شهریار چگونه شهریار شد؟ - بیوگرافی شعرا ، بیوگرافی نویسندگان ، بیوگرافی خواننده ها - شعر زفاف شاعر شهریار
شهریار چگونه شهریار شد؟
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی
استاد سید محمد حسین بهجت تبریزی، شاعر پرآوازه معاصر ایران است که در شعر خود به «شهریار» تخلص می کرده و با چیرگی تمام به زبانهای «فارسی» و «ترکی» شعر می سروده است. نفوذ معنوی کلام شیرین این شاعر از یک سو در همه جای سرزمین پهناور ایران بر سراچه دل کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان نشسته...
شعر زفاف شاعر شهریار
و هر ایرانی غزلی، قطعه ای و یا لااقل بیتی از «شهریار» بر لوح خاطر خویش سپرده است و از سوی دیگر آوازه شهرت این عاشق دلسوخته از فراسوی مرزهای ایران به سرزمین های دیگر و بویژه کشورهای ترک زبان رسیده و سخنان دلنشینش روشنی بخش دل شیفتگان گشته و هر ترک زبانی که منظومه حیدربابای او را شنیده منقلب گشته و بر روح لطیف و دل باصفا و هنری همتای او آفرین گفته است.استاد محمدحسین شهریار را به سبب غنا و استحکام شعری ، تنوع آفرینش های هنری و از همه مهمتر جاذبه ، نفاذ و رواج کلام می توان یکی از بزرگترین شاعران قرن حاضر ایران دانست. در قلمروی نقد ادبی ایران از دیرباز سخن سنجان نکته پرداز همه از یک دل و یک زبان ، لب به تحسین شهریار گشوده اند.ملک الشعرای بهار با عنایت به اشعار شهریار درباره شخصیت او می گوید: «شهریار نه تنها افتخار ایران است بلکه افتخار مشرق زمین به شمار می رود.»
سیدمحمدعلی جمالزاده وقتی با آثار دوران اولیه آفرینش های استاد شهریار روبه رو شده بود ، درباره آنها نوشت : «از 117 بیت قطعه سرتا پا لطف و ذوق و وجد شهریار ، هیچیک را سست و ضعیف نیافتم بلکه هر یک را از دیگری بهتر، شیواتر ، وزین تر و پرمعنی تر دیدم و بر طبع این شاعر تبریزی که مایه افتخار زبان فارسی شده است از جان و دل ، آفرین خواندم و وجود چنین شاعر و شاعرهایی را بهترین وسیله ترویج زبان فارسی و روح ایرانی در داخل و خارج تشخیص دادم».اشعار شهریار نه تنها قلوب ایرانیان را به تسخیر درآورده بلکه قلمروی وسیع از نفاذ و رواج در خارج از مرزهای ایران زمین نیز برای خود فراهم کرده است اما باید درخصوص رازهای این توفیق در آثار شهریار تامل کرد و از خود پرسید ، دلیل این امر چیست.
این تحقیق باهدف بررسی ومطالعه زندگی استاد شهریار درابعادمختلف ازجمله اجتماعی،فرهنگی،سیاسی،...صورت گرفته شده است.دراین مقاله زندگی استادازبدوتولدتازمان مرگ موردمطالعه قرارگرفته است وتاجایی که دراین تحقیق به نظرخانواده ودوستان استادنسبت به وی نیز پرداخته شده است.
شهریار کیست؟
سید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵ - ۲۷ شهریور ۱۳۶۷) متخلص به شهریار (پیش از آن بهجت) شاعر ایرانی بود که به زبانهای فارسی و ترکی آذربایجانی شعر سروده است. وی در تبریز به دنیا آمد و بنا به وصیتش در مقبرةالشعرا همین شهر به خاک سپرده شد. در ایران، روز درگذشت این شاعر بزرگ معاصر را، «روز شعر و ادب فارسی» نامگذاری کرده اند.
زندگی شهریار
شهریاردوران کودکی را در روستای مادری قیش قورشاق و روستای پدری خشکناب در بخش قرهچمن آذربایجان ایران سپری نمود. پدرش حاج میرآقا خشکنابی نام داشت که در تبریز وکیل بود. شهریار درباره تاریخ تولدش می گوید: “تاریخ تولد من پشت یک قرآن نوشته شده بود، ولی دو دفعه خانه ما را ویران کردند، یک دفعه مشروطه طلبان و یک دفعه هم مستبدین. در سال 1302ه.ش در تهران اداره آمار تشکیل شده بود که ما رفتیم شناسنامه گرفتیم...” پس از پایان سیکل اول متوسطه در تبریز، در سال ۱۳۰۰ برای ادامهٔ تحصیل از تبریز به تهران رفت و در مدرسهٔ دارالفنون (تا ۱۳۰۳) و پس از آن در رشتهٔ پزشکی ادامهٔ تحصیل داد.
حدود شش ماه پیش از گرفتن مدرک دکتری «به علل عشقی و ناراحتی خیال و پیشآمدهای دیگر» ترک تحصیل کرد (زاهدی ۱۳۳۷، ص ۵۹). پس از سفر اجباری چهارساله به خراسان برای کار در ادارهٔ ثبت اسناد مشهد و نیشابور، شهریار به تهران بازگشت. در سال ۱۳۱۳ و زمانی که شهریار در خراسان بود پدرش حاج میرآقا خشکنابی فوت کرد. او به سال ۱۳۱۵ در بانک کشاورزی استخدام و پس از مدتی به تبریز منتقل شد.دانشگاه تبریز شهریار را یکی از پاسداران شعر و ادب میهن خواند و عنوان دکترای افتخاری دانشکده ادبیات تبریز را نیز به وی اعطا نمود.در سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۰ اثر مشهور خود حیدر بابایه سلام را میسراید. گفته میشود که منظومه حیدربابا به ۹۰ درصد از زبانهای جمهوریهای پیشین شوروی ترجمه و منتشر شدهاست.در تیر ۱۳۳۱ مادرش درمیگذرد. در مرداد ۱۳۳۲ به تبریز آمده و با یکی از بستگان خود به نام خانم عزیزه عمید خالقی ازدواج میکند که حاصل این ازدواج سه فرزند، دو دختر به نامهای شهرزاد و مریم و یک پسر به نام هادی هستند.
