مصاحبه: شکوه السادات هاشمی مخترع سوسک کش - اخبار ستاره ها ، اخبار چهره ها ، سلبریتی ها - سوسک کش شکوه هاشمی

سوسک کش شکوه هاشمی

سوسک کش شکوه هاشمی

برگزیده ها: مصاحبه: شکوه السادات هاشمی مخترع سوسک کش

برگزیده ها: اگر کسی تن به مزه معمول و متداول قورمه سبزی تن ندهد، به قورمه سبزی خیلی خوشمزه تری می رسد.
سوسک ها بهانه بودند. او در هر حال باید کاری می کرد هر چند سوسک و فرار از اذیت آن برای هر بانویی یک انگیزه ی بزرگ است. بچه اول پدری که زن دوم هم گرفته و یک خانواده ی شلوغ ساخته و کم کم کار کردن را هم رها کرده بود، آنقدر مسئول و مسئولیت پذیر بود که رتق و فتق امور خواهر برادرهای تنی و ناتنی خودش را هم به عهده گرفت و خیلی زود سرکار رفت و ازدواج کرد.

به گزارش برگزیده ها: سالها بعد وقتی یک زن خانه دار بود و علاوه بر بزرگ کردن شش بچه در چند جا مربی ورزش صبحگاهی بود، سوسک ها به ساختمان شان که نزدیک یک حمام عمومی و رودخانه قرارداشت هجوم آوردند و آن وقت بود که او به فکر راه چاره افتاد. خودش معتقد است موفقیتش پاداش خداوند به ذات اوست که همیشه خیر همه را خواسته است. فرمولش برای امحا سوسک ها، سوسک ها را نابود کرد. سوسک ها دشمنش شدند و او دوست یک محله که از دست آنها ذله شده بودند.

خمیر می ساخت و به هرکس که می خواست دیگر چشمش به سوسک نیافتد می داد و کم کم تقاضا آنقدر زیاد شد که شد تولید کننده این خمیر و مدیر عامل امحا. حالایک بانوی موفق است با چندین لوح و تندیس از جشنواره های مختلف کارآفرینی و از جمله کارآفرین برگزیده کشور در جشنواره کارآفرینی شیخ بهایی. درسش را تا مقطع کارشناسی علوم اقتصادی ادامه داده و به دنبال کارشناسی ارشد است.

عضو هیات موسس و هیات مدیره خانه کارآفرینان و انجمن ملی زنان کارآفرین است. آشنایی ما با ایشان هم از طریق انجمن ملی زنان کارآفرین و مدیر آن خانم  صدیق انجام شد.

مسولیت پذیر بودم

آدم هایی که فعال و به قول انگلیسی ها activ  هستند از همان بچگی منفعل نیستند و تن به روز مرگی نمی دهند. من بچه بزرگ خانواده بودم و پدرم ازدواج دوم کرده بود و من، حتی نسبت به بچه های زن دوم پدرم هم بی تفاوت نبودم. به درس، مسائل مربوط به خورد و خوراک و مسائل اجتماعی، واکسیناسیون و حمام کردن شان توجه می کردم. آن موقع هنوز این طوری نبود که در همه خانه ها حمام وجود داشته باشد و هر بچه ای خودش برود حمام کند. معمولا بزرگترها باید بچه ها را به حمام می بردند.

یادم هست که پنج شش بچه را در حمام ردیف می شستم، در حالی که خیلی هم از آنها بزرگتر نبودم. البته نمی گویم که همه ی این کارها را برای بچه های زن دوم پدرم هم می کردم اما به نوعی در زندگی آنها هم نقشی مثبت داشتم که شاید در ادامه ی صحبت ها هم به آن برسم. در شش سالگی با ازدواج دوم پدرم و نقل مکان ما از شهریار به تهران مواجه شدم. وضع مالی پدرم خوب بود اما گرفتن زن دوم و تن به کار ندادن، کم کم اوضاعش را به هم ریخت.

هر کس هر قدر که سرمایه داشته باشد، حتما باید کار کند تا اگر سرمایه اش را افزایش نمی دهد، کاهش هم ندهد. پدر من آنطور که یادم می آید، زیاد کار نمی کرد و این باعث شده بود که سرمایه اش پایین بیاید. یادم هست برادرم در کلاس پنجم تجدید شده بود. او صدایش را در نیاورد، من فهمیدم و نزدیکای شهریور با او آنقدر کار کردم تا قبول شد. البته من فقط دو سال از او بزرگتر بودم. معمولا آدم ها به فکر خود و حل مسائل خودشان هستند اما من اینطور نبودم و به اطرافیانم هم فکر می کردم.

