خاطرات جالب تهمینه اطمینان مقدم از رابطه اش با ایرج قادری - بیوگرافی بازیگران ، بیوگرافی هنرپیشه ها - بیوگرافی تهمینه اطمینان مقدم بازیگر
برترین ها: من و ایرج سال 1330 در باغشاه با هم آشنا شدیم. او دانشجوی رشته داروسازی بود و در داروخانه برادرش کار میکرد. وزارت دارایی به کارمندانش در باغشاه زمین داده بود و پدرم زمینها را میساخت. اینطور شد که ما در آن خیابان رفتوآمد میکردیم. به داروخانهها میرفتیم. مادر و خالههای من هم فرهنگی بودند (دبیرهای ادبیات و ریاضیات). آنها روزهای مشخصی را برای مولویخوانی و سعدیخوانی اختصاص میدادند. من هم که از کودکی پیگیر ادبیات بودم همیشه در آن مراسم شرکت میکردم. یک روز که در آن جمع همه مشغول گرفتن فال حافظ بودند، یک آقای بلندبالای خوشتیپ وارد مجلس شد؛ برای اینکه داروی خانم دکتر افشار که دکترای ادبیات داشت را برای او بیاورد.
بیوگرافی تهمینه اطمینان مقدم بازیگر
خانم دکتر از ایرج خواست که بماند و برای او فال بگیرد. تمام جمع توجهشان به من و ایرج جلب شد. در واقع آدمهای آن جمع باعث شدند که ما به هم توجه کنیم. باورتان نمیشود شاید من آن موقع فقط یک نگاه به ایرج کردم. درواقع جلسه شعرخوانی شروع یک ارتباط پاک بین ما شد. البته ارتباط که میگویم منظورم این است که از کوچه که رد میشدم او از آن طرف میآمد و ما زیرچشمی به هم نگاه میکردیم یا اینکه من میرفتم داروخانه و میگفتم ببخشید آقا یک بسته آسپیرین به من بدهید و او میگفت: بله، خانم چشم. این کل ارتباط ما بود. بزرگترین خلافی که در مدت آشناییمان مرتکب شدیم این بود که یک روز در رستورانی همدیگر را دیدیم، آن هم با ترس و لرز، طوری که نفهمیدم ناهار خوردم یا زهرمار!
یک ازدواج پرماجرا
آنموقع من فقط 17سال داشتم. بعد از چندروز که با هم ناهار خوردیم در کوچه از کنارم رد شد و گفت: خانم با من ازدواج میکنی؟ من هم فوری گفتم، بله. (باخنده) فردای آن روز آمدند خواستگاری و خانوادهام گفتند نه خیر. چندبار به خواستگاریام آمدند اما پدرومادر من مخالف بودند و میگفتند دختر ما باید درس بخواند، خانواده او هم راضی نبودند. ما دیدیم خانوادهها مرتب به هم نه میگویند پس آره کجاست؟ فکر کردیم بیاییم آره را خودمان بگوییم. تصمیم گرفتیم تحمل کنیم تا 18ساله شوم. میدانستم در آن سن میتوانم حرکتی کنم. آن حرکت هم این بود که از دیوار خانه بالا بروم و فرار کنم. چون درهای خانه روی من قفل شده بود. من و ایرج رفتیم پیش روحانی محله و ماجرا را تعریف کردیم و گفتیم ما میخواهیم زن و شوهر شویم اما دیگران منع میکنند. آن روحانی یک صیغه خواند و ما خوشحال فکر کردیم کسی متوجه ازدواج مان نمیشود، من میروم خانهمان و او هم میرود خانهشان. بعد از 3روز متوجه شدیم که یک نامه به درخانه ما آمده است که پدرم اجازه ازدواج ما را بدهد. وقتی به خانه برگشتم دیدم خواهرم با یک چمدان سرکوچه ایستاده که برو چون پدر از دستت عصبانی است. بعد از آن روز همه فامیل جمع شدند و رضایت پدرم را گرفتند. من گفتم هیچ جهیزیه و مراسم عروسی و مهمانی نمیخواهم، بالاخره ما عقد کردیم. جالب اینجاست که تا عاقد پرسید عروس خانم وکیلم، جواب دادم بله بله بله (باخنده) خلاصه این بود آغاز زندگی من و ایرج در یک حیاط که یک اتاق داشت و یک آشپزخانه.
