ملیکا شریفی‌نیا از کاهش وزن 20 کیلویی‌اش می‌گوید!


اخبار  فرهنگی ,خبرهای  فرهنگی,ملیکا شریفی‌نیا

شنیده بودم بعد از 30سالگی کم کردن وزن کار دشواری است. به همین دلیل تصمیم گرفتم هر طور شده، وزنم را پایین بیاورم و سال گذشته وقتی شمع تولدم را فوت می‌کردم، به خودم قول دادم که هر طور شده، وزنم را کم کنم و خدا را شکر توانستم در عرض 7ماه 20کیلوگرم کم کنم. تصویر ملیکا شریفی‌نیا از کاهش وزن 20 کیلوگرمی‌اش می‌گوید!

به گزارش هفته نامه سلامت، شنیده بودم بعد از 30سالگی کم کردن وزن کار دشواری است. به همین دلیل تصمیم گرفتم هر طور شده، وزنم را پایین بیاورم و سال گذشته وقتی شمع تولدم را فوت می‌کردم، به خودم قول دادم که هر طور شده، وزنم را کم کنم و خدا را شکر توانستم در عرض 7ماه 20کیلوگرم کم کنم. 

 

به‌عنوان اولین سوال، دوست دارم بدانم دنیای یک کودک که سینما از همان ابتدای زندگی با او بوده، چگونه است؟ 

همان‌طور که اشاره کردید، از 3 سالگی، زندگی من با سینما عجین شده است. بیشتر اوقات سرکار می‌رفتم و حتی در روز تولدم مشغول کار بودم و بعد از آن و از 9 سالگی نقاشی را شروع کردم. یکی از بزرگ‌ترین مشغله‌های کاری من نقاشی است. تمام کودکی من در سینما و نقاشی خلاصه شده است؛ در بچگی توانستم در سینما تجربه‌های خوبی کسب کنم، با جامعه در ارتباط باشم، سفر بروم، مسوولیت کار را قبول کنم و این تجربه‌ها برایم جذاب بود. به‌هرحال کودکی جالب و دوست‌داشتنی‌ای را تجربه کردم. 

 

خودتان دوست داشتید بازیگر شوید؟ 

بازیگری یکی از آرزو‌هایم نبوده، به‌دلیل اینکه بیشتر برای من یک شغل خانوادگی بود که پدر و مادرم کار می‌کردند و برای خودم که با کارگردان و بازیگران بزرگ همکاری داشتم، تجربه خوبی بود. بازیگری حکم یک شغل برایم بوده است. آرزوی من همیشه نقاشی بوده و در این زمینه هم فعالیت دارم، اما بازیگری هم برای من دوست‌داشتنی است چراکه با آن بزرگ شدم. 

 

شما استعداد نقاشی را از والدینتان گرفتید. درست است؟ 

بله، اما خودم هم نقاشی را عاشقانه دوست داشتم، پدرم، دایی و خاله‌ام نقاشی می‌کردند و به‌ همین دلیل علاقه‌مند شدم. حدود 20 سال است که این کار را انجام می‌دهم و این هنر را با استادان بزرگی دنبال کردم. همیشه دوست داشتم اگر شهرتی کسب کنم، به‌دلیل نقاشی‌ام باشد، نه بازیگری. 

 

خب، برویم سراغ داستان رژیمتان؛ قصه از کجا شروع شد؟ 

از خیلی وقت پیش به فکر کم کردن وزن بودم اما نمی‌شد. شنیده بودم بعد از 30سالگی کم کردن وزن کار دشواری است. به همین دلیل تصمیم گرفتم هر طور شده، وزنم را پایین بیاورم و سال گذشته وقتی شمع تولدم را فوت می‌کردم، به خودم قول دادم که هر طور شده، وزنم را کم کنم و خدا را شکر توانستم در عرض 7ماه 20کیلوگرم کم کنم و حالا خیلی خوشحالم چون توانستم خودم را به خودم ثابت کنم. 

 

رژیمتان چه بود؟ 

ابتدا 15کیلوگرم به واسطه یک رژیم اینترنتی کم کردم و بعد 5کیلوگرم باقیمانده را نزد متخصص تغذیه رفتم و به کمک ایشان توانستم وزنم را پایین‌تر بیاورم ولی واقعا 5کیلوگرم آخر دیگر برایم نفسگیر شده بود. 

 

حالا از وزنی که دارید راضی هستید؟ 

راضی‌ام، اما دوست دارم 3کیلوگرم دیگر هم کم کنم. 