اسم کوچه کودکی ام، هنوز هم هاشمی است
سیزده چهارده سالم بود که یک آگهی دیدم وجذب آن شدم. آموزشگاه اقتصاد ایران در میدان فردوسی، به مناسبت تاسیس اش اعلام کرده بود که دفترداری، حسابداری، منشی گری و تایپ فارسی لاتین را رایگان درس می دهد. این اطلاعیه بهانه ای شد که من به آنجا بروم و این دوره ها را ببینم. البته در یادگیری آن دوره ها زیاد موفق نبودم ولی با این حال گواهینامه اش را گرفتم. این دورانی بود که پدر کم کم داشت موقعیت اش ضعیف می شد و شرایط سختی برای خانواده به وجود می آمد.

در درس های روانشناسی صحبت می شود که آدم خوب است که برای کار و زندگیش برنامه داشته باشد ولی من در آن مقطع ننشستم فکر کنم و برنامه بریزم که به سر کار بروم  و خانواده را به شرایط قبل برگردانم و یا در حد خودم تلاش کنم. البته من همیشه قبل از آنکه برنامه ریزی کنم، عمل می کردم. یعنی فکرش را نمی کنم و حرفش را نمی زنم، خیلی زود عمل می کنم و همیشه سعی کرده ام که هر لحظه ام برای پیشبرد زندگی مفید باشد.

هر چند که آن دوره ها چندان موفق نبود اما باعث شد من فکر کنم، مقداری توانمندی برای کار کردن دارم و می توانم سرکار بروم. کلاس هفتم هشتم را خوانده بودم و در خانه هم خوب کار می کردم. زنبیل را به دستم می گرفتم و تا مسافت خیلی دوری می رفتم تا کالاهای مصرفی روزانه خانواده را، ارزان تر تهیه کنم. یکی از این سالها، زمستان سختی داشتیم. من ده یازده سالم بود. در خانه نفت نداشتیم و من رفته بودم دنبال نفت.

الان چون گاز هست و همه از گرم کننده های خوب استفاده می کنند، شهر وزمین مثل آن موقع سرد نیست. آن زمان زمستان ها خیلی سردتر از الان بود. پیت نفت را به دستم گرفته بودم و دنبال نفت بودم. رفتم به شعبه دیدم بسته است، یک شعبه دیگر رفتم نفت نداشت و خلاصه نفت پیدا نمی کردم. ساعت نه شب وهوا خیلی سرد بود. لپ ها و دستهایم یخ کرده بود.

آقایی مرا دید و به  من گفت دخترجان، این موقع شب چه می خواهی؟ گفتم آمدم دنبال نفت. گفت بیا برویم من به شما نفت بدهم، رفتم در خانه شان ایستادم، بشکه نفت شان دم در بود. آن آقا پیت نفت مرا پر کرد و گفت دخترم اگر کسی به تو گفت بیا برویم چیزی به تو بدهم نرو. خطرناک است. حالا هم بدو برو خانه تان.

ما آن موقع در خیابان بهبهانی، بین باغچه بیدی و سرآسیاب دولاب می نشستیم. بلافاصله بعد از چهارصد دستگاه، دست راست که بروید می خورید به باغچه بیدی و باغچه بیدی را که مستقیم پایین بروید، می رسید به سرآسیاب دولاب. پدر من آنجا ملک های زیادی داشت و با اینکه الان اسم های کوچه های آنجا همه اش عوض شده، هنوز اسم کوچه ای که مغازه ها و خانه ی پدرم در آنجا قرار داشت، هاشمی است.

