به ناامیدی از این در نرو بزن فالی - بیوگرافی شعرا ، بیوگرافی نویسندگان ، بیوگرافی خواننده ها - یک نمونه سمبل نا امیدی
به ناامیدی از این در نرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
اینجاست که می گویند هر وقت دلتان گرفت، شعر حافظ آرام بخش روی بی قرارتان می شود چرا که او لسان الغیب است.
زبانی که از عالم غیب سخن می گوید و شعرهایش را متناسب حال دل خوانندگانش بر آنها عرضه می کند تا رابطه ا ی معنوی با آنها برقرار کند. با آنها که در حد درک خود با شعرهای حافظ ارتباط برقرار می کنند.
از وقتی خودم را شناختم، روی اتاقچه اتاق پدر بزرگ 5 جلد کتاب وجود داشت. آن روزها که هنوز سنم به خواندن و نوشتن قد نمی داد فقط می دانستم که یکی از این کتاب ها را هر روز پدربزرگ می خواند و یکی دیگر را گاه و بی گاه اما سه کتاب دیگر را به ندرت به دست می گرفت...
یک نمونه سمبل نا امیدی
ابربرچسب : آرام بخشها ی طبیعی ، قرص آرام بخش ، آرام بخش ، داروی آرام بخش
بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم کتابی که هر روز در دست پدربزرگ می بینم "قرآن" است. اما کتاب دوم که گاه و بی گاه در دست پدربزرگ می دیدم دیوان حافظ بود و آن سه دگر که به ندرت می خواند دیوان شمس بود و شاهنامه و رباعیات عمر خیام.
اوایل نمی دانستم که علت ارادت پدربزرگ به خواجه شیراز چیست تا اینکه بعدها خودم هم به درد پدربزرگ دچار شدم و حافظ شد مونس لحظه هایم. خاطره شب های بلند یلدا، هر سال که بزرگتر می شدم در ذهنم پررنگ تر می شد و در کنارش دیوان حافظ ذهنم هم رشد می کرد و هر سال که می گذشت بر تعداد غزلیات از بر شده ذهنم افزوده می شد و حافظ کوچک کتابخانه ذهنم بزرگتر و بزرگتر می شد.
اما آنچه همیشه برایم شیرین بود تفال به دیوان خواجه شیراز بود که هر بار پیامی تازه برایم داشت.
پیامی که شب های یلدا با صدای لرزان پدربزرگ به گوشم می رسید و شب های دگر با صدای نسیمی که عطر بهار نارنج های شیراز را برایم به ارمغان می آورد.
خوب یادم هست آخرین باری که به حافظ یه اش رفتم تا طعم شعرش را با عطر درختان نارنج حس کنم، خنکای بادی که از میان برگ های درختان نارنج گذشته بود، روحم را با طراوت کرد و بی اختیار زیر لب زمزمه کردم:
"خوشا شیراز و وصل بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش"
هنوز به آرامگاه حافظ نزدیک نشده بودم که کنار شب بوها دختر جوانی را دیدم که دیوان حافظ را محکم در آغوش گرفته و زیر لب زمزمه می کند:
یا خواجه حافظ شیرازی تو داننده هر رازی تو را به شاخه نباتت قسم حاجتم را برآورده سازی
و با چشمان بسته آرام کتاب حافظ را باز می کند تا فالش را در خلوت شاعرانه خود بخواند.
نمی دانم فالش چه بود و حافظ چه پیامی برایش داشت اما هر چه بود این حرکت حس عجیب مرا بیشتر کرد.
نمی دانم فلسفه فال حافظ چیست و ما ایرانی ها از چه زمانی دیوان حافظ را محرم دوراهی های زندگی خود قرار دادیم.
اما دکتر حبیب نبوی که سالهاست به پژوهش درباره شاعر پرآوازه شیراز می پردازد معتقد است: تفال به اشعار حافظ به دلیل دو پهلو بودن و یا ایهام داشتن این شعرهاست. یعنی از اشعار حافظ می توان بیش از یک معنی را استنباط کرد و به همین دلیل است که وقتی کسی فال حافظ را باز می کند نقشی از حال و مشکل خود را در آن غزل می یابد.
