داستان بوم های خاکستری به قلم فرنگیس گودرزی
بوم های خاکستری
از فردا حق نداری بری مدرسه دیگه مدرسه بی مدرسه باید بری خونه ی شوهر و دختر چه به این کارها باید بمونه خونه راه ورسم زندگس کردن را یاد بگیره ...
در را محکم به هم کوبید و رفت .
از داد و فریادهای آقا جون به خودم آمدم سرم سوت کشید و تنم مثل تنور گور گرفت . بغضی گلویم را چنگ زد ولی سعی کردم جلوی مونس خودم را نگه دارم . به زیر زمین پناه گاه روزهای تنهایی ام رفتم . با خود گفتم : شاید خواب می بینم .
آیا این خود آقا جون بود که این حرف ها را می زد یا شاید هم مونس دوباره چیزی به اون گفته که اینجوری آتیشش تند بود . سرم را روی زانوهایم گذاشتم و زدم زیر گریه ، نمی دانستم چند ساعت در همان حال بودم . وقتی چشمهایم را باز کردم شب شده بود ، همه جا تاریک ، از تاریکی وحشت داشتم . با ترسی که در در دلم رسوخ کرده بود آرام وچهار چنگولی از زیر زمین بیرون آمدم . فال گوش ایستادم از اوضاع خانه با خبر شوم . از پشت پنجره به اتاق نشیمن نگاه کردم . مونس با بچه هایش نشسته بود آرام در راه باز کردم و گوشه ای از اتاق جای گرفتم . مونس – چته ؟ کشتیات غرق شدن؟ حرف بدی نگفت که این طوری ترش کردی ؟بالآخره که چی ؟ باید شوهر کنی و بری چه امسال چه سال دیگه همه دخترها باید روزی ازدواج کنند . تازه خیلی خوش به حالته چون مثل من با هم سن وسال بابات ازدواج نمی کنی ؟ هم جونه و هم خوش تیپ خیلیم دلت بخواد همچین پسری بیاد خواستگاریت حرفهای مونس مثل وزوز پشه ای بود که مدام در گوشم پرسه می زد . به گلهای قالی خیره شده بودم . تواضع و غرور را در گلها و شاخ و برگها می دیدم .
مونس – انگار حواست اینجا نیست بهتره از عالم حپروت بیای بیرون ، به دور و برت خوب نگاه کن حتماً پیش خودت فکر می کنی من به آقات چیزی گفتم یا زیر پاش نشستم . تو همیشه به چشم یه نامادری به من نگاه کردی کاریش هم نمیشه کرد . آدم باید بعضی وقتها واقعیتهای زندگی را اگر هم تلخ و ناگواره قبول کنه . تسلیم اونها بشه . مثل عزا گرفته ها نشین بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن .
سر و کله تاسها پیدا شد. آنها را در دستانم گرفتم و به زمین ریختم . جفت شیش آمد ، آن را به فال نیک گرفتم و خودم را آمداه ی حرفهای بعدی آقا جون کردم . از در وارد شد، بلند شدم کت و یه پاکت میوه که در دستش بود رو ازش گرفتم .
- خسته نباشید آقاجون
آقاجون – خیلی ممنون دخترم پیر شی .
آقاجون آدم بدی نبود نمی تونست بد باشه اگر از سر قیض چیزی می گفت چند ساعت بعد از دلم در می آورد یه استکان چای جلول آقاجون گذاشتم خستگی در چهره اش موج می زد .
- آقا جون چای تون رو بخورید تا خستگی از تنتون بیرون بره.
مونس - دختر اون سفره رو پهن کن بچه ها الان سر بی شام زمین می زارن .
سفره شام را پهن کردم و همه دورآن نشستیم . آقاجون بالای سفره ، مونس و بچه هایش کنار هم و من هم گوشه ای از سفره نشستیم آقا جون – ببین دختم اگه امروز از سر عصبانیت اون حرفها رو گفتم ، منظوری نداشتم . هر دختری خواستگار براش بیاد باید ازدواج کنه و بره دنبال زندگیش باید تسلیم شوهرش بشه و جان و مالش را فدای شوهرش کنه .
