زندگینامه ویل اسمیت - بیوگرافی بازیگران ، بیوگرافی هنرپیشه ها
زندگینامه ویل اسمیت
ویل اسمیت ۲۵ سپتامبر ۱۹۶۸ در شهر فیلادلفیا از ایالت پنسیلوانیا متولد شد. او دومین فرزند از چهار فرزند کارولین ( Caroline Smith ) و ویلارد اسمیت ( Willard Smith ) صاحب کارخانه یخچالسازی است...
ویل در سال ۱۹۸۰ با تشکیل یک گروه موسیقی دو نفره به نام ( DJ JAZZY JEFF & THE FRESH PRINCE ) به همراه دوستش جف تونز ( Jeff Townes ) وارد عرصه موسیقی شد. پس از مدتی آهنگهای گروه دو نفره ویل و جف به شهرت رسید اما ویل اسمیت همچنان در انتظار پیشرفت بود تا سال ۱۹۸۹ که به او پیشنهاد کار در یک برنامه طنز تلویزیونی شد، اسمیت و شبکه NBC از این طرح استقبال کردند و به این شکل برنامهای به نام THE FRESH PRINCE OF BEL_AIR به مدت ۵ سال (۱۹۹۱ الی ۱۹۹۶) از شبکه NBC پخش شد.
طرح سریال بسیار ساده بود و اکثر بازیها توسط ویل صورت میگرفت. در این سالها با پخش سریال او از تلویزیون و بازی در چند فیلم سینمایی شهرتش افزایش یافت. اما ویل زمانی به اوج شهرت رسید که با بازی زیبا و کمنظیر خود در فیلم پسران بد ( Bad Boys ) به همراه مارتین لارنس تحسین همگان را برانگیخت.ویل اسمیت از معدود بازیگران سینماست که در سه حوزه هنری سینما، موسیقی و تلویزیون موفق بوده است.
او ازجمله بازیگرانی است که به عنوان یکی از ستارههای این دهه بیش از پیش اعتبار کسب کرده در سال ۲۰۰۴ او با فیلم علمی، تخیلی «من روبات هستم» موفقیت بسیار به دست آورد و پس ازآن با فیلمیدیگر از این ژانر به نام «من افسانه هستم» باز هم درخشش را تکرار کرد. این فیلم با هفتاد و شش میلیون و پانصد هزار دلار فروش در هفته نخست نمایش در آمریکا، رکورد بهترین فروش افتتاحیه فیلمیدر ماه دسامبر را شکست و پس از آن هم در چند کشور اروپایی به روی پرده سینماها رفت که مورد استقبال واقع شد.
بی.بی.سی،سعیده خدابخش-درباره شخصیت رابرت نویل در فیلم «من افسانه هستم»توضیح دهید.
این نقش، کشفی شگفتانگیز از خودم بود. موقعیت من در این فیلم به این صورت است که انسانهایی پیرامون من وجود نداشتند که انگیزهای برای واکنش و پاسخگویی ایجاد نمایند. باید این انگیزه را خود خلق میکردم. من در این نقش با خودم ارتباط داشتم و چیزهایی درباره خودم آموختم که حتی تصور آن را نمیکردم.
▪ در صحنههای زیادی از این فیلم به تنهایی بازی کردی این برایت مشکل نبود؟
ـ خیلی مشکل بود چرا که رابرت نویل یک فرد تنها است، در بخشهای ابتدایی فیلم، من باید همه صحنهها را به تنهایی بازی میکردم. این باعث شد که خیلی روی بازی خودم دقیق شوم. وقتی در صحنه بازیگر دیگری نیست تا در مقابلتان بازی کند و عکسالعمل نشان دهد، شما باید خودتان کار را بکنید که این کمی مشکل است. قرار گرفتن در موقعیتهای داستانی عجیب این فیلم باعث شد تا من به نکات جدیدی درباره خودم برسم چون برای بازی در نقش باید خودتان را جای کاراکتر بگذارید و به این فکر بیفتید که اگر خودتان واقعا در چنین موقعیتهایی گرفتار میشدید، چه میکردید.
