ناصر تقوایی: صدایم بلند است؛ چون نگرانم! - بیوگرافی بازیگران ، بیوگرافی هنرپیشه ها - عکس های ناصر تقوایی
روزنامه شرق: سال های دهه 60، سال های پرتب وتاب دانشجویی من، سال های ممنوعیت ویدیو بود. همان سال هایی که در آن بسیاری از فیلم های روز دنیا را باید مخفیانه می دیدیم. در همان سال ها بود که یک شب با گروهی از دوستان قرار گذاشتیم تا مجموعه «دایی جان ناپلئون» را با هم تماشا کنیم. شبی که قرار بود تا صبح نخوابیم و بی وقفه آن را تماشا کنیم. شیپور که نواخته شد به یکباره به آن خانه پرهیاهو پا گذاشتیم و تا فردا همان جا ماندیم. در کنار «مش قاسم» و «اسدالله میرزا» و «سعید» و «دایی جان» و دیگر اهل خانه. سال ها از آن زمان که برای نخستین بار آن را از تلویزیون دیده بودم گذشته بود. طعم و رنگ خاطره اش با اکنون فرق داشت. در آن زمان کودک بودم. کودکی مدرسه رو که چندان درک درستی از آنچه در عالم آدم بزرگ ها می گذشت نداشت. دنیای من، مدرسه، کتاب و دفتر بود و تصاویری گنگ از آن جعبه جادو که در «تالار پذیرایی» خانه گذاشته بودند و گاه با نگاه به آن جادو و به ژرفای آن کشیده می شدم. در همان سال ها بود که طعم شعر، داستان، موسیقی و سینما رفته رفته کامم را شیرین کرد و خواسته یا ناخواسته قرار بود سال های پیش رو را با آن طعم بزرگ شوم؛ سال هایی که در آن رمان، شعر، موسیقی و سینما همواره جذاب بود و کودکی ای که در این جذابیت ها با بزرگسالی گره می خورد. «دایی جان ناپلئون» را در همان سال ها دیده بودم. در آن سن وسال بیشتر با «سعید» - راوی داستان - همذات پنداری می کردم. شاید سن من اقتضا می کرد. دنیای من با عوالم سعید چندان شباهتی نداشت اما هرچه بود در کنجکاوی و رویاپردازی، به هم شباهت هایی داشت. از همین رو بود که تصاویر آن مجموعه در ذهنم ماند تا آن شب که برای دومین بار آن همه خاطره مرور شد.
آن شب «دایی جان ناپلئون» را از ابتدا تا انتها بی وقفه تماشا کردیم. بی آنکه خسته شویم. حالا پس از آن همه سال به یاد آن جمله جادویی مارکز در «صد سال تنهایی» می افتم که «سرهنگ آئورلیانو بویندیا» بعدازظهر دوردستی را به یاد می آورد که پدرش او را برای کشف یخ برده بود. آن روز گویی ما هم کودک وار به شوق کشف تازه ای در آن مکان گرد آمده بودیم. هرچه سریال جلو می رفت صحنه های آن به دیده من تازه تر می آمد و این ویژگی سریالی است که قرار است سال های سال هنوز برای دیگر نسل ها هم خاطره سازی کند. آن شب با «دایی جان ناپلئون» خوش گذشت!
ناصر تقوایی
اینک از آن شب به یادماندنی سال ها می گذرد. طی این سال ها بارهاوبارها با «ناصر تقوایی» دیدار داشته ام و از همه جا و همه چیز با هم حرف زده ایم. او هربار، با همان صراحت از دغدغه هایش سخن گفته است؛ دغدغه هایی که او را از دیگر هم نسل هایش متفاوت کرده است. تقوایی بیش از هرکس به خودش شبیه است. او را نمی توان به کسی مانند دانست. در نوشتن و ساختن شیوه خود را دارد. او به آرمان هایی که داشته همچنان وفادار مانده است آرمان هایی که او را در زمره پیشتازان موج نو سینمای ایران قرار داد تا با «آرامش در حضور دیگران» راه تازه ای را در سینمای سرگشته آن روزگار بگشاید. تقوایی در کنار «مهرجویی» نخستین سینماگرانی هستند که توانستند با نخستین تجربه موفقشان، اتفاق تازه ای را رقم بزنند؛ اتفاقی که از آن به عنوان «موج نو سینمای ایران» یاد می کنند. سال های پایانی دهه 40، سال های ظهور چنین اعجوبه هایی در تاریخ سینمای ایران است. همان سال ها که سنگ های اولیه «هنر مدرن» در ایران گذاشته می شد، فرهنگ شکوفا می شد و هنر نو تجلی پیدا می کرد.
ناصر تقوایی، به عنوان یک پیشرو در این نوآوری نقش موثری داشت. چنانکه هم نسل های او هم هر یک به سهم خود نقش داشتند، از نسل ناصر تقوایی، به عنوان «نسل طلایی سینمای ایران» یاد می کنند. همان نسلی که می توان چهره های درخشان سینما را یکجا در یک قاب دید.
داریوش مهرجویی، مسعود کیمیایی، علی حاتمی، هژیر داریوش، پرویز کیمیاوی، ابراهیم گلستان، خسرو هریتاش، آربی آوانسیان، امیر نادری، سهراب شهیدثالث و عباس کیارستمی ویترین پرافتخار سینمای موج نو ایران را می ساختند؛ سینمایی که در همان سال ها شکل گرفت و به سرعت در جهان معتبر شد.
ناصر تقوایی پس از 50سال تلاش در عرصه سینمای حرفه ای، هنوز بسیار «ایده» ساخته نشده دارد. او دیربه دیر پشت دوربین رفته است. اما هرگاه اثری خلق کرده، در زمره آثار درخشان سینما بوده است.
وسواس او در نوشتن و ساختن، او را کم کار جلوه داده است. او سال ها نوشته است. اما کمتر فرصت ساختن برایش فراهم شده است. می گویند سختگیری بیش از حد، کار با او را برای تهیه کنندگان دشوار کرده است و برای اثبات این ادعا چند پروژه نافرجام را مصداق می آورند؛ «زنگی و رومی» با حسن جلایر و «چای تلخ» با سعید حاجی میری؛ دو پروژه ای که هیچ گاه به سرانجام نرسید. پروژه های دیگر هم، همه درحد فیلمنامه باقی مانده اند. «انسان کامل» یکی از همان پروژه هاست که به اعتقاد تقوایی می توانست اتفاق مهمی در عرصه سینمای عرفانی ما باشد؛ اتفاقی که هرگز روی نداد.
