پرشان 4


ماشین و که پدرام برده ، مامانم که توی آشپزخونه درحال تدارک یه صبحانه ی شاهانه اس تا اول صبحی به خورد من بده در نتیجه تا کسی متوجه نشده باید جیم شم .
کتونیامو برداشتم و آروم آروم به سمت در رفتم وقتی به در رسیدم اونا رو پوشیدم و از خونه پریدم بیرون . اوه چه سوز پاییزیه ! زیپ سویی شرتم و کشیدم بالا و شروع کردم پیاده به سمت دانشگاه راه رفتن .با ترمز 2سانتی ماشینی جلوی پام قبض روح شدم ، نمی دونستم باید چیکار کنم ؟ دلم می خواست این راننده ی احمق و بکشم .- چی شد خانمی از ذوق دیدن من خشکت زد .اه اینکه صدای چندش این جنگلی ! یه جوری بهش نگاه کردم که خنداش قطع شد .- نخیر داره دلم می سوزه که روزمو باید با دیدن آدم نحسی مثل تو شروع کنم .- نه می بینم که برای بدست آوردن تو وقت بیشتری بزارم ، ولی این حرکت اولم و علی الحساب یادتبشه تا بعدیا .بعدم سوار ماشینش شد و با تموم سرعت گازش و گرفت و رفت . همونطور که داشتم مسیری که از خودش به جا گذاشته بود و نگاه می کردم پوزخندی زدم و گفتم :- من دختر مبارزه ام مطمئن باش شکست می خوری .***********- بچه ها با دربند چطورید ؟همه ی دخترا هورا کشیدند و دنبال هم از کلاس خارج شدیم . توی دلم دعا دعا می کردم دیگه امروز خبری از اون گلای رز لعنتی نباشه وگرنه حسابی می شدم سوژه توی دانشگاه .- اوووووووووووووو بچه ها اینجا رو .- اولالا مردم چه عاشقای سینه چاکی دارند .- نه بابا برای مردم گل رز سرخ هدیه میزارند .سوسن یادداشت کنار گل برداشت و با صدای بلند شروع کرد خواندن :- I LOVE YOU تا ابد در قلب منی ستاره ی شب های من منتظر تماست هستم 09...............- من جای شما بودم یادداشتی که مال دیگرونه رو نمی خوندم .همه ساکت شدند و به طرف مهرداد برگشتند . با یه ژست جنتلمنی به دیوار تکیه داده بود و وقتی دید چشم اون همه دختر بهشه از دیوار جدا شد و دسته گلی که پشت برف پاکن گذاشته بود و به سمت من گرفت و گفت :- تقدیم با عشق .از عصبانیت تموم صورتم قرمز شد قشنگ با یه کلمه ی دیگه مرز انفجارم .- بابا بگیرش دیگه دست این عاشق دلخسته شکست .یه نگاه به جمع بچه ها انداختم و دسته گل توی دست مهرداد و به یه حرکت پرپر کردم ، چشمای بچه ها از حدقه زد بیرون ، مهرداد م که انگار این حرکت منو از پیش پیش بینی کرده بود تعظیم کوچیکی کرد و گفت :- میگند تا سه نشه بازی نشه منتظر کیش شدنت باش .- مطمئن باش با باختن تو من این بازی رو تموم می کنم .- ببینم بعد از حرکت سوم من بازم این حرف و میزنی اینا فقط یه پیش بازی بود .و رو به بچه ها گفت :- با اجازه ی خانما .با رفتن مهرداد سیل سوال بود که روی سرم هوار شد .- این کی بود ؟- بابا دس مریزاد زیر آبی نداشتیما .- این یکی رو توی آب نمک خوابونده بودی ؟!با کلافکی دستم و تکون دادم و گفتم :- اه بچه ها ول کنید دیگه حرف دیگه ای ندارید بزنید ، اصلا حس دربندشم دیگه نیست همه بریم همین پارک بستنی مهمون جیب باباهاتون .- نه بابا خسته میشی .- چیکار کنیم دیگه خراب رفیقیاییم .حدود ده نفری بودیم سوار دو تا ماشین به صورت mp3 نشستیم و توی راه کلی خندیدیم .- خوب بچه ها همه با بستنی موافقید دیگه .ساناز که یکم اوا مامانی بود با یه لحنی گفت :- وای نه پرشان جون من نمی تونم توی هوای به این سردی بستنی بخورم لطفا برام شیر کاکائو بگیر .آیلار و آنیتا هم که انگار منتظر یه بهونه ای بودند گفتند اونا هم شیر کاکائو میخواند .- هی سوسن خانم نک دماغت و پاک کن مطمئن باش کسی بستنیت و ازت نمی گیره .همه از دیدن نوک دماغ سوسن زدند زیر خنده ، همون موقع یه تیکه بستنی افتاد روی مانتوی مهتاب .- ااااا مامان جون چقدر گفتم پیش بندت و ببند دیدی لباست و کثیف کردی .- بمیری پرشان ! بچه ها کی دستمال داره / وای مانتوم نو بود .یه لیس به بستنیم زدم و با یه لحن خنده داری گفتم :- وااااااای مامانم اینا .یهو تلپی از روی نیمکت افتادم پایین . افتادن من همانا و ترکیدن بچه ها همان .- زهرمار چتونه یهورم می کنید .- عزیزم تو مواظب باش شصت پات نره تو جیب بغلیت نمیخواد بقیه رو نصیحت کنی !- آخ ای بمیرید همتون کمرم شکست .یدفعه همشون باهم گفتند :- حقته .**********- بابایی پس اجازه هست برم .- نخیر نمیشه .با اعتراض برگشتم سمت مامان و گفتم :- ا مامان خوب همه ی بچه ها هستند خوب بزارید برم دیگه .بابا روی مبل جابه جا شد و گفت :- خوب باباجون بگو ببینم ماجرای این جشن چیه ؟ کیا هستند ؟انگار دنیا رو بهم دادند با ذوق گفتم :- هیچی بابایی یکی از بچه ها سامان پناهی بخاطر یه مشکلاتی می خواد برگرده شهرشون حالا بچه ها براش گودبای پارتی گرفتند منم دعوتم تو رو خدا بزارید برم .- نگفتی کیا هستند ؟- خوب بچه های کلاس دیگه تازه آرامم هست ! بابایی تو رو خدا بزار برم .بابا چند لحظه نگام کرد و گفت :- می تونی بری .- هورااااااااااا قربونت برم که اینقدر ماهی .- اما شرط داره .- هرچی باشه قبوله .- لباسات مناسب باشه ، مواظب رفتارت باشی ، پدرام می برتون بعدم زنگ میزنی خودش بیاد دنبالتون .- چشم .دوباره مامان گفت :- اما سینا خودت که میدونی امشب خونه ی مامانتیم زشته پرشان بره یه جای دیگه .- اشکالی نداره خونه ی مامان که همیشه هست اشکالی نداره امشب با دوستاش باشه .صورت بابا رو بوسیدم و شیرجه زدم تو اتاقم .- الو آرام .- سلام چه خبره اینقدر شارژی ؟- بالاخره اجازه رو گرفتم .- خوب به سلامتی ! میگم پرشان میشه من نیام ؟- تو غلط می کنی نیای تازه یادت که نرفته آقا آیدینتونم هستند . من ساعت 8 میام دنبالت ، کجا بیام ؟- تا 7 که شرکتم ، لباسام و می پوشم نزدیکای شرکت منتظرتم .- پس تا بعد .- باشه .اونقدر لباسام و زیرو رو کردم تا یه چیزی پسندیدم که مامان خانمم موافقت کنه .- مامان این خوبه ؟مامان یه نگاهی به کت و شلوار مشکیم که زیرش یه تاپ زرشکی بود انداخت و گفت :- خوبه فقط یقه اش .