▪ رابرت نویل شخصیت عجیبی است. فکر میکنی در اجرای نقش موفق بودی؟
ـ رابرت نویل دو بعد مهم در زندگیاش دارد و تنها چیزی که برای او مهم است این دو بعد است اینکه چه اعتقاداتی درباره زندگی شخصیاش دارد و به دنیا چگونه نگاه میکند من فکر میکنم توانستم بدون در نظر گرفتن دیالوگها هر دو بعد زندگی این کاراکتر را در صحنه خلق کنم. به نظر من بازیگری یعنی توانایی ارتباط برقرار کردن بدون استفاده از کلمات. در کل باید بگویم که این یکی از لذتبخشترین نقشهایی بود که تا به حال بازی کردم و فکر میکنم تاثیر مثبت زیادی هم روی آینده کاریام بگذارد.
▪ نزدیکترین و در واقع تنها دوست تو در بخش اعظم فیلم یک سگ است. چگونه توانستی آنقدر به این سگ نزدیک شوی؟
ـ من وقتی ۹ ساله بودم سگی داشتم که خیلی از نظر عاطفی به او وابسته بودم. اما آن سگ در یک تصادف کشته شد. ضربه احساسی بدی از آن حادثه خوردم اما دیگر هیچ حیوانی نگه نداشتم. تا اینکه در این فیلم مجبور شدم با این سگ که اسم اصلیاش «آبی» است همکار شوم، از اول با خودم قرار گذاشتم که هیچ علاقهای به این موجود پیدا نکنم اما آبی آنقدر باهوش، بامزه و خونگرم بود که نتوانستم سر قرارم بمانم. او واقعا در بعضی مواقع به من کمک میکرد. بعد از اتمام فیلم خواستم او را از صاحبش بخرم اما صاحبش گفت که این سگ منبع درآمد اوست و حاضر نشد او را بفروشد. باید بگویم قلبم یک بار دیگر شکسته شد.
▪ در یکی از گفتوگوهایت گفته بودی که برای نزدیک شدن به این نقش با زندانیانی که در انفرادی بودند صحبت کردی.
ـ بله، من به زندان رفتم و در آنجا با زندانیانی که در انفرادی بودند صحبت کردم تجربه جالبی بود تعریف میکردند که چقدر مشکل است که بخواهی تنهایی زندگی کنی. آنها مجبورند هر روز یک سری تمرینات ورزشی را به تنهایی انجام دهند برای این که عقلشان را از دست ندهند. این اطلاعات برای من بینهایت مهم بود تا بتوانم در نقش فرو روم.
▪ چقدر شخصیت نویل به تو نزدیک بود؟
ـ ما به هیچ وجه شباهتی با هم نداریم. من آدم تنهایی نیستم در خانواده پرجمعیتی متولد شدم سه خواهر و برادر دارم و تا ۱۳ سالگی با برادر کوچکم در یک تخت میخوابیدم. بعد هم دو فرزند دارم که زمانهای زیادی با من هستند تجربه تنهایی بودن برای من تازه بود. از زمان بازی در فیلمها چنین نیازی در من رشد کرد; نیازی که قبلا در من نبود.
▪ از اینکه چنین تجربهای داشتی راضی هستی؟
ـ خیلی زیاد.
▪ به اعتقاد بسیاری از منتقدان هالیوود تاثیرگذارترین صحنهها در «من افسانه هستم» تصاویر خیابانهای خالی از انسان در نیویورک است. چطور توانستید چنین صحنههایی را بگیرید؟
ـ همیشه چهار پنج بلوک را میبستیم و با گیاهان تزئین میکردیم. به این ترتیب چنین فضای عجیبی به وجود آمد. راستش را بخواهی اول فکر کردیم نیویورک بدون انسان باید خاکستری و غمگین به نظر برسد. اما بعد، لاورنس، کارگردان فیلم، تصمیم گرفت که صحنهها را عوض کنیم او مدام میپرسید که به نظرتان بهتر نیست اگر نیویورک را جوری جلوه دهیم که با طبیعت آمیخته باشد؟ و این آغاز کار صحنه بود. نیویورک به اعتقاد لاروس بایدآرام و زیبا به نظر میرسید.