ناصر تقوایی، در طول 50سال فعالیت سینمایی فقط شش فیلم سینمایی – «آرامش در حضور دیگران»، «صادق کرده»، «نفرین»، «ناخدا خورشید»، «ای ایران»، «کاغذ بی خط» و پنج فیلم کوتاه داستانی - «رابطه»، «رهایی»، «پیش»، «کشتی یونانی» و «تمرین آخر» و یک مجموعه پیوسته - سریال ساخته است که سهم 35سال پس از انقلاب فقط سه فیلم سینمایی و سه فیلم کوتاه است.
کسی که در 20سالگی نخستین مجموعه داستانش – «تابستان همان سال» - را منتشر می کند و در 27سالگی نخستین فیلم بلند سینمایی اش - «آرامش در حضور دیگران» - را می سازد، عجیب به نظر می رسد که با آن همه شتاب چگونه است که در طول نیم قرن تا این اندازه کم کار جلوه می کند؟!
تقوایی، بارهاوبارها دلایل فیلم نساختنش را بیان کرده است. اما هربار ابهامی بر ابهام های دیگر افزوده شده است. ابهامی که نمی گذارد از راز سر به مهر فیلم نساختن او پرده برداشته شود.
زمستان 91 همزمان با ایام جشنواره فجر فرصتی دست داد تا با او قرار یک گفت وگوی مفصل را بگذارم؛ گفت وگویی که بنا بود همه دغدغه ها و اندیشه های او را تا حد امکان بازتاب دهد و ابهام هایی را هم بزداید. گفت وگویی که بتوان جست وجوی یک روشنفکر را در طول نیم قرن در آن مشاهده کرد. روشنفکری که سیر تحول زندگی اش را با سیر رویدادهای پیرامونش گره زده است و در طول 50سال با همه فرازونشیب ها پیش آمده است. او اینک از مرز 70سالگی گذشته است. هفت دهه عمر که از او چهره ای ماندگار در پهنه فرهنگ و هنر این سرزمین ساخته است. هنوز زنگ صدای او که متعصبانه از ویژگی خودش حرف می زد در گوشم است آن دم که می گفت: «من در خانه نشستن خواندن و نوشتن را به ساختن فیلمی که مورد علاقه ام نیست ترجیح می دهم.»
و من همان دم دریافتم با انسانی سرسخت روبه رو هستم که هیچ گاه نگذاشته است فشارها و محرومیت ها او را وادار به عقب نشینی از آرمان هایش کند. این شاید همان دلیل فیلم نساختن او در طول این همه سال بوده است.
در یک روز سرد و آفتابی در دفتر روزنامه نشستیم و ساعت ها گفت وگو کردیم. وقتی به خود آمدیم. مدت ها از نیمه شب گذشته بود. درآن گفت وگو از تاریخ سینما و فیلم «حاجی آقا آکتور سینما» آغاز کردیم و تا به موضوعات و مسایل امروز رسیدیم. گفت وگوی ما از مسیرهای مختلفی عبور کرد؛ مسیرهایی که گاه با خاطره ای خوش همراه بود و گاه ناخوش. اما هرچه بود مرور نیم قرن - بخش هایی از - تاریخ سینما از نگاه یک «شاهد» بود. در تمامی طول گفت وگو او به دقت وقایع را بیان می کرد. ذهن تصویرگر و خلاق او همه وقایع را با جزییات در خود نگاه داشته بود. او از معدود فیلمسازانی است که موضوعات روز را به دقت دنبال می کند و از همین رو ترجیح می دهد از «حاجی آقا آکتور سینما» آغاز کند. او معتقد است این فیلم گواه این مدعاست که تاریخ سینمای ایران با فیلمی به شدت مدرن آغاز شده است؛ فیلمی که همه مشکلات امروز سینمای ایران را به شکلی حیرت آور نزدیک به یک قرن پیش معجزه وار پیش بینی کرده است! او از دهه های 40 و 50 و شکل گیری «سانسور» در وزارت فرهنگ و هنر می گوید. و از موانعی که« پهلبد» وزیر وقت وزارت فرهنگ و هنر بر سر راه او پدید آورده است. او از خصومت و لجاجت «پهلبد» هم می گوید. از اینکه او نگذاشته است نخستین فیلم بلند مستند سینمایی اش - «باغ بهشت» - را درباره معرفی فرش ایرانی به پایان ببرد و همین سبب می شود تا نخستین پروژه نیمه تمام کارنامه اش به ثبت برسد؛ فیلمی که فیلمبرداری فقط دو صحنه از آن باقی مانده بود. او از چگونگی ساخت «دایی جان ناپلئون» هم گفت. از اینکه توانسته است ظرف شش ماه ویک هفته فیلمبرداری آن سریال 17ساعته را به پایان ببرد. آن هم با بودجه ای دو میلیون و400 هزارتومانی با آن همه بازیگر مطرح و جالب اینکه برای کارگردانی این سریال فقط هشت هزارتومان به عنوان دستمزد برای او باقی می ماند. تقوایی از توقیف نخستین فیلمش «آرامش در حضور دیگران» به مدت چهارسال ونیم هم گفت. او تعریف می کند با همین فیلم به جشنواره «ونیز» رفته آن موقع که داریوش مهرجویی هم برای فیلم «گاو» به آن جشنواره رفته است. او از تلاش برای تشکیل سندیکایی برای کارکنان سینما گفت. از اینکه بالاخره توانسته است سال ها بعد، در دهه70 آن ایده را محقق کند و «خانه سینما»را با گروهی از سینما گران تاسیس کند. او از مرگ «پرویز فنی زاده» هم حرف زد. او از این مرگ به عنوان «اولین قتل عمد در سینمای ایران» یاد می کند. از قول «نعمت حقیقی» فیلمبردار آخرین فیلم «فنی زاده» - «اعدامی» - تعریف می کند که چگونه او را با پای مجروح به یک طویله واقعی می برند و وادار به بازی می کنند. تا بهترین بازیگر سینمای ایران به «کزاز» مبتلا شود و ظرف سه روز بمیرد. تقوایی از سریال «کوچک جنگلی» هم گفت. از اینکه پس از مدت ها مانع تراشی دیگر تمایلی به ادامه کار نداشته و ترجیح داده است آن را به «بهروز افخمی» واگذار کند. اما آنچه را که «افخمی» می سازد نمی پسندد و ترجیح می دهد پس از دیدن یکی، دو قسمت، ادامه آن را نبیند او از انتخاب «داریوش ارجمند » برای ایفای نقش «کوچک جنگلی» هم گفت. از اینکه می خواسته با بازیگرانی غیر از آنچه بعدها در این سریال دیده شدند، آن پروژه را بسازد. از همین رو برخی از آن بازیگران را که برای نخستین بار دیده می شده اند، در «ناخدا خورشید» به بازی می گیرد مانند «داریوش ارجمند » و «سعیدپور صمیمی». تقوایی از آخرین پروژه پیش از انقلابش هم حرف زد. پروژه 12 داستان از 12 نویسنده معاصر؛ از صادق هدایت تا محمود دولت آبادی. پروژه ای که با آغاز تندباد حوادث انقلاب به تعویق افتاد و بعدها هم هرگز ساخته نشد. او از دوران بلاتکلیفی سال های نخست پس از انقلاب هم گفت. از اینکه سینما به یکباره تعطیل می شود و جز اندک فیلم هایی که اینجا و آنجا ساخته می شده هیچ خبری از فیلمسازان موج نو نبوده است و بعد به یکباره موج تازه ای می آید و دهه 60 سرآغاز دوران تازه سینمای ایران می شود. با رسیدن به این بخش از گفت وگو ترجیح می دهم قدری با درنگ پیش برویم. درنگ و تاملی که لازمه برخی از موضوعات پیش رو است.