تا اونجا که می دونم پسر ، پسر خوبیه من با پدرش خیلی وقته که رفیق هستم. کاملاً میشناسمشون کنجکاو شده بودم . دوست داشتم بدانم چه کسی خواستگاریم را کرده ؟
مونس - اتفاقاً مادرش سر بسته یه چیزی به من گفته ولی فکر نمی کردم که به این زودی که زودی پا پیش بگذارن ، حالا چی بهشون گفتی؟
آقا جون- قرار گذاشتن این شب جمعه بیان خواستگاری .
دلم توی دلم نبود هیچی از حرفهایشان دست گیرم نشد . می ترسیدم وارد بحثشان شوم . از طرفی کنجکاو بودم بدانم کسی که قرار است تا آخر عمر با او زندگی کنم کیست ؟
به یکجا خیره شده بودم تاسها جلوی چشمانم حاضر شدند . انگار آنها هم فهمیده بودند که می خواهم ازدواج کنم خوشحال شدند ولی من حوصله نداشتم . محلشان نگذاشتم . قهر کردن و رفتن .
فردا صبح بر خلاف میل پدرم آماده رفتن به مدرسه شدم . سر کوچه که رسیدم امیر انجا ایستاده بود . آنقدر به موهایش روغن زده بود که از دور برق می زد . منتظر به دیوار تکیه داده بود ، یک پاش از زانو خم به سینه دیوار چسبیده بود . و با زنجیری که در دستش بود بازی می کرد . به روی خودم نیاوردم و از کنارش رد شدم او دنبالم آمد و تند از کنارم رد شد و آرام گفت شب جمعه می بینمت .
سر جایم میخ کوب شدم . از شدت عصبانیت سرخ شدم نمی توانستم چیزی بگویم . دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم : خفه شو برو گم شو ، احمق ، لات بی سرو پا .
ولی جرأت گفتن این حرفها را نداشتم . براهم ادامه دادم باز آمدند .
- بازم که شماها سروکلتون پیدا شد برین نه حوصله شماها رو ندارم و نه کس دیگه ای رو خواهش می کنم برین می خوام تنها باشم . تاسها از جلوی چشمانم محو شدند .
از اولین باری که آنها را دیدم چند سالی می گذرد . جلوی ویترین یک خرازی خیالم آنها را می گرفت تا زمانی که به خانه می رسیدم چندین بار آنها را در دستان به هوا پرتاب می کردم . سر به هوا در پی بازی با آنها به خانه می رسیدم . دوست داشتنی و زیبا دو تا تاس سفید که رویشان نقطه های سیاهی حک شده شروع به شمردن می کردم :یک - دو - سه - چهار - پنج - شش بیست و یک نقطه سیاه که روی سفیدی تن هر کدام خالکوبی شده بود .سفیدو سیاه دو رنگ که با هم جور نمی شد . باید هر روز آنها رو می دیدم و از حضورشان در آنجا آسوده خیال می شدم با تکان دادن خودشان جلوی ویترین رقص و پای کوبی می کردند . آنها را بدست آرزوهایم سپردم . یک روز تصمیم گرفتم آنها را برای همیشه مال خودم کنم دور از چشم مونس به زیر زمین رفتم قلکم را که تمام آرزوهایم در آن بود را برداشتم و محکم به زمین کوبیدم . شکم گنده ی قلک گلی ترکید و و سکه ها از درونش نمایان شد برق شادی در چشمانم موج زد . سکه ها را یکی یکی برداشتم و با انگشتهایم پاک کردم ، مدتها بود در آن سیاه چال اسیر بودم . چهر های غبا گرفتشان حرفهای زیادی برای گفتن داشتن . صدای شادی و هم همه بلند شد آنها را با مشتهایم به آسمان می ریختم تاسها به زمین می نشستند . تقرباً به اندازه ی رهای تاسها از جلوی ویترین پس انداز داشتند .
