فیدل کاسترو و این همه کُشته مُرده! - بیوگرافی بازیگران ، بیوگرافی هنرپیشه ها
همشهری جوان: درباره رابطه فیدل کاسترو و چه گوارا، سه جور روایت هست: یکی اینکه فیدل و چه با هم خیلی رفیق جون جونی بودند و خود فیدل چه را فرستاد برود انقلاب را صادر کند که متاسفانه توی بولیوی گیر افتاد. روایت دوم یک مقدار معقولانه تر است؛ اینکه چه فقط دنبال چریک بازی بود و سر همین با فیدل اختلافاتی داشت و بعد از چند جلسه داغ، آخرش تصمیم گرفته اند محترمانه از هم جدا بشوند.
فیدل کاسترو
روایت سوم هم اما به شدت مورد علاقه دشمنان فیدل است: اینکه اصلا خود فیدل یک کاری کرده چه ذله بشود و برود و فیدل بماند. تنها عکس زیر برای سال 1959 و اولین سالگرد انقلاب است وقتی که هیچکدام از این سه روایت اصلا محلی از اعراب نداشتند. دختر توی عکس، آلیدا گوارا، دختر چه است. او سال 86 سفری به ایران داشت و با مجله خود ما (شماره 136) هم درباره پدرش و کاسترو مصاحبه کرد. او موافق روایت اول بود.
تولد فیدل کاسترو، مردی که هنوز هم زنده و سرحال است
شاید کل قدرت کاسترو به این باشد که او سازی را خوب می زند و آن را خوب جایی هم می زند. 50 سال نقاره زدن پیاپی، درست زیر سبیل آمریکا کار کمی نیست. یکی از رهبران حزب کمونیست کوبا که به هر حال کاسترو را از نزدیک لمس کرده، عقیده دیگری در مورد علت قدرت کاسترو دارد: «فیدل آدم ساده لوحی است. ما بدون او نمی توانیم هیچ کاری بکنیم؛ ولی با او هم نمی توانیم.»
در 31 ژانویه 1962، وزرای خارجه کشورهای عضو OEA (سازمان کشورهای آمریکایی)، بیانیه ای را در بندر پونتادل اروگوئه امضا کردندکه بر اساس آن کوبا از خانواده کشورهای آمریکایی اخراج می شد. هشت سال قبل، آمریکا موفق شده بود با رأی گیری مشابهی، رأی محکومیت دولت آربنز گوزمان، رئیس جمهور وقت گواتمالا را که تمایلات کمونیستی داشت بگیرد و موجبات سقوط او را فراهم کند اما این دفعه پای فیدل کاسترو در میان بود و آمریکا واقعا داشت روی زمین سفت کار می کرد.
فردای امضای بیانیه، کل قاره لاتین به تکان تکان افتاد. در حالی که وزیر خارجه اکوادور به دلیل دادنه رأی ممتنع داشت از حزبش اخراج می شد و در بوینس آیرس، ارتش به دولت هشدار داد روابطش با کوبا را سریعا قطع کند، در مقابل میلیون ها برزیلی، آرژانتینی، شیلیایی و مکزیکی در حمایت از کاسترو به خیابان ها ریختند. در خود هاوانا هم مردم یک هفته تمام توی خیابان ها بودند تا حمایتشان را از رهبرشان اعلام کنند.
پسر برگزیده
فیدل الخاندرو کاسترو روز، سر یک خانواده کشاورز ثروتمند و متنفذ بود که تحصیلات سفت و سخت در مدارس کاتولیک از او یک مارکسیست تمام عیار ساخت (او بعدها مدرسه خودش را تعطیل و به نفع دولت ضبط کرد) کاسترو از بدو تحصیل حقوق در دانشگاه هاوانا یک دانشجوی نمونه بود: به گروهی سیاسی پیوست که اقدامات خشونت آمیز و ترور افراد، جزء کوچکترین کارهایشان بود؛ عضو لژین کاراییب شد که م خواستند بروند و دیکتاتور معروف دومینیکن را سرنگون کنند اما خودشان از قایق سرنگون گردیده، با ذکر نامشان به عنوان «تحت تعقیب» در رادیو و روزنامه ها معروف شدند؛ به عنوان نماینده فدراسیون دانشجویان کوبا به بوگوتا سفر کرد و همزمان رهبر حزب لیبرال کلمبیا ترور شد و شورش های بوگاتازو به راه افتاد و چند شیطنت کوچک دیگر.