شکوه نمی تواند شکوه نداشته باشد
پدرم سواد نداشت اما می گفت برایش کتاب بخوانند.  تفرشی بود و در یکی از روستای آنجا، اسم و رسمی داشت و باعث آبادانی آنجا و ساختن مسجد و حمام شده بود و پدربزرگ من هم یک سری سمت های حکومتی داشت. خانواده ی ریشه داری بودند و برای همین بود که اسم مرا شکوه السادات گذاشته بودند. اسم خیلی به انسان شخصیت و اعتماد به نفس می دهد و به احتمال زیاد ممکن است حتی روند زندگی آدم ها را هم تغییر بدهد. کسی که اسمش شکوه است، نمی تواند شکوه نداشته باشد مخصوصا که اخر اسمش السادات باشد و من شکوه السادات هستم.

درس می خواندم و کار می کردم
نزدیک خانه ما یک نمایندگی ایران ناسیونال وجود داشت، که در سال 46 تاسیس شده بود. آقایی به نام محمدرضا کلانتری، آن موقع قطعات پیکان را تولید می کرد. من با درخواست از ایشان و کمک شان، در جایی مشغول به کار شدم. سال 49 بود. یادم هست روز اول مهر بغض کرده بودم وقتی می دیدم بچه ها به مدرسه می روند و من باید سرکار بروم. رفتن من به سرکار، مقارن با روز اول مهر شده بود. نزدیک به دو ماه در تعمیرگاه شماره 18 ایران ناسیونال، در خیابان هفده شهریور شمالی فعلی کار کردم. هنوز شماره تلفن آنجا یادم هست: 754444 و 754400

از آنجا که بیرون آمدم فقط یک روز بیکار بودم. زنگ زدم به جایی و گفتم آیا شما «کاردکس من» می خواهید؟ کاردکس من کسی بود که موجودی های لوازم یدکی را در برگه هایی وارد و خروجی ها را خارج می کرد. سه چهار سال هم در جای جدید کار کردم و هم زمان با آن درس هم می خواندم. درس خواندن را خیلی دوست داشتم و اهل مطالعه بودم. برای پدرم کتاب می خوانم و در ازای خواندن قصه های هزار ویک شب و شاهنامه از او پول می گرفتم. خودم هم مطالعه را خیلی دوست داشتم. سعی می کردم کتاب، روزنامه و مجله تهیه کنم و بخوانم. شرایط مالی خانواده هم زیاد خوب نبود بنابر این از جاهایی که کتاب و مجله کهنه داشتند، با قیمت کمتر مجله تهیه می کردم.

کلاس هفتم بودم که دیدم پنج شش تا تجدید آورده ام و تکان خوردم. مگر می شد من تجدید آورده باشم؟  تجدیدهایم به این خاطر بود که مادرم می گفت باید همه ی کارها را انجام بدهم و بعد کتاب یا درس بخوانم. خانواده ما هم خانواده شلوغی شده بود. دو زن پدرم با هم زندگی می کردند و مدام با هم درگیری داشتند. بعدتر پدرم صلاح دید که آنها را از هم جدا کند.

زن پدرم بیماری هایی گرفت که دکتر گفت او باید در هوای پاک باشد، بنابراین پدرم او را به روستای رستگان در تفرش برد. داشتم می گفتم که دیدم چند تا تجدید آوردم. تکانی خوردم، حواسم را جمع کردم تا هم کارهای مادر را خوب انجام بدهم و هم درس بخوانم. تصور مادرم از بچه، به خصوص دختر این بود که باید فقط کارهای خانه را انجام بدهد و خیلی درگیر درس خواندن او نبود.

ماجرای ازدواج من
روزها کار می کردم و شب ها درس می خواندم .در کلاس دهم همان بلای کلاس هفتم به سرم آمد و بعد دوباره به خودم آمدم و تا دیپلم همه ی درس ها ، به خصوص درس های ریاضی ام نمره های بالا بود. در سال 54 در همان محیط کارم با آقای آشنا شدم و ازدواج کردم. ماجرای ازدواج ما هم طولانی است. ایشان قبل از آن ازدواج کرده و دو بچه داشت. به سفارش پدرم، قرار بود من آن بچه ها را قبول نکنم اما در یک مقطع دیدم لازم است و قبول کردم. دو بچه پدربچه هایم داشت و چهار بچه هم خودم به دنیا آوردم. در همین شرایط هم هر سال در دانشگاه شرکت می کردم، وقبول هم می شدم اما خانواده موافقت نمی کردند. زندگی ادامه داشت تا سال هفتادو سه که  مقطع دیگری از زندگیم شروع شد.