شهریار پس از انقلاب ۱۳۵۷، شعرهایی در مدح نظام جمهوری اسلامی و مسئولین آن، از جمله روح الله خمینی و سید علی خامنهای و نیز اکبر هاشمی رفسنجانی (انتشار پس از مرگ شهریار) سرود.شهریار در روزهای آخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان مهر تهران بستری شد و پس از مرگ در ۲۷ شهریور ۱۳۶۷، بنا به وصیت خود در مقبرةالشعرا در تبریز دفن شد.
عشق و شعر
مقبره شهریار در مقبره الشعرای تبریزوی اولین دفتر شعر خود را در سال ۱۳۰۸ با مقدمه ملکالشعرای بهار، سعید نفیسی و پژمان بختیاری منتشر کرد. بسیاری از اشعار او به فارسی و ترکی آذربایجانی، جز آثار ماندگار این زبانهاست. منظومه حیدربابایه سلام(سروده شده به سال ۱۳۳۳) از مهمترین آثار ادبی ترکی آذربایجانی شناخته میشود.
گفته میشود، شهریار سال آخر رشته پزشکی بود که عاشق دختری شد. پس از مدتی خواستگاری نیز از سوی دربار برای دختر پیدا میشود. گویا خانواده دختر با توجه به وضع مالی محمدحسین تصمیم میگیرند که دختر خود را به خواستگار مرفهتر بدهند. این شکست عشقی بر شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال به پایان دوره ۷ ساله رشته پزشکی مانده بود ترک تحصیل کرد. غم عشق حتی باعث مریضی و بستری شدن وی در بیمارستان میشود. ماجرای بیماری شهریار به گوش دختر میرسد و همراه شوهرش به عیادت محمد در بیمارستان میرود. شهریار پس از این دیدار در بیمارستان شعری را که بخشی از آن در زیر آمدهاست، در بستر میسراید. این شعر بعدها با صدای غلامحسین بنان به صورت آواز خوانده شد.
آمدی، جانم به قربانت، ولی، حالا چرا؟
بیوفا، حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل، این زودتر میخواستی، حالا چرا؟
نازنینا، ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون، با جوانان ناز کن، با ما چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من، نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود، غوغا چرا؟
شهریارا، بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر، راه قیامت میروی، تنها چرا؟
شهریار بعد از این شکست عشقی که منجر به ترک تحصیل وی میشود.به صورت جدی به شعر روی میآورد و منظومههای زیادی را میسراید.
زندگانی شهریار از زبان فرزندش شهرزاد
پدرم سیدمحمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار در سال 1285 هجری (شمسی) در تبریز متولد شده است. پدرش از وکلای درجه یک تبریز و مردی نسبتا متمول بوده که گرسنگان بیشماری از خوان کرم او سیر میشدند و فکر میکنم همین بلندی طبع و بخشندگی پدرم، صفاتی است که از پدرش به ارث برده است.
پدرم ایام کودکی را در قراء خشگناب و قیش فورشاق گذرانیده، که هیچوقت خاطرات خوشی را که در دهکدههای مزبور داشته فراموش نکرد. اولین شعرش را در چهارسالگی سروده و آن موقعی بوده که مستخدمشان به نام «رویه» برای ناهارش آبگوشت تهیه کرده بود.
درباره خاطرات ایام کودکیش میگوید: روزی با بچههای محل مشغول بازی بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگی که در وسط حیاط خانه بود خیره شده و شروع به خواندن شعر کردم. سخنانی موزونی که نمیدانستم چگونه به مغز و زبان من میآمدند که ناگهان پدرم مرا صدا کرد، به صدای بلند پدرم برگشتم، با حالتی تعجب آمیز پرسید: این اشعار را از کجا یاد گرفتی؟ گفتم: کسی یادم نداده، خودم میگویم. اول باور نکرد ولی بعد از اینکه مطمئن شد، در حالیکه صدایش از شوق میلرزید به صدای بلند مادرم را صدا کرد و گفت: بیا ببین چه پسری داریم!
یک بار دیگر در هفت سالگی شعر گفته است و آن هنگامی بوده که مانند بیشتر بچهها از حرف مادر خود سرپیچی کرده و به حرف او گوش نداده بود، ولی بعدا پیش خود احساس گناه کرد و گفته است: من گنه کار شدم وای به من/ مردم آزار شدم وای به من!
در کودکی از محضر پدر دانشمند خود استفاده کرده و تحصیلات مقدماتی را با قرائت گلستان پیش او فرا گرفت. و در همان اوان با دیوان خواجه الفتی سخت یافت، بعد از اینکه تحصیلات متوسطه را در مدرسه «فیوضات» و «متحده» به پایان رسانده، در سال 1300 به تهران رفته و دنباله تحصیلات خود را در مدرسه «دارالفنون» ادامه داد، تا اینکه در سال 1303 وارد مدرسه طب شده و مدت پنج سال در این دانشکده به تحصیل مشغول بوده ولی عشق و روحیه مخصوصش که اصلا با پزشکی و مخصوصا با جراحی سازگار نبوده، او را از تحصیل پزشکی باز میدارد، چنانکه خودش میگوید: بعد از هر عمل جراحی که انجام میدادم احساس ضعف میکردم و حالم به هم میخورد.