فراز و نشیبهای زندگی ما و مرگ پسرم
بعد از سالها بچهمان به دنیا آمد. بعد اختلاف پیش آمد. از هم دور شدیم. دوباره نزدیک شدیم. یک مدت اروپا رفتم و دوباره بازگشتم اما همیشه مثل 2 دوست درکنار هم باقی ماندیم. حتی یکبار از هم طلاق گرفتیم اما بعد از یکماه رجوع کردیم. خلاصه چند سال گذشت تا آن اتفاق بد برای ما افتاد. حادثه مرگ پسر 19سالهمان را میگویم. از آن موقع دیگر هیچوقت از هم جدا نشدیم. پسرم سال اول دانشگاه بود که از دنیا رفت. به جرات میتوانم بگویم او پاکترین پسر روی زمین بود. از درس تا ورزش، همهچیز او کامل بود. مودبترین پسر بود چون واقعا مراقبت میشد. مهم ذات او بود که پاک بود. همیشه فکر میکنم نهاد آدم باید پاک و درست باشد. خداوند ذات او را درست پیچیده بود. به خاطر همین هم زود او را برد تا روحش خراب نشود. بعد از مرگ او من و ایرج بدون یک کلمه بحث و مشاجره کنار هم زندگی کردیم.
هیچوقت جو شهرت مرا نگرفت
یکی از صفات خوبی که من دارم راستگویی است. با شجاعت ضعف خودم را بیان میکنم. نمیگویم اینها چقدر احمق هستند که این کارها را انجام میدهند، میگویم من چقدر احمقم که فلان کار را انجام دادم. آدم وقتی اشتباه خودش را میفهمد، عبرت میگیرد و آن را تکرار نمیکند. لازم نیست تو همهچیز داشته باشی تا زندگی بسازی، میتوانی از هیچچیز زندگی بسازی به شرطیکه اول بفهمی کجا ایستادهای. یادم میآید وقتی به ایالاتمتحده رفته بودم فکر میکردم در پمپبنزین یک دکمه میزنند یک نقشه میگیرند. باید بفهمی خودت الان کجایی، وقتی فهمیدی خودت کجایی خانهات را هم پیدا میکنی، هتل و مغازه را هم پیدا میکنی. همیشه میدانستم خودم کجایم و غلو نمیکنم. هرگز جو شهرت مرا نگرفت. اصلا از شهرت خوشم نمیآید. من در اوج شهرت سینما را کنار گذاشتم، یعنی معترض بودم که چرا باید عکسم روی جلد سینما باشد. مطمئن باشید شهرت سودی برای کسی ندارد.
شبهایی که تا صبح نخوابیدم
من حاضرم 100سال دیگر درد ایرج به جان من باشد و از او نگهداری کنم. هیچجا نروم، هیچچیز نبینم، هیچکاری انجام ندهم و فقط خودش را ببینم. خودش هم این را میدانست. دکتر او نوشته است که تهمینه نه مثل یک پرستار بلکه مثل یک پزشک از ایرج مراقبت کرد. چون از جان کار انجام میدادم، اصلا خسته نمیشدم. بارها شد که 3،2 روز نخوابیدم چون نمیخواستم بخوابم. میخواستم بیدار باشم و او را ببینم. در بیمارستان پرستارها از این همه عشقی که به همسرم داشتم، تعجب میکردند. از صبح تا شب مراقبش بودم. دیگر کمکم نمیتوانست خودش را جمع کند، زیرانداز داشت و... میگفت تهمینه جان نکن. میگفتم،این کارها از جان و قلب من است، نکن کدام است. هروقت به گذشته بازمیگردم فکر میکنم نکند کاری بود که من انجام نداده باشم.
فرشتهای که اشتباهی روی زمین بود
یک روز ایرج من را صدا زد که بیا. من لکه خون دیدم. رفتم دیدم کار از کار گذشته و دارد خونریزی میکند. بعد از آن دکتر رفتیم. دکتر گفت: باید نمونه برداری انجام شود. دکتر سنادیزاده گفت: مشکلاتی وجود دارد. آزمایشها نشان داد که بیماری سرطان ایرج از نوع مهاجم است و به خاطر همین مثانه او را برداشتند. تا یکسال و نیم حال او خوب بود اما بعد از آن دوباره علائم بیماری برگشت و کلیه او از کار افتاد. همه اینها 2سال ادامه پیدا کرد. اما دیگر دکتر قطع امید کرد. او را به شمال بردم اما آنجا هم حالش بد شد. آمبولانس گرفتم و او را به تهران بازگرداندم. بعد از آن 2ماه در بیمارستان بستری شد تا اینکه از دنیا رفت. در بیمارستان همه عاشق او بودند. همه میگفتند او نازنینترین بیماری بوده که تاکنون دیدهاند. هیچوقت با آن همه دردی که داشت سروصدا و اذیتی نداشت. آنقدر مظلوم بود که نمیشد باورکرد، درد میکشد. بهنظر من ایرج فرشتهای بود که به اشتباه در لباس انسان به زمین فرستاده شده بود.