 

بیشتر چه موادی به‌عنوان وعده‌های غذایی مصرف می‌کردید؟ 

در خانه فقط سالاد و نان و پنیر می‌خوردم و تازه حالا دارم تنها یک روز در هفته رژیمم را می‌شکنم و موادی می‌خورم که دوست دارم، اما باز هم خیلی کم و به‌صورت محدود. 

 

آیا از ورود به30سالگی هم وحشت داشتید؟ 

نه، اصلا. برعکس، من بالارفتن سن را خیلی دوست دارم چون نشان‌دهنده تجربه و پخته‌تر شدن آدمی است. 

 

وقتی این رژیم را شروع کردید، دچار ضعف اعصاب یا بی‌حوصلگی نشدید؟ 

چرا، خیلی بی‌حوصله شده بودم و شرایط برایم سخت بود. به همین دلیل سعی کردم با دوستانم بیشتر رفت و آمد کنم اما به آنها گفتم، در صورتی می‌توانم با شما رفت وآمد داشته باشم که رژیم را هم نشکنم و آنها هم با من همکاری کردند. 

 

نظر خانواده‌تان در این مورد چه بود؟ 

خیلی خوشحال بودند و تشویقم می‌کردند. پدرم که اصلا باورش نمی‌شد چون او همیشه به من می‌گفت: «خودت را لاغر کن» ولی خب نمی‌توانستم. در مدتی که رژیم داشتم، مادرم نزدیک به 2ماه به سفر رفتند و من را ندیدند و من در طول این مدت می‌گفتم برایم لباس با سایز کوچک بخرد و وقتی ایشان از سفر آمدند و من را دیدند، باورشان نمی‌شد و با کلی خوشحالی گفتند: «من به تو ایمان داشتم که می‌توانی و خوشحالم که حالا تمام لباس‌هایت اندازه‌ات می‌شود.» 

 

فکر می‌کنید این مساله چقدر روی نقش‌هایتان اثر می‌گذارد؟ 

قطعا بی‌تاثیر نیست. البته من به‌دلیل گرفتن نقش این کار را نکردم، اما حالا خوشحالم که به دلیل چاقی حداقل نقشی را هم از دست نخواهم داد و این مساله برای من خیلی باارزش است. 

 

کلا ارتباطتان با غذا چگونه است؟ 

ارتباط خیلی خوبی داشتم، ولی حالا دیگر غذا برایم هوس‌انگیز نیست. من همیشه عاشقانه غذا خوردن را دوست داشتم. فست‌فود را هم همین‌طور. قبلا دیوانه‌وار سس و غذاهای پرحجم می‌خوردم ولی حالا دیگر غذا برایم مانند قبل نیست. 

 

خودتان هم اهل آشپزی هستید؟ 

بله، اما بیشتر دوست دارم برای بقیه غذا درست کنم و ضمنا اصلا آدم تنوع‌طلبی در مورد غذا نیستم؛ یعنی حاضر نیستم در رستوران غذاهای جدید را امتحان کنم و همیشه همان قدیمی‌ها را می‌خورم. 

 

آدم خوشبختی هستید؟ 

بله، خیلی زیاد! همین که سالم هستم و خانواده خوبی دارم، راضی‌ام. به نظر من خوشبختی یعنی دیدن همین چیزهای کوچک. نباید برای به‌دست آوردن خوشبختی دنبال چیزهای خیلی بزرگ باشیم. 

 

یک پیشنهاد برای اینکه حال روانی‌مان خوب شود؟ 

کافی است به داشته‌هایمان فکر کنیم ، نه نداشته‌هایمان. مادرم (آزیتا حاجیان) به من یاد داده که همیشه به پایین‌دست خودم نگاه کنم تا قدر داشته‌هایم را بیشتر بدانم. به نظر من خوشبختی ربطی به پول و امکانات ندارد. آدم باید حالش خوب باشد. باید سعی کنیم در لحظه زندگی کنیم و به فکر گذشته یا آینده نباشیم، ضمنا اگر چیزی را از دست دادیم حتما جایگزین‌های بهتری برایش داریم، پس غصه خوردن معنایی ندارد. 

 

وقتی دلتان می‌گیرد، چه می‌کنید؟ 

می‌روم پیش مامانم، با دوستانم حرف می‌زنم، کتاب می‌خوانم و... بالاخره یک جوری حواسم را پرت می‌کنم. 

 

غار تنهایی‌تان کجاست؟ 

بوم نقاشی‌ام، کشیدن نقاشی خیلی برایم جذاب است. 