بعد از ترک تحصیل به خراسان رفته و به دیدار کمال الملک نقاش معروف، نائل آمده و شعری نیز به عنوان «زیارت کمالالملک» به همین مناسبت دارد. تا سال 1314 در خراسان بوده و بعد از بازگشت از خراسان به کمک دوستانش وارد خدمت بانک کشاورزی شده، در سال 1316 حادثه ناگواری در زندگیش رخ داده و آن مرگ پدرش بوده که خاطره مرگ او را هرگز فراموش نمیکند. مخصوصا اینکه موقع مرگ پیش پدرش نبوده و از این بابت خیلی متاثر است.
همزمان با مرگ پدرش، مادرش به تهران رفته و پرستاری پسرش را به عهده گرفته و بابا در کنار مادرش رفته رفته خاطره مرگ پدر را کم کم فراموش میکرده ولی چون سرنوشت اساسا بازیهای عجیبی دارد و به قول بالا «علی الاصول نوابغ همیشه ناکامند» مدتی بعد برادرش را نیز از دست داده و سرپرستی چهار فرزند او را به عهده گرفته است که کوچکترینشان چند ماه بیشتر نداشته و مانند یک پدر دلسوز از آنها مواظبت کرده، آنها نیز محبتهای عمو را هیچوقت فراموش نمیکنند و پدرم در اصل فرقی بین ما و آنها قائل نیست.
عاشقیاش نیز موقعی بوده که با آنها زندگی میکرده، بعد از بزرگ شدن بچههای عمویم و موقعی که به اصطلاح دست هر کدام به کاری بند شده و بعد از اینکه پدرم مادرش را از دست داد، تنها حیاطی را که در تهران داشته با وسایلش به بچههای برادرش بخشیده و تنها با یک جامهدان لباسهایش به تبریز میآید و با مادرم که نوه عمهاش محسوب میشده ازدواج کرده و علت دیر ازدواج کردنش، در 48 سالگی، به علت مسئولیتی بوده که در مقابل بچههای برادرش داشته، چنانکه میگوید: یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم. بعد از ازدواج با مادرم ، در تبریز با شراکت خواهرش خانهای خریده که در این خانه من به دنیا آمدهام، و سپس بعد از گذشت زمانی، خانهای برای خود خریده است.
من فرزند ارشد او هستم و تا آنجا که یادم میآید در ایام کودکی در تمام گردشها و یا شبشعرهایی که میرفت، حتی در رسمیترین آنها، مرا همراه خویش میبرد. هنگامی که در بدو ورودش به هر مجلسی صدای کف زدنها فضا را میشکافت و یا به هر جای که قدم میگذاشت مردم دورش را احاطه میکردند حس کنجکاوی کودکانهام تحریک میشد که او کیست و او را با پدر بچههای دیگر مقایسه میکردم آخر چرا برای آنها کسی کف نمیزند؟
یکشب یادم هست که از یکی از انجمنهای ادبی برگشته بودیم، بابا طبق معمول دفترچه شعرش را در قفسهای که کتاب های دیگرش در آن قرار داشت قرار میداد و نظرش را در باره شعرهایی که آنشب خوانده شده بود برای مادرم بازگو میکرد که من ناگهان به طرفش رفتم و در حالی که دو دستی پایین کتش را چسبیده بودم با لحنی کودکانه پرسیدم: باب چرا مردم تو را ایهمه دوست دارند؟ لبخندی زد، لحظهای چند در چشمانم نگریست، آن حالت نگاه او را تا زندهام هیچوقت فراموش نمیکنم، بعد مرا بغل کرده صورتم را بوسید و مدتی درباره شعر و شاعری با جملاتی ساده و در حالی که سعی میکرد برای من قابل فهم باشد توضیح داد. از همان موقع شخصیت او جلو چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال کم احساس کردم با اشخاص عادی فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همین جهت روزها خانه نبود و برای بابا که کارمند بانک کشاورزی بود اجازه داده بودند که دیگر کار نکند و با خیال راحت بتواند به سردون اشعارش ادامه دهد. من که بچه بودم با اینکه خدمتکاری داشتیم که از من مواظبت کند ولی در غیبت مادرم بیشتر اوقات پهلوی پدرم بودم. موقعی که از بازی خسته میشدم بغل او به خواب میرفتم و او برایم لالائی میخواند. یادم هست در اوقات بیکاری و زمانی که من از بازیگوشی خسته شده و در گوشهای آرام مینشستم شعرهایی به زبان ترکی که برایم قابل فهم بود به من یاد میداد و بعد در هر مجلسی در حضور جمع از من میخواست که بازگو کنم. میتوانم به صراحت بگویم که بیشتر از مادرم با او مانوس بودم و وقتی با او بودم هیچوقت سراغ مامان را نمیگرفتم .
یک روز خوب یادم هست در حدود 5 بعدازظهر بود که دیدم بابا لباس پوشیده و از مامان نیز میخواهد که مرا حاضر کند. بابا آن موقع معمولا از خانه بیرون نمیرفت. با تعجب پرسیدم بابا کجا میرویم؟ جواب داد: هیچ دلم گرفته میخواهم کمی قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفته و به راه افتادیم. از چند خیابان و کوچه گذشتیم تا اینکه به کوچهای که بعدها فهمیدم اسمش « راسته کوچه» است رسیدیم و از آنجا وارد کوچه فرعی تنگی شدیم، کوچه بن بست بود و در انتهای آن دری قرار داشت کهنه و رنگ و رو رفته و من که بچه بودم و به اصطلاح فرهنگی مآب هی نق میزدم و میگفتم بابا تو چه جاهای بدی میآیی! بابا به آهستگی جواب داد عزیزم داخل نمیرویم و بعد مدت طولانی به صراحت میتوانم بگویم یک ربع یا بیست دقیقه به در نگاه میکرد و فکر میکرد. نمیدانم به چه فکر میکرد، شاید گذشته را میدید و یا شاید خود را همان بچهای احساس میکرد که هر روز حداقل بیست بار از آن در بیرون آمده و رفته بود. بعد ناگهان به در تکیه داد، قطرههای اشک به سرعت از چشمانش سرازیر شده و شانههایش از شدت گریه تکان میخورد. من لحظاتی مبهوت به او نگاه میکردم ولی او انگار اصلا من وجود نداشتم تا اینکه مدتی بعد آرام گرفت، آه عمیقی کشید و در حالی که چشمانش را پاک میکرد به من گفت: «اینجا خانه پدری من است، من مدت چهارده سال اینجا زندگی کردم». بعد در طول همان کوچه به راه افتادیم و قسمتهای مختلف خانه را از بیرون به من نشان داد. وقتی به خانه برگشتیم شعری تحت عنوان «در جستجوی پدر» سرود که فکر میکنم یکی از با احساسترین شعرهایی است که به زبان پارسی سروده شده.