فردا با یک دنیا امید و آرزو از خانه راهی مدرسه شدم . موقع برگشتن قدمهایم را تند تر کردم . ترسیدم خرازی بسته باشد . از دور ویترین مغازه نمایان بود خیالم آسوده شد سرعتم را زیاد کردم که هر چه زودتر تاسها را جلوی ویترین ببینم . به در مغازه رسیدم تاسها مثل روزهای قبل می رقصیدند زیبا تر از همیشه وارد خرازی شدم پیرمرد با عینک
ذره بینیش در حال خواندن کتاب بود . متوجه ورود من نشد با دست به روی پیشخوان زدم سرش را بالا آورد .
- سلام آقا : ببخشید می تونم اون تاسها رو ببینم ؟
پیرمرد در حالی که کتاب دستش را روی پیشخوان گذاشت : سلام دخترم ، البته چرا که نه در حالی که برگشت و به جعبه خالی روی قفسه نگاه می کرد گفت :
بنظر می رسه همون دوتا تاس بیشتر نمونده اجازه بده تا برات بیارمشون .
از خوشحالی بال بال می زدم دوست داشتم هر چه زودتر آنها را در دستان لمس کنم .
پیرمرد رفت به طرف ویترین مغازه و از پشت آن دستش را دراز کرد . کاری را که هر روز خودم می کردم . تاسها را از دستش گرفتم . محو تماشایشان شدم . دو انگشت شستم را روی چالهایشان می کشیدم . لبهایشان صاف و یک دست پول را از توی جیبم درآوردم و بدون چک و چونه به پیر مرد دادم آنها را خریدم. دردستانم به هم می مالیدم . صدای زیبایی از به هم خوردنشان به گوش می رسید . هر روز در بین راه چند بار آنها را به هوا پرتاب می کردم ولی امروز دلم نیآمد این کار را کنم . واقعاً آنها دیگر مال خودم بودند .
از ترس اینکه بچه های مونس آنها را پیدا نکنند جایی مخفی برایشان درست کردم . خیلی وقت بود چیزی را دوست نداشتم دلبستگیم شده بود تاسها . هر وقت که بیکار می شدم به سراغشان می رقتم . در دستهایم تکانشان می دادم و به روی زمین رهایشان می کردم . تمام نقشهایش زیبا بود ، یک پنج ، جفت چهار ، پنج چهار ، جفت شیش شاید هر کدام حکایتی داشتند بی اختیار به یاد حرف امیر افتادم . باورم نمی شد که او می خواهد به خواستگاریم بیاید . به نظر می آمد او مرد زندگی نباشد او برای ازدواج قدری خام بود چند سالی از من بزرگتر بود خودم هم خیلی بزرگ نبودم . فقط چهارده سال بیشتر نداشتم شب جمعه از راه رسید امیر به همراه پدر و مادرش به خانه ما امدند . بعد از ساعتها گفتگو بین آنها قرار گذاشتند ما را به عقد هم درآوردند . خودم را قانع کردم که با او کنار بیآیم به خاطر آقا جون هم که شده باید حرفی نمی زدم دلم برای آقا جون می سوخت .
بعد از تصمیم آنها آماده می شدم تا به خانه شوهر بروم .
تاسها هم از این موضوع خوشحال بودند. همیشه جلوی چشمانم می رقصیدند و به هوا می پریدند . چندی نگذشت که خودم را در خانه امیر احساس کردم . خانه آنها هم از سر و صدای بچه پر بود شلوغ تر از خانه پدرم .