کاسترو با ازدواج با یک دانشجوی فلسفه چشم سبز پولدار، حق مطلب را در مورد ازدواج دانشجویی ادا کرد. ثمره این ازدواج باشکوه که در آن داماد از ترس جانش از در پشتی وارد کلیسا شد، عشقی بسیار سوزان بود؛ آنچنان که عروس خانم به محض زندانی شدن فیدل، طلاق گرفت و با پسرش فیدلیتو (فیدلچه خودمان) به اسپانیا رفت و فیدل هم با رو کردن یک ماجرای غیرافلاطونی قضیه را به نحو مقتضی جبران نمود (توجه داشته باشید که لغت فیدل به معنای وفادار به خانواده هم هست). کاسترو بعدها با ازدواج دوم و چهار پسر جدیدش ثابت کرد که آرمان های انقلاب برایش از زن و زندگی خیلی مهمترند.
تاریخ مرا خواهد بخشید
می گویند کاسترو، محبوبیت و موفقیتش را مدیون سخنرانی هایش است. وقتی حمله او و 50 دانشجوی دیگر در 26 جولای 1953 به سربازخانه مونکادا در بندر سانتیاگو، با شکست صددرصدی مواجه شد، همه دانشجوها دستگیر و بلافاصله تیرباران شدند. فقط فیدل توانست فرار کند و چهار روز در نیزارها قایم شود. طبیعتا آخرش پیدایش کردند و بردندش دادگاه. او صحنه محاکمه اش را به یک سخنرانی پرشور علیه باتیستا تبدیل کرد، یک سخنرانی 4 ساعت و نیمه که ترجیع بندش این بود «تاریخ مرا تبرئه خواهد کرد». البته تاریخ خیلی کار سختی هم نداشت. طرف کاسترو، یعنی ژنرال باتیستا، بالای لیست تاپ تن دیکتاتورهای تاریخ آمریکای لاتین است.
یک گروهبان ساده تندنویس ارتش که یک شبه سرهنگ شده بود. در دهه 30 او که فرمانده کل ارتش بود، دوستانش را به کودتا وامی داشت تا خودش بتواند در انتخابات سال 1940 برنده شود. چیزی که درباره او جای سوال دارد، این است که آیین نامه انتخابات مصوب 1944 را با آنکه به زیانش بود به راحتی پذیرفت و پس از پایان دوره اش به فلوریدا رفت اما در قسمت بعدی سریال، یعنی در مارس 1952 با یک کودتای نظامی برگشت و گانگسترهای آمریکایی را که در دوره اقامت در آمریکا رفیقش شده بودند با خودش به کوبا آورد. همینطور یک گروه شکنجه گر حرفه ای را. درباره او گفته اندمردی بود کوتاه قد، چهارشانه، با بینی پهن و خنده رو که به درد کار دیگری جز دیکتاتوری نمی آمد.
روش کار باتیستا خیلی شفاف بود: با رشوه می توانستی به همه جا برسی. مثلا نرخ راه اندازی کازینو، 25 هزار دلار حق ریاست جمهوری بود. با همین داروغه ناتینگهام بازی ها، باتیستا توانسته بود هاوانا را به طور کامل توسعه بدهد، منتها از آن طرف، سال 1957، هاوانا 270 خانه فساد رسمی و هزار «بار» داشت و پایتخت قمار و فحشای آمریکا به حساب می آمد.
پارتی بلند دار
هیچ کس الکی به جایی نمی رسد و «پسر برگزیده» ما هم از این قضیه مستثنا نیست. باتیستا همشهری ودوست خانوادگی کاستروها بود. رائول کاسترو نوه خوانده باتیستا بود و شخص باتیستا به فیدل به خاطر عروسی اش 1000 دلار آمریکا کادو داد؛ در حالی که هر کس دیگری جای کاسترو بود، خیلی قبل از اینها اعدام شده بود.