- وای مامان این که یقه اش خوبه تو رو خدا دیگه نگو اینم بده بخدا تموم لباسای کمدم و نشونت دادم .- خیلی خوب همینو بپوش .- الهی فدات شم .- پدرام بدو دیگه آرام بیچاره گناه داره معطل میشه .- وای حالا برای یه بار زودتر از من آماده شده آ ببین کچلم کردی .- بدو دیگه .- چقدر غر میزنی اومدم .بالاخره قبل از ساعت 8 رفتیم سر قرار با آرام .- خوب خانما کجا برم .- بیا این آدرسشه چون خودش خوابگاه بوده خونه ی یکی از بچه ها جشنه .- ببینم پرشان جشنش که مورد نداره ؟- نه بابا هممون مثل بچه های خوب دور هم میشینیم به هم نگاه می کنیم .- مطمئن ؟- من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟- نه اصلااااااااااا ً.- پرشان از این حرف پدرام معلومه تو خیلی راست گویی .پدرام و آرام زدند زیر خنده و من گفتم :- بازم بهم میرسیم .- خوب کی بیام دنبالتون ؟- فکر کنم حدود 11 جشنشون تموم میشه بهت زنگ میزنم .- باشه مراقب خودت باش .- چشم قربان .- خوش بگذره .پدرام گازش و گرفت و رفت .- من خوبم پرشان ؟- آره بابا ، نترس آقا آیدین می پسنده .- کوفت توهم همه چیز و ربط بده به اون .- خوب ربط داره دیگه ربط نداره .- حالا زنگ بزن این دسته گل توی دستت خشک شد .- آخه این که خودش گل خشکه .- سیییییس حرف نباشه .و زنگ را فشار داد . در با صدای تیکی باز شد و هردو وارد حیاط بزرگ خانه ی تسلیمی شدیم .- اااااااه آرام اینجا جون میده واسه پارتی !- آره مخصوصا اینکه توی پارتی باشی یهو پلیس بریزه بگیرنت !- ای بمیری که یهو میزنی تو جای هیجانی ماجراها ! آخه اینم حرفه تو میزنی سق سیاه !- خودتی من کی سق سیاه بودم ؟!- خوش اومدید خانما !- به به آقای تسلیمی حالتون چطوره ؟ - سلام .- سلام خانما خوش اومدید بفرمایید از این طرف .یهو سامان با دو اومدید طرف ما و در حالیکه نفس نفس میزد سلام و احوال پرسی کرد . همه ی بچه های کلاس بغیر از چندتا اومده بودند و نشسته بودند به خنده و شلوغ بازی .با راهنمایی خواهر تسلیمی به طرف اتاق رفتیم تا لباسامون و عوض کنیم .- واه واه این بشر آدم بشو نیست آخه یکی نیست بگه این دو تا تیکه پارچه رو هم نمی پوشیدی !از اونجایی که من همیشه با دکمه هام درگیری داشتم ، حالا هم همینطور که سعی می کردم این دکمه ی مانتوم و باز کنم گفتم :- کی ؟- کی ؟ عمه ی من ! آخه تو اون آیلار و دوست جون جونیش و ندیدی حالا بازم گلی به جمال آنیتا ، آیلار که هیچی !با باز شدن دکمه ی مانتوم لبخندی از روی رضایت زدم و گفتم :- من نمیدونم تو از اول چه پدر کشتگی با این بدبخت داشتی .آرام پشت چشمی نازک کرد و گفت :- از بس از همون روز اول جلف و سبک بود دختره ی عقده ای !- حالا حرص نخور آرایشت خراب میشه آیدین می فهمه قراره چه کلاهی سرش بره .آرام انگشت تهدیدشو بطرفم تکون داد و گفت :- بخدای احد و واحد اگه یه بار دیگه من هرچی گفتم و به آیدین ربط دادی همچین می زنمت که یکی از من بخوری سه تا از دیوارا !- اوم چشم من اگه دیگه اسم این اسمش و نبر و بردم تو برو اسمش و نبر و بکش .آرام چپ چپ نگام کرد و بعد از درست کردن سرو وعضمون رفتیم بیرون .- خوب بچه ها چه خبر ؟سوسن در حالیکه چشماش برق میزد گفت :- مگه نفهمیدی !همین حرف سوسن یعنی اینکه جدید ترین خبرای دانشگاه بدستش رسیده .6 تایی که دورش نشسته بودیم به جلو خم شدیم و سارا گفت :- چی رو ؟- البته نه اینکه فکر کنید من اینقدر بیکارم که توی کار مردم سرک بکشما ولی دیروز فهمیدم سمیه خانم همون سال اولی با امیر حسین اون که مزدا3 داره به طور مخفی دوسته .با تمسخر گفتم :- ماشالا از دست تو چقدرم مخفیه !- وا چه ربطی داره پرشان جون ! من این و اتفاقی فهمیدم .- بله بله حق با توئه .البته همه میدونیم اگه سوسن بخواد چیزی رو بفهمه هیچی جلودارش نیست برای همین دست اول ترین اخبار و باید از دهن این رسانه ی خبری قوی شنید .- راستی بچه ها چندشب پیش چقدر بهتون گفتم بیاید بریم شب شعر جاتون خالی یه اتفاقی افتاد .12تا چشم خیره شد به پروانه اونم که چشمای کنجکاو ما رو دید گفت :- آره ما رفتیم و فضا رمانتیک و شاعرانه یهو بگید کی رفت پشت تریبو .- کییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟- مجسمه ی سنگی !تا اینو گفت شلیک خندمون رفت هوا ! مجسمه ی سنگی لقب یکی از بچه های دانشگاه بود که بهش داده بودیم از بس بدردنخور بود با اون اخلاق گندیدش !- باور کنید من که تا دیدمش سنکوپ کردم ، گفتم الان میره اون بالا گند میزنه به دنیای شعروشاعری بیخال شدم و داشتم آبمیومو می خوردم که با شنیدن متن شعرش آبمیوه پرید تو گلوم و داشتم خفه می شدم بچه باورتون نمیشه داشتم کف بر می شدم .- آخ آخ پس حسابی از دستم در رفته بچه ها من که از شب شعر بعدی پایه ی ثابتم .آرام یه مشت زد تو بازوم و گفت :- یه قول بده که بتونی بهش عمل کنی !- خانما شما نمی خواید یکم دست از غیبت کردن بردارید بیاید پیش ما .نگاهی به سامان و تسلیمی انداختیم و سارا گفت :- نه مرسی جامون خوبه !تسلیمی دست سارا و گرفت و بلندش کرد و همونطور که اونو دنبال خودش می کشید گفت :- بلندشو خودتو لوس نکن .فک همه افتاد رو زمین ! سوسن یه پوزخند زد و گفت :- من که گفتم ماجرای اینا جدی انگار توی تدارک نامزدیند !وای من نمیدونم این سوسن اینا رو از کجا میفهمه !- خوب بچه ها کی دیگه میاد جلو .تقریبا همه ی بچه ها توی این بازی که مهرروز گفته بود و شرکت کردند و باخته بودند . واقعا هم کار مهروز حرف نداشت سه تا لیوان برداشت و زیر یکیش یه سکه گذاشت و بعد از حرکاتی که انجام میداد باید می گفتی سکه زیر کدوم یکی از لیواناس .- منم بدم نمیاد امتحان کنم .آیلار که همین حالا باخت پشت چشمی نازک کرد و گفت :- فکر نکنم تو هم بتونی !- شایدم تونستم .- خوب پس پرشان توجه کن .اه چشمام پیچید چقدر تند تکونش میده .- اینه !