سال ۱۹۶۴ هم فیلمیبه همین سبک با عنوان «آخرین مرد روی زمین» با بازی وینسنت پرایس روی صحنه رفت و پس از آن هم در سال ۱۹۷۱فیلمیبا عنوان «مرد بزرگ» ( The Omega Man ) با بازی چارلتون هستون.که البته هر دو اقتباسی از رمان ریچارد ماتسن بود ساخته شد بسیاری معتقدند که «من افسانه هستم» یک فیلم بازسازی شده است که از روی این فیلمها ساخته شده است. تو خودت این فیلم را بازسازی از روی فیلمهای قبلی میبینی یا فکر میکنی این یک اقتباس سینمایی است؟
چیزی که در ابتدا مدنظر بود; فیلمی میان رمان و فیلم «مرد بزرگ» بود. اما هر چه بیشتر با موضوع کلنجار رفتیم در نهایت به این نتیجه رسیدیم که «من افسانه هستم» فیلمی باید باشد که تعلقی به هیچ ژانری نداشته باشد.
▪ یعنی میخواهی بگویی که به هیچکدام از آن فیلمها نزدیک نیست؟
ـ نه در واقع ما نمیخواستیم فیلمی از نوع سینمای وحشت یا اکشن بشود. «من افسانه هستم» میخواهد به این پرسش پاسخ دهدکه آخرین انسان روی زمین بودن چه حسی دارد.
که البته از سوی یک دسته موجودات وحشی گریزان از نور محاصره شده است.
دقیقا.
▪ لارونس میگوید که کتاب و فیلم پایان متفاوتی دارند؟
ـ بله در کتاب اتفاقات دیگری میافتد در واقع در کتاب، رابرت نویل، آخرین انسان زنده در حال دفع این موجودات وحشی است و به همین خاطر آنها را میکشد، میکشد و میکشد... تا جایی که ناگهان درمییابد خود یک هیولای واقعی است.
▪ چرا پایان کتاب و فیلم متفاوت است؟
ـ میدانید، این که پرسوناژی را در فیلمی به مدت یک ساعت و نیم دنبال کنید که در انتها پی ببرد در اشتباه بوده شاید طرحی روشنفکرانه باشد اما از پایانی که ما برگزیدیم کمتر منقلبکننده است.
▪ فکر نمیکنی پایان فیلم تا حدی عوام پسندانه و تا حدودی مذهبی است؟
ـ به نظر من باور مذهبیای که در اینجا بروز میکند از رویای یک جوان سیاه پوست اهل فیلادلفیا برای تبدیل شدن به یک ستاره جهانی، غیرواقعیتر نیست. وقتی مردم به چیزی اعتقاد دارند و به این اعتقاد خود جامه عمل میپوشانند را خیلی دوست دارم. به باور من سئوال جالب این است که آیا یک موضوع به شکل عینی وجود دارد یا فقط در برداشت و درک ما واقعیت مییابد؟
درک و فهم شخصیتی که تو در این فیلم بازی میکنی سخت است. این اولین باری است که شما در نقش چنین شخصیتی بازی میکنی که صحنههای زیادی را هم مجبوری به تنهایی بازی کنی.
نه اینطور که میگویی نیست. اما فیلمهایی که به خاطر آنها معروف شدم هیچکدام به این شکل نبودند. در عین حال سعی میکنم شخصیتهایی که بازی میکنم را بر اساس تجربهای منفی بنا کنم; تجربهای که چه بودن و که بودن آنها را تعریف میکند. بار دراماتیک این موضوع بیشتر است و به من کمک میکند تا نقشهای جالبی را پیدا کنم.