چگونه مربی ورزش شدم؟
هر روز در پارک شقایق، در منطقه هشت، به ورزش صبحگاهی می رفتم. یک سلسله اتفاقات پیش آمد که باعث شد مربی آنها شوم. از بعد از ازدواج م تا سال 72، کارم بچه و خانه داری بود چون پدر بچه هایم معتقد بود من اگر درس بخوانم و خانم دکتر شوم دیگر کنار او نمی مانم، در حالی که من چنین آدمی نبودم. همان موقع هم من دیپلمه بودم و ایشان پنج شش کلاس سواد داشت. این تحصیلات دو برابر می توانست مسئله ساز باشد، اما مسئله ساز نشده بود.

من چون بچه های دیگر پدرم از زن دومش و وضعیت خانواده ام را دیده بودم، می خواستم دو بچه پدر بچه هایم حس نکنند، من زن بابایشان هستم. سعی می کردم با آنها هم رفتار خوبی داشته باشم و بین آنها و بچه های خودم فرق نمی گذاشتم. خلاصه آنکه شرایط خانواده و بچه داری نگذاشت من درس بخوانم و رسیدیم به سال 72.

داشتم می گفتم هر روز به ورزش صبحگاهی می رفتم. احساسم این بود که آن مربی حرکات درستی انجام نمی دهد اما نرفتم با او صحبت کنم. اتفاق عجیبی که خیلی وقتها در زندگیم می افتد این است که هر نکته ی مثبتی که راجع به خودم و یا دیگران فکر می کنم، اتفاق می افتد. همان موقع که داشتم فکر می کردم آن مربی حرکاتش درست نیست، هم زمان شد با زمانی که آن مربی ازدواج کرد و من شدم مربی آن جمع. برای آنکه خودم آن کار را درست تر و علمی تر انجام دهم، به کلاس مربیگری رفتم.

کلاس های مربیگری دوره های سختی داشت. صد، صدو پنجاه نفر شرکت می کردند، از آنها تست های دو می گرفتند و بیست سی نفر انتخاب می شدند. من آن موقع سه چهار بار زایمان کرده بودم ولی در ورودی این کلاس ها موفق شدم و در مرحله ی بعدی جزو ده نفر قبولی بودم. وقتی که در کلاس های توجیهی مربیگری قبول شدم، از خوشحالی بالا پریدم و یک بشکن زدم. شده بودم مربی پارک. یک حس خاص به من می گفت در زندگیم دارد اتفاقاتی می افتد.

شدم مربی و مسئول ورزش، شش بچه را هم بزرگ می کردم
دختر کوچکم به مدرسه نمونه مردمی می رفت. سال قبلش مدیر آنجا یکی از شاگرد های پارکم بود و من به جای دوازده هزار تومان، پنج هزار تومان شهریه داده بودم اما آن سال که می خواستم اسمش را آنجا بنویسم، مدیرش عوض شده بود. به مدیر جدید مدرسه گفتم می خواهم اسم دخترم را بنویسم. گفت دوازده هزار تومان فیش می نویسم پرداخت کنید. گفتم قبلا پنج هزار تومان داده ام. کم تر بنویسید.

گفت چکاره هستی؟ گفتم مربی ورزش پارک. گفت می آیی مربی ورزش ما بشوی؟ گفتم اگر بشود بله. گفت بیا بنویسم برو آموزش و پرورش گزینش شو. رفتم در آموزش و پرورش گزینش و پذیرفته شدم. بعد از آن مربیگری درجه سه را دیدم و برای کارورزی، به تربیت بدنی شمال شرق که مسئولش خانم صدیقه بدری بود رفتم. به ایشان گفتم می خواهم برای کارورزی به اینجا بیایم. سرش را بلند کرد و گفت: می آیی اینجا مربی ورزش صبحگاهی شوی؟ گفتم اگر بتوانم بله. آنجا هم مربی ورزش صبحگاهی شدم. من جزو اولین کسانی بودم که ورزش صبحگاهی و طبیعت گردی را در باشگاه رسالت باب کردم.