مهرروز لیوان و برداشت بخشکی شانس زیرش خالی بود ! بچه ها زدند زیر خنده .- میشه یه بار دیگه بازی کنیم .- خیلی خوب .بدجنس سکه رو که زیر هیچ کدوم از لیوانا نگذاشت . تا کارش تموم شد دستامو روی سینم گذاشتم و گفتم :- زیر هیچکدومش نیست !مهرروز نگاهی بهم کرد و با خنده گفت :- خیلی شیطونی قرار نبود لو بره .یک دفعه پسرا ریختند رو سرش و به شوخی شروع کردند به زدنش .به قول بچه ها یه زنگ تفریح به خودمون دادیم تا یه گلویی تازه کنیم .با آرام نشسته بودیم و داشتیم شربت می خوردیم که یکدفعه آیدین و رضا وارد شدم با شیطنت رو به آرام گفتم :- اسمش و نبر با دوستش اومدند .آرام بیچاره جوری شربت پرید تو گلوش که صورتش قرمز شد .- ای بابا ریلکس باش بابا گفتم اسمش و نبر اومد نگفتم که ............- چی شده ؟با صدای نگران آیدین سرفه ی آرام هم قطع شد .- هیچی حل شد راستی سلام .آرامم با خجالت سلام کرد .- سلام ، پرشان خانم شما نمی تونید چند دقیقه آروم باشید بخدا من جرات ندارم آرام و چند دقیقه با شما تنها بزارم .- ای بابا آقا آیدین اینقدر نترسید فوقش از دستش راحت می شید .آرام یه نیشگون از دستم گرفت که از جام پریدم و اون دوتا زدند زیر خنده .- چته امشب از دست تو بدنم سیاه و کبود شد .- هیچی فقط به نظرم اگه دو دقیقه ساکت شی آیدین و آقا رضا فکر نمی کنند زبونت و یادت رفته با خودت بیاری .رضا با خنده گفت :- بهتره تا دعوا نشده من و آیدین بریم پیش بقیه ی بچه ها و بیایم !حدود ساعت 30/9 بود که همه رفتیم دور میز شام من که زیاد گشنم نبود فقط یکم سالادپاستا برای خودم کشیدم و با آیدین و رضا و آرام دور یه میز نشستیم و شروع کردیم به حرف زدند .- خوب بچه ها با یه مشاعره ی دسته جمعی چطورید .همه ی بچه ها موافقت کردند و شروع کردیم از اونجایی که خیلی توی این یه مبحث تجربه نداشتم خیلی زود باختم فقط ماندند آرام و آیدین هرچند مطمئنم اینا هماهنگی داشتند .- مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت / خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت آرام چند لحظه فکر کرد و گفت :- تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار / که تونستی چو فلک رام تازیانه ی تست- تاب بنفشه میدهد طره ی مشک سای تو / پرده ی غنچه میدرد خنده ی دلگشای توهرچی چشم تو سالن بود خیره شده بود به دهان آرام بیچاره یکم فکر کرد بعدم دستاش و آورد بالا و گفت :- آقا تسلیم .همه برای آیدین شروع کردیم دست زدن .- بچه ها امشب رضا گیتارش و آورده میخواد برامون هنرنمایی کنه !- بابا ایول .- تو هنرمند بودی و رو نمی کردی !هرکدوم از بچه ها داشتند سربه سر رضا می گذاشتند که گیتارش و از کیفش در آورد و دست و سوت همه رفت هوا .وقتی شروع کرد به خوندن همه ساکت شدیم ولی خداییش عجب صدایی داره آ. با تموم خاطرات خوب و بدنمیشه ساده ازت دل بکنممیدونم سهم من از تو حسرتهداغ عشق تو میمونه رو تنمهنوزم هرجا میرم بیادتممثل نبض زندگی ، مثل خداهنوزم لحظه به لحظه قلب منزیر پات میشکنه اما بی صداحالا که می خوای فراموشت کنمحالا که دیگه به من نمیرسیبذار این دروغ و باور بکنمداری می میری تو بی کسیمن هنوز با خاطرات تو خوشمتو هنوز تو ذهن من مقدسیاینکه تو هنوز تو رویای منیواسه من قشنگ ترین رسیدنهنمی خوام ساده ازت دل بکنمعشق تو تموم دنیای منهواقعا که ماهرانه میزنه ، سرم و بلند کردم که دیدم رضا خیره شده به من و هنوز داره گیتار میزنه ، حالا خدا رحم کرد چراغا رو تقریبا خاموش کرده بودند تا فضا رو باحال تر کنند ولی ..........- هیچ کس از جاش تکون نخوره .با صدای بلندی که این حرف و زد همه سرجامون میخ شدیم ، لامپا یکدفعه روشن شد و دیدیم پلیس که مثل مور و ملخ میریزه داخل خونه ، همه آروم نشسته بودیم که آیلار مثل پیام بازرگانی از جاش پرید و آژیرکشان با اون صدای گوش خراشش پرید تو یکی از اتاقا و یکی از پلیسای زنم رفت دنبالش ! همین یکی رو کم داشتیم هممون ودستگیر کردند و به سمت اداره ی پلیس بردند. زنی که مارو داشت می برد سمت بازداشتگاه با دیدن مردی که از روبه رو می آمد چنان پاشو کوبید زمین که من که کنارش بودم ترسیدم .- چی شده سروان ؟- توی پارتی گرفتیمشون جناب سرهنگ !با اعتراض گفتم :- ا دروغ میگه جناب ، پارتی چیه همه نشسته بودیم به آهنگی که یکی از بچه ها میزد گوش می کردیم .زنه چپ چپ نگام کرد و جناب سرهنگ خیره شد بهم .- خیلی خوب دارید می بریدشون بازداشتگاه !- بله قربان ، تا به والدینشون اطلاع بدهند بیاند دنبالشون .- خیلی خوب برید .و با قدمهای استواری از کنارمون گذشت .همه وارد بازداشتگاه شدیم ، خدایا شکرت همین یه تجربه رو نداشتم که اونم به بزرگیت قسمت شد .- به به بچه ها مهمون داریم ! چه مامانی هم هستند .به زنی که این حرفارو به چند نفر دیگه میزد نگاه کردم و ترجیح دادم با اینا دهن به دهن نشم .- میگم آرام ولی عجب چیزی هستیا دیدی امشبم به لطف حرف تو پلیس گرفتمون .آرام که داشت مثل ابر بهار گریه می کرد زد زیر خنده .- برو گمشو اینجا هم دست از لودگی برنمیداری ! حالا بابااینات باید بیاند دنبالت می خوای چیکار کنی !- چمچاره ، درضمن من بابا اینا در اطلاعند بعد از اون ما که اونجا کار خلافی انجام نمیدادیم فقط دور هم جمع شده بودیم .یکدفعه آیلار و آیناز که کنارمون ایستاده بودند زیر گریه و آیلار گفت :- وای من بدبخت شدم به مامان اینا گفتم میرم خونه ی آیناز درس بخونم .- منم همینطور .- وا خوب چرا دروغ گفتید ؟- چون خانوادم موافق این جور مجالس نیستند ، وای حالا چیکار کنم بدبخت شدم !- چی شد خانم خوشگله ؟ به چه جرمی گرفتنت ، می خوای زنگ بزنم مامی جونت بیاد !آیلار که جسابی اعصابش خش خشی بود با تشر رو به زنه گفت :- به توچه مفتشی ؟!- گیرم که باشم حالا که چی !دیدم وای حالاس که دعوا بشه آیلار و کشیدیم کنار که همون موقع خواستند بریم بیرون تا به خانوادهامو اطلاع بدیم .