رمان نبض یک مرد۶۰

یاد آور شد همانطور که گفته برای شکوفه از خاطرات گذشته بگویم و خاطرات از دست رفته اش را کاملا برایش یادآور شوم.

 

روزهای بعد خوب می گذشت اما نگرانی من افزایش یافت با نتایج آزمایش... دکتر ها به بیش از یک نفر تغییر کرد و در جلسه ای که تشکیل دادند دستور عمل صادر شد. عملی که مرا نگران تر از قبل کرد. شرکت را به محمد سپرده بودم و خود کنار شکوفه می ماندم. بچه ها باز هم در کنار خانواده ی بهزاد بودند و من می دانستم حاجیه خانم و حاج خانم از این وضع ناراحت هستند. اما اهمیتی نمی دادم به این موضوع. شکوفه روز به روز سرحال تر از قبل می شد. جز زمان ملاقات که دوستان و آشنایان حضور داشتند در باقی زمان ها حاجیه خانم و حاج خانم در کنار شکوفه می ماندند. اما روزهای بیشتری آن ها را راهی می کردم و مدت طولانی را کنار شکوفه سپری می کردم. با کمک بهزاد و آشنایی هایی که در بیمارستان داشت می توانستم زمان زیادی را کنار شکوفه باشم و از روزهای نبودنش صحبت کنم. از زندگی شیرین گذشتمان و بازگشت به زندگی شیرین تر و روزهای خوبی که در آینده می توانیم کنار هم داشته باشیم.

 

شکوفه باز هم میخندید. همچون روزهای گذشته.  باز هم لبخند می زد اما زمانی که از عمل حرف به میان آمد دیدم نگرانی تمام وجودش را فرا گرفت. دکتر امیدوارانه صحبت میکرد در برابر او ... اما زمانی که مرا به اتاقش فراخواند حرفهایش تماما متفاوت با آنی بود که کنار شکوفه بر زبان رانده بود. گویی او هم به دنبال معجزه می گشت. دکتر هم معجزه می خواست برای این عمل. 

 

حاج علوی پدر شده بود. جای حاجی گرفته بود؟ شاید هم بیشتر... مردانه کنارم قدم برمی داشت. سنگینی بار روی شانه هایم را به دوش می کشید و  من می دیدم برایش آنچه اهمیت دارد دخترش است نه من... پس از سالها در میان خانواده هایی همچون خانواده خودم و شکوفه پدری می دیدم که فرزندش اهمیت دارد. غرورش را به کنار گذاشته است و برای فرزندش تلاش می کند.

 

حاج خانم و حاجیه خانم را به دیدار بچه ها بردم. در میان صحبت هایشان برای زحمت بودن بچه ها برای خانواده بهزاد مهربانانه زمزمه کردم شیطنت هایشان آزار دهنده است و من به آرامش خانه برای آماده سازی برگشت شکوفه نیاز دارم. حاج خانم را قانع کردم اما اخم های در هم نشسته ی حاجیه خانم خبر از ناراحتی اش می داد اما باز هم در برابر مردی که فرزندش حساب می شد سکوت کرد. دلم می خواست از ناراحتی اش بگوید اما نگفت.

 

زمانی که حاج خانم برای نماز برخواست کنارش نشستم. سر به زیر انداخته و از احوالت دل بازگو کردم برای زنی که مادر بود. مادر می شد برایم اما سالها فاصله در میان دل من و او نهفته بود. فاصله ی میان من و حاجیه خانم به آسانی پر نمی شد. برای حاجیه خانم پسر مورد احترام بود. برای حاجیه خانم حرف روی حرف پسر نمیرفت. برای حاجیه خانم پسر یعنی آقا... یعنی غرور و احترام... اما من در میان احساسات حاجیه خانم هم به دنبال مادرانه هایش می گشتم.

 

برایش از نگرانی هایم برای شکوفه گفتم. از دلتنگی ام در خانه و جای خالی اش... جای خالی که با وجود بچه ها بیشتر به چشم می آمد. چشمانش به اشک نشست و با تردید زل زد در چشمانم. نزدیک به سه سال از داماد حاجیه خانم بودن می گذشت. سه سال از زمانی که حتی عرف و شرعی که او به آن پایبند بود مرا پسرش می خواند و اولین بار بود که حاجیه خانم این چنین در چشمانم زل می زد تا من احساسش را که با یادآوری دخترش در چشمانش جوشیده بود ببینم. تا ببینم شکوفه برای حاجیه خانم دختریست که قلبش را می لرزاند.

 

تا حاجیه خانم شگفت زده ام کند و در حال رو برگرداندن و دور شدن از من زمزمه کند: خوشحالم دخترم و اینقدر دوست داری!

 

من...

 

من شکوفه ام را دوست نه! من بدون شکوفه جان می دادم. شکوفه برای من هوایی بود که در آن نفس می کشیدم. شکوفه برای من آرامش جان بود. زندگی بی شکوفه معنا پیدا نمی کرد.

 

من چون حل شونده ای بودم که در حلال محبت های شکوفه حل شده بودم. من حال محلولی بودم برای ادامه ی زندگی.