هم زمان با اینکه مربی صبحگاهی بودم، برای شاگردانم که در فصول تابستان به صد نفر هم می رسیدند، گردش طبیعت گذاشته بودم و آنها را با هزینه کم به کوه و پارک ها و جاهای دیدنی، مثل موزه ها و سفر های یک روزه شمال و غار علیصدر و این جور جاها می بردم. اول حق الزحمه ای بودم و کم کم آموزش و پرورش مرا به صورت قرارداد پیمانی استخدام کرد. در سه مدرسه درس می دادم و همان موقع، با اینکه موظف نبودم، مسئول انجمن کوهنوردی تربیت بدنی منطقه هشت و بعد مسئول ورزش بسیج ناحیه شمال شدم. مسئولیت های دیگر هم داشتم و شش بچه را هم بزرگ می کردم.

سوسک ها ساختمان را گرفته بودند
من اصولا زن بی نظمی نبودم که زندگی ام را کثیف اداره کنم اما ساختمان ما یک ساختمان قدیمی در حوالی نارمک بود که سوسک زیادی داشت. این ساختمان همجوار یک حمام عمومی و رودخانه بود و سوسک ها آن را گرفته بودند. مانده بودیم چکار کنیم که این سوسک ها از بین بروند. اعضای خانواده با هم فکر می کردیم و با همسایه ها بررسی می کردیم، اما نمی شد. کتاب ها را بررسی می کردیم و از سوسک کش های مختلف استفاده می کردیم اما مشکل حل نمی شد.

موفقیتم، پاداش خداوند به ذات من است
به نظرم عوامل خبلی زیادی در موفقیت آدم ها تاثیر می گذارد. این نیست که بگوییم، اگر یک نفر خلاق و مبتکر باشد، حتما موفق می شود. خلاقیت هم مسئله خیلی مهمی است اما تنها عامل نیست و عوامل مهمی در این مسئله دخیل هستند. یکی از این عوامل روانی و انسانی آن است که آدم ها خالص باشند. وقتی آدم ها روح خود را درگیر دروغ، سخن چینی، خیانت، بدجنسی، بدذاتی، غیبت و … نکنند و درون شان خالص باشد، خداوند به آنها پاداش هایی می دهد و آنها را به راه های خوبی راهنمایی می کند.

من از وقتی که بچه بودم، برای خانواده ام و برای همه خیر خواه بودم. برای پدرم کتاب می خواندم، به مادرم کمک می کردم، مواظب خواهر و برادرانم بودم و همیشه مفید بودم. یک دخترخاله دارم که شوهرش روی او بنزین ریخته و آتشش زده بود. او می گفت تو تنها کسی بودی که مرا به خانه ات می پذیرفتی و حمامم می کردی. نمی خواهم بگویم من بهترین مادر بودم اما برای بچه های همسرم هم زن بابا نبودم. بزرگشان کردم و مواظب شان بودم.

پدر بچه هایم مکانیک بود و در تعمیرگاه کار می کرد، مادرش و خانواده اش که بیماری داشتند و می آمدند، من آنها را به دکتر می بردم. در خانه من همیشه باز بود و به نظرم تمام این عوامل جمع شد و خداوند یک پاداش خوب به من داد.
من به صورت اتفاق به فرمول سوسک کش رسیدم چون خداوند می خواست آن پاداش را که گفتم به من بدهد.

مثل افسانه آن دخترک که زن بابایش او را می فرستد لب چاه آب بیاورد و او می افتد توی چاه و آنجا یک پیرزن می بیند که خانه و زندگی دارد، به پیرزن کمک می کند و خانه اش را آب و جارو و تر و تمیز می کند و وقتی که از چاه بیرون می آید، ماه پیشونی می شود. خدا پاداش ذاتم را داد.

فرمولم را اتفاقی و با آزمون و خطا پیدا کردم
اول دنبال ماده ای بودم که سوسک های خانه ی خودمان از بین برود. از هرچه که استفاده می کردیم، سوسک ها از بین نمی رفتند. ساکنان ساختمان ما از لحاظ مالی قوی نبودند با این حال حاضر شدیم کل ساختمان را یکی دوبار سم پاشی کنیم. ساختمان یکی دو روز بوی گند سم می داد ولی بعد از این یکی دو روز، باز سر وکله سوسک ها پیدا می شد.  توی ذهنم بود که باید کاری انجام دهم و به صورت اتفاقی و با آزمون و خطا به ترکیبی رسیدم که سوسک ها را نابود می کرد. نه، بهتر است بگویم ترکیب من سوسک ها را امحا می کرد.