دکتر نبوی که همزمان با روز بزرگداشت حافظ صحبت می کند می گوید: حافظ به دلیل موقعیت اجتماعی زمان خودش که فضایی بسته داشته، زبان کنایه و ایهام برگشوده و این ایهام در شعرهای حافظ از سایر شاعران قوی تر است.
با دکتر نبوی که صحبت می کنم باز هم فلسفه فال ذهنم را مشغول می کند و دکتر در این باره این طور توضیح می دهد که از زمان پیدایش انسان، تفال به شیوه های گوناگون وجود داشته چرا که انسان ها بنا به شرایط زندگیشان با بحران هایی مواجه می شدند و راه حل منطقی این بحران را نمی دانستند و از طرفی نمی خواستند که امیدشان را قطع کنند بنابراین به تفال و استخاره روی آوردند.
اما بعدها انسان ها تصمیم گرفتند، از تفال معنایی را برداشت کنند که گشایش کارشان را نشان دهد.
این حافظ پژوه در ادامه می گوید: فال حافظ از یک لحاظ درست است و آن این است که انسان را از بن بست نجات می دهد. اما معنای شعر حافظ بسیار ژرف تر از آن است که فقط مختص تفال باشد با این حال حافظ اشعارش را در حد ذهن تمام مخاطبانش پایین می آورد تا همه قدرت درک و تفال بر آن را داشته باشند.
به گفته دکتر نبوی درافسانه ها و قصه ها روایت های زیادی در مورد فال حافظ وجود دارد مثلا در قصه ها آمده است که "روزگاری شخصی بود که اعتقادی به فال حافظ نداشت.
از قضا این شخص در گوشه چشم او یک پارگی و زخم وجود داشت. روزی دوستانش به او می گویند بگذار نظر حافظ را در مورد تو بدانیم و وقتی به دیوان خواجه تفال زدند، این شعر آمد که "چشم دریده ادب نگه ندارد" و درجای دیگر آمده است روزی مگس خان افغان که یکی از فاتحان افغان در ایران بود قصد می کند که مقبره حافظ را به جای دیگری منتقل کند و در این مورد پافشاری بسیار می کند تا اینکه تصمیم می گیرند تفالی بر دیوان حافظ بزنند و نظر خواجه را در این زمینه بدانند که در جواب تفال این شعر می آید:
"ای مگس عرصه سیمرغ نه جولا نگه توست
عرض خود می بری و زحمت ما می داری
البته به گفته دکتر نبوی این افسانه ها هیچ مبنای علمی و منطقی ندارند وفقط نسل به نسل گشته اند و به ما رسیده اند.
و اما این حافظ پژوه معتقد است که این روزها برخی سودجویان مراعات شان و منزلت خواجه شیراز را نمی کنند و اشعار حافظ را در حد فال پایین میآورند. از این جمله بی حرمتی ها می توان به کتاب های حافظ همراه با فال و یا تفسیر عرفانی غزلیات حافظ اشاره کرد. این درحالیست که در اکثر این کتابها تعبیرهای نامربوط و سلیقه ای به چاپ رسید که ارتباطی به اشعار حافظ ندارد و برداشت اشتباه نویسنده را به خورد خوانندگان می دهد.
وقتی دکتر نبوی به این مسائل اشاره می کند با خودم فکر می کنم که وجود ستاره هایی مانند حافظ در آسمان ادبیات کشور ما افتخاری بی بدیل است که با کج سلیقگی ها و خرافه پرستی های ما می تواند فروغ واقعی خود را پنهان کند و تک تک ما در قبال حفظ و درخشان تر شدن این ستاره ها موظفیم و در قبال فرزندان آینده این خاک مسوول.