▪ توپیش از این نیز تجربههایی برای بازی در فیلمهایی با موضوع نجات زندگی مردم داشتی؟
ـ بله، فیلمهای «روز استقلال» و «مردان سیاهپوش».
▪ فکر نمیکنی فیلمهایی که بازی میکنی کمی شبیه هم شده؟
ـ اگر بخواهید منصفانه نظر دهید من فقط در «مردان سیاهپوش» دنیا را نجات دادم. ولی این تصویر ناجی دنیا به نوعی با من است. حتی پسرم در این مورد به من گفته است: «بابا کافی است. فهمیدیم.»
شما بازیگری هستید که گفته میشود در فیلمهای کم هزینه بازی میکنید در حالیکه کمتر بازیگری در هالیوود علاقه به بازی در چنین فیلمهایی را دارد چه انگیزهای از بازی در چنین فیلمهایی داری؟
شاید به این خاطر که من به دنبال فیلمهایی میگردم که ایده بزرگی پشت آنها باشد. حتی در میان فیلمهایی با بودجه کم. «من افسانه هستم» راجع به آخرین انسان روی زمین است و این ایده بزرگیست و «در جستوجوی خوشبختی» حکایت مردی است که برای زنده ماندن خود و پسرش تلاش میکند. این هم طرح بزرگیست; به رغم این که فیلم کم هزینه به شمار میرفت.
▪ تاکنون با فرزندانتان جیدن و ویلو بازی کردهاید، آنها از لحاظ حرفهای چه تفاوتی با یکدیگر دارند؟
ـ جیدن مانند جانی دپ است. او فقط میخواهد کار خوب ارائه داده و در فیلمهای خوب بازی کند. اینکه چقدر پول به دست میآورد و مردم او را میبینند یا نه، برایش اهمیت ندارد. او بازیگری را دوست دارد. اما ویلو اینگونه نیست. او بیشتر تمایل دارد در تلویزیون بازی کند.
منبع:ویستا
ویرایش وتلخیص:برگزیده ها
ویل در سال ۱۹۸۰ با تشکیل یک گروه موسیقی دو نفره به نام ( DJ JAZZY JEFF & THE FRESH PRINCE ) به همراه دوستش جف تونز ( Jeff Townes ) وارد عرصه موسیقی شد. پس از مدتی آهنگهای گروه دو نفره ویل و جف به شهرت رسید اما ویل اسمیت همچنان در انتظار پیشرفت بود تا سال ۱۹۸۹ که به او پیشنهاد کار در یک برنامه طنز تلویزیونی شد، اسمیت و شبکه NBC از این طرح استقبال کردند و به این شکل برنامهای به نام THE FRESH PRINCE OF BEL_AIR به مدت ۵ سال (۱۹۹۱ الی ۱۹۹۶) از شبکه NBC پخش شد.
طرح سریال بسیار ساده بود و اکثر بازیها توسط ویل صورت میگرفت. در این سالها با پخش سریال او از تلویزیون و بازی در چند فیلم سینمایی شهرتش افزایش یافت. اما ویل زمانی به اوج شهرت رسید که با بازی زیبا و کمنظیر خود در فیلم پسران بد ( Bad Boys ) به همراه مارتین لارنس تحسین همگان را برانگیخت.ویل اسمیت از معدود بازیگران سینماست که در سه حوزه هنری سینما، موسیقی و تلویزیون موفق بوده است.