در همان ایام بچگی کتابچه شعر بابا را ورق میزدم و او بدون اینکه مانع شود و فقط مواظف بود که کتابچه را پاره نکنم، با نگاهی محبت آمیز مرا مینگریست. در سنین پایین و مواقعی که به مدرسه نمیرفتم حیدر بابا و شعرهای ترکی که برایم قابل فهم بود به من یاد میداد. کمی که بزرگتر شدم و سواد خواندن پیدا کردم خودم کتابچه شعر او را خوانده و اشعاری را که زیاد دوست داشتم حفظ میکردم. پدرم معمولا تا پاسی از شب گذشته به عبادت و خواند قرآن میپردازد و بعد از فراغت با خواند کتاب های شعر و بیشتر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نمیخوابد، مگر مواقعی که واقعا خسته باشد. به همین جهت شب ها چراغ اتاقش همیشه روشن است.
یادم هست شبهایی که نصف شبی بیدار میشدم و به اتاقش میرفتم بعضی مواقع او را در حال سرودن شعر میدیدم که در این حال معمولا اشعاری را که میسراید زیر لب زمزمه میکند و روی تکه کاغذی که در دست دارد مینویسد. نمی توانم قیافه او را در این حالت تشریح کنم. فقط این را میگویم که کاملا جدا از محیط زندگی در عالم دیگری سیر میکند به طوریکه اگر در این حال صدایش کنی انگار از خواب بیدار شده، وقتی او را در این حال میدیدم به هیچوجه دلم نمیآمد که او را از آن حال بیرون بیاورم ولی مواقعی که به خواندن کتاب مشغول بود داخل میشدم و او با خوشرویی از من استقبال میکرد و بعد شروع به خواند جدیدترین شعرش میکردم و بعد از من میخواست که بخوابم. ولی وقتی اصرار مرا برای نشستن میدید شروع به صحبت میکرد. از گذشتههایش برایم میگفت، از روزهای سختی که در تهران دور از خاناده گذرانیده، از عشقش و از ناکامیهایش و از اینکه چگونه کسی را که به حد پرستش دوست داشته از دست داده و من با شور و اشتیاق گوش میکردم.
یادم هست چند بار ضمن صحبت کردن با او بدون اینکه گذشته زمان را احساس بکنم متوجه شده بودم که هوا روشن میشود، بابا با عجله به خواندن نماز صبحش مشغول شده و من نیز به سرعت اتاق راترک می کردم. چندی بعد از تولد من با اختلاف سن سه سال خواهرم (مریم) و دو سال بعد برادرم (هادی) به دنیا آمدند.
شهریار و غزل
بخشی از یک غزل شهریار:
امشب ای ماه! به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه، تو همدرد منِ مسکینی
کاهشِ جانِ تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید، چهها میبینی
چه دلی ماند و چه دینی؟ که نبردی از راه
ای سر زلف، ندانم به چه کفر و دینی
کی بر این کلبهٔ طوفانزده سر خواهی زد؟
ای پرستو، که پیامآورِ فروردینی
شهریارا! اگر آیینِ محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشتآیینی
آثار شهریار
مهمترین اثر شهریار منظومه «حیدر بابایه سلام» (به فارسی: سلام به حیدربابا) است که از شاهکارهای ادبیات ترکی آذربایجانی است و شاعر در آن از اصالت و زیبایی های روستا یاد کرده است.
شهریار در سرودن انواع گونه های شعر فارسی (مانند قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، رباعی، و شعر نیمایی) نیز تبحر داشته است. از غزل های معروف او میتوان به «علی ای همای رحمت» و «آمدی جانم به قربانت» را نام برد. شهریار نسبت به امام علی (ع) ارادتی ویژه داشت و نیز شیفتگی بسیاری نسبت به حافظ داشت.
شرح خصوصیات اخلاقی واندیشه شهریار
شهریار شخصیتی روشن بین است و از اول زندگی به وسیله رویا هدایت می شده است. دو خواب او که در بچگی و اوایل جوانی دیده معروف است: اولی خوابی است که در ۱۳ سالگی موقعی که با قافله از تبریز به سوی تهران حرکت کرده بود در اولین منزل بین راه (قریه باسمنج) دیده است و شرح آن این است که شهریار در خواب می بیند که روی قله کوه ها طبل بزرگی می کوبد و صدای آن طبل در اطراف و جوانب می پیچد و به قدری صدای آن رعدآساست که خودش نیز وحشت می کند. این خواب شهریار را می توان به شهرتی که پیدا کرده و بعدها هم بیشتر خواهد شد، تعبیر کرد. خواب دوم را شهریار در ۱۹سالگی می بیند و آن زمانی است که عشق اولی شهریار دوران آخری خود را طی می کند . خواب می بیند که به زیر آب رفته و در قعر استخر سنگی به دست شهریار می افتد که چون روی آب می آید ملاحظه می کند که آن سنگ گوهر درخشانی است که دنیا چون آفتاب روشن می کند و می شنود که از اطراف می گویند شبچراغ راه یافته است. این خواب شهریار هم بدین گونه تعبیر شد که معشوقه در اندک زمانی از کف شهریار رفت. شاعر در منظومه «زفاف شاعر» شرح آن را به شعر گفته. در همان بهجت آباد تحول عارفانه ای برای شهریار دست می دهد که گوهر عشق و عرفان را در نتیجه آن تحول می یابد.