در صندلی جابه جا می شوم، می گویم:
موافقید به چند موضوع مهم بپردازیم؟ در طول این چند سال پیرامون کارهای ناتمام شما، کم کاری خودخواسته شما، بسیار سخن گفته شده است، ابهام ها و پرسش هایی که از سوی شما با پاسخی صریح روبه رو نشده اند؟ مثل مخالفت هایی که به هنگام ساخت مجموعه «کوچک جنگلی» با شما شد؟ به چه علت بود؟
نوجوانی دوران غریبی است. قهرمان هرکسی در دوران نوجوانی او در ذهنش شکل می گیرد. قهرمان دوران نوجوانی نسل شما امام خمینی(ره) بود، اما قهرمان دوران نوجوانی ما دکتر مصدق. در سال های اول انقلاب که وزارت ارشاد داشت شکل می گرفت خیلی ها با این گرایش سر ستیز داشتند، شاید به همین دلیل بود که موضوع فیلمنامه ها و لحن فیلم های مرا نمی توانستند تحمل کنند. با همه احترامی که به من می گذاشتند در کمال ناباوری می دیدم که کارم پیش نمی رود. در دوره ابتدایی در بندرلنگه من همکلاسی های زیادی داشتم که از اهل تسنن بودند، شافعی و حنفی. من سر کلاس فقه آنها هم می رفتم، با همدیگر بحث می کردیم، هیچ کداممان تغییر عقیده نمی دادیم ولی با همدیگر دوست بودیم. شاید من تنها شیعه ای بودم که با آنها رفت وآمد خانوادگی داشتم. در دوره دبیرستان در یک شهر صنعتی و کارگری مثل آبادان دوستان چپگرای زیادی داشتم و مدام با آنها در بحث وجدل بودم و آبم با آنها توی یک جوی نمی رفت. رفاقت با آنها و کتابخوانی ها در هیچ دوره ای باعث نشد که گرایش افراطی چپ پیدا کنم، تا به امروز هم دوستی من با خیلی از آنها دوام آورده، اما من همچنان «ملی» باقی مانده ام. حرف، حرف می آورد، آمریکایی ها درمورد دکتر مصدق اشتباه کردند. آنها به دلیل ترسی که از نفوذ کمونیسم در منطقه داشتند او را سرنگون کردند و بعد کمونیست ها را کوبیدند. اشتباهی که برای آنها خیلی گران تمام شد و دیکتاتوری شاه را برای مدتی طولانی تثبیت کرد و باعث نارضایتی خیلی از ایرانی ها شد و برای خود آنها هم در درازمدت نفعی نداشت. من از نوجوانی به این علت شیفته دکتر مصدق بودم که در دوران زمامداری او هرگز پای پلیس به دانشگاه و دبیرستان ها باز نشد، هرگز به مجلس تعرض نکرد، حتی در آن دو، سه روزی که سرلشکر زاهدی در مجلس بست نشسته بود، اجازه نداد پای پلیس به مجلس باز شود تا او را دستگیر کنند و شاید هم جلو کودتا گرفته شود. او حکومتش را باخت و گرفتار آن سرنوشت تلخ شد، اما به قانون اساسی احترام گذاشت... کدام یک از این دوتا مهم تر بود، زیر پا گذاشتن قانون یا وفادارماندن به آن عهد ملی؟
صحبت از مانع تراشی در برابر پروژه های شماست. گویا این موضوع که از فیلم مستند «باغ بهشت» آغاز شده بود همچنان ادامه یافته است تا به امروز. مثل آن پروژه ای که می خواسته اید در «خرمشهر» بسازید. داستانش چه بود؟
یک فیلمنامه نوشته بودم که باید در بقایای ویران خرمشهر پس از جنگ ساخته می شد. دکورهای واقعی کاملا آماده بود. کافی بود کار تولید می شد. داستان خیلی ساده ای هم داشت. در زمانی از جنگ، همه مردم از خرمشهر خارج شده اند. در شرایطی که شهر کاملا تخلیه شده است. از چهارسوی ویرانه ها چهار مرد بیرون می آیند که هیچ یک زبان هم را نمی فهمند. آنها تصمیم ندارند، شهر را ترک کنند. هر چهار مرد در مسجدجامع پناه می گیرند. یک عرب بومی خوزستان، یک بلوچ، یک خراسانی و یک آذربایجانی. در همین وضعیت از آسمان هم مدام گلوله و خمپاره می بارد. تصویری از دشمن در سراسر فیلم دیده نمی شود. حضور دشمن را از طریق همین اصابت خمپاره ها و آتشبار توپخانه می توان حس کرد. این چهار نفر در مدت دو، سه روزی که با هم هستند، برای ارتباط با هم، زبانی قراردادی وضع می کنند: با ایما و اشاره. زبانی که تماشاگر هم به خوبی آن را می فهمد. هر چهارنفر درحالی که برای دفاع از شهر برای خود مسوولیت هایی قایل شده اند، در روز آخر شهید می شوند. رفاقت، ازخودگذشتگی، ایثار و نهایتا شهادت را می توان در این فیلم دید. اما سیدمحمد بهشتی آن را نپسندید. پس از پایان جنگ در حالی که مردم هنوز به خرمشهر بازنگشته اند و خیابان های ویران هنوز خلوت اند. می شد تولید فیلم را در همان دکورهای واقعی شروع کرد. اما نگذاشتند. خرمشهر تمام در و دیوارش ترکش خورده بود. مسجد جامع که از سرتاپا گلوله و خمپاره خورده بود بی آنکه گنبد و گلدسته اش فروبریزد که خودش یک معجزه بود. همه چیز مهیا بود تا کار فیلمبرداری را آغاز کنیم. اما «بهشتی» به من می گوید، برو داستان دیگری بساز. من می پرسم چگونه میتوان چنین شرایط طبیعی و کاملا آماده ای را برای ساخت یک فیلم سینمایی جنگی تدارک کرد؟ اصلا احتیاجی به دکور نبود. اصلا خرج چندانی نداشت. ضمن اینکه با ساخت این فیلم، تصاویر واقعی خرمشهر را در جنگ می شد برای همیشه جاودانه کرد که خودش یک سند تاریخی بود. هرچه تقلا کردم، فایده ای نداشت. مخالفت او به این دلیل بود که می گفت هر چهارنفر باید مذهبی باشند که من می گفتم اگر هر چهارنفر اعمال و رفتارشان عین هم باشد که دیگر کنتراستی بین آنها به وجود نمی آید. صحیح این است که بین آنها تفاوت هایی وجود داشته باشد که این تفاوت ها در داستان بود. بهشتی نمی پسندید. بالاخره نگذاشت و فیلم هم ساخته نشد. نام این فیلم را می خواستم «مسجد جامع» بگذارم که متاسفانه نشد.