دلم برایش تنگ شده
این روزها را خیلی بد میگذرانم. نمیدانم چطور حال بدم را بگویم. با اینکه اهل یأس و ناامیدی و گریه و زاری هم نیستم، با همه عشقی که نسبت به ایرج به دور از هررنگ و نیرنگی دارم هیچوقت اشک نریختم. هیچکس صدای هقهق مرا نشنیده است با وجود این، دلم میخواهد نباشم، میخواهم بروم پیش ایرج. اگر بدانم همین امشبی میمیرم پیش ایرج میروم حتما آرزوی مرگ میکنم.
من در تمام ذرات ایرج بودم
مناعتطبع ایرج در هیچکس وجود ندارد، از شکم گرفته تا مال. او کسی بود که همهچیز برایش مثل خاک بود. نمیگفت میخواهم ماشین بخرم. به من میگفت: تهمینه یک ماشین دیدم برو آن را بخر. پولش را میداد و سند آن را به اسم من میزد. چنین مردی را هرگز در طول زندگیام نه دیدم، نه خواهم دید. قسم میخورم که در تمام عمرم نه تنها یک تو نشنیدم بلکه یک صدای بلند هم از او نشنیدم. آنقدر محبت دیدم که هرخطایی را میبخشم. خطا داشت، قبول کنید من کور نبودم همهچیز را میدانستم. هرگز روی خطاهای او دست نگذاشتم و هرگز اشتباهاتش برای من اهمیت نداشت چون همیشه من برای او اول بودم، یعنی در تمام ذرات ایرج من بودم. خیلی خودخواهی میخواهد اگر از این همه باز هم بیشتر بخواهی. هرچه من می گفتم همان بود. میگویم خدایا در آن دنیا من را بدون ایرج رها نکن.
سالها با ایرج زندگی میکنم
امکان اینکه نفر دومی بتواند ایرج را تحمل کند و بتواند حتی یکماه با او زندگی کند صفر مطلق است. اما به نظر من ایرج نازنینترین آدم روی زمین بود. 59سال که هیچ همین الان با تمام حواشی و حوادث حاضر هستم 59 سال دیگر با او زندگی کنم حتی اگر مجبور شوم سالها او را به دوش بکشم. این حقیقت است، چشمم کور وظیفهام این است که از او نگهداری کنم.
ایرج در وجود من است
آنچه در من هست یاد نیست، تمام سلولهای وجود من است که فریاد میزند ایرج. دلم نمیخواهد سرخاک او بروم، روزی هزار بار آن مبلی که روی آن خوابیده بود را میبوسم و آن تختخوابی که در اتاقش است را از جای سر تا جای پایش غرق بوسه میکنم. لازم نیست بروم قبرستان از صبح که از خواب بیدار میشوم تمام سلولهای من فریاد میزند ایرج.
نپرسیدند ایرج کجاست؟
تا موقعی که ایرج در بیمارستان بستری نشد هیچ گلهای از مسئولان نداشتم، قاعدتا انسانی بود که یک نفر از مسئولان بیاید و ببیند ایرج قادری که این همه سال برای هنر این مملکت زحمت کشیده است 4سال است که کجاست؟ چرا باید آدمی که 60-50 سال برای سینمای مملکت زحمت کشیده است اینطور...
میخواستم شوهرم را خودم به خاک بسپارم
شما تصور کنید اگر مردم متوجه میشدند ایرج از دنیا رفته است چه اتفاقی میافتاد. اول از همه خیلیها در بیمارستان جمع میشدند، یعنی حالاحالاها نمیتوانستی از بیمارستان دربیایی. بعد کجا بروی؟ صددرصد قطعه هنرمندان . اما من میخواستم شوهرم را خودم به خاک بسپارم. آن هم با آنهایی که همیشه با هم بودیم. ما 4نفر بودیم. 4 آدم واقعی. 4نفری که عاشق ایرج بودیم.
تهمینه اطمینان مقدم بیوگرافی , تهمینه اطمینان مقدم بازیگر