کودکی حافظ
می گویند بها»الدین محمد، پدر حافظ در عصر اکباتان فارس از اصفهان به شیراز مهاجرت کرده و در آنجا از طریق بازرگانی ثروت فراوانی اندوخته بود اما زمان زیادی نگذشت که دارفانی را وداع گفت و کارهای تجاری او آشفته و نابسامان شد.
وارثان او که همسر و فرزند خردسالش خواجه شمس الدین محمد یا همان حافظ شیرازی بودند پس از مرگ او به بینوایی و تنگدستی افتادند.
حافظ کوچک که حالا هم غم بی پدری را تحمل می کرد و هم فقر و نداری را از همان روزها ناچار شد روزی خود را از راه کار و زحمت به دست آورد.
با این حال هر وقت فرصتی پیدا می کرد به مکتب خانه ای که نزدیک به خانه شان بود، می رفت و به کسب کمال می پرداخت.
همان روزها بود که حافظ شروع به حفظ کردن قرآن مجید کرد و بعدها تخلص خود را « حافظ » انتخاب کرد.
آن روزها لقب « حافظ » به طور عموم به کسانی اطلا ق می شد که می توانستند قرآن را به صورت کامل و بدون غلط از بربخوانند. خوداوهم در این باره گفته است.
«ز حافظ ان جهان کس چوبنده جمع نکرد/ مسایل حکمی یا نکات قرآنی»
و در جای دیگری می گوید:
«عشقت رسد به فریاد گر خودبه سان حافظ / قرآن زبربخوانی در چارده روایت»
پس از آن طبع ناآرام حافظ که از علوم ظاهری و مشتی الفاظ و اصطلا حات سیراب نمی شد به دنبال حقیقتی ناب رفت.
حقیقتی که فقط با تحمل زجر و زحمت رنج و غصه و حرمان و خستگی حاصل می شد. پس حافظ به این وادی قدم نهاد و پس از دوندگی ها و کوبیدن بیهوده درها و ناامیدی ها سرانجام به وادی یقین رسید. یقینی که مختص او بود از همین یقین بود که حافظ تبدیل به یک انسان کامل شد.
حافظ تمام عمر خود را در گوشه نشینی و عزلت گذرانده و در زمان حیات خویش شهرت زیادی داشته است.
حافظ در سن 38 سالگی همسر خود را از دست داد و پس از آن باز هم زمانه دست ناسازگاری خود را به او نشان داد و فرزندش را هم از او گرفت. درباره نحوه زندگی حافظ هیچ اطلا ع دقیقی در دست نیست. حتی به مقدار یک منبعی که هم عصر او باشد خاطره ای از حافظ نقل کرده باشد وجود ندارد.
حافظ هیچ گاه به سفر نرفت
برعکس سعدی که تمام عمر خود را در سفر گذراند، حافظ هیچگاه به سفر نرفت و تمام عمر خود را در شیراز سپری کرد.
خودش در این باره می گوید:
نمی دهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
می گویند: دو نفر از پادشاهان هند سعی کردند حافظ را به سفر هندوستان و دیدن دربار خود راغب کنند. یکی از آنها محمود شاه بهمنی رکنی بود.
که شاهی شعر دوست و شاعر نواز بود. او به وساطت یکی از مقربان درگاه خود موسوم به میر فضل الله، حافظ را به دربار خود دعوت کرد و برای او وجهی که کفاف سفرش را بکند فرستاد.
حافظ قسمت عمده آن مبلغ را قبل از حرکت از شیراز خرج کرد و در بین راه خود به خلیج فارس به قصبه لا ر رسید. در آنجا یکی از دوستان فقیر و تهی دست خود را دید و آنچه برای او باقی مانده بود به او عطا کرد.
حال دیگر پولی برایش باقی نمانده بود اما دو نفر از بازرگانان ایرانی با نام های خواجه محمد کازرونی و خواجه زین الدین همدانی که عازم سفر هندوستان بودند از حافظ خواستند که با آنها همسفر شود و آنها هم در ازای لذت مصاحبت او مخارج مسافرتش را بپردازند. حافظ تقاضای آنها را پذیرفت و با آنها تابندر هرمز رفت و در آنجا در کشتی که منتظر حمل او به هندوستان بود نشست.