ادیسون هم اتفاقی لامپ را ساخت
خیلی از کارهایی که بشر انجام داده از سر اتفاق است. بشر به صورت اتفاقی آتش را کشف کرد، ادیسون از سر اتفاق لامپ را ساخت. آن جور که من شنیده ام، مادرش می خواست در شب زایمان کند و نور نبود، او چراغ های گردسوز را جلوی آینه جمع کرد و دید که نور چقدر تشدید شده است، بنابراین فکر کرد کاری کند که نور را متمرکز کند و بتاباند و به این ترتیب لامپ را ساخت. خیلی از اختراعات و اکتشافات به دلیل نیاز بشر به وجود آمده است.

من هم از سر نیاز به فرمول خمیر سوسک رسیدم. شکل رسیدن به فرمول هم جالب بود. وقتی قورمه سبزی درست می کنید، یک نفر در آن آب غوره می ریزد، یکی آب لیمو، یکی اسفناج هم استفاده می کند و هرکس مطابق  با ذائقه و سلیقه اش این قورمه سبزی را درست می کند. یک نفر هم هست که می گوید چطور می شود از همه اینها استفاده کنم. او تن نمی دهد به اینکه کاری را که همه انجام داده اند، انجام بدهد. اگر کسی  تن به مزه معمول و متداول قورمه سبزی تن ندهد، به قورمه سبزی خیلی خوشمزه تری می رسد.

تقاضا زیاد شد، دیدم  باید سفارش بگیرم و تولید کنم
وقتی آن ماده را درست کردم و دیدم سوسک های خانه ام از بین رفت، نگفتم این خمیر مال خودم باشد. مدام این خمیر را می ساختم و به در و همسایه می دادم. به شاگردان کلاس صبحگاهی و معلم های مدرسه ای که کار می کردم هم دادم. هر کس می گفت خانه ام سوسک دارد، می گفتم من یک ماده درست کردم که سوسک ها را از بین می برد. یک شب در خانه مان صحبت شد، پدر بچه ها گفت می توانید با بچه های تیم کوهنوردی جمع شوید و این را در قوطی بریزید و بفروشید اما من همینطور درست می کردم و به متقاضیان می دادم. تا اینکه تقاضا آنقدر زیاد شد که من به این نتیجه رسیدم که باید سفارش بگیرم و تولید کنم.

دربه در به دنبال ثبت اختراع
وقتی دیدم باید سفارش بگیرم و تولید کنم، پیش یکی از اقوامم رفتم و ماجرا را گفتم. می دانستم باید از چیزی که وجود ندارد  محفاظت کنم، به همین خاطر پیش ایشان رفتم. ایشان گفت اگر چنین چیزی باشد تو باید این اختراعت را ثبت کنی. بلافاصله به همراه ایشان، پیاده از خیابان حافظ به خیابان پارک شهر رفتیم که آن موقع اداره مالکیت های صنعتی در آنجا قرار داشت.

حدود سال 76 و77 بود. او یک برگه گرفت و گفت تو باید فرمولاسیون اختراع خودت را در این برگه بنویسی، منتها باید طوری بنویسی که کسی چیزی نفهمد. خلاصه آنکه راه افتادم به دنبال تاییدیه گرفتن از مراجع قانونی. سرغ اداره کل نظارت بر مواد آشامیدنی و بهداشتی را گرفتم اما آنجا کسی به حرفم گوش نمی داد. یک نیروی غیبی به من گفت چرا به سراغ سازمان پژوهش ها نمی روی. آن هایی که روحشان درگیر بدی ها و پلیدی هاست، این نیروهای غیبی را باور ندارند اما من باور دارم.