او ازجمله بازیگرانی است که به عنوان یکی از ستارههای این دهه بیش از پیش اعتبار کسب کرده در سال ۲۰۰۴ او با فیلم علمی، تخیلی «من روبات هستم» موفقیت بسیار به دست آورد و پس ازآن با فیلمیدیگر از این ژانر به نام «من افسانه هستم» باز هم درخشش را تکرار کرد. این فیلم با هفتاد و شش میلیون و پانصد هزار دلار فروش در هفته نخست نمایش در آمریکا، رکورد بهترین فروش افتتاحیه فیلمیدر ماه دسامبر را شکست و پس از آن هم در چند کشور اروپایی به روی پرده سینماها رفت که مورد استقبال واقع شد.
بی.بی.سی،سعیده خدابخش-درباره شخصیت رابرت نویل در فیلم «من افسانه هستم»توضیح دهید.
این نقش، کشفی شگفتانگیز از خودم بود. موقعیت من در این فیلم به این صورت است که انسانهایی پیرامون من وجود نداشتند که انگیزهای برای واکنش و پاسخگویی ایجاد نمایند. باید این انگیزه را خود خلق میکردم. من در این نقش با خودم ارتباط داشتم و چیزهایی درباره خودم آموختم که حتی تصور آن را نمیکردم.
▪ در صحنههای زیادی از این فیلم به تنهایی بازی کردی این برایت مشکل نبود؟
ـ خیلی مشکل بود چرا که رابرت نویل یک فرد تنها است، در بخشهای ابتدایی فیلم، من باید همه صحنهها را به تنهایی بازی میکردم. این باعث شد که خیلی روی بازی خودم دقیق شوم. وقتی در صحنه بازیگر دیگری نیست تا در مقابلتان بازی کند و عکسالعمل نشان دهد، شما باید خودتان کار را بکنید که این کمی مشکل است. قرار گرفتن در موقعیتهای داستانی عجیب این فیلم باعث شد تا من به نکات جدیدی درباره خودم برسم چون برای بازی در نقش باید خودتان را جای کاراکتر بگذارید و به این فکر بیفتید که اگر خودتان واقعا در چنین موقعیتهایی گرفتار میشدید، چه میکردید.
▪ رابرت نویل شخصیت عجیبی است. فکر میکنی در اجرای نقش موفق بودی؟
ـ رابرت نویل دو بعد مهم در زندگیاش دارد و تنها چیزی که برای او مهم است این دو بعد است اینکه چه اعتقاداتی درباره زندگی شخصیاش دارد و به دنیا چگونه نگاه میکند من فکر میکنم توانستم بدون در نظر گرفتن دیالوگها هر دو بعد زندگی این کاراکتر را در صحنه خلق کنم. به نظر من بازیگری یعنی توانایی ارتباط برقرار کردن بدون استفاده از کلمات. در کل باید بگویم که این یکی از لذتبخشترین نقشهایی بود که تا به حال بازی کردم و فکر میکنم تاثیر مثبت زیادی هم روی آینده کاریام بگذارد.
▪ نزدیکترین و در واقع تنها دوست تو در بخش اعظم فیلم یک سگ است. چگونه توانستی آنقدر به این سگ نزدیک شوی؟
ـ من وقتی ۹ ساله بودم سگی داشتم که خیلی از نظر عاطفی به او وابسته بودم. اما آن سگ در یک تصادف کشته شد. ضربه احساسی بدی از آن حادثه خوردم اما دیگر هیچ حیوانی نگه نداشتم. تا اینکه در این فیلم مجبور شدم با این سگ که اسم اصلیاش «آبی» است همکار شوم، از اول با خودم قرار گذاشتم که هیچ علاقهای به این موجود پیدا نکنم اما آبی آنقدر باهوش، بامزه و خونگرم بود که نتوانستم سر قرارم بمانم. او واقعا در بعضی مواقع به من کمک میکرد. بعد از اتمام فیلم خواستم او را از صاحبش بخرم اما صاحبش گفت که این سگ منبع درآمد اوست و حاضر نشد او را بفروشد. باید بگویم قلبم یک بار دیگر شکسته شد.
▪ در یکی از گفتوگوهایت گفته بودی که برای نزدیک شدن به این نقش با زندانیانی که در انفرادی بودند صحبت کردی.