 

آنچه می گذشت چشمانم را به روی بسیاری از واقعیت ها می گشود. واقعیت هایی از احساسات آدمیانی که  در کنارمان میزیستند. و من تمام احساسات زیبایی که لمس می کردم را با شکوفه شریک می شدم.

 

برایش از خوشحالی مادرش در مقابل دوست داشتنم می گفتم او میان اشک هایش لبخند می زد. صورت دوست داشتنی اش را میان دستانم می گرفتم و اشک هایش را پاک می کردم. شکوفه ی من دلیلی برای اشک ریختن نداشت. من می توانستم بجای او هم اشک بریزم. اما اشک نباید به چشمان او می آمد. با بیاد آوردن آنکه زمانی خود باعث آزار او و اشک ریختن هایش می شدم تنم به لرز می افتاد.

 

زمانی از گناه چشم در چشم شدن با زن برادرم می هراسیدم اما حال نمی دانستم از گناه آزرده کردن دل او باید به کدامین جایگاه توبه پناه برم. می اندیشیدم آیا شکوفه بخشیده ام بخاطر تک تک سخنانی که خواسته برای آزارش بر زبان رانده بودم؟ شکوفه چطور می توانست در کنارم باشد. چطور می توانست با تمام بدی هایم آرامش را هدیه ی وجودم کند. او را به جرم کدامین گناه مجازات کرده بودم؟

 

با شرمندگی زل می زدم به صورتش و او همچون همیشه با مهربانی صورتم را نوازش می داد و لبخند می زد به تمام شرمندگی هایم.

 

انگشتانش که صورت زبر شده ام را نوازش می کرد تمام خوشی های دنیا در سینه ام جمع می شد. حسی زیباتر از لمس شدن توسط او وجود داشت!

 

برای عوض کردن حالم از نمازهای عقب افتاده اش شکایت می کرد می گفتم من می خوانم و او می خندید: مگه خودم مردم؟ با خشم دندان هایم را روی هم می ساییدم و با قهر رو برمی گرداندم و آن زمان که صدای خنده اش بلند می شد می فهمیدم باز هم بازیچه اش شده ام.

 

و چه شیرین می شود در عشق این شیطنت های کودکانه... عاشق که می شوی تمام حرکات او برایت لذت بخش است. تمام حرکات او برایت شیرین می شود.

 

چشمانش خسته بخواب رفته بود. در میان تاریکی اتاق پیش رفتم آرام صندلی کنار تخت را نزدیک تر کشیدم و رویش نشستم. نگاهم به صورتش بود که با نور اندکی که از شیشه ی بالای اتاق می تابید روشن شده بود. انگشتانش را در دست گرفتم. به گچ پایش که حال بالاتر کشیده بودند نگاه کردم و سرم را کمی خم کردم. روی بازویش قرار دادم و چشم بستم. بوی تنش را به مشام کشیدم. چقدر شیرین بود بوی تنش.

 

چشمانم کم کم گرم می گرفت که صدایش در گوشم طنین انداخت: فردا اگه زنده بیرون نیومدم مراقب بچه ها باش... اگه زنده بیرون نیومدم مراقب خودت باش... جون تو و جون بچه ها. می دونم ساوان از سوین برات عزیز تره اما ساوانم مبادا برات تغییر کنه. با کسی دهن به دهن نشی اعصابت و خورد کنی. همیشه بعد جر و بحث سردرد می گیری و یه مدت میری تو خودت مرصاد مبادا با خدات قهرت بگیره. هرچی اون صلاح دونسته اتفاق افتاده...

 

بغض شتافته به گلویم را فرو دادم. چشمانم را روی هم فشردم و سعی کردم همچنان آرام نفس بکشم. نباید شکوفه ام به بیدار بودنم شک می کرد.

 

حرکت نوازش بار انگشتانش روی دستم را که حس کردم نفس سنگین شده ام را رها کردم و آرام آرام بخواب رفتم.


مطالب مشابه :


به کدامین گناه...؟قسمت سوم(کامل)

دنیای رمان - به کدامین گناه ؟قسمت سوم(کامل) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




رمان کدامین گناه

رمان کدامین گناه به وبلاگ خودم! رمان برای موبایل, رمان کامل,




رمان تازیانه ام نزن

قسمتی از متن رمان : به کدامین گناه و شروع به ام نزن کامل, رمان جدید, رمان




رمان نبض یک مرد۶۰

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان او را به جرم کدامین گناه کردن کامل




رمان به رنگ شب 1

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر رمان به كدامين گناه؟fateme رمان کدامین نگاه




چشم هایی به رنگ عسل(1)

به جمع رمان خوان های رمان به كدامين گناه میشه فردا ماشینم رو یه سرویس کامل و




چشم هایی به رنگ عسل(8)

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر رمان کدامین نگاه رمان محکومه شب پر گناه




رمان دختری به نام سیوا

رمان دختری به خوشیم وقتی کامل شد که فخری زن ابروریزی چه گناه بزرگی دخترش




برچسب :