امیر بچه بزرگ خانواده بود . پدرش زود تر از موعد او را سر و سامان داده بود تا شاید با مسئولیت زن و زندگی دلش به کار بچسبد و از لات بازی و علافی دست بردارد ، سرش را با زن و زندگی سرگرم کند . خانه پدری را با تمام خاطره های تلخ و شیرین رها کردم. هیچ وابستگی به آنجا نداشتم . مونس با من رفتار خوبی نداشت . بارها پیش می آمد که دوست داشتم کنارش بنشینم با او حرف بزنم و با او درد دل کنم . از دلتنگی هایم بگویم از آرزوهایم بگویم ولی هیچ وقت این فرصت را به من نداد چون تمام وقتش را بین بچه هایش تقسیم می کرد برای این بود که از تقسیم روزگار بدم می آمد به من که می رسید خصومتش اجازه حاتم بودن را از او می گرفت .
تاسها را با خودم به جهاز بردم . آنجا هم مجبور بودم مخفی گاهی برایش پیدا کنم . میان لباس هایم درون یک جعبه کوچک قایمشان کردم . دیگر حتی وقتی برایم باقی نمی ماند که با آنها خلوت کنم . تمام روز به مادر امیر در کارهای خانه کمک می کردم او زن خوب و مهربانی است . با من مثل دخترش رفتار می کند . به قیافه اش نمی خورد ولی بعضی وقتها چهره ها حقیقت را در خود زندانی می کنند . باید چشمای دیگرمان را روی آنها باز کنیم . وقتی که تنها می شدم به سراغ تاسها می رفتن و شروع به بازی می کردم . آنها را در دستانم تکان می دادم و می انداختم . هر چه می نشست جفت بود یک بار جفت چهار می نشست یک بار جفت پنج و یک بار هم جفت شیش .
این روزها حال و هوای خوبی نداشتم و صبح که از خواب بیدار می شدم حالم خیلی بد می شد و از بوی غذا بدم می آمد احساس می کردم از در و دیوار بوی بدی می آید نفس کشیدن هم برایم سخت بود . از بخت بدم ویارم شده بود بوی بد بدن امیر حالم را به هم می زد . تحملش برایم دشوار بود . روزها و شبهای سختی را تحمل می کردم امیر هم اصلاً متوجه حال و روز من نمی شد بیشتر از قبل به من علاقه نشان می داد . به رخت خواب که می رفتم باید بوی بدن او را تحمل می کردم چند دقیقه ای که می گذشت به بهانه ایی سرم را از روی بازویش می دزدیدم و با او کمی فاصله می گرفتم . از این کار من ناراحت می شد و قهر می کرد . او نمی دانست که این رفتارها چگونه به سراغ من آمده است .
امیر – اگه منو دوست نداشتی از همون اول می گفتی .
نمی خواستم سر صحبت را باز کنم چون امکان داشت دوباره به طرفم برگردد و بوی بدنش مشامم را بیآزارد یکی دوهفته به همین منوال گذشت تا اینکه مادر امیر سر صحبت را باز کرد و گفت :
- عروس گلم انشالله که نوه خوشگل و تپل مپلی برامون بیاری .
امیر مادرجون ما حالا خودمون بچه ایم بچه می خوایم چکار ؟
مادر امیر – بهتره به جای این حرفها از این به بعد مواظب زنت باشی ، اینجور که من فهمیدم تا چند ماه دیگه یه مهمون کوچولو داریم از آن روز به بعد امیر با اوضاع و احوال من کنار آمد کمتر بوی تنش را با من همنشین می کرد .
تاسها دوباره پیدایشان شد خود را به زور در دستانم جای دادند می خواستند بازی کنند . با انها شروع به بازی کردم تاسها را در دستان تکان دادم و به روی زمین انداختم . این روزها هر عددی که می آمد جفت بود . جفت پنج روی زمین نقش بست احساس کردم بزودی خبر خوشی خواهم شنید. امیر خوشحال از در وارد شد .