«چای تلخ» چه شد؟
«چای تلخ» را بلافاصله پس از متارکه جنگ در سال 1367 نوشتم. قصد داشتم همان موقع هم آن را بسازم. با ساخته نشدن این فیلم فرصت گرانبهایی از سینمای جنگ گرفته شد. «چای تلخ» داستان شوربختی خانواده ای روستایی در حاشیه مرز به هنگام آغاز جنگ است؛ خانواده ای سه نفره که امکان ترک روستا را در آغاز جنگ نداشته اند. زن و شوهری پیر به همراه دختر جوانشان. همه روستا تخلیه شده است جز این خانه. در نخستین روز جنگ یک افسر جوان عراقی که راه را گم کرده است با جیپ جنگی گذرش به آن روستا می افتد. او در مواجهه با دختر جوان به ناگاه در یک اقدام جنون آمیز به او تجاوز می کند. چندبار پس از این حادثه باز هم این افسر عراقی به آن خانواده سر می زند و برای جبران خطایش برای آنها خوراک و پوشاک می آورد. او دلباخته دختر شده اما دختر از او متنفر است. هربار هم که افسر می آید، جیپ او قراضه تر از قبل است و با این سر و وضع می توان فهمید که اوضاع نیروهای عراقی از چه قرار است. ماه ها می گذرد. شکم دختر بالا می آید و نه ماه بعد از آن روز شوم، فرزند پسری به دنیا می آید. هرچند در طول ماه های گذشته مادر و دختر سعی در ازبین بردن آن داشته اند اما بالاخره بچه به دنیا می آید. افسر جوان با سر و وضعی آشفته و ژولیده از راه می رسد و می خواهد بچه را ببیند. دختر در خانه نیست. افسر جوان سراسیمه خود را به رودخانه می رساند. دست های دختر خالی است اما سبدی حصیری روی آب شناور است و جریان رود آن را با خود می برد. افسر عراقی در کناره های رود می دود تا خود را به سبد برساند. رود دو شاخه می شود و افسر جوان درحالی که به نزدیکی سبد رسیده است، در باتلاقی گرفتار می آید. هرچه تقلا می کند بیشتر در آن فرومی رود تا آنکه کاملا بلعیده می شود. لحظه ای بعد صدای بچه ای از میان نخلستان به گوش می رسد. پدر دختر - پدربزرگ نوزاد - درحالی که بچه را در پارچه ای پیچیده است، از نخلستان، بیرون می آید. او پیش دختر می رود و بچه را در آغوش او می گذارد. دختر مقاومت می کند تا آن را نگیرد اما گریه های مداوم نوزاد او را دچار تردید می کند. در حالی که بچه از فرط گریه کبود شده است. دست دختر بالا می آید. او را از پشت سر می بینیم که دکمه هایش را باز می کند تا به بچه شیر بدهد.
تقوایی آهی می کشد. سیگاری آتش می زند و سکوت می کند. داستان تکان دهنده ای است. داستان تلخی که ممکن است در هر جنگ ویرانگری رخ دهد. خودش می گوید رویداد واقعی است اما دراماتیزه شده است. گنگ به دست های لاغر و کشیده اش خیره شده ام.
چرا فیلم ناتمام ماند؟ مگر شما کار را شروع نکرده بودید؟
«سعید حاجی میری»، تهیه کننده فیلم زیربار مخارج ضروری فیلم نمی رفت. فیلم نیاز به دکور داشت. نیاز به آتش سوزی نخلستان داشت. یک روستا در این فیلم رفته رفته نابود می شد. او زیربار نمی رفت. می گفت یک کاری اش بکن. نمی فهمیدم یعنی چه؟ گفتم با یک کاری اش بکن که نمی شود فیلم ساخت. به دو قبضه کلاشنیکوف احتیاج داشتیم. آنقدر این دست و آن دست کرد تا بالاخره یک روز دو اسلحه پلاستیکی اسباب بازی برای من فرستاد. گفت با همین ها کارتان راه می افتد. یک جیپ نظامی لازم داشتیم که ابتدای فیلم باید نو به نظر می رسید و در ادامه آن باید آسیب می دید و قراضه می شد. همه اش یک میلیون تومان بیشتر نمی شد. به حاجی میری گفتم جیپ را بخریم. گفت چرا باید بابت جیپ پول بدهم؟ آنها وظیفه دارند یک جیپ رایگان در اختیار من بگذارند. از همان روز اول تهیه کننده فیلم همه اش دنبال این بود که بتواند یک میلیاردتومان از نهادهای دولتی بگیرد. به بهانه اینکه داریم فیلم دفاع مقدس می سازیم و ناصر تقوایی را هم آورده ایم که این کار را برای ما انجام دهد. حرفش هم این بود وقتی به «احمدرضا درویش» یک میلیارد داده اند چرا به من ندهند؟ آن موقع خیلی پول بود. من به او گفتم: «شما فیلمنامه را خواندید. 350 میلیون تومان برآورد کردید و من هم موافقت کردم. قرارداد بستیم و قرار شد با همین مقدار پول کار را جلو ببریم. چرا از من دارید سوءاستفاده می کنید تا به یک پول هنگفت دست پیدا کنید. مگر من بازیچه شما هستم؟ حتی یک بار مرا با اصرار به دفتر آقای «خاتمی» کشاند تا با مشاور او - فریدزاده - در این باره حرف بزنم. اصلا این شیوه از کار را نمی پسندیدم. به او گفتم با همین 350 میلیون تومان هم می شود کار را تمام کرد. گفت: «شما کار خودت را بکن. من کار خودم را می کنم.» به هر نهادی هم که برای وام مراجعه می کرد، از او فیلمنامه می خواستند. او هم یک نسخه به آنها می داد و چندی بعد یک عالمه پیشنهاد و اصلاحیه به او می دادند تا در فیلمنامه اعمال شود. آنها به او می گفتند شما این اصلاحیه ها را اعمال کن تا بعد ببینیم می توانیم به شما پول بدهیم یا نه؟ او هم همه این موارد را به من می داد تا در فیلمنامه اعمال کنم. به او گفتم: «بسیار خب. من فیلمنامه را تغییر می دهم. اما بگو نخست به دستورات کدام نهاد باید عمل کنم؟» بعد که دید نمی تواند مرا وادار به این کار کند، خودش فیلمنامه ای را به دلخواه خودش، نوشت و هر کاری هم که دلش خواست در آن کرد تا به اسم فیلمنامه من - «چای تلخ» - به آن نهادها بدهد تا گفته باشد پیشنهادها و اصلاحیه هایی را که داده اند در فیلمنامه اعمال شده است. من آن موقع در آبادان داشتم دکور می ساختم. در محلی روبه روی «فاو» داشتیم کار می کردیم. هر روز کار من شده بود التماس از این و آن تا بیایند بخشی از کار را جلو ببرند. رفته بودم از پاسگاه آن نزدیک خواهش کرده بودم به ما دو قبضه کلاشنیکوف امانت بدهند آنها هم برایشان مسوولیت داشت اما از روی علاقه دو قبضه اسلحه را می آوردند به ما میدادند تا کار راه بیفتد. هر وقت هم فرماندهشان برمیگشت، با شلیک یک تیر هوایی از پاسگاه، اسلحه ها را از ما می گرفتند و سراسیمه برمی گشتند. آخر کجای دنیا با این وضع فیلم می سازند؟ با التماس و گدایی که نمی شود فیلم ساخت. آخرین ضربه ای هم که خوردم و باعث شد کار را متوقف کنم، آتش سوزی نخلستان وسیعی بود که درآن کار می کردیم. شبی از فرط خستگی خوابم برده بود. همسرم بیدارم کرد. دیدم هوا روشن شده است. پرسیدم: چه زود صبح شد؟! گفت: «نخلستان آتش گرفته.» دویدم بیرون. دیدم همه نخلستان دارد می سوزد. لابد کسی بوده که نمی خواسته پروژه پیش برود. می گفتند منوری که در صحنه ای از فیلم شلیک شده، سبب این آتش سوزی شده است. در صورتی که آن منورها تاریخ شان منقضی شده بود و نم کشیده بودند. به محض شلیک پت پت می کردند و خاموش می شدند. «محسن روزبهانی»، مسوول جلوه های ویژه فیلم، این فشفشه ها را به جای منور به ما قالب کرده بود و خودش هم غیب شده بود. دیگر با این وضع نمی شد ادامه داد. تصمیم گرفتم کار را تعطیل کنم. دیدم صبح تهیه کننده دو بلیت برای بازگشت من و «مرضیه وفامهر» بازیگر نقش آن دختر جوان آماده کرده است!
عکس های ناصر تقوایی
«زنگی و رومی» هم همین سرنوشت را داشت؟ این پروژه را خیلی پیش تر شروع کرده بودید.
«زنگی و رومی» قبل از چای تلخ بود. این پروژه هم کلی هزینه و وقت صرفش شد و بالاخره تعطیل شد چون تهیه کننده اش کار را متوقف کرد. حسن جلایر، تهیه کننده فیلم از یک جای کار دیگر مایل به ادامه نبود. داستانش مفصل است. این فیلم هم درباره جنگ و دفاع از میهن است.
اما در زمان حضور انگلیسی ها در جنوب ایران، بوشهر و مردم آن مناطق. داستان یک پزشک تحصیلکرده است که پس از سال ها دوری به وطنش بازگشته است و بیمارستان آنجا را اداره می کند و یک سردار جنگی که می خواهد از سرزمینش دفاع کند. ماجرا هم بعد از کشته شدن «رییس علی دلواری» اتفاق می افتد. سردار از بازماندگان گروه «رییس علی دلواری» است که حالا وظیفه دارد جای خالی او را پر کند. نامش «خالو حسین» است. داستان از اینجا آغاز می شود که نیروهای انگلیس پیغام می دهند اگر تنگستانی ها موافق آتش بس باشند نیروهای خود را از شیراز به بوشهر می آورند تا از آنجا خاک ایران را ترک کنند. تنگستانی ها باید به انگلیسی ها پاسخ بدهند. گروهی از آ نها موافقند و گروهی مخالف. آنها که موافقند به سرکردگی پزشک تحصیلکرده استدلالشان این است که ما سال هاست در حال جنگ هستیم. این صحرای برهوت به اندازه ای خون دیده که دیگر کافی است. گروه دیگر به سرکردگی «خالو حسین» استدلالشان این است که ما باید بلایی سر آنها بیاوریم که دیگر هیچ گاه جرات نکنند به خاک ما تعرض کنند.
ابتدا تصمیم داشتم فیلم «زنگی و رومی» را درباره جنگ هشت ساله اخیر بسازم. فیلمنامه آن را هم نوشتم اما نشد. بعد آن را تغییر دادم و به زمان دورتر بردم تا ساخت آن امکان پذیر شود که البته آن هم نشد.
تقوایی از اینکه در طول این سال ها به خاطر ناتمام ماندن فیلم هایش مدام مورد پرسش قرار گرفته آزرده شده است. من هم قصد آزردن او را ندارم. وقتی خاطرات تلخ به یکباره مرور می شوند، اوقات آدم هم تلخ می شود. گذشته او گذشته پرفرازونشیبی است. گذشته ای که در آن وقایع زیادی رخ داده است. او سال ها خوانده و نوشته است. از درون همان نوشته هاست که فیلم هایی ماندگار پدید آمده است. فیلم هایی که یادگاران چند دهه تاریخ یک ملت اند. از او می پرسم:
راه حل برای فیلمسازی شما چیست؟ چه باید کرد؟
در نشریات از قول من نوشته اند، تا زمانی که برای فیلم ساختن باید اجازه گرفت، من فیلم نمی سازم. صحیح تر این بود که بنویسند من اجازه نمی دهم کسی فیلمنامه مرا بخواند. وقتی که فیلم را ساختم، هر جا را که دلشان می خواهد دربیاورند. از فیلمنامه «چای تلخ» من تاکنون چند بار فیلم ساخته اند. به یکی از همان فیلم ها حتی چند جایزه سیمرغ بلورین هم داده اند. لابد فیلم «روز سوم» را دیده اید؟ فیلمنامه آن از روی فیلمنامه من نوشته شده است. توسط فردی به نام «مهدی سجاده چی». دو شخصیت اصلی آن فیلم یک دختر ایرانی و یک افسر جوان عراقی است که هر دو در سراسر فیلم با هم در کشمکش و ستیز هستند. وقایع فیلم «روز سوم» هم در خرمشهر می گذرد و پایانش در کنار رودخانه! حالا همین آقای «سجاده چی» مسوول ممیزی فیلمنامه ها شده است. آن وقت من بروم فیلمنامه ام را بدهم به ایشان تا تصویب کند؟ یادم می آید که این آقا در دوران آقای «محمدعلی زم» در جلسات فیلمنامه خوانی حوزه هنری حضور پیدا می کرد. لابد دیده است که فیلم «چای تلخ» ساخته نشده است. تصمیم گرفته خودش آن را بازنویسی کند و با تغییراتی، به یک کارگردان بدهد تا ساخته شود که بالاخره ساخته شد.