 

حسی که امروز دارید را چگونه به تصویر می‌کشید؟ 

قبلا یک گم‌گشتگی بزرگی داشتم که توانستم با آن کنار بیایم. شاید یک دریا بکشم که توفان سنگینی را پشت سر گذاشته است. به‌هرحال، از خودم خیلی راضی‌ام که توانستم این توفان را مهار کنم. 

 

شما در خانواده‌ای رشد کردید که فضای خاصی داشت و احتمالا زیاد با هم بودن را تجربه نمی‌کردید، آن هم به دلیل نوع کار والدینتان؟ 

بله، همین‌طور است. البته این شیوه زندگی برایم به‌گونه‌ای جذاب بود و باعث شد که من خیلی زود بزرگ شوم و تجربه‌های متفاوتی به دست آورم. 

 

مثلا آخرین سفر دسته‌جمعی‌تان را یادتان هست؟ 

ما خیلی دسته‌جمعی به سفر نرفتیم چون هر بار یکی از ما سر کار بوده، اما چند وقت پیش، بعد از 12سال، توانستم همراه مهراوه (خواهرم) و مادرم (آزیتا حاجیان) به سفر بروم که خیلی برایم لذت‌بخش بود. 

 

ارتباطتان با مهراوه چگونه است؟ 

خیلی با هم ارتباط دوستانه و خوبی داریم و در کارهایمان به شدت همدیگر را حمایت و تشویق می‌کنیم. 

 

یادتان هست که خط قرمزهای تربیتی‌تان چه بود؟ 

بله، یکی از مواردی که برای ما خط قرمز بود، دروغ گفتن بود. به همین دلیل من حالا اصلا آدم دروغگویی نیستم و بعد اینکه والدینم همیشه سعی می‌کردند خودمان مشکلاتمان را حل کنیم، مثلا اگر با مهراوه دعوا می‌کردیم، آنها اصلا دخالت نمی‌کردند و همیشه غیرمستقیم ما را هدایت می‌کردند، مثلا پیشنهاد خواندن یک کتاب یا تماشای یک فیلم را به ما می‌دادند. به‌هرحال دوست‌ داشتند خودمان را رشد بدهیم. 

 

چه چیزهایی را در گذشته جا گذاشته‌اید؟ 

فکر می‌کنم بیشتر از همه لطافتم را. در حال حاضر خیلی آدم سختی شده‌ام و کمتر انعطاف‌پذیری در من هست، حتی می‌توانم بگویم کمی هم بی‌رحم شده‌ام و نسبت به همه چیز یک گارد وحشتناک دارم. به‌هرحال دلم برای آن ملیکای خلاق و باحوصله تنگ شده است. 

 

چرا؟ 

هر زندگی‌ای فراز و نشیب‌های خودش را دارد. من خیلی آدم رهایی بودم و امروز دیگر آن رهایی را ندارم. 

 

آیا تراپی کرده‌اید؟ 

بله، یک دوره‌ تراپی کردم و به نظرم خیلی هم کار خوبی است و همه آدم‌ها باید این کار را بکنند ولی متاسفانه دیگر این کار را ادامه ندادم چون تمرکزم روی موارد دیگری بود و حالا خیلی دوست دارم دوباره این کار را شروع کنم اما در عین حال این را هم بگویم که خودم هم زیاد با خودم حرف می‌زنم چون به انرژی کلمات خیلی اعتقاد دارم. 

 

بزرگ‌ترین ترستان در زندگی چیست؟ 

خب من ترس‌های زیادی دارم که نمی‌توانم همه آنها را بازگو کنم، اما از آسانسور و سرنگ خیلی می‌ترسم و اساسا فضاهای بسته. 

 

به چه موسیقی‌ای علاقه دارید؟ 

موسیقی راک و سنتی مدرن را دوست دارم. 

 

مطالعه چطور؟ 

به نظرم یکی از بهترین بخش‌های زندگی هر کسی باید مطالعه باشد. وقتی سرکار هستم، کتاب می‌خوانم یا در این اینترنت مطلبی را مطالعه می‌کنم. اگر نتوانم کتاب بخوانم، خیلی ناراحت می‌شوم چراکه از بچگی با کتاب همراه بودم. یکی از باید‌های زندگی‌‌ام است. اگر کسی مطالعه نکند، نمی‌فهمم یعنی چه؟ مطالعه به جهان‌بینی آدم کمک می‌کند. 

 

به سینما می‌روید؟ 

جمعی و گروهی به سینما می‌روم. خیلی زیاد فیلم می‌بینم و در جریان بهترین فیلم‌ها و سریال‌های جهان هستم. 

 

حاصل زندگی‌تان در یک جمله؟ 

در یک کلمه: معجزه! زندگی معجزه خداست.