مادر امیر – چیه امیر جان کبکت خروس می خوانه خیلی خوشحالی
امیر – چرا که خوشحال نباشم مادر جان بالآخره کار پیدا کردم دیگه از علافی خسته شدم دیگه می تونم برم سر کار
مادر امیر – خدا رو شکر پسرم همش به خاطر قدم مبارک بچه اته
امیر – مادر جون ولی اون هنوز دنیا نیامده ؟
مادر امیر – عجله نکن پسرم انشالله تا چند ماه دیگه صحیح و سالم بدنیا میآد مثل خیلی از بچه ها .
امیر هر روز صبح از خواب بیدار می شد و به سر کارش می رفت . منهم وقت بیشتری داشتم تا با تاسها بازی کنم .
با آمدن بچه باید راه و رسم مادر شدن را آموزش می دیدم و ولی این کارها را سالها قبل برای مونس انجام داده بودم . او بچه های زیادی برای پدرم زائیده بود . من پنج سالم بود که در بچه داری کمکش می کردم . مادر بودن یکی از تجربه های کودکی من بود . بزرگتر که شدم باید به آنها غذا می دادم ، لباسهایشان را عوض می کردم ، حمامشان می کردم ، کهنه هایشان را می شستم . ذوقی برای این کار نداشتم چون دستانم با بوی بد کهنه آشنا بود. مادر امیر تصمیم گرفت در همان نزدیکی اتاقی برایمان اجاره کند . خانواده ما هم داشت پر جمعیت می شد . اوایل امیر به این امر راضی نبود ولی چاره ای جز اجرای تصمیم مادرش هم نداشت . اتاقی در طبقه بالای یک خانه قدیمی برایمان اجاره کرد ما خیلی زود اسباب کشی کردیم و وسایلمان خیلی مختصر بود همه در یک اتاق جای شدند . تاسها رافراموش نکردم آنها را در جای امن پنهان کردم . گرچه دیگر نیازی به پنهان کردن آنها نداشتم . خواسته یا نا خواسته خودشان می آمدند و شروع به بازی می کردند. نه ماه انتظار به سر رسیده بود دیگر وقت آن شد تا عضو جدید به ما اضافه شود. خوشحال بودم ، امیر هم خوشحال بود . هم کار پیدا کرده بود و هم صاحب زن و بچه و زندگی شده بود امیر دیگر آن امیر سابق نبود . من هم بیشتر از قبل به او علاقه پیدا کرده بودم . اگر دیر به خانه می آمد دلم به شور می افتاد و برای دیدنش لحظه شماری می کردم .
آن شب فراموش نشدنی از راه رسید . نیمه های شب دردی در پیکرم احساس کردم . دردهای زایمان شروع شده بود . شیطون کوچولو برای به دنیا آمدن تلاش می کرد با هر لگدی که میزد دردی همه وجودم را فرا می گرفت . امیر به سراغ مادرش رفت آنها با یک قابله برگشتن همه چیز آماده و مهیا برای بدنیا آمدن یک موجود زیبا به نام بچه . اولین بار بود شیرین درد حس می کردم . شرینیش برایم مثل عسل بود ولی نه انگار مانند زهر مار بود تلخ تلخ شاید هم از شیرینی زیاد بود که تلخ تلخ می ماند . با کمک قابله مرا نشاندند و امیر را از خانه بیرون کردند قابله جلویم نشست و مادر امیر از پشت مرا محکم گرفت . قابله زن قوی دستی بود هیکل درشتی داشت با شانه های محکم و استوار . آنچنان قوی که تحمل درد زائو هایش برایش آسان بود دستانم را روی شانه های پر قدرت قابله گذاشتم . برای یک لحظه خواب به سراغم آمده بود . چشم هایم را روی هم گذاشتم . محکم به صورتم زد . خواب از سرم پرید .
قابله - پدر سوخته چه وقت خوابیدن است نفست را حبس کن و زور بزن می خوای بچه رو بکشی ؟
با قیض و تشر قابله چشمهایم را باز کردم . به خودم آمدم وضعیت خوبی نداشم خون آبه ای
زیر پایم جاری شد به خودم فشار آوردم و زور زدم ، سر بچه میان دستان قابله پیدا شد . دیگر نایی برایم نمانده بود .