ـ بله، من به زندان رفتم و در آنجا با زندانیانی که در انفرادی بودند صحبت کردم تجربه جالبی بود تعریف میکردند که چقدر مشکل است که بخواهی تنهایی زندگی کنی. آنها مجبورند هر روز یک سری تمرینات ورزشی را به تنهایی انجام دهند برای این که عقلشان را از دست ندهند. این اطلاعات برای من بینهایت مهم بود تا بتوانم در نقش فرو روم.
▪ چقدر شخصیت نویل به تو نزدیک بود؟
ـ ما به هیچ وجه شباهتی با هم نداریم. من آدم تنهایی نیستم در خانواده پرجمعیتی متولد شدم سه خواهر و برادر دارم و تا ۱۳ سالگی با برادر کوچکم در یک تخت میخوابیدم. بعد هم دو فرزند دارم که زمانهای زیادی با من هستند تجربه تنهایی بودن برای من تازه بود. از زمان بازی در فیلمها چنین نیازی در من رشد کرد; نیازی که قبلا در من نبود.
▪ از اینکه چنین تجربهای داشتی راضی هستی؟
ـ خیلی زیاد.
▪ به اعتقاد بسیاری از منتقدان هالیوود تاثیرگذارترین صحنهها در «من افسانه هستم» تصاویر خیابانهای خالی از انسان در نیویورک است. چطور توانستید چنین صحنههایی را بگیرید؟
ـ همیشه چهار پنج بلوک را میبستیم و با گیاهان تزئین میکردیم. به این ترتیب چنین فضای عجیبی به وجود آمد. راستش را بخواهی اول فکر کردیم نیویورک بدون انسان باید خاکستری و غمگین به نظر برسد. اما بعد، لاورنس، کارگردان فیلم، تصمیم گرفت که صحنهها را عوض کنیم او مدام میپرسید که به نظرتان بهتر نیست اگر نیویورک را جوری جلوه دهیم که با طبیعت آمیخته باشد؟ و این آغاز کار صحنه بود. نیویورک به اعتقاد لاروس بایدآرام و زیبا به نظر میرسید.
سال ۱۹۶۴ هم فیلمیبه همین سبک با عنوان «آخرین مرد روی زمین» با بازی وینسنت پرایس روی صحنه رفت و پس از آن هم در سال ۱۹۷۱فیلمیبا عنوان «مرد بزرگ» ( The Omega Man ) با بازی چارلتون هستون.که البته هر دو اقتباسی از رمان ریچارد ماتسن بود ساخته شد بسیاری معتقدند که «من افسانه هستم» یک فیلم بازسازی شده است که از روی این فیلمها ساخته شده است. تو خودت این فیلم را بازسازی از روی فیلمهای قبلی میبینی یا فکر میکنی این یک اقتباس سینمایی است؟
چیزی که در ابتدا مدنظر بود; فیلمی میان رمان و فیلم «مرد بزرگ» بود. اما هر چه بیشتر با موضوع کلنجار رفتیم در نهایت به این نتیجه رسیدیم که «من افسانه هستم» فیلمی باید باشد که تعلقی به هیچ ژانری نداشته باشد.
▪ یعنی میخواهی بگویی که به هیچکدام از آن فیلمها نزدیک نیست؟
ـ نه در واقع ما نمیخواستیم فیلمی از نوع سینمای وحشت یا اکشن بشود. «من افسانه هستم» میخواهد به این پرسش پاسخ دهدکه آخرین انسان روی زمین بودن چه حسی دارد.
که البته از سوی یک دسته موجودات وحشی گریزان از نور محاصره شده است.
دقیقا.
▪ لارونس میگوید که کتاب و فیلم پایان متفاوتی دارند؟
ـ بله در کتاب اتفاقات دیگری میافتد در واقع در کتاب، رابرت نویل، آخرین انسان زنده در حال دفع این موجودات وحشی است و به همین خاطر آنها را میکشد، میکشد و میکشد... تا جایی که ناگهان درمییابد خود یک هیولای واقعی است.