همون سرهنگ که توی سالن دیدمش پشت میز نشسته بود و یکی یکی بچه ها رو صدا میزد تا به خانوادشون اطلاع بدهند و کاری هم به گریه زاریشون نداشت .منم که یه گوشه ی دیوار ایستاده بودم و داشتم ارزیابیش می کردم ، عجب موهای خوشگلی داره پرپشت و مشکی مجعد ، ابروهاشم که ای با این قیافه ای که این گرفته خشن ، اه سرت و بیار بالا ببینم چشات چطوریه دیگه ولش کن بعدا می فهمم ، دماغشم روی ترکیب صورتش مناسبه ، اوه چه لبایی داره جای فرحناز خالی که بگه خاک تو سر چشم هیزم کنند رنگ صورتش که تقریبا برنزه ، قدشم که وقتی کنارم ایستاده بود از من بلندتر بود و چهارشونه ! به به اسم مبارکشون رو هم که دیدم « فؤاد فرمانی » اسمشم بهش میاد ! آخ جون بالاخره سرش و بالا کرد چه چشمایی داره !فؤواد که دید من بیخیال خیره شدم بهش و ازش چشم برنمیدارم یه اخم کرد و با صدای محکمی گفت :- تو که انگار زیادی بیکاری بیا زنگ بزن خانوادت بیاند .خودمو از دیوار جدا کردم و به سمت تلفنی که به سمتم هل داد اومدم .- الو .- سلام پدرام .صدای خنده ی همه میومد مخصوصا فرحناز که می خواست یه چیزایی بگه .- سلام پری ! کجایی پری بیام دنبالتون .- پدرام میتونی بیای اداره ی پلیس .پدرام چنان با داد گفت پاسگاه برای چی که هرچی صدا تا اون موقع از اونطرف میومد ساکت شد .- چه خبرته می خوام هیشکی نفهمه همین حالا یه جوری درستش کن .- مسخره الان وقت شوخی کردنه خیلی خوب الان میام دنبالتون کجایید ؟بعد از دادن آدرس گوشی رو گذاشتم .- الان میاند .- خیلی خوب بیا این فرمم پر کن .داشتم فرم و پر می کردم که پدرام سروسیمه داخل شد .- چی شده پری ؟- سلام .- آقا شما کی هستید ؟- من برادرشون هستم .بعد از یه عالمه امضا و تعهد بالاخره منو آرام و پدرام اومدیم بیرون .- که فقط یه جشن آره ؟- پدرام بخدا ما فقط دور هم جمع شده بودیم از این آرام بپرس !- راست میگه آقا پدرام ما هیچ کار خلافی نمی کردیم نمیدونم چرا گرفتنمون .- بیکاری دیدنت زندون خالی گفتند چند نفر و بگیرند پر شه !شب وقتی بابا و مامان اومدند فهمیدم فقط مامان و بابا و مامان ملی از این ماجرا خبر دارند مامان تا تونست دعوام کرد ولی بابافقط گفت : « از این به بعدبیشتر مراقب باش و دیگه تنهایی جایی نمیری . »***********- پرشان اون گوشی رو بردار سوخت !چشمای خستمو مالیدم و گوشی رو برداشتم .- الو .با شنیدن صدای مامان ملی زبونم بند اومد .- به به خانم ماجرا جو عجب ما صداتون و شنیدیم .- سلام .- علیک سلام ، امشب با مامان و بابات میاد خونه ی من کارت دارم .- چه کاری ؟- عجله نکن می فهمی ، خداحافظ .- خداحافظ .گوشی رو روی دستگاه رها کردم .- کی بود پرشان ؟- مامان ملی !- چیکار داشت ؟- گفت امشب بریم خونش کارمون داره !مامان یه نگاهی بهم کرد انگار یه خبراییه ولی فوری رفت توی آشپزخونه . پدرام که تازه از حموم اومده بود و داشت موهاش و خشک می کرد گفت :- خدا بدادت برسه کلکت ساخته اس !با این حرف پدرام وجودم پر از اضطراب شد . - مامان میشه من نیام .- نخیر نمیشه ندیدی مادربزرگت گفت تو هم باشی .- خوب بگید حالش بد بود !پدرام دستش و دور گردنم حلقه کرد و درحالیکه باهم از خونه خارج می شدیم گفت :- بیا بریم فسقلی خودم هوات و دارم !وقتی وارد خونه ی مامان ملی شدیم همه بودند و ساکت چشم بدر دوخته بودند . دیگه واقعا از اضطراب زیادی حالت تهوع داشتم خدایا خودت کمکم کن .کنار پدرام نشستم و آروم بهش گفتم :- تو میدونی اینجا چه خبره ؟- نه ولی هرچی هست مربوط به پچ پچای بابا و مامان و مامان بزرگه .- خوب پرشان خانم چه خبرها ؟با صدای محکم مامان ملی رویم و به طرفش برگردوندم و گفتم :- هیچ خبر بغیر از سلامتی شما و البته بابابزرگ یکی از بچه ها دنبال زن میگرده !پدرام پام و زیر پاش چنان فشار داد که نفسم بند اومد .- عجب اتفاقا من هم خبرای جدید و جالبی برای تو دارم .- به به خبرای مامان ملی خودم که شنیدن داره !- آقای طاهری رو که یادت میاد ؟اوه این آقای طاهری دیگه کیه ! طاهری ؟؟؟؟؟/ ولی چه فامیل آشنایی داره .- توی مهمونی خونتون باهاشون آشنا شدی . پسرشون تازه از فرنگ برگشته .آهان همون میمون !- بله بله یادم اومد .- دیروز با من تماس گرفت و تو رو برای مهرداد پسرش خواستگاری کرد .چنان داد زدم چی که حتی مامان ملی هم جاخورد .- آروم دخترجون اینجا بزرگتر نشسته !- ببخشید ولی بیجا کرده من کجا اون پسره ی جنگلی کجا ! اونا پیش خودشون چه فکری کردند!- اینجور که مهندس می گفت خود پسرش این پیشنهاد و داده !یه لحظه صدای مهرداد توی سرم پیچید : « ببینم بعد از حرکت سوم من بازم این حرف و میزنی اینا فقط یه پیش بازی بود . »- غلط کرده این پیشنهاد و داده ، من حاضر نیستم حتی یه بار دیگه چشمم بهش بیافته !مامان ملی نگاه خاص خودش و به من انداخت و گفت :- به هرحال من اجازه دادم تا اونا بیاند .به مبل تکیه دادم و با حرص در حالیکه سعی می کردم آرام باشم گفتم :- خیلی معذرت میخوام مامان ملی ولی شما فقط میتونید از طرف خودتون حرف بزنید نه از طرف من .- پرشان مواظب حرف زدنت باش .نگاهی به مامان که با نگاش می گفت : « جلوی زبونت و بگیر و بزار این غائله تموم بشه انداختم و گفتم . »- ببخشید مامان جون ولی حرف آینده ی منه و من به هیچ وجه کوتاه نمیام .- گستاخی هم حدی داره دخترجون و بهتر رو حرف من حرف نزنی .- خودتون میدونید که برام خیلی عزیزید و من تا وقتی روی حرفتون حرف نمیزنم که برای آیندم تصمیم نگیرید .- مامان حق با پرشان ، لطفا بزارید خودش برای آیندش تصمیم بگیره .مامان ملی که تا اون موقع زوم شده بود روی من به طرف بابا برگشت و گفت :- تو چی میگی پسرم ! میدونی این خانواده چقدر خوب و با کمالاتند ، از قدیم توی خانواده ی ما رسم بوده که بچه روی حرفی که بزرگ ترا میدونند به صلاحشه حرف نزنند .