قابله – آفرین محکمتر فشار بده وگر نه بچه خفه می شه چشمهایم را بستم و با تمام وجودم نفسم را در سینه حبس کردم و فشار دادم . بچه میان دستای قابله افتاد دیگر هیچ نفهمیدم . تقریباً از هوش رفته بودم مرا کشان کشان به گوشه ای بردند ، ولی منتظر صدای گریه ی بچه بودم . قابله دست پاچه شده بود .
مادر امیر – چرا صورتش کبود شده ؟ چرا صداش در نمی آد ؟ نکنه ؟ ...
با حرفهای مادر امیر چشمانم را باز کردم . قابله بچه را سر و ته کرد و با دست محکم به کف پاهایش زد بعد از چند لحظه خون آبی از دهان و بینی بچه بیرون آمد و با صدای بلند شروع به گریه کرد صدا در چهار گوشه خانه نقش بست ، تصویرش روی دیوارهای خانه نقاشی شد با شنیدن صدای او دیگر طاقت نیآوردم و این بار راستی راستی از هوش رفتم .
وقتی که چشم باز کردم خودم را در رخت خواب دیدم که رخت خواب کوچکی هم کنارم بود . احساس می کردم سیلی بزرگ در شکمم آمده و همه چیز را با خود برده خالی و تهی شده بود خیلی ضعف داشتم ، احساس می کردم سالهاست چیزی نخورده ام . به طرف او برگشتم . صورتش زیبا و قشنگ ، ساکت بود مثل همه بچه ها خسته راه . جفت شیش هایم این بار زیبا تر از قبل بود شاید هم جفت شیش نبود . هوا کاملاً روشن شده بود . شب سختی را پشت سر گذاشتم ولی ارزش این همه سختی را داشت . چیزی در خانه نداشتیم . امیر رفته بود برایم شیر بخرد تا با خوردن آن جان بگیرم و بتوانم او را شیر بدهم رنگ شیر هم سفید مانند تاسهایم ولی بدون هیچ علائم ظاهر تمام خوبی های او دردرونش پنهان بود . امیر با دیدن او در کنارم خوشحال شد . او پدر شده بود . این امیر با آن امیری که هر روز سر کوچه می ایستاد خیلی فرق کرده بود قیافه ی معصوم و دوست داشتنی او مرا بیشتر به زندگی امید وار می کرد .
مادر امیر – مادر اگه کاری نداری من برم از دیشب تا حالا خبری از بچه ها ندارم ، دوباره بهتون سر می زنم .
اینها رو گفت و خدا حافظی کرد و رفت قابله هم که ساعتی پیشتر رفته بود . او می بایست به سراغ زائو های دیگرش هم برود و به آنها سر کشی کند . او باید تا ده روز مراقب بچه زائوهایش باشد . دلم سراغ بچه را می گرفت و از درد به خودم می پیچیدم . دلم او را گم کرده بود . تماشای صورت زیبایش شده بود مسکن دردهایم . امیر با شیر به خانه برگشت . خانه بوی زندگی می داد – بوی بچه – بوی شیر تازه می آمد به صورت او نگاه کردم . او هم به خود می پیچید . چین و چروک های روی صورتش نشان می داد هنوز به محیط جدید خو نگرفته و دلتنگ برای جایگاه قبل بود . او را بغل کردم و به روی سینه ام گذاشتم تا با صدای شنیدن قلبم آرام بگیرد او به این صدا عادت داشت . امیر شیر را گرم کرد ، گرما زندگی در خانه ما هم پیدا شده بود او به طرفم آمد و بچه را از بغلم گرفت . بصورت زیبای او نگاه کرد و لبخندی به روی لبانش نشست . بوی او هم با مشام امیر آشنا شد . او را در بغلم گذاشت . آرام و ساکت بود . مثل بچه هایی که مونس به دنیا می آورد نبود ، آنها با سر و صدای زیادی بدنیا می آمدند . تمام خانه پر می شد از صدای گریشان . دیوارها خسته می شدند و پنجره ها به ستوه می آمدند .