تقوایی سری تکان می دهد. لحظه ای به نقطه ای خیره می شود. سپس به یکباره انگار که به یاد نکته مهمی افتاده است به حرف می آید:
در جایی از فیلمنامه «چای تلخ» دختر، کارد آشپزخانه را رو به افسر جوان عراقی گرفته است و به او می گوید که جلو نیاید. افسر عراقی به دختر می گوید: «ببین دختر، سرباز زنده ممکن است جنگ را نبرد اما سرباز مرده جنگ را باخته، اگر کارد را نیندازی، می زنمت.» او اسلحه در دست دارد. این اتفاق در دومین دیدار این دو رخ می دهد. جوان عراقی آمده تا دیدار اول را جبران کند و دختر که مشغول سیب زمینی پوست کندن است خشمگین از او در برابرش می ایستد. زمان تصویب فیلمنامه می گفتند، باید این جمله حذف شود. اصرار هم داشتند. من به آنها می گفتم آخر من چگونه به تماشاگر بگویم که آن جنگ تبدیل شده است به این جنگ؟! این دختر به جای تمام ملت ایران دارد با صدام می جنگد. بار دوم که رفتم فیلم را بسازم، داشتیم روبه روی جزیره «فاو» کار می کردیم. در منطقه ای به نام «سعدونی» که زادگاه من است. زمانی بود که آمریکا به عراق حمله کرده بود. عراق هم داشت با پرتاب راکت به شکل کور پاسخ می داد که یکی، دو راکت هم در نزدیکی ما منفجر شد. البته آسیبی متوجه ما نکرد. دکور فیلم را در منطقه ای ساخته بودیم که محل عبور نیروهای ما در زمان جنگ بود. منطقه زیبایی بود. به گروه فیلمبرداری گفتم: «گمان می کنم منطقه به مواد شیمیایی آلوده است چون به هرچه دست می زنم، ناخن هایم می شکند.» خاک آنجا آلوده به مواد شیمیایی بود که در زمان جنگ در آنجا ریخته شده بود. چند روز بعد دیدم همه اعضای گروه همین مشکل مرا پیدا کرده اند. هنوز پس از چند سال ناخن های من می شکنند. نگاه کن.
ناخن هایش را به من نشان می دهد. همه آسیب دیده اند. تاسف می خورم، از آن همه تلاش که به سرانجام نرسیده است می پرسم:
با این اوصاف که می گویید اجازه نمی دهید کسی فیلمنامه های شما را بخواند، باید منتظر تغییر نگرش مسوولان نسبت به شما ماند. اینکه آیا به این نتیجه خواهند رسید که به بزرگانی همچون شما به مثابه یک تازه کار نگاه نکنند و این شأن و جایگاه را برای شما قایل شوند تا بدون نیاز به کسب اجازه، فیلم دلخواهتان را بسازید؟ آنچه مسلم است افرادی نظیر شما، نباید نیازی به مجوز داشته باشند.
منتظرم ببینم دولت جدید چه می کند؟ آنچه در هشت سال پیش اتفاق افتاد، خوشایند هیچ کس نبود. خودشان که می گفتند سینما تعطیل شده است. دیگر سینمایی نمانده است. این حرف خود آنها بود که به کرات اینجا و آنجا می زدند. نشانه ای از تدبیر در دوران هشت سال گذشته دیده نشد. هرچه بود لجاجت بود و یکدندگی. اینکه می خواستند به چه کسانی ثابت کنند که زورشان زیاد است، من که نفهمیدم ولی بالاخره این دوره هم به پایان رسید. باید منتظر ماند، ببینیم دولت جدید چه کارهایی را در اولویت قرار داده است و در ماه های نخست چه خواهد کرد؟ شاید اولویت دولت مسایلی غیر از فرهنگ باشد. به هر حال من برای ساخت فیلم باز هم صبر می کنم.
در این سال ها وقت شما صرف چه شد؟ فیلمنامه نویسی، تدریس یا عکاسی؟
هم نوشته ام و هم تدریس کرده ام. دو روز در هفته درس می دهم اما به این دو روز ختم نمی شود. باید وقت بیشتری بگذارم و در خانه هم به کار هنرجویان رسیدگی کنم. امیدوارم از این کلاس ها چند استعداد پا به عرصه سینمای حرفه ای بگذارند چون در میان هنرجوها، چنین استعدادهایی هستند که قابل تحسینند. من این امید را دارم که این اتفاق بیفتد.