- اما خانم بزرگ زمونه دیگه عوض شده .الهی قربون داییم برم که مثل همیشه پشتمه .- فرزاد خان زمونه عوض شده ولی رسم و رسومات ما هنوز سرجاشه !- رسم اشتباهیه مامان بزرگ ، پرشان فقط 20 سالشه چرا باید به این زودی ازدواج کنه !- پدرام تو بهتره توی کار بزرگترا دخالت نکنی .- ولی اینجا حرف آینده ی خواهرمه .- همین که گفتم در ضمن خود شما هم تا حالا زیادی مجرد موندی !- ببخشید مامان بزرگ ولی من فقط 24 سالمه در حالیکه بابابزرگ توی سن 25 سالگی ازدواج کردند پس هنوز یک سال وقت دارم .هرچی بقیه با مامان ملی بیشتر حرف می زدند کمتر راضی میشد و مرغش یه پا داشت . - شما هرچی که دوست دارید بگید به هرحال تا چند روزه دیگه اونا میاند ، و همه میدونید که اونا از دوستان قدیمی خانواده هستند وپدربزرگتون چقدر به این خانواده علاقه داشت و من راضی به این وصلت هستم .این حرف یعنی من مجبور به قبول این ازدواج هستم ! دیگه صبرم تموم شد و گفتم :- ولی من راضی به این وصلت نیستم !!!!!!!! من دیگه بزرگ شدم و میتونم از پس زندگی خودم بربیام و حتی خرج خودمو در بیارم و اونقدر عقلم میرسه که بد و از خوب تشخیص بدم ، حتی می تونم به تنهایی زندگی کنم و حرف زورم نشنوم .و سرم و انداختم پایین و با حرص شروع کردم پام و تکون دادن .- قبوله !با تعجب سرم و بالا کردم و مثل بقیه به مامان ملی خیره شدم .- چی قبوله ؟- تازه روزهای اول آذرماهه تا شب یلدا تو توی آپارتمانی که من بهت میگم زندگی می کنی ، توی این مدت حق نداری با هیچ کس ارتباط برقرار کنی ، باید سرکار بری و خرج خودت و دربیاری و از طرف هیچ کس هم کمکی دریافت نمی کنی و باید شب یلدا که تموم فامیل اینجا هستند تو با مردی که برای آیندت انتخاب کردی بیای چون طبق گفته ی خودت خوب و از بد تشخیص میدی ! چطوره قبوله ؟وای خدا اگه قبول نکنم باید به خواستگاری اون میمون جواب مثبت بدم اگه هم قبول کنم هرچی بدبختی رو سرم خراب میشه حالا چیکار کنم ؟!؟!؟!- قبوله .- ولی خانم بزرگ پرشان بچه اس شما میگید این همه مدت دور از خانواده باشه نه امکان نداره .مامان ملی رو به مامان گفت :- مگه خودش نمیگه بزرگ شده بسیار خوب ببینیم و تعریف کنیم .- مامان ملی اگه من بردم جایزم چیه ؟- هرچی که تو بخوای !کمی فکر کردم و گفتم :- اگه من به همه ی شرط هاتون عمل کردم شما باید قول بدید توی زندگی هیچ کدوم از نوهاتون دخالت نکنید البته شما بزرگ ترید و اجازتون و نظرتون مهم و محترمه ولی نه اینکه مثل من ببرید و بدوزید و به اجبار بخواید تنم کنید .مامان ملی لختی فکر کرد و گفت :- قبوله و اگه تو بردی من باغ شمال و بنامت می کنم .همه میدانستند اون باغ چقدر برای مامان ملی با ارزش بیشتر از هرچی که توی این دنیا داشت .- ولی مامان ............مامان ملی دستش و به علامت سکوت به سمت بابا بلند کرد و ادامه داد :- ولی اگر باختی همون شب یلدا جلوی همه به جای اینکه نامزدی تو و مردی که قرار باهات باشه اعلام بشه نامزدی تو و مهرداد اعلام میشه و هیچ کدوم از نوه ها هم در صورت باخت تو حق حرف زدن روی حرف من رو ندارند .- قبوله .- پس فردا صبح با رانندم میام دنبالت تا بریم و خونه ای که برات تصمیم گرفتم توی این مدت اونجا زندگی کنی و بهت نشون میدم .هیچ وقت فکر نمی کردم مسیر زندگیم یکدفعه اینجوری تغییر کنه با یه خواستگاری و با یه مخالفت و اعلام جنگی از طرف من و مامان ملی .روی تختم دراز کشیده بودم و به فرداهایی فکر می کردم که باید تنها باشم که زنگ اس ام اس موبایلم من و به طرف خودش کشوند .« من که گفتم منتظر حرکت سومم باش ببینم بعد از اینم می تونی مقابلم جبهه بگیری ! »دندونام و با عصبنیت روی هم فشار ددم اونقدر که فکم درد گرفت .*********- وای مادر میخوای نری ! عجب اشتباهی کردم دیشب تو رو با خودم بردما !مامان و که مثل ابر بهار گریه می کرد توی بغل گرفتم و گفتم :- قربونت برم مطمئن باش دخترت مثل دیوار محکمه هیچیش نمیشه فکر کن مثل اون موقعا منم رفتم با بچه ها مسافرت .بعد هم توی بغل بابا خزیدم .- عزیز بابا من به دخترم مطمئنم بدون هرچی پیش بیاد من مثل کوه پشتتم فقط می خوام مثل این مدت دختر خوبی باشی و مواظب خودت باشی !- چشم قربان قول میدم زیاد شیطونی نکنم .بابا با چشمایی که نمدار بود خندید و به سمت پدرام که کنار در ایستاده بود رفتم .- آخ آخ که دلم برای سربه سر تو گذاشتن تنگ میشه ! من بدون تو این مدت چیکار کنم .- خوب کم زبون بریز ، ببین پرشان من این حرفایی که مامان بزرگ زد که هیچ ارتباطی نداشته باشی حالیم نیست هرموقع به کمک احتیاج داشتی بهم زنگ میزنی وای به حالت اگه اتفاقی برات بیافته و خبرم نکنی .- چشم چشم ، بابا الآن مامان ملی منو میکشه بزارید برم دیگه خداحافظ همگی .از زیر قرآن رد شدم و برای آخرین بار به تک تک خانوادم خیره شدم .صبح زود مامان ملی اومد دنبالم و تموم وسایل و لباسهایی که احتیاج داشتم و گذاشت توی ماماشینش و من از در خارج شدم و به سمت ماشینش که جلوی در بود رفتم ، ماشینی که من و به سمت خانه ای می برد که مدتی باید در آن به سر می بردم به سوی آینده ای مبهم .- من آماده ام بریم .- برو احمد آقا .احمد آقا ماشین را براه انداخت ، خوب پس این خونه ای که مامان ملی میگه خیلی هم جای بدی نیست پاسداران خوبه دیگه !!- پیاده شو ، احمدآقا وسایل پرشان و بیار داخل خونه .- چشم خانم .نمای خونه یه ساختمون دو طبقه بود نماش که عالی ای کاش توشم خوب باشه !- سلام خانم خوش اومدید .- سلام زینب خانم . خونه آماده اس !- بله خانم تمیز و خوب آماده اس ، خودتون قراره بیاید ؟- نه نوه ام پرشان ، پس برو کلید طبقه ی بالا رو بیار .- چشم .با دور شدن زینب خانم رو به مامان ملی گفتم :- زینب خانم همین جا زندگی میکنه ؟- بله توی طبقه ی پایین .- اوم پس همسایه هم دارم .