امیر – می خوای اسمش رو چی بگذاری ؟
- اسمش را می گذارم سرشار
امیر – ولی من میگم بگذاریم علی .
- ولی من دوست دارم او را سرشار صدا کنم .
امیر – خوب پس از این به بعد تو سرشاز صداش بزن و من علی
- ولی اینجوری که نمیشه باید یه اسم داشته باشه .
امیر – خوب همون اسمی که تو میگی صداش می زنیم. چطوره؟
زندگی ما با وجود سرشار پر از شادی شد روزها می گذشت و ما بیشتر از زندگی لذت می بردیم . هیچ غمی توی دنیا نداشتم با وجود امیر و سرشار در کنارم احساس غرور می کردم دیگر وقتی برای بازی با تاسها نداشتم . آنها می آمدند و می رفتند ولی من توجهی به آنها نداشتم . هم بازی جدیدی پیدا کرده بودم . از با بودن با او لذت می بردم . دوستش داشتم و برای من عزیز بود وقتی او خواب بود تاسها سرو کله شان پیدا می شد این روزها مثل گذشته نبودند آنها را در دستانم گرفتم و لمس کردم . خواستم بازی کنم ولی آنها بازی نمی کردند دوباره در دستم تکانشان دادم و به روی زمین ریختم ولی همچنان در هوا معلق مانده بودند نمی خواستند بنشینند ، یک بار دیگر امتحان کردم این بار سریعتر به روی زمین انداختمشان ولی به زمین که می رسیدند خالهای سیاه از روی سفیدی تنشان با آسمان پرتاب می شد . چرا نمی خواستند بازی کنند شاید هم با من قهر بودند و شاید هم حسودی می کردند . آنها را رها کردم . صدای پاه های امیر به گوشم خورد که از پله ها بالا می آمد ولی چرا اینقدر زود برگشت او که تازه از خانه بیرون رفته بود بعد از لحظه ای وارد خانه شد .
- چرا امروز رود برگشتی ؟
امیر – چیزی نشده تو نگران نباش کارم را از دست دادم صاحب نانوایی یکی از بستگان خودش رو جایم گذاشت سرم گیج رفت و همانجا نشستم .
امیر – چی شد ؟ حالت خوبه ؟
- آره خوبم طوریم نیسن تو نگران نباش .
امیر – غصه نخور خدا بزرگه به قول بابام هر که دندان دهد نان دهد صاحب فردا کس دیگه است .
او مرا دلداری میداد با حرفهای او کمی آرام گرفتم . ولی چه کسی می خواست خودش را دلداری به تاسها فکر کردم پس بگو امروز تاسها چه مرگشان بود که دوست نداشتن بازی کنند .
یکی دو ماهی از بیکاری امیر می گذشت ، به هر دری می زد تا شاید کاری پیدا کند ولی انگار قحتی کار آمده بود . انگار تخم کار را مخلخ خورده بود هر روز دست خالی و ناامید به خانه بر می گشت و به امید فردا و پیدا کردن کار صبر می کرد . روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند او کلافه کلافه بود سرشار هم بزرگتر شده بود من و امیر را خوب می شناخت تقرباً چهار ماه شده بود شیر کافی برای رشدش نداشتم روزها گرسنه می ماند و بی قرارری می کرد . مادر امیر به دیدن ما آمد تا وضعیت سرشار را دید گفت :
- بهتره کمی شیر گاو بهش بدی اون سیر نمی شه که اینجوری بیقراری می کنه .
امیر رفت و شیر گرفت ، مقداری آب در آن ریختم تا هضمش کمی برای او آسان باشد او سیر شد دیگر ناله نکرد . به من و امیر خندید خودش را در بغل امیر انداخت ولی امیر همچنان کلافه بود و برای پیدا کردن کار هر روز از خانه بیرون می رفت سر شار گرسنه بود ، گریه می کرد به شیشه شیر او نگاه کردم شیر نداشت ، کمی آب قند درون شیشه ریختم در دهانش گذاشتم . فوری رفتم تا برایش شیر بخرم و برگردم با عجله به سر کوجه رسیدم تا بقالی راهی نمانده بود و فقط همان بقالی شیر داشت . شیر را خریدم با عجله به خانه برگشتم در بین راه تاسها جلویم سبز شدند به هوا پرتاب می شدن ، روی زمین می افتادند و خرد می شدند و تکه هایشان هر کدام به جایی می آفتاد از ذهنم دورش کردم ، دوباره تاسها به روی زمین برخورد کرد و از هم پاشید . خدایا چه می بینم . چرا مثل روزهای قبل نیست چرا تاسهایم جفت شیش نمی آورد ؟ چرا تاسها روی زمین نمی نشینند ؟ چرا تاسهایم خال ندارند ؟ چرا و هزاران چراهی دیگر ذهنم را به خود مشغول کرد تاسها را به دست سرشار سپردم قدمهایم را تند تر کردم . تاسها ذهنم را اشغال کرده بودند او تنها بود نمی دانم چرا تاسها رهایم نمی کردند . از پله ها بالا رفتم و پشت در رسیدم صدای او نمی آمد .
با خود گفتم :
- حتماًٌ خواب است او خوابیده بود ، سراسیمه به طرقش رفتم او خواب بود صورتش کبود شده بود ، بلندش کردم ولی تکان نخورد جیغ زدم و فریاد کشیدم ولی کسی به دادم نرسید بدن بی جان او روی دستان بود اشکهایم به روی صورت زیبایش می افتاد صدای قلبش را نمی شنیدم . دیگر خنده به روی لبانش نقش نبسته بود . دیگر دیوارها صدای خنده هایش را نقاشی نمی کنند . ولی دیگر فایده ای نداشت آب قند به گلویش پریده بود و او را خفه کرده بود .
یکی یکی همسایه ها هم آمدند و دورمان جمع شدند . شیون و زاری می کردم ناله هایم با آسمان بلند می شد و گوش فلک را کر می کرد امیر سرا سیمه از در وارد شد بدن بیجان او را روی دستانم دید . به سر خود زد و گفت :
- چه بلایی به سرش آوردی ؟ بچه رو چکار کردی ؟
با گریه و زاری گفتم : هیچی به خدا فقط رفتم برایش شیر بگیرم . وقتی رسیدم او بی هوش روی زمین افتاده بود امیر او را از دستم گرفت و به سینه اش فشرد اشک ریخت و ناله کرد. خانه سرد وبی روح شد دیگر صدای خنده و گریه نمی آمد بوی زندگی نمی داد دیوارها دیگر تابلوی نقاشی او نبودند ، پنجره ها غمگین بودند که چرا صدای او را نمی شنوند . از رفتن او ناراحت بودند ، غم بزرگی روی دل امیر نشست ، ساعتها گوشه ای می نشست و زانوی غم بغل می کرد . کلافه شده بودم دلتنگ برای او ، تاسها را برداشتم و به دیدن او رفتیم .
مطالب مشابه :
لات هم لاتهای قدیم!
گلچین - لات هم لاتهای قدیم! - گلچينی از گل ها - گلچین
حُر نهضت عاشورایی حضرت امام
سایت بسیج جامعه پزشکی لرستان. حامد نصیری . گنده لات های تهران از او حساب می
اس سر کاری 22
ܓܨஜღ 98ihaღஜ فیییس بووووک کده - اس سر کاری 22 - 10000 نوع sms+عکس عاشقانه+دلنوشته+شعر+داستان+سخن
داستان بوم های خاکستری به قلم فرنگیس گودرزی
کارگاه داستان نویسی حوزه ی هنری استان لرستان. داستان بوم های خاکستری به قلم فرنگیس
برچسب :
گنده لات لرستان