وقتی کشتی آماده حرکت شد، دریا را طوفانی فرا گرفت در همین حین حافظ را ترسی عظیم فرا گرفت و از سفر منصرف شد و به شیراز بازگشت و برای محمودشاه غزلی ساخت و به هندوستان فرستاد. این ابیات از آن غزل است:
دمی باغم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد
شکوهه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
به کوی می فروشانش به جامی درنمی گیرد
زهی سجاده تقوی که یک ساغر نمی ارزد
بس آسان می نمود اول غم دریا ببوی سود
غلط کردم که یک طوفان به صد گوهر نمی ارزد
برو گنج قناعت جوی و کنج عافیت بنشین
که یکدم تنگدل بودن به بحر و برنمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان به صد زر نمی ارزد
شبلی نعمانی حکایت می کند که پادشاهی دیگر از هندوستان موسوم به سلطان غیاث الدین پسر سلطان اسکندر بنگالی که در سال 768 هجری به تخت سلطنت نشست با حافظ ارسال و مرسولی داشت و حافظ غزل زیر را برای او سروده است:
ساقی حدیث سرو وگل و لا له می رود
وین بحث با ثلا ثه غساله می رود
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می رود
حافظ ز شوق مجلس غیاث دین
غافل مشو که کار تو از ناله می رود
همچون همه هنرهای راستین، شعر حافظ ، پرعمق، چندوجهی، تغییر پذیر و تبیین جوی است.
او هیچ گاه ادعای کشف غیب گویی نکرده ولی از آنجا که به ژرفی و با پرمعنایی زیسته تاثیر عمیق معنویت و عرفان در اشعارش بیداد می کند.
شعر حافظ شعر ایهام ابهام است. ابهام شعر حافظ لذت بخش و رازناک است. نقش موثرایهام در شعر حافظ را می توان از چند نظر تفسیر کرد: اول آنکه حافظ به اقتضای هنرمندی و شاعریش می کوشیده است تا شعر خود را به ناب ترین حالت ممکن صورت بخشد.
رمزپردازی شعر حافظ را خانه راز کرده است و بدان وجوه گوناگون بخشیده است. شعر او بیش از هر چیز به آینه ای می ماند که صورت مخاطبش رادر خود می نمایاند و این موضوع به دلیل حضور سرشار نمادها و سمبل هایی است که حافظ در اشعارش آفریده است.
به مزارش که بروی حضور سبز عاشقانش را می بینی که با سبزی درختان نارنج در هم آمیخته و فضای آسمانی مقبره حافظ را رویایی و عرفانی کرده است.
آنجا دیگر از مادیات و ظواهر زندگی خبری نیست. آنجا همه چیز آسمانی است. آنجا همه با عالم غیب ارتباط برقرار می کنند چرا که بر سر مزار لسان الغیب آمده اند. آنجا هیچ کس را نمی بینی که از بوی عشق مست نباشد.
آنجا عشق حرف اول و آخر را می زند.
در آنجا آیه های قرآن را می بینی که در میان ابیات حافظ خود را نشان می دهند و نام حافظ را مقدس تر از پیش بر زبان ها جاری می سازند.
شاید تعداد انسانهایی که به کمال رسیدند آنقدر معدود و محدود باشد که نتوان کسی را شایسته جانشینی خدا بر روی کره خاکی دانست اما حافظ در زمره بندگان مقربی است که می توان به جرات گفت خداوند او را شایسته جانشینی خود می دانسته و او را به هدایت و کمال رسانده و این افتخار هر ایرانی است که شاعری را در وطن خود می شناسد که عالم معنا را درک کرده و با ظواهر پوچ و بی معنی سالهای سال فاصله دارد.
ویرایش وتلخیص:برگزیده ها
,