صفر کشکولی: خسته از نقشهای کلیشهای
امروز صفر کشکولی به 73 سالگی وارد شده و حاصل حضورش در عرصه ورزش و بازیگری، مدالها و نشانهای افتخارآمیز است، بعلاوه تعدادی زیاد نقش منفی. به همین بهانه میزبان صفر کشکولی شدیم و او در این گفتوگو از هیچ اثری حرف نزد مگر از کارگردان و بازیگرانی که با آنها همکاری کرده به صورت مبسوط قدردانی و تشکر و البته تمجید کند. بعد از پنج دهه، صفر کشکولی دیگر نمیتواند مانند گذشته در شمایل ضدقهرمانهایی که میشناختیم ظاهر شود، ضمن این که حالا خواستههای دیگری از بازیگری دارد که شرح آنها در این گفتوگو ذکر شده است.
فرار از کلیشه
مدتی است دارم با کارگردانها صحبت میکنم که از نقشهای کلیشهای بیرون بیایم. راستش خودم هم خسته شدهام و به کارگردانها میگویم دوست دارم نقش باغبان، نگهبان، دایی، عمو، پدر یا پلیس را بازی کنم. فکر میکنم بتوانم از پس نقشهای مختلف بر بیایم و دلم میخواهد نقشهای طنز هم بازی کنم چون مردم، هم در سینما و هم تلویزیون به آثار طنز بیشتر علاقه نشان میدهند. البته من همچنان نقشهای منفی را دوست دارم و فکر میکنم بازی کردن این نقشها کار هر کسی نیست؛ چون هر کسی نمیتواند تیربار را بردارد و به آن زیبایی تیراندازی کند، اما حالا دیگر زانوهایم را عمل کردهام و مثل گذشته نمیتوانم هر کاری بکنم.
آدمکش بیمو
من سال 1341 در مسابقات پرورش اندام آسیا در رده کوتاه قدها، در کویت مدال طلا گرفتم و سال 1343 با عنوان هرکول خوزستان برای شرکت در مسابقات جهانی از آبادان به تهران آمدم. ساموئل خاچیکیان مرا در سالن مسابقات دید و قرار شد در فیلم «بدون عشق هرگز» بازی کنم. من و عزیز اصلی دروازهبان تیم ملی و عبدالله بوتیمار تقریبا همزمان وارد سینما شدیم. تا سال 1365 که قرار شد فیلم «سازمان4» را بازی کنم، در تمام فیلمها هم مو داشتم و هم سبیل. آقای حسن جوانبخش کارگردان فیلم «سازمان4» به من گفت تو نقش یک آدمکش را بازی میکنی و اگر موهایت را بزنی خیلی خوب است.
اولش کمی مقاومت کردم، اما وقتی موهایم را زدم خوشم آمد. آن زمان فیلمهای یول براینر را هم میدیدم و حس کردم بد نیست سرم همین طوری بماند.
آقای قاچاقچی محترم
تعریف از خود نباشد، مردم خیلی مرا دوست دارند و تحویل میگیرند. آنهایی که اسمم را نمیدانند، میگویند این همان آقای قاچاقچی است، اما این را با نفرت نمیگویند، با عشق و احترام میگویند و مرا دوست دارند. هر کسی به مردم خدمت کند از بالاترین نعمتها برخوردار میشود. اگر به جایی میرسیم نباید خودمان را بگیریم. همه از خاک هستیم و به خاک برمیگردیم. من همه داشتههایم را از خدا میدانم. سعی میکنم وقتی کسی مشکلی دارد، کمکش کنم. گاهی پیش آمده کسی مریض داشته و من کمک کردهام در بیمارستان بستری شود و حتی پیش آمده به خاطر محبتی که مدیران و پزشکان بیمارستان به من داشتهاند هزینه درمان هفت هشت میلیون تومانی را به خاطر من از بیمار نگرفتهاند.