▪ چرا پایان کتاب و فیلم متفاوت است؟
ـ میدانید، این که پرسوناژی را در فیلمی به مدت یک ساعت و نیم دنبال کنید که در انتها پی ببرد در اشتباه بوده شاید طرحی روشنفکرانه باشد اما از پایانی که ما برگزیدیم کمتر منقلبکننده است.
▪ فکر نمیکنی پایان فیلم تا حدی عوام پسندانه و تا حدودی مذهبی است؟
ـ به نظر من باور مذهبیای که در اینجا بروز میکند از رویای یک جوان سیاه پوست اهل فیلادلفیا برای تبدیل شدن به یک ستاره جهانی، غیرواقعیتر نیست. وقتی مردم به چیزی اعتقاد دارند و به این اعتقاد خود جامه عمل میپوشانند را خیلی دوست دارم. به باور من سئوال جالب این است که آیا یک موضوع به شکل عینی وجود دارد یا فقط در برداشت و درک ما واقعیت مییابد؟
درک و فهم شخصیتی که تو در این فیلم بازی میکنی سخت است. این اولین باری است که شما در نقش چنین شخصیتی بازی میکنی که صحنههای زیادی را هم مجبوری به تنهایی بازی کنی.
نه اینطور که میگویی نیست. اما فیلمهایی که به خاطر آنها معروف شدم هیچکدام به این شکل نبودند. در عین حال سعی میکنم شخصیتهایی که بازی میکنم را بر اساس تجربهای منفی بنا کنم; تجربهای که چه بودن و که بودن آنها را تعریف میکند. بار دراماتیک این موضوع بیشتر است و به من کمک میکند تا نقشهای جالبی را پیدا کنم.
▪ توپیش از این نیز تجربههایی برای بازی در فیلمهایی با موضوع نجات زندگی مردم داشتی؟
ـ بله، فیلمهای «روز استقلال» و «مردان سیاهپوش».
▪ فکر نمیکنی فیلمهایی که بازی میکنی کمی شبیه هم شده؟
ـ اگر بخواهید منصفانه نظر دهید من فقط در «مردان سیاهپوش» دنیا را نجات دادم. ولی این تصویر ناجی دنیا به نوعی با من است. حتی پسرم در این مورد به من گفته است: «بابا کافی است. فهمیدیم.»
شما بازیگری هستید که گفته میشود در فیلمهای کم هزینه بازی میکنید در حالیکه کمتر بازیگری در هالیوود علاقه به بازی در چنین فیلمهایی را دارد چه انگیزهای از بازی در چنین فیلمهایی داری؟
شاید به این خاطر که من به دنبال فیلمهایی میگردم که ایده بزرگی پشت آنها باشد. حتی در میان فیلمهایی با بودجه کم. «من افسانه هستم» راجع به آخرین انسان روی زمین است و این ایده بزرگیست و «در جستوجوی خوشبختی» حکایت مردی است که برای زنده ماندن خود و پسرش تلاش میکند. این هم طرح بزرگیست; به رغم این که فیلم کم هزینه به شمار میرفت.
▪ تاکنون با فرزندانتان جیدن و ویلو بازی کردهاید، آنها از لحاظ حرفهای چه تفاوتی با یکدیگر دارند؟
ـ جیدن مانند جانی دپ است. او فقط میخواهد کار خوب ارائه داده و در فیلمهای خوب بازی کند. اینکه چقدر پول به دست میآورد و مردم او را میبینند یا نه، برایش اهمیت ندارد. او بازیگری را دوست دارد. اما ویلو اینگونه نیست. او بیشتر تمایل دارد در تلویزیون بازی کند.
منبع:ویستا
ویرایش وتلخیص:برگزیده ها
,