با اومدن زینب خانم همه به سمت طبقه ی بالا رفتیم ، واااااااو عجی خونه ایه یه خونه ی دو خوابه سالنشم که دوبلکس آشپزخونه اشم که اپن وسایلشم که مدرن و جدید .- احمد آقا وسایلت و میزاره همین جا بهتره خودت جابه جاش کنی !- چشم .- آدرس اینجا رو هیچ کس بلد نیست و امیدوارم تو هم به کسی البته خانواده ندی .- مطمئن باشید .- خیلی خوب من دیگه میرم .- حالا می موندید یه استکان چای در خدمت باشیم .- مزه نریز دخترجون ، مواظب کارهاتم باش !- اطاعت میشه .- خداحافظ .- به امیددیدار .با بسته شدن در پشت پنجره رفتم تا بالاخره ماشین مامان ملی ازجاش کنده شد و از دیدم خارج شد ، از دیدن خونه و اینکه یه مدتی قرار تنها باشم یه جیغ کشیدم و پریدم بالا و به سمت اتاقا دویدم تا از همه جا سردربیاورم .آخ آخ که پدرم دراومد توی عمرم اونقدر کار نکرده بودم نگاهی به ساعت کردم 2 بود ! اصلا حواسم به غذا نبود خوب حالا غذا چیکار کنم ؟ رفتم سراغ یخچال اونقدر پر بود که داشت می ترکید ولی حس پختن نبود ولش یه امروز و ولخرجی می کنم رفتم سراغ تلفن و از کنار دفترچه تلفنی که کنارش بود شماره ی پیتزافروشی رو پیدا کردم و سفارش پیتزا و مخلفاتش و دادم .رفتم سراغ تلویزیون چون تا غذا بیاد وقت داشتم تا نشستم چشمم به دسته ی پولی افتاد که روی میز بود و چطور از اون موقع تا حالا این و ندیدم خدا میدونه به قول مامان یه چیز باید جلوی چشم من پر پر بزنه تا ببینمش . میدونستم کار مامان ملی نمیدونستم این زن چرا همیشه سعی می کرد نشون بده سنگ دل ؟!!!!!!!!!!!!- بله ؟- خانم سفارشتون و آوردم .- الآن میام .شال و مانتوم و برداشتم و خودمو با سر رسوندم جلوی در ، بعد از تحویل غذا نشستم جلوی تلویزیون و شروع کردم به بخوربخور .خداروشکر شبکه ها هیچی نداشت و وضعیتشون سوت میزد ، شامم که میلم نمیکشه حالا چیکار کنم ؟ یاد لپ تابم افتادم وبعد از روشن کردنش فوری به اینترنت وصل شدم ، اه این گلی که off پس من چیکار کنم .- ba ba pari khanom ! mano yadet miad ?با تعجب خیره شدم به پیامی که برام اومد خدایا این دیگه کیه ؟- you ?- hagh dari nashnasi hatman esm pesar baroni ham chizi ro yadet nemiyare !پسر بارونی ؟؟؟؟؟؟؟ یعنی چی رو باید یاد من بیاره !- mishe dorost khodeto miaarefi koni !- fealan baraye emshab kafiye ! bemone baraye farad shab . age moshtaghi biya . rasti az inke dobare bahat harf zadam khshhalam . byeبه مرد بارونی که off شد نگاه کردم ، این دیگه از کجا پیدا شد توی این مدت کم دردسر و مشغله ی فکری داشتم اینم بهش اضافه شد .*********- کیه ؟- باز کن خرس خوش خواب .- تو رو خدا سروصدا نکن خوابم میاد .درو باز گذاشتم و روی کاناپه افتادم .- به به خانم خوش خواب پس چرا کپه ی مرگت و گذاشتی اینجوری می خوای جلوی مامان بزرگت کم نیاری بلندشو بلندشو اینقدر خوابیدی خسته شدی ! چرا صبحی کلاس نیومدی !؟- وای آرام دیشب که همه چی رو برات تعریف کردم پس لطفا خفه ، تازه سرمم درد میکنه .- به من چه ناهار چی داری ؟- زهرمار .- پس منم میخوام آخه گشنمه .روی کاناپه نشستم و با حرص رو به آرام گفتم :- ول کن نیستی ؟- نووووووووووچ .- ای خدا این آیدین بیاد اینو بگیره من از دستش راحت شم .- کوفت .به سمت دستشویی رفتم و صورتم و شستم و بعد از عوض کردن لباسام پیش آرام برگشتم .- ناهار پیشم میمونی ؟- نه پس میرم ساعت 1 .- خیلی خوب بابا با املت موافقی ؟- تو رو خدا خسته میشی آخه .- همینه که هست این غذای شاهانه ی منه .- پس خدا رحم کرده من به همین غذای شاهانه راضیم .با اومدن آرام روحیم عوض شد و با شوخی و خنده املت درست کردیم و با کلی مسخره بازی خوردیم .- حالا می خوای چیکار کنی ؟- اول باید بگردم دنبال کار ! - نگو ریخته تو خیابون ، با درسات می خوای چیکار کنی ؟- باید برم دنبال یه کار نیمه وقت ، میگم آرام شرکتی که توش کار میکنه کارمند نمیخواد .- چرا امروز آبدارچیمون اخراج شد بیا جاش و بگیر .با کوسن کنار دستم زدم توی سرش و گفتم :- شوخی نکن جدی باش .- چشم ، نه بابا من خودمم توی شرکت اضافه ام .- پس من چیکار کنم ؟- از توی آگهی های توی روزنامه ها بعد برو مصاحبه ایشالا پیدا میشه .- تو هم کمکم میکنی ؟- پس چی فکر کردی من رفیق نیمه راهم .بغلش کردم و گفتم :- الهی آیدین قربونت بره الهی آیدین پیش مرگت بشه که اینقدر هوای رفیقت و دوست داری .- از خودت مایه بزار بچه پررو .- چشم .حدود ساعت 6 بود که بالاخره آرام رفت خوابگاه خیلی بهش اصرار کردم که توی این مدت بیاد و با من زندگی کنه ولی قبول نکرد .Cdفیلمی که آرام برام آورده بود و دیدم وقتی فیلم تموم شد کش و قوسی به بدنم دادم و نگاهی به ساعت انداختم ساعت 30/9 بود یکدفعه یاد مرد بارونی افتادم امشب دیگه باید سراز کارش دربیارم ، فوری لپ تابم و آوردم و وصل شدم با دیدن on بودن مرد بارونی لبخندی روی لبهام نشست ............salam pari khanom ! fekr nemikardam emshab biyai !- salam . chera ?- akhe pish man sabegheye gheib shodan dari !!!!!!!!!!!!!- hanoz nemikhay begi ki hasti ?- sabar dashte bash ! hala zode .- hade aghal bego mano az koja mishnasi !- barmigarde be 4 sal pish !چهار سال پیش ؟؟؟؟؟؟ خدا پدرش و بیامرز من یادم نمیاد ظهر چی خوردم که چهار سال پیش یادم بیاد .- nemishe bishtar rahnamaei koni ?- tabeston ghabl az pishet ba ham ashna shodim.تابستون سالی که می خواستم برم پیش دانشگاهی ! اه بمیری خوب بگو کی هستی دیگه .- khob hala baad az 4 sal in harfa baraye chiye ?- akhe on moghea hamo nemididim vali in roza dige kheyli kam hamo nemibinim .- ya hamin alan migi ki hasti ya dige bahat harf nemizanmo nemiam .- miyai pas ta farad shab .از دستش می خواستم خودمو بکوبم به دیوار ! لعنتی !!!!!!!!!!!!!!!!