کارلوس پریو سوکاراس رئیس جمهور قبل از باتیستا هم به کاسترو علاقه خاصی داشت. در زمان حکومتش، کاسترو را با هواپیمای شخصی از غائله کلمبیا نجات داد و بعدها در زمان تبعید کاسترو در مکزیک اسلحه و پول زیادی برایش مهیا کرد. کاسترو همچنین روابط نزدیکی با رافائل تروخیلو، دیکتاتور دومنیکن که قرار بود سرنگونش کند، داشت و هزینه بعضی سفرهایش را هم خوان پرون، دیکتاتور آرژانتین می پرداخت و خلاصه یک وضعیتی.
ماجرای لکه روغن
کاسترو بعد از زندان رفت مکزیک و آنجا 18 ماه زمان کافی بود تا پول و اسلحه و داوطلب جمع کند. اضافه شدن آن پزشکی که خودش سربازی نرفت اما بعدا چریک شد (چه گوارا) به تیم، در همین مکزیک اتفاق افتاد. کاسترو مورچه امیرتیموروار، دوباره به پادگان مونکادا حمله کرد. شروع کار این دفعه هم به افتضاحی بار اول بود. چریک ها وقت پیاده شدن از کشتی 82 نفر بودند اما وقتی مثل سه سال قبل مجبور شدند در نیزارها قایم شوند، 15 نفر بیشتر نبودند و حتی مجبور شدند چه گوارا را در یک دهکده بگذارند و بروند. کاسترو اما این لشگر شکست خورده را دوباره جمع کرد. آنها یک سلسله تعقیب و گریز ماهرانه راه انداختند که سوژه خوبی برای مطبوعات آمریکایی بود. یک روزنامه نگار آمریکایی که در بهار 1958 توانست به اردوگاه شورشیان راه پیدا کند، آنها را با دقتی مثال زدنی، اینطور توصیف کرد: «چریک های ریشویی که آواز می خوانند و جلو می روند.»
باتیستا که دیگر حوصله اش سر رفته بود، در می 1958، دو لشگر را به کوه های سیراماستره اعزام کرد تا جلوی «این شورش وقیحانه که مثل لکه روغن دارد پخش می شود» را بگیرند. عملیات ارتش با شکست مواجه شد و این بار کاسترو بود که حمله متقابل کرد. صبح 4 ژانویه چه گوارا در حال انداختن باد به غبغب وارد هاوانا شد و پشت سر او، در 8 ژانویه 1959، کاسترو که راهپیمایی پیروزمندانه ای را از سانتیاگو تا هاوانا انجام داده بود رسید.
اسکی روی اعصاب کاخ سفید
آن اول آمریکایی ها فورا دولت جدید را به رسمیت شناختند. کاسترو هم سه ماه پس از انقلاب به سفر غیر رسمی 12 روزه ای به آمریکا رفت و غیر از دیدار با نیکسون در کاخ سفید، در هتل ارزان قیمتی در هارلم با مالکوم ایکس، جمال عبدالناصر و جواهر لعل نهرو دیدار کرد.
آمریکایی ها به زودی فهمیدند درباره کاسترو مرتکب اشتباه هولناکی شده اند: کاسترو دست به اصلاحات اراضی زد. آیزنهاور واردت شکر کوبا را کاهش داد. کوبا 850 میلیون دلار دارایی آمریکا را ملی اعلام کرد. آمریکا نفت کوبا را قطع کرد. کوبا از شوروی نفت خرید. صنایع پتروشیمی کوبا که آمریکایی بودند گفتند ما با این نفت ها نمی توانیم کار کنیم. کاسترو آنها را هم ملی کرد. آمریکا مزارع کوبا را با سلاح های بیولوژیک بمباران کرد. کوبا رسما اعلام کرد ما کمونیست هستیم. آمریکا 1400 فراری کوبایی را برای حمله در خلیج خوک ها پیاده کرد که البته قضیه در نطفه خفه شد. کوبا هم پذیرای موشک های هسته ای شوروی شد. سرانجام آمریکا که اعصاب لازم برای ادامه این «کَل کَل هسته ای» و تحمل چنین موشک هایی را در 90 مایلی خاک خودش نداشت، کوتاه آمد و علنا قول داد که در ازای برچیده شدن این موشک ها دیگر کاری به کار کوبا نداشته باشد.