به نیروی درونم گوش کردم. قبلا صبح ها که برای ورزش به پارک می رفتم، آقای امام جمعه از برنامه ی صبح بخیر ایران  به آن پارک می آمد و گزارش می گرفت. یک بار با من مصاحبه کرد و من راجع به از این شاخه  به آن شاخه پریدن و همه کاره و هیچ کاره بودن حرف زده بودم. آن موقع منظورم پدر بچه هایم بود که فکر خوبی داشت اما نمی توانست فکر و ایده ی خودش را به درآمدزایی برساند. آنجا من گفته بودم چقدر خوب است که سازمان پژوهش ها به این جور افراد کمک کند.
تا یک نفر گفت سازمان پژوهش ها، گفتم کجاست؟ گفت، سر فرصت. من پنج طبقه را دویدم و پایین آمدم و به سازمان پژوهش ها رفتم. آنها این ماده را به پژوهشکده صنعت نفت دادند و یکی دو سال طول کشید تا توانستم تاییدیه گرفتم، گواهی نوآوری از سازمان پژوهش های علمی و صنعتی و گواهی غیر سمی بودن را. در آن گواهی نوشته شده بود «این خمیر بدون استفاده از سموم ساخته شده و برای انسان هم هیچ مسمومیتی ندارد.». من موفق شده بودم این خمیر را ثبت اختراع کنم. البته آن موقع اداره مالکیت های صنعتی خیلی در هم برهم  بود و بعد از من، کارمند خود من هم رفت و به اسم پماد سوسک کش آن را ثبت کرد.

از همان اول گفتم امحا
مربی گری و معلمی می کردم، خمیر سوسک کش را هم می ساختم و می فروختم. هر قوطی ششصد تومان. از همان اول اسمش را امحا ثبت کرده بودم چون یک بار استفاده از این خمیر باعث می شود که سوسک محو شود و حتی جنازه اش هم توی محیط نیافتد. این از مزیت های آن است چون از جنازه سوسک پروتئین مضری آزاد می شود. سوسک ها وقتی خمیر ما را می خورند یک حالت تشنگی به آنها دست می دهد و می روند توی راه آبها از بین می روند.

اسم امحا یک اسم با مسما و خوب بود. البته آن را با راهنمایی پسر عمویم انتخاب کردم. موقعی که رفتم در شرکت گرافیک پرند در میدان فردوسی تا آقای احمد پوری لوگوی آن را طراحی کند، به پسر عمویم گفتم می خواهم این اسم را طراحی کنم. گفت طراحی نمی خواهد، یک سوسک بکش و روی آن ضربدر بزن و بنویس امحا و بده ثبتش کنند. گفتم نه. وقتی رفتم طراحی کنم، به آقایی که آن را طراحی می کردگفتم: این لوگو را خیلی خوب طراحی کن، چون این اسم یک روزی اسم خیلی مهمی در ایران می شود.

تولید در لگن رویین
در خانه یک لگن داشتم که جنس آن از روی بود و توی آن لباس هشت نفر را می شستم و با همه ی این کارها و مسئولیت ها که داشتم در همین لگن خمیر امحا درست می کردم و توی تیوپ های آکواریم می ریختم و با دم باریک ته آن را می بستم و توی پلاستیک های که از پله های نوروز خان می خریدم، می ریختم. بروشور هایی هم درست می کردیم و کنار این خمیر ها می گذاشتیم. البته آن موقع دیگر در خانواده هم به من کمک می شد و آنها هم در پیشرفت ما تاثیر داشتند. من نمی خواهم بی انصاف باشم و بگویم همه کارها را خودم می کردم. همه به من کمک می کردند اما آن جایزه به من داده شده بود.

وام گرفتم
آن موقع سازمان پژوهش ها به کسانی که این گواهی نامه را می گرفتند وام می داد. صندوق توسعه تکنولوژی به مخترعین، مبتکرین و مکتشفین وام می داد و من هم این وام را گرفتم. البته وامی که برای من بیست ویک میلیون تصویب شده بود، شد چهار میلیون. یک وام دیگر گرفتم با عنوان« طرح اعطای کمک های فنی و تکنولوژی» از وزارت صنایع که همیشه دعای شان می کنم. بدون بهره و بدون هیچ اذیت و آزاری این وام را به من دادند و من با قسط اول این وام توانستم در فیروزکوه سوله بخرم و کارم را گسترش بدهم.

پنجاه پنجاه شریک
علی رغم آن که به من توصیه شده بود که شرکت نزنم، شرکت زدم و پدربچه هایم را هم پنجاه پنجاه شریک کردم اما بعدا مشکلاتی به وجود آمد که بماند. نزدیک بود دوباره صفر شوم اما خدایی که جایزه را به من داده بود، دوباره به من کمک کرد. دوباره از پستوی دفترم شروع کردم و البته این دفعه پول داشتم. رفتم یک هم زن خمیر نانوایی خریدم و آنجا شروع به کار کردم.