حال این روزها
بازنشسته شرکت نفت هستم، به عنوان مربی بدنسازی کار میکنم. چهار فرزند دارم که هیچ کدام نه بازیگر شدهاند نه ورزشکار حرفهای. پسرهایم فوتبالیست بودند اما بعد از مدتی فوتبال را کنار گذاشتند و مشغول کار شدند. یکی از آنها در حراست مترو کار میکند و دیگری کارمند مخابرات است. یکی از دخترهایم کارمند شرکت نفت و دختر دیگرم معلم است. از زندگی خانوادگیام خیلی راضی هستم بجز این که در تاریخ 8/8/88 همسرم به رحمت خدا رفت. سالها با سرطان مبارزه کرده بود و خیلی تلاش کردیم اما نشد. خانم بسیاری خوبی بود و من همیشه احترامی ویژه برای او قائل هستم.
در چند قدمی مرگ
در هیچ فیلمی بدل نداشتم و همه کارها را به صورت واقعی انجام میدادم. خیلیها مثل من هستند: حسن رضایی، ذبیحالله ذبیحپور، مجید علیزاده و رفیع مددکار؛ همه ما آسیب دیدهایم. در فیلم سینمایی «سرحد» نقش رئیس باند قاچاقچیان را بازی میکردم. با تیربار پشت لندکروز نشسته و در حال تیراندازی به دشمن فرضی بودم که از ماشین پرت شدم. پیشانیام ترکید، بینیام کنده شد، دندانهای پایینم شکست و 48 ساعت در بیمارستان گوربند زاهدان بیهوش بودم. معجزه خدا بود که زنده ماندم.
یک بار هم در سریال «چراغهای خاموش» نقش پیرمردی را به عهده داشتم که مهدی سلوکی و رحیم نوروزی با من تصادف میکردند. آنها دلشان نمیآمد با ماشین به من بزنند و به محض این که نزدیک میشدند، ترمز میکردند. چندبار گفتم نترسید و ترمز نکنید، من کارم را بلد هستم و بموقع میپرم. خلاصه آنها راضی شدند و با ماشین به سمت من آمدند؛ من هم کیفی را که دستم بود پرتاب کردم، روی کاپوت شیرجه زدم، بعد روی زمین افتادم و کیسه خونی را که در دهانم کار گذاشته شده بود پاره کردم و خون بیرون ریخت. این صحنه به قدری طبیعی بازی شد که یک خانم شروع به داد و بیداد کرد که پیرمرد بیچاره را کشتند! با خودم گفتم لابد باید این صحنه را دوباره بازی کنیم اما خوشبختانه آقای بلوچی گفت: چون پایان سکانس بود میشود حذفش کرد. در فیلم «مجسمه» یک نفر را از آذربایجان آورده بودند که نقش بدل منوچهر حامدی را بازی کند. این فرد باید به جای آقای حامدی در سرمای بهمن ماه در لوکیشنی بالای دربند یخ را میشکست و میرفت زیر حوضی که پر از برگ و لجن بود و ناگهان از آن زیر بالا میآمد و پای استاد امین تارخ را میگرفت، اما به محض این که وارد حوض شد، حالش به هم خورد. من اعلام آمادگی کردم و گفتم حاضرم این نقش را بازی کنم؛ اولش مخالفت کردند چون من در این فیلم نقش منفی را بازی میکردم و نگران بودند بلایی سرم بیاید اما بعد تهیهکننده با من یک قرارداد ده هزار تومانی امضا کرد.
از آقای تارخ درخواست کردم مسیری را که تا لب حوض میآید چند بار برود و بیاید و هر بار میشمردم؛ متوجه شدم وقتی به عدد شش میرسم آقای تارخ به لب حوض میرسد. گفتم برای تصویربرداری آماده هستم. زیر آب رفتم و از آنجا شروع کردم به شمردن؛ وقتی به عدد شش رسیدم از آب پریدم بیرون و پای آقای تارخ را گرفتم. بعد از این صحنه همه برایم دست زدند و مرا به یک حمام گرم انتقال دادند.