ولی اینطور به نظر می رسد که کم کار هستید. چون خیلی کم از شما نوشته یا مطلبی منتشر می شود؟
من تاکنون درباره مشکلاتم کمتر حرف زده ام. به این دلیل که نخواسته ام سروصدا راه بیندازم. می خواهم بگویم از دور اینطور به نظر می رسد. برای مثال فیلمنامه «انسان کامل» مدت ها از من وقت گرفت اما هیچ گاه ساخته نشد. یک بار نسخه سینمایی اش را نوشتم. بعد مجموعه آن را نوشتم. بارها و بارها در میان رفت وآمدم به دفتر «عبدالله گیویان» - از مدیران ارشد تلویزیون - آن را بازنویسی کردم. جلسه پشت جلسه، ماه ها دوندگی و پیگیری نهایتا گفته شد که مصلحت ندیده اند فیلم ساخته شود. من در خانه نشستن و خواندن و نوشتن را به ساختن فیلمی که مورد علاقه ام نبوده است، ترجیح می دهم. به همین فیلمسازان جوان هم می گویم. وقتی نمی گذارند یا نمی شود فیلم خودت را بسازی، می توانی بروی سرت را به کار دیگری گرم کنی. تا لااقل حرمت هنرت را نگه داشته باشی. وقتی نمی توانم فیلم دلخواهم را بسازم می روم عکاسی می کنم. عکاسی نشد، می روم فیلمسازی تدریس می کنم. مشکل من و امثال من که چند نفر حرفه ای هستیم فقط در کار سینما و فیلمسازی نیست. در عالم ادبیات و انتشارات اوضاع از این هم بدتر است. ممیزی ما که روزگاری روی حذف های محتوایی تمرکز داشت، حالا شکل غریب و نادرتری پیدا کرده. ممیزی ما شده ممیزی واژگانی. واژه ها خوب و بد شده اند، واژه ها حلال و حرام شده اند. تا جایی که می شود گفت نیمی از واژه های لغتنامه مرحوم دهخدا از زبان فارسی حذف شده اند. چراکه استفاده از آنها جرم است. به همین علت نمی توانم نوشته هایم را منتشر کنم. من و هم نسل هایم همه در چند حرفه توانایی داریم، هرگز برای امرار معاش درنمانده ایم. «بهرام بیضایی» هم همین طور است. او هرگز در زندگی درنمانده، به هر شکل بوده عزت خود و هنرش را حفظ کرده است. این همان نکته ای است که من بر آن اصرار دارم. «داریوش مهرجویی» هم، همین توانایی ها را دارد. به اعتقاد من اگر نمی گذارند یا نگذاشته اند فیلمش را بسازد بهتر است برود سراغ ترجمه کتاب، نقاشی ، موسیقی یا تدریس. داریوش در همه این کارها تبحر دارد. «مهرجویی» با آثار یکی، دوساله اخیرش دارد، به آن سابقه درخشانش آسیب می رساند.
شما نگرانی ها و پرس وجوهایی بابت مفقود شدن برخی فیلم های تاریخ سینما داشته اید. آیا پاسخی هم گرفته اید؟
من از «فخرالدین انوار» گله دارم. بنای بسیاری از افراط گری ها، از همان موقع گذاشته شد. در زمان مسوولیت ایشان بود که از دفاتر سینمایی، نگاتیوهای تمامی فیلم ها را جمع آوری کردند و به نقطه نامعلومی بردند. می توانم بگویم به دفاتر سینمایی هجوم بردند و آنها را غارت کردند. بعد هم معلوم نیست چه بلایی بر سر آن همه «نگاتیو» آمد؟ آرشیو بسیار عظیمی به یکباره از دست رفت. سال هاست که دیگر امکان دسترسی به نسخه اصلی فیلم های تاریخ سینمای ایران وجود ندارد. هیچ یک از ما فیلمسازان نسل اول، نمی دانیم نگاتیو بعضی از فیلم هایمان کجاست؟ بروید از «مسعود کیمیایی» بپرسید. نگاتیو فیلم «قیصر» کجاست؟ و بسیاری دیگر از این دست فیلم ها که دیگر تکرار شدنی نیستند. البته تعدادی از فیلم هایی را که برای مراکزی نظیر «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» و «وزارت فرهنگ و هنر» ساختیم، به نظر می رسد موجودند. چون آنها آرشیو دارند. اما فیلم هایی که در دفاتر سینمایی – در بخش خصوصی – تولید شدند از بین رفته اند! من منظورم این نیست که فیلم ها را نگاه می داشتند تا مجددا اکران کنند. طبیعی است که بسیاری از آنها مطابق با مقررات جدید قابل نمایش نبودند. اما چرا از بینشان بردند؟ می شد آنها را نگهداری کرد تا بشود هرازگاهی – به عنوان یک فیلمساز یا یک پژوهشگر – به آنها رجوع کرد. آن فیلم ها بخشی از گذشته ما هستند.
من از سرنوشت «دایی جان ناپلئون» اطلاعی ندارم! نمی دانم در این سال ها چه بلایی بر سرش آمده؟ سالم است؟ اصلا کجاست؟ کسی هم نیست که از «دایی جان» به من خبر دهد. سال هاست هیچ کس نسخه کامل آن را ندیده است. همان نسخه ای که در اختیار «صداوسیما»ست. آیا از بین رفته است؟ هیچ کس در طول این همه سال نیامده اطلاعاتی از آنچه در آرشیو «سازمان صداوسیما» و حتی «وزارت فرهنگ و هنر» که حالا شده ارشاد به صاحبان آثار بدهد. که از آن همه فیلم، کدام ها باقی مانده اند؟ و چه آثاری متاسفانه از بین رفته است؟ هیچ آمار و گزارشی در دست نیست. در طول این سی وچند سال «دایی جان ناپلئون» بارها و بارها با کیفیت نازل کپی شده و در بازار قاچاق عرضه شده است. اما هرگز خالق آن اجازه دستیابی به نسخه اصلی آن را نداشته است. به همین دلیل است که می گویم از سرنوشت بسیاری از این آثار بیمناکم.
فیلم «آرامش در حضور دیگران» که متعلق به خود من است و به امانت در آرشیو تلویزیون نگهداری می شود، سرنوشت نامعلومی دارد. از این فیلم هم من اطلاعی ندارم.
نگرانی او را می توان در نگاهش دید و انگشت هایی که مدام فندک را روشن و خاموش می کنند. می گویم:
در این چند ساله اخیر، اتفاق های عجیبی در سینما رخ داده است که در نوع خود قابل تاملند نظیر آنچه درخصوص سه گانه «اخراجی ها» اتفاق افتاد و پرفروش شد. آیا گونه ای از سینما در حال پدیدارشدن است؟ یا اینکه، این نوع از فیلم ها را می توان «شبه فیلم» نامید که به ظاهر همه ویژگی های یک فیلم سینمایی را دارند اما اصالتا سینما نیستند، درست مثل یک شبه سلول که به دلیل یک فعل و انفعال در بدن ساخته می شود و با فریب سیستم دفاعی بدن جای سلول واقعی را می گیرد. شبه فیلم هم چنین کارکردی دارد. تماشاگری هم که صرفا به دنبال سرگرمی است. و تحلیلی در این باره از خود ندارد آن را می پذیرد و برای سرگرمی پای تماشای آن می نشیند. چون به دستگاه نظارتی دولت اعتماد کرده است. البته در مقابل این «شبه فیلم» و «سینمای مساله گریز» سینمای «مساله محور» هم دارد رشد می کند. سینمایی که دغدغه های اجتماعی را بازتاب می دهد و «مساله طرح می کند». نمونه اش «آثار اصغر فرهادی» است. که توانسته هم نگاه مخاطبان داخل را به خود جلب کند و هم «مخاطبان» خارج را. به گمان من این سینما در ادامه همان سینمایی پدید آمده است که نسل شما آن را بنیان گذاشت. بذری که پس از پنج دهه، همچنان دارد محصول می دهد. همان سینمایی که به آن می گویند سینمای فرهنگی. پای این سینما خیلی ها زحمت کشیده اند تا نگذارند در طول این همه سال آسیب ببیند. تلاش هایی هم شد که آن را به بیراهه بکشند اما هوشیاری مولفان مانع شد. چند سال اخیر، سال های رویارویی این دو سینما بوده است. منتظرم نظر شما را بشنوم.