لطف خدا به من این بود که آن موقع که اسم را ثبت می کردم، این اسم را به نام شرکت نکرده بودم. وقتی که به وزارت بهداشت می رفتم که مجوز بگیرم نوشت: «حسب ارائه  مدارک و محصول توسط شکوه السادات هاشمی، چون از سموم استفاده نشد، مشمول اخذ مجوزهای بهداشتی نیست.» در بحبوهه مشکلات ما، وزارت بهداشت گفته بود که باید پروانه ساخت بگیرید و معلوم شده بود که این سوسک کش چقدر کارایی دارد.

ما توانسته بودیم سوسک های همه جا را ریشه کن کنیم. دیده بودند کم کم داریم سوسک زندان ها، اداره ها، اداره های دولتی، بهزیستی ها که نمی توانستند معلولان را تکان بدهند و همینطور زندان ها را ریشه کن می کنیم، بنابراین گفتند باید مجوز بگیرید و مجوز را به کسی می دادند که اسم فرمول به نام او بود، یعنی شکوه السادات. در آذر سال 81 یک شرکت تازه به نام «توره شیمی پارس» را تاسیس کردم و دوباره بلند شدم.

الان حدود پنجاه نفر پرسنل دارم. اول در ناحیه صنعتی حاجی آباد بودم و بعد در شهرک صنعتی ایوانکی یک کارخانه را خریدم و الان آنجا کار می کنم. کارخانه خوبی است. همه چیز را هم خوب و مکانیزه کردم.

بلاخره به دانشگاه هم رفتم
بلاخره به آرزویم که درس خواندن بود، رسیدم. در رشته اقتصاد صنعتی درس خواندم و با معدل هفده و نیم قبول شدم. الان پیگیر هستم که در کارشناسی ارشد درس بخوانم. پارسال شرکت کردم، وقت نکرده بودم درس بخوانم، در چهار درس منفی زده بودم. امسال فقط در درس آمار منفی زدم. اما بالاخره قبول می شوم.

سوسک ها دعایم نمی کنند
اینکه محصولی را تولید می کنی که باعث می شود مشکل دیگران حل شود، لذت خوبی دارد، چون مردم بابت حل مشکل شان دعایت می کنند. مردم دعایم می کنند و سوسک ها نه. یک بار در همان اوایل در بیمارستان آیت الله کاشانی کار کرده و سوسک هایش را ریشه کن کرده بودم. سینوزیت مزمن داشتم که باعث می شد بعضی وقت ها صدایم بگیرد. مسئول وقت آنجا که الان اسمش یادم نیست گفت: سوسک ها نفرین ات کرده اند.

دنبال یک برند جدید هستم
از سال 87 دنبال یک کار محصولات غذایی هستم. در شهرک صنعتی عباس آباد کارخانه خریدم و در شرکت ریحان لیمو می خواهیم سالادهای آماده تولید کنیم. اسم برندش را هم ثبت کردم. دستگاههایی را از ایتالیا وارد کردم و به امید خدا همین روزها کارخانه اش راه می افتد.

حسب لطف بی کران خداوند، به ما واژه قشنگ کارآفرین اطلاق می شود. از سال 78 و 79 که بحث کارآفرینی مطرح شد، از طرف دانشگاه امیرکبیر دعوت شدم و به همراه دکتر احمدپور دالیانی عضو هیات موسس و هیات مدیره خانه کارآفرینان ایران هستم. خانه کارآفرینان ایران سایت خیلی فعالی دارد. از دانشگاهها و مدارس فنی و حرفه ای و مدارس کارآفرینی شهرداری از ما دعوت می شود تا برای همه و به خصوص بانوان صحبت کنیم.

من عضو انجمن ملی زنان کارآفرین و عضو انجمن زنان مدیر کارآفرین هم هستم. ما در جشنواره کارآفرینی شیخ بهایی در سال 84 کارآفرین برتر و در جشنواره کارآفرینی وزارت کار و امور اجتماعی هم کارآفرین برتر استانی شدیم. در جشنواره ملی نوآوری و شکوفایی منتخب بودیم و کارآفرین منتخب همایش زنان صاحب صنعت و حرف و منتخب چند همایش دیگر.
امیدواریم با کار جدیدمان هم یک تحول تازه را در صنعت غذا به وجود بیاوریم.


,