**********- پرشان اینجا نوشته به یه آبدارچی با 2 سال سابقه ی کار نیازمندیم حالا تو که سابقه نداری و چیکار کنیم !با روزنامه ی توی دستم زدم توی سرش و گفتم :- آرام اعصاب ندارم همچین میزنمت که از هستی ساقط شیا .- ای بابا یه چیزی گفتم آب و هوامون عوض شه .روزنامه رو پرت کردم روی زمین و همینطور که داشتم می رفتم سمت آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم گفتم :- 4 روزه دارم دنبال کار می گردم ولی انگار قحطی اومده ، یکیشون میگه ما تموم وقت می خوایم ، یکیشون میگه مدرکتون با کار ما جور درنمیاد ، یکیشون میگه کوفت میخوایم ای بمیرید همتون حالا من چیکار کنم .آرام از توی هال داد زد :- پرشان بیا این عالی گوش کن نوشته به یه منشی نیمه کار که مسلط به تایپ باشد نیازمندیم .- اگه شانس منه قبل از من این کارم به یکی دیگه دادند .- حالا بیا زنگ بزن ضرر که نمی کنی !- خیلی خوب شمارشو بگیر اومدم .با گفتن الو تلفن و از آرام گرفتم :- الو سلام ببخشید در رابطه با آگهیتون مزاحم شدم .- بسیار خوب خانم امروز ساعت 4 تشریف بیارید تا مصاحبه کنید .- ببخشید آدرستون همینه که این پایین نوشته شده ؟- بله به همین آدرس بیاید .- خیلی ممنون .- خواهش می کنم .و تلفن و قطع کرد ، با خوشحالی پریدم بغل آرام و گفتم :- امروز عصر ساعت 4 باید برم برای مصاحبه .**********- سرو وضعم خوبه !- آره برو به سلامت آیه الکرسب هم یادت نره بخونی .- باشه باشه خداحافظ .به سفارش آرام یه لباس خیلی ساده پوشیدم و یه آرایش ملیح کردم البته خودمم خیلی موافق سرو لباس عجیب و غریب نبودم ولی خوب آرام خیلی بهم کمک کرد .از اونجایی که مامان ملی حتی اجازه نداد ماشینمم با خودم بیارم و به طرف آدرسی که پایین روزنامه بود براه افتادم . عجب شرکت خوشگلی ، خداجون یه کاری کن اینجا دیگه استخدام شم !- سلامخانم مسنی که پشت میز نشسته بود بهم نگاه کرد و با لبخند گفت :- سلام بفرمایید .- برای مصاحبه اومدم .- باشه عزیزم بعد از این دو تا خانم شما برو داخل .روی یکی از صندلی های اونجا نشستم و به اون دوتا دختر چشم دوختم ، یکیشون که یه تیپی زد بود و چنان آرایشی کرده بود که فکر کردم اومده عروسی جوری هم آدامسش و میجوید که آدم چندشش میشد ، اون یکی هم خیلی کم سن و سال به نظر میرسید شاید 17 یا شاید 18 سال .با باز شدن در خانمی از اتاق خارج شد به قیافه اش دقیق شدم همچین راضی نبود خوب انگار این قبول نشده .همون دختره که داشت آدامس میجوید رفت داخل دفتر و به دو دقیقه نکشید که اومد بیرون و چنان در و بهم کوبید که همه جا خوردیم و با اون کفشای پاشنه بلندش از دفتر خارج شد . دختر کم سن و سال که رفت داخل اتاق خیلی طول کشید بخشکی شانس نخیر دختره استخدام شد ، تا در باز شد تموم صورتم چشم شد روی چهره اش ، شادی توی چشماش پرواز می کرد !- خانم بفرمایید داخل .چند ضربه به در زدم و با شنیدن بفرمایید داخل شدم .- بفرمایید بشینید خانم .نگاهی به مرد جوانی که پشت میز نشسته بود و 28 ساله میزد کردم ، سرش زیر بود و صورتش و درست نمی دیدم ولی آدم خوش پوشیه و باید خوشگلم باشه .- گفتم بشینید .با این حرفش به خودم اومدم و فوری نشستم ای گندت بزنند پرشان اگه تونستی دو دقیقه آبروریزی نکنی .- اسم ، فامیل ، مدرک .- پرشان پویان ، دانشجوی مدیریت .- بسیار خانم پویان پس ما درمورد شما با مشکل بر می خوریم .- چه مشکلی ؟- شما دانشجو هستید و فکر نکنم بتونید از عهده ی کار عصر بربیاید .- نخیر من صبح ها کلاس دارم و عصر برام هیچ مشکلی وجود نداره ! رستش من به این کار نیاز دارم .سرش و بالا کرد و برای اولین بار چشم توی چشم شدیم چشماش یه قهوه ای روشن خاصی بود ، صورتش سفید و سه تیغه کشیده ، دماغ و لبشم معمولی !- بسیار خوب خانم پس این فرم و پر کنید .فرم و از دستش گرفتم و داشتم یکی یکی سوالا رو جواب می دادم که گفت :- شما می تونید از فردا سرکار حاضر بشید .با تعجب نگاش کردم که گفت :- چی شد خانم ! استخدام شدن اینقدر تعجب برانگیزه .- یعنی شما منو استخدام کردید ؟- فکر کنم از حرفام همین و میشه فهمید .- وای خیلی ممنون .- پس فردا قرارداد یک ساله رو هم امضا کنید .- نه نه من به این کار فقط یک ماه احتیاج دارم .اینبار تعجب بود که توی چشمای اون ظاهر شد .- یعنی با یک ماه کار کردن شما توی این شرکت مشکلتون رفع میشه .- بله .کمی فکر کرد و گفت :- بسیار خوب پس فردا ساعت 2 منتظرتون هستم امیدوارم سر موقع سر کار حاضر شید .**********وقتی داشتم بر می گشتم یه جعبه شیرینی خریدم و با خوشحالی به سمت خونه رفتم .- کیه ؟- باز کن آرام خانم که من اومدم .آرام در و باز کرد و من پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم .- چی شد ؟- استخدام شدم .- بروووووووو!!!!!!! - به جان تو ، بفرما اینم شیرینی .آرام جیغی زد و پرید بغلم ، هردو با خوشحالی یه جعبه شیرینی رو خوردیم اونقدر که دلمون و زد.- وای پری من امشب دل درد می گیرم .- نترس بادمجون بم آفت نداره .- غلط کردی من مثل گل ظریفم ممکنه صدمه ببینم .- تو فرصت کردی برای خودت نوشابه باز کن .بعد از رفتن آرام پریدم توی رخت خواب و پتو رو تا گلوم کشیدم روی خودم ، یک لحظه بیاد مرد بارونی افتادم ولی اعتنایی نکردم باید تنبیه میشد چون خیلی بخودش اطمینان داشت منم که خسته و فردا میخوام برم سرکار پس حوصله ی معما حل کردن ندارم .چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم آخه از فردا راه های جدید برای طی کردن جلوی روم بود . آرام من دیگه میرم بای .- موفق باشی .فوری خودم و به ایستگاه رسوندم ، وای که دارم نفس کم میارم بابا حداقل یکی پنجره رو باز کنه !با ایستادن اتوبوس خانم چاقی که کنارم ایستاده بود خواست پیاده شه حالا نگو خودش باربی وسیلهاشم دوبرابر خودش هی باهاش راه و باز می کرد ، آخیش یکم جا باز شد .- اووووووووی در و باز کن دست و پام شکست ، حواست کجاست .