کشکک پرماجرا
کاسترو تا به حال از 600 سوء قصد جان سالم به در برده و از این جهت رکورددار است (هر چند این رکورد را به دلیل عدم اطلاع از زمان و جزئیات ترور بعدی نمی شود نشان نهمایندگان گینس داد و طبیعتا نمی شود هم توی گینس ثبتش کرد). آمریکایی ها علاقه خیلی زیادی به سلامت کاسترو نشان می دهند و لذا هر چند ماه یک بار نگران می شوند که نکند کاسترو سرطان گرفته باشد، سکته قلبی کرده یا به یک مشکل مغزی لاعلاج د چار شده باشد.
مثلا وقتی یک بار پس از 7 ساعت سخنرانی لاینقطع در ظل آفتاب غش کرد، آمریکایی ها کلی نگرانش شدند. یک بار هم که در یک سخنرانی سقوط کرد و دست و زانویش خرد شد، آمریکایی ها حساب هر 8 قطعه استخوان کشکک کاسترو را داشتند و مطمئن بودند فیدل دیگر از جایش بلند نمی شود ولی قطعات گمشده ظرف 2 ماه همدیگر را به خوبی پیدا کردند و کاسترو حتی بسکتبال هم بازی کرد.
عاقبت شکر خوردن
کاسترو تلاش کرد جامع ترین خدمات اجتماعی را در کوبا پیاده کند: آموزش و مراقبت های پزشکی کاملا رایگان، بالاترین میزان با سوادی و طول عمر در آمریکای لاتین، مقرری برای تمامی سالمندان و از کارافتادگان و ریشه کنی بیکاری و بی خانمانی به کمک زمین ها و مسکن های عمومی. او سعی کرد کوبا را از حالت صادرات تک محصولی (فقط شکر) خارج کند ولی وقتی پس از 20 سال تلاش فهمید که فقط می توانند دو محصول (شکر به اضافه چریک مارکسیست – آن هم به آنگولا و اتیوپی) صادر کنند، صادرات دومی را کَاَنّهو بوی پسته بی خیال شد و بر همان شکّر اوفتاد.
البته وضع صادرات شکر کوبا چندان بد نبود: در حالی که قیمت شکر در بازارهای جهانی کیلویی 34 تا 44 سنت بود، شوروی تمام شکر کوبا را کیلویی 246 سنت می خرید. برخی می گویند همین سیاست 30 سال «شکر اضافی خوردن» شوروی جزء عواملی بود که آن را فروپاشاند. بی خود نبود که کاسترو سر رفاقت با شوروی، رفاقت با بهترین دوستش، چه گوارا را کنار گذاشت و در مورد فروپاشی شوروی گفت: «آفتاب از افق نا پدید شد!»
باکلاسی بی کلیسا
آمریکایی ها می گویند در دهه های حکومت کاسترو هزاران نفر از مخالفان کشته شده اند. البته می دانیم که حدود یک میلیون کوبایی (10 درصد جمعیت آن) در این دوران به آمریکا گریخته و عمدتا در میامی فلوریدا گرد هم آمده اند. کاسترو یک بار در یک اقدام نمادین بامزه تعداد زیادی از جنایتکاران، دیوانگان و همجنس بازان کوبا را خودش سوار قایق کرد و به آمریکا فراری داد.
پاپ جان بیست و سوم در 1962 کاسترو را تکفیر و کاتولیک ها را از حمایت از وی منع کرد. ژان پل دوم سعی کرد با سفر به کوبا مشکل را حل کند. نتیجتا کاسترو مرحمت کرده به کاتولیک ها اجازه داد به عضویت حزب کمونیست درآیند و نیز اجازه داد مراسم کریسمس برگزار شود. کاسترو مراسمی به مناسب درگذشت ژان پل دوم در کلیسای جامع هاوانا برگزار کرد و خودش هم بعد از 47 سال بالاخره از در اصلی وارد کلیسا شد.
17 ساعت یک نفس
کاسترو برخلاف علاقه اش به سخنرانی های طولانی و پرشور برای هم میهنان (او رکورد 17 ساعت سخنرانی پیاپی در رادیو هنگام بروز یک توفان هولناک را دارد)، به تکثیر عکس خودش علاقه ای ندارد: هیچ مجسمه ای از وی یا هیچ مدرسه، خیابان، شهر، روستا یا هر چیز دیگری به نام او در کوبا وجود ندارد و عکسش فقط دو بار روی تمبرها آمده که یکبارش در مراسم استقبال برژنف بوده است. کاسترو هنوز هم علاقه ای به عکاس ها ندارد.
,