ببین مهرداد عزیز، ما دو گونه فیملساز داریم. فیلمسازی که منتظر می ماند ببیند مردم چه دوست دارند. تا برود همان را که آنها خواسته اند بسازد. این فیلمساز به دنبال سلیقه است. هرچه مردم خوششان آمد، همان را می سازد، دیگر سلیقه خودش مهم نیست. سفارش و گیشه و فروش مهم است. تهیه کننده ای که به دنبال یافتن فرمول هایی برای فروش بیشتر است و کارگردانی که می خواهد فیلم سفارشی یا نه فیلمی برای فروش و سرگرمی بسازد، کافی است به سراغ برخی ممنوعیت ها برود و از آنها عبور کند. عبور کردن از خطوط قرمز همیشه ایجاد سروصدا می کند. هر چند که این عبور با مجوزهایی صورت گرفته باشد و اسمش را بگذارند جسارت.
اما گونه دوم، فیلمسازانی هستند که به دنبال سلیقه این و آن نیستند. بلکه از خودشان فکر و سلیقه دارند. همان طور که گفتی می خواهند «مساله ای» را با جامعه در میان بگذارند. «طرح مساله» کنند. اینها هستند که مسوولیت رشد سینما را برعهده دارند. همین ها هستند که سینما را ارتقا می دهند چون دغدغه هایی را که به کار جامعه می آید دنبال می کنند و خود را در قبال جامعه مسوول می بینند. این دسته از فیلمسازان مثل نویسندگان بزرگ ریشه در جامعه دارند. چون از نزدیک با آن در ارتباط هستند. در فضای فرهنگی جامعه تنفس می کنند و از آن الهام می گیرند، یک نوع بده بستان بین آنها و جامعه وجود دارد که باعث می شود هم آنها رشد کنند و هم جامعه. این گروه از سینماگران، «بینشی» دارند، «اندیشه ای» دارند. به همین دلیل است که به دنبال شیوه های تازه تری برای بیان اندیشه های خود هستند. از نگاه مسوولانه «سینمای مساله محور» بیرون می آید؛ سینمایی که حرف هایی برای گفتن دارد. هرچند که آن حرف ها عامه پسند نباشند و در گیشه هم نفروشند. این فیلم ها سلیقه سازند و موجب رشد حرفه سینما می شوند.
شما از اجبار برای تصویب فیلمنامه دلخور هستید. چندباری هم نسبت به آن واکنش نشان داده اید. چرا؟
من همین جاست که می گویم نگرانم. آخر بروم به که بگویم که فیلمنامه «کاغذ بی خط» من 18سال توقیف بوده است؟! باور نخواهید کرد اگر بگویم تمام فیلم هایی که پس از انقلاب ساخته ام، «یک فریم»اش سانسور نشده است اما زمانی که فیلمنامه را می خوانده اند هرکس در ذهن خود فیلم خودش را از آن می ساخته است. بی آنکه به فیلمنامه من مربوط باشد. در صورتی که وقتی همان فیلمنامه را در دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی پس از آن همه سال معطلی ساختم، همه متوجه شدند که هیچ مشکلی نداشته است. این همان مشکلی است که می گویم در زمان بازخوانی و تصمیم گیری برای تصویب فیلمنامه پیش می آید. هرکس که فیلمنامه «کاغذ بی خط» را می خوانده، برای خودش فیلم خودش را در ذهنش می ساخته است و تصورش این بوده لابد تقوایی هم می خواهد همین را بسازد. این سرنوشت همه فیلمنامه های من بوده است. شش سال، هفت سال، 10سال، 18سال و گاهی هم حبس ابد.
کارنامه هشت ساله سینمایی دولت گذشته را چطور ارزیابی می کنید؟
همه کمک به سینمای ما شده است، سرمایه گذاری در همین چند فیلم سبک و کم ارزشی که این روزها ساخته می شود. در طول هشت سال گذشته هیچ کار قابل تاملی اتفاق نیفتاده است که بتوان آن را نشانه عزم برای پیشبرد و اعتلای سینما تعبیر کرد، برعکس هرآنچه رخ داد در جهت نزول سینما بود. هشت سال نزول سینما را در دولت گذشته شاهد بودیم؛ هشت سالی که به همه ما – به خصوص – به اهل فرهنگ سخت گذشت. گویا ماموریتی برای خودشان فرض کرده بودند که بیایند و بسیاری از هنرها را ویران کنند و بروند که به همین دلیل هم ترجیح دادند دست وپای آن را ببندند و به تعبیر خودشان ریل گذاری کنند. واقعا کجای دنیا برای هنرمندان شان – که بخش اعظم متفکران آن جامعه اند – خط ونشان می کشند و به آنها می گویند، چه بکن، چه نکن؟!
چرا دولت باید به خود حق بدهد که هنرمندان ش را محدود کند؟ من و بسیاری دیگر از همکارانم، سال هاست که نتوانسته ایم فیلم بسازیم، چرا؟ «بهرام بیضایی» چرا باید برود؟ چرا «رخشان بنی اعتماد» نمی تواند فیلم دلخواه خودش را بسازد؟ چرا «کیانوش عیاری» فیلمش اجازه اکران نمی گیرد؟ دانشجویان سینما به آموزه های هنرمند بزرگی نظیر «بهرام بیضایی» احتیاج دارند. اوست که می تواند بسیاری از خلأها را در آموزش این نسل پر کند. او در هر کاری که می خواست بکند مشکل داشت و آن وقت افرادی چون همین فیلمسازانی که دم به دقیقه فیلم می سازند و بلافاصله هم اکران می کنند، باید بمانند و این عرصه را در دست بگیرند؟ این مایه شرمساری نیست؟! چرا هیچ مسوولی نیامده در طول این چندسال از بابت مدیریت خودش عذرخواهی کند؟
واقعا آن ریلی که می خواستند بگذارند تا سینما را روی آن جلو ببرند قرار بوده ما را به همین جا که الان رسیده ایم برساند؟
من صدایم بلند است؛ چون نگرانم. صدایم بلند است به این دلیل که چرا سینمای امروز