شهریار در سالهای آخر دوران تحصیل در رشته پزشکی به دام عشق نافرجامی گرفتار آمد و این ناکامی موهبتی بود الهی که آتش درون و سوز التهاب شاعر را شعله ور ساخت، تحولات درونی او را به فضای معنوی ویژه ای کشانید تا جایی که از بند علائق رست و در سلک صاحبدلان درآمد و سروده هایش رنگ و بوی دیگری یافت.
استاد در سالهای دفاع مقدس، هرگز سلاح قلم بر زمین ننهاد و رسالت هنر را فراموش نکرد، بلکه با چامه های پرشور، رزمندگان دلاور اسلام را تهییج می کرد.
مقام معظم رهبری تعهد هنری «شهریار» را با دیدی گوهرشناسانه این گونه زیبا و موجز بیان فرموده اند: «درخشانترین هنر شهریار آن است که وظیفه تاریخی خود را شناخت و با همه وجود و به کمال خلوص به آن عمل کرد.»
شهریار از معدود شاعرانی است که قلم اش مرزها را شکست و اندیشه های تابناکش از قله متواضع حیدربابا به پهن دشت جهان پرکشید.
استاد شهریار همانند یک مسلمان واقعی، اسلام را نه تنها دین اخلاق و وجدان که دین سیاست می دانست و منتظر بود اسلام حاکمیت را به دست بیاورد. نخستین الفبایی که شهریار یاد گرفت، الفبایی اسلامی و نخستین کتابی که خواند قرآن بود. وی همه ویژگی های یک مسلمان را حمل می کرد.
یکی از بزرگترین نمایندگان غزل در ادبیات معاصر ایران است که به نظر بعضی، بزرگترین آنان و ملقب به « حافظ ثانی» می باشد.
وی در هیچ دوره از زندگی پرفراز و نشیبش از حافظ و روحانیت وی جدا نشد. تعلق خاطر شهریار نسبت به حافظ نه تنها در اشعارش بلکه در شخصیت، جهان بینی، طرز زندگی، علم و عرفانش قابل مشاهده است. او خود را به صورت شاگرد «مکتب عشق» استاد خود می دید و همواره در راه عرفان وی قدم برمی داشت. سراسر دیوان شهریار از علاقه و عشق به حافظ آکنده است.
لطف سخن شهریار در بیان ادراک های غریزی که لازمه جوانی است به حد اعلا می رسد. شهریار با گنجینه پایان ناپذیری که از لغات و مصطلحات و امثله ای که پیش از هر عبارتی برای القای احساس، همنوای دل عارف و عامی است، کلام خود را به نهایت تأثیر و نفوذ می رساند. در بیان این عواطف شاعر درد خویش را بهانه می جوید و تلخی پند را به شیرینی کلمات و شور بیان می زداید. کمتر شاعری است که اصطلاحات رایج به کارگیرد و ایهامی بدیع بیافریند. دلیری طبع و غنای اندیشه و دستیابی شهریار به خزائن از مصطلحات روزمره برای بیان حال و هوایی که در آن است وی را قادر ساخته تا فراتر از تمناهای مادی و به سوی ملکوت، عالم عرفان و الهیات به پرواز درآید. تمایل روحی شاعر به عشقی آسمانی و ملهم از آیات قرآنی، احادیث و روایات و اخبار عرفان و سیر در معراج حکمت اشراق، وی را به سوی محبتی آسمانی عروج می دهد که برازنده طبع باشکوه و هنر مجلل اوست.در خیل مشتاقان شعر، نام « استاد شهریار » که کلام ذوق آفرینش ترجمان عالی ترین مضامین ناب بشری است، جلایی خاص دارد. او که از نخستین دوره های شاعری و بروز طبع خداداد شعری اش کلامش مقبولیت عام یافت و در هر کوی و برزن شهرت شیدایی و قول غزلش ورد زبان صاحبدلان شد، بیگمان قدر و معرفتش بر اهل کمال مؤید است. از دیدگاه او شعر مساوی با حیات انسانی است و بی آن زندگی مساوی است با مرگ و عدم و باز بر این باور است که «... هنر تشعشعی است از ذات پاک الهی در نفوس بشر، کامل تر از همه اسمش وحی است که مخصوص انبیاست، یک کلاس پایین تر از آن اسمش الهام است که مخصوص عرفاست، عارف ممکن است سخنش به نظم باشد که به او شاعر می گویند...»
نکته سنجان وادی ادب همه بر این باورند که شعر شهریار واجد همه خصوصیات شعری است. اما سخن شهریار آنگاه جهانگیر می شود که با شهد عشق در هم می آمیزد در غیر این صورت از نظر او سخن از قالب های «نو و کهن» خاص قشریون ادبی است چرا که: «چیزی که مسلم است تنها تازگی کافی نیست که چیزی را قبول خاطر همه سازد و در هر چیزی شرط اول خوبی و زیبایی است، بعد چیزهای دیگر...»
او از بی توجهی غربیان به اصطلاح متمدن که در همه علوم وامدار مشرق زمین هستند، هم زبان با تالی خود- اقبال- است که می گوید:
سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست
هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم
شیوه آدمگری آموختیم
به همین دلیل است که نام او وجهه جهانی یافته است و حتی در سبک بیانش که غالباً غزل است، لطف و صمیمیت موج می زند. زبانش، زبان حال سرخوشان دیار دلدادگی است.