یکدفعه با دیدن صحنه ای که جلوم بود پقی زدم زیر خنده ، وسیله ها و نصف بدن خانم بیرون بود نصفشم هنوز داخل اتوبوس و میون در گیر افتاده بود . صحنه اش اونقدر خنده دار بود که نزدیک بود از خنده کف اتوبوس ولو بشم .- من نمیدونم کدوم آدم احمقی بهت گواهی نامه داده تو که یه باز کردن در و بستنش و بلد نیستی بخود کردی پشت فرمون نشستی .- خانم من اصلا بلیط و هیچی از شما نخواستم فقط تو رو خدا کوتاه بیا .و بعد از این حرف راه افتاد .توی ایستگاه نزدیک شرکت پیاده شدم و در حالیکه هنوز بیاد اتفاق چند لحظه ی پیش خنده ای می کردم به شرکت رسیدم .با دیدن ساعتم که تا 5 دقیقه ی دیگه 2 میشد خودمو انداختم توی آسانسور و خودم و به طبقه ی 3 رسوندم .با دیدن دختر دیروزی که پشت میز منشی نشسته یک لحظه ایستادم و بعد به سمتش رفتم .- سلام .سرش و بلند کرد و با خوشرویی گفت :- سلام بفرمایید ؟- فکر کنم از امروز با هم همکاریم .دستش و به سمتم دراز کرد و گفت :- پس شما خانم پویانید خوشبختم .دستش و به گرمی فشردم و گفتم :- بهم بگو پرشان ، منم خوشبختم .- منم صبام .- اسم قشنگی داری .- مرسی .- راستی آقای رییس هست .- اوخ اوخ خوب شد گفتی ، آقای سهیلی گفتند هرموقع شما هم اومدید بریم اتاقشون .- پس بریم .صبا جلو افتاد و من پشت سرش ، چند ضربه به در زد و با بلند شدن صدای بفرمایید هر دو داخل شدیم .- آقای سهیلی فرموده بودید هرموقع خانم پویان اومدند هردو بیایم اتاقتون !- بسیار خوب خانما لطفا بشینید .با نشستن هردومون روی مبل سهیلی شروع کرد به حرف زدن :- از ساعت 8 صبح تا 2 رو خانم احسانی و از ساعت 2 تا 7 هم خانم پویان این مسئولیت و به عهده دارید ، من از اینکه هر کدوم از شما سر ساعت مقرر سرکارتون حاضر نشید واقعا عصبانی میشم و باهاتون برخورد میشه ، قرار های صبح و عصر باید هر روز روی میزم باشه و پرونده ها و کارها هم مرتب و منظم باشه ، و این رو هم یادتون باشه که کنجکاوی و فضولی توی این شرکت ممنوعه ، و از کارهایی که توی این شرکت انجام میشه ، قرداد ها و هر چیز دیگه اصلا خوشم نمیاد که در بیرون صحبت بشه ! و در آخر بهتره سرتون به کارهای خودتون باشه و کاری که ازتون خواسته میشه رو به نحو احسن انجام بدید .بابا این دیگه کیه ؟ آخه این حرفا یعنی چی ؟ حالا انگار میخواد توی این شرکت چیکار کنه ؟ نکنه یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس ؟ اه ول کن من که یه ماه بیشتر اینجا نیستم پس به من چه !- تفهیم شد خانم پویان .- بله بله روشنه !- بسیار خوب پس با خانم احسانی برید بیرون تا براتون همه چیز و توضیح بدهند .هردو از جامون بلند شدیم و از اتاق سهیلی بیرون اومدیم .- پرشان جون شماره ی 2 وصل میشه به اتاق رییس ...........صبا داشت برام شماره هایی که به اتاق های دیگه وصل میشد می گفت و یه چیزایی که نمیدونم درمورد چی توضیح میداد که صد البته من گوش نمیدادم ، هنوز فکرم مشغول حرفای سهیلی بود اصلا توی این شرکت چیکار می کنند ؟ کوتاه بیا دختر خوشت میاد برای خودت دردسر درست کنیا ، ولش کن بیا بچسب به کارت بزار این یک ماه بی سر و صدا تموم شه . ولی آخه ...........- متوجه شدی ؟با گیجی نگاهی به صبا انداختم و گفتم :- چی رو ؟- ای بابا پس من یک ساعته دارم اینا رو برای خودم مرور می کنم .- صبا اسم کوچیک این سهیلی چیه ؟صبا لبش و گزید و گفت :- یواش آقای سهیلی میخوای بشنوه !- بیخیال اسمش چیه ؟- سامان ، سامان سهیلی .- اووووووووووم ، خوب تو چی داشتی می گفتی .- پووووووووووف داشتم می گفتم .............و حرفاش و از اول شروع به تکرار کرد ، اینبار با دقت همه چی رو به خاطر سپردم تا یه موقع چیزی رو از قلم نندازم .با رفتن صبا پشت میز نشستم و سروسامانی به وضع آشفته ی میز و کشوهاش دادم ، بعد هم رفتم سراغ کامپیوتر و از زیروروش سردرآوردم .- سلام .با شنیدن صدای نازک و کشدار بالا سرم ، با تعجب سر از نوشته ها بلند کردم و با دیدن دختر دیروزی ابروهام رفت بالا .- بفرمایید .- می خواستم آقای مهندس و ببینم .- قرار قبلی داشتید ؟- نه عزیزم من به قرار و مدار احتیاجی ندارم .- متوجه ی منظورتون نمیشم ! لطفا بشینید تا به آقای رییس اطلاع بدم اگر قبول کردند بفرمایید داخل . اسمتون ؟- رزانا .گوشی رو برداشتم .- ببخشید قربان خانم رزانا اومدند و میخواهند شما رو ببینند .- بهش بگو وقت ندارم .- چشم .- متاسفم خانم ایشون وقت ندارند .رزانا با تیپی صد برابر افتضاح تر از دیروز از جاش بلند شد و به طرف اتاق سهیلی رفت . - کجا ؟ مگه نشنیدید چی گفتم ؟ولی تا اومدم خودمو بهش برسونم در و باز کرد و داخل اتاق شد . - ببخشید آقای رییس من بهشون گفتم که شما وقت ندارید ولی .............- اشکال نداره خانم شما بفرمایید بیرون .نگاهی به دختر که ایستاد


مطالب مشابه :


رمان طلایه 4

منبع بعضی از رمان های موجود در وب: www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون گذاشتن




رمان طلایه 4

رمان طلایه 4. آقاجون دستی به موهایم کشید و گفت: -خب خانم،این هم دخترت،صحیح و سالم،دیدی بی




رمان طلایه 5

رمــانــــــــــستـــان - رمان طلایه 5 - رمان های عاشقانه ترسناک آموزنده -




4 سایه

رمان ♥ - 4 سایه - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 50-رمان طلایه. 51-رمان جدال




پرشان 4

رمــــان ♥ - پرشان 4 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481 - رمان قرعه به نام سه




رمان 4 تا دختر شیطون قسمت اخررر

رمــــان ♥ - رمان 4 تا دختر شیطون قسمت اخررر - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




رمان طلایه قسمت آخرررر

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان طلایه قسمت آخرررر - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




برچسب :