فرعونی که هامان را شنود حال نمرودی که شیطان را شنود
دشمن ار چه دوستانه گویدت دام دان گر چه ز دانه گویدت
گر تو را قندی دهد آن زهر دان گر به تن لطفی کند آن قهر دان
چون قضا آید نبینی غیر پوست دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چون چنین شد ابتهال آغاز کن ناله و تسبیح و روزه ساز کن [23]
ناله میکن کای تو علّام الغیوب زیر سنگ مکرِ بد ما را مکوب
گر سگی کردیم ای شیرآفرین شیر را مگمار بر ما زین کمین 1/1200
آب خوش را صورت آتش مده اندر آتش صورت آبی منه
از شراب قهر چون مستی دهی نیستها را صورت هستی دهی
چیست مستی بند چشم از دید چشم تا نُماید سنگ گوهر، پشم یشم
چیست مستی حسّها مُبدَل شدن چوبِ گز اندر نظر صندل شدن
[1]- عِذاب: ج عذب. گوارا
همین تمثیل در فیه مافیه: «ما همچون کاسهایم بر سر آب. رفتن کاسه بر سر آب به حکم کاسه نیست به حکم آبست».
[2]- یاوه: گم
[3]- همین تمثیل را در دفتر پنجم آورده است:
اسب زیر ران و فارس اسبجو چیست این؟ گفت اسب لیکن اسب کو؟
هی نه اسب است این به زیر تو پدید؟ گفت آری لیک خود اسبی که دید؟
[4]- فور: رنگ بور، رنگ خاکی و سرخ کم رنگ
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد خویشتن را بر شغالان عرضه کرد د سوم
[5]- روپوش به معنی حجاب:
در بشر روپوش کردست آفتاب فهم کن والله اعلم بالصَّواب د یکم
چون که غیب و غایب و روپوش به پس لبان بر بند و لب خاموش به د یکم
[6]- سها: سُهی، ستارهای کوچک در انتهای دبّ اکبر که کمنور است و دید چشم را با آن امتحان میکردهاند.
یعنی برون نورش را از آفتاب و سها میگیرد و اندرون از...
[7]- اشاره به «تُعْرَفُ الاشیاءُ بِاَضدادِها» که مولانا بارها در مثنوی استفاده کرده است:
جز به ضدّ ضدّ را همی نتوان شناخت چون ببیند زخم بشناسد نواخت د پنجم
[8]- مق:
بیز ضدّی ضدّ را نتوان نمود و آن شهِ بیمثل را ضدّی نبود د ششم
[9]- ق [6:103] لا تُدْرِکهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یدْرِک الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ
[10]- حدیث: الدُّنیا ساعَةٌ فاجعَلها طاعَهً (دنیا ساعتی بیش نیست، آن را به طاعت اختصاص ده) احادیث مثنوی
[11]- نَو نَو چنان که صریح نسخه است. این خوانش معمول از واژه نو را مق با:
آب شیرین و سبوی سبز و نو ز آب بارانی که جمع آمد به گَو د یکم
مق با:
عالم چون آب جوست، بسته نماید ولیک میرود و میرسد، نو نو این از کجاست دیوان
[12]- اگر آتش یا مشعلی را به سرعت بگردانی، آن خطّی مستمرّ و پیوسته به نظر میآید (حال ان که کسی دارد آن را میگرداند و هر لحظه در تصرف اوست.)
[13]- سرعتانگیزی صنع است که از تیزی صنع مدت درازی را مینماید. در ادامه ابیات پیشین، میگوید که سرعت و تندی خلقت مدام عالم توسط خداوند (سرعتانگیزی صنع)، مثل آن که آتش را بگرداند، موجب این نمایش تیزی و تندی خلقت است (تیزی صنع) و از این رو خلقت عالم بلند و دراز مدت و پیوسته و مستمرّ مینماید. مقصود این که دست خداوند هر لحظه در کار است «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ» و این خلق مدام را صوفیه «تجدّد امثال» یا «تبدّل امثال» گویند. ترجمه نیکلسون هم نزدیک است که:
The swift motion produced by the action of God presents this length of duration (Time) as (a phenomenon arising) from the rapidity of Divine action.
[14]- سامی: عالی، بلند مرتبه، صاحب سموّ. مولانا در دیوان بسیار به کار برده است و بیشتر هم در صفت مجلس.
عاشق چو قند باید بی چون و چند باید جانی بلند باید کان حضرتی است سامی دیوان
«مولانا از حسام الدّین گاه به سامی نامه که تعبيری از انسان کامل و مرادف نسخهی آيت الهی است تعبير میکند.» سرّ نی
[15]- سر بریدن مرغ بیهنگام: مق و رک:
جبر و خفتن درمیان رهزنان؟ مرغ بیهنگام کی یابد امان؟ د یکم
[16]- عنف: سختی و درشتی، مدارا نکردن، قساوت. مق:
«عُنف کردن معاویه با ابلیس»
از نظر قواعد قافیه، این بیت دارای مشکل سِناد است که اختلاف رِدف است مانند حروف طا و نون، پیش از رَوی.
[17]- خواجهتاش: خواجه + تاش (ترکی): همخواجه، کسانی که یک خواجه یا صاحب و سرور دارند. شریک. همکار یا رفیق به معنی امروز
ناقهی جسم ولی را بنده باش تا شوی با روح صالح خواجهتاش د یکم
[18]- قربان همچنین به معنی کماندان و کیش هم به معنی تیردان است و مولانا صنعتی در زبان آورده است.
[19]-
[20]- قلاوز: قلاووز، (ترکی) رهبر، رهنما
ره نمایم همرهت باشم رفیق من قُلاووزم در این راه دقیق
[21]- مَغ: گود، عمیق، ژرف
و هرکه از زمین چاهی سخت ژرف و مغ به روز بنگرد. (التفهیم). به نقل از لغتنامه
[22]- چنان که شمس مولانا را برد.. مق با کلام سلطان ولد:
چه کس است اینکه شیخ ما را او برد از ما چو یک کهی راجو
ان چه جوی است کان چنان کُه او همچو کاهی ربود و برد از جا ابتدا نامه
[23]- ابتهال: دعا، ناله و زاری، ضرع
مطالب مشابه :
اسناد جنایت کومله از سر بریدن فرزندان ایران زمین در مراسم عروسی!
اسناد جنایت کومله از سر بریدن فرزندان آن برادران مانند مرغ سر بریده پرپر می 9:47 توسط
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۲۴۴۵ تا ۲۵۳۰
- سر بریدن مرغ بی درمیان رهزنان بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۱ساعت 17:52 توسط مجید
آداب و رسوم مربوط به دندان درآوردن کودک
به هنگام خوانده شدن اذان، با گفتن بسم الله و قرایت دعاها بر سر بریدن شگون بد توسط زنان
ختنه(Circumcise) پسران و فوايد آن
ختنه به بریدن و در زیر سر یا تنه آلت قرار اند كه ۷۴ درصد توسط متخصصين زنان و
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۱۱۰ تا ۱۲۰۴
- سر بریدن مرغ بی جبر و خفتن درمیان رهزنان دوم شهریور ۱۳۹۱ساعت 17:32 توسط مجید
گردوي خوني...
از ايل كن مي دهد و بوي ماه مهر،بال زنان ازميان جنگل هاي انبوه گردو،سر توسط زنان مرغ تا
تاریخ ایل و عشایر در ایران
مراسم عزاداری ــ پل بریدن یا گیسو و مفرش توسط زنان کدوماست، مرغ ترش، اوناش
برچسب :
بریدن سر مرغ توسط زنان