پیام شهریار، پیام عشق و محبت است؛ عشقی همگانی که دعوت به مهربانی و یکدلی و سرآمد همه امور است. باید ایمان داشت که ندای عاشقان همیشه باقی است و دیگر نواها را شوری و بقایی نیست.خطاب شهریار، خطابی است جهانی، چرا که سخن دل همه اهل معرفت است و چنان که شنیدیم، سخن شاگرد خواجه شیراز لطفی دگر دارد و شایسته است که نام این بزرگ استاد به بقای همه عصرها و همه نسل ها پایدار بماند. پس:
بگذار شهریار به گردون زند سریر
کز خاک پای خواجه شیرازش افسر است
در بررسی مجموعه طنزهای استاد شهریار به همه گونه صور اندیشه ای طنز برمی خوریم. طنز استاد شهریار دو بخش نظم و نثر است. نظم، بخش مهم طنز ایشان است. در این حوزه وی از سرآمدان و چهره های برجسته معاصر است و به راستی استاد، توانمندی خود را به اثبات رسانده و پایگاه ارزشمندی در حوزه طنز به خود اختصاص داده است. استاد شهریار بنا به سنت طنزپردازان معاصر ایرانی که در اشعار طنز خود نام مستعار برمی گزینند، نام مستعار «قراضه» را برگزید و غزلی هم به همین نام سرود اما تخلص «قراضه» را جز در یک شعر، در جایی دیگر به کار نبرده است. طنزهای شهریار انتقادی، سیاسی، تلخ و گزش آلود گاهی لطیف و شیرین بوده است و در آثاری هم به طور پراکنده، ابیاتی را آورده که از حافظ پیروی کرده. طنز انتقادی شهریار یکی از اقسام مهم شعری اوست. شهریار مانند بسیاری دیگر از طنزسرایان امروز ستم های رفته بر ایران و مردمش را در جامه طنز انتقادی به زیر سؤال برده و در عین حال، دردش را نیز گفته است.
دربارهٔ شهریار
مجموعهٔ تلویزیونی شهریار، که به کارگردانی کمال تبریزی در سال ۱۳۸۴ ساخته شد و درسال ۱۳۸۶ به نمایش درآمد. از جانب مردم، این مجموعهٔ تلویزیونی مورد توجه بسیار قرارگرفت.
خانوادة استاد شهریار
استاد شهریار دارای پنج برادر و هفت خواهر است که از آنها تنها یک نفر به نام میرصادق خشکنابی زنده است. نام فامیلی استاد شهریار نیز از نام فامیلی پدرش که «میرآقا خشکنابی» است گرفته شده بود که بعدها به «بهجت تبریزی» تغییر میکند؛ امّا تمام اطرافیانش حتی پدرش از دور و نزدیک از همان روزهای جوانی او را «شهریار» صدا میزدهاند. اسامی خانوادة شهریار به این شرح است:
1ـ پدر ـ میرآقا خشکنابی(پدر)
2ـ خانم (مادر ـ نام او خانم بوده است)
3ـ علویهسادات خشکنابی
4ـ محمدحسین خشکنابی(شهریار)
5 ـ سریه السادات خشکنابی
6ـ سیدرضی خشکنابی(بهجت تبریزی)
7ـ سید مرتضی خشکنابی
8ـ سیدرضا خشکنابی
9ـ آزاده سادات خشکنابی
10ـ میرزادة خشکنابی
11ـ طاهره سادات خشکنابی
12ـ سیده خانم بزرگ خشکنابی
13ـ کبری سادات خشکنابی
14ـ میرعلی اکبر خشکنابی
15ـ میرصادق خشکنابی
استاد شهـریاربه قـلم جـناب لطف الله زاهـدی دوست استاد
اصولاً شرح حال و خاطرات زندگی شهـریار در خلال اشعـارش خوانده می شود و هـر نوع تـفسیر و تعـبـیـری کـه در آن اشعـار بـشود به افسانه زندگی او نزدیک است و حقـیـقـتاً حیف است که آن خاطرات از پـرده رؤیا و افسانه خارج شود. گو اینکه اگـر شأن نزول و عـلت پـیـدایش هـر یک از اشعـار شهـریار نوشـته شود در نظر خیلی از مردم ارزش هـر قـطعـه شاید ده برابر بالا برود، ولی با وجود این دلالت شعـر را نـباید محـدود کرد.
شهـریار یک عشق اولی آتـشین دارد که خود آن را عشق مجاز نامیده. در این کوره است که شهـریار گـداخـته و تصـویه می شود. غالـب غـزلهـای سوزناک او، که به ذائـقـه عـمـوم خوش آیـنـد است، یادگـار این دوره است. این عـشـق مـجاز اسـت کـه در قـصـیـده ( زفاف شاعر ) کـه شب عـروسی معـشوقه هـم هـست، با یک قوس صعـودی اوج گـرفـتـه، به عـشق عـرفانی و الهـی تـبدیل می شود. ولی به قـول خودش مـدتی این عـشق مجاز به حال سکـرات بوده و حسن طبـیـعـت هـم مـدتهـا به هـمان صورت اولی برای او تجـلی کرده و شهـریار هـم با زبان اولی با او صحـبت کرده است. بعـد از عـشق اولی، شهـریار با هـمان دل سوخـته و دم آتـشین به تمام مظاهـر طبـیعـت عـشق می ورزیده و می توان گـفت که در این مراحل مثـل مولانا، که شمس تـبریزی و صلاح الدین و حسام الدین را مظهـر حسن ازل قـرار داده، با دوستـان با ذوق و هـنرمـنـد خود نـرد عـشق می بازد. بـیـشتر هـمین دوستان هـستـند که مخاطب شعـر و انگـیزهًَ احساسات او واقع می شوند. از دوستان شهـریار می تـوان مرحوم شهـیار، مرحوم استاد صبا، استاد نـیما، فـیروزکوهـی، تـفـضـلی، سایه و نگـارنده و چـند نـفر دیگـر را اسم بـرد.
شرح عـشق طولانی و آتـشین شهـریار در غـزلهـای ماه سفر کرده، توشهً سفـر، پـروانه در آتـش، غـوغای غـروب و بوی پـیراهـن مشـروح است و زمان سخـتی آن عـشق در قـصیده پـرتـو پـایـنده بـیان شده است و غـزلهـای یار قـدیم، خـمار شـباب، ناله ناکامی، شاهـد پـنداری، شکـرین پـسته خاموش، تـوبـمان و دگـران و نالـه نومیـدی و غـروب نـیـشابور حالات شاعـر را در جـریان مخـتـلف آن عـشق حکـایت می کـند و غـزلهـا یا اشعـار دیگـری شهـریار در دیوان خود از خاطرات آن عـشق دارد از قـبـیل حالا چـرا، دستم به دامانـت و غـیره که مطالعـهً آنهـا به خوانندگـان عـزیز نـشاط می دهـد.عـشقهـای عارفانه شهـریار را می توان در خلال غـزلهـای انتـظار، جمع و تـفریق، وحشی شکـار، یوسف گـمگـشته، مسافرهـمدان، حراج عـشق، ساز صبا، و نای شـبان و اشگ مریم، دو مرغ بـهـشتی و غـزلهـای ملال محـبت، نسخه جادو، شاعـر افسانه و خیلی آثـار دیگـر مشاهـده کرد. برای آن که سینمای عـشقی شهـریار را تـماشا کـنید، کافی است که فـیلمهای عـشقی او را که از دل پاک او تـراوش کرده در صفحات دیوان بـیابـید و جلوی نور دقـیق چـشم و روشـنی دل بگـذاریـد هـرچـه ملاحـضه کردید هـمان است که شهـریار می خواسته است. زبان شعـر شهـریار خـیلی ساده است. محـرومیت و ناکامی های شهـریار در غـزلهـای گوهـر فروش، ناکامی ها، جرس کاروان، ناله روح، مثـنوی شعـر، حکـمت، زفاف شاعـر و سرنوشت عـشق به زبان شهـریار بـیان شده است و محـتاج به بـیان من نـیست. خیلی از خاطرات تـلخ و شیروین شهـریار از کودکی تا امروز در هـذیان دل، حیدر بابا، مومیایی و افسانهً شب به نـظر می رسد و با مطالعـه آنهـاخاطرات مزبور مشاهـده می شود.
شهـریار روشن بـین است و از اول زندگی به وسیله رویأ هـدایت می شده است. دو خواب او که در بچـگی و اوایل جـوانی دیده، معـروف است و دیگـران هـم نوشته اند.اولی خوابی است که در سیزده سالگی موقعـی که با قـافله از تـبریز به سوی تهـران حرکت کرده بود، در اولین منزل بـین راه - قـریه باسمنج - دیده است؛ و شرح آن این است که شهـریار در خواب می بـیـند که بر روی قـلل کوهـها طبل بزرگی را می کوبـند و صدای آن طبل در اطراف و جـوانب می پـیچـد و به قدری صدای آن رعـد آساست که خودش نـیز وحشت می کـند. این خواب شهـریار را می توان به شهـرتی که پـیدا کرده و بعـدها هـم بـیشتر خواهـد شد تعـبـیر کرد. خواب دوم را شهـریار در 19 سالگـی می بـیـند، و آن زمانی است که عـشق اولی شهـریار دوران آخری خود را طی می کـند و شرح خواب مجملا آن است که شهـریار مـشاهـده می کـند در استـخر بهـجت آباد ( قـریه یی واقع در شمال تهـران که سابقاً آباد و با صفا و محـل گـردش اهـالی تهـران بود و در حال حاضر جزو شهـر شده است) با معـشوقعهً خود مشغـول شـنا است و غـفلتاً معـشوقه را می بـیـند که به زیر آب می رود، و شهـریار هـم بدنبال او به زیر آب رفـته، هـر چـه جسـتجو می کـند، اثـری از معـشوقه نمی یابد؛ و در قعـر استخر سنگی به دست شهـریار می افـتد که چـون روی آب می آید ملاحضه می کـند که آن سنگ، گوهـر درخشانی است که دنـیا را چـون آفتاب روشن می کند و می شنود که از اطراف می گویند گوهـر شب چـراغ را یافته است. این خواب شهـریار هـم بـدین گـونه تعـبـیر شد که معـشوقـه در مـدت نـزدیکی از کف شهـریار رفت و در منظومهً ( زفاف شاعر ) شرح آن به زبان شهـریار به شعـر گـفـته شده است و در هـمان بهـجت آباد تحـول عـارفانه ای برای شهـریار دست می دهـد که گـوهـر عـشق و عـرفان معـنوی را در نـتـیجه آن تحـول می یابد. شعـر خواندن شهـریار طرز مخصوصی دارد - در موقع خواندن اشعـار قافـیه و ژست و آهـنگ صدا هـمراه موضوعـات تـغـیـیر می کـند و در مـواقـع حسـاس شعـری بغـض گـلوی او را گـرفـته و چـشـمانـش پـر از اشک می شود و شـنونده را کاملا منـقـلب مـی کـند. شهـریار در موقعـی که شعـر می گـوید به قـدری در تـخـیل و اندیشه آن حالت فرو می رود که از موقعـیت و جا و حال خود بی خـبر می شود. شرح زیر نمونهً یکی از آن حالات است که نگـارنـده مشاهـده کرده است.هـنـگـامی که شهـریار با هـیچ کـس معـاشرت نمی کرد و در را به روی آشنا و بـیگـانه بـسته و در اطاقـش تـنـها به تخـیلات شاعـرانه خود سرگـرم بود، روزی سر زده بر او وارد شدم، دیـدم چـشـمهـا را بـسـته و دسـتـهـا را روی سر گـذارده و با حـالـتی آشـفـته مرتـباً به حـضرت عـلی عـلیه السلام مـتوسل می شود. او را تـکانی دادم و پـرسیدم این چـه حال است که داری؟ شهـریار نفـسی عـمیـق کشیده، با اضهـار قـدردانی گـفت مرا از غرق شدن و خـفگـی نجات دادی. گـفـتم مگـر دیوانه شده ای؟ انسان که در توی اطاق خشک و بی آب و غـرق و خفـه نمی شود. شهـریار کاغـذی را از جـلوی خود برداشتـه به دست من داد. دیدم اشعـاری سروده است که جـزو افسانهً شب به نام سـنفونی دریا ملاحضه می کـنـید.
شهـریار بجـز الهـام شعـر نمی گوید. اغـلب اتـفاق می افـتد که مـدتـهـا می گـذرد، و هـر چـه سعـی می کـند حتی یک بـیت شعـر هـم نمی تـواند بگـوید. ولی اتـفاق افـتاده که در یک شب که موهـبت الهـی به او روی آورده، اثـر زیـبا و مفصلی ساخته است. هـمین شاهـکار تخـت جـمشید، کـه یکی از بزرگـترین آثار شهـریار است و با اینکه در حدود چـهـارصد بـیت شعـر است در دو سه جـلسه ساخـته و پـرداخـته شده است.
شهـریار دارای تـوکـلی غـیرقـابل وصف است، و این حالت را من در او از بدو آشـنایی دیـده ام. در آن موقع که بعـلت بحـرانهـای عـشق از درس و مـدرسه (کـلاس آخر طب) هـم صرف نظر کرده و خرج تحـصیلی او بعـلت نارضایتی، از طرف پـدرش قـطع شده بود، گـاه می شد که شهـریار خـیلی سخت در مضیقه قرار می گـرفت. به من می گـفت که امروز باید خرج ما برسد و راهی را قـبلا تعـیـیـن می کرد. در آن راه که می رفـتـیم، به انـتهـای آن نرسیده وجه خرج چـند روز شاعـر با مراجـعـهً یک یا دو ارباب رجوع می رسید. با آنکه سالهـا است از آن ایام می گـذرد، هـنوز من در حیرت آن پـیش آمدها هـستم. قابل توجه آن بود که ارباب رجوع برای کارهای مخـتـلف به شهـریار مـراجـعـه می کردند که گـاهـی به هـنر و حـرفـهً او هـیچ ارتـباطی نـداشت - شخـصی مراجـعـه می کرد و برای سنگ قـبر پـدرش شعـری می خواست یا دیگـری مراجـعـه می کرد و برای امـر طـبی و عـیادت مـریض از شهـریار استـمداد می جـست، از اینـهـا مهـمـتر مراجـعـهً اشخـاص برای گـرفـتن دعـا بود. خـدا شـناسی و معـرفـت شهـریار به خـدا و دیـن در غـزلهـای جـلوه جانانه، مناجات، درس محـبت، ابـدیـت، بال هـمت و عـشق، درکـوی حـیرت، قـصیده تـوحـید ،راز و نـیاز و شب و عـلی مـندرج است.
عـلاقـه به آب و خـاک وطن را شهـریار در غـزل عید خون و قصاید مهـمان شهـریور، آذربایـجان، شـیون شهـریور و بالاخره مثـنوی تخـت جـمشـید به زبان شعـر بـیان کرده است. الـبـته با مطالعه این آثـار به مـیزان وطن پـرستی و ایمان عـمیـقـی که شهـریار به آب و خاک ایران و آرزوی تـرقـی و تـعـالی آن دارد پـی بـرده می شود.
تـلخ ترین خاطره ای که از شهـریار دارم، مرگ مادرش است که در روز 31 تـیرماه 1331 اتـفاق افـتاد - هـمان روز در اداره به این جانب مراجعـه کرد و با تاثـر فوق العـاده خـبر شوم را اطلاع داد - به اتـفاق به بـیمارستان هـزار تخـتخوابی مراجـعـه کرده و نعـش مادرش را تحـویل گـرفـته به قـم برده و به خاک سپـردیم. حـالـتی که از آن مـرگ به شهـریار دست داده در منظومه ای وای مادرم نشان داده می شود. تا آنجا که می گوید:
می آمدیم و کـله من گیج و منگ بود
انگـار جـیوه در دل من آب می کـنند
پـیـچـیده صحـنه های زمین و زمان به هـم
خاموش و خوفـناک هـمه می گـریختـند
می گـشت آسمان که بـکوبد به مغـز من
دنیا به پـیش چـشم گـنهـکار من سیاه
یک ناله ضعـیف هـم از پـی دوان دوان
می آمد و به گـوش من آهـسته می خلیـد:
تـنـهـا شـدی پـسـر!
شیرین ترین خاطره برای شهـریار این روزها دست می دهـد و آن وقـتی است که با دخـتر سه ساله اش شهـرزاد مشغـول و سرگـرم ا ست.
شهـریار در مقابل بچـه کوچک مخـصوصاً که زیـبا و خوش بـیان باشد، بی اندازه حساس است؛ خوشبختانه شهـرزادش این روزها همان حالت را دارد که برای شهـریا 51 ساله نعـمت غـیر مترقبه ای است، موقعی که شهـرزاد با لهـجـه آذربایجانی شعـر و تصـنیف فارسی می خواند، شهـریار نمی تواند کـثـرت خوشحالی و شادی خود را مخفی بدارد.
شهـریار نامش سید محـمـد حسین بهـجـت تـبـریـزی است. در اویل شاعـری (بهـجـت) تخـلص می کرد و بعـداً دوباره با فال حافظ تخـلص خواست که دو بـیت زیر شاهـد از دیوان حافظ آمد و خواجه تخـلص او را ( شهـریار ) تعـیـیـن کرد:
که چرخ سکه دولت به نام شهـریاران زد
روم به شهـر خود و شهـریار خود باشم
ویرایش وتلخیص:برگزیده ها
مردن مردم را ترک ترک ترک شعر شعر شعر